این سفرنامه جزئیات زیادی ندارد، مقصد من نه کوه داشت و نه دریا و نه درخت و ...
تا دلت بخواهد رمل و خاک و ....
قبل از اتمام متن قضاوت نکنید و جبهه نگیرید، تا آخر بخوانید و بعد نظر بدهید.
توی گوشیم دنبال یک فایل درسی میگشتم تا رسیدم به فایلی که یادم نمیآمد، چه زمانی دانلودش کردهبودم. فایل یک کتاب بود به نام «سلام بر ابراهیم». هیچ تصوری از محتوای کتاب و اینکه چرا چنین اسمی دارد نداشتم. کنجکاو شدم و شروع کردم به خواندن. کتاب شامل خاطراتی بود در مورد پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی. آنقدر جذب شخصیت والای معنوی، ورزشی، اخلاقی، اجتماعی و ... او شدم که طی چند ساعت کتاب را تمام کردم. ابراهیم هادی جوانی ورزشکار، با اخلاق و جوانمرد بود. با همه ارتباط خوبی برقرار میکرد. شعار نمیداد، نصیحت نمیکرد، بلکه با اعمال و کارهای خالصانهاش اطرافیانش را جذب و هدایت میکرد. او خصوصیات و شخصیت عجیبی داشت و جالب اینکه موقع شهادت تنها 25 سال سن داشت.
شهید هادی در سال 61 طی عملیات والفجر مقدماتی در منطقهی فکه در کانال کمیل بعد از 5 روز محاصره و مقاومت و رشادت کم نظیر در برابر دشمن و تحمل تشنگی و گرسنگی همراه همرزمانش به شهادت رسید. تا آن روز دو بار به سفر راهیان رفته بودم و برایم عجیب بود که چرا نام کانال کمیل و این شهید را نشنیده بودم. شاید هم شنیدهبودم و دقت نکرده بودم.
عکس کتاب سلام بر ابراهیم
خلاصه اینکه شدیداً علاقه پیدا کردم باز هم به جنوب بروم و علاوه بر مناطق دیگر، کانال کمیل را هم ببینم. برای ثبت نام خیلی دیر بود، کمی جستجو کردم ولی جایی پیدا نکردم تا اینکه یادم آمد چند وقت پیش اطلاعیهی ثبت نام اردوی راهیان نور برای نوروز 96 را در کانال هیأتی که گهگاه در جلساتش شرکت میکردم، دیدهام ولی نمیدانستم که الان جای خالی دارند یا نه. از مسئول هیأت پرسیدم و فردای آن روز یک جا خالی شد و اسم نوشتم. باورم نمیشد. من تا به آن سال نوروز از خانواده دور نبودم و نمیدانستم که موافقت میکنند یا نه. به هر حال بدون اطلاع خانواده ثبت نام کرده بودم و خیلی هم دوست داشتم که به این سفر بروم. در کمال ناباوری خانواده را راضی کردم و حدود دو هفته بعد راهی شدم.
در این فاصله سعی کردم بیشتر از شهدا بخوانم تا بهرهی بیشتری از سفرم ببرم. فهمیدم که این شهد دوستان زیادی دارد و من تنها دوست برادر ابراهیم نیستم. ماجراهای زیادی از معجزات برادر ابراهیم در زندگی دیگران دیدم و خواندم. حسرت خوردم که چقدر دیر با این شهید آشنا شدم.
طبق برنامهی گروه بازدید از فکه و کانال کمیل جزء آخرین مناطق سفر بود. برای رسیدن به کانال لحظه شماری میکردم. در ذهنم بارها تجسم میکردم که این دیدار چطور میتواند باشد. سفر خیلی خاص و عجیبی بود. از مناطقی بازدید کردم که تا به حال نرفته بودم. چیزهایی شنیدم که نشنیدهبودم، احساسی داشتم که تجربه نکرده بودم. مثل یک خواب بود. یک خواب خوش...
بالاخره به فکه رسیدیم و بعد هم کانال کمیل. قلبم به شدت میتپید. انتظارم به سر رسیدهبود. بعد از ورودی یادمان کانال های کمیل و حنظله کمی پیاده روی داشت، اول کانال کمیل بود و به فاصله ی کمی مرز عراق و دقیقاً پشت سیمهای خاردار کانال حنظله بود. داخل کانال کمیل گروهی نشسته بود و روایتگری داشتند. راویمان ما را به قسمت حدفاصل دو کانال برد و شروع کرد به تعریف از ماجرای عملیات والفجر مقدماتی، از محاصرهی بچهها در کانالها گفت و از 5 روز تشنگی و گرسنگی و مقاومت. راوی گفت که خاکهای کف کانال از خون و گوشت و پوست این بچههاست. این کانال شاهد حال معنوی و مقاومت بچهها بودهاست. از این گفت که این خاک چه ارزش بالایی دارد. گفت که قلبتان را همین جا بگذارید و بعد بروید. آن لحظه معنای دقیق حرفش را نفهمیدم. حس و حالی معنوی بر جمع حاکم شد و روضه و .... هنوز کمی به غروب مانده بود که گفتند باید زودتر حرکت کنیم تا به محل اسکان برسیم.
عکس شماره 1
آرام آرام با حال گریه و ناراحتی به سمت خروجی یادمان میرفتم و با خودم میگفتم: همین! همین بود! ... چقدر زود تمام شد! خوب بود ولی آنطور که فکر میکردم نشد! با این همه اشتیاق این همه راه آمدم که همین چند دقیقه را اینجا باشم؟ نه نباید اینطور تمام میشد...
سوار اتوبوس شدیم. هنوز نیمی از بچهها نیامدهبودند که آقای راننده گفت محل اسکان دور است و شاید نماز را بین راه بخوانیم، بروید همینجا وضو بگیرید شاید بعداً جای مناسبی پیدا نشود. به همراه چند نفر از بچهها به سرویس بهداشتی که همان نزدیکی بود رفتیم. سرویس کوچک بود و کمی طولانی شد. تا خواستم وضو بگیرم صدای بچهها را شنیدم که گفتند اتوبوس رفتهاست. با عجله بیرون آمدم. ظاهراً بچهها تماس گرفتند و بعد از چند دقیقه اتوبوس برگشت. مسئول کمی ناراحت بود که چرا با او هماهنگ نکردهایم. حق داشت ولی فکر نمیکردیم به این زودی همه آمادهی حرکت شوند. زمان گذشت و نزدیک اذان شد. خلاصه مسئول گفت که قرار بر این شد که به دعوت شهدا همین جا نماز بخوانیم و بعد راه بیافتیم.
عکس شماره 2
سریع وضو گرفتم و پشت سر فرمانده و روحانی کاروان وارد یادمان شدیم. وقت اذان بود یادمان خلوت شدهبود و کسی هم داخل کانال نبود. صف نماز را تشکیل دادیم کمکم چند نفر دیگر هم اضافه شدند و نماز در سکوت کانال برپاشد. حال و هوای وصف ناپذیری بود. باورش برایم سخت بود، نماز کف کانال کمیل، جایی که سالها پیش، بعد از چند روز راز و نیاز و مناجات و مقاومت، خون یک عده جوان رزمنده کف آن ریخته شدهبود و لحظهی دیدارشان با خدا در همین مکان شکل گرفته بود. آنقدر جو معنوی و حس عاشقانه و عارفانهای بر محیط حاکم بود که همه در درونمان آن را حس میکردیم. بعد از نماز چند لحظه در همان حال نشستیم و بعد به گمانم روحانی کاروان شروع کرد به صحبت (تا آن موقع هوا تاریک شده بود و نمیدیدم که چه کسی صحبت میکند) و کمکم صدای گریه و زاری همه به گوش میرسید. همه بدون توجه به اطرافیانشان در حال خود بودند و زار میزدند. اصلاً خاکی شدن برایم مهم نبود، بلکه حتی بیشتر خود را روی خاکها میانداختم تا چادرم بیشتر خاکی شود و بیشتر عطر شهدا را به خود بگیرد. میدانستم شهدای کانال به ما نگاه میکنند و شاید با دیدن چادرهای خاکی ما آنها هم اشک میریزند. احساسی که در آن لحظات داشتم قابل وصف نیست و نمیدانم که باز هم در عمرم چنین احساسی را تجربه خواهم کرد یا نه. با تمام وجود سپاسگزار این دعوت بودم و واقعاً خود را لایق آن نمیدانستم. یکی از زیباترین نمازهای عمرم را با چادر خاکی، زیر آسمان و روی خاکهای کف کانال کمیل تجربه کردم.
عکس شماره 3
به جرأت میگویم این سفر بهترین سفر عمرم بود البته نه فقط به خاطر کانال کمیل، تمام سفر عالی بود و حتی دوست دارم از این به بعد هر سال، نوروز مهمان شهدا باشم. واقعا عالی مهمان نوازی میکنند. در اولین سفرم دفترچهای به ما دادند که جملهای پشت آن نوشته شدهبود. شاید آن موقع معنای آن را خوب نفهمیدم ولی در این سفر به خوبی آن را حس کردم. آن جمله این بود:
«...شهدا خودشان دعوت میکنند؛ خودشان میآزمایند؛ و خودشان میهماننوازی میکنند. آنگاه در این سفر، با تو همراهی میکنند و برای تو میشوند.»
مسئولیت سنگینی بر دوش داریم، انشاءالله خدا به همهی ما توفیق بدهد که ادامه دهندهی راهشان باشیم!
برادر ابراهیم دوست داشت گمنام باشد. پس از شهادتش جنازه اش هرگز برنگشت و به آرزویش رسید. او در کانال منتظر من و شما نشستهاست.
برادر ابراهیم دست دوستیاش به طرف همهی شما دراز کرده، نشانهاش هم همین است که شما را به خواندن این متن دعوت کرده.
و در پایان عذرخواهم که این متن زیاد شبیه سفرنامه نیست، کمی هم کلی نوشته شده چون با فاصله از اردو متن را نوشتهام و جزئیات در خاطرم نمانده، نقد و بررسی هتل هم ندارد چون ما شبها در حسینیهها و پادگانها و ... اسکان داشتیم. ولی رفتنش را به همه توصیه میکنم چون پشیمان نخواهید شد. :)
سپاس از توجهتان