پنجشنبه هفتام فروردین 04
شب،سکوت،جزیره
دود آتش،نور چراغ قوه،زوزه شغالها و در آخر سروصدای همسر و همسفر خواب را از چشمانم ربوده.ساعت 10شب است که از چادر بیرون میآیم در محاصره آب،پلانگتونها و شغالها هستیم.همسر و همسفر در تلاش برای دورکردن شغالها هستند.تمام تجربههایمان را برای دور کردن شغالها بهکار بردهایم.سوزاندن مو ، سروصدا و حتی خط قرمزمان در طبیعت که روشن کردن آتش است،ذرهای در دور کردن شغالها موثر نیست.
شنبه دوم فروردین 04
قلعه بالا- شاهرود
کویر کسی را که یکبار اسیر افسونش شده باشد هرگز رها نخواهد کرد. آلفونس گابریل
8:33 صبح دوم فروردین مقصد نایبند.
سرسبزی بینظیر در وسط یکی از قشنگترین مناطق ایران و البته لواشکهای خوشمزه ما را به سوی قلعهبالای زیبا میکشاند.قلعهبالا سالی چندین بار مقصد هر بهانهای از ماست.خاطرههای زیادی از اخلاق خوب مردمانش و کوچههای تمیز و سنگفرشش چه در بهار،کمتر در تابستان و بیشتر در پاییز و زمستان در ذهنمان داریم.

ساعتی بعد هر سه نفر با یک بغل لواشک از انواع و اقسام رنگها و مزهها ملچ و ملوچ کنان در مسیر نایبند هستیم جالب اینجاست هر شخص از طعم و مزه لواشکی که خریده بیشتر به به و چه چه میکند.نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا نه ما هر چقدر لواشک میخریم باز هم کم است.
درست در مرکز ذخیرهگاه زیست کره توران یا خوارتوران شاهرود هستیم.این منطقه را آفریقای ایران لقب دادهاند.گورهخر و یوزپلنگ آسیایی از حیوانات در خطر انقراض این منطقه هستند.
حواسمان هست که در این منطقه با سرعت کمتر برانیم تا خدای ناکرده به حیوانی آسیب نرسانیم.
28 اسفند 1284
نایبند 250 تا 300 خانه دارد که در هر کدام بین چهار یا پنج نفر زندگی میکنند.تعداد نخلها در حدود 5000 تا است. در اینجا گندم و جو و همچنین خربزه و هندوانه کاشته میشود.
حتی یک دیدار سرپایی از نایبند آدم را به مسافرت در تمام ایران تحریک میکند. کتاب کویرهای ایران سون هدین


نایبند
غروب دوم فروردین به نایبند رسیدهایم،روستایی زیبا که چه بسیار شبهایی را که برای دیدنش در تور داخلی به صبح رساندهام. هنوز جاگیر نشدهایم که نایبند با عطر بهار نارنجش ما را به سوی کوچه پس کوچههایش میخواند.صدا و بوی دود موتورسیکلتها اگر بگذارد میتوانیم صدای جوی آب و بوی عطر بهارنارنج را بشنویم.
کوچههای تنگِ تمیز و پیچ در پیچ ،صدای شرشر آب و دیوارهای کاهگلی و نخلهای بیشمار؛
زندگی جز این چه معنایی میتواند داشته باشد.
یکشنبه سوم فروردین
صبح بعد از خوردن صبحانهای لذیذ در اقامتگاهی نسبتا تمیز راهی کوچه پس کوچههای نایبند میشویم.حس لذتبخشی است دیدن و قدم زدن در کوچههایی که سون هدین120 سال قبل در آنها قدم زده با مردم محلی صحبت کرده و چند روزی مهمانشان بوده.


بعد از 2 ساعتی نایبند زیبا را به سوی مقصد بعدی ترک میکنیم سر راه از دیگ رستم بازدید میکنیم چشمه آبگرمی در وسط کویر. ظهر در جوار یکی از بینظیرترین باغهای ایران،باغ شازده ماهان در شهر زیبای ماهان با آن جوبهای پر از آبش ناهار میخوریم و بعد از استراحت کوتاهی راهی جاده میشویم.
راین شهری زیبا،شهری که در آن کسی آدرس نمیداند
در نایبند یک شب و در بندر سیریک دو شب جا رزرو کردهایم طبق قراری که با خودمان و جاده گذاشتهایم یک شب بدون برنامه و مکان هستیم،غروب دلگیری به راین میرسیم همسفر که به مانند همیشه خواب هست و کمکی از دستش برنمیآید.من و همسر تصمیم به ماندن در راین و دیدن ارگ باشکوهش میگیریم.
چند اقامتگاهی را که در گوگلمپ و سایتها میبینیم جای خالی ندارند،تلفنی جایی پیدا میکنیم و با گوگلمپ به سمتش میرویم گوگلمپ گیج شده و از چند نفری که آدرس میپرسیم بلد نیستند.هیچچیز بدتر از دنبال مکان گشتن بعد از مسیری طولانی نیست.همسفر بیدار شده است این اتفاق نادر را به فال نیک میگیریم و جملگی مشغول پیدا کردن راه حلی هستیم که شب را در چادر نخوابیم.
درحین گشت زدن بیهدف در انتهای خیابانی اقامتگاهی پیدا میکنیم.اقامتگاه شهریار خانهای قدیمی و با صفایی است اتاق کوچکی حدودا 6 متر مربعی را انتخاب میکنیم البته که چارهای هم نداریم وسیله گرمایشی اتاق شومینهای دستساز با مشعلی گازی است سرمای هوا را به روشنکردن مشعل ترجیح میدهیم و تا صبح از سرمای هوا به خود میلرزیم هوا بس ناجوانمردانه سرد است با یاد شب قبل و گرمای نایبند چشمانم را میبندم.عجب سرزمینی داریم به فاصله حدود 400 کیلومتر یک شب از گرما و شب دیگر از سرما نمیخوابیم.
صبح زود در شهر خلوت راین بعد از خوردن صبحانه در کافهای به بازدید از ارگ راین میرویم.
ارگ راین باشکوه،باثلابت و زیباست.


دوشنبه چهارم فروردین قبل از 10 صبح
در مسیر بندر سیریک
قطعهای از بهشت
خوش به حال اهالی دلفارد
بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک
شاخههای شسته،باران خورده،پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس،رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
به نظرم زنده یاد فریدون مشیری این شعر را در ستایش دلفارد سروده است.
به اهالی جیرفت بابت فاصله 40 دقیقهای با دلفارد حسودیام میشود.گردنهای پر پیچ و خم ،کوهستانی و سرسبز پر از گل و شکوفه.در مسیر کوتاهی انواع درختان سردسیر مانند گردو ،گیلاس ،آلبالو و... و درختان گرمسیر پرتغال ، نارنج و حتی نخل همسایه هستند بله درست خواندید من هم تعجب کردم.
تمام سعیام را میکنم در وصف دلفارد چند خطی بنویسم اما نمیشود لطفا خودتان سرچ کنید یا از اهالی جیرفت بپرسید.



