مقصد ارمنستان ـ هدف آمریکا

4.6
از 68 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
اینجا پلی‌ست که ایرانیان را به غرب وحشی می‌رساند! +تصاویر

کلیسا و موزه‌گردی

 26خردادماه ـ ایروان

صبح به سالن کنار لابی رفتیم و این هتل سه ستاره، از بخش صبحانه هم امتیاز خوبی از ما گرفت. امکانات و آیتم‌ها همان بود که در بوکینگ دیده ‌بودیم و با تنوع خوبی که داشت، ما را برای روزی پر انرژی آماده کرد.

 52.jpg

صبحانه هتل

 برخلاف سفرهای قبل، برنامه‌ مشخصی برای بازدیدها نداشته و هرروز در همان سالن صبحانه، به برنامه گوگل‌مپ و مکان‌های دیدنی که با ستاره روی نقشه مشخص کرده بودم نگاه کرده و تصمیم می‌گرفتیم. کلیسای سنت جرج که بنای معاصر و جذابی دارد به عنوان مقصد اول ما تعیین شد. با اوبر به سمت این کلیسای جذاب رفتیم.

 

کلیسای سنت گریگور مقدس

 ساخت این کلیسا به مناسبت بزرگداشت 1700 امین سالگردِ اعلام مسیحیت ساخته شد و در سال 2001 به بهره‌برداری رسید. حالا گریگور مقدس کیست که کلیسا به نام اوست؟

قبل از پایان قرن سه میلادی، تیرداد سوم پادشاه ارمنستان بود و بعد از حمله ساسانیان به ارمنستان، با کمک سنت گریگور که از پیروان مسیح بود، به خارج از ارمنستان فرار کرد. بعد از افتادن آب‌ها از آسیاب و شکست ساسانیان، پادشاه با سنت گریگور به کشور بازگشت و در معبدی که مکان مقدس آن زمان بود، به عبادت پرداخت.

پادشاه انتظار داشت سنت گریگور هم به مقدسات آن زمان ادای احترام کند ولی او اعلام کرد پیرو مسیح است و امتناع کرد. شاه با وجود زحماتی که سنت گریگور برای نجاتش کشیده بود، او را برای 13 سال در سیاه‌چالی در دامنه آرارات نگه داشت! در آن زمان پادشاه به بیماری سختی دچار شد و با خوابی که خواهرش مبنی بر شفا به دست سنت گریگور دید، او را آزاد کرد. شفا یافتن‌ پادشاه، پایه‌های همراهی او برای قبول مسیحیت را بنیان گذاشت.

دین رسمی کشور در سال 301 میلادی، به طور رسمی مسیحیت اعلام شد و در عالم مسیحیت، افتخارِ اولین کشوری که به طور رسمی به این دین گروید، برای ارمنستان ماند. ارتباط این کلیسا با این واقعه تاریخی و بزرگداشت گریگور مقدس انقدر با ارزش بود که بعد از افتتاح، پاپ ژان پل دوم، رهبر کلیسای کاتولیک و حاکم وقتِ واتیکان، برای بازدید از آن به ارمنستان رفت. در سال 2001 که این کلیسا افتتاح شد، پیکر گریگور مقدس را هم به آنجا انتقال دادند.

MjYycWdTsekehrSHo1SpwrvygMMZO8JcB6kYaQW1.jpeg

کلیسا (عکس از اینترنت)

54.jpg

 

معمار این کلیسا، استپان کیورکچیان است و سبک معماری ارمنی را، به روزتر و مدرن‌تر در طراحی این بنای باشکوه به ‌کار برده و کلیسایی ماندگار بنا کرده است.

تازه از تاکسی پیاده شده بودیم که دیدم جمعیت زیادی زمزمه‌کنان به سمت در ورودی کلیسا می‌روند. کنجکاو شده، خودم را به جمعیت هیجان‌زده رساندم و دیدم رهبران کلیسا در جلوی جمعیت، شی‌ای که روی آن پارچه کشیده شده در دست دارند و مردم با اشتیاق و بعضی با چشمان خیس از اشک، تلاش می‌کنند خود را به آن رسانده و آن ‌را لمس کنند.

 55.jpg

 

من هیجان زده از شخصی در مورد آن شی پرسیدم و همینقدر دستگیرم شد که این شی، لباس یا وسیله‌ای مربوط به گریگور مقدس بوده، تنها سالی چندبار برای این مراسم از گنجینه کلیسا بیرون می‌آید و ما انقدر خوش‌شانس بودیم که این مراسم را ببینیم. مردم به مردم دنبال رهبر کلیسا تا نزدیک سن رفته و پشت نرده‌ای در حالت ادای احترام منتظر ماندند. من شیفته مراسم مذهبی از هر نوعِ آن هستم. دیدن انسان‌هایی که باور و مقدسات مشترکی دارند همیشه برای من جذاب بوده و همیشه در دل به‌ یادِ شعر عماد خراسانی میافتم جایی که می‌گوید:

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

این همه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

 56.jpg

داخل کلیسا 

جو با وجود اشعار و دعاهایی که چیزی از آن متوجه نمی‌شدیم، بسیار روحانی بود و همراهی گروه نوازندگان آن را جذاب‌تر می‌کرد. معمار کلیسا، مکانی مجزا درست رو‌بروی سن و بالای درب ورودی، در ارتفاع برای نوازندگان درنظر گرفته‌ بود و طراحی سالن از نظر آکوستیک آنقدر مناسب بود که موسیقی با شدت مناسبی در همه جا به گوش می‌رسید.

 57.jpg

محل استقرار نوازندگان

 نزدیک به دو ساعت در سالن بودیم، همراه با مردم برای ادای احترام نشسته و برخاستیم و به زبان خود با خدا گفتگو کرده، سبک شدیم. تفاوت دیگری که در این کلیسا دیدم، جدا کردن فضای روشن کردن شمع از سالن اصلی بود. رو‌بروی ساختمان اصلی، ساختمانی کوچک وجود داشت که فضای آن نسبتا تاریک بود.

 58.jpg

ساختمان شمع‌ها

 شمع، موسیقی و عطر خوش، می‌توانند حال و هوای انسان را عوض کرده و احساسات او را بیدار کنند. چقدر پیش آمده با یک عطر، با یک موسیقی یا با خیره شدن به یک شمع، قلبمان بلرزد. استفاده از شمع در کلیسا‌ها هم، شاید ابتدا به هدف روشن‌کردن فضا بوده ولی بعدها برای کمک به اتصال به حس روحانی همچنان محبوب مانده‌ است.

ypI8zmzSrYIZfvufHycmtpon9MF2FtLEsZjoj9Me.jpeg

 

ماهم که روشن کردن شمع در هیچ مکانی از کلیسا تا سقاخانه را از دست نمی‌دهیم، اینجا هم هر چه می‌خواست دل تنگمان به خدا گفته و شمع را آتش زدیم.

نمی‌خواست نگاهی به او بیاندازم، ندیده می‌دانستم در دلش چه می‌گذرد! دعا برای پس‌فردا... و من خدا را شاکر بودم که انتخابِ رفتن یا نرفتن دست ما نیست. انتخاب‌ برای منِ زیاده‌خواه، همیشه سخت بوده! اینکه نمی‌توانم روی محاسنِ یک طرف ماجرا چشم ببندم و انقدر کم‌حافظه نیستم که فراموششان کنم، باعث شده بود از ابتدا نتوانم درباره مهاجرت تصمیم قلبی مشخصی بگیرم. شمع را روشن کردم و بازهم گفتم راضی هستم، نتیجه هرچه باشد...

 60.jpg

 

سبک‌تر از قبل، از اتاق تاریک شمع‌خانه بیرون آمدیم و نور روز چشم ما را زد. ما که هنوز از ماشین پیاده نشده، شور جمعیت یقه‌مان را گرفته و به داخل کلیسا برده بود، تازه چشم‌مان به دیدن نمای خارجی کلیسا و محوطه اطرافش باز شد! همسر خواهرم دوربین امانت گرفته را درآورده و شروع به آموزش فوق سریع عکاسی به من کرد!

با توجه به وقت سفارتِ پس‌فردا و خطر شنیدنِ جواب ریجکت، فردا تنها فرصت ما برای عکاسی بود! اصلا نمی‌خواستم منِ راضی به تقدیر، رو به دوربین لبخند گشادی بزنم و همسرم دور از جان مثل عزادیده‌ها به لنز نگاه کند! فردا روز، هرکس عکس را می‌دید باید توضیحی هم به آن ضمیمه می‌کردیم که به خدا داماد غصه ریجکت شدن داشته نه غم ازدواج!

به دل نمی‌نشینند اعمال غیربالغانه‌ای که ریشه در سطحی‌نگری دارند. عکس گرفتن مقابل کلیسا، وقتی دین‌ات، دینِ دیگری است و پایبند به رسوم مکان مقدسِ پشت سرت نیستی، از نظر ما یکی از آن کارها بود! هر چهارنفر، قبل از آمدن هم‌نظر بودیم که هرجایی جز نزدیک به کلیسا عکاسی کنیم، ولی با دور زدن اطراف ساختمان، دیدن پله‌ها، احجام ساده و نمای سنگِ تک رنگ و گیاهان خوشرنگ، نظرمان به کل برگشت! ما کادرهای بسته‌ای می‌خواستیم و احتمالا هیچ کس جز خود ما با دیدن عکس‌ها متوجه وجود کلیسا نمی‌شد. محوطه کاسکاد هم برای عکاسی عالی بود اما تردد آنجا کجا و دنجی اطراف این کلیسا کجا! برای دست‌گرمی، کمی از هم عکاسی کرده، با دیدن عکس‌ها، قربان صدقه هم رفته! و بعد به سمت کارخانه نوی راه افتادیم.

 

کارخانه نوی

 ارمنستان از دیرباز به دلیل آب‌‌و‌هوای خوش و شرایط اقلیمی مناسبش، انگورهای مرغوبی داشته. ساخت شراب هم قدمتی فراوان در این مملکت دارد و در لیست محصولات صادراتی، همیشه حاضر است. روسیه بازار اصلی این محصول است و از این‌رو، این صنعت بسیار وابسته است به اقتصاد روسیه. همین‌قدر بدانید که در مقاطعی که ارزش روبل پایین آمده، کارخانه‌های ارمنستان از فروش نوشیدنی ترسیده و از خرید عمده انگور امتناع کردند. هم‌زمان کشاورزان در اعتراض، جاده‌ها را بسته و خلاصه سرِ همین انگور، بساطی به‌پا شده است!

در اینترنت، تعاریف زیادی از ساختمان این کارخانه، نشان دادن مراحل عمل‌آوری، دیگ‌های مسی و خمره‌های چوبی که سال‌های سال دپو می‌شوند، شنیده‌ و با اینکه به هیچ‌وجه علاقه‌ای به نوشیدنش نداریم، به قصد آشنایی با صنعتِ کشور همسایه، قصد بازدید داشتیم.

 

234.jpg

مسیرهای بازدید از فضای داخل کارخانه (عکس از اینترنت)

 تاکسی اوبر ما را مقابل دربِ داخل کوچه پیاده کرد. ساختمانی بزرگ و جذاب پیش چشم ما بود و بسته بودن در، نشان می‌داد تاکسی ما را جای درستی پیاده نکرده. پیاده ساختمان را دور زده و به درب خیابان اصلی آمدیم.

 62.jpg

ورودی اصلی کارخانه

 اینجا هم فقط دربِ کوچک فروشگاهِ مجموعه باز بود و درب اصلی را که زدیم، نگهبان بداخلاقِ کارخانه در را باز کرد و گفت زمان بازدید تمام شده! او هم انگلیسی نمی‌دانست و باز به پانتومیم رو ‌آوردیم و هرچه ما بیشتر اصرار می‌کردیم، اخم‌های او بیشتر گره می‌خورد!

در سایت اینترنتی کارخانه، ساعت بازدید را تا شش عصر نوشته بود ولی نگهبان اصرار داشت امروز آخرین بازدید، ساعت یک ظهر بوده و بازدید دیگری نداریم. ساعت یک و بیست دقیقه بود و اصرار ما برای پیوستن به گروه قبلیِ کارخانه‌گردی هم بی‌نتیجه ماند!

پشت در، دنبال پیدا کردن موقعیتِ موزه هنر مدرن و درخواست اوبر بودیم که نگهبان با کسی که انگلیسی می‌دانست آمد. او گفت نگهبان در کارخانه دنبالش گشته تا به ما کمک کند چون متوجه شده که چیزی از پانتومیمِ او نفهمیدیم!

ظاهرا باید در روزی که قصد بازدید داریم، قبل از ساعت نه صبح با شماره مربوط تماس گرفته و در تور آن روز ثبت‌نام شویم. نگهبان که الان مهربان می‌نمود، تلفنی با دست‌خط خودش داد و لبخندی زده، باز هم به ما یاد داد که برچسبِ خوش اخلاق، بداخلاق، مهربان، نامهربان به مردم نزنیم!

بعدها سایت را چک کرده، دیدم آنجا هم لزومِ تماس قبل از مراجعه نوشته شده ولی من با بی‌دقتی ندیده بودم... بازدید از کارخانه را به روزهای بعد موکول کردیم و به سمت مقصد بعدی رفتیم.

 

موزه هنر مدرن ارمنستان

 همانطور که قبلا گفته بودم، در کاسکاد گالری‌های هنر مدرن وجود دارد ولی ما قصد داشتیم از گالری نسبتا گمنام دیگری بازدید کنیم.

از دور، انتظار داشتیم ساختمانی شکیل ببینیم ولی راننده، جایی کاملا معمولی که با ساختمان‌های کنار هیچ وجه‌تمایزی نداشت نشان داد و گفت موزه همین‌جاست. از خیابان اصلی دری ندیدیم ولی از کوچه بن‌بست کناری، ورودی بی‌ادعا و ساده‌ای منتظر ما بود. اگر دیوار رو‌به‌رویِ دَر را با گرافیتی نقاشی نکرده بودند، اصلا شک می‌کردیم ساختمانی در این کوچه، رنگ و بوی هنر به خود دیده باشد!

 63.jpg

کوچه و ساختمان محقر موزه

 قسمت فروش بلیط، تنگ و ترش بود و سالن‌ها در زیرزمین بودند. به نظر می‌آمد طبقاتِ بالای این ساختمان، مسکونی باشند. خوب تا اینجای کار خیلی ناامید‌کننده به‌نظر می‌آمد. مسئول فروش بلیط، خانمی بود که نسبت به معیارهای معمول پوشش در ایروان، بسیار متفاوت و رنگ‌به‌رنگ آرایش و پیرایش کرده بود.

خبر خوشِ این خانم، سوختن پول تاکسیِ کارخانه‌گردی نافرجام را، شست و برد! امروز موزه رایگان است!

البته انقدر دست‌و‌دلباز نبودند که علاوه بر 500 درام هزینه بلیط،500 درامی که برای عکس گرفتن از آثار باید پرداخت کرد را هم نخواهند. آرمانِ سفرنامه‌نویسی، دست به جیبم کرد و دوربین به دست، وارد شدم!

 64.jpg

داخل گالری

 وارد گالری شدن همان و یک ساعت لذت بردن همان! گالری پر از نقاشی‌، مجسمه‌ و چیدمان‌های مدرن بود. تحلیل آثار بعضی هنرمندان سبک مدرن، برای مخاطب عام که از سبک‌شناسی و نشانه‌ها و غیره اطلاعی ندارد، بسیار مشکل است و برای همین کم پیش نیامده تابلویی ببینیم و در دل یک «حالا مثلا که چی؟!» نگوییم! ولی در کل آثار این گالری ساده بودند و مطمئنم کسی که در مقابل آن‌ها می‌ایستاد، از ظن خود یار شده و برداشتی نزدیک به موضوع می‌کرد.

 65.jpg

66.jpg

آثار موزه

در دوراهی‌های حساس زندگی، جایی که عقل و دلت بماند، چندین مشاور هم جمع بشوند، نمی‌توانند مطمئن‌ات کنند به کدام راه بروی، دنیا بازی‌های جالبی برایت دارد! شاید هم دنیا انقدر بیکار نباشد که با ما بازی کند و شیطنت از ذهن ما باشد! ذهنی که از هرچه می‌بیند، برداشتی به نفع یا ضرر یک راه کرده و گیج‌تر می‌شود! برای این روزهای من‌هم داخل این گالری اثری گذاشته بودند. کاری که با دیدنش بغضم گرفت از مهاجرت و بی‌ثباتی‌اش!

 67.jpg

کوله‌بار

از اینکه کوله‌بارت روی تک‌چرخِ موقعیتت، نامتعادل است و هیچ چیز در توشه‌ای که با خود داری جای خود نیست! از هر علاقه‌ات گوشه‌ای کنده و در این بی‌ثباتی با خود می‌بری... می‌شد حدس زد، طنابِ سستی که داشته‌های قدیمی‌ات را کنار هم نگه داشته، روزی باز می‌شود و کم کم اندک توشه‌ات را درمسیر از دست می‌دهی...

طبیعتا در آن لحظات ذهنم دوست نداشت فکر کند به چیزهایی که ممکن بود در این راه نصیبم شود و فقط می‌خواست شورِ بغض را بیشتر کند! تا می‌توانستم از گوشه گوشه این اثر عکس گرفتم تا اگر رفتم، بغض امروز فراموشم نشود و بدانم انتخابی آگاهانه کردم و باید تبعاتش را بپذیرم...

