شبی غرق آرامش در کچا
«کوکب خانم زن پاکیزه و با سلیقه ای است...
کوکب خانم هر روز از شیر گاو چیزی درست میکند. گاهی به آن مایه پنیر می زند و پنیر درست میکند. گاهی مایه ماست می زند و ماست می بندد و از ماست کره می گیرد... روزی عده ای از ده دیگر سر زده به خانه آنها آمدند. کوکب خانم با تخم مرغ تازه و روغن نیمرو درست کرد...
همه از سلیقه کوکب خانم تعریف کردند...»
تصویر شماره 1 - داستان کوکب خانم
این جملات، بخش مهمی از خاطرات شیرین اغلب ما است. خاطرات روزهایی که بزرگترین مسئولیت ما در زندگی، نوشتن مشق شب از داستان کوکب خانم بود. تمام استرس ما در آن روزها نوشتن همین مشق های شب بود. کودک که بودم، نمیدانستم چطور باید از فوتبال بازی کردن در کوچه دل بکنم و بیایم و مشق هایم را بنویسم.
در آن روزهای شیرین، بزرگترین ضد حال این بود که همکلاسیمون بگه خانم معلم یادتون رفت مشق بهمون بگید...!
در آن روزها همه چیز طبیعی بود. حتی شیرهای پاستوریزه هم طعم بهتری داشت. وقتی درب آلمینیومی شیشه شیر را باز می کردیم با انگشت خامه روی آن را بر میذاشتیم و در کام می گذاشتیم و لبخند رضایت بر لبانمان نقش می بست.
انقدر این خاطرات شیرینند که حتی دیدن جلد کتاب فارسی دوم دبستان هم حالم را خوب می کند.
نمی دانم چرا آن روزهای خوب اینقدر زود گذشت. نمی دانم چه شده که لبخند به سختی روی لبانمان می نشیند.
آخرین پنجشنبه و جمعه پیش از ماه رمضان نزدیک است و من مشغول انجام کارهای عقب مانده هستم. همسر جان پیشنهاد رفتن به شمال را می دهد. هفته گذشته از سفر شیراز آمده ایم وضعیت مرخصی هایم زیاد رو به راه نیست. برنامه های تابستان هم در پیش است و باید به دقت از مرخصی هایم نگهداری کنم! و اینطور می شود که با یک «نه» قاطعانه پاسخ همسر جان را می دهم.
با گفتن همین نه قاطعانه است که پنجشنبه 12 اردیبهشت 98 ساعت 6 صبح در پارکینگ مشغول چیدن وسایل سفر در صندوق ماشین هستم. بهترین وسیله برای رفتن به کچا وسیله نقلیه شخصی است. تنها حُسن آن نه قاطعانه این بود که همسرجان رضایت داد از اداره مرخصی نگیرم و سفرمان دو روز و یک شب و در آخر هفته باشد.
وسایل سفرمان همان وسایل همیشگی سفر به اضافه پوتین برای جنگل نوردی است. محض احتیاط چتر و پانچو را هم بر میداریم. اقامتگاهمان تقریبا همه وسایل مورد نیاز را دارد و این موضوع بار و بنه سفر ما را کم می کند.
تصویر شماره 2 - فاصله تهران تا اقامتگاه 313 کیلومتر و تماماً اتوبان است
وقتی نگارش این سفرنامه را آغاز کردم، به این فکر می کردم بازخوردهای نوشتن یک سفرنامه کوتاه برای یک سفر "یک شبه" شاید زیاد جالب نباشد. اما وقتی دیدم سایت وزین لست سکند بخش "برنامه سفر" را به سایت اضافه کرده است، مصمم شدم نگارش سفرنامه را آغاز کنم تا دوستانی که به دنبال یک سفر کوتاه به یادماندنی هستند، بتوانند از آن استفاده کنند.
برای همه ما پیش آمده که گاهی به دنبال "فرصت" هستیم که بتوانیم از شهر فرار کنیم و به دور از آلودگی هوا و آلودگی صوتی و آلودگی بصری، دمی به دور از هیاهوی شهر بیاسائیم. اما هزاران دغدغه و نبود وقت و بهانه های دیگر، این "فرصت" را از ما گرفته است. اما این بار نگذاشتیم هیچ بهانه ای ما را از سفر رفتن باز دارد و این "فرصت" را خودمان ایجاد کردیم. سفری دو روزه به قلب جنگل در پیش داریم. سفری به گذشته های نه چندان دور. سفری به صمیمیت روستا. سفری که در آن سکوت جنگل را آواز پرندگان می شکند. سفری که در آسمان شبش میتوان ستاره چید. سفری به خانه های کاهگلی با سقف های چوبی. سفری که گویی به خانه کوکب خانم است!
همان خانم تمیز و خوش سلیقه...
سفر به خانه ای با صمیمیت خانه کوکب خانم. سفر به خاطرات کتاب فارسی دوم دبستان.
تصویر شماره 3 - اقامتگاه بومگردی پیله بابا
اگر چه مقصد سفر 310 کیلومتر با "محل" زندگی امان فاصله دارد، اما "شیوه" زندگی در آن؛ هزاران کیلومتر با شیوه زندگی ما فاصله دارد.
حرف از کچا است. روستایی در قلب جنگل های سراوان. روستایی از توابع بخش سنگر شهرستان رشت در استان گیلان.
این روستا در ۲۰ کیلومتری رشت بعد از امامزاده هاشم و در دهستان سراوان قرار دارد. اکثریت مردم این روستا تالش زبان می باشند. کار مردم این روستا کشاورزی و دامداری است و جمعیت آن کمتر از پانصد نفر برآورد می شود.
زمانی که در اینترنت مشغول جستجو برای یافتن یک محل اقامت بکر در شمال کشور بودیم، نیم نگاهی به اقامت در اقامتگاههای بومگردی داشتیم. اما اکثر اقامتگاهها یا ظرفیت نداشتند و یا اگر ظرفیت داشتند محل آنها بکر نبود. برخی هم ظرفیت داشتند و هم محل آنها بکر بود، اما در بخش نظرات، مسافران از اخلاق و مدیریت راضی نبودند.
تا اینکه بصورت اتفاقی در اینترنت با اقامتگاه پیله بابا در روستای کچا آشنا شدیم. در بخش نظرات از میهمان نوازی پرسنل و محل بکر اقامتگاه تعریف شده بود ولی تصاویر زیادی از اقامتگاه در دسترس نبود. دل را به دریا زدیم و بدون تحقیق بیشتر و با تکیه بر نظرات کاربران، تلفنی رزرو را انجام داده و هزینه اقامت را واریز کردیم. هزینه هر شب اقامت برای یک نفر با صبحانه 75 هزار تومان و بصورت فولبرد 120 هزار تومان است.
تصویر شماره 4 - طبیعت روستای کچا
صبح پنجشنبه مسیر تهران – کرج – قزوین – رشت را آغاز کردیم. بر خلاف پیش بینی ما، اتوبان خلوت است و پس از سه و نیم ساعت به رودبار می رسیم. ساعت ورود به اقامتگاه 14 است و ما 10 صبح به رودبار رسیده ایم. سراغ بازار محلی رودبار را از مردم میگیریم و متوجه میشویم امروز زمان برگزاری پنجشنبه بازار است. چی بهتر از این؟ هم فال است و هم تماشا.
اگر از رودبار گذر کرده باشید حتما رستوران هوایی جهانگیری را دیده اید. شکل این رستوران که مانند هواپیما است انقدر معروف است که بهترین نشانه برای دادن آدرس پنجشنبه بازار باشد. این رستوران نبش خیابانی قرار دارد که پنجشنبه بازار در آن برگزار می گردد. نه تابلویی وجود دارد که نام خیابان در آن ذکر شده باشد و نه در نقشه نامی از این خیابان درج شده است.
در انتهای خیابان پارک شهید چمران قرار گرفته است و در کنار پارک، پارکینگ ماشین است. ماشین را در پارکینگ رایگان پارک کرده و به پنجشنبه بازار که که متصل به آن است می رویم. در ابتدای بازار چند فروشنده دورهمی گرفته اند و مشغول بگو بخند هستند. تا من را می بینند می ایستند و میگویند: آقا میشه یه عکس از ما بگیری؟!
اطاعت امر می کنم و عکسی به یادگار از آنها می گیرم.
می پرسند کجا چاپ میشه؟ ( فکر می کنند خبرنگارم!)
می گویم عکس ها هیچ جا چاپ نمیشه و میره توی لپ تاپ من! بعد کمی فکر می کنم و می گویم: شاید در یک سایت منتشر بشه!
تصویر شماره 5 - پنجشنبه بازار رودبار
یاد سفرسالهای قبل به استانبول می افتم. در سه شنبه بازار استانبول دقیقا مشابه همین صحنه تکرار شده بود و دو فروشنده خواستند از آنها عکس بگیرم. لینک سفرنامه استانبول در سایت وزین لست سکند.
در این پنجشنبه بازار مانند سایر بازارهای محلی شمال کشور، تولیدات بومی منطقه عرضه می شود. سبزی، میوه، تخم مرغ محلی، گل و نشاء گیاهان گرفته تا ابزار و قابلمه!!
تصویر شماره 6 - پنجشنبه بازار رودبار
کمی در بازار پرسه می زنیم. یک فروشنده کاسه ای در دست دارد و مشغول خوردن میوه است. وقتی مقابل بساطش می رسیم به ما آلو تعارف میکند.
اول متوجه نمیشوم یعنی چه؟
او که آلو ندارد.
بعد متوجه می شوم آلو همان گوجه سبز خودمان در گویش محلی است.
روی گوجه سبز نعنا خشک ریخته و با نمک مشغول نوش جان کردن است. دلمان آب می شود.مقداری گوجه سبز از او می خریم.
ساعت 11 است و ما همچنان مشغول پرسه زدن در پنجشنبه بازار هستیم که از اقامتگاه تماس می گیرند:
- سلام جناب. از اقامتگاه پیله بابا تماس میگیرم خدمتتان. می خواستم ببینم برای پیدا کردن مسیر اقامتگاه کمکی نیاز دارید یا خیر.
- سلام. ممنونم. ما کمی زود رسیده ایم و الان مشغول بازارگردی در رودبار هستیم . بعیده برای مسیر یابی مشکلی پیدا کنیم و طبق لوکیشن راس ساعت 14 خدمت خواهیم رسید.
- چرا ساعت 14؟ همین الان تشریف بیارید.
- الان که زوده؟
- نه! نه! هیچ مشکلی نیست. همین الان تشریف بیارید.
- چشم خدمت می رسیم
- منتظرتون هستیم. خدانگهدار
- خدانگهدار
اینطور می شود که بازارگردی را رها کرده و به سمت اقامتگاه حرکت می کنیم. به مسیر خود از رودبار به سمت رشت ادامه داده و بعد از پلیس راه از روی جاده فومن دور زده و به سمت تهران مسیر را ادامه می دهیم تا تابلوی روستای کچا که بعد از پارک جنگلی سراوان است را می بینیم. وارد فرعی می شویم. هفت و نیم کیلومتر مسیر را ادامه می دهیم. آقای یدالهی مالک اقامتگاه در انتهای مسیر آسفالت منتظر میهمانانش ایستاده است. وقتی ما را می بیند خوش آمدی گرم می گوید. همین ابتدای سفر از برخورد ایشان انرژی مثبتی می گیریم که گویای اقامتی خوش خواهد بود.
مسیر آسفالت تمام شده و یک مسیر چند ده متری بسیار کوتاه خاکی در پیش داریم. با ماشین از یک رودخانه کم عمق عبور میکنیم و در پای یک تپه و در کنار پارچین های چوبی توقف می کنیم. از چند پله چوبی و سنگی بالا می رویم و تا به اقامتگاه می رسیم. وقتی چشمم به اقامتگاه و ویوی مقابل آن می افتد می خواهم از خوشحالی پرواز کنم. سالها بود علاقه داشتم اقامت در یک خانه بکر روستائی را تجربه کنم. از همان خانه ها که در فیلم ها می بینیم، ولی هیچ وقت نشد.
تصویر شماره 7 - اقامتگاه بومگردی پیله بابا
اما الان دقیقا در همان خانه روستائی رویاهایم هستم. اتاق های کاهگلی و بوی علاء الدین و رنگ های شاد لحاف کرسی، چراغ گردسوز روی طاقچه و ایوان با صفای اقامتگاه، من را غرق رویا می کند.
تصویر شماره 8 - اتاق محل اقامت
همگام با ورود ما، با یک سینی چای و شیرینی محلی در دست، خوش آمد می گویند. چای را با شیرینی محلی رشتی می نوشیم.
تصویر شماره 9- خوش آمد گویی با چای و شیرینی محلی
خستگی چند ساعت رانندگی چشمانم را خسته و خواب آلود کرده است. لحاف کرسی را رویم می کشم.
بی آنکه متوجه شوم ساعتی به خواب عمیق فرو می روم و با صدای همسر جان بیدار می شوم. وقتی بلند می شوم احساس می کنم Reset Factory شده ام!
سر و حال سر زنده مشغول آوردن وسایل از ماشین می شوم.
طبیعت بدون دود آتش برایم دلچسب نیست. لذا کمی هیزم جمع میکنم و آتشی در محل مشخص شده بر پا میکنم. همسرجان قابلمه آب را می آورد و وقتی می پرسم برای چه است؟ جواب می دهد میخواهم آش رشته درست کنم.
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بی خبر به دست آیی
چی بهتر از این؟
طبیعت بکر روستای کچا، خنکای ملایم اردیبهشت، سرسبزی جنگل و صدای پرندگان، فقط آش رشته با سیر و نعنا داغ فراوان را کم دارد. دست به کار می شویم و ساعتی بعد آش خوشمزه قصه ما آماده است.
جایتان خالی...
آش را نوش جان می کنیم.
تصویر شماره 10 - منظره مقابل ایوان
آب زلال چشمه بالادست روستا، به خانه های کچا لوله کشی شده و آب شرب اینجا، همان آب زلال چشمه است.
کتری آتشی را از آب چشمه پر میکنم و سه پایه آتش را سر هم می کنم. کمی هیزم روی آتش میریزم و کتری را از سه پایه آویز می کنم. دقایقی بعد صدای قل قل کتری و بخار آب، یادآوری میکند وقت دم کردن چای است.
قوری را با چای محلی اقامتگاه و چوب دارچین پر می کنم و آب جوش در آن میریزم.
دقایقی بعد چای آتیشی در استکان های کمر باریک آماده است. سینی چای را برداشته و به رودی که در پشت خانه جریان دارد می رویم. پرندگان روی درخت نشسته اند و سرمست از هوای پاک روستا، چهچهه می زنند.
پای خود را در آب می گذاریم و اجازه می دهیم خنکای آب به عمق جانمان نفوذ کند. طعم گس چای قند پهلو کنار آب، لذتی وصف ناشدنی به همراه دارد.
تصویر شماره 11 - پای در آب می گذاریم تا خنکای آن به عمق جانمان نفوذ کند
به اقامتگاه باز می گردیم و در ایوان مشغول تماشای طبیعت می شویم. گوجه سبزهایی که از بازار محلی رودبار خریداری کرده ایم را می شویم. نعنا خشک و نمک زده و به جانشان می افتیم.
تصویر شماره 12 - روستای کچا
انگار اینجا زمان متوقف است. هیچ دغدغه ای نیست. همه چیز آرام است. فقط باید نشست و به پشتی های سنتی لم داد و منظره را تماشا کرد. هر از گاهی صدای گاو و یا صدای بوقلمون سکوت جنگل را می شکند. اسب یا قاطری زیر پایمان در مقابل ایوان، مشغول چرا است.
تصویر شماره 13 - اسب یا قاطری مشغول چرا است
در راستای کوچه اقامتگاه شروع به حرکت میکنیم و به شالیزار همسایه می رسیم. خانم آزادی همسایه اقامتگاه مشغول باز کردن راه آب شالیزار است. کارش را تمام می کند و گاوهایش را به سمت مزرعه هدایت می کند.
تصویر شماره 14 - شالیزار همسایه
سلام میکنیم و از ایشان درخواست می کنیم برای دیدن دوشیدن گاوها، به مزرعه آنها برویم. با رویی گشاده استقبال می کند.
با او همراه می شویم و به طویله گاوها می رویم. ابتدا گوساله ی گاو محترم را آورده و اجازه می دهد تا لحظاتی شیر بخورد. سپس ریسمان برگردن او انداخته و به گردن گاو می بندد. ظاهرا این کار برای دوشیدن گاو لازم است.
فیلم شماره 1 : دوشیدن گاو توسط کوکب خانم قصه ما
تصویر شماره 15 - دوشیدن گاو توسط کوکب خانم قصه ما
خانم آزادی مشغول دوشیدن می شود و تعارف می کند که ما هم امتحان کنیم. من که جرات ندارم. همسر جان نزدیک می شود و تلاش می کند گاو را بدوشد ولی موفق نمی شود.خانم آزادی به آرنج دستان خود اشاره می کند و با لهجه محلی می گوید:
- من فلجم!
اول کمی مات می مانم که چرا می گوید فلجم! ایشان که سالم است.
کمی بیشتر که صحبت می کند متوجه می شوم منظورشان این است که آرنجش درد می کند و به سختی گاو را می دوشد. کمی پیش از آنکه شیر گاو تمام شود، گوساله را باز می کند تا از شیر مادرش تغذیه کند. پس از پایان دوشیدن گاو ، ظرف شیر را در بطری خالی می کند. از او درخواست می کنیم شیر را به ما بفروشد. بطری بزرگ شیر تازه را 6 هزار تومان می خریم.
تصویر شماره 16 - محل نگهداری طیور
در کنار طویله لانه بزرگی یا سقف شیب دار برای مرغ و خروس و بوقلمون ها ساخته اند. دو بوقلمون با ظاهری بر افروخته مشغول دعوا هستند و گردن های خود را به هم می پیچند. از ظاهر خفن و غبغب آویزان و لهیده یکی از بوقلمون ها، برنده دعوا را میشد از پیش تعیین کرد.
فیلم شماره 2 : نبرد بوقلمون ها
دقایقی بعد برنده جنگ مشخص می شود. بوقلمون برنده پرهای خود را باز می کند و مقابل بوقلمون بازنده کری می خواند و لات گونه قدم بر می دارد!
تصویر شماره 17 - بوقلمون برنده برای بوقلمون بازنده کری میخواند!
بوقلمون بازنده، سر به زیر شده و جیک نیمی زند!
صحنه بسیار خنده دار، حضور تعداد زیادی مرغ برای تماشای دعوای بوقلمون ها است. ابتدا فکر کردم مرغ ها بصورت اتفاقی جمع شده اند. بعد از جابجائی محل دعوای بوقلمون ها، مرغ نیز تغییر جا می دادند و نبرد آنها را تماشا می کردند و دقیقاً مشغول تماشای دعوا بودند.
از خانم آزادی تشکر می کنیم و به سمت اقامتگاه حرکت می کنیم. فاصله بین اقامتگاه تا مزرعه خانم آزادی فاصله چند ده متری است و در امتداد مسیر، یک شالیزار قرار دارد. یک کشاورز زحمتکش، مشغول کار بر روی زمین است. خداقوت می گوئیم.
فیلم شماره 3 : در فاصله بین اقامتگاه تا مزرعه همسایه یک شالیزار قرار دارد
به اقامتگاه باز می گردیم. بطری شیری که گرفته ایم هنوز گرمای بدن گاو را دارد. شیر را در ظرف ریخته و بیست دقیقه می جوشانیم و مجدداً با شیرینی محلی نوش جان می کنیم.
اینجا رژیم غذائی و "برجستگی" شخصیت، فراموشم شده است. آب و هوا طوری است که زود به زود باید چیزی خورد.
مصرف سیر تازه در تهران به جهت رعایت احوال بقیه، عملاً مقدور نیست. نمی دانم حکمت چیست که در شمال بعد از مصرف سیر، بوی سیر استشمام نمی شود. این آپشن شمال را روی چشم گذاشته و صبحانه، ناهار، شام و میان وعده را با سیر میل میکنم! آنقدر سیر خوردم تا دم آخر نزدیک بود فشارم بیافتد.
تصویر شماره 18 - طبیعت زیبای کچا
به کنار برکه آب کوچک مقابل ایوان خانه می رویم. هنگام قدم زدن در کنار برکه، تعداد زیادی قورباغه به درون آب می جهند. استتار قورباغه ها واقعاً خیره کننده است. اصلا حضور اینهمه قورباغه دیده نمی شود ولی به محض حرکت در کنار برکه، تعداد زیادی از آنها به درون آب می جهند. لاک پشتی نسبتا بزرگ به محض دیدن ما به آب می رود و شنا کنان در زیر آب گل آلود برکه غیب می شود. دقایقی در جنگل مقابل اقامتگاه پیاده روی می کنیم. در دل جنگل به روی کنده درختی که روی زمین افتاده می روم تا عکس بیاندازم.
کنده درخت کمی لق است و می چرخد. یک مار ضخیم و دراز از سوی دیگر کنده و ما به سوی دیگر آن فرار می کنیم. دیدن مار به این بزرگی تجربه منحصر بفردی برای ماست. تا بحال حرکت مار در طبیعت را ندیده بودم. همیشه فکر می کردم روزی اگر یک مار ببینم، دو تا پا دارم و دو تا دیگه قرض میکنم و فرار میکنم. اما با این سرعت عملی که از مار دیدم، بعیده اگر می خواست ما را نیش بزند، راه گریزی داشتیم.
حداکثر کاری که می توانیم انجام دهیم، برداشتن چوب دستی است. شاید نتوانیم از دست مار فرار کنیم، ولی احتمالا بشه با چوب تو سرش زد!
جنگل تاریک است و روز رو به پایان است.
به اقامتگاه باز می گردیم.
باز هم موضوع مهم شکم پیش می آید و غذای محلی...
بادنجان ها را روی آتش کباب میکنیم و یک میرزا قاسمی دبش طبخ میکنیم. میرزاجان را با سیر فراوان و زیتون پرورده و کمی برنج شفته به سبک شمالی، میل می کنیم و درودی میفرستیم بر روح پر فتوح مخترع میرزا قاسمی.
شب است و صدای قور قور قورباغه های برکه چونان آهنگی دلنشین بر قلبمان می نوازد. هر از چندگاهی صدای شغالی از دوردست ها می آید. مجدداً هیزم پای آتش میریزیم و آتش گر می گیرد. باز هم بساط چای آتشی و ...
تصویر شماره 19 - خلوت و آرامش شب های کچا
ساعتی را به گفتگو با مالکان اقامتگاه می گذارنیم و از هر دری سخن می گوئیم. اصلا احساس غریبی نمی کنیم. انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم.
فیلم شماره 4 : شبانگاه ساعتی را به گفتگو می گذرانیم
تصویر شماره 20 - ساعتی به گفتگو می گذرد...
ساعتی بعد به اتاق کاهگلی امان رفته و بالش گرد سنتی را زیر سر گذاشته و به خوابی عمیق فرو می رویم.
صبح با صدای چهچهه پرندگان و آواز گاوهای همسایه! از خواب بر میخیزیم. بسیار سر زنده و شاداب هستیم.خستگی از تنمان رخت بربسته و احساس می کنم منظره مقابلمان را Full HD میبینم! با آب چشمه دست و رویمان را می شوئیم و به کنار برکه رفته و کمی نرمش می کنیم.
تصویر شماره 21 - صبحانه آماده است...
به ایوان باز می گردیم. صبحانه حاضر و آماده در ایوان چیده شده است. پنیر و کره مربای محلی، همراه با شیر تازه و املت و کمی خیار و گوجه و نان سنگک. اینها ترکیبات صبحانه است. ترکیبی که با روح و روانمان بازی می کند.
صبحانه را صرف می کنیم و چای را در استکان های کمر باریک قند پهلو می نوشیم و راهی آبشار کچا می شویم. از مقابل ایوان پیاده به سمت جنگل می رویم و بعد از مقداری پیاده روی در دل جنگل به راهی خاکی بر می خوریم. برای رسیدن به آبشار باید در سمت راست جاده حرکت را ادامه دهیم.
برای نشانه، کنده ای در کنار جاده می گذاریم تا مسیر بازگشت را گم نکنیم.
کمی جلوتر یک کنده درخت کوچک روی زمین افتاده و روی آنرا خزه پوشانده است. چند قارچ احتمالا سمی در بدنه کنده روئیده است. این قارچ ها همانقدر که زیبا هستند، خطرناک نیز هستند.
تصویر شماره 22- قارچ های زیبای خطرناک
نزدیک می شوم تا از قارچ ها عکس بگیرم. همچنان که زوم کرده ام تا عکس بگیرم، بچه مارمولکی زیبا وارد کادر می شود و ناخواسته تصویرش ثبت می شود.
تصویر شماره 23 - بچه مارمولک وارد کادر می شود...
همچنان پیاده به مسیرمان ادامه می دهیم. در وسط راه خاکی، چاله ای درست شده که مملو از آب است. یک مار کوچولو مشغول نوشیدن آب است. حضور ما را حس می کند و فرار می کند.
تصویر شماره 24 - بچه مار داستان ما...
سفر ما شبیه مستند راز بقا شده است! هر لحظه با موجودی برخورد داریم. یواش یواش داشتیم فکر می کردیم اگر خرس یا پلنگ اینجا وجود داشته باشد باید چکار کنیم!
به آبشار می رسیم. برای دیدن آبشار باید حدود 50 متر از جاده خاکی خارج شد و محل آبشار با تابلو در جاده خاکی مشخص شده است. اگر روزگاری گذرتان به اینجا افتاد، هنگام خروج از جاده برای دیدن آبشار، از سمت چپ رود حرکت کنید. زیرا مسیر سمت راست کمی صعب العبور است.
به آبشار می رسیم. ارتفاع آبشار حدود 15 متر است و از زیبائی هیچ کم ندارد.
تصویر شماره 25 - آبشار کچا
دمی کنار آبشار و بر لب جوی نشسته و گذر عمر می بینیم و از صدای آبشار حظّ کافی می بریم.
نزدیک ظهر شده است. باید به اقامتگاه باز گردیم تا ساعت 12 اتاق را تحویل دهیم.
مسیر برگشت را پی میگیریم و به اقامتگاه می رسیم. فاصله اقامتگاه تا آبشار حدود 30 دقیقه است.
وقت ناهار است. با کسب اجازه از مالکین محترم، بساط ناهار را پهن میکنیم. جوجه های ترش را روی آتش کباب می کنیم و ناهار را میل می کنیم.
ساعت حدود 14 اقامتگاه را به سمت اتوبان رشت - تهران ترک می کنیم. دقیقا در کنج در خروجی فرعی کچا به اتوبان، یک بازارچه در مقابل پل هوایی قرار دارد. به بازارچه محلی می رویم. همسر جان درخواست میکند توقف کنم و فقط می خواهد نگاهی کوتاه به بازارچه بیاندازد. مثل همیشه نگاهشان به خرید ختم می شود و با کوله بازی از کیف حصیری و انواع رب و زیتون و گلدان باز می گردد!
تصویر شماره 26 - بازارچه
تصویر شماره 27 - بازارچه
نقشه ها مسیر پر ترافیکی را از قزوین به سمت تهران نشان می دهند.
دوست نداشتم حال خوش بعد از سفر را با ترافیک طولانی خراب کنم. به دنبال مسیری جدید در نقشه می گردم تا ببینم آیا میتوان از راهی بدون ترافیک به تهران رسید؟
نقشه به جز مسیر اتوبان، یک مسیر از بوئین زهرا به سمت تهران را نشان می دهد که 20 کیلومتر طولانی تر ولی بدون ترافیک است. دل را به دریا زده و علی رغم اینکه شناختی از این مسیر نداشتیم، راهی بوئین زهرا می شویم.
چند صد متر مانده به عوارضی اتوبان رشت به قزوین، یک مسیر خروجی وجود دارد که به سمت بوئین زهرا می رود. مسیر را ادامه می دهیم و بعد از حدود 50-60 کیلومتر به بوئین زهرا رسیدیم. مسیر بزرگراه بوئین زهرا – اشتهارد – شهریار را در پیش میگیریم.
با سرعت در حال ادامه مسیر هستیم که به صفادشت می رسیم. از صفادشت عبور می کنیم و از دور توجهمان به بخشی از پیاده رو که درخشان شده و برق می زد جلب شد. وقتی نزدیک شدیم ملاحظه کردیم یک کارگاه شیشه گری است که پیاده رو را با حباب های شیشه ای تزئین کرده و این جلوه و شکوه مربوط به این کارگاه است. (کارگاه در فاصله 70 متری پمپ بنزین ارسطو که در سوی دیگر خیابان است قرار دارد).
تصویر شماره 28 - تزئین پیاده راه توسط کارگاه شیشه گری توجهمان را جلب می کند
به کارگاه رفتیم. جوانی هنرمند مشغول کار در کنار کوره شیشه است و لوله ای از آن بیرون می آورد و در آن می دمد و با ظرافتی خاص به انتهای حباب انهنا می دهد. خمیر شیشه گداخته است و چونان مشعل می درخشد. پس از دقایقی شیشه سرد شده و از دل آن ظرفی زیبا نمایان می شود. تجربه منحصر به فرد دیگری به خاطرات سفرمان اضافه می شود.
تصویر شماره 29 - انواع ظروف زیبای شیشه ای را در اینجا خواهید دید
در اینجا میتوانید ظروف شیشه ای و بطری و گلدان بامبو را با قیمت بسیار مناسب خریداری کنید. مثلا گلدان بامبو با ضخامت زیاد و قطر حدود 20 سانت و ارتفاع 50 سانت با قیمت باور نکردنی 25 هزار تومان عرضه می شد. خلاصه اینکه اگر از این مسیر عبور می کنید، دیدن این کارگاه را از دست ندهید.
تصویر شماره 30- کارگاه شیشه گری
از کارگاه خارج می شویم و دقایقی بعد به شهریار می رسیم. از شهریار نیز به سمت غرب تهران رفتیم. خوشبختانه جاده خلوت بود و زودتر از آنچه تصورش را می کردیم به منزل می رسیم.
توضیح در خصوص مسیر برگشت:
- مسیر اتوبان قزوین – بوئین زهرا – اشتهارد – شهریار – تهران به شکل اتوبان است. در ابتدای مسیر دقایقی از خیابانهایی عبور می کنید که وضعیت آسفالت مناسب نیست ولی در ادامه جاده درست می شود.
- در انتهای مسیر از شهر ملارد و شهریار عبور خواهید کرد و ممکن است به ترافیک شهری برخورد کنید.
- در صورتیکه طوری برنامه ریزی کنید که ساعت 10 شب به بعد به ملارد و شهریار برسید ترافیک نخواهید داشت.
- در صورتی از مسیر بوئین زهرا استفاده کنید که مسیر اتوبان قزوین – تهران ترافیک باشد.
توصیه ما این است در صورت استفاده از اقامتگاه پیله بابا، حتما بصورت فولبرد اقامت نمائید. ما به جهت رعایت برخی جوانب، مجبور به طبخ غذا بودیم. هر چند طبخ غذای سنتی در روستا نیز لذت خاص خودش را دارد. از اینکه سفرنامه را مطالعه نمودید از شما سپاسگذارم.
نویسنده : محمد جعفری