نخستین شهر خشت خام دنیا، دومین شهر تاریخی زنده دنیا پس از ونیز، معماری شگفت انگیز بناها،قنات ها و بادگیرها و مردمان خوش خلق و مهربان و طبیعت متفاوت، ویژگی های کامل و جذابی هستند که سفر به یزد را برای هر عاشق سفری، گریز ناپذیر می کنند.
روز اول، استرس، آرامش
سفر من و همسرم به یزد، صبح روز پنجشنبه نهم اردیبهشت با استرس شدید من شروع شد. دقیقا 6 صبح، وقتی داشتم وسایل ضروری رو کنترل می کردم، متوجه شدم کارت بانکیم رو گم کردم. همین شد که با نگرانی و ناراحتی شروع به جمع کردن وسایل سفر کردم و هرچقدر همسرم اصرار داشت که راه بیفتیم و گرفتن کارت جدید رو به بعد از سفر موکول کنیم، راضی نمی شدم، بلاخره توافق کردیم که تا باز شدن بانک صبر کنیم و در نهایت من با گرفتن کارت جدید و خاطری جمع و خوشحال، سفر رو شروع کردم.
تقریبا ساعت 8.30 صبح بود که از تهران خارج شدیم و این یعنی حدود 2 ساعت تاخیر با زمان بندی اولیه. البته عجله ای نداشتیم. چرا که سفر با ماشین شخصی بود و کلید محل اقامت -منزل عمه مهربانم- همراهمان بود.
حدود 640 کیلومتر، در پیش داشتیم و تخمین زدیم که حدود ساعت 3 بعد از ظهر به مقصد می رسیم. قبل از شهر قم، در مجتمع بین راهی مهتاب ، توقف کوتاهی کردیم برای بنزین زدن و خوردن صبحانه که یکی از لذتبخش ترین بخش های سفر است.
صبحانه بوفه این مجتمع که یکی از پرطرفدارترین اقامتگاه های بین راهی است، بصورت بوفه است که شامل انواع مربا، خامه، پنیر،نیمرو،املت، سوسیس و کالباس و میوه بود. کیفیت آن نه در حد هتل ها و کافه ها، اما قابل قبول بود.
جاده تا شهر کاشان، هموار و یکدست است، اما بعد از آن، آسفالت قدیمی، خراب و پردست اندازی دارد که ضعف بزرگی برای یکی از مسیرهای اصلی و پرتردد کشور است.
در تمام طول مسیر هم با فاصله های کوتاه، دوربین های کنترل سرعت راهنمایی و رانندگی قرار دارد و حداکثر سرعت مجاز 80 یا90 کیلومتر در ساعت است. این مساله باعث کند شدن حرکت و خسته کننده بودن راه برای ما شده بود که با گوش دادن به موزیک های خوب، کمی راحت تر شد.
ساعت 1 بود که چشممان به تابلوی راهنمایی افتاد که مسیر ابیانه را نشان می داد.
راه رسیدن به ابیانه از یک جاده فرعی می گذشت که ورود به آن حس و حال خاصی داشت. یکباره از جاده ای خشک و گرم، وارد پیچ و خم های باریک و سر سبز و خنک شدیم. روستای زیبا و کوچکی نیز در ابتدای این مسیر بود که قلعه ای بزرگ و با شکوه بر فراز آن قرار داشت.
ایستادیم که با دورنمای قلعه و درختان کهنسال روستا عکس بگیریم،سکوت مطلق و آرامش بخشی، حاکم بود.
یکی از محلی ها که از کنار جاده می گذشت تعریف کرد که قلعه متعلق به فرمانروای منطقه بوده و 500 سال قدمت دارد و چند سال پیش نیز مقدار بسیار زیادی طلا و سکه از اعماقش کشف شده. –البته بعدا با جستجو دراینترنت خواندم که نام این روستا هنجن است. و آن قلعه زیبا هم سیلوی روستا بوده و تا همین چندسال پیش نیز اهالی غلات خود را در آن نگهداری می کردند و خبری از آن گنج عظیم نبود.- درباره قدمت آن چیزی دستگیرم نشد، اما بعید می دانم که مربوط به 500 سال پیش باشد و احتمالا عمر کمتری دارد. با این حال خیلی حیف است که چنین بنایی این طور بی نام ونشان و مهجور باقی بماند.
به فاصله 4-5 کیلومتر رسیدیم به ابیانه مسحور کننده.
هزینه ورودی روستا برای هر خودرو، 5 هزار تومان بود. اما متاسفانه محدوده مشخص و تفکیک شده ای برای پارکینگ وجود نداشت. در آن روز و ساعتی که ما آنجا بودیم مشکلی نبود و بسیار خلوت بود اما در مواقع شلوغ، احتمالا بی نظمی و دردسرهای زیادی پیش خواهد آمد.
روستا آرام، خلوت و تقریبا خالی از سکنه بود. فقط در پیچ هر کوچه ای تعدادی گردشگر را می دیدی که مشغول عکاسی بودند.
هنگام راه رفتن در میان خانه های خشتی با در و تیرک های چوبی در سکوت بعد از ظهر پنجشنبه، این حس را داشتم که انگار زمان متوقف است و ما چند نفر تنها بازماندگان جهانیم.
صدای خش خش باد بین برگ ها، آسمان آبی درخشان با لکه ابرهای سفید و تپل، رنگ گرم و یکدست خاک و خشت...
کاش علم آنقدر پیشرفت کرده بود که می شد این لحظه هارا ثبت کرد و نگه داشت برای مبادا. مثلا یک روز که خسته از کار و ترافیک، گوشه اتوبوس ایستادیم، با یک لمس کوچک روی عکس ها، واردش می شدیم. به فاصله دو ایستگاه، توی این نقطه آرام و ساکن زمین، قدم میزدیم.نفس میگرفتیم و بعد دوباره همان گوشه اتوبوس.
حتما اینجوری زندگی قشنگ تر و دوست داشتنی تر می شد.
حدود یک ساعتی در روستا قدم زدیم و عکس گرفتیم. جدا از زیبایی و حس خوب این روستا، نمی شد چشم هارو به روی بی سلیقگی در اداره آن بست. کوچه ها چندان تمیز نبودند و خاک و نخاله های ساختمانی و زباله گاه گاهی به چشم می آمد که صحنه زیبایی نبود، مخصوصا از دید توریست های خارجی.
در راه بازگشت به جاده اصلی، دوباره در ورودی خوش آب و هوای روستای هنجن توقف کردیم و ساندویچ های کوچک مرغ و سبزیجاتی که از خانه آورده بودیم را برای ناهار خوردیم و در سایه درخت های تنومند استراحت کوتاهی کردیم و برگشتیم به جاده داغ و خشکی که تا چشم کار می کرد، بیابان بود.
البته هرگونه ای از طبیعت، زیبایی های منحصر به فردی دارد که گفتن صفت خسته کننده شایسته اش نیست. اما آفتاب مستقیمی که چشم را اذیت می کرد و جاده های ناهموار، مانع لذت بردن از طبیعت کویر می شد، جالب اینجا بود که تقریبا تنها خودروی شخصی در مسیر ما بودیم و جاده پر بود از خودروهای سنگین و کامیون های ترانزیت که احتمالا رهسپار بندرهای جنوب کشور بودند.
در طول این راه طولانی که هی کش می آمد و تمام نمی شد، دوبار دیگر هم برای استراحت و خرید بستنی و آبمیوه توقف کردیم. تا اینکه حدود ساعت 6 عصر وارد شهر مهربان یزد شدیم. چند سالی بود که به غیر از شمال، سفر جاده ای نداشتم. اما به نظرم آمد مراکز بین راهی بویژه سرویس های بهداشتی آنها نوسازی و بسیار تمیزتر شده اند. در گذشته حتی از چندده متری آنها هم نمی شد گذشت.
مجموعه مارال
به این خاطر که عمه من ساکن یزد نیست و گهگاهی به آن سر می زند، کروکی که برای ما کشیده بود حدودی و بدون اسم خیابان ها بود .یعنی اینطوری بود که میدان اول را مستقیم میری بعد سمت چپ، بعد میدان دوم.بعد سمت راست بعد از پارک ....
ما با پرس و جو از مردم خوشروی یزد، توانستیم خیابان سرهنگ فلاحی در محله صفاییه و در نهایت آپارتمان راحت و زیبای مورد نظرمان را پیدا کنیم.
بعد از مستقر شدن در خانه و راه انداختن سیستم تهویه و کمی استراحت، حدود ساعت 9 برای صرف شام راهی شدیم. چند سال پیش که من همراه خانواده ام به یزد سفر کرده بودم، پیتزا کرنوپیچ را امتحان کرده بودم، که خاطره طعم خوب آن هنوز با من بود.
قبل از حرکت در گوگل و اینستاگرام برای پیدا کردن آدرس تلاش کردم اما چیزی پیدا نشد. به همین خاطر در جستجوی این رستوران، تقریبا نیمی از شهر را گشتیم و در نهایت با سوال از جوانان شهر فهمیدیم در فاصله بسیار نزدیکی از خانه، در بلوار دانشگاه قرار دارد.
به این خاطر که در پیاده رو هم عده ای مشغول صرف غذا بودند، مجبور شدم فقط از تابلو عکس بگیرم
مثل تجربه چند سال قبل، بسیار شلوغ بود و یکربعی برای خالی شدن میز، بیرون از رستورران منتظر ماندیم و البته ازهوای مطبوع آن موقع از شب لذت بردیم. دوتا پیتزا و یک سالاد و سیب زمینی و نوشیدنی سفارش دادیم که 55 تومان شد و به نسبت خوشمزگی و کیفیت، قیمت بسیار مناسبی بود. همسرم هم موافق بود که با آن همه خستگی، ارزش گشتن در شهر و منتظر ماندن را داشت.
این منطقه از شهر یزد بر خلاف سایر نقاط آن که خلوت و دلگیر بود، بافتی شاد و زنده داشت و پر از رستوران و کافه و مغازه های لوکس و نام آشنا بود و پاتوق جوان هایی که با ماشین های مدل بالا، بلوار را بالا و پایین می رفتند. البته نیروی انتظامی و گشت ارشاد هم بیکار نبود.
بعد از کمی خرید از سوپر محله، به خانه برگشتیم و بیهوش شدیم.
روز دوم، مسخ عظمت و وقار معماری یزد
صبح روز جمعه، طبق عادت کارمندی 7.30 صبح بیدار شدیم و بعد از استحمام و خوردن آبمیوه و باقیمانده پیتزای شب گذشته به عنوان صبحانه، سرحال و با انگیزه راهی منطقه تاریخی شهر شدیم. چون دومین باری بود که به این شهر سفر می کردم، نقش لیدر را برای همسرم به عهده گرفتم و تمام شنیده ها و خوانده هایم را برایش بازگو کردم.
مقصد نخست، مجموعه تاریخی امیرچخماق بود، که در خلوتی صبح جمعه، خیلی سریع به آن رسیدیم. ماشین را در کناری پارک کردیم و پیاده راه افتادیم.
میدان ساعت
با میدان وقت الساعت (شاید هم وقت و ساعت) شروع کردیم. جایی که اولین ساعت شهری ایران توسط ساعت ساز معروف آن زمان به نام ابوبکر، نصب شده. این سازه بلند و خوش ساخت که حتما روزگاری از نقاط مختلف شهر دیده می شده، قدمتی حدود 700 سال داشت. بعد به سمت تکیه امیر چخماق، که به نوعی نماد شهر یزد محسوب میشه و تا به حال عکس های زیبای زیادی از آن دیده بودیم،حرکت کردیم.
به غیر از ما فقط چند توریست مسن آلمانی در این منطقه بودند و خیلی خلوت بود.
یکی از نکته های جالب درباره توریست ها اینکه بر خلاف ما که دوست داریم در همه عکس ها حضور داشته باشیم و مدام از خودمان در زاویه های مختلف سلفی میگیریم، آنها بیشتر به عکاسی از ابنیه و طبیعت می پرداختند و کم دیدم صحنه ای که از خودشان عکس بگیرند.
این بنا که مربوط به قرن نهم هجری قمری است، به همراه آب انبار،مسجد،بازار و کاروانسرا از مهمترین بخش های شهر یزد در دوره های مختلف تاریخی بوده.
برای ورود به این بنا باید بلیطی به مبلغ 2500 تومان تهیه می کردیم. اما فقط یک طبقه از آن که راهروی باریک و تاریکی بود قابل بازدید بود و راهنمایی هم نبود که در مورد آن توضیحی بدهد.
در زیر این مجموعه نیز بازارچه ای قرار داشت که در آن روز تعطیل بود، اما از نام مغازه ها معلوم بود که بیشتر به فروش پارچه و سوغاتی می پردازند.
در گوشه میدان، نخل چوبی معروف یزد قرار داشت که بارها در تصاویر و فیلم های مربوط به عزاداری در روز عاشورا آن را دیده بودیم. این نخل مجموعه مشبکی از چوبهای تراشیده شده و تیرهای بزرگ است که تقریبا به شکل درخت سرو (نماد آزادگی) ساخته شده و ارتفاع آن 8.5 متر است. گفته می شود که این نخل 450 سال عمر دارد و متعلق به عصر صفوی است.
مجموعه امیرچخماق
نخل چوبی
در سمت راست میدان، کوچه قدیمی و باریکی بود که صدای آواز خواندن مرشد زورخانه از آن به گوش می رسید. وارد کوچه شدیم و تابلوی آب انبار و زورخانه را دیدیم. بنایی که بزرگترین آب انبار شهر یزد بوده و آنطور که در تابلوهای راهنما نوشته شده بود قدمتی 430 ساله داشت و زمانی مصرف آب یکسال مردم منطقه را تامین می کرده است. ورودی این مکان هم نفری 2هزارتومان بود. تنها بازدید کننده هم ما دو نفر بودیم.
در بدو ورود، با صحنه ای جالب و بسیار هیجان انگیزی برای همسرم، مواجه شدیم. چرا که در ابتدای آب انبار، وارد گود زورخانه ای زیبا و مجهز به انواع و اقسام وسایل این ورزش باستانی شدیم. همسرم که از کودکی آرزوی حضور در زورخانه را داشت بسیار خوشحال بود.
تنها فرد حاضر در آنجا نیز که هم مسئول فروش بلیط بود و هم راهنما، پیشنهاد داد که اول از کنار دیوار، پله ها را پایین برویم و از آب انبار دیدن کنیم، و بعد از بالا آمدن، کفش ها در بیاوریم و وارد گود زورخانه شویم.آب انبار 4 طبقه به پایین می رفت و پله های پیچ در پیچ وهوای بسیار خفه ای داشت. اما به هرحال دیدنش بد نبود.
خیلی زود برگشتیم بالا. هردوی ما پیش از این، زورخانه را فقط در تصاویر تلویزیونی دیده بودیم. و حضور در آن و استفاده از ابزار عجیبی که داشت، تجربه جالبی بود.
از آب انبار که خارج شدیم، هوا به شدت گرم شده بود. پیاده راهی مسجد جامع و منطقه فهادان شدیم. سکوت و خلوتی خیابان برایم باور نکردنی بود. چند سال پیش که در تعطیلات نوروز به این خیابان آمده بودم، جایی بود شبیه بازار بزرگ تهران. پر جنب و جوش و زنده، مملو از دستفروش هایی که ترمه و زیر انداز و ظروف سفالی و شیرینی جات خوشمزه یزدی می فروختند.
اما امروز در سرتاسر خیابان 4-5 مغازه بیشتر باز نبود و فقط توریست های خارجی با آرامش در آن قدم میزدند. گرمای هوا آزار دهنده بود. دوان دوان به تنها سوپرمارکتی که وجود داشت رسیدیم و با خرید آب و آبمیوه، خودمان را از هلاکت نجات دادیم.
عکس از وبسایت ایران ویو
رسیدیم به بنای با عظمت و زیبای مسجد جامع کبیر. مسجدی با ابهت و رازآلود که از 900 سال پیش، صاحب بلندترین مناره خشتی جهان است. و عجیب تر آنکه این بنای استوار، کامل از خشت و کاهگل و گچ، ساخته شده، بدون ذره ای آهن.
ازحس و حال روحانی و زیبایی گنبد و محراب و کاشی های بی نظیر آن، هرچه بنویسم، کم است. باید آنجا بود و این آرامش و شکوه را حس کرد. مخوصا اینکه چند خانم کنار محراب نشسته بودند و مشغول راز و نیاز و دعا خواندن بودند.
محراب این مسجد از سنگ مرمر یکپارچه است. گفته می شود که برای ساخت آن ،از تربت مزار امام حسین(ع) که در زمان ساخت مسجد، از کربلا به یزد آورده شده، استفاده کرده اند.
کتیبه ها، مقرنس ها و کاشی کاری ها فوق العاده زیبا و بی نظیر، گره چینی و نقشهای اسلیمی و گیاهی که دیوارها و گنبد و ایوان این مسجد را مزین کرده، به گفته همسرم که گرافیک و تصویرسازی انجام می دهد، همگی امروزه از پرکاربردترین و مشهورترین طرح های گرافیکی هستند.
البته اعتراف کرد که تا پیش از این، خودش هم نمی دانسته بعضی از این نقوش و ترکیب رنگ ها که بارها از آن استفاده کرده، متعلق به این مسجد و باقدمتی چندصد ساله بوده است.
در حال و هوای خودم مشغول عکس گرفتن بودم که همسرم مرا به گوشه ای صدا کرد، در میان یکی از راهروها مرد جوانی با کلید مشغول حکاکی و یادگاری نوشتن روی دیوار بود.
در یک آن، شوک وحشتناکی به من وارد شد. نزدیکش رفتم و آرام گفتم چی کار می کنی؟ با لبخند پیروزمندانه ای گفت یادگاری می نویسم و دوباره مشغول شد. وقاحتش باورنکردنی بود. صدایم را بالا بردم و تهدیدش کردم که کارش جرم است و حبس دارد. اما با همان لبخند منفورش ادامه داد که همه نوشتن و منم می نویسم.
لحظه خلق اثر هنری دوست وقیحمون
در همین حین همسرم با مامور انتظامات مسجد رسید. ما برای اینکه خیلی در نظر توریست ها جلب توجه نکنیم صحنه جرم را ترک کردیم و نفهمیدیم چه شد. اما بعید می دانم برخورد قاطعی با این جور افراد صورت بگیرد و احتمالا در حد دور کردن از محل است.
در حالیکه طبق ماده ۵۵۸ قانون مجازات اسلامی، هر شخصی به تمام یا قسمتی از ابنیه، اماکن، محوطهها و مجموعههای فرهنگی- تاریخی یا مذهبی که در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است یا تزئینات، ملحقات، تاسیسات، اشیا و لوازم و خطوط و نقوش منصوب یا موجود دراماکن مذکور که مستقلا نیز واجد حیثیت فرهنگی- تاریخی یا مذهبی باشد، خرابی وارد آورد، علاوه بر جبران خسارات وارده، به حبس از یک الی ۱۰ سال محکوم میشود.
از مسجد خارج شدیم و راه کوچه های باریک و قدیمی را پیش گرفتیم به سمت زندان اسکندر. حدود 11 صبح بود و خورشید با شدت می تابید. البته خوبی این منطقه، زیر گذرها و کوچه های سقف دارش بود که پیاده روی را راحت می کرد.
در بین راه مغازه های زیادی بودند که صنایع دستی می فروختند اما اکثرا تعطیل بودند. داخل یکی از مغازه ها که زیور آلات زیبایی داشت رفتیم و یک گردنبد که ترکیبی از کاشی و مس بود برای سوغاتی یکی از نزدیکان خریدیم به مبلغ 25 هزار تومان. سبک کارهای اکثر مغازه ها شبیه همان آثار دست ساز هنری بود که در جمعه بازار پروانه پیدا می شود و تقریبا با همان قیمت مناسب. اصولا در مناطق توریستی قیمت کارهای هنری خیلی بالاتر از سطح شهر است. اما به نظرم در یزد اینطور نبود.
جلوتر فضای بازی بود که چند توریست جوان به همراه بچه های بومی، مشغول فوتبال بازی کردن بودند. صحنه قشنگی بود، ارتباط گرفتن و شادی مشترک آدمهایی از دو دنیای متفاوت.
مسیر رسیدن به زندان اسکندر، طولانی بود، اما بسیار جذاب و لذت بخش. کوچه های آشتی کنان، درهای چوبی با کلون های زیبا، بازی نور و سایه در زیرگذرها، سوژه های خوبی برای عکاسی بودند.
مدرسه ضیائیه یا زندان اسکندر، در قرن هشتم هجری قمری ساخته شده و گفته می شود در زمان حمله اسکندر مقدونی به ایران ، از این بنا به عنوان تبعیدگاه استفاده می شده که بعدها تغییر کاربری داده و به عنوان مدرسه مورد استفاده قرار گرفته است.
و حدود ۷۰۰ سال پیش محل تدریس بوده و بزرگان و علماء در این محل به بحث و بررسی میپرداختند.
شیوه معماری مدرسه ی ضیائیه را از خصوصیات عصر مغولی می دانند چرا که در این بنا هیچ گونه تزیینات کاشی کاری به چشم نمی خورد و تنها خشت خام است که صدها سال پا برجا مانده. البته سقف گنبد از داخل، نگارگری های زیبایی به رنگ طلایی و لاجوردی داشت که متاسفانه قسمت اندکی از آن باقی مانده بود.
در حیاط اصلی چاهی به قطر تقریبا یک متر قرار دارد و کنار آن سردابی که با حدود 60-70 پله به پایین می رود و به حوضی کوچک و محیطی خنک، می رسد.
ما همزمان با گروهی از توریست های ایتالیایی و آلمانی آنجا بودیم، به دنبال آن ها سرداب را پایین رفتیم. و به کنار حوض کوچکی رسیدیم. فقط چند تخت برای استراحت قرار داشت و بوفه کوچکی که فکر کنم، نسکافه، آب میوه و بستنی فالوده داشت.
فضای داخلی زندان اسکندر، که متاسفانه از بین رفته.
سنگ نگاره ای متعلق به 1500 سال پیش از میلاد که از شر یادگاری نویسان در امان نمانده
کمی نشستیم و برگشتیم بالا. دور تا دور حیاط اتاق هایی هست که در حال حاضر به فروش صنایع دستی و منسوجات ویژه یزد مشغولند. البته سراسر اتاقی که به فروش پارچه های یزد بافت اختصاص داشت، پر بود از عکس ها و دستگاه های پارچه بافی قدیمی و نمایش نحوه کار با آن در گذشته.
در سفر قبلی ما به یزد مادرم تعدادی شمد و دستمال های پارچه ای از این مکان خرید، که هنوز مورد استفاده قرار می گیرند و کیفیت بسیار خوبی داشتند.
ورودی این مدرسه ، برای ما 2500 تومان و برای توریست های خارجی 15 هزار تومان بود. غیر از ما شاید 3 یا 4 ایرانی دیگر بودند که البته آنها هم ساکن ایران نبودند و فارسی را با لهجه صحبت می کردند.
در کنار ورودی هم، مغازه نسبتا بزرگی وجود داشت که ظروف و کاشی های سفالی و سرامیکی بسیار متنوع و زیبایی در سایز های مختلف، می فروخت. ما هم یک مگنت برای نصب روی یخچالمان با تصویری از بادگیرهای شهر یزد خریدیم به مبلغ 8 هزار تومان.
حیاط زندان یا مدرسه ضیاییه
ساعت 1 ظهر بود و خورشید در وسط آسمان. در پناه سایه خانه ها، خود را به ماشین رساندیم و با اشتیاق فراوان، راهی تالار بزرگ شهر شدیم در ابتدای بلوار جمهوری و تقریبا در ورودی شهر. رستورانی بزرگ با چند سالن غذاخوری و تالار و البته کیفیتی عالی و شلوغ. این رستوران به حاج آشپز هم معروف است. و ما اول فقط در جستجوی این نام بودیم و بعد فهمیدیم که بین قدیمی های شهر اینطور شناخته می شود و نام اصلی آن تالار بزرگ شهر است.
قیمه یزدی، کباب لقمه، سالاد و زیتون و تیرامیسو برای بعد از غذا، سفارش ما بود که 65 هزار تومان شد. قیمه یزدی، طعمی شبیه آبگوشت دارد اما زرد رنگ. در واقع در پخت آن به جای لپه از نخود پوست کنده استفاده می شود با ادویه و گوشت زیاد، بدون رب. طعم جدید و خوشایندی داشت ،اما خیلی چرب بود.
رستوران در ظهر جمعه پر بود از خانواده هایی 8-9 نفره. فضا هم روشن و شاد بود، با میز و صندلی هایی استاندارد و تمیز و پرسنلی متشخص و حواس جمع که در شلوغی زیاد دست پاچه نبودند و همه چیز را به موقع می رساندند.
بعد از ناهار مستقیم به خانه برگشتیم برای چرت بعد از ظهر، لذتی که در روزهای کاری از آن محرومیم.
عصر، حدود ساعت 6 برای دیدن باغ دوست داشتنی دولت آباد، خانه را ترک کردیم. باغی با صفا و سر سبز با بلندترین بادگیر جهان به ارتفاع 33 متر که در بلوار دولت آباد، خیابان شهید رجایی قرار دارد. اما متاسفانه با در بسته مواجه شدیم. هیچ توضیحی هم درباره دلیل آن که می توانست مربوط به مرمت باشد، نبود. باغ را دور زدیم به این امید که شاید ورودی، در کوچه پشتی باشد. اما آنجا هم به در بسته خوردیم.
باغ دولت آباد، یادگار دولت افشاریه و زندیه -عکس از سایت ایران ویو
راه باغ مشیرالممالک را پیش گرفتیم که فاصله زیادی با ما نداشت.
غروب جمعه یزد، در خیابان هایی خلوت با ساختمان هایی نهایتا 2-3 طبقه و یک شکل و مغازه هایی تعطیل، کمی دلگیر و غم انگیزبود که رسیدن به باغ مشیر کاملا حال و هوایمان را عوض کرد.
باغی باطروات، با درختان اناری که غرق گلهای قرمز رنگ بودند. صدای فواره آب، هوای خنک، بوی قهوه و قلیان، ساختمانی زیبا با معماری قدیمی و نمایی خشتی، حوض های آبی رنگ، همگی برای دلپذیر کردن این فضا، دست به دست هم داده بودند. حسی شبیه آرامش خانه مادربزرگ ها در کودکی.
تمام اتاق های این هتل زیبا در قرق توریست های خارجی بود که خسته از گشت روزانه، در جای جای باغ مشغول استراحت و خوردن نوشیدنی بودند و معلوم بود حسابی بهشان خوش می گذرد. غرور و سربلندی حسی بود که ما در آن لحظات داشتیم. آرامش و امنیت و زیبایی های کشورمان برای خیلی از مردم دنیا ناشناخته است. دیدن آنها وقتی راضی و آرام از فضا لذت می بردند، جای افتخار داشت.
این هتل یک رستوران سلف سرویس بصورت بوفه با هزینه 45 هزار تومان برای هر نفر دارد با انواع غذاهای ایرانی، که من در سفر قبلی تجربه کرده بودم و کیفیت و تنوع خوبی داشت.
یک رستوران فرنگی و کافی شاپ هم در گوشه دیگری از باغ بود، که حدود دو ساعتی را آنجا نشستیم و آبمیوه و چایی خوردیم و حرف زدیم. کاری که مشغله و خستگی روزانه تهران، کمتر فرصت و حالش را به ما می دهد.
بخش های مختف عمارت مشیرالممالک
قصد شام خوردن نداشتیم. برای اینکه بیشتر با شهر و امکانتش آشنا شویم راهی بلوار دانشگاه در نزدیکی خانه شدیم. چند دوری در خیابان های اطراف زدیم که خودمان را در جلوی پیتزا کرنوپیچ محبوب دیدیم و ناگهان حس گرسنگی شدیدی بر ما غلبه کرد.
این بار، استیک و ساندویچ رست بیف و نوشیدنی سفارش دادیم که هزینه اش 65 هزار تومان شد. اما از پیتزای شب قبل راضی تر بودیم و افسوس خوردیم که چرا لذت شب گذشته را تکرار نکردیم.
بعد از شام حدود ساعت 10.30، باز هم گشتی در خیابان ها زدیم که تابلویی که به سمت "دخمه " هدایت می کرد را دیدیم. البته قصد داشتیم فردا برای دیدن آن بیاییم اما بیکاری و ماجراجویی ما را به سمت دخمه باستانی زرتشتیان یزد کشاند.
این بخش از شهر جایی بود شبیه منطقه 22 تهران در حوالی دریاچه خلیج فارس. پر از برج و مجتمع های بلند که چراغ بیشترشان هم روشن بود و معلوم بود منطقه پر جمعیتی است. از این منطقه که دور شدیم تقریبا تاریکی مطلق بود و فقط ماشین ما در جاده بود و از شهر به سمت مقصد ناشناسی دور می شدیم و خبری از تابلوی دخمه نبود.
من که همیشه به خاطر رشته تحصیلی ام، احتمال وقوع جرم و جنایت را می دهم، این بار هم با همین احتمال و از ترس اینکه نکند در این سیاهی شب، خطری مارا تهدید کند و جوانمرگ شویم، همسرم را راضی به بازگشت به خانه کردم.
روز سوم، آشنایی با آداب و فرهنگ جاودانه زرتشتیان
سومین روز از اقامت ما در یزد، برنامه فشرده ای داشت. حدود ساعت 9 از خانه بیرون زدیم و با اینکه امکانات خانه بسیار کامل بود، حس تنبلی به ما اجازه نمی داد که صبحانه آماده کنیم. برای همین در راه شیر خریدیم و با شیرینی هایی که همراه داشتیم خوردیم و به سمت آتشکده زیبای یزد روانه شدیم.
نکته جالب درباره مردم یزد، مهمان نوازی و مهربانی آنهاست. وقتی آدرس می پرسیدیم بطور کامل و دقیق راهنمایی می کردند و حتی برای اینکه خاطر جمع شوند که ما به راحتی به مقصد می رسیم، نشانی را چند بار با ما دوره می کردند و از ما می پرسیدند خب الان بگو، بعد از این میدون کدوم ور می ری؟؟بعدش چی؟ و.... این خونگرمی و توجه، برای ما خیلی قابل احترام و خوشایند بود.
کلا در طول اقامت 3 روزه در یزد در هیچ ترافیکی نماندیم و با اینکه شهر بزرگی است شمال به جنوب آن را در مدت کوتاهی می رفتیم و می آمدیم.
قبل از رسیدن به آتشکده، از نزدیکی های باغ دولت آباد رد شدیم. برای اینکه دوباره شانسمان را امتحان کنیم تا جلوی ورودی آن رفتیم با این امید که شاید در روز شنبه، باز باشد. اما متاسفانه تعطیل بود و برگشتیم به سمت آتشکده.