 68.jpg

69.jpg

 

تابلویی که با چای‌کیسه‌ای ساخته شده بود، مرا یاد تنوعِ ملیت‌ها و قوم‌های مختلف انداخت. اینکه به خط کردن المان‌های یک‌شکل و جداسازی، برای من جذابیتِ تابلوی چند رنگِ سمت چپ را نداشت.

اینکه تفاوتِ رنگ‌ها نشانِ برتری نیست و اگر در زاویه بسته‌تر و در اجتماع آن‌ها، عضوی سرخوش و مغرور خود را تافته جدا بافته و برتر از دیگران بداند، چقدر در چشم منی که از کمی بالاتر به ماجرا نگاه می‌کنم، مضحک می‌نماید!

 70.jpg

تابلو چای کیسه‌ای

این گالری را دوست داشتیم و از نظر ما ارزش بازدید داشت. اما اگر قبل از بازدید می‌دانستیم درست رو‌بروی این مجموعه در خیابان ساریان، گالری بزرگ‌تر و کامل‌ترِ ادوارد ایزابکیان وجود دارد، حتما برنامه را طوری تنظیم می‌کردیم که آنجا را هم ببینیم. موزه نسل‌کشی اَرامنه منتظر ما بود...

 

یادمان نسل‌کشی ارامنه

در سال‌های 1915-1917، در خلال جنگ جهانی اول، دولت عثمانی با برنامه‌ای از پیش تعیین شده، تصمیم به پاک‌سازی قومی و خارج کردن ارامنه از سرزمین‌های تحت کنترل خود گرفت و برای رسیدن به این هدف، از کشتار مردم بی دفاع تا کوچ اجباریِ منجر به مرگ آنها دریغ نکرد. دولت ترکیه کشتن600 هزار نفر را پذیرفته ولی به روایت ارمنستان، تعداد کشته‌شدگان یک میلیون و نیم بوده است. طبق گفته هیتلر، زمینه ذهنی برای کشتار یهودیان را، همین جنایت به او داد.

تاریخ شروع این نسل‌کشی را 24 آوریل 1915 می‌دانند و هرساله در همین تاریخ، ارامنه در نقاط مختلف جهان تجمع کرده و به دنبال احقاق حقوق خود و قبول واژه نسل‌کشی از جانب دولت ترکیه هستند.

این بنای یادبود، بر فراز یکی از سه تپه‌ای که در امتدادِ رودِ هرازدان در ایروان قرار دارند، ساخته شده است. نام یادمان را تزیتسرناکابرد (Tsitsernakaberd) گذاشته‌اند که در زبان ارمنی به معنای لانه پرستوهاست. این که پرستو، تنها پرنده‌ای است که اگر لانه‌اش به هر دلیل ویران شود، دوباره به آن بازمی‌گردد، دلیل این نام‌گذاری زیبا بوده...

در 24 آوریلِ سال 1965 یعنی پنجاهمین سالگرد، این راهپیمایی 24 ساعت ادامه داشت و بسیار جدی‌تر و با شرکت صدها هزار نفر انجام شد. می‌توان کلید شروع این پروژه را از همان تجمع دانست. مشورت‌ها و پیشنهادها شروع شد و تا سال بعد از آن، نقشه‌های بنای یادبود توسط سه تن از معماران آن زمان (ترخانیان، کلاشیان، کاچاتریان) تکمیل شد. یک سال بعد، یعنی در سال 1967 بنای یادبود تکمیل و افتتاح گشت.

 71.jpg

کلیت مجموعه

 این بنای یادبود، از سه بخش در فضای بازِ بالای تپه تشکیل شده است. اول، دیواری به طول 100 متر که نام روستاها و شهرهایی که مورد حمله قرار گرفته بودند، روی آن حک شده و چند مزار از کشته‌شدگان مقابلش است.

 72.jpg

دیوار مذکور

دوم، اِلِمان نوک تیز به ارتفاع 44 متر که با یک شکاف، به دو قسمت تقسیم شده. قسمت کوتاه‌تر نماد بخش‌هایی از ارمنستان که در قراردادهایی بین لنین و آتاتورک، از ارمنستان جدا شدند و قسمت بزرگتر نماد ارمنستان کنونی است. این ستون را نماد زایش و پایداری مردم ارمنستان می‌دانند.

 73.jpg

المان 44 متری

 سوم، بخشی با دوازده دیوارِ مورب که چیدمان آن‌ها حول مرکز دایره است. این 12 دیوار، نماد 12منطقه‌ای است که ارامنه در آن کشته شدند و روایتی هم می‌گوید، این‌ها نمادِ بخش‌هایی مثل باتوم، آرتوین، ایغدیر، اردهان و مناطقی در جنوب غربی ارمنستان هستند که با معاهداتی بین لنین و آتاتورک، به ترکیه داده شدند. در مرکز این دایره، آتشی را روشن نگاه می‌دارند که نماینده روح خاموشی‌ناپذیر ارامنه است.

 74.jpg

75.jpg

بخش دایره‌ای

زمانی ارمنستان و روسیه، تحت عنوانِ شوروی مشترکات زیادی داشتند. استفاده از نماد آتش در این بنا، مرا به یادِ یادبود سربازان گمنان روس، نزدیک به دیوار کاخ کرملین در مسکو انداخت.

 76.jpgالمان سربازان روس در مسکو

77.jpg

 77y.jpg

 

24 آوریل هرسال، محوطه این موزه مملو از مردمی می‌شود که با گل، اطراف آتش را پر می‌کنند...

 78.jpg

مراسم اهدای گل (عکس از اینترنت)

در فضای سبز این مجموعه، درخت‌های کوچک و بزرگی می‌بینید که نام اهدا‌کننده آن، با پلاکاردی در کنارش قرار دارد. این هدایا از طرف مقامات سیاسی، سازمان‌ها یا افراد شناخته شده از ایروان و کشورهای مختلف، که نسل‌کشی ارامنه را به رسمیت می‌شناسند، به مجموعه اهدا شده‌اند. طبیعتا کاشت درخت برای این مجموعه، نیاز به کمک این افراد نداشته ولی با این ایده، اسم افرادی که این واقعه را به رسمیت می‌شناسند، به زیبایی در مجموعه ماندگار می‌شود.

 79.jpg

درختان اهدا شده

این‌که قسمتی از بنای یادمانی، پویا بوده و در طول زمان، در جهتِ هدفش تغییراتی به خود ببیند، هوشمندی معمار را می‌رساند. بزرگ‌شدن درختان موجود، اهدای درختان بیشتر از افراد جدید و سرسبز‌تر شدن مجموعه، حرکت جذاب و ادامه‌داری است.

 80.jpg

درخت اهدا شده

 البته بهتر است مدیریت مجموعه خبری به خانواده یاکوبیان بدهد تا درخت خشک‌شده، به جای مهر تایید، مهر تکذیب نشود!

 81.jpg

درخت خشک شده.

علاوه بر بنای یادمانی در بالای این تپه، در سال 1995، ساختمانِ موزه افتتاح شد و قطعا بدون وجود عکس‌ها و متن‌های این بخش و تنها با المان‌های محوطه، حق مطلب ادا نمی‌شد... این ساختمان در زیر زمین قرار دارد. و نورگیر مدور بزرگی به قسمت‌هایی از آن نور می‌رساند عکس گرفتن از داخل موزه ممنوع بود و عکسی از اینترنت، تا حدودی به شما دید می‌دهد...

 82.jpg

عکس از بالای ساختمان موزه به سمت اِلمان‌ها و شهر

83.jpg

نورگیر سالن زیرزمین از بالا

84.jpg

سالن موزه (عکس از اینترنت)

سعی کردم سطور بالا را با مطالعه بنویسم و در صفحات اینترنت، به نظرات هموطنان زیادی برخوردم که اظهار تاسف نسبت به نسل‌کشی ارامنه را نپسندیده و گله‌مند بودند از کشتاری که در آذربایجان غربی، سمت ارومیه و سلماس و ... توسط ارامنه انجام گرفته بود.

گرچه تعریفی که نسل‌کشی دارد، آن را از هر کشت و کشتاری متمایز می‌کند ولی هر دو واقعه، ننگی برای بشریت هستند. قضاوت و حکم صادر کردن، وقتی که علم و اشراف کامل به موضوع ندارم، نپسندیده و مطالعه و برداشت درباره این وقایع تاریخی را به خواننده می‌سپارم.

