رها روی ابرهای دیلمان، اولین ماجراجویی با موتورم

4
از 1 رای
آگهی تبلیغاتی سعادت رنت - جایگاه K - دسکتاپ
رها روی ابرهای دیلمان، اولین ماجراجویی با موتورم

وقتی دلت رو به جاده و طبیعت می‌سپری

یه وقتایی زندگی انگار یه گره کور می‌زنه تو دلت و انگار هیچ‌جوره نمی‌تونی بازش کنی. خرداد ۱۴۰۴ تو همچین حال و هوایی بودم. افسردگی، استرس، و یه عالمه فکر و خیال بی نتیجه مثل یه سنگی بود که همیشه در حال حمل کردنش بودم مثل فیلم "بهار،تابستان،پاییز،زمستان...و بهار" و من توی زمستان گیر کرده بودم!

اما همیشه یه راه حل عجیبی تو وجودم هست که میگه راه نجاتت سفره پسر، وقتی که احساس غرق شدن کردی، سر نخ جاده رو بگیر و خودتو توی طبیعت رها کن. اونجاس که میتونم نخ رو رها کنم و در طبیعت گم بشم...

این سفرنامه قصه‌ی اولین ماجراجویی موتوری منه، یه سفر عجیب به دیلمان، اسپهبدان، و شاه شهیدان که منو از یه آدم شکننده و سردرگم به یه نسخه‌ی تازه از خودم رسوند.

قراره بریم اینجا 1000 کیلومتر با موتور اسکوتر
قراره بریم اینجا 1000 کیلومتر با موتور اسکوتر

شروع ماجرا: وقتی نمی‌دونی چی می‌خوای

ماجرای سفرم از اونایی بود که خودمو سپردم به جریان آب رودخونه‌ و مطمئن بودم که به یه جای خوب می‌رسم. اجازه دادم بدن و مغزم راه فرگشت و غریزه رو پیش بگیرن. آخ که چه قشنگه این احساس رهایی. عضلاتت تازه می‌فهمن که "همیشه منقبض نبودن، عجب صفایی داره". سفرم مثل مرحله آخر بازی و شکست دادن boss fight بود که با شکست دادنش می‌تونم نسخه بعدی بازیم رو شروع کنم.

سفرهای تنهایی معمولاً خیلی توی بازپروری‌ام کمک می‌کنه که البته داشتم برنامه‌اش رو می‌ریختم اما مطمئن نبودم کجا برم و چطور برم و این تنها باری بود توی زندگیم که از هیچی مطمئن نبودم و نمی‌دونستم حتی چه چیزی می‌خوام. بسیار شکننده و دچار بحران تصمیم‌گیری! به همین دلیل دائماً مقصدی رو برنامه‌ریزی می‌کردم و بعدش تغییرش می‌دادم.

این سردرگمی مثل یه باتلاق بود. یه روز فکر می‌کردم برم کویر لوت، یه روز دیگه جنگلای شمال، بعدش کوه‌های زاگرس! برنامه سفر چیدن هم لذت داره اما یه چیزی تو دلم می‌گفت این اون چیزی نیست که دنبالشی.نیاز داشتم خودمو بندازم تو یه ماجرا که منو از این بن‌بست بکشه بیرون ولی این بار برای سفر تنهایی، قوی و آماده نبودم پس یه همسفر خیلی تصادفی اما عمیق نصیبم شد.

رفیق تلفنی این شکلیه
رفیق تلفنی این شکلیه

داستان همسفرم: رفاقتی که از یه تماس شروع شد!