با تمام احترام به مردمان خوب کشورم مخصوصا نودژ
ساعت 2 بعدازظهر است صبحانه ساعت 7 صبح در راین هضم شده و گرسنگی فشار میآورد.مشغول بحث و تبادلنظر در مورد ناهار هستیم که تابلویی بزرگ توجههمان را جلب میکند
<<نان داغ-کباب داغ>>
بیهیچ حرف و سخن اضافهای راهمان را کج میکنیم و وارد حیاط سرسبز و باصفایی میشویم به غیر از یک گربه،مسئول رستوران و پسر کوچکش کسی را نمیبینیم.آقای رستوراندار میگوید چلوگوشت و چلومرغ دارد
پس نان داغ و کباب داغ چی؟ما که نپرسیدیم شما هم نپرسید.چلوگوشت وچلومرغی میگیریم و جایتان خالی نوشجان میکنیم بعد از لختی استراحت برای حساب کردن غذاها میروم
- آقای رستوراندار : کجا میروید؟
-سیریک
-چند جعبه خرما برای دوستم میبرید؟
سراپا آماده گفتن کلمه نه هستم که میگوید دوستش در سیریک چند لنج و پمپ بنزین دارد
نمیدانم شما هم ابری که بالای سرم تشکیل شده را میبینید؟
ابر دو قسمت دارد یک قسمت چهره خندان خودم را پشت سکان لنج دوست این آقا میبینم که دارم در دریا گشت میزنم و قسمت دیگر با چهرهای مغمون پشت میلههای زندان به جرم حمل محمولهای ممنوعه...
به خاطر عشق به لنج و دریا 3 کارتن هفت هشت کیلویی خرما را قبول میکنم(در شهر ما جعبه خرما نیم کیلو بیشتر ندارد)فکر اینکه همسر این بستهها را ببیند هم خطرناک است چه برسد به اینکه؟
درگیرودار جای دادن خرماها هستم که همسر سرمیرسد نگاه معناداری به من میکند وکوزهها و دبههای خرما را در دستان آقای رستوراندار شما بخوانید خرما فروش میبیند خودم هم از دیدن این مقدار و تنوع خرما تعجب کردهام.صحنه،صحنه فیلم خوب بد زشت است آنجا که سه نفری تصمیم به دوئل دارند اولین اسلحه را همسر میکشد و من را هدف قرار میدهد و میپرسد چهکار میکنی؟
آقای رستوراندار با دیدن چهره همسر به طور نامحسوس دارد صحنه را ترک میکند.آهسته میگویم خرماها را آقای رستوراندار برای دوستش که لنج دارد توسط ما میفرستد همسر بدون لحظهای درنگ به آقای رستوراندار میگوید شرمنده ما جا نداریم.هنوز نمیداند که سه کارتن بزرگ خرما را در صندوق جای دادهام سریع توضیح میدهم و آن قسمت لنج سواری از ابر بالای سرم را به همسر نشان میدهم میگوید معلوم نیست که داخل کارتن خرما چی باشد بیراه هم نمیگوید توضیح میدهم که میتوانیم کارتنها را چک کنیم با اکراه قبول میکند برای خرماهای در دستان آقای رستوراندار واقعا جا نداریم.شماره دوستش را میدهد و میگوید یک کارتن خرما را برای خودتان بردارید و 2 کارتن دیگر را به دوستش بدهیم.
چند دقیقه بعد کنار جاده سه نفری مشغول بررسی کارتنهای خرما هستیم سه کارتن بزرگ خرما هر کدام یک شکل خاص و خوشمزه تا به حال خرمایی به این خوشمزهای نخوردهایم.
بعد از چک کردن به راه میافتیم و درست بعد از نودژ ایستهای بازرسی شروع میشود و من اما خرما میخورم و در خیالم مشغول لنجسواری در آبهای نیلگون خلیج همیشگی فارس هستم.

شب بعد از تحویل گرفتن هتل در بندر سیریک با دوست آقای لنجدار تماس میگیرم.مشغول خوردن تموشی هستیم که سر میرسد به مانند تمام مردمان این سرزمین شخص بسیار محترمی است اهل و ساکن گروک است که 10 کیلومتر با سیریک فاصله دارد بعد از احوال پرسی دعوت به خانهمان میکند و وقتی که متوجه میشود هتل گرفتهایم ناراحت میشود و میگوید لااقل یک استکان چای مهمان ما باشید عرق شرم را از پیشانی پاک میکنم و خستگی راه را بهانه میکنم،سه عدد لنج دارد و یک پمپ بنزین با لنجهایش از دبی جنس میآورد و میگوید هرچه خواستید بگویید تا برایتان بیاورم،قسممان میدهد که هر کاری داشتیم بیمنت برایمان انجام میدهد سه کارتن خرما را تحویل میدهیم و خداحافظی میکنیم درنظرمان درست نیست که یک کارتن بزرگ خرما را برای کرایه حمل و نقل برداریم.
بعد از تحویل محموله با آقای رستوراندار تماس میگیریم و گزارش تحویل محموله را میدهیم حسابی از دستمان ناراحت میشود که چرا یک کارتن خرما را برنداشتهایم و میگوید که دو کارتن خرما برایمان نگه میدارد و قول میگیرد که در برگشت حتما سری به او بزنیم.
سهشنبه پنجام فروردین
صبح با بوی نسیم دریا بیدار میشویم صبحانه را در هتل کپری سیریک میخوریم و به سوی خورآذینی میرویم.


