مقصد ارمنستان ـ هدف آمریکا

4.6
از 69 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
اینجا پلی‌ست که ایرانیان را به غرب وحشی می‌رساند! +تصاویر

سور و گشتِ بعد از سفارت

به هتل که می‌رسیم، یک ساعتی به تماس و تعریف سطور بالا به خانواده‌ها می‌گذرد و بعد نوبت جشن می‌رسد! به Foursquare می‌گوییم بهترین رستوران ایروان را نشان بدهد و می‌گوید لاواش! پس پیش به سوی لاواش!

 98.jpg

نمای بیرون رستوران لاواش

حسی که داریم اسمی ندارد! واقعا چرا خوشحالیِ همراه با ترس از آینده و دلتنگی، با چاشنیِ امید اسمی ندارد!؟ در رستوران همسفران می‌پرسند پس ویزا کی واقعا داخل پاسپورت می‌خورد؟ یک congratulations گفتن که نان و آب نشد!

ـ ببینیند، تا قبل از اومدنِ ترامپ، اگر رشته‌ و کِیس‌ات حساس نبود مثل نفت و فیزیک هسته‌ای و اینها، دو حالت داشت. یا تو همون مصاحبه ریجکت می‌شدی یا همون‌جا تبریک می‌گفت و ازت پاسپورت رو می‌گرفت و ویزا رو برات می‌زد. خلاصه کم پیش میومد کسی بلاتکلیف بمونه و مثل الانِ ما بره کِلِرنس.

ـ مگه الان شما رفتید کِلِرنس؟! آخه کیس شما که حساسیت خاصی نداشت!

ـ همون دیگه! قبلا اگه روت حساس بودن میفرستادن کِلِرنس، الان رو همه ایرانی‌ها حساسن! تو دوره کِلِرنس، پرونده می‌ره واشنگتن و دقیق‌تر می‌گذارنت زیر ذره‌بین و سابقه‌ات رو بررسی میکنن! الان به هیچ‌کس درجا نمی‌دن. رو این برگه‌ای که به ما داد، نوشته: شما طبق قانون شماره فلان آمریکا ریجکت شدید، ولی مورد شما رو بیشتر بررسی می‌کنیم. یعنی یه جورایی برای دانشجوها استثنا قائل شدن و دارن قانون رو دور می‌زنن.

 فرم سفارت-2.jpg

برگه ریجکت موقت

 محیط رستوران دلنشین و طبقه دوم که ما نشستیم، از یک سمت پنجره‌های قدی دارد. پنجره‌ها بازند و هوا جریان دارد. من بی‌خیالِ امتحان غذای جدید شده، پلو و جوجه می‌گیرم. برای همسفران هم انتخاب‌های گیاهی پیدا می‌شود و حسابی راضی هستیم از همه چیز. قیمت رستوران هم در حد رستوران‌های متوسط رو به بالایِ تهران و برای بهترین رستورانِ ایروان، منطقی است.

 99.jpg

پنجره‌های رستوران لاواش

100.jpg

 

در مورد برنامه فردا صحبت می‌کنیم. فردا ظهر باید اتاق را تحویل داده و برویم سمت تساکخادزور. بدون دیدن قلعه گارنی و صومعه گغارد هم که نمی‌شود از ایروان رفت، پس تصمیم می‌شود شب زود به هتل رفتن و بستن چمدان‌ها و صبح حرکت به سمت این دو دیدنی...

آخرین شبی است که ایروان هستیم و دلمان می‌خواست بیشتر در دل شهر بودیم و بیشتر بین مردم پرسه می‌زدیم. معلوم نیست باز هم به این شب‌های زنده برگردیم یا نه. شب اول دیر رسیدیم و رقص فواره‌ها را درست ندیدم، امشب باید جبران ‌کنیم.

تاکسی می‌گیریم به تقاطع خیابان تومانیان و نورترن. تا از نورترن، آرام آرام گز کنیم به سمت میدان جمهوری، نزدیک غروب شده و زمان شروع کار فواره‌ها. احتمالا بتوانیم جای خوبی با دید مناسب به استخر پیدا کنیم.

نورترن، از آن پیاده‌راه‌هایی است که هر شهر یکی می‌خواهد! چیزی مثل خیابان استقلالِ استانبول و آربات در مسکو. خیابانی پر از کافه، رستوران، فروشگاه، نوازندگان و هنرمندان خیابانی. تقریبا هرکس در این پیاده‌راه‌ها قدم می‌زند، برای تفریح آمده، خندان است و انرژی در فضا موج می‌زند! نه، ربطی به جواب مثبت سفارت ندارد! همیشه حسم به این تیپ خیابان‌ها همین است...

 101.jpg

خیابان نورترن (عکس از اینترنت)

 در قسمتی از نورترن، ورودی‌هایی به زیر زمین می‌بینید با تابلو پاساژِ تشیر. درست زیر خیابان، پاساژی نواری شکل وجود دارد با فروشگاه‌هایی در دوطرف. بالا و پایینِ نورترن را که قدم زدیم و بستنی که از KFC خوردیم، رسیدیم به میدان جمهوری.

خیلی دوست دارم اینجا را و مردم شهری که هر شب، چند صد نفرشان میدان را پر می‌کنند. جای خوبی پیدا می‌کنیم و می‌نشینیم لب استخر.

102.jpg

استخر میدان

 از عصر، بین ما و همسفران حس عجیبی است، اینکه نمی‌دانی چه در پیش است، وقت چقدر تنگ است و چقدر باید سعی کنی زمان‌های باقی مانده با عزیزانت را، با نگاه و معاشرت و خاطره‌سازی برای خودت ذخیره کنی! شب‌نشینی دور استخر را با شوخی و خنده شروع می‌کنیم، می‌گویند ما چقدر نامردیم! داریم سریالِ سفرهای چهارنفری را تمام می‌کنیم و...

من طاقت نمی‌آورم و چشم‌هایم پر می‌شود، چشم‌های خواهر نیز هم! مردان که سالیان سال است وظیفه قوی و محکم بودن را به ریش مبارک‌شان بسته‌اند، سعی می‌کنند ما را بخندانند!

ـ از الان آبغوره نگیرین خواهرا، بعدا ویزا نمیاد ضایع میشین‌ها!

ـ آره بابا، می‌دونید چند درصد تو همین مرحله ماه‌ها و سالهاست موندن؟! پذیرش دانشگاهشون هم پریده! تکلیف من و فرزانه هم هنوز معلوم نیست!

ـ بعد هم هر کس رفته سالی یه بار رو اومده، الانم که انقدر فیس تایم و کوفت‌اَپ و زهرمار‌گرام هست که دوری معنی نداره، فقط بغل نمیشه کرد همدیگر رو، بقیه‌اش حله!

لبخندی می‌زنیم که زحمت دلداری دادن همسران هدر نشود و یک قطره باران روی صورتم می‌افتد! جمله کلاسیک و بی‌مزه (آسمان هم دارد گریه می‌کند!) به ذهنم می‌رسد که آن موقع به نظرم خیلی هم سوزناک و تاثیرگذار است! به هوای فیلم گرفتن از استخر طوری می‌نشینم که کسی صورتم را نبیند...

فکر نمی‌کنم تا عمر دارم حس آن لحظه، صدای کودکِ پشت سرمان، درخششِ رعد و برق، شروع کار فواره‌ها، آن موزیک، اشک‌هایی که با باران و قطراتِ جدا شده از فواره یکی شده بود و دلی که داشت از جا کنده می‌شد فراموشم شود...

فواره‌ها و اشک من، با اوج گرفتن موزیک شدت می‌گرفتند... می‌خواهید شما هم کنار من بنشینید؟!

 

 

به هتل رسیدیم و از رسپشنیست می‌پرسیم اگر از راننده هتل بخواهیم فردا ما را به معبد گارنی و صومعه گغارد ببرد، چقدر باید بپردازیم، قیمت 12000 درامی که می‌دهد، منطقی نیست.

می‌گوییم فردا زمانِ رفتن ما با خودمان و آمدنمان با خداست، می‌خواهیم صبح اتاق را تحویل داده، چمدان‌ها را امانت گذاشته و بعد از بازدید بیایم دنبال‌شان. می‌گوید انبار نداریم ولی همین گوشه لابی، امن است، نگران نباشید.

چمدان‌ها را می‌بندیم و به دیارِ رویا سفر می‌کنیم...

 

روزِ گلگشت و تماشا

29خردادماه ـ ایروان ـ تساکخادزور

صبح سر صبحانه، تصمیم می‌گیریم با اوبر برویم. اوبر کرایه تا گارنی را 3000 درام نشان می‌دهد. می‌خواهیم همان اول، به راننده پیشنهاد بدهیم زحمت بردن ما به بقیه مقاصد را هم بکشد و اگر قیمت منطقی نداد، خدا بزرگ است. در آن بناهای پر بازدید، حتما مینی‌بوسی، ون‌ای چیزی پیدا می‌شود ما را برگرداند!

اُپل آسترایی نسبتا قدیمی می‌آید. در ایروان اتومبیل‌ها اکثرا قدیمی هستند. راننده اوبر، قیمت منطقیِ5000 درام را برای یک‌ساعت توقف در گارنی، بردن به گغارد و یک‌ساعت توقف در آنجا و باز برگرداندن به هتل می‌دهد و قبول می‌کنیم. البته مار گزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد برای همین هرجا که ما را می‌برد، کرایه تا آنجا را می‌دهیم و جدا می‌شویم که هم دل او قرص باشد و هم دل ما!

 

معبد گارنی

این جاذبه در 27 کیلومتری شرق ایروان و در مجاورت روستای گارنی است. راه کمی پر پیچ و خم است و به محض رسیدن، به سبک اکثر بناهای دیدنی خارج شهر، بیرونِ بنا پارکینگ مراجعین، فروش بلیط و بساطِ فروش سوغاتی دیده می‌شود.

قلعه گارنی، محوطه‌ای است که پلانی مثلث شکل دارد. در مکان‌یابی ساخت این قلعه، دو ضلع از سه ضلع آنرا، مجاور به دره گرفته‌اند که این دره در قسمت جنوبیِ قلعه، تا 300 متر عمق دارد و فکر حمله را از ذهن دشمنان بیرون کند! مهم‌ترین قسمتی که در این قلعه باقی مانده، معبد گارنی است. معبدی که اگر در آن عکس بیاندازید، خیلی‌ها حدس می‌زنند سری به یونان زده‌اید بس که المان‌های معماری آن را دارد!

 103.jpg

معبد گارنی

قبل از مسیحیت، آیین مهرپرستی یا پرستش خورشید در قسمت‌هایی از ارمنستان رواج داشته و گفته می‌شود این بنا هم عبادتگاهی برای پیروان آن آیین بوده. ظاهرا تنها نیایشگاه غیرمسیحیِ بازمانده در ارمنستان، همین معبد گارنی است. این بنا بارها بازسازی شده و در مورد زمان دقیق ساخت آن نظر واحدی وجود ندارد اما بیشترین نظر، مربوط به ساخت در سال 77 میلادی و در زمان تیرداد اول، پادشاه اشکانی است. در قرن17 میلادی، بنا با زلزله‌ای شدید آسیب فراوان می‌بیند و چندبار، از جمله زمان شوروی، بازسازی شده و به شکل امروزی درمی‌آید.

 104.jpg

معبد گارنی

9 پله 30 سانتیمتری که من را یاد ارتفاعِ زیادِ پله، در اکثر‌ بناهای سنتی ایران می‌اندازند، محوطه را از سکویِ معبد جدا کرده‌اند، روی سکو که می‌رویم، طبیعت زیر پای ما و نسیمِ خنک روی صورتمان است. داخل معبد جز یک اتاق چیزی نیست. آن هم اتاقی که سقفش روزنه‌ای دارد که آفتاب از آنجا به داخل معبد می‌تابد. حدس و گمان‌ها می‌گویند درست زیر آن روزنه، مجسمه میترا قرار داشته. زمانی که اطراف ساختمان هستیم، گروهی برای بازدید می‌آیند و لیدر خوش‌ذوق گروه، در همین اتاق ساز دهنی می‌زند. یاد کنسرت سازهای بادی روز اول میافتم...

 105.jpg

فضای داخلی معبد و نوازنده سازدهنی

 جایی که ایستادیم و لیدر را نگاه می‌کنیم، دست‌خطی جلب توجه می‌کند که مطمینا جز آثار باستانی نیست. متاسفانه رسم‌الخطش هم ترس اینکه یک ایرانی خالقش باشد را به دل میاندازد! چه هدف و انگیزه‌ای می‌تواند پشت این کار طاقت‌فرسای تراشیدن سنگ و حک کردن این خرچنگ‌غورباقه باشد، نمی‌دانم!

 106.jpg

تصویر دستخط غورباقه‌ای!

 قسمت دیگری که داخل این قلعه می‌بینیم، بازمانده‌های حمامی است که بخش‌هایی مثل قسمت ورودی، رختکن و گرمخانه داشته و قسمت‌هایی از کف آن با سنگ‌فرش‌هایی منقش به تصویر اسطوره‌های یونان تزیین شده‌است. متاسفانه چیز زیادی از این حمام باقی نمانده است.

 105-1.jpg

بازمانده حمام

 نزدیک یک ساعت شده اینجاییم و برمی‌گردیم نزدیک پارکینگ و دکه‌ها. خانم‌های فروشنده حسابی سر و زبان دارند و برای کسب روزی، خود را به سلاحِ فارسی حرف زدن هم مجهز کرده‌اند! عاشق فارسی حرف زدن با لهجه هستم و دلم می‌خواهد حالا‌حالاها محصولاتشان را برایم توضیح دهند. مربای گردو دارند و مربای کاج و نوعی باسلوق نواری. چند شیشه مربای گردو با سلام صلوات و دعای اینکه در راه نشکسته و چمدان را به گند نکشند، می‌خریم و به سمت صومعه گغارد راه می‌افتیم.

 

صومعه گغارد

 نه کیلومتری درباره شلوغی‌های اخیر ارمنستان و دلیلِ سفر ما با راننده صحبت می‌کنیم تا برسیم. ظاهرا علاقه به مسائل سیاسی بین رانندگان تاکسی، عشقی بین‌المللی است! به جلوی صومعه که می‌رسیم، باز خانم‌های فروشنده با لهجه شیرین و روی خوش، این‌بار نانِ گاتا به‌دست می‌خواهند ما را از راه به‌در کنند! ماشالله نان‌هایی که می‌فروشند هم عیالواری است! چهار نفری نانی می‌گیریم که تا رسیدن به تساکخادزور، غم نان و ناهار نداشته باشیم. حیف است اولین بار، شهری که به دره گل‌ها معروف است را در تاریکی ببینیم...

 107.jpg

صومعه گغارد

108د.jpg

نان ما

108.jpg

خانم نان‌فروش

ساختمان کلیسا، در آغوش کوه و طبیعت است. تلفیق ساختمان با طبیعت اطرافش، برایم یادآورِ قره کلیساست. بنایی باارزش در آذربایجان غربی و یکی از آثار ثبت میراثِ جهانی یونسکو در ایران. چقدر اینجا همه چیز آشنا به نظرم می‌آید...

زمانِ پیاده‌روی در سربالاییِ پارکینگ تا در ورودی هم، دقیقا به یاد مسیر ورود به کلیسای سنت‌استپانوسِ خودمان می‌افتم. همان سربالایی، همان حال و هوای آشنا...

چقدر از یک‌خانواده بودنشان مشخص است... امیدوارم دو فرزندی از این خانواده که نزد ما هستند هم اندازه نفر سوم و حتی بیشتر، بازدیدکننده به خود ببینند، امیدوارم قدردان داشته‌هایمان باشیم و روزی برسد که در جذب توریست و گردشگر، چیزی از همسایگان کم نداشته باشیم...

 109.jpg

قره کلیسا (ایران)

110.jpg

سنت استپانوس (ایران)

برگردیم سرِ بحث گِغارد، اسم جذابی که اگر کمی (غ) آن را غلیظ‌تر بگویی، بامزه‌تر هم می‌شود! معنی گغارد، سرنیزه است و می‌گویند نیزه‌ای که حضرت مسیح را زمان مصلوب شدن با آن مجروح کردند، زمانی در این صومعه بوده و الان در خزانه مقدس کلیسایِ اچمادزین است.

این کلیسا را در قرن چهارم میلادی، در دل کوه و بر رویِ چشمه‌ای که اعتقاد به مقدس بودنِ آب آن دارند، ساخته‌اند. برای همین قسمت‌هایی از آن، همان کوه است که تراشیده‌اند و الباقی قسمت‌هایی است که به آن الحاق شده است. این کلیسا هم مثل قره کلیسا، ثبت میراث جهانی یونسکو است.

 111.jpg

111.2.jpg

صومعه گغارد

داخل صومعه، اتاق‌ها و فضاهای متنوع زیادی می‌بینیم. تزیینات خاصی داخل کلیسا وجود ندارد و فضاها نسبتا ساده و بی‌تکلف‌اند. یکی از فضاهایی که جذاب و گیراست، سالنی است که ایستادن و چهچهه زدن در آن به خاطر انعکاس صدایی که دارد، حسابی وسوسه کننده است! هر بازدیدکننده دالامب دولومبی از خودش درمی‌آورد و می‌رود! در ادامه بازدید، با شنیدن صدای آواز دوباره به آنجا برمی‌گردیم و گروه سرودی با لباس یکسان می‌بینیم و محو آوازی می‌شویم که نمی‌دانیم چه معنایی دارد...

 113.jpg

اتاق چهچهه!

 باز هم شمع و جادویِ تاریکی و نوری که امید تزریق می‌کند به دلِ آدمی. دلنشین‌ترین فضایی که برای روشن کردن شمع دیده‌ام، همین‌جاست. مکانی تاریک با سقفی بلند و پنجره‌هایی نواری در ارتفاع که نور را با خساست به داخل راه می‌دهند.

 114.jpg

 

برای حجاری کردن صلیب، بهترین جا را انتخاب کرده‌اند، درگاه پنجره و محل ورود نور...

 115.jpg

 

در کلیساهای روسیه، سینی و جا‌شمعی‌های کوچک فلزی که به آن چسبیده بودند را دیده بودیم. این سینی‌ها مرتب چرب می‌شدند تا اشکِ شمع، به سینی نچسبد. خادم کلیسا چند ساعت یکبار با قلم مویی، قطرات را از روی سینی جمع می‌کرد و دوباره روغن می‌مالید. در ارمنستان راه حل راحت‌تری پیدا کرده‌اند. کمی ماسه در ظرف می‌ریزند و رویش آب. شمع را هر جای ظرف که دلشان خواست، داخل ماسه فرو می‌کنند و آن هم تا دلش خواست گریه می‌کند و اشک‌هایش روی آب شناور می‌ماند.

 116.jpg

کلیسای روسی (روسیه)

117.jpg

آب و شمع ارمنی

 هنوز از یک‌ساعت قراری که با راننده گذاشته‌ایم کمی مانده. در حیاط کلیسا روی نیمکتی می‌نشینیم و می‌گوییم کاش جا برای چمدان‌ها بود و با همین راننده ادامه می‌دادیم. اینجا هم برخی برای دوگانه‌سوز کردن خودرو، مخزن گازی در صندوق عقب می‌گذارند و محاسبات ما را برای ارزان رفتن به تساکخادزور بهم می‌ریزند!

  

پیش به سوی تساکخادزور

تساکخادزور (tsaghkadzor)، منطقه‌ای است با اسمی که هر کدام از غیر بومی‌ها یک مدل تلفظش می‌کنند! تلفظ خود ارامنه هم انقدر سخت است که فکر می‌کنم استفاده‌ای معادلِ، کُشتم شپش شپش‌کش شش پا را، برای این کلمه دارند و هرکس چند بار پشت هم آن ‌را بگوید، جایزه می‌برد! منطقه‌ای در 60 کیلومتری ایروان که دولت ارمنستان، برای تبدیل کردنِ آن به شهر اسکی در حد استانداردهای بین‌المللی، تلاش زیادی کرده ‌است. پیست اسکی 7 کیلومتری این شهر با تجهیزات و تله‌سیژ مجهز، هتل‌های لوکس، آب و هوای خوش، تفریحات شبانه و کازینوها این منطقه را به مقصدی جذاب برای مسافران، به‌ویژه مسافران متمول کشورهای عرب تبدیل کرده است. البته عمده تمرکز این شهر و فصل پر مسافر آن، پاییز و زمستان و برای انجام ورزش‌های زمستانیست و در فصول گرم، مسافرین کمتری برای اقامت، این منطقه را انتخاب می‌کنند.

 118.jpg

تساکخادزور برفی (عکس از اینترنت)

119.jpg

تساکخادزور سرسبز (عکس از اینترنت)

 در تساکخادزور، هتل‌ها و ریزورت‌های زیادی وجود دارند و من آرارات ریزورت را برای دوشب همراه با شام، به مبلغ 96000 درام رزرو کردم. رزرو همسفران که بعدا به برنامه ملحق شدند، کمی گرانتر تمام شد. با توجه به عکس‌های منطقه و هتل در اینترنت، تقریبا مطمئن بودم اقامت خوبی در انتظار ماست ولی باز هم اندک استرسی داشتم که بقیه همسفران هم انتخابم را بپسندند.

مخزن گاز داشتنِ اتومبیل قبلی، ما را ترساند و اینبار زمان سفارش اوبر، به جای خودرو معمولی، با اختلاف قیمتِ کمی بیشتر، ماشینی بزرگتر سفارش دادیم تا برای جا دادن چمدان‌ها کشتی نگیریم! ماشینی که آمد، فرمانش دست راست بود و راننده‌اش هم اهل دل! تا خود تساکخادزور، ترانه‌های شاد ارمنی که ریتمی بسیار نزدیک به ترانه‌های ایرانی دارند، پخش کرد و در جاده‌هایی که شمال ایران را یاد ما می‌انداخت، سرخوش‌مان کرد! هر نقطه از شمال کشور ما زیبایی‌های خود را دارد و امیدوارم روزی برنامه‌ریزی و سرمایه‌گذاری‌ها به سمتی برود که ده‌ها منطقه توریستی مانند تساکخادزور داشته باشیم و صنعت توریسم به کمک اقتصاد ما بیاید.

به منطقه که می‌رسیم، ویلاهای لوکس و خانه‌های معمولی‌تر بومیان آن منطقه را می‌بینیم. بعضی در حیاط مرغ و خروس هم دارند. ماشین همینطور بالا می‌رود و آشکارا هوا خنک‌تر می‌شود. کمی بعد دیوارِ مجموعه و ساختمانِ نگهبانی را می‌بینیم. در درجه‌بندی‌های بین‌المللی، اقامت‌گاه‌هایی با عنوان ریزورت وجود دارند و اینجا هم آرارات ریزورت است. فرق ریزورت با هتل در این است که ریزورت‌ها معمولا در مکان‌های خوش آب و هوای خارج از شهر، در کنار ساحل، پیست اسکی یا کوهستان و ... هستند. امکانات و خدماتش بیشتر است و مساحت فضای سبز آن‌ هم بسیار بیشتر از استاندارد هتل‌هاست. ریزورت‌ها از دنج‌ترین اقامتگاه‌ها برای ماه عسل، استراحت و آسودن هستند. به همین دلیل است که ساختمان هتل در محوطه سرسبز آن گم است. نگهبان که مراجعه‌کننده جدید دیده، در مورد اقامت و اینکه رزرو داریم یا نه سوال کرده و با دیدن برگه ووچر، با لیست خود اسامی را چک کرده و اجازه ورود می‌دهد.

 120.jpg

121.jpg

ورودی آرارات ریزورت و محوطه هتل

لذتِ کسب تجربه از سفری با برنامه‌ریزی و هزینه کم به جای خود، نمی‌توانم منکرِ لذت استفاده از اقامتگاه‌های با کیفیت و حس خوبی که به مراجع می‌دهند، بشوم. قطعا لبخندها و احترام‌ها به خاطر پولی است که از جیب شما بیرون آمده اما مگر زندگی همین نیست؟! هرچقدر پول بدهی، آش می‌خوری و در شرایط عادلانه‌تر، می‌توانی امیدوار باشی که درآمد و آش‌ای در حد و اندازه لیاقتت در کاسه‌ات ریخته‌اند. در این یک‌بار زندگی، در نقطه‌ای باثبات‌تر از کره خاکی، احتمالش کم است که بعد از سال‌ها درس خواندن و کسب تجربه، به این نتیجه برسی که کاش به‌جایِ علم و فن، اصول دلالی را آموخته بودی یا حداقل ژن برتری داشتی...

مطمئنم خیلی از کسانی که دیروز در پیاده‌رو سفارت دیدیم، این جملات از ذهنشان گذشته است...

 121ف.jpg

121ی.jpg

لابی هتل

پادو هتل زحمت برداشتن چمدان‌ها از ماشین را کشید و ما هم که از راننده، اتومبیلش و ترانه‌هایش حسابی راضی بودیم، برایِ پس فردا ظهر و مسیر فرودگاه با او توافق کردیم و شماره‌ها رد و بدل شد. داخل لابی به ما در مورد امکانات هتل، مثل اتاق بیلیارد و استخر و سالن‌های ورزشی توضیح دادند و اینکه سرویس رایگان برای بردن به تله‌سیژ، هر روز از ساعت نه صبح، نیم‌ساعت یک‌بار جلوی درب هتل است. در مورد این‌که دوست داریم اتاق‌ها در کدام طبقه باشد سوال کردند. ما هم گفتیم بالا، بالا، بالاتر!

هر دو زوج، اتاق در یک طبقه خواستیم ولی فکر کنم تاثیرِ جمله «برای ماه عسل می‌آییم» که همسفران در سفارش اینترنتی خود نوشته بودند، اتاقی دونََبش با چهار پنجره نصیبشان کرد!