داستان جالب همسفرم، از اون رفاقتای پسرونه جالبه. حدود 3 سال پیش بود که برای مشکل دستگاه ساعت زنیمون با شرکت پشتیبان تماس گرفتم و همسفرم مرتضی کسی بود که راهنماییم کرد. همین‌جوری شد که توی تماس ها با هم بیشتر آشنا شدیم و به علائق و اشتراکاتمون در سفر تور داخلی پی بردیم و در نهایت با هم رفیق شدیم ، هر دو اهل سفر و هم‌فکر و هم سلیقه توی موسیقی، اما جالب اینجاس که هرگز با هم همسفر نشدیم و قراری برای دیدنش نداشتم تا اینکه... برای این سفرم بهش پیام دادم و پرسیدم که کجا رو پیشنهاد میشده و البته برنامه‌اش چیه؟ اونم بهم یه سفر سمت دیلمان، اسپهبدان، و شاه شهیدان رو پیشنهاد داد که دست‌افشان گفتم هر جا بری منم هستم.

مرتضی انگار یه کلید گمشده برای این سفر بود. یه آدم که بدون اینکه زیاد بشناسیش، انگار سال‌هاست رفیقته. تو اینستا فقط لایک و موزیک و استوری رد و بدل کرده بودیم، ولی وقتی حرف سفر شد، یه جرقه خورد. اون پر از تجربه و آمادگی از مسیر و سفرمون بود و من پر از کنجکاوی برای ناشناخته‌ها. این ترکیب خودش یه قصه‌ی پرماجرا درست کرد.

آماده‌سازی: موتور، جاده، و یه دل پر جرأت

حالا سفرمون چه چیزی نیاز داره؟ موتور! مرتضی یه موتور Adventure داره که خوراک این‌جور سفرهای ترکیبی جاده‌ای و خاکی هست و البته کلی هم تجربه. اما من یه موتور اسکوتر داشتم که تا به حال مسافت بلند مدت نرفتم و هیچ تجربه‌ای نداشتم اما زدم به دل ناشناخته‌ها...توی سفر کم تجربه نبودم اما سفر با موتور اولین تجربه ام بود.

من و موتورم
من و اعظم

این سفر با باقی سفر هام یه تفاوت بزرگ داشت "ناشناختگی"

اینکه تقریبا همیشه خودم  سفر رو برنامه ریزی و پیش بینی میکنم اما از این یکی هیچ اطلاعاتی از مسیر و پیمایش و آب‌وهوا نداشتم .مورد بعدی اینکه با سفر جاده‌ای موتور ناشناخته بودم و از همه جالب تر، با همسفرم که اولین بار بود داشتم می‌دیدمش! نهایت ارتباطمون یه لایک کردن تو اینستا یا ارسال موزیک بود! 

اما چه بهتر که هیچی نمیدونم نیاز داشتم که تصمیم نگیرم و فرمون رو بدم به مرتضی و هیچ مسئولیتی نداشته باشم و فقط لحظه‌هام رو عمیق درک کنم. این شد که با توصیه‌های مرتضی مربوط به موتورسواری جاده‌ای، بار و بندیلمون رو جمع کردیم و چهارشنبه صبح زدیم تو جاده...مرتضی یه سری نکات مهم بهم گفت: از اینکه چطور کوله‌مو محکم به موتور ببندم که تو جاده نلغزه، تا اینکه تو مسیرهای خاکی چطور وزنمو رو موتور تنظیم کنم و با چه ریتمی به موتورم گاز بدم و علامت های ایست و احتیاط و حزکت. این نکات کوچیک باعث شد حس کنم یکی هوامو داره و می‌تونم با خیال راحت دل بدم به ماجرا.

مرتضی و نعمت
مرتضی و نعمت

تو جاده: از بارون اتوبان تا باد منجیل

اولین دیدار من و مرتضی روی موتور ابتدای اتوبان تهران-کرج بود.همه چیز رو چک کردیم و راهی شدیم. همون اول مسیر برام جذاب شد وقتی که توی اتوبان بودیم و کرج رو رد کردیم و به بارون خوردیم... بارون که شروع شد، اول یه کم غر زدم، ولی بعدش هر قطره‌ش انگار یه تیکه از استرسمو می‌شست. و چه لذتی داشت وقتی قطره‌های بارون پرتاب می‌شد روی صورتم، هنوزم یادش می‌افتم، خنکم می‌شه.اتوبان کرج به قزوین، با اون جاده‌ی باز و تپه‌ها در دو طرف، انگار داشت منو آماده می‌کرد برای یه اتفاق بزرگ.

رسیدیم به منجیل، شهری که انگار باد از این شهر چک برگشتی داره. یاد یه جوک تکراری افتادم که از بابام یاد گرفتم و با دیدن توربین های بادی برای هر کسی که فکرشو کنید تعریف کردم:

-" میدونید دلیل باد های شدید شهر منجیل چیه ؟!

- نه نمیدونم شاید بخاطر موقعیت جغرافیایی،به خاطر تغییر دما، ارتفاع و...

- عزیزم هیچکدومش نیست، دلیلش همه این پنکه های روشنی هست که دارن باد رو ایجاد میکنن...ها ها ها "

به جهت باد شدید حفظ تعادل موتور ها مشکل شد ،توقفی کردیم و سعی کردیم نهاری بخوریم اما مگه باد گذاشت؟! تا اینکه پناه بردیم به یه ایستگاه صلواتی، جایی که از باد در امان بودیم.

منجیل با توربین‌های بادی غول‌پیکرش انگار یه تکه از آینده بود. به خاطر موقعیتش تو دره، همیشه بادیه و برای همین بهش می‌گن «شهر باد». قشنگ مثل جنگ زده ها دنبال پناهگاه بودیم تا اینکه به ایستگاه صلواتی پناه بردیم و نهارمون رو میل کردیم و چای رو بنا کردیم. یه آقایی از تاریخچه منجیل گفت، اینکه چطور این بادها باعث شدن این شهر پایتخت انرژی بادی ایران بشه. اون لحظه، با اون چای گرم تو دستم، حس کردم یه کم از اون غبار افسردگی داره از دلم بلند می‌شه.اینا نشونه های خوبی بودن.

جنگل و مه: غرق شدن تو طبیعت

مرتضی کسی نبود که بخوام جلوش نقش بازی کنم . ادای حال خوبا رو در نمی اوردم و خودم بودم. بنابراین احساس راحتی خوبی می‌کردم که البته بدون شناخت خاصی راحت می‌فهمیدیم همو. این ارزشمند بود.

مسیر دیلمان شاه شهیدان
مسیر دیلمان شاه شهیدان

روی موتور زمان خیلی مناسبی بود که به عمق افکارم یه شیرجه جانانه بزنم اما نمیخواستم که غرق بشم . با ریتم خوب سفرم تا اینجا یه جورایی داشتم روی افکارم موج سواری میکردم و لذت می بردم در نتیجه حالم بهتر و بهتر شد.

undefined

 

از مسیر نگم که حسابی منو به وجد آورد. موتورسواری توی مه و دشت‌های بسیار زیبا... مسیر جنگلی رستم‌آباد به دیلمان مثل یه تونل سبز تزئین شده بود. استخرگاه زیبا رو رد کردیم و از کنار سی‌دشت و غار دربند رشی گذشتیم .سی‌دشت با مراتع بازش و وسعت دیدی که داشتم ،جیگرم حال اومد. چی از این بهتر که هرجا میخواستیم میزدیم کنار جاده و از منظره لذت می بردیم. بعداً خوندم که غار دربند رشی یکی از قدیمی‌ترین غارهای مسکونی ایرانه، با کلی داستان تاریخی از زندگی انسان‌های اولیه. ولی اون لحظه فقط غرق زیبایی مسیر بودم. بوی علف، صدای زوزه‌ی موتور تو سکوت جنگل، و خنکی مه که به صورتم می‌خورد، انگار داشت منو از خودم جدا می‌کرد مثل مارمولکی میخواد پوست بندازه...

undefined undefined

 