اسکلهی پر از لنجهای ماهیگیری را در قایق ناخدا خورشید ترک میکنیم.

خورشید با تلاشی خستگیناپذیر در طی سالیان متمادی رنگ پوست ناخدای ما را دگرگون کرده است.سیهچرده،خوشاخلاق و شوخطبع است.نمونه استانداردی که از مردمان جنوب ایرانمان سراغ داریم.
انواع درختها ،پرندهگان و ماهیان را میشناسد و برایمان توضیح میدهد دور و برمان به مانند مستندهای نشنال جغرافی میماند عقابی را به ما نشان میدهد که مشغول خوردن ماهیست،عجیب جایی است.
به پیشنهاد ناخدا خورشید در ساحل جزیره پیاده میشویم و تنی به آب میزنیم.

در راه بازگشت سرخوش از دیدن این همه زیبایی ناخدا خورشید برگ برندهاش را رو میکند
- ناخدا خورشید:ساحل جزیره برای کمپ کردن عالیه،هوا هم که تاریک بشه میتونید پلانگتونها را ببینید.
- من،همسر و همسفر:پلانگتتتتتتتتون!!؟؟اینجا!!؟؟
- ناخدا خورشید:بله
- من،همسر و همسفر:وااااااااقعاااااا!!!؟؟؟
- ناخدا خورشید: آره میتونید،اگر خواستید قبل از غروب بیاید تا من بیارمتون
<<من یک روز معتدل بهار،دقیقا یک روز پنج فروردین،حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق دیدن پلانگتونها شدم.بقیه را نمیدانم>>
چهارشنبه ششم فروردین
اقامتمان امروز ظهر در هتل کپری تمام میشود.در حین خوردن صبحانه در میزگردی سهنفره تصمیم به رفتن به بندر جاسک میگیریم.




ظهر در رستورانی در بندر جاسک مشغول گشتن به دنبال خانه هستیم.بخت یارمان است و خانهای در نزدیکی ساحل پیدا میکنیم عصر با گشتی که در شهر میزنیم متوجه میشویم دورتادور بندر جاسک دریاست و چه زیباست.


جاسک،سمبوسه و فیلم کندو
درست روبهروی درب اصلی گروه پدافندهوایی شهید کشاورزی بندر جاسک هستیم
من :دیگه از این اگر جلوتر برویم به احتمال زیاد با تیر بزننمون
همسر:باشه پس باید از اینجا شروع کنیم
آهنگ کندو رو پلی میکنم و به راه میافتیم
<< تنهاتر از انسان در لحظه مرگ ساده تر از شبنم رو سفره برگ>>
اولین دکه 1 عدد سمبوسه بیشتر ندارد،همان را سه نفری میخوریم در دکه دوم نفری دو عدد سمبوسه و 2 عدد پاکورا میخوریم تا به اینجا دکه اولی نمره بالاتری گرفته است
در دکه سوم سمبوسه داغ خوشمزهای از پسری نوجوان میگیریم،میگوید کارتخوان ندارد میخندیم و میگوییم ما هم نمیخواهیم کارت بکشیم نقدی حساب میکنیم.
در کمال ناباوری در دکه سوم سیر شدهایم به یاد بهروز خان میافتم چندین و چند رستوران و بار غذا و کتک خورد جوان هم جوانهای قدیم حالا ما در دکه سوم... .
پنجشنبه هفتم فروردین 04
در مسیر برگشت
روز آخر سفرمان است و به پیشنهاد همسفر مشغول خوردن صبحانه در ساحل هستیم.عجب هوایی،عجب منظرهای و عجب دریا و ساحلی است.از تمامی حواس چندگانهام برای ثبت این مناظر استفاده میکنم. صبحانه را در کمال آرامش در ساحل میخوریم من بر خلاف همیشه اصلا عجلهای برای حرکت ندارم.

با قلبی اندوهگین بندر جاسک زیبا را ترک میکنیم مسافرتمان رو به اتمام است و جملگی غرق در سکوتیم من و همسر دلمان نمیآید این خط ساحلی زیبا را ترک کنیم همسفر اما دلش با رفتن است. با کمترین سرعت ممکن در جاده به سمت بندرعباس در حرکتیم همسفر حال و حوصله کمپ در جزیره را ندارد،رای میگیریم،فکر میکنیم،بحث میکنیم اما به نتیجهای نمیرسیم.
از ساحل دور شدهایم که به پیشنهاد نقشهخوان برای وداع با دریا وارد یکی از بیشمار جادههایی که به سمتش میرود میشویم دریا ما را به سوی خودش میخواند.از روستایی سوتوکور میگذریم دو سه قسمت از جاده را سیل برده است در ماسههای کنار جاده گیر میکنیم و سرانجام دریا در مقابلمان نمایان میشود.ساحل پر از قایقهای ماهیگیری است.جاده با زنجیر بسته شده و کسی در ساحل نیست.جز صدای باد و امواج صدایی نمیآید.
در ساحل بین بیشمار قایق عباس را میبینیم میگوید زنجیر را بردارید و با ماشین تا جلوی ساحل بیایید.ساحل بی نهایت زیباست.بزرگ،تمیز و پر از زندگی.

در ساحل اختصاصیمان ما سه نفر،عباسآقا،دو سگ،بینهایت سفرهماهی و تعداد بیشماری انواع و اقسام خرچنگها و ماهیها هستند. هوا نه گرم است و نه سرد باد ملایمی پوستمان را نوازش میکند.تمامی قایقها به گفته عباس به علت طوفان چند روزی است که صید نرفتهاند.عباس ساحل را به ما سپرده شماره تلفنش را به ما میدهد،شماره ما را میگیرد و وقتی که کاملا مطمئن میشود چیزی لازم نداریم میرود.میگوید که زود برمیگردد.تنی به آب میزنیم سفرهماهی بزرگی میبینیم به یاد حرف ناخدا خورشید که گفته بود از شنا کردن در ساحل به علت وجود سفرهماهی و نیش دردناکشان خودداری کنید میافتیم و به سمت ساحل میرویم.

ساحل پر از خرچنگ،ماهیهای ریز،پرنده و انواع و اقسام جانداران است.هر خرچنگ قطعهای صدف را بردوش دارد و میچرخد.تا ظهر در این ساحل زیبا هستیم ناهار میخوریم و به راه میافتیم ترک این ساحل زیبا برایمان بسیار سخت است.هنوز برنامهمان مشخص نیست نمیدانیم یک شب را در جزیره کمپ کنیم یا به سوی مقصد بعدی برویم.
ساعت چهار بعدازظهر است که به اول جاده فرعی که به سمت خورآذینی میرود رسیدهایم.تصمیمان را میگیریم فکر دیدن پلانگتونها لحظهای از ذهنم دور نمیشود میدانم که اگر این موقعیت را از دست بدهم تا سالها شاید تکرار نشود.شماره تلفن ناخدا خورشید را میگیرم منتظرمان است کمی خرید میکنیم و به راه میافتیم.
شب،ساحل،پلانگتونها و شغالها
هوا شغال و پلانگتون است که ناخدا خورشید ترکمان میکند و قول میدهد که ساعت 7 صبح به دنبالمان بیاید.
تا چادر را برپا میکنیم هوا تاریک شده است.صدایی میشنوم نور موبایل را به اطراف میچرخانم حدود 12-10 شغال دورهمان کردهاند به همسر و همسفر چیزی نمیگویم در ذهنم شغالها با انسان کاری ندارند،ترس هم ندارند بالاخره ساکنان اصلی جزیره آنها هستند و ما مهمان ناخواندهای بیش نیستیم در همین حین در روی موج نور آبی کمرنگی میبینم لحظهای هست و لحظهای ناپدید میشود مشغول تجزیه و تحلیل هستم که شغالها جملگی شروع به خواندن میکنند.نمیدانم تا به حال صدای گله شغالها را شنیدهاید یا نه مثل این است که عدهای میخواهند صدای شغال در بیاورند.زوزه ،قهقهه،خنده همگی را با هم میخوانند.
با پیدا شدن شغالها از همسفر فقط یک جفت چشم که از زیپ چادر پیداست پدیدار است.به همسفر راجع به اینکه چادر پارچهای است و نمیتواند جلوی شغالها را بگیرید چیزی نمیگویم.
شغالها با سروصدا کردن نمیروند تنها کار بر خلاف میل باطنیام آتش روشنکردن است چند دقیقه بعد از روشن کردن آتش شغالها کمی دور شدهاند.دور شدن شغالها به ما فرصت دیدن پلانگتونها را میدهد با هر موج بیشمار پلانگتون آبی رنگ به ساحل میآیند و صحنهای زیبا را خلق میکنند.
پلانگتونهای زیبا و شغالهای...
مشغول دور کردن شغالها هستیم که ناخدا خورشید تماس میگیرد و جویای احوالمان میشود.
میگویم همه چیز خوب است البته اگر شغالها اجازه بدهند.
میگوید شغالها کاری با آدمها ندارند.
بعید میدانم فقط کم مانده که ما را بخورند.از ناخدا میپرسم میتواند به دنبالمان بیاید؟
برای کاری به خارج از شهر رفته و نیمهشب برمیگردد و میگوید هر وقت برسد به دنبالمان میآید.چارهای نداریم با پلانگتونها و شغالها خودمان را سرگرم میکنیم.
ناخدا چند دقیقه بعد تماس میگیرد گویا باجناقش در همین نزدیکی مشغول صید ماهی است و گفته است حدود 2 یا 3 ساعت دیگر به دنبالمان میآید.همین هم نعمتی است.خیالمان که کمی راحت میشود شامی میخوریم و برای اقامت امشب در تور جنوب به دنبال جای میگردیم تنها هتل بندر سیریک اتاق خالی ندارد تصمیم میگیریم که من به عنوان راننده مقداری بخوابم و بعد از رسیدن به ساحل به سمت مقصد بعدی حرکت کنیم.کمتر از یک ساعت خواب من در چادر با بوی دود،زوزه شغالها و هیاهوی همسر و همسفر میگذرد.شغالها امانمان را بریدهاند.وسایل را جمع میکنیم و منتظر رسیدن باجناق میمانیم.در مدتی که منتظر باجناق هستیم شاهد حرکت لنجها و قایقها در آبراه پیرامون جزیره هستیم با هر موجی که ایجاد میشود بیشمار پلانگتون در روی موج میدرخشند به جرات میگویم که در این یک ساعت شاهد یکی از زیباترین تصاویر عمرمان هستیم.