نسل‌کشی در تمام طول تاریخ، از سوی هر قوم و نژاد و به هر شکلی محکوم و مذموم است. خواه کشتن جسمِ نسلی باشد، خواه کشتن امید و آرزوهای آن‌. سال‌ها از جنگ‌های جهانی گذشته، ولی روحِ زیاده‌خواه و سیری ناپذیر آدمی، هنوز هم در گوشه گوشه جهان، جان‌ها می‌گیرد. قطعا موزه‌های بسیاری در نوبت ساخت قرار دارند...

دو ساعتی در موزه هستیم و دیدن عکس‌های کشت‌و‌کشتار و کوچ اجباری، حسابی ما را در خود فروبرده. به شوخی به خواهرم می‌گویم: «عجب موزه‌ای هم انتخاب کردیم برا روز قبل عکاسی، صورتمون قشنگ فِرِش شد! من میگم غذا بخوریم بریم هتل زود بخوابیم، حداقل زیر چشمامون گود نیفته!»

بهترین یار و یاور برای پیدا کردن رستوران خوب در دیار غربت، چیزی نیست جز اپلیکیشن foursquare انتخاب را می‌گذاریم به عهده همسفران گیاه‌خوار. رستورانی به نام  eat & fitدر خیابان آرامی با غذاهای متنوع مقصد ما شد و طراحی داخلی و دیزاین و طعم غذاها را بسیار ‌پسندیدیم.

 85.jpg

داخل رستوران

بیرون رستوران هم چند میز و صندلی بود که غذاها را نیاورده، لوکیشن‌مان را از داخل رستوران به آنجا تغییر دادیم. گارسون میز جدید را برای ما آماده کرد و بعد از افتادن دوزاریِ ما و آمدن غذاها، دلِ دوباره برگشتن به داخل سالن را نداشتیم!

 86.jpg

یکی از غذاهای رستوران

حالا جا‌بجایی مجدد چرا؟! درست پشت سر ما، پله‌هایی بود به سمت زیرزمینِ این رستوران. تا اینجای کار چیز عجیبی نبود، ولی دیدن یک زوجِ آلاگارسون کرده که در تاریکی کوچه از پله‌های پشت ما پایین می‌رفتند کمی کنجکاومان کرد و باز‌شدنِ در و بیرون‌ریختنِ رقص نور و صدای دوپس‌دوپسِ آهنگ، دوزاری ما را انداخت! ادامه بحث ما شد این قضیه که چرا هیچ وقت تمایلی به حضور در این اماکن، حتی برای کنجکاوی هم نداشتیم و نکند خدای ناکرده در انفوان جوانی، رخت پیری پوشیدیم! صد البته حرف همه ما این بود که این ذهن و روح ما انسان‌هاست که دغدغه‌ها و علایقمان را تعریف می‌کند و آدمِ این تفریحات نبودن، هیچ منافاتی با سرزندگی، اجتماعی و به‌روز بودن ندارد! با احترام به تمام علایق و سلایق، همه ما تجربه مشترکی داشتیم از سوال کردن بعضی دوستان که در فلان مسافرتِ خارج، کلاب‌ها چطور بود؟! و هربار جوابِ ما اهلش نیستیم دادن، تعجب این دوستان را برمی‌انگیخت!

 86د.jpg

 

امان از شکم که دردِ یک وعده را دوا نکرده، باید فکر وعده بعد باشی! نزدیک هتل، رفتیم دنبال خرید وسایل مختصری برای صبحانه. حالا هتل ما که صبحانه داشت، خرید برای چه؟!

عکاسی در فضایِ باز، دو ساعت طلایی دارد. زمان‌هایی که نور خورشید، با ما راه آمده و بی‌خیالِ کور کردن چشم ما می‌شود! یکی از طلوع آفتاب تا تقریبا یک‌ساعت بعد از آن و یکی یک ساعت مانده به غروب آفتاب. در این مدت، رنگ‌ها جذاب‌تر و سایه‌‌ها شدت مناسبی دارند. عروس و دامادی هم که دیروز در کاسکاد، قبل از کنسرت دیده بودیم، ساعت طلایی قبل از غروب را انتخاب کرده بودند.

ما هم چهار عروس و دامادی بودیم که همت کرده و می‌خواستیم نقش آرایشگر و عکاس را هم بازی کنیم، پس تغذیه مناسب قبل شروع ماراتن، برای ما از اوجب واجبات بود! هتل هم که تازه ساعت 8 صبحانه می‌داد و آن موقع، ما اگر در حال ژست گرفتن نباشیم، قطعا در مسیر برگشتیم!

از مارکت نزدیک هتل خرید کرده و می‌رویم به سمت گل‌فروشی‌های کوچکی که از روز اول به ما چشمک می‌زدند. چند دکه کوچک نزدیک هم را نگاه می‌کنیم و با اینکه دسته‌گل‌های آماده خوبی دارند، ولی رنگ دلخواه ما داخلشان نیست.

خواهرم از یک مغازه چند گل انتخاب کرده و برای دسته‌کردن، به فروشنده می‌سپارد. من‌ هم فروشنده خوش‌رویِ دیگری که در حال آب‌و‌جارو کردن جلویِ مغازه‌اش هست را انتخاب می‌کنم. خانم خوش‌برخورد، برای راهنمایی می‌پرسد گل را برای چه منظور می‌خواهم و همه این صحبت‌ها با پانتومیم انجام می‌شود! با ادایِ سابیدنِ قند می‌خواهم بفهمد «دسته‌گل عروس می‌خوام!» که یادم می‌افتد این ادا در این کشور کار نمی‌کند! پسرکی که آشنایِ فروشنده به نظر می‌رسد، با کمی انگلیسی که بلد است، سینه سپر کرده و نقش مترجم بازی می‌کند. فقط برای هر جمله کوتاهِ من، ده دقیقه به ارمنی ترجمه می‌کند! فکر می‌کنم پیازداغ دوست دارد!

به من می‌گویند ما بناها و تاریخ غنی داریم و خیلی‌ها برای عکاسی به اینجا می‌آیند. می‌ترسم پسر نتواند درست ترجمه کند و سوتفاهم، دسته گلم را از ریخت بیاندازد! والا می‌گفتم دردِ ما نداشتن تاریخ و بنا نیست، نداشتن موقعیت است!

کار خواهرم هم تمام شده و به این مغازه می‌آید. دسته گلش را روی میز می‌گذارم و با اجازه، عکسی برای سفرنامه می‌گیرم. فروشنده از کار همکارش هم تعریف می‌کند و با آرزوی خوشبختی، رقمی ناچیز، نزدیک به پنجاه هزار تومان می‌گیرد!

 33333333333333333.jpg

خانم گل‌فروش در حال بستن گل

89.jpg

گل من

رز قرمز، کلاسیک‌ترین انتخاب برای دسته گل

 به هتل رفته، ساعت‌ها را برای چهار و نیم کوک کرده و به خواب می‌رویم.

 

 

از خودراضی می‌شویم!

 27خردادماه - ایروان

همسرم شب قبل می‌گفت:

- من که آرایش کردن ندارم، بزک کردن تو رو هم که بلد نیستم، جان مادرت منو چهار‌و‌نیم بیدار نکنی، بگذار یهو ببینمت سورپریز شم!

- باشه بخواب تنبل، فقط پاشو این گوپرو رو کار بگذار گوشه اتاق، من صبح تایم لپس بگیرم.

- تایم لپس واسه چی؟! میخوای مدرک جمع کنی که من گرفتم خوابیدم، آبروم رو ببری؟! :)

- نترس بابا! با آبروی تو چکار دارم؟! می‌خوام یه خاطره از عروسی که خودش آرایش کرده، تورش رو بسته و همه فن حریف بوده داشته باشم! ولی در مورد آبروت و ننوشتن تو سفرنامه قولی نمیدم!

 صبح مسیجی به خواهرم می‌زنم تا خواب نمانده باشد، دوربین را روشن می‌کنم و امتحان شروع می‌شود! امتحانِ پیاده‌کردن نکاتی که این اواخر، از پیج‌های آموزشِ آرایش یاد گرفتم! نتیجه برای منی که اهلِ آرایش افراطی نیستم، راضی‌کننده است.

ساعتی بعد همسفران برای صبحانه می‌آیند و تا دامادها هم حاضر شوند، ساعت شش‌و‌نیم می‌شود. دسته‌گل‌ها را برداشته و از پله‌ها پایین می‌رویم، مسئول رسپشن هتل که میزش درست رو‌بروی پله‌هاست، با چشمان پف کرده سرش را بالا می‌آورد تا سلامی کند که چشم‌هایش با دیدن من گرد می‌شود! فقط می‌رسد بگوید Really?! و هنوز از شوک خارج نشده، زوج دوم را پشت سر ما می‌بیند و نوارش رویِ  Really?!گیر می‌کند! حتی احتمال می‌دهم به دوربین مخفی بودنِ ماجرا هم شک کرده باشد! خوشحال، آرزو می‌کند عکس‌های خوبی بگیریم و لحظه بیرون رفتن از در، درخواست سلفی گرفتن می‌کند! عکسی می‌گیریم و همسرم می‌گوید «احتمالا عکس واسه همکارهاش بود والا با اون چشم‌های پف کرده بعید بود انقدر دلش عکس یادگاری بخواد!»

نمی‌دانم این لباس سفید در کنار کت و شلوار چه جادویی می‌کند که همه از دیدنش خوشحال می‌شوند، راننده اوبر هم از سوار کردن ما چهار نفر شاد بود و چون زبان بلد نبود، چیزی بیشتر از این از وجنات‌اش نفهمیدیم! به کلیسا رسیدیم. تعطیل بود و خوشبختانه جز ما، هیچ‌کس در محوطه نبود. اگر رهگذری هم از خیابان که فاصله زیادی از ما داشت می‌گذشت، انقدر دیدن این مدل عکاسی برایش عادی بود که توجه خاصی نمی‌کرد.

وقت تنگ بود و به مدد ژست‌هایی که از قبل در گوشی سیو کرده بودیم، تند و تند عکاسی‌کردیم. عکاسی از زوج همسفران را من بر عهده داشتم و عکاسی کردن با تور و تشکیلاتش برای خودم حسابی خاطره شد!

 90.jpg

خواهر و دسته گلش مطلقا فکر پاشنه بلند را هم نکردیم و راحت‌ترین کفش‌ها را داشتیم!

 خاطره دوم، از عکسِ یادگاریِ باجناق‌ها بود! من و خواهرم که چند عکسِ دوتایی با هم گرفته بودیم، به دامادها پیشنهاد دادیم آنها هم یک عکس با‌ هم بگیرند و این شد که دسته‌گل در دست، کنار هم ایستادند. می‌خواستم عکس را بگیرم که دیدم نگاه‌شان به پشت درخت‌ها خیره مانده! درختان، بین ما دو خواهر و پیاده‌رو بودند و طبیعتا رهگذر‌ها ما را نمی‌دیدند. دیدنِ دو آقای کت و شلوارپوشِ گل به دست، انقدر برای‌شان عادی نبوده که سریع چشم بردارند! چه تصوری با خود کردند نمی‌دانم، اما باجناق‌ها با دیدنِ سر تکان‌دادن و رد شدنِ رهگذران، از خنده در حالِ انفجار بودند! سریع چند عکس از قهقه‌شان به یادگار گرفتم تا یکی از بهترین عکس‌هایشان ثبت شود! مهلت نشد خودمان را از پشت درخت‌ها نشان بدهیم و بعید می‌دانم هنوز هم ذهن‌شان به جواب رسیده باشد!

 91.jpg

باجناقین!

 می‌توانید حدس بزنید یک‌ساعت طلایی چقدر سریع گذشت و ما چقدر سرعت عمل داشتیم! ما قصد داشتیم یک ساعت هم در تساکخادزور و در محیطی متفاوت همین برنامه را پیاده ‌کنیم، برای همین در اینجا وسواس به خرج ندادیم و ساعت هشت و نیم بود که به هتل برگشتیم. حدس همسرم درست بود. بقیه کارکنان قبل از خودمان، عکس سلفی را دیده‌ بودند و بدون شوکه شدن، خیلی خندان تبریک می‌گفتند!

برنامه بعدی، خوردن مجدد صبحانه و خواب بود. بعد هم هرچه پیش آید، خوش آید! قرار گذاشته بودیم در این سفر به خودمان سخت نگیریم، مخصوصا روز قبل از مصاحبه سفارت.

سر ظهر بیدار شدیم و از همسفران، مسیجِ پیشنهاد ویژه رسید. دیدن فیلم‌های روز دنیا، نعمتی که در ایران نداریم. پس پیش به سوی مرکز خرید دالما گاردن (Dalma Garden) و سینماهایش. فقط بدون نگاهی انداختن به عکس‌ها نمی‌شد بیرون رفت! عکس‌ها را نگاه کردیم و از خود، راضی شدیم...

 

دایناسور دیدن در ایروان!

 در هتل، بلیط‌ها را از سایت مرکز خرید چک کرده بودیم و یک‌ساعتی که تا اکران فیلم مانده بود در فود کورت مجموعه غذا خوردیم. باز هم خواستم غذای جدید امتحان کنم و تقریبا گرسنه ماندم! مگر کم‌ریسک‌تر از نودلی که ملحقاتش را هم خودت انتخاب می‌کنی چیزی هست؟! ولی نمی‌دانم به این نودل چه ادویه‌ای زده بودند که باز همسر و همسفرانِ بی‌نوا، از ناخنک زدنم به غذایشان در امان نماندند! هربار هم موقع سفارش با من اتمام حجت می‌کنند که بیا و بی‌خیالِ غذای جدید خوردن بشو ولی گاهی از غذاهای همیشگی فاصله گرفتن هم لذتی دارد! لذت پشیمانی و گرسنه ماندن!

ترجیحِ طراح این مرکز خرید، سالن‌ سینماهای کوچک، ولی به تعداد زیاد بوده به طوری که چندین فیلم همزمان در حال اکران بود. سالن راحت و مجهز و همانطور که در عکس می‌بینید، ظرفیت کمی داشت که تا شروع اکران تقریبا پر شد. ادواتِ پخش تصویر و صدا هم کیفیت خوبی داشتند.

 92.jpg

93.jpg

94.jpg

فضای بیرون و داخل سالن سینما

 

 فیلم پر هیجانِ jurassic world  انتخاب جمعی ما بود، تا وقتی دایناسور به دوربین زل زده و بقیه را تکه‌پاره می‌کند، دقیقا همان آرامشی که همسرم روز قبل مصاحبه می‌خواست، به او تزریق شود! فیلم جذاب بود و اگر خون‌و‌خون‌ریزی‌ها را در نظر نگیریم، چند ساعت دیدن فیلم با زبان اصلی، برای آمادگی مصاحبه فردا به زبان انگلیسی، خیلی هم به‌جا بود!

بعد از فیلم چند ساعتی داخل پاساژ چرخیدیم. ما که با درنظر گرفتنِ احتمالِ مهاجرت هیچ خریدی نکردیم، قیمت‌ها هم واقعا به نسبتِ همسایه دیگر ما، ترکیه، بالاتر بود. مخصوصا با قیمت دلار در آن ‌روزها. البته در پرانتز بگویم، یادِ دلارِ شش هزار تومانیِ آن روزها به خیر و نیکی و حیف که قدرش را نمی‌دانستیم!

خرید همسفران طولانی بود و ما که از چرخیدن خسته شده بودیم، در کافه‌ای نشستیم. بهترین فرصت بود برای کمی صحبت درباره تکه کلامِ این روزهای ما «پیشونی، ما رو کجا مینشونی؟!»

 - می‌خوای فردا صبح زنگ بزنم کارخونه نوی اسممون رو بدم؟ فکر کنم ساعت ده هم تور داشت. تا دوازده تمومه. بعدم یه چیزی می‌خوریم راه میفتیم سمت سفارت.

- شوخی می‌کنی فرزانه! تو اون برگه که بهت دادم رو حفظ کردی؟ بشین اونو بخون اونجا چپه جواب ندی هرچی ریسیدیم پنبه بشه!

- چهارتا تاریخ میلادیه دیگه. اونهام که شمر نیستن، فوقش می‌گم من تاریخ کار و تحصیلم رو شمسی حفظم، شمسی می‌گم خودت تبدیل کن عمو جون!

- انقدر آسون نگیر، این‌ها که می‌دونی، دنبال یه بهونن ایرانی‌ها رو ریجکت کنن! ریجکت شدن همون و دوباره افتادن تو شرکت‌ها و دانشگاه‌ها با اون وضعشون همون!

- نترس بابا کل برگه رو حفظم. سختی‌های رفتن و زندگی دانشجویی رم حفظم! اونم وقتی که هرکس اسم آمریکا رو می‌شنوه فکر می‌کنه اونجا آدم داره پول پارو می‌کنه و هرروز تو ناز و نعمته! تو هم انقدر ویزا نگرفتن رو برای خودت بزرگ نکن، بگو هر چه پیش‌ آید، خوش آید! ما که اونور رو تجربه نکردیم، با این ترامپ و دشمنیش با ایرانی‌ها واقعا نمی‌دونیم خیر تو چیه!

- اینور رو که تجربه کردیم! همین الان چقدر طلب حقوق داریم؟! واقعا فکر می‌کنی پشتوانه خانواده‌ها نباشه، دوتا مهندس ارشد چقدر کار کنن و هیچی نخورن میتونن یه سقفی جور کنن؟!

- اینم فکر کن که دور از جون اونور یه مریضی سخت پیش بیاد، با اون وضع هزینه‌ها و بیمه به‌درد‌نخورِ آمریکا و این قیمت دلار، خانواده‌ها هم نمی‌تونن به دادمون برسن! با این نژاد‌پرستی که بعد اومدن ترامپ بیشتر هم شده، واقعا نباید فکر کنیم اونجام گل و بلبله! پس قول بده نتیجه هرچی شد، تو تساکخادزور خوش بگذرونیم، غمبرک نگیری اونجا!

- حالا نفوس بد نزن! ایشالله فردا به خیر می‌گذره تو «تِسِ‌که»، می‌ترکونیم!

 95.jpg

 

همسفران با دست پر پیش ما می‌آیند و مقصد بعدی را انتخاب می‌کنیم.

 

موزه ماتِناداران

 با توجه به اینکه این موزه تا ساعت 5 بیشتر باز نبود، حدس می‌زدیم دقیقه نود می‌رسیم. قطعا ورود ما یا به کَرَم مسئول موزه منوط می‌شد یا کلا پشت درب بسته می‌ماندیم. با وجود این چون نمای بیرون ساختمان و محوطه‌اش را در عکس‌ها پسندیده بودیم، تصمیم گرفتیم از بیرون هم شده، بازدیدی داشته باشیم. حالا چیست این موزه مانتِناداران؟

 اوایل قرن 5 میلادی، کاهنی به نام مسروب ماشتوتس، برای ترویج مسیحیت، همراه با شاگردان خود به نقاط مختلف ارمنستان سفر می‌کرد. در آن زمان ارمنستان بین دو کشور قدرتمند یعنی ایران و رم شرقی قرار داشت و ماشتوتس در سفرهای خود احساس کرد ارمنستان هم برای استقلال و هم برای آشنایی مردم با دین مسیحیت، نیاز به زبان نوشتاری واحد و مختص به خود دارد.

او ایده خود را با پادشاه درمیان گذاشت و بعد از پذیرفته‌شدن، تحقیقاتش را با کمک شاگردان شروع کرد و الفبایی که از چپ به راست نوشته می‌شود و بدون علایمِ زیر و زبر و خط و نقطه است، ابداع کرد.

در همین زمان کتاب‌های دینی و فلسفی و علمی به زبان ارمنی ترجمه شد و انقلابی در تبادل فرهنگی ارامنه رخ داد و به همین دلیل سده پنجم میلادی را، «سده طلایی فرهنگ ارمنی» هم می‌گویند. به علت خدماتی که ماشتوتس انجام داد، آن را در زمره قدیسان کلیسا می‌دانند. بسیاری از کتاب‌ها و نسخ خطی باارزش ارامنه، در این ساختمان نگهداری می‌شوند. نزدیک به 23000 نسخه کتاب و نوشته و سند و نقشه، این موزه را جز یکی از باارزش‌ترین گنجینه‌های نسخ خطی جهان کرده‌ است. آن‌طور که شنیده بودیم، در یکی از سالن‌ها، کتاب‌‌ها و آثاری به زبان فارسی و عربی موجود است.

 96.jpg

ساختمان ماتِناداران

 مسیر رفتن به این موزه انقدر پر استرس شد که رحمتی بر پدرِ دایناسورِ چند ساعت قبل فرستادیم! در این چند روز فهمیدیم رانندگی مردم ایروان تعریفی نیست. البته در مقام مقایسه، باز هم ما بدتر بودیم! ولی وقتی در غربت، راننده برای سریع‌تر رسیدن به لاین مخالف می‌زند، انگار خطر شاخ به شاخ شدن، بیشتر حس می‌شود تا خیابان پشتیِ منزلِ آدم در وطن!

قطعا ما مسافری از آمریکا یا اروپا نبودیم که با این بادها بلرزیم! ولی این راننده، علاوه بر بد راندن، بی‌ادب و گستاخ هم بود و تن من یکی که زمان پیاده شدن می‌لرزید! بقیه را نمی‌دانم چون فکر کنم همه برای دلگرمیِ هم داشتیم ادای شجاع‌ها را درمی‌آوردیم! حالا ماجرا از چه قرار بود؟!

ما روی نقشه دقیقا موزه را انتخاب کرده بودیم. متاسفانه راننده کار با اپلیکیشن اوبر را بلد نبود و روی اپلیکیشنِ مسیریابِ دیگری که ماهم نمی‌دانستیم چیست، مقصد را به صورت چشمی، خودش ثبت کرده بود. چون حرکت روی نقشه به سمت مقصد ما بود، شک نکردیم ولی وقتی رسیدیم، دیدیم موزه‌ای نیست! کاشف به عمل آمد راننده در گوشی خود، مقصد را کمی جا‌به‌جا کلیک کرده! این کمی، چیزی مثلِ بالای کوه و دامنه کوهی بود که در پلان نزدیک به هم دیده می‌شوند ولی کلی راه بین آن‌هاست!

همسرم گوشی خودش و مقصدی که در اوبر ثبت کرده بود نشان داد و من‌هم عکس موزه را در گوشی خودم نشان داده و سعی کردیم به کسی که کلمه‌ای انگلیسی نمی‌دانست اشتباهش را بگوییم! اگر همان موقع، غر‌زدن و گستاخی را شروع می‌کرد قطعا پیاده می‌شدیم ولی راه افتاد و داخل اتوبان که رسید، بلند بلند، بی‌ادبانه و به ارمنی غر‌زدن را شروع کرد و مدام روی صفحه گوشی خودش ضربه می‌زد! اینطور که متوجه شدیم، فکر کرده بود ما بعدا مقصد را عوض کردیم و قبول نمی‌کرد دسته گل را خودش آب داده! من ‌هم وسط داد و هوارش یک ماتِناداران گفتم که ظاهرا شبیه تلفظ خودشان نبود و تا برسیم، وسط داد و هوارش صد باری هم با دهن‌کجی، ماتِناداران گفتن من را مسخره کرد بی‌تربیت!

شکر خدا هیچ کدام کسانی نیستیم که به تَنِش دامن بزنیم! اگر بودیم هم با توجه به جثه راننده، احتمالا باز سکوت اختیار می‌کردیم! یاد راننده‌ای در مسکو افتادم. جایی که من و همسرم داشتیم زور می‌زدیم چمدان را در صندوق عقب بگذاریم و راننده خندید و با یک دست چمدان را برداشت و مثلِ ساک ورزشی پرت کرد داخل صندوق! این راننده هم در هیبت، شبیه همتایِ مسکویی‌اش بود! به مقصد که رسیدیم، باز داشت غر می‌زد و با دست اشاره می‌کرد پول بیشتری بدهیم! ولی هم خیابان شلوغ بود، هم اسم رمزِ اینترنشنال‌ای که بعضا مثل نشان حاکمِ بزرگ، میتی‌کومان عمل می‌کند بر زبان آوردیم و طرف غرغرزنان دور شد! بله، پلیس!

در نظرسنجی اوبر هم حسابی از خجالتش درآمدیم و رفتیم به سمت محوطه آرامِ ساختمانی تعطیل، که انگار قرق شده بود برای ما!

 97.jpg

ساختمان خلوت

بزرگ‌ترین مجسمه‌ای که در تصویر می‌بینید، مجسمه ماشتوتس، مبدع الفبای ارمنی و شش مجسمه دیگر هم سایر نویسندگان و محققان ارمنی هستند. دیگر خودتان باید حدس بزنید با این لوکیشنِ خوب و ساعت طلاییِ دم غروب، چه کردیم!

شب را با کمی گشتن در خیابان‌های اطراف هتل به پایان رساندیم و با رضایت از اینکه شب بعد که سر بر بالش می‌گذاریم، تکلیفمان معلوم شده، به خواب رفتیم...

  

ساعتی در خاک آمریکا

 28 خردادماه ـ ایروان

قبل از کنکور فکر می‌کردم سرنوشت‌سازترین اتفاق زندگی، همین ساعت‌هایِ تست زدن است! بچگی است و بی‌تجربگی‌اش! چه ساعت‌ها و چه تصمیم‌هایی که بعد از آن آمدند و رفتند که می‌توانستند بارها سرنوشتم را، از سَر بنویسند!

اینجایِ زندگی که ایستاده بودم، چند ساعت مانده بود تا درآمدن از بلاتکلیفی و این برایم مهم‌ترین چیز بود! این ‌که تا عصر، یا رومی روم می‌شدیم یا زنگیِ زنگ...

همسفران رفتن به مرکز خرید را انتخاب کرده بودند و من ماندن با همسرم را. خواندن تجربه سایر متقاضیان ویزا در گروه‌های مجازی، مرور کردن چندین و چند استراتژی در مقابل سوالات افسر مربوطه، تماس با خانواده‌ها و خوش و بش کردن و هیچ نوع وقت تلف کردنی جواب نمی‌داد انگار! گمانم به عقربه‌ها وزنه بسته بودند که انقدر کند حرکت می‌کردند!

ـ فرزانه بیا یه یه بارم پوشه رو تو چک کن.

ـ خودت که چند بار دیدی، با این کارها زودتر نمی‌گذره‌ها! ببین، پاسپورتا، سند ازدواج و ترجمه‌اش، فرم آی بیست، مدارک پذیرش، نامه‌های تمکن مالی و ترجمه‌هاش، مدارک تحصیلی و ترجمه‌هاش، مهم‌هاش همیناس دیگه؟!

ـ آره مراقب باش چیزی از توش نیفته. بچه‌ها مسیج دادن ناهار چی بخریم بیاریم براتون؟! من که میل ندارم تو چی؟!

ـ من همیشه میل دارم! تو هم باید یه چیزی بخوری اونجا فشارت نیفته باز!

ـ قبل رفتن یادم بنداز یه نوشابه از پایین بگیرم همون حالم رو جا میاره...

 قبل رفتن است و یادش می‌اندازم نوشابه بخرد. همزمان گوشی دستم است و از همسرِ نوشابه به دست عکس می‌گیرم. عاشق خاطرات تصویری هستم و عکس‌های یهویی، ولی همسر دوست ندارد در شرایط خاص، من را انقدر ریلکس و دست به گوشی ببیند! روحیه‌ای داده و می‌گویم: آخرین نوشابه قبل ویزا، عکس گرفتن داشت خدایی!

کمی از نوشابه می‌خورد و باقی را به کیف من می‌سپارد تا قبل از شروع مصاحبه کمی دیگر قند به رگ‌هایش برسانم!

راننده، این بار بسیار با‌حوصله است و می‌خواهد تمام تند راندن‌های همکارانش را جبران کند! حس سوار شدن بر لاکپشت را کمی تحمل می‌کنیم ولی بعد پیشنهاد می‌دهیم کمی با پدال گاز آشتی کند! البته هر دو انقدر محتاط هستیم که باریدن سنگ از آسمان را هم در زمان‌بندی پیش‌بینی کرده‌ایم! کمی یاد دانشجوهای هفته‌های قبل می‌کنم که در شلوغی تظاهرات و اعتراضات مردم ایروان، تاکسی پیدا نکرده بودند! از دور پرچم آمریکا را در محوطه‌ای بسیار بزرگ می‌بینیم.

p1w6rVzQfu1jeiWXHaYn00usjqUEqlnfEsk5PcXY.jpeg

ساختمان سفارت آمریکا در ایروان (اینترنت)

 داخل بلوار هستیم که راننده طبق نقشه اوبر مقابل دری که نگهبان دارد، توقف می‌کند. ظاهرا نرسیده، سراغ خانه کدخدا را گرفته‌ایم و اینجا درب ورود مسئولان سفارت و ورود ممنوع است! دیدن بزرگی محوطه سفارت، ما را می‌ترساند ولی یاد سرعت‌عمل راننده که می‌افتیم، پیاده رفتن را ترجیح داده و با راننده خداحافظی می‌کنیم.

پنج دقیقه‌ای پیاده می‌رویم و در پیاده‌رو، چهره‌های آشنا و مکالمه ایرانی نشان می‌دهد مسیر را درست آمدیم.

اینطور که در گروه‌های مجازی متوجه شدیم، در این سفارت سه روز هفته اختصاص به مصاحبه با شهروندان ایرانی دارد. سه افسر از صبح تا عصر در حال مصاحبه با متقاضیان هستند و هر مصاحبه، به طور متوسط ده دقیقه طول می‌کشد. با وجود این همه زمان، باز هم وقت‌های این سفارت پُر و خیلی‌ها در انتظار نوبت هستند!

 97لل.jpg

پیاده‌روی خالی اطراف سفارت (عکس از گوگل)

هر چه جلوتر می‌رویم، بیشتر تعجب می‌کنم! دیدن این همه متقاضی ایرانی که پیاده‌رو و پشت در را پر کرده اند، نگرانم می‌کند! به همسرم می‌گویم «اگه روزی این همه آدم بره، کی می‌مونه؟!» او هم جمعیت کشور را به من یادآوری می‌کند و می‌گوید با دیدن چند نفر در پیاده‌رو، حکم خالی شدن مملکت را صادر نکنم!

داخل تاکسی بودیم که همسرم گفت آخرین عکس را بگیر و در محوطه و اطراف سفارت گوشی موبایلت را فراموش کن! شنیده بودیم بابت مسایل امنیتی، بسیار حساس هستند. گوشی در جیب، رفتیم انتهای صف. افسر نگهبان، فقط نیم‌ساعت زودتر از وقتِ نوشته‌شده در برگه، اجازه ورود می‌داد. دو و نیم بود که وارد شدیم. کمی در محوطه رفتیم و وارد ساختمان شدیم. حال و هوا با رد شدن از در کاملا عوض شد. افسران با لباس‌های فرمی که در فیلم‌های آمریکایی دیده بودیم و لهجه‌های آمریکایی و...

به محض ورود، میز بزرگِ یو شکلی می‌بینیم و افسری و گیت‌ای که بعد از تحویل دادن گوشی‌های موبایل و وسایل الکترونیکی باید از آن رد شویم. پایینِ میزِ یو شکل، جایی که محل قرار گرفتن کشوهاست، شبکه های مربع مربع درآورده‌اند و افسر، گوشی هر متقاضی را در یک خانه می‌گذارد. پشت به ما، مشغول قرار دادن گوشی‌هایمان می‌شود که یاد نوشابه می‌افتم. با خودم می‌گویم معلوم نیست بعد از گیت‌، فضا چقدر رسمی باشد، پس همین‌ الان و قبل از ورود، به همسر سوخت‌رسانی کنم!

چشمتان روز بد نبیند، آن‌همه راه رفتن اطراف محوطه، گاز نوشابه را حسابی خالی‌کرده و تا درش را باز می‌کنم، با پییییسس بلندی، خشمش را نشان می‌دهد! افسر که سرش پایین و مشغول گذاشتن گوشی‌هاست، ظاهرا فکر هر چیزی را می‌کند جز صدای نوشابه! آنچنان سریع و جدی نگاهم می‌کند که می‌ترسم دست به آن‌همه تجهیزاتِ آویزان به کمرش ببرد! همسرم می‌گوید ببخشید، می‌توانم بنوشم؟! که افسر خنده ریزی می‌کند که معنی «عمو جون شما که مارو نصفه جون کردی فکر کردم حمله تروریستیه!» می‌دهد! آخر سر هم می‌گوید نوشابه را بده به من و می‌گذارد کنار گوشی‌ها! فکر کنم ترسیده اسلحه‌مان را در بقیه اتاق‌ها هم رو کنیم!

از نگهبانی خارج می‌شویم و کمی در فضای باز می‌رویم تا ساختمان اصلی. همان اولِ کار افسرِ خانمی، مدارک را چک می‌کند. اینجا می‌خواهند مطمئن شوند دست پر آمدی و بعد به تو شماره بدهند. بعد از چک کردن مدارک، روی پاسپورت همسرم برگه‌ای می‌چسباند که یکسری اطلاعات، همراه با F1 پررنگ رویش نوشته شده. روی پاسپورت من هم مشابه همان برگه ولی با F2 را می‌چسباند.

ویزاهای مختلف آمریکا، اسامی مختلف دارند و ویزای دانشجو، F1 و ویزای همراه آن اصطلاحا F2 نام دارد. متاسفانه نداشتن اجازه کار یا تحصیل در طول اقامت در آمریکا، از محدودیت‌های ویزای F2 است. این را هم می‌دانستیم که افسر به این‌ که شما تابع این قانون باشید، بسیار اهمیت می‌دهد و چه بسیار کسانی که با جواب سربالا دادن به این سوال، ریجکت شدند!

اتاق بعد، سالن انتظاری بود با حدود ده متقاضیِ نگران. انتهای سالن، بخشِ انگشت نگاری بود که تمام انگشتان ما را اسکن کرده، عکس را تطبیق داده و شماره صادر کردند. حدود همان ده نفر مانده بود تا نوبت ما و رفتیم سمت صندلی‌های انتظار.

جهتِ صندلی‌ها به سمت درِ ورودی بود و سمتِ راست صندلی‌ها، سه کابین برای افسرهای مصاحبه‌کننده قرار داشت. می‌توانید حدس بزنید تمام سَرها نه رو به جلو که به سمت راست بود و چشم‌ها منتظر دیدنِ عکس‌العمل کسی که بیرون می‌آید! درِ این سه کابین، پنجره شیشه‌ای داشت و می‌توانستی مصاحبه‌شونده و افسر را ببینی. بین افسر و متقاضی هم دیوارِ شیشه‌ای بود و صحبت با میکروفون انجام می‌شد. تقریبا همه چیز همانطور بود که بچه‌ها، در گروه‌های ویزای ارمنستان گفته بودند! قبلا از افسرها و حساسیت‌های آن‌ها خوانده بودیم و الان خودشان را می‌دیدیم. افسر دم‌اسبی و افسر کچل و افسر موبور. این‌ها اسامی بود که پارسال و امسال بچه‌ها روی کسانی که سرنوشت دانشجویان را تعیین می‌کردند، گذاشته بودند!

دلمان با کابین دست راست و افسر دم اسبی بود. وسط هم افسرکچل نشسته بود که از جدیّت‌اش خیلی شنیده بودیم. چشم دوختیم به درها، یکی بیرون می‌آمد خوشحال، یکی ناراحت و سری تکان می‌داد که یعنی نشد! نتیجه همه را می‌شد از چهره حدس زد. دو نفر هم انقدر ناراحت بودند که به سمت درب خروج رفتند، بعد خاطرشان آمد وسایل خود را روی صندلی انتظار فراموش کردند و دوباره برگشتند! کنار پنجره نشسته بودیم، به آسمان نگاه کردم و گفتم نتیجه هر چه شد، من خندان بیرون می‌آیم...

باجه آقای موبور تازه پر شده و یک نفر مانده به ما.  بدجنسانه داریم دعا دعا می‌کنیم متقاضیِ اتاقِ افسر دم‌اسبی، کمی کش بدهد تا نفرِ قبل از ما، برسد به آقای کچل و ما بمانیم برایِ افسرِ دم اسبی! متقاضی کش نمی‌دهد و خندان بیرون می‌آید! نفر قبل ما می‌رسد به افسر دم‌اسبی و ما به افسر کچل! همسرم در را باز می‌کند تا من اول وارد شوم. می‌خواهد به قول آمریکایی‌ها، حسابی نایس‌بازی درآورد! من‌هم که از قبل قرار گذاشته‌ام فارسی صحبت کنم، سلام پرانرژی‌ای می‌دهم یعنی آقای افسر، بدان و آگاه باش من هِلو گفتن هم بلد نیستم پس عمرا دنبال کار یا ادامه تحصیل باشم! افسر تک‌تکِ مدارک را از همسرم می‌خواهد، البته قبل از آمدن، ریزِ جزییات را در سایت پر کرده‌ایم و افسر هم قبل از شروع مصاحبه، انقدر خوانده که اشراف کامل به موضوع دارد ولی باید اگر شکی دارد سوال کند و بعد تصمیم بگیرد.

با سوالی بنیادی شروع می‌کند! چرا آمریکا؟ مگر هر کس می‌خواهد دکترا بخواند، آمریکا را انتخاب می‌کند؟! همسرم گفت زمینه تحصیلی من در ایران دکترا نداشت و با استادی که در این دانشگاه پیدا کردم، بیشترین تطبیق را داشت. دلیل برایش منطقی می‌آید و سر تکان می‌دهد. سوال بعدی این بود که چند ماه خدمت سربازی انجام دادی؟ مطمین بودیم حفظ است که همسرم 9 ماه کمتر خدمت کرده و سوال بعدی چراییِ آن است ولی سوال اول را می‌پرسد تا اگر دروغ بگویی، همانجا نسخه‌ات را بپیچد! سوال دوم را هم پرسید که همسرم گفت بابت خدماتی که در زمینه تحصیلم برای سازمان مربوطه انجام دادم، کسر خدمت گرفتم. نوع خدمات را هم پرسید تا مورد حساسی نباشد و در تمام این مراحل در کامپیوترش چند دقیقه تایپ می‌کرد و سکوت برقرار می‌شد. واقعا جو سنگینی بود! اینکه بدانی کلیدها برای آینده تو به صدا در می‌آیند ولی هر چقدر به چهره سنگیِ افسر نگاه کنی، نتوانی حدس بزنی در مغزش چه می‌گذرد!

سوال بعدی این است که بعد از اتمام تحصیل چکار می‌کنی؟! با اینکه خودشان می‌دانند درصد بسیار بالایی به کشورشان برنمی‌گردند، اما باید زبانی هم شده، از شما بشنوند قصد ماندن ندارید! بسیاری دانشجویان برای گذر از این خوان، از شرکت یا دانشگاهی که در آن کار می‌کنند، نامه پیشنهاد کار یا به قول معروف job offer می‌برند و در جواب سوال می‌گویند: «فلان جا از الان به ما گفته برگردی روی تخم چشم ما جا داری! می‌خواید نامه‌اش رو بدم ببینید!» همسرم هم می‌گوید در کشورم به رشته من نیاز است و بعد از اتمام برمی‌گردم. ترجیح می‌دهیم از اوضاع شرکت‌ها و حقوق‌های معوقه و شایسته‌سالاری‌هایی که در دانشگاه و محیط کار دیده‌ایم، چیزی نگوییم! از این‌که اگر فقط کمی شرایط فرق می‌کرد، قطعا پیاده‌روی جلوی سفارت خلوت‌تر بود!

در این بین به این نتیجه می‌رسیم که افسر کچل، سرگروه است و برای همین وسط نشسته. دو افسر دیگر، هرجا شک و شبهه‌ای درمورد پرونده‌شان دارند، از او راهنمایی می‌گیرند. بعد از کلی تایپ و چک کردنِ مدارک، نوبت به فارسی سوال کردن از من می‌رسد. چند سوال کلی و سوال دیگری که مطمئنم جوابش را می‌داند! «کجا باهم آشنا شدید؟!» هر دو نزدیک به سه سال قبل از تاریخ ازدواج، سابقه کار در یک شرکت داریم و تمام اینها در رزومه ما زیر دستش است ولی دوست دارد از من بشنود!

سوال بعدی، نود درصد من را مطمئن می‌کند که تمام است! تصمیمش را گرفته! جای اینکه بپرسد قصد ادامه تحصیل و کار داری یا نه؟!، خودش لقمه را در دهانم می‌گذارد و می‌پرسد: «به نظر می‌رسد قصد ادامه کار و تحصیل هم نداری، درسته؟!» اصلا لحن پرسیدنش، انقدر فرمالیته است که انگار از پشت شیشه بلند شده و آمده این سمت در تیم ما! می‌گویم نه، فقط همراه همسرم هستم.

باز تایپ می‌کند. همسرم را نگاه می‌کنم تا ببینم آن‌هم به اندازه من مطمئن شده که می‌بینم چشم از کیبورد بر نمی‌دارد! تایپ که تمام می‌شود، جمله معروفِ Congratulations که همه متقاضی‌ها منتظر شنیدنش هستند را می‌گوید و اضافه می‌کند ممکن است ویزای شما با چند روز تاخیر بیاید، سایت را چک کنید. برگه‌ای هم به ما می‌دهد و خداحافظی می‌کند. حالا که فکر می‌کنیم چهره‌اش سنگی که نیست هیچ، خیلی هم مثبت و مهربان می‌زند!

از کابین بیرون می‌آییم، چشم‌های منتظر را می‌بینم و لبخندی می‌زنم که دلشان قرص شود. همسرم خوشحال است و من یادم نمی‌آید این درجه از برق چشمانش را آخرین بار کِی دیده‌ام! می‌آییم سراغِ نوشابه و گوشی‌های موبایل و سریع از سفارت خارج می‌شویم. ما هم به حرفِ بچه‌هایی که می‌گفتند اینها قبل از مصاحبه، نود درصدِ تصمیمشان را گرفته‌اند، رسیده‌ایم. وقتی بخواهند ریجکت کنند، برای بهانه، به نکاتی گیر می‌دهند که ما خیلی‌هایش را داشتیم! از ثبت نام در لاتاری‌ِ سال‌های گذشته تا قانع نشدن از برگشتِ دانشجو به کشورش تا سابقه ریجکت توریستی از آمریکا و کسری خدمت و ... ظاهرا قبل از ورودمان به اتاق، تا حد زیادی آمریکا رفتنی شده ‌بودیم!

مقابل در سفارت، همسرم در حال ثبت سفارش در اوبر است و من‌ هم آماده تلفن کردن به خانواده هستم! تماس با خانواده‌ها، از آن تماس‌هایی است که هم ما و هم آن‌ها نمی‌دانیم خوشحال باشیم یا ناراحت! همسفران می‌گویند انقدر دیر خبر دادید که فکر کردیم نتیجه منفی بوده و حال خبر دادن نداشتید! مطمئنا مثل ما، فکر نمی‌کردند در اداره‌ای آمریکایی هم، نوبت ساعت سه، تازه ساعت چهار وارد کابین شود!