آتشکده ساختمانی قدیمی و ساده دارد با سر ستون های سنگی و نقش زیبای فروهر در پیشانی، که در میان حیاط بزرگی با حوضی زیبا و درختان بلند و همیشه سبز قرار گرفته. این عمارت مجموعه چند سالن بود که یکی به گفته های ماندگار زرتشت اختصاص داشت که بصورت تابلو موجود بود و دیگری سالنی با مجسمه های زنان و مردانی با لباس های سنتی که آیین ها و رسوم زرتشتیان را، به نمایش گذاشته بودند.جلوی هر کدام هم بنرهایی برای توضیح آن آیین وجود داشت.
متاسفانه در اینجا هم فردی بعنوان راهنما حاضر نبود، و فقط باید تابلوهای روی دیوار بسنده می کردی.
اما جذاب ترین بخش این مکان، جام آتشی است که 1500 سال است بی وقفه فروزان است و از پشت شیشه قابل تماشاست.
این آتش مقدس، که آتش ورهرام نامیده می شود، ابتدا از آتشکده واریان پارس به عقدای یزد منتقل و مدت ۷۰۰ سال در آنجا نگهداری شده. سپس به ترک آباد اردکان آورده شد و در آنجا ۳۰۰ سال روشن بود تا اینکه از آنجا به یزد و محل کنونی آورده شد. در حال حاضر هم شخصی ملقب به «هیربد» مسئول روشن نگه داشتن آتش است.
در کنار این سالن، اتاق هایی برای نیایش نیز وجود دارد که برای عموم قابل بازدید نیست.
آتشکده تقریبا شلوغ ترین مکان توریستی یزد بود و تنها جایی که غیر از خارجی ها، میزبان گردشگران ایرانی هم بود. بلیط این مجموعه برای ما 2500 تومان و برای توریست های خارجی 20 هزار تومان بود.
آب انبار گیو در نزدیکی آتشکده
مقصد بعدی ما، خانه فاطمه گلشن بود که در حال حاضر با نام هتل لاله شناخته می شود. حدود 50 متر جلوتر از آتشکده، بلوار بسیج.بعد از دور برگردان. کوچه سمت چپ. ابتدا یک آب انبار قدیمی زیبا و سپس هتل لاله را مشاهده خواهید کرد.
این خانه زیبا که قدمتش به دوران قاجاریه بر می گردد، تا اوایل انقلاب، محل سکونت خانواده گلشن بوده است. بعد، چندین سالی خالی از سکنه مانده و در نهایت بازسازی و مرمت می شود تا به عنوان هتلی آرام بخش و زیبا مورد استفاده قرار گیرد.
اتاق های تو در تو و آینه کاری شده، پنجره های ارسی و رنگارنگ، حوض های کوچک و زیبا، و گلکاری های حیاط، جذابیت های این هتل هستند. نکته جالب اینکه هیچ کس از ما سوالی نپرسید و ما به راحتی در آن گشتیم و عکس یادگاری گرفتیم و خارج شدیم.
آب انبار تاریخی گلشن که در مقابل این هتل قرار دارد، تا 30 سال پیش مورد استفاده مردم منطقه بوده است. این آب انبار 4 بادگیر چند وجهی برای خنک نگهداشتن آب دارد.
ما چند دقیقه ای دور آن می چرخیدیم و با هم می گفتیم که پس ورودی اش کجاست و مردم چطور وارد آن می شدند و یک لحظه هم به فکرمان نرسید که خب این بنای گنبدی سقف آب انبار است و از آن نمی توان وارد شد. تا اینکه رفتگر مهربانی که در نزدیکی ما بود گفت که ورودی چند کوچه بالاتر است و پله های زیادی دارد که باید به پایین بروید تا به پاشیرها برسید. البته اگر درش باز باشد. ما هم به خاطر گرمی هوا و تنبلی، از دیدنش صرف نظر کردیم.
ساعت 11.30 صبح بود و فاصله بسیار کمی با رستوران دوست داشتنی تالار یزد داشتیم.اما از آنجا که خیلی زمان مناسبی برای ناهار خوردن نبود، تصمیم گرفتیم دوباره به آن سر شهر برویم برای دیدن دخمه. مسافت زیادی بود اما چون شهر هیچ ترافیکی نداشت، 20 دقیقه بعد، جلوی دخمه بودیم.
این بار برخلاف شب گذشته به راحتی از روی تابلوهای راهنما، آن را پیدا کردیم و فهمیدیم که دیشب بطور کلی از مسیر خارج شده بودیم.
دخمه یا برج خموشان، کوهی کم ار تفاع است که بالای آن دو بنای مدور میان تهی قرار گرفته، و آنطور که تور لیدرها می گفتند تا حدود 30 سال پیش، محلی بوده که زرتشتیان مردگان خود را با آداب و رسوم خاصی بر بالای آن قرار می دادند تا غذای کرکس ها شوند. چرا که اعتقاد داشتند خاک، پاک و مقدس است و نباید با اجساد انسان، آلوده شود. در میان این بنا نیز چاهی قرار دارد که بعد از پاک شدن استخوان ها از گوشت و پوست، آنها را درون این چاه که به (استودان)استخوان دان معروف است می ریخته اند.
با اینکه کوه ارتفاع زیادی نداشت ولی شیب زیاد آن و آفتاب داغ ظهر یزد، مرا از بالا رفتن منصرف کرد، اما همسرم با عزم جزم بالا رفت تا از نزدیک دخمه را ببیند.
اینجا هم مانند دیگر مکان های توریستی شهر، در تصرف توریست های خارجی بود که جای خوشحالی بسیار داشت. پایین کوه، چندین بنای خشت و گلی کوچک قرار داشت و بر اساس تابلوهای راهنما، هر کدام از آنها متعلق به مردم منطقه و روستایی خاص بود که وقتی همراه با جسد فرد متوفی به دخمه می آمد، بتوانند برای سوگواری و برگزاری آیین های خود چند روزی را در این محل بمانند.
تعدادی از توریست ها که اکثرا مسن بودند، در سایه یکی از این بناها که تنها نقطه دور از تابش مستقیم آفتاب بود، ایستاده بودند. من هم در کنار آنها ایستادم تا همسرم از کوه پیمایی بازگردد.همه با لبخند پذیرای من شدند و وقتی فهمیدند ایرانی هستم، شروع کردند به تعریف از ایران که کلی باعث ذوق زدگی من شد.
براساس تجربه شخصی ام فهمیده ام که ما خود را مردمانی مهربان و خونگرم می دانیم و مدام از سردی و عبوسی خارجی ها به ویژه اروپایی ها می نالیم. اما من همیشه در برخورد با ملیت های دیگر چه در ایران و چه خارج از آن، در لحظه اول، لبخند و نگاه مهربان آنها را دیده ام. در حالی که برخورد اولیه ما با خارجی ها بیشتر با نگاه های کنجکاو و حتی جدی همراه است و فکر می کنم کمتر برای شروع یک تعامل، لبخند به لب داریم.
در همین حال آقایی خوش اخلاق و با انرژی به اسم عبادتی که لیدر یگ گروه از توریست های امریکایی و پرتغالی بود به پناهگاه ما آمد و باعث شد من هم همزبانی پیدا کنم و گرم صحبت و تبادل اطلاعات شدیم. او هم تاکید کرد تقریبا تمام گردشگرانی که به ایران می آیند سفر خوب و رضایت بخشی را تجربه می کنند و ایران را دوست دارند.
گروه او تهران و اصفهان را دیده بودند و بعد از دو روز اقامت در یزد قرار بود راهی شیراز شوند. آنجا بود که افسوس خوردم چرا وقت انتخاب رشته و شغل، هرگز به چنین کارهایی مهیج و شادی بخشی فکر نکرده بودم.
همسرم رسید، از دوستانم خداحافظی کردم و راهی در خروجی شدیم. بهای بلیت این مجموعه هم برای ایرانی ها 2500 تومان و برای توریست های خارجی 15 هزار تومان بود. اما متاسفانه فاقد ابتدایی ترین امکانات مثل نیمکت، سایبان، آبخوری و سرویس بهداشتی بود.
ظهر بود و ما بسیار گرسنه. با اینکه نزدیک خانه بودیم و می توانسیم ازهمان اطراف غذایی بگیریم اما کیفیت غذای خوب دیروز، ما را از فکر کردن به هر گزینه دیگری منصرف می کرد و تنها مقصد پیش رویمان تالار بزرگ شهر بود.
این آخرین ناهار ما در یزد بود که خودمان را به خوردن خورش فسنجان متفاوت یزدی و چلوکباب سلطانی مهمان کردیم. که باز هم بسیار خوشمزه و به یاد ماندنی بود و حساب امروز هم همراه با نوشیدنی و سالاد و دسر 80 تومان شد.
ظهر شنبه بود و خبری از شلوغی و هیاهوی دیروز نبود و به غیر از ما در آن رستوران بزرگ شاید، 3-4 نفر دیگر بودند.
بعد از ناهار برای استراحت به خانه برگشتیم. البته قبل از آن سری به هتل سنتی صفاییه، درست در مقابل کوچه مان برای خوردن چای زدیم که کافه های بیرونی آن تعطیل بودند. پارکینگ هتل هم پر از خودروهای شخصی و ون های توریستی بود و معلوم بود کلی مسافر در آن اقامت دارند.
به داخل رفتیم که قیمت و شرایط رزرو اتاق در هتل را جویا شویم برای مهمان خارجی مان که در شهریور ماه قرار است به ایران بیایند. قیمت هر شب اتاق دو تخته همراه با صبحانه در این هتل حدود 400 هزار تومان بود. هتل خوبی به نظر می رسید اما من ترجیح می دادم که در هتل های سنتی مثل مشیر و داد اقامت می کردم. البته این هتل نیز دو بخش سنتی و جدید داشت و هزینه اتاق ها در بخش جدید، کمی گرانتر بود.
بعد از استراحت، عصر حدود ساعت 6 برای خرید شیرینی های سنتی و معروف یزد، راهی کارگاه شیرینی پزی حاج خلیفه رهبر و شرکا شدیم که یک شعبه آن نزدیک خانه در بلوار دانشگاه قرار داشت. مغازه ای بزرگ و خلوت و پر از جعبه های قطاب و باقلوا و پشمک.
قیمت انواع شیرینی به نسبت کیفیت و معروف بودن این قنادی، به نظرمان خیلی مناسب بودند.ما هر بسته شیرینی مخلوط که مناسب سوغاتی بود را حدود 23 هزار تومان خریدیم به اضافه چند بطری شربت سکنجبین و پشمک، که قیمت هر کدام 7 هزار تومان بود. البته بعد از نوشیدن سکنجبین، فهمیدیم که این شربت فقط با دستور تهیه مامان بزرگ ها خوشمزه و لذت بخش است.
کمی در شهر چرخیدیم.از جلوی موزه آب رد شدیم که از وجودش خبر نداشتیم. خواستیم برای دیدنش برویم که در آن ساعت متاسفانه تعطیل بود.
تقریبا دیدنی های شهر را که می شناختیم، دیده بودیم. پس باز هم برای استراحت و لذت بردن از هوا و فضای خوب، راهی هتل باغ مشیر الممالک شدیم.
در خیابان انقلاب، کمی جلوتر از آتشکده، مغازه قدیمی و بزرگی بود که ظروف مسی و رویی (روحی) می فروخت. چون صبح هم از کنارش رد شده بودیم و توجهم را جلب کرده بود، ماشین را پارک کردیم و داخلش رفتیم. مغازه به قدری پر از وسیله بود که قدم برداشتن و نینداختن ظروف، ریسک زیادی داشت. با این حال شلوغ بود و خانواده پرسر و صدا و پرجمعیتی که لباس عربی داشتند و زنانشان روبنده زده بودند، مشغول خرید بودند.
ما بعد از کلی چرخیدن و وارسی ، یک تابه مسی کوچک خریدیم برای خوردن املت و نیمرو صبح های جمعه. به نظرم قیمت ها به نسبت تهران خیلی مناسب بود اما ، چون خیلی از کیفیت اجناس سر در نمی آوردیم به همین خرید کوچک به مبلغ 40 هزار تومان رضایت دادیم.
باغ مشیرالممالک مثل شب پیش، خنک بود و باطراوت. بوی خاک خیس خورده و درختان پرشکوفه و تنباکوی قلیان ها حس خوبی داشت. اما به نسبت دیشب شلوغ تر بود. متاسفانه چند خانوم که اتفاقا بومی هم بودند، با صدای خیلی بلند صحبت می کردند و مشغول قلیان کشیدن بودند و بچه های کوچک شان را به حال خود رها کرده بودند. آنها هم مدام جیغ و سوت می زدند و دنبال هم می دویدند و آرامش محیط را کاملا بر هم زده بودند. به حدی که توریست های خارجی هم که در گوشه و کنار مشغول استراحت بودند، یکی یکی بلند شدند و به اتاق هایشان رفتند.
تصاویری دیگر از عمارت مشیرالممالک
طوطی های معروفی که چندین سال است مهمان این عمارت هستند
ما صبوری کردیم و دو ساعتی با صحبت کردن و نوشیدن آب میوه، دوام آوردیم. اما واقعا این سرو صدا که حس حضور در شهربازی را می داد، خوشایند نبود.البته وقتی برای پرداخت صورتحساب پای صندوق کافی شاپ رفتیم، دیدیم که مدیریت کافه شخصی را برای تذکر فرستاد.
قبل از خروج پرس و جویی درباره قیمت یک شب اقامت در این هتل که به ثبت ملی هم رسیده، کردیم. قیمت اتاق ها بر حسب یک تخته تا سه تخته بودن بین 220 تا 475 تومان با صبحانه و سوئیت ها 795 تومان بود.
راه خانه را در پیش گرفتیم. اول مثل شب پیش گرسنه نبودیم، اما با نزدیک شدن به خانه، وسوسه رفتن به رستوران بر ما پیروز شد و تصمیمی که از شب اول داشتیم را عملی کردیم.
عمه جان من لیستی از مراکز دیدنی و رستوران های خوب شهر را به من داده بود که یکی از آنها که تاکید زیادی هم بر آن داشت رستوران سزار بود. شب اول که به دنبال پیتزا کرنوپیچ بودیم از یکی از مغازه دارها آدرس آن را هم پرسیدم اما گفت رستوران خیلی گرانی است و حداقل نفری 100-150 تومان باید بدهید و کلی ما را ترساند. برای همین ما هم از خیرش گذشته بودیم.
اما هنگامی که از جلوی آن گذشتیم ، برق چشمان همسرم مانع مخالفت من شد. البته این قول را از او گرفتم که اگر خیلی گران بود دو نفری یک غذا را شریکی می خوریم.
سزار رستوران کوچکی بود در ضلع شرقی میدان ابوذر، با طراحی مدرن و دلنشین و پرسنلی جوان. و یک ویژگی دیگر که عمه من خیلی از آن تعریف کرده بود ، موسیقی زنده آن بود. شخصی در گوشه رستوران پیانو می نواخت و ترانه های قدیمی و خاطره انگیز را می خواند.
احتمالا ما اولین مشتری های آنها در آن شب بودیم. منو را با هیجان و کمی نگرانی گرفتیم.هم غذای های سنتی داشتند و هم فرنگی. که سنتی ها خیلی وسوسه انگیز بود مثل کلم پلو، نگین پلو، چلو گردن و و انواع کباب ها که با سالاد شیرازی و ته دیگ بود.
وقتی خیالمان بابت قیمت ها راحت شد، تصمیم به انتخاب از منوی فرنگی گرفتیم. سیب زمینی،سوپ قارچ، خوراک زبان و پاستای آلفردو انتخاب ما بود که جای شما خالی، خوشمزه و با کیفیت بود. صورتحساب ما هم 90 هزار تومان شد که به نظرم به نسبت خدمات و کیفیت غذا مناسب بود. حدود ساعت 11 بود که به خانه برگشتیم.
روز چهارم، بازگشت به خانه
صبح امروز، آخرین ساعات اقامت ما در شهر دل انگیز یزد بود. خانه را مرتب کردیم و چمدان ها را بستیم، درها را قفل کردیم و این بار به سفارش موکد شوهرعمه جان، راه کافه لیوسا در نزدیکی خانه را پیش گرفتیم.
کافه ای شلوغ که صبحانه را بصورت بوفه سرو می کرد نفری 18 هزار تومان. حدود ساعت 10.30 بود و قرار بود صبحانه و ناهار را یکی کنیم. تنوع خوبی داشت. از املت و نیمرو و ژامبون و سوسیس و سالاد الویه تا انواع مربا و پنیر و آش شله قلمکار و میوه.
در میز پشت ما هم چند توریست نشسته بودند که انگلیسی صحبت می کردند و جالب بود که این سمت شهر که کمتر گذر مسافرها به آن می افتاد را، پیدا کرده بودند.
بعد از صبحانه ای که بعد از چند روز با صبر و حوصله، صرف کردیم، با کلی خاطره خوب و البته ذهنی آرام که از آرامش این شهر گرفته بودیم، به سمت تهران روانه شدیم.
در راه فقط حدود ساعت 3.30 بعد از ظهر در مجتمع غزال توقف کردیم.که مجتمع تمیز، بزرگ و مجهزی بود و کلی هم مسافر داشت. آنجا در یکی از کافی شاپ هایش بستنی میوه ای خوردیم به مبلغ 6 هزار تومان که به نسبت مغازه های سطح شهر، زیادی حجیم بود.
مسیر برگشت انگار زودتر به انتها رسید و حوالی ساعت 7 به تهران رسیدیم. برای رفت و برگشت حدود 90 لیتر بنزین مصرف شد.
سفر 4 روزه ما کلا با تمام خرید ها و ورودی ها حدود 750 هزار تومان هزینه داشت که شاید به نسبت اینکه در هتل نبودیم و با ماشین شخصی رفتیم کمی زیاد باشد، البته یک دلیلش هم این است که ما خیلی تنبلی کردیم و حتی یک چای هم در خانه درست نکردیم و تمام مدت بیرون بودیم.
به نظرم غیر از هزینه هتل که انتخاب شخصی افراد است، یزد خیلی شهر گرانی نیست و می توان با هر سلیقه و بودجه ای در آن خوش گذراند.
شهر و روستاهای های اطراف یزد نیز جاذبه های فراوانی برای دیدن و لذت بردن دارند که ما ترجیح دادیم در سفرهای بعدی به سراغشان برویم. مثل سرو ابرکوه که عمری 4هزارساله دارد. یا روستای چک چک که زیارتگاه زرتشتیان است. و مسجد فهرج که قدیمی ترین مسجد ایران است و قدمت آن به صدر اسلام برمی گردد.
و حرف آخرم اینکه، در پایان هر سفری ممکن است با جیب خالی و خسته به خانه برگردی، اما حتما تجربه های لذت بخشی داری که تا آخر عمر با یاد آوری اش، می توانی لبخند بزنی.