فرار بزرگ،خوشاخلاقترین باجناق دنیا و خداحافظی با جزیره و بدرقهمان توسط شغالها
باجناق رسیده و نرسیده سوار قایق شدهایم.اسمش یوسف است و خوشاخلاقترین باجناق دنیاست.بعد از هر کلمهای که میگوید صورت لبها و چهرهاش خندان میشود با نشستن ما در قایق و دورشدن از ساحل(شما فرار کردن بخوانید)شغالها با انواع و اقسام صداهایی که بسیار شبیه به خندیدن و قهقهه زدن است بدرقهمان میکنند باجناق هم تصدیق میکند که شغالها به فرار بزرگ ما میخندند.
از اخلاق خوش باجناق برایتان بگویم 4 الی 5 ساعتی مشغول ماهیگیری بوده اما با اینکه هیچ ماهی نگرفته بسیار خندان و خوشاخلاق است.حرکت قایق باجناق باعث تشکیل موجهای زیبای آبیرنگ میشود.یک ربع بعد در ساحل امن پیاده میشویم و از باجناق تشکر و خداحافظی میکنیم.چند ساعتی را در ساحل به دور از هیاهوی شغالها در چادر میخوابیم.
جمعه هشت فروردین
1170 کیلومتر در 19 ساعت
ساعت 5 بیدار میشویم همسفر طبق معمول در ماشین خواب است.صندلی عقب ماشین ملک مطلق اوست.وسایل را جمع میکنیم و قبل از ساعت 6 صبح به راه میافتیم.
بعد از کسری از ثانیه همسر و همسفر به خواب عمیقی فرو رفتهاند.

من،جاده و پادکست عجب ترکیب نابی شهرها را یکی یکی رد میکنیم سیرک،گروک،سرمست،میناب،همسر و همسفر حدود ساعت 9 در نزدیکی بندرعباس بیدار میشوند.

به پیشنهاد همسر گشتی در بندرعباس میزنیم ساحل جای سوزن انداختن نیست.در شهر تازه از خواب بیدار شده بندر عباس آخرین تموشی را میخوریم.10:15 صبح با شکمی سیر بندرعباس را به سمت مقصد بعدی ترک میکنیم راستی یادم رفت بگویم مقصد بعدی شهر همسر و همسفر است،اصفهان نصفجهان.
ظهر در سیرجان پشت چراغ قرمز مشغول پیدا کردن جایی برای خوردن ناهار هستیم که تلفنم زنگ میخورد شماره ناشناس است بار اول جواب نمیدهم دوباره تماس میگیرد گوگل مپ مشغول پیدا کردن آدرس است که جواب میدهم میگوید عباس است عباس نمیشناسم میگوید کجا رفتهاید؟یک دفعه صدایش را میشناسم عباس است از ساحل اختصاصیمان،احوال پرسی میکند و میگوید چرا رفتهاید؟کمبود وقت را بهانه میکنم و میگویم حتما دوباره سری به او میزنیم. در این چند روز از مردم بخشی از سرزمینم که کمتر به آنجا سفر کردهام چیزهای زیادی یاد گرفتهام.اعتمادکردن از آقای رستوراندار در نودژ ،مهماننوازی از آقای لنجدار و عباس،قول و قرار از ناخدا خورشید و اخلاق خوب در هر شرایطی از باجناق.
سرتان را درد نیاورم بعد از 19 ساعت رانندگی ساعت حدود 12 شب به اصفهان میرسیم خسته اما با کولهباری از تجربه و خاطرات خوب و البته بوی دود از کمپ در جزیره که چندین و چند روز مهمان خودمان،ماشینمان و لوازممان است.
در این سفرنامه دو نقل قول از دو جغرافیدان و سفرنامهنویس بزرگ آلفونس گابریل(کتاب عبور از صحاری ایران ترجمه فرامرز نجد سمیعی) و سون هدین (کتاب نایاب کویرهای ایران ترجمه زندهیاد پرویز رجبی) نقل شده این دو بزرگوار تلاش زیادی در نقشه برداری و عبور از بیابانهای ایران داشتهاند.
همچنین از فیلم ناخدا خورشید و دیالوگ معروف سریال داییجان ناپلئون به کارگردانی استاد ناصر تقوایی که چندی پیش متاسفانه دارفانی را وداع گفتند استفاده شد.ودر آخر از فیلم کندو فریدون گله با بازی بینظیر بهروز خان وثوقی سایهشان مستدام باد.