 122.jpg

اتاق ما

123.jpg

اتاق همسفران

در مورد کیفیت هتل در قسمت نقد و بررسی حتما خواهم نوشت ولی شما در اینجا تلفیقِ آرامش، منظره‌ای جذاب، تکنولوژی و امکانات، منهای وای‌فایِ قوی را تصور کنید! بله ما هم تعجب کردیم وقتی بارها رمز وای فای را وارد کردیم ولی اتصال مداوم و خوبی ایجاد نشد! چند بار هم اعتراض کردیم و هر بار انگار کمی شیر اینترنت را باز می‌کردند و اتصال بهتر می‌شد ولی در نهایت به سرعتِ هتل سه‌ستاره ایروان هم نمی‌رسید! دلیل این فاجعه اینطور که خودشان می‌گفتند، ابری بودن هوا بود.

زمانی که هتل را رزرو می‌کردم، گزینه اتاق بعلاوه صبحانه و شام قیمت معقولی داشت و چون حدس می‌زدم در این منطقه، مثل داخل شهر تاکسی و رستوران فراوان نباشد، همین گزینه را انتخاب کردم. همسفران که بعدا به برنامه ما ملحق شدند، برنامه شام را در رزروشان نداشتند.

ضمن ورود رسپشنیست گفت، سرو شام امشب ساعت هفت تا هشت است و ما از این زمانِ کم تعجب کردیم. برنامه شد بعد از کمی استراحت، گشت در منطقه، رفتن همسفران به رستوران و برگشتن ما برای شام...

 124.jpg

منظره بیرون از پنجره

همانطور که حدس می‌زدیم، شهر خلوت است و از محوطه هتل که بیرون می‌آییم، کلا خودرویی نمی‌بینیم! آمدن در چنین ریزورت‌هایی بهتر است یا با خودرو شخصی باشد یا با جیبی که پرداخت رقم‌های بالا به رانندگانِ هتل، کَک‌اش را هم نگزد! خوب ما هیچ‌کدام را نداشتیم! کمی پیاده به سمت مرکز تساکخادزور رفته و برای یک ماشین محلی دست تکان می‌دهیم. شانس می‌آوریم و اهل معامله است! با رقمی اندک ما را تا جایی می‌برد و عملا می‌گوید اینجا مرکز خاصی نداریم. تعدادی کافه و بار و کازینو و رستوران پراکنده وجود دارد و ما در فاصله نسبتا زیادی از هتل پیاده می‌شویم تا قدم زنان منطقه را ببینیم.

 124g.jpg

عکس از منطقه

 این دو روز، انگار که دکمه استاپ ذهن را زده باشیم، دلمان نمی‌خواست نه به گذشته فکر کنیم نه به سختی‌های پیش رو! می‌خواستیم سرخوش‌ترین و بی‌فکرترین آدم‌های دنیا باشیم و الحق، خوش به سعادت بی‌خیالانِ عالم!

پیاده قدم می‌زدیم و چند هتل که قبلا در سایت بوکینگ با آنها آشنا شده بودیم را در مسیر دیدیم. چشمِ ما به یکی از این هتل‌ها بود که دیدیم در دوردست خبری است! کابل و کسی که از آن آویزان بود، نوید زیپ‌لاین می‌داد!

 125.jpg

زیپ‌لاین

این‌که خیلی اهل تفریحات هیجانی نیستیم به‌کنار، ترسِ طولانی شدن برنامه و جا ماندن از شام هم مزید بر علت شد که از همسفران جدا شویم!

بعدا از بچه‌ها شنیدیم، زیپ‌لاین سواری بعد از بالا رفتن از کلی پله و رسیدن به ایستگاه، به طرفه العینی تمام شده و کل مسیر حدود پانزده ثانیه بیشتر نیست! یعنی تا بخواهی بترسی، وقت پیاده شدن رسیده! تجهیزات و امنیت هم انقدر کافی به‌نظر می‌آمده که آب در دلشان تکان نخورد!

 126.jpg

زیپ‌لاین سواری همسفران

 در مسیر برگشت، صومعه کچاریس که بنایی مربوط به سده 11 میلادی است را دیدیم. در این ساعت نزدیک غروب فقط دیدن نمای بنا نصیب ما شد. این صومعه در سده‌های 12 و 13 میلادی از مراکز مهم آموزشی و مذهبی ارمنستان بوده.

 126ل.jpg

صومعه کچاریس

ظاهرا موقع آمدن، گرم مناظر شده و متوجه این‌همه فاصله گرفتن از هتل نشده‌ایم! اوایل پیاده‌روی گرم بودیم و زدیم به دل کوچه‌های محلی، ولی نیم‌ساعتی گذشت و دیدیم خبری نیست! هرچقدر می‌رویم باز راه مانده! اوبر هم کلا با این منطقه، حداقل در این ساعت از روز، قهر بود و ما ماندیم و سه‌ربع تا اتمام ساعت شام! معده من که از صبح به‌جز نان گاتا به خود ندیده بود، به پاها فرمان می‌داد بدوید که اگر به شام نرسید، من میدانم و شما دوتا!

 126-2.jpg

126-3.jpg

126-4.jpg

مناظر مسیر پیاده به هتل

هِن‌هِن کنان به هتل رسیدیم و کمی به ساعت هشت مانده، در سالن غذاخوری بودیم ولی نه جنبنده‌ای دیدیم و نه میزی پر از غذا! کم مانده بود از غم تمام شدن شام، بر سر بکوبیم که گارسونی خود را نشان داد، اسامی را چک کرد و میزی که برای ما دونفر آماده کرده ‌بود را نشان داد. فقط همین میز و فقط ما دونفر امشب اینجا بودیم! خواستیم به ارمنی بگوییم «آقا راضی به زحمت نبودیم واسه ما دونفر تدارک ببینین!» ولی بلد نبودیم!

 127.jpg

میز شام ما دو نفر

128.jpg

سالن خالی

چند مدل کیک، سالاد، پیش غذا، نوشیدنی، سوپ و دو مدل غذای اصلی که یکی با گوشت و یکی با مرغ بود، برای ما آوردند که حجمش انقدر زیاد بود، یک چهارمش هم تمام نشد! وقتش بود بپرسیم چرا سالن برای ما قرق شده؟!

گارسون گفت در کل، این فصل سال مسافر زیاد نیست و مسافرانِ امروز، سرویس شام ندارند و ادامه داد که اصل شلوغی هتل، زمانی است که برف کوه‌ها را سفید کند و حتما یک‌بار هم باید آن زمان بیایید. بهانه اسکی بلد نبودن را آوردیم که گفت خودمان مربی داریم و نگران نباشید، فقط بیایید! می‌خواستیم به شوخی بگوییم عموجان، انگار خبر از قیمت دلار نداری! که یادمان آمد برای خیلی ممالک، فرقی نمی‌کند دلار چند است! برنامه‌ریزی می‌کنند، به سفر می‌روند بدون اینکه کیفیت سفرشان در روزهای آخر یکباره نصف شود...

تعداد اتاق‌های هتل زیاد بود و تازه بعد از شام بود که متوجه شدیم بیش از نود درصد اتاق‌ها خالیست! طبقه چهارم کلا دست ما بود و اگر درِ بقیه اتاق‌ها باز بود، جان می‌داد برای قایم‌باشک بازی کردن! بی‌خیالِ فانتزیِ قایم‌باشک شده و زود خوابیدیم...

 

 

روزِ گلِ سرسبدِ تساکخادزور و گل ایران

30 خردادماه ـ تساکخادزور

همیشه پیش نمی‌آید که بعد از خوابی راحت، موقع کش‌و‌قوس آمدن در رختخواب، نگاهی به پنجره بیاندازیم و منظره انقدر دلنواز باشد! «خداوندا چنین روزهایی را افزون بفرما!» گفته و پایین می‌رویم.

 129.jpg

پنجره اتاق هتل

 صبحانه مفصلی برای مسافران، که تعدادی کمتر از انگشتانِ دودست داشتند، محیا بود. امروز چند نفری را در سالن صبحانه دیدیم تا توهمِ اختصاصی بودن هتل از بین برود!

 130.jpg

صبحانه هتل یا صبحانه ما

گل سَر‌سبد تساکخادزور، تله‌سیژ

یک ساعتی برای صبحانه وقت گذاشته بودیم تا بعد با سرویس رایگانِ ساعت 10 به تله‌سیژ برسیم. مشغول صحبت شدیم و همسفران از سورپریزِ دیشب‌شان گفتند!

دیشب ساعت 12، در خواب عمیق بودند که تلفن اتاقشان زنگ می‌زند. با حدس اینکه ما تماس گرفتیم، بر مردم‌آزار لعنتی می‌گویند و جواب نداده می‌خوابند! هنوز چشم‌ها گرم نشده، این بار در اتاقشان کوبیده می‌شود و همسر خواهرم کورمال‌کورمال در را باز می‌کند و می‌بیند دو گارسون، شکلات و نوشیدنی و گیلاس به دست پشت در هستند! ظاهرا کامنتِ ـ برای ماه‌عسل می‌آییم ـ به جز اتاق دونبش، سورپریز دیگری هم برایشان داشته!

همسفر تعریف می‌کرد، گارسون چشم خواب‌الود و گیجی من را دیده‌ ولی باز هم اصرار داشت اجازه بدهیم برایمان نوشیدنی سرو کند که گفتیم ممنون، روی میز بگذارید، کافی است! گارسون‌ها معذرت خواسته و گفته‌اند اینجا رسم است سر ساعت دوازده و در شب اول اقامت، این نوشیدنی برای زوج‌های جدید سرو شود و اگر می‌ماند برای شب دوم، لطفی نداشت! تماس هم گرفتیم جواب ندادید، حضوری آمدیم برای ادای دین! سر میز صبحانه کلی به تصورات آن‌ها و دنیای خودمان خندیدیم! همسفران می‌گفتند به بازدید کارخانه نوی نرفته، محصولش با پای خودش آمد!

ما هم اهل ماالشعیر نیستیم والا جور همسفران را می‌کشیدیم! حتی فکر کردیم شیشه را باز کنیم و کمی پای گلدان بریزیم که نگویند «هدیه رو وا نکرده پس فرستاد!» ولی در آخر گفتیم باز نکردن و مودبانه پس دادنش بهتر از این است که ضرری هم به هتل و گلدان بی‌نوا برسانیم!

 131.jpg

مینی‌ون هتل و بلیط تله‌سیژ

مینی‌ون هتل، ما چهار نفر را سوار کرده، سربالایی را می‌رود و می‌رود تا گیت خرید بلیط. تله‌سیژِ اینجا، بوی امنیت می‌دهد! حتی منی که ترس از ارتفاع دارم، در طول مسیری که کم هم نیست، فقط از مناظر لذت می‌برم. تجربه تله‌سیژهای قبلی می‌گفت نزدیک ستون‌های مسیر که برسیم، قرقره‌ها صدایی داده، صندلی تکانی می‌خورد و آدرنالین در رگ‌ها می‌ریزد ولی اینجا از این خبرها نبود که هیچ، از ستون‌ها موسیقی پخش می‌شد و دلت می‌خواست زودتر به ستون بعد برسی تا باز موسیقی را با صدای بلندتری بشنوی! تا بالاترین ایستگاه رفتیم و ریل دیگری کمی آنطرف‌تر و موازی با ریلِ ما دیدیم. دستگاه ریل دوم کلا خاموش بود و احتمالا این مسیر، مختص روزهای برفی و بردن ورزشکاران به بالا، بالا، بالاتر است!

تنها تجربه‌ای در این سفر که هنوز چشمم دنبالش مانده، دوباره سوار شدن به این تله‌سیژ است. توصیف به‌کار نمی‌آید! ولی شاید دیدن فیلمش کمی کمک کند...

 132.jpg

طول مسیر

133.jpg

عکس از بالا

 در آخرین ایستگاه برای شما برنامه ویژه‌ای دارند! صاحبان چندین اسب زیبا و چند موتور چهار چرخ سعی می‌کنند برای شما خاطره و برای خود روزی بسازند. اگر اهل هیچ کدام نیستید هم می‌توانید از بوفه و استراحتگاه کوچکی که در این ایستگاه هستند، استفاده کنید. ما موتور چهارچرخ را انتخاب کردیم که برای نیم‌ساعت، 10 هزار درام هزینه داشت. البته قیمت ثابت یا بلیطی در کار نبود و اساس کار، چانه‌زنی بود! ما سحرخیزان هم دشت اول صبح بودیم و تخفیف 2 هزار درامی گرفتیم.

 134.jpg

چهارچرخ‌های تفریحی

 

خود راننده با موتور دیگری، مقابل ما مسیر را طی می‌کرد و همسرم به دنبالش. حسِ ویراژ دادن و بالا رفتن از کوه حس خوبی بود مخصوصا برای ما که خود را در شروع راهی جدید می‌دیدیم. در دل دعا می‌کردم چرخ زندگی ما از این به بعد، اگر مثل بنز هم نچرخد، حداقل مثل این موتور چهارچرخ با وجود تکان‌های شدید در چاله‌ها، آهسته و پیوسته ما را بالا ببرد! یک ربعی بالا رفتیم و موتور جلویی ایستاد. وقت پیاده شدن بود و به عقب نگاه کردن.

منظره پیش چشم ما، حس کوهنورد بودن می‌داد! راننده هم پیشنهاد عکس گرفتن از ما را داد تا عکسی در بام تساکخادزور داشته باشیم. مسیر برگشت هم هیجان خود را داشت ولی سعی کردم این با کلّه پایین آمدن را به آینده خودمان ربط ندهم!

 136.jpg

بام تساکخادزور

 وقت برگشتن مسیر با تله‌سیژ و گرفتن تایم‌لپس رسیده! ایستگاه هم نسبت به صبح شلوغ شده و خوشحالیم که اول صبح و در آرامش بالا آمده‌ایم...

 

 

خانمی که در حال نظافت محوطه مقابل باجه فروش بلیط بود، سلام می‌دهد و می‌پرسد ایرانی هستید و سر صحبت باز می‌شود. می‌گوید ده سالی در منطقه خواجه ‌نظام تهران ـ محله ارامنه ـ زندگی کرده. اولین همسرش ایرانی بوده و بعد مدتی که آبشان در یک جوی نرفته، به ارمنستان برگشته. در وطن، از همسر ارمنی هم خیری ندیده و الان به قول خودش می‌فهمد تنهایی بهتر از همراهِ بد داشتن است و با وجود داشتنِ کار سنگین نسبت به سن و سالش، از شرایط راضی است! از او می‌پرسیم همسرت به‌کنار، در کل ایران چطور بود؟ از رفتار ایرانی‌ها راضی است، درآمد بدی هم نداشته ولی با آن لهجه شیرین، حرفی می‌زند که غم مشترک این روزهای ماست! «یه زمانی می‌آرزید آدم ایران کار بوکُنه، الان نا، نا!» در دل دعا می‌کنم برای ایران...

می‌خواهیم اوبر بگیریم که به ذهنمان می‌رسد از دوست جدید بپرسیم راننده آشنا نمی‌شناسد؟ او با کسی تماس گرفته، قیمت تا دریاچه سوان را با تخفیفی خوب، برای ما نهایی می‌کند. گاهی حواسم به حرفی که می‌زنم نیست! با هدف اینکه شاید از روی سفرنامه من، بعدها کسی دست این خانم را بگیرد، برایش از سفرنامه لست سکند گفتم و اجازه خواستم عکسی از او بگیرم. معذب شد و گفت نه، نمی‌خواهم اقوام ایرانی ببینند این کار را می‌کنم. برای من اخلاق و بزرگ‌منشی افراد مهم است نه شغل آن‌ها، ولی ظاهرا برای همه اینطور نیست و من انقدر بی‌فکر بودم که این اصل دردناک را، او به من یادآوری کند...

راننده چون خانم مهربان گفته بود آشنایش هستیم، هوای ما را داشت و قرار شد برای یک‌ساعت و نیم توقف در دریاچه سوان و برگرداندن ما به هتل، 4000 درام بگیرد. به نزدیکی دریاچه رسیده بودیم که باران گرفت و منتظر بود ما چند قدمی از ماشین دور شویم تا تبدیل به تگرگ بشود!

 137.jpg

باران شدید سوان

زیر سایه‌بان پنج دقیقه‌ای ایستادیم، شدت تگرگ بیشتر شد که کمتر نشد! رستورانی که اگر هوا این نبود، نگاهش هم نمی‌کردیم، غنیمت شمرده و می‌پریم داخل! رستوران خانوادگی اداره می‌شد. به منو هم اعتقادی نداشتند و لیستی دستت داده و هرچه می‌خواستی می‌گفتند امروز نداریم! هر کدام از میز و صندلی‌ها را هم انگار از یکی از اقوام گرفته بودند! برای ما چهار صندلی از چهار گوشه رستوران جمع کردند و ما در حد وسع رستوران، سفارشی دادیم و چشم دوختیم به آسمان. غذا که چنگی به دل نمی‌زد ولی محیط رستوران بعد از مدتی برای ما جذاب شد و می‌شد گفت بومی‌ترین جوی که در این سفر دیدیم، همان‌جا بود...

 139.jpg

کافه

140.jpg

غذای ما

صومعه سواناوانک

باران که کوتاه آمد، رفتیم سمت دریاچه. از تعدادی پله کج و معوج بالا رفتیم و دریاچه زیر پای ما بود. ظاهرا به علت وجود دو کلیسای کوچک در این بالا و دید هوایی فوق‌العاده به دریاچه، پاتوق توریست‌ها این‌جا بود نه پایین و کنار دریاچه.

مگر می‌شود این آبی جذاب چشم را پر کند و آدم یاد ارومیه نیفتد؟! امیدوارم منفی‌نگری و بدبینی از من باشد و هموطنانم را در هر سفر و جاذبه، مقایسه و افسوس آزار ندهد...

 141.jpg

دریاچه سوان

جایی که ما ایستاده بودیم، زمانی جزیره‌ بوده و بعدتر، به علت پایین رفتن سطح آب، تبدیل به شبه‌جزیره شده است. صومعه سواناواک بر فراز این شبه‌جزیره و از دو کلیسای نقلی کنار هم تشکیل شده است. دیدن داخل کلیساها خالی از لطف نیست و در بازدید می‌توانید مردم محلی که از پله‌ها بالا می‌آیند تا در این کلیسا و این مکان خوش منظره شمعی روشن کنند را ببینید. قدمت این کلیساها به قرن 9 میلادی برمی‌گردد.

 142.jpg

کلیسای کنار دریاچه

143.jpg

 

خاچکار یا آنطور که به فارسی ترجمه شده، چلیپاسنگ، از اشیا با ارزش و مقدس ارمنیان است. خاچ، در زبان ارمنی به معنای صلیب است و واژه خاج، که در ورق‌بازی استفاده می‌شود هم از همین کلمه آمده. صلیبی که بر روی سنگ با هنرمندی حجاری می‌شود و نماد رنج مسیح و برخاستن اوست. این هنر، قدمت بسیاری دارد و چلیپا‌سنگ‌های عتیقه تا چلیپا سنگ‌هایی که امروزه به عنوان سوغات ارمنستان ساخته می‌شوند، در سرتاسر ارمنستان وجود دارند. در این مکان هم ما چندین خاچکار دیدیم ولی متوجه قدمت آن‌ها نشدیم.

 144.jpg

خاچکارها

پایین که آمدیم قبل از سوار شدن به ماشین، گوی شیشه‌ای همین کلیساها و دریاچه را به رسم یادگاری از ارمنستان خریدیم و برگشتیم به هتل...

کیت خیاطی و حلقه گل سَر را برداشته و توری که در عکاسی قبلی، با کِش روی سرم وصل کرده بودم، با چند کوکِ سریع، وصل کردم به این حلقه گل. همسرم خندید و گفت «چیزی نمونده بود با این کار دستیت اول سفر، کار بدی دستمون ها!»

در بازرسی چمدان فرودگاه، دیدیم چشم مسئول دستگاه گرد شد! ما رو صدا کرد و گفت باز کنید ببینیم این چیه؟! بنده خدا حق هم داشت!

چند روز قبل از سفر، فرصت گشتن و خریدن حلقه گل سَر نداشتم و به همسرم گفتم «یکم سیم برام پیدا کن خودم یه چیزی درست کنم. تو عکس فقط کلّیت‌اش دیده می‌شه دیگه!» سیم مفتولی قدیمی در جعبه ابزار پدرش را چند دور پیچانده و بعد از کاور کردنش با چسب کاغذی و چسباندن چند گل، تاجم آماده شد و الان تصویرش داخل دستگاه، چند استوانه کم داشت تا مو نزند با دینامیت‌هایی که در کارتون تام و جری دیده بودیم! چمدان را بازرسی کردند و بعد از اطمینان، مبارک بادی گفته و ما را راهی کردند!

یاد گل‌فروشی‌های ایروان بخیر! اینجا دستفروش که سهل است، تا فاصله زیادی گل‌فروشی هم وجود ندارد ولی غمی نیست! هرچه باشد اسم دیگر تساکخادزور، دره گل‌هاست و چرا همیشه «عروس رفته گل بچینه؟!» اینبار دامادها برای ما از لب جاده گل بچینند! زرد برای من و بنفش برای خواهر... ساده و دوست داشتنی...

 146.jpg

دسته گل من

محوطه سرسبز هتل، آتلیه بزرگی بود در دست ما چهار نفر. آخرین عکس‌ها را هم داخل اتاقِ هتل گرفتیم و پرونده عکس‌های یادگاریِ شبه عروسی را بستیم.

امشب سالن شام کمی شلوغ شده و از میز اختصاصی دونفره خبری نبود. همسفران هم انقدر خسته بودند، توان رفتن به رستوران خارج هتل را نداشتند و از داخل کافه هتل برای ما عکس فرستادند!

 147.jpg

غذای همسفران

جادوی فوتبال...

در این آخرین شب، هیچ تفریحی بهتر از این نبود که چهارنفری، بازی ایران ـ اسپانیا را ببینیم.

امیدِ انسان در شرایط سخت، چنگ زدن به هر ریسمانی را غنیمت می‌شمارد. خارج از جذابیت انکارناپذیر فوتبال، در روزهایی که دنیا به مردم ایران سخت گرفته و خبرها تلخ است، انگار اکثر ایرانی‌ها، موفقیت بازیکنان را مرحمی می‌بینند بر زخم‌هایشان. وقتی روح جمعی چیزی را می‌خواهد، ناخودآگاه روی کوچکترین و منفعل‌ترین ذرات هم اثر می‌گذارد و حتی ما غیر فوتبالی‌ها، امشب از ته دل بُرد می‌خواستیم!

 148.jpg

تماشای فوتبال جام جهانی

بازیکنانی که در روزهای حساس قبل از جام، کفش و بازی تدارکاتی هم از آن‌ها دریغ شده، امشب مقابل تیمی هستند که به گفته خیابانی، قیمت بازیکن‌هایش به یک میلیارد یورو می‌رسد.

انقدر هر دو طرف شانس گل دارند و بازار حمله داغ است که تکیه دادن یادمان رفته. بارها دلمان می‌لرزد و خبری نمی‌شود تا دقیقه 54 که توپ بین مدافعِ ما و دیه‌گو کاستا می‌رود، می‌آید و در نهایت دروازه ما را انتخاب می‌کند!

حالا حریص‌تر شدیم! کاش در این سال‌ها، کوچک و بزرگ، همین درجه از خواستن را برای سربلندی ایران داشتیم و همه با هم می‌شنیدیم، گللللللللللللللل! گللللللللللللللللل!

ما در تساکخادزور و هموطنان، هرجای دنیا که هستند، بالا پریده‌اند! بعضی هم به یاد تمام ناکامی‌ها، چشم‌هایشان پر شده که خیابانی می‌گوید «صبرکنید! صبرکنید!»

چقدر این جمله آشناست! درست می‌شود، صبرکنید! موقتی است، حباب است، صبر کنید! صبر می‌کنیم و شادی کوچک ما دود می‌شود! با ویدیو چک، عدالت جاری شده و ما به ثانیه‌های قبل از شادی برمی‌گردیم. کاش برای حل تمام مشکلات و گرفتن مچ تمام ناکامی‌هایمان هم ویدیو چک داشتیم! کاش می‌دانستیم آرزوهای‌مان به کدام دست برخورد کردند که حتی بعد از رفتن داخل دروازه، لذت گل را حس نمی‌کنیم!

چیز زیادی نمانده، دست‌مریزادی می‌گوییم به وحید امیری که به گفته خودش تا دوران دانشگاه در زمین چمن بازی نکرده و لایی به پیکه می‌زند! تا ثانیه‌های آخر همه به آب و آتش می‌زنند ولی آن دلخوشی کوچکی که قلب میلیون‌ها ایرانی منتظرش است، اتفاق نمی‌افتد...

با غرور ولی ناکام، می‌خوابیم...

 

 

به پایان آمد این دفتر!

دوباره فرودگاه رنگارنگ ایروان و این‌بار بازیکنان جام جهانی که سری به فرودگاه زده‌اند و دلخوشیِ کوچک دیشب را یاد ما می‌اندازند! لایی زدن به پیکه! از صبح چقدر جک درمورد لایی خوردن خواندیم! پیشتر هم گفته بودم استاد جک ساختنیم، سوژه چه دلار باشد و چه پیکه چه عوارض خروج!

 

149.jpg فرودگاه ایروان

150.jpg

پیکه

به سمت وطن پرواز می‌کنیم. تقریبا به هرچه از این سفر می‌خواستیم رسیدیم و خاطرات خوبی برای ما مانده. با دلی مطمئن و قلبی آرام، دوره کِلِرنس را آسان و ویزا گرفتن را محتمل می‌پنداریم، بی‌آنکه بدانیم روزهای بلاتکلیفی در راه است...

 

روزهای انتظار روزهای شتاب

بلیط هواپیمایی قطر، مسیر تهران-دالاس را برای یک‌هفته زودتر از شروع کلاس‌ها خریده بودیم تا از آمدن ویزا مطمین باشیم. هزینه هر بلیط چهار میلیون و چهارصد هزار تومان برای نهم آگست بود. یک هفته بعد از برگشت ما، وضعیت ویزای من در سایت، به حالت کِلِر درآمد و انتظار داشتیم همانطور که افسر سفارت گفته بود، به فاصله چند روز، وضعیت همسرم هم مشخص گردد اما روزها و هفته‌ها گذشت و هر روز چک کردن مشخصات همسرم در سایت، نتیجه‌ای به جز دیدن جمله (در حال بررسی) نداشت! به زمان پرواز نزدیک شده بودیم و چاره‌ای جز تغییر تاریخ بلیط نمانده بود. زمان پرواز را به دیرترین تاریخ، یعنی دو روز مانده به شروع کلاس‌ها، تغییر دادیم. بلیطی که در عرض یک شب تا صبح، برای هر نفر از حدود پنج میلیون تومان به حدود دوازده میلیون تومان رسیده بود! خوشبختانه پرداخت قبلی ما را هم به دلار حساب کرده بودند و در نتیجه، تغییر تاریخ بلیط برای ما هزینه زیادی نداشت ولی بد به حال کسانی که از قبل بلیط تهیه نکرده بودند!

همسرم روزهای آخر، از چک کردن سایتِ سفارت آمریکا استعفا داده بود و بعد از چند روز چک کردن و نتیجه نگرفتن، من باز هم ناامیدانه مشخصات را وارد کردم و دیدم بله! در تاریخ 13 آگست، یعنی همان روز، پرونده همسرم تغییر وضعیت خورده و این نود درصد معنای گرفتن ویزا را می‌دهد. تا ظهر و زمان اعلام لیست ویزاها صبر کردیم و مطمین شدیم که رفتن، در پیشانی ما نوشته شده است!

 151.jpg

تاییدیه سفارت

 بله، چشم‌ها را باید شست! 13 علاوه بر این‌که نحس نیست، بارها و بارها به ما ثابت کرده عدد شانس ماست!

 

سفری در دلِ سفر قبل، جا مانده...

حالا ما مانده‌ایم و چمدان‌هایی که باید با وسواسی شدید بسته شوند! ریال آنقدر ضعیف شده که فکر خرید وسایل اولیه شروع زندگی، آن هم با دلار واقعا ترسناک است! تا جایی که می‌توانیم لباس و وسیله خانه (با پرداخت 40 دلار برای اضافه بار) با خود می‌بریم. سخت است راهی شدن با چهار چمدان 32 کیلویی و دو چمدان داخل کابین! انگار قبل از رفتن، قرار است دل کندن را یاد بگیری! اول از وسایلت و بعد از دلبستگی‌هایت! همه چیز در این یک هفته آخر روی دور تند است و جانی برایمان نمانده!

خستگی جسمی به کنار، فکر بلاتکلیف بودن در روزهای اول، نداشتن خانه و ماشین و فرصت یک روزه تا شروع کلاس‌ها، واقعا آزار دهنده است اما دلخوشیم به دوستان و اقوامی در سرزمین جدید...

پرواز ما به مرکز ایالت تگزاس، یعنی دالاس است. تشریفات اولین ورود به خاک آمریکا باید از فرودگاه‌های خاصی انجام شود و دالاس نزدیکترین آن‌ها به شهر ما است. خوشبختانه دوستان و اقوام عزیزی در دالاس داریم که هیچ‌گاه کمک‌های بی‌دریغشان در روزهای اول، فراموش‌مان نمی‌شود. اما برای بعد از جدا شدن از آن‌ها و رسیدن به شهر خود، نیاز به اتومبیل و هتل داریم. در سایت بوکینگ ((sleep inn suites را پیدا می‌کنم و برای سه شب به قیمت هر شب هفتاد دلار با صبحانه رزرو میکنم.

Inn ها همان متل‌ها یا اقامتگاه‌های کوچکی هستند که بعد‌ها می‌بینیم اکثرا در آمریکا به صورت زنجیره‌ای فعال هستند. مثلا همین متل، در شهرهای دیگری هم شعبه دارد.

روز خداحافظی سعی می‌کنیم محکم باشیم، بقیه هم در تلاشند همین نقش را بازی کنند! قبل از طوفان قیمت دلار، دلخوش بودیم به ویزای مالتی دوساله ولی الان تهیه بلیط خودش خوان دیگری شده برای دیدن عزیزانت! سعی می‌کنیم با شوخی و خنده، سخت‌ترین خداحافظی فرودگاهی را تمام کنیم و به سالن بعدی برویم...

تغییر لحظه آخری بلیط، هشت ساعت توقف در فرودگاهِ تحسین برانگیز قطر را به همراه داشت. انقدر خسته روزهای قبل بودیم که اکثر این 8 ساعت، در اتاق استراحت فرودگاه طی شد و جانی برای گشتن در فرودگاه برای ما باقی نمانده بود! رفتیم به کنترلِ آخر پرواز دالاس.

 152.jpg

اتاق استراحت فرودگاه

153.jpg

154.jpg

فرودگاه قطر

در این بخش تازه معنای بازرسی را متوجه شدیم! چمدان‌ها را علاوه بر گذاشتن داخل دستگاه، باز هم می‌کردند و حتی از بعضی مسافران می‌خواستند لب‌تاپشان را روشن کنند. کفش‌ها را باید درمی‌آوردی و با وسیله‌ای که به فاصله ده سانت از بدنت می‌گرفتند، مسافران را کاملا چک می‌کردند. این حساسیت در بازرسی همه مسافران وجود داشت و ربطی به ملیت نداشت.

 155.jpg

انتظار پرواز دالاس

هواپیمای این مسیر بوئینگ777 بود که ردیف‌ صندلی‌های آن، سه-چهار-سه بود. اولین بار، دیدن آمریکا از داخل هواپیما فانتزی جالبی بود که با رزرو صندلیِ کنار پنجره برای ما محقق شد! البته حدود پانزده ساعت پرواز خسته کننده‌ داشتیم که با گوش دادن به ترانه‌ها، چرت زدن و کمی فیلم دیدن، اندکی قابل تحمل شد و چقدر در طول مسیر شنیدن قرائت قرآن، دلنشین و آرامش‌بخش بود...

 156.jpg

مسیر پرواز روی مانیتور هواپیما

157.jpg

صوت آرامش‌بخش قرآن 

بزرگی، بزرگی، بزرگی! چیزی که درمورد آمریکا شنیده‌ بودیم را زمانی که هواپیما به زمین نزدیک می‌شد، بیشتر حس کردیم، ساختمان‌های بزرگ، اتوبان‌هایی با لاین‌های متعدد و...

تا زمانی که چرخ‌ها بر زمین بخورند، چقدر در دل دعا کردیم این سرزمین با ما مهربان باشد...

 158.jpg

159.jpg

آمریکا از بالا

وارد فرودگاهِ دالاس شدن، همان حس ورود به سفارت آمریکا را برایم داشت. فرودگاهی منظم و یونیفرم‌ها و پرچمی که نشانگر این کشور بود و نظمی که به وضوح حس می‌شد. در صف چک پاسپورت، استرس داشتیم! انقدر حساسیت روی نام ایران زیاد است و انقدر از تجربه‌های دیپورت حتی از داخل فرودگاه شنیده‌بودیم که تا از فرودگاه خارج نمی‌شدیم، تمام شدن این مرحله را باور نمی‌کردیم!

 160.jpg

فرودگاه دالاس

161.jpg

خوش‌آمدگویی آمریکایی

در حالی که هرکس در صف پاسپورت مقابل ما ایستاده، با خوردن مهری در پاسپورتش وارد مرحله بعد می‌شود، مامور چک پاسپورت همسرم را نگه می‌دارد. کمی که صحبت می‌کنند، من را هم صدا می‌کند و هر دو را به اتاقی می‌برد که چند مسافر دیگر که مشخصا غیر آمریکایی هستند، در آن منتظرند. یک‌ساعت و نیم در آن جا معطل می‌مانیم، نگرانیم و هر تجربه‌ منفی که درباره برگشت از فرودگاه شنیده‌ایم، جلوی چشم‌های ما رژه می رود! در نهایت ما را صدا می‌کنند و بدون توضیحی، پاسپورت را داده و خوش‌آمد می‌گویند!

 162.jpg

صف پاسپورت

خوان بعدی، چک کردن چمدان‌هاست. برای کسانی که اولین ورود را دارند، معمولا حساسیت بیشتری وجود دارد. ورود هر نوع دانه قابل کشت به خاک آمریکا ممنوع است و به این مورد بسیار حساس‌اند. لیمو‌عمانی و مقداری میوه خشک که همراهمان داریم را دور می‌اندازند و تمام...

162ب.jpg

بیرون فرودگاه

دوستان منتظر ما هستند و شب را مهمانشان هستیم. اولین رستوران در این دیار را می‌رویم و شب در خانه‌ای به سبک معماری مرسوم آمریکا، تا نزدیک صبح چت می‌کنیم! بله اختلاف ساعت کار دستمان داده و خواب ما حسابی بهم خورده!

 163.jpg

رستوران در دالاس

164.jpg

 

فردا صبح به کمک دوستان به بانک می‌رویم. کارمند خوش برخوردی بیش از یک ساعت فقط برای ما وقت می‌گذارد و هرچیزی که متوجه نمی‌شویم بارها با روی خوش و شمرده توضیح می‌دهد. متاسفانه به دیدن این درجه از احترام، زمانی که حساب بانکی با رقمی پایین باز می‌کنیم، اصلا عادت نداریم! حساب را باز می‌کنیم، ماشین اجاره می‌کنیم و به سمت شهر جدید می‌رویم...

اولین برداشت‌ها از این آمریکا برایم جالب است، چیزهایی که امروز برایم کاملا عادی شده‌اند ولی روزهای اول تفاوت پررنگی داشتند. یکی از آن‌ها رانندگی منظم و با حوصله و رعایت قوانین است! این که سر هر چهارراه اگر هیچ کس نباشد هم باید طبق تابلوی ایست، توقف کامل داشت. این که چقدر کم کردن سرعت در محدوده مدارس و توقف کامل در صورت ایستادنِ اتوبوس مدرسه مهم است و...

 165.jpg

اتوبوس هایی که در کارتن‌ها و فیلم‌ها دیده بودیم

چیز دیگری که شدیدا به چشم می‌آمد مصرف‌گرایی شدید آمریکایی‌ها بود! خرید بیش از حد مردم، مصرف بیش از حد کاغذ در کارهای اداری، تغذیه ناسالم، اضافه وزن‌های بسیار شدید که نمونه‌اش را در وطن بسیار کم می‌دیدیم! احترام به حریم افراد، این‌که صف ایستادن را از کودکی آموخته‌اند. این که حریم افراد به خوبی رعایت می‌شود و در طول صف، فاصله‌ها یک وجب از یکدیگر نیست! چقدر به یاد انتظار در صف‌های عابر بانک خودمان افتادم! در کل رعایت نظم و نظم و نظم در همه جا...

شرکتی به نام Enterprise برای اجاره دادن خودرو در آمریکا، با شعب مختلف در اکثر شهرها وجود دارد. می‌توان از آن‌ها، ماشین کرایه کرده و در شهر دیگر، به نمایندگی تحویل داد. ما به دنبال کرایه ارزان‌ترین خودرو بودیم ولی چون خودروهای ارزان را قبلا کرایه داده بودند، به همان قیمت به ما یک دوج کرایه دادند که با توجه به حجم باری که داشتیم، موهبتی حساب می‌شد! اینجا اکثرا مشتری را راضی می‌کنند و الان مدل ارزان نداریم و باید مدلِ گران‌تری اجاره کنی و این حرفها را ندارند! معنای واقعی (حق با مشتری است) را در روزهای آینده، وقتی متوجه می‌شویم که می‌بینیم امکان پس دادن اکثر اجناس در اکثر فروشگاه‌ها، بعد از استفاده و راضی نبودن وجود دارد! بدون نیاز به توضیح یا دلیل!

 166.jpg

ماشین دوج که مصرف بنزین زیادی هم داشت...

در جاده، دیدن توربین بادی‌های فراوان در مسیر، مزارع کشت بزرگ با روش‌های آبیاری نوین و از همه بیشتر، نقل و انتقال بسیار زیاد اجناس با خودروهای باربری و قطارهای باربری بسیار به چشم می‌آمد. قطارهایی که گاهی تا پنج لوکوموتیو، واگن‌های فراوان آن را می‌کشیدند...

 167.jpg

لوکوموتیوها

168.jpg

داخل جاده و توربین‌ها

 

نزدیک به هفت ساعت در راه بودیم و این برای آمریکای وسیع، فاصله زیادی محسوب نمی‌شود. هتل را پیدا کردیم و نگران بارها و چمدان‌هایی بودیم که بر روی صندلی عقب گذاشته بودیم که رسپشنیست گفت نیازی به خالی کردن نیست، این منطقه کاملا امن است.

 169.jpg

بیرون هتل

170.jpg

عکس اتاق

هتل نسبت به قیمت آن، کاملا مرتب و تمیز بود. سه روز استراحتی آرام در انتظار ما بود تا زندگی جدیدی شروع کنیم.

بیشتر نوشتن از این دیار را موکول می‌کنم به سفرنامه‌های احتمالی بعدی. در دل امیدوارم توانسته باشم اندکی از افکار و تجربیاتم را در سطرهای قبل به خواننده منتقل کنم.

 

 

برای مسافران آینده

تا جایی که به درک شرایط و انتخاب‌های ما کمک می‌کرد، در داخل متن به هزینه‌ها و اطلاعات جانبی اشاره کردم ولی پرداختن بیش از حد به آن را موکول کردم به جداولی در زیر.

با توجه به این‌که ارزش ریال در نوسان است و فعلا کسی از سرنوشت آن خبر ندارد، هزینه‌ها اکثرا به درام در جداول وارد شد تا دیدی مناسب‌تر به خواننده بدهد. در زمان مسافرت ما، هر درام در حدود 12 تومان ارزش داشت.

 costs.jpg

جدول هزینه‌ها

در طول فصل‌های مختلف، اکثر اماکن دیدنی، ساعات بازدید متفاوتی دارند و بهترین کار، چک کردن سایت مربوط به هر جاذبه و گرفتن اطلاعاتِ به‌روز است. من در جداول زیر، اطلاعاتی که مربوط به سفر ما بود، به همراه آدرس سایت‌ها قرار داده‌ام و توصیه‌ام چک کردن آنلاین سایت‌ها پیش از مراجعه است.

 tour2.jpg

جدول سایت جاذبه‌ها

چه وسایل نقلیه عمومی را انتخاب کنید چه تاکسی و چه خودرو شخصی، برای پیدا کردن مسیرها به نقشه نیاز دارید. اگر مثل ما استفاده از اپلیکیشن‌های مسیریاب را ترجیح می‌دهید، پیش از سفر مکان‌های دیدنی را در آن ذخیره کنید. ما از Google Maps برای مسیر‌یابی و از Uber برای سفارش تاکسی استفاده می‌کردیم.

 

با اینکه من استفاده از تورهای بازدید از اماکن دیدنی را به خاطر هزینه بالا و یکدست نبودن جمع مسافران نمیپسندم، اما شاید انتخاب خیلی از عزیزان باشد. تصاویر زیر، اسکن چند بروشور مربوط به تورهاست که صرفا برای دیدن شما در اینجا قرار میدهم اما ترجیح من، همانطور که در سفرنامه دیدید، مطالعه تاریخچه ها و بازدید بدون تور است.
 1.jpg
2.jpg
3 (1).jpg
4.jpg
 
 

  

درباره سفرنامه

در سفری که مقدمه‌ای برای هجرت است، حق مطلب ادا نمی‌شد اگر به حال و هوای کشور مبدا و شرایط ما در موطن اشاره‌ای نمی‌کردم.

قطعا مشاهدات و برداشت‌هایِ ما، تا حد زیادی شخصی هستند و شاید دیگران در موقعیت‌های مشابه، دریافت‌های متفاوتی از محیط داشته باشند. من هیچ اصراری بر صحیح بودن استنباطم نداشته و نمی‌خواهم برداشت خواننده از این متن، تایید مهاجرت و دل کندن از وطن باشد. مهاجرت کردن انتخابی شخصی است و من از سختی‌هایِ متعدد آن آگاهم. قطعا اگر دست به قلم ببرم، صفحات زیادی از معایب آن سیاه خواهم کرد!

مطالبی در متن بود که در ظاهر ارتباطی به سفر ارمنستان نداشتند ولی اگر کمی از بالاتر نگاه کنید، محرک‌هایی بودند برای انتخاب این مسیر. از صداقت به دور بود اگر شما را تنها در ایروان همراه می‌کردم و اندکی بیشتر با شرایط خودمان آشنا نمی‌کردم...

 

در آخر امیدوارم دنیا با ایران و تمام هموطنان من مهربان‌تر باشد، سختی‌ها و ناعدالتی‌ها تمام که بعید است، کمتر شود و کمتر کسی راه هجرت در پیش بگیرد. آدمی به امید زنده است...

 

نویسنده : فرزانه امیدی

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.