صعود به اسپهبدان: روی ابرها

از روستا ها و جاده خاکی ها و مه گذر کردیم و با حال خوب تصمیم گرفتیم که موتورهامون رو بسپریم به آخرین خونه‌ روستایی تا بتونیم با کوله، سینه‌کش کوه رو بگیریم و بریم بالا تا خط‌الرأس قله شاه شهیدان... یه منظره فوق‌العاده روی ابرا و نمایی از کل گیلان. حدود ۳ کیلومتر پیمایش توی ابرها و ۵۰۰ متر ارتفاع زیاد کردیم تا برسیم به خط‌الرأس.

اسپهبدان
اسپهبدان
در مسیر قله
در مسیر قله
در مسیر قله
در مسیر قله

به نوک قله که رسیدیم باد وحشتناکی داشت به تن و بدنمون بیرحمانه شلاق می‌زد.همون بادی که تو منجیل هم بود، واقعا از ما خوشش اومده بود و همراهمون اومد اما اینجا واقعاً منو داشت باد می‌برد من و مرتضی هم سر شوخی رو باز کرده بودیم و بگو بخند میکردیم که به امپراتور بر خورد و بارون هم همراهیش کرد.

undefined

 

اون بالا دیگه پوشش گیاهی نداشتیم و برای کمپ کارمون مشکل بود. مرتضی رفت تو فاز شناسایی تا هردومون به یه لوکیشن فوق‌العاده روی ابرا رسیدیم. اندازه یه چادر میشه گفت تقریبا صاف بود و یه درخت زخم خورده اما با استقامت بالا سرمون و جای منقل (اگر که جای منقل وجود نداشت هرگز آتش روشن نمیکردیم و با گاز کمپر، پخت و پز میکردیم.) ... خیلی جای کمپمون رو دوست داشتم از تو بالکن چادر دستتو دراز میکردی میتونستی ابر بچینی .در واقعاً منظره فوق العاده ای داشتیم و توی سینه‌کش کوه از شوخی های باد در امان بودیم.

محل کمپمون با ابر های کم
محل کمپمون با ابر های کم

منطقه شاه شهیدان انگار یه دنیای دیگه است و از محل کمپمون مشخص بود.گه گاهی ابرها از زیر پامون حرکت می‌کردن ناگهان کل گیلان، از جنگلای سرسبز تا شهرای دور، جلوی چشممون شروع به چشمک زدن میکرد. این قله زیبا تو رشته‌کوه البرز شمالیه و به خاطر ارتفاعش و مناظر ابریش معروفه. محلی‌ها می‌گن اسم قله از یه داستان قدیمی میاد، شاید یه جنگ یا یه قهرمان محلی. ولی من فقط غرق اون حس عظمتش بودم. طبیعت داشت بهم می‌گفت: «تو یه نقطه کوچیکی تو این دنیای عظیم، ولی همین که اینجایی، یعنی بخشی از این شکوهی.»

undefined undefined

 

شب روی ابرها: تراپی دو نفره 

چه شبی شد...یه جلسه تراپی دو نفره!اون شب اندازه ۱-۲ ترابایت اطلاعات و خاطره جابه‌جا شد...

تصور کنید بالای ابرهایی هستید که دائم در حال جابه‌جا شدن هستن و یه توده‌ای با سرعت حرکت می‌کنن و اون مسن‌ترها اون وسط آروم گرفتن... آتشی که بی‌منت می‌سوخت و قصد تموم شدن نداشت و یه اطمینانی می‌داد که نگران من نباشید چون تا صبح هواتون دارم و نگهبانی می‌دم. صدای کوکو فاخته که با شجاعتش جرأت شکوندن سکوت تاریکی رو داشت تا یه وقت نشه که از زنده بودنمون غافل شیم!.حرفایی که زدیم و شنیدیم و هم‌دردی‌هایی که کردیم، باعث شد که مشکلات و دردهامو مثل بادکنک هلیومی رهاش کنم و انقدر دوووور بشه تا دیگه نبینمش.

وقتی از خودت و مشکلاتت عمیق برای رفیقت می‌گی و میشنوی ، تازه درک میکنی و متوجه میش شی که مشکلت اون‌قدرا هم بزرگ و وحشتناک نبوده! فقط کافی بود با آرامش یه کم ازش دور بشم و با کمک رفیقت از ظرفیت بالای خودت  آگاه بشی! از اون شب از مرتضی یاد گرفتم که سپاسگزار داشته هام و قابلیت هام باشم و تمرکزم بیشتر به توانایی‌ها و چیزایی که دارم باشه. از مرتضی سپاسگزاری رو یاد گرفتم.

شب کمپ

شب کمپ

مرتضی از کمین هاش گفت و منم از روزای سخت اخیرم گفتم، از اینکه چطور حس می‌کردم دارم تو یه چاه عمیق غرق می‌شم. یه چای آتیشی درست کردیم و با صدای ترق‌تروق هیزم، حرفامون عمیق‌تر شد. یه لحظه مرتضی گفت: «ممد، زندگی مثل این آتیشه. گاهی فقط باید بشینی و بذاری بسوزه، بدون اینکه بخوای کنترلش کنی.» این حرفش انگار یه کلید بود که قفل دلمو باز کرد.

اتصال به طبیعت
اتصال به طبیعت

طلوع و غروب: زندگی تو لحظه

ترجیح دادیم فتح قله شاه شهیدان رو بذاریم برای بعد با اینکه فاصله‌ای نداشتن. کمپمون رو تمدید کردیم و لشینگ. طلوع و غروب رو روی ابرا بغل کردیم و به حرکت ابرا و پرنده‌ها و مناظری که توی چند ثانیه نمایان می‌شن و باز با ابرها پوشیده می‌شن.طلوع خورشید مثل یه نمایش زنده بود. نور زرد و نارنجی که از لابه‌لای ابرها می‌زد بیرون، انگار داشت بهم می‌گفت: «یه روز جدیده، یه شانس جدید.» غروب هم یه قصه‌ی دیگه بود. رنگای صورتی و بنفش که تو آسمون پخش می‌شدن، انگار طبیعت داشت فقط برای ما نقاشی می‌کشید. پرنده‌ها هم انگار مهمونای این نمایش بودن، با صداهایی که انگار فقط برای یادآوری زنده بودنمون بودن. یه لحظه چشمم به یه عقاب افتاد که تو آسمون چرخ می‌زد. انگار داشت بهم می‌گفت: «بالاتو باز کن، تو هم می‌تونی پرواز کنی.»

صبح و بازخانی موزیک my name is nobody
صبح و بازخانی موزیک my name is nobody

undefinedundefinedundefined

پیاده روی خط الراس
پیاده روی خط الراس

برگشت: یه آدم جدید

بعد از زیست کردن سفر، دیگه آدم قبل نبودم و بعد از برگشت به سمت موتورها،نسخه به روز شده خودم رو میدیدم! واقعاً به این رهایی نیاز داشتم. مثل اینکه همه‌چیز رنگی‌تر شده بود و قشنگی‌ها به جونم می‌نشست و اثری از سنگینی سینه‌ام نبود و اکسیژن بیشتری می‌چسبید بهم. حس لامسه‌ام با طبیعت بهتر شد و واقعی‌تر. به بوهایی که حس می‌کردم بیشتر آگاه بودم... قبل‌تر انگار فراموش کرده بودم حس‌هایی دارم که می‌تونن کمکم کنن که منو از گذشته و آینده خلاص کنن و بیارن توی لحظه‌های زنده بودنم و آگاهم کنن .این سفر نجات‌بخش رو مدیون مرتضی و موتور خوبم هستم که همه‌جوره همراهیم کرد.

خانه روستایی با صفا
خانه روستایی با صفا

دیگه نسبت به کارای ساده روزمره آگاه ترم...

توی مسیر برگشتبه تهران، یه لحظه وایستادم و به جاده نگاه کردم. انگار داشت باهام حرف می‌زد. یه نسیم خنک صورتمو نوازش کرد. بدون نگاه کردن و فقط با حس لامسه ام هدفنم رو روی گوشم قرار دادم و موزیک فوق‌العاده‌ای رو پخش کردم. با دیدن رنگ آبی آسمون و جاده، و در حالی که موهای تنم سیخ شده، پوستم رو نوازش کردم و بلند بلند با ریتم موسیقی خوندم ... برای این کار ساده، هر کلمه‌اش رو سپاسگزار بودم و آگاه... می‌دونم خیلی ساده‌ست و شاید پیش‌پاافتاده، اما همین ریز ریزا جزو ثروت بی‌پایانم شد. همون‌جا با خودم گفتم: «ممد، تو زنده‌ای، و این بزرگ‌ترین نعمته و بهش آگاه باش.»

این اولین سپاسگزاریم بود! الان میدونم که تعداد نداشته‌ها و نشدها برای من، بی‌نهایته اما دیگه هرگز نمیخوام اسیر بینهایت بشم که نگرانیم و ناراحتی و حسرتمم باهاش به بینهایت برسه.

دشت لاله در مسیر برگشت
دشت لاله در مسیر برگشت
گل بنفشا توی مسیر
گل بنفشا توی مسیر
مسیر بسیار سخت برای موتور اسکوتری، جلوتر هم خاکی میشه که کامل در مه هست و مشخص نیست
مسیر بسیار سخت برای موتور اسکوتری، جلوتر هم خاکی میشه که کامل در مه هست و مشخص نیست
شالی کاری های در مسیر
شالی کاری های در مسیر

  بعد از عمل 

پیشنهاد برای ماجراجوها

اگه دنبال یه سفرید که هم روحتونو تازه کنه هم یه ماجراجویی حسابی باشه، دیلمان و شاه شهیدان رو از دست ندید. این منطقه با جنگلای انبوه، مراتع سرسبز، و قله‌ای که انگار روی ابراست، یه جای عالی برای گم شدن و پیدا شدنه. چند تا نکته برای کسایی که می‌خوان برن:

اگه با موتور می‌رید، حتماً تجهیزات ایمنی مثل کلاه ایمنی خوب و دستکش ببرید. مسیرهای خاکی دیلمان گهگاه چالش‌برانگیزن.برای کمپ تو شاه شهیدان، یه زیرانداز ضدآب و کیسه‌خواب گرم همراهتون باشه، چون شب‌ها حسابی سرده.با محلی‌ها گپ بزنید. اونا پر از داستان و راهنمایی‌ان که سفرتون رو خاص‌تر می‌کنه. تو گورج یه پیرمرد بهمون گفت چطور بهترین نقطه برای تماشای غروب رو پیدا کنیم.و از همه مهم‌تر، لحظه‌هاتون رو عمیق حس کنید. یه نفس عمیق تو مه جنگل یا یه نگاه به ابرهای شاه شهیدان، می‌تونه حال دلتون رو عوض کنه.اگه اولین باره موتورسواری جاده‌ای می‌کنید، نگران نباشید. فقط به جاده اعتماد کنید و یه همسفر باتجربه مثل مرتضی پیدا کنید!این سفر منو از یه آدم پر از استرس به یه آدم زنده و آگاه رسوند. مدیون مرتضی‌ام، مدیون موتورم، و مدیون طبیعت. حالا هر وقت حس کنم دارم گم می‌شم، می‌دونم کجا باید برم: یه جاده، یه مقصد ناشناخته، و یه قلب باز. البته که برای بهتر شدن و زندگی تا آخرین لحظه تلاش می‌کنم.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر