سلام به همه دوستان اهل سفر و سلام ویژه به دوستان لست سکندی و لستگرامی.
همون طور که از اسم سفرنامه هم مشخصه شما قرار هست یه سفرنامه ترکیبی رو بخونید، سفری که تمام برنامه ریزی هاش رو خودم انجام دادم و از تور استفاده نکردم!
اردیبهشت ۹۸ بود و من تازه از استانبول برگشته بودم، سفری که کمک هزینه اون رو (چهار میلیون تومن) توی همایش اسفند ماه ۹۷ لست سکند برنده شده بودم به همین خاطر این سفر برام خیلی خاطره انگیز شد. مرسی از تیم لست سکند و آقای عسگری عزیز.
از اونجایی که بعد از سفر دچار افسردگی میشم شروع کردم به فکر کردن درباره سفر بعدی، دلم میخواست آلاچاتی دلبر رو ببینم و همچنین بدروم و مارماریس رو! به عطیه و لیلا که دوست و همسفرای همیشگیم هستن موضوع رو گفتم و اون ها هم قبول کردن و من شروع کردم به بوکینگ گردی و بررسی هتل ها و قیمتاشون. انگار نه انگار تازه از سفر برگشتم، هر روز با عشق و شور و هیجان دنبال هتل میگشتم.
هر سه شهر مورد نظرمون غرب ترکیه بود. با یه کم مشورت و بررسی کردن به این نتیجه رسیدیم که پرواز رو برای ازمیر بگیریم که نزدیک به آلاچاتی هست و بقیه مسیر و شهر به شهر رفتن ها هم با اتوبوس های بین شهری ترکیه انجام بشه. از اونجایی که پرواز تهران ازمیر خیلی گرون بود( حدود پنج میلیون تومن) تصمیم گرفتیم سفرمون رو نیمه زمینی و نیمه هوایی بچینیم. تا قبل از این ما همیشه تمام سفرهامون از فرودگاه امام خمینی بود و مستقیم به مقصدمون میرفتیم، اما این بار، هم به خاطر مسائل مالی و هم به خاطر اینکه دوست داشتیم سفر زمینی رو هم تجربه کنیم انتخابمون این بود که تا وان رو زمینی و با اتوبوس بریم و بعدش مسیر وان به ازمیر رو هوایی بریم.
مقصد اولمون آلاچاتی بود و بعد از اون به بدروم و بعد هم به مارماریس میرفتیم. قرار بود بعد از مارماریس هم با یه اتوبوس به ازمیر برگردیم و با پرواز به سمت وان حرکت کنیم.
تایم سفر که هر سه به توافق رسیدیم از ۲۹ شهریور تا هفتم مهر ماه بود.دست به کار شدم تا هتل ها رو رزرو کنم. بعد از بالا پایین کردن های زیاد و خوندن نظرات مسافرا تو سایت تریپ ادوایزر، لینک هتل های مورد نظرم رو برای بچه ها فرستادم و در نهایت سه تا هتل رو با گیفت کارتی که خالی بود و از یه سایت داخلی خریده بودم ( به قیمت 100 هزار تومن) به صورت پرداخت در محل رزرو کردم. هتل گرند الدوریس در آلاچاتی برای دو شب و سه نفر ۱۲۵ دلار، هتل ناگی بیچ در منطقه گومبت بدروم برای چهار شب و به صورت هالف بورد( صبحانه+ شام) به قیمت ۲۲۰ دلار و در نهایت هتل لابراندا لوریما ریزورت در منطقه تُرُنچ مارماریس باز هم به صورت هالف بورد به قیمت ۲۱۵ دلار! قیمت ها خیلی خوب بود و نفری ۱۸۶ دلار جمعا هزینه هتل هامون میشد که البته هر سه هتل آف داشتن و زمان خوبی رزروشون کردم!
خیلی مونده بود تا شهریور ماه برسه و روز شماری میکردیم و تابستون پر مشغله ای که داشتیم رو به امید سفر پشت سر گذاشتیم. شهریور ماه از راه رسید. باید پرواز رو تهیه میکردیم. از سایت تریپ چک کردم و متوجه شدم بهترین پرواز از نظر نداشتن استاپ و تایم پروازی خوب متعلق به ایرلاین سان اکسپرس هست. پرواز های ترکیش استاپ های طولانی توی استانبول داشتن و ما که نصف سفرمون زمینی بود، قطعا ترجیح مون پرواز بدون استاپ بود.
پرواز ایرلاین سان اکسپرس رو برای ۲۹ شهریور ساعت دو و نیم ظهر و برگشت هم ۱۲ ظهر روز هشت مهر به قیمت یک میلیون چهارصد و پنجاه هزار تومن خریداری کردیم.
هدف ما این بود که پرواز برگشتمون هفتم مهر ماه باشه ولی از اونجایی که از مارماریس تا ازمیر زمینی ۴ ساعت راه بود نمیتونستیم به پرواز ساعت ۱۲ ظهر برسیم و مجبور بودیم یک شب هم تو ازمیر توقف داشته باشیم که هم بتونیم با خیال راحت هتل مارماریس رو ترک کنیم و هم بدون استرس و سر موقع به پروازمون برسیم.
درباره هتل ازمیر سخت گیری زیادی نکردیم چون قرار بود فقط یک شب تا صبح رو اونجا بگذرونیم. یه هتل خیلی معمولی به همراه صبحانه و قیمت ۴۰ دلار به اسم بایلان رو برای سه نفرمون رزرو کردم.
بعد از کمی گشتن و خوندن سفرنامه های وان متوجه شدم نزدیکترین پایانه مرزی به شهر وان مرز رازی هست که فاصله ۷۰ کیلیومتری با خوی داره. این مرز متاسفانه از ساعت نه صبح تا ۴ عصر باز هست و ما نمیتونستیم تو برگشت از این مرز خارج بشیم.
بیست شهریور بود که با پایانه غرب تهران( آزادی) تماس گرفتیم و بلیط تهران خوی رو با قیمت ۷۸ هزار تومن رزرو کردیم. بلیط ما برای ساعت نه شب روز پنجشنبه از تهران به سمت خوی بود.
پنجشنبه ۲۸ شهریور ماه بود و سفر هیجان انگیز ما جدی جدی شروع شد. ساعت نه شب بود که عطیه از تهران سوار اتوبوس شد و من و لیلا که ساکن کرج هستیم قرار بود سر راه اتوبوس (عوارضی کرج_قزوین) منتظر بمونیم. ساعت ده ما به عوارضی رسیدیم و اتوبوس هم یک ربع بعدش از راه رسید. سوار شدیم و به راه افتادیم.
اتوبوس وی آی پی و خیلی راحت بود . از اونجایی که از صبح سر کار بودم، تقریبا تمام مسیر تا خوی رو خواب بودم.
ساعت هشت صبح بود که به خوی رسیدیم، با چشم های پف کرده و خواب آلود وارد ترمینال شدیم و از دفاتری که داخل ترمینال بود بلیط خوی به وان رو به قیمت پنجاه هزار تومان خریداری کردیم. یک ساعت زمان داشتیم تا ون حرکت کنه. صبحانه مختصری داخل کافه ترمینال خوردیم و آماده رفتن شدیم.
ماشین ما یک ون با راننده ترک بود، بعد از تاخیری یک ساعته، بالاخره ساعت ده از خوی به سمت مرز حرکت کردیم، راننده در تمام مسیر موزیک های ایرانی و ترکی باحال پخش میکرد که خواب رو از سرمون پروند. بین راه یه خانمی که همسفر ما بود حالش بد شد و مجبور شدیم یه توقف داشته باشیم.
ساعت دوازده حدودا به وقت ایران( ۱۰:۳۰ به وقت ترکیه) به مرز رسیدیم، عوارض خروج ها پرداخت شد و از مرز رد شدیم و اون طرف سمت ترکیه منتظر راننده موندیم تا بیاد و دوباره مارو سوار کنه!
(مرز ایران که اسمش رازی هست)
(مرز طرف ترکیه که اسمش کاپیکوی هست)
هر چی زمان میگذشت هیچ خبری از راننده ما نمیشد، گویا سیستم قطع شده بود و ماشین ها اجازه خروج نداشتن، پرواز ما از وان ساعت ۱۴:۳۵ دقیقه بود، ساعت یازده و نیم بود و ما هنوز توی مرز بودیم اون هم در شرایطی که یک ساعت هم تا مرکز وان فاصله داشتیم. بیخیال راننده خودمون شدیم و با ون هایی که اون سمت مرز بودن به سمت وان حرکت کردیم( کرایه ۲۵ لیر).
تقریبا ساعت دوازده و نیم به وان رسیدیم و از اونجایی که داشتیم از گرسنگی میکردیم ، اولین رستوران شلوغی که سر راهممون بود رو انتخاب کردیم و رفتیم داخل! غذامون با نوشیدنی ها کلا شد ۲۰ لیر و واقعا از تعجب شاخ در آوردیم!
از رستوران خارج شدیم و یه تاکسی برای فرودگاه گرفتیم. وان شهر کوچیکی هست و طبیعتا فرودگاهش هم خیلی دور نبود و بعد از یک ربع به فرودگاه فریت ملن رسیدیم. فرودگاهی کوچیک و مرتب. از روی بورد دیدیم کانتر باز شده، کارت پرواز هامون رو گرفتیم و منتظر موندیم.
بعد از یک ربع گیت باز شد و بالاخره سوار هواپیما شدیم و استرس های نرسیدن و جا موندن از پرواز هم از بین رفت، پرواز کاملا آن تایم پرید! پذیرایی ایرلاین سان اکسپرس رایگان نبود و باید بابتش پول پرداخت میکردیم که چون ناهار خورده بودیم فقط یه آب معدنی و چای گرفتیم که شد ۱۵ لیر!
فاصله هوایی وان تا ازمیر حدودا دو ساعت چهل دقیقا بود، از شرقی ترین قسمت ترکیه باید به غربی ترین قسمتش میرفتیم و قاعدتا راه طولانی در پیش بود. خودمون رو با فیلم و کتاب و مجله های هواپیما سرگرم کردیم.
ساعت پنج و ربع بود که به ازمیر رسیدیم، فرودگاه ادنان مندس فرودگاهی بزرگتر به نسبت فرودگاه وان و البته تمیزتر و مرتب تر.
باید یه فکری برای بلیط اتوبوس بدروم میکردیم. توان اینکه بخوایم بریم ترمینال و بلیط بگیریم رو نداشتیم. یکی از پرسنل رو گیر انداختم و حسابی سوال پیچش کردم و فهمیدم چون تایم شلوغی و پیک مسافر نیست همون روزی هم که میخوایم بریم میتونیم بلیط بگیریم. خیالمون راحت شد و از فرودگاه خارج شدیم.
جلوی در خروجی هاواش هایی( اتوبوس) بود که به سمت چشمه و آلاچاتی میرفت و ما هاواش آلاچاتی رو سوار شدیم و بابت کرایه ۳۰ لیر پرداخت کردیم.
(تایم حرکت هاواش های فرودگاه ازمیر به نقاط مختلف)
حدودا ساعت هفت و نیم عصر بود که به اوتوگار آلاچاتی رسیدیم ، طبق معمول دلموش های عزیزِ دل بهترین و ارزونترین گزینه برای حمل و نقل بود. دلموش های ترکیه خیلی خوبن، همه جا، همه شهرها، همه مسافت ها هستن و واقعا راضی ام ازشون. (دلموش شبیه ون های ایران هست )
سوار دلموش شدیم، تو مسیر از دیدن زیبایی آلاچاتی و هتل های رنگی رنگی و گل های کاغذی چشممون پر شد، خستگی و مسیر حدودا ۲۴ ساعته رو برای چند لحظه فراموش کردیم. مسیر خیلی کوتاه بود و خیلی زود به خیابونی رسیدیم که به هتلمون منتهی میشد. از دلموش پیاده شدیم، گوگل مپ رو باز کردم و کوچه های فرعی هتل رو پیدا کردم و بالاخره رسیدیم به کوچه اصلی هتل! کارکنان هتل از دور مارو دیدن و خیلی گرم و صمیمی به استقبال ما اومدن، چمدون هامون رو گرفتن و راهنماییمون کردن به داخل هتل!
این هتل یه هتل بوتیک بود در واقع، هتلی کوچک با حدود ۱۵ اتاق و یک استخر رو باز. همه چی خیلی گوگولی و قشنگ بود، محوطه هتل پر بود از گلهای قشنگ و تزیینات کوچیک و بزرگ! دو تا آسیاب بادی کوچیک هم جلوی در ورودی بود که وقتی باد میومد تکون میخوردن و من خیلی دوسشون داشتم!
هتل خیلی تمیز بود و اگه نمیدونستیم فکر میکردیم که از اولین مسافرانش هستیم! اتاقمون طبقه اول بود، اتاقی با یک تخت دو نفره و یک مبل تخت خواب شو! حمام و توالت تمیز و کاملا مرتب بود، صابون، شامپو و لوسیون بدن توی حمام وجود داشت. اتاق ما سیف باکس هم داشت.
بعد از مستقر شدن و یک استراحت یک ساعته تصمیم گرفتیم بیرون بریم یه چرخ کوتاه داخل آلاچاتی بزنیم و شامی هم بخوریم.
بیرون رفتیم و بعد از گشتی کوتاه وارد یک رستوران شدیم و شام خوردیم. از اونجایی که حدودا ۲۴ ساعت تو راه و حسابی خسته بودیم تصمیم گرفتیم زودتر به هتل برگردیم و بقیه گشت و گذار رو برای فردا بذاریم.
روز اول
ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدیم، سکوت و آرامش هتل و تخت های راحتمون باعث شده بود یه استراحت عالی داشته باشیم و خستگی راه از تنمون بیرون بره. حاضر شدیم که بریم صبحانه بخوریم. رستوران هتل در اصل حیاط نقلی هتل بود با میز و صندلی های سفید و فضایی پر از گل!
مدیر هتل و خانمشون رو برای بار اول موقع صبحانه دیدیم، خودشون اومدن جلو، سلام و احوالپرسی کردن و اومدنمون رو خوش آمد گفتن، یه لبخند مهربون هم تو چهرشون داشتن که باعث شد حس خوبی بگیریم. صبحانه این هتل سلف سرویس نبود ولی تنوع خوبی داشت. میز رو پر کردن از خوراکی های خوشمزه، چند نوع مربا، عسل، کره، چند نوع پنیر، گوجه و خیار خرد شده، زیتون هایی که طعم دار شده بودن و طعم بهشت میدادن و گوجه خشک شده ای که توی روغن سرخ شده بود و من عاشقش شدم! به انتخاب ما املت یا نیمرو هم درست میشد که دوستانم نیمرو و من تخم مرغ همزده با پنیر رو انتخاب کردم. همه چی خیلی خوشمزه و هیجان انگیز بود، عاشق صبحانه اینجا شدیم و روز اولمون تا به اینجا خواسته هامون رو برآورده کرده بود.
بعد از صبحانه بیرون رفتیم تا گشتی تو کوچه پس کوچه های قشنگ و فانتزی آلاچاتی بزنیم.
به مرکز آلاچاتی که رسیدیم اول به سمت آسیاب های بادی رفتیم تا اونهارو ببینیم و چندتایی هم عکس بگیریم. این آسیاب های بادی نماد آلاچاتی بودن و در تمام آلاچاتی مگنت های کوچیک و بزرگ و آسیاب هایی در شکل و شمایل و اندازه های مختلف وجود داشتن که یادگاری های خوبی هم بودن.
بعد از دیدن آسیاب ها از پله های کنار این محوطه پایین رفتیم و کوچه گردی ما شروع شد. همه جا خیلی قشنگ و فانتزی بود، گل های کاغذی رنگ و وارنگ، بوتیک ها و کافه های رنگی که خیلی هم قشنگ چیده شده بودن، کوچه های سنگ فرش، سنگ های چشم نظر که از همه جا آویزان بودن! دیدن این همه ذوق و هنر من رو خیلی شگفت زده میکرد، آلاچاتی دقیقا عین عکساش بود، فانتزی و رنگی و عین یه کارتون!
(این پیشی واسه خودش پلنگی بود. سرش رو ناز کردم میخواست گازم بگیره. با یه غرور خاصی بهم نگا کرد و با چشاش گفت بدو برو خونتون من نیازی به ناز کردن تو ندارم)
حسابی تو کوچه ها گشتیم و البته سر راهمون یه سر هم به بازار( چارشی) آلاچاتی زدیم و یه خرید کوچولو هم کردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود و خسته شده بودیم، از اونجایی که صبحانه کاملی خورده بودیم و تقریبا سیر بودیم ، ترجیح دادیم ناهار نخوریم و عوضش به استار باکس بریم و با یه کیک و قهوه خودمون رو خوشحال کنیم.
استار باکس یکی از جذاب ترین کافه هایی هست که تو سفر به هر کجای ترکیه حتما باید امتحانش کنید. سفارش هامون زود آماده شد. بعد از یه استراحت کوتاه و خوردن نوشیدنی هامون تصمیم گرفتیم به هتل برگردیم و غروب به چشمه بریم و اونجا رو هم ببینیم.(سه تا نوشیدنی با یه کیک 54 لیر)
به هتل برگشتیم، آب استخر سرد بود و نمیشد شنا کرد( البته آب استخر برای ما سرد بود، توریست های دیگه شیرجه میزدن تو همین آب سرد) یه کم تو محوطه کنار استخر موندیم و چند تا عکس گرفتیم و بعدش هم به اتاقمون رفتیم تا استراحت کنیم.
ساعت ۶ و نیم بود که از هتل بیرون زدیم.از سر خیابون هتلمون دلموش هایی رد میشدن که به چشمه میرفتن، بعد از ده دقیقه انتظار دلموش چشمه از راه رسید و ما سوار شدیم.
تمام مسیر یه خانم ترک مهربون کنار من نشسته بود و با هم صحبت میکردیم. درباره فرهنگ غنی ایران، مشکلات اقتصادی که هم ما هم ترکیه دچارشیم، درباره اینکه دلش میخواست به ایران سفر کنه و خیلی چیزهای دیگه حرف زدیم و من اصلا متوجه نشدم نیم ساعت تو راه بودیم.
به چشمه که رسیدیم هوا یه کم تاریک شده بود. چشمه از آلاچاتی بزرگتر بود و حالت شهری بیشتری داشت. خیابونی که به مارینا ( اسکله)منتهی میشد پر بود از رستوران و بوتیک و مغازه های فروش صنایع دستی. یه گشتی توی ساحل زدیم و غروب آفتاب رو تماشا کردیم و از اونجایی که دیگه گرسنه شده بودیم رفتیم یه رستوران تا غذا بخوریم. من که طبق معمول قصد داشتم تو چند روز اول خودم رو با لاهماجون بکشم، لاهماجون سفارش دادم . کیفیت و طعم غذا قابل قبول بود. ۴۵ لیر بابت غذا پرداخت کردیم و کم کم تصمیم گرفتیم که به هتل برگردیم.
امشب شب آخری بود که تو آلاچاتی بودیم پس نمیخواستیم همه تایم مون رو تو هتل باشیم. تصمیم گرفتیم که شبهای آلاچاتی و اون سر زندگی که دربارش میگفتن رو از نزدیک ببینیم. واقعا هم همونطور بود که گفته بودن، همه جا صدای موزیک میومد، همه کافه و رستوران ها پر بودن از آدمهایی که به نظر همون لحظه ها حالشون خیلی خوب بود. تقریبا همه کافه ها موزیک زنده داشتن. وارد یه کافه شدیم و تصمیم گرفتیم نوشیدنی سفارش بدیم و از فضای شاد کافه لذت ببریم.
بعد از حدود دو ساعت موندن تو کافه، دیگه وقت برگشتن بود. به هتل برگشتیم و از فرط خستگی بیهوش شدیم.
روز دوم:
ساعت نه صبح بیدار شدیم و برای خوردن صبحانه به حیاط رفتیم. قرار بود بعد از صبحانه به اتوگار ازمیر بریم و بلیط بدروم رو برای نزدیکترین ساعت تهیه کنیم.
هوا یه کم خنک بود و امروز صبحانه تو رستوران داخل هتل سرو میشد.
بعد از خوردن صبحانه به اتاقمون برگشتیم و چمدون هامون رو بستیم و ساعت ۱۱:۳۰ چک اوت کردیم. مدیر رستوران گفتن که ما رو تا اتوگار آلاچاتی میبرن ما هم که نمیخواستیم بهشون زحمت بدیم قبول نکردیم ولی بعد از اصرارهای صمیمانه ایشون پذیرفتیم. خدمه هتل کمک کردن و چمدون هامون رو داخل ماشین گذاشتیم و خانم مدیر هتل ما رو به اتوگار رسوند، مهربانانه ترین خداحافظی رو با ما کرد و در نهایت با دیده بوسی از هم جدا شدیم.
بلیط آلاچاتی_ازمیر رو به قیمت ۲۰ لیر برای نزدیکترین ساعت که ۱۳:۳۰ بود خریداری کردیم. یک ساعت تا زمان حرکت اتوبوس باقی مونده بود و از اونجایی که اتوگار به مرکز آلاچاتی خیلی نزدیک بود چمدون هامون رو به قسمت امانات سپردیم و بعد هم رفتیم تا آخرین گشت و گذارها رو تو آلاچاتی دلبر بزنیم. یه کم کوچه گردی کردیم و بعدش وارد یه مغازه شدیم که انواع صابون های معطر، ترشی های مختلف، صنایع دستی و... داشت و اصلا متوجه نشدیم که حدود ۴۵ دقیقه از زمان گذشته و تا حرکت اتوبوس یک ربع زمان داریم. خرید هامون رو حساب کردیم و با عجله به اتوگار برگشتیم
بعد از تحویل گرفتن چمدون هامون اونهارو به بار اتوبوس سپردیم و سوار شدیم. بخش زیادی از مسیر آلاچاتی به ازمیر از کنار دریا رد میشه و دیدن مناظر بیرون باعث میشه مسیر خیلی راحت طی بشه!
ساعت ۱۴:۳۰ به اتوگار ازمیر رسیدیم. اتوگار ازمیر خیلی بزرگ بود و داشتیم تقریبا توش گم میشدیم، با پرس و جو متوجه شدیم که شرکت پاموکاله که قبلا هم اسمش رو شنیده بودم بلیط بدروم رو داره. نزدیکترین بلیط ساعت ۱۵ بود و بلیط بعدی یک ساعت بعدش بود. وقتی بلیط رو خریدیم ساعت ۱۴:۴۵ دقیقه بود و فقط یک ربع زمان داشتیم که به اتوبوس برسیم، با چمدون های بزرگ و سنگینمون شروع کردیم به دویدن چون میدونستیم که اتوبوس قطعا سر ساعت حرکت میکنه و ممکنه ما سر وقت بهش نرسیم! بالاخره پنج دقیقه مونده به حرکت به اتوبوس رسیدیم. کلا همه جا باید بدوئیم نمیدونم چرا اینطوریه!
اتوبوس سر ساعت حرکت کرد، طول مسیر ۳:۳۰ بود و باید خودمون رو به یه نحوی سرگرم میکردیم. اتوبوسِ راحتی نبود و واقعا اتوبوس های وی آی پی ایران خیلی راحت ترن !
برای هر صندلی یک مانیتور وجود داشت. هم میشد فیلم دید، هم موزیک گوش کرد و هم از وای فای اتوبوس استفاده کرد و تو اینترنت چرخید. من ترجیح دادم یه فیلم سینمایی ترکی ببینم تا حداقل دو ساعت از مسیر و حالت تهوعی که دچارش شده بودم رو بتونم بگذرونم! دو هفته قبل از سفر به شدت مریض احوال بودم و مجبور شده بودم آندوسکوپی بدم و یه سری پرهیز های غذایی داشتم که تو آلاچاتی رعایت نکردم و متاسفانه دوباره حالت تهوع هام برگشته بود، خصوصا تو مسیرهایی که با اتوبوس طی میشد حالم بدتر میشد!
سعی کردم توجه ام رو به سمت فیلم جلب کنم تا بلکه حالت تهوعی که دچارش بودم یه کم فراموش بشه. بعد از نیم ساعت پذیرایی اتوبوس که شامل چای، نسکافه و چند مدل بیسکوئیت بود شروع شد، انتخاب من چای و یه بیسکوئیت زیتونی خوش طعم بود که بعد از اون همه سوپر مارکت ها رو دنبالش گشتم و پیداش نکردم!
بعد از دو بار توقف و سوار و پیاده کردن مسافر ها ما به ترمینال بدروم رسیدیم. ساعت ۶ و نیم عصر بود. پیاده شدیم و چمدون هامون رو تحویل گرفتیم.
به سمت دفاتر فروش بلیط رفتیم تا برای چهار روز بعد بلیط مارماریس رو تهیه کنیم که متوجه شدیم از بدروم برای مارماریس اتوبوس مستقیم وجود نداره و باید به موعلا(Muğla) بریم و از اونجا به مارماریس! بهمون گفتن نیازی هم نیست از الان بلیط بگیرید چون هر یک ساعت یک بار برای موعلا مینی بوس وجود داره! پذیرفتیم و بیرون رفتیم . با یه تاکسی و پرداخت ۳۰ لیر به هتل رسیدیم. هتل ما در منطقه گومبت قرار گرفته بود، هتلی نسبتا بزرگ با حدود صدو سی اتاق و یک استخر رو باز و پلاژ اختصاصی!
مشاهده لیست قیمت تورهای مارماریس
وقتی این هتل رو رزرو کردم امتیازش حدود هشت و نیم از ده نمره بود ولی گویا اواخر تابستون به زیر هشت رسیده بود که من متاسفانه چک نکرده بودم و متوجه این قضیه نشده بودم. اتاق ها به شدت قدیمی و بد بودن، حوله ها پاره و خیلی کهنه بودن. حمام و دستشویی که افتضاح بود و قدیمی ترین توالت و روشویی دنیارو من اونجا دیدم. حال هر سه نفرمون خراب بود، از یه هتل عالی و تمیز به یه هتل رسیده بودیم که اتاقش در حد یه زیر پله بود.
(راهروهای منتهی به اتاق ها)
(از همون اول دو تا دوست شیرین اکراینی پیدا کردیم)
به این فکر بودم که اتاق رو پس بدیم و به یه هتل دیگه بریم که نشدنی بود چون پولی که بابت چهار شب پرداخت کرده بودیم بهمون بر نمیگشت. تصمیم گرفتیم بمونیم و با شرایط خودمون رو وفق بدیم. یکی از چیزایی که هر سه نفرمون تو این سفر به دست آوردیم صبوری بود و انعطاف! لباس هامون رو عوض کردیم و یه استراحت کوتاه کردیم و برای شام به رستوران رفتیم. شام هتل هم به شدت بی کیفیت و بد مزه بود و باز هم حالمون گرفته شد.
به اتاق برگشتیم و درباره این حرف زدیم که قرار هست چهار شب اینجا بمونیم و در نهایت اگه خواستیم میتونیم بیرون از هتل غذا بخوریم و به هم قول دادیم تمام سعی مون رو بکنیم که انرژی منفی به هم ندیم! از طرفی قرار بود تورهای گشت و گذارمون رو توی بدروم بریم پس تایم زیادی تو هتل نمی موندیم.
بیرون رفتیم تا ببینیم اوضاع تورهای گشت و گذار چطوره.
از روی گوگل مپ نزدیکترین دفاتر فروش تور هارو پیدا کردم. وارد اولین دفتر شدیم. قیمت ها خیلی بالاتر از حد انتظار و چیزی بود که قبلا در سایت های فروش دیده بودم. متاسفانه پارک آبی هم که یکی از مهمترین مقصدهای تفریحیمون بود دو هفته پیش بسته شده بود چون فصلش تموم شده بود.
(قیمت تورهای گشت و گذار به یورو)
بعد از مشورت من و عطیه تور پاراسل رو برای ساعت ۱۱ صبح فردا به قیمت ۲۱۵ لیر برای هر نفر و ترنسفر رفت و برگشت به هتل خریداری کردیم. لیلا نمیخواست پاراسل رو تجربه کنه و قرار شد ما رو تا قایق همراهی کنه! مدیر دفتر حمام ترکی رو به صورت اشانتیون به ما داد و قرار شد پس فردا ساعت ۱۱:۳۰ صبح ، ترنسفر حمام به دنبال ما بیاد. حمام ترکی شامل سونای خشک، شست و شو با کف بود و ماساژ هم با پرداخت هزینه امکان پذیر بود.
تور پاموکاله هم برامون جالب و جذاب بود اما هم گرون بود و هم حدود چهار ساعت تا بدروم فاصله داشت ! من واقعا برام سخت بود که اضافه بر مسیرهایی که تا شهرهای مقاصدمون داشتیم بخوام تو راه بیشتری بمونم. لیلا خیلی مشتاق بود که به پاموکاله بره و اولش خواست تور رو تنهایی بره اما بعد منصرف شد.
از دفتر فروش تور بیرون اومدیم و به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم. منطقه هتل پر بود از مراکز تفریحی شبانه و تازه ساعت دوازده شب صداها و شلوغی ها شروع میشد. صدای مراکز تفریحی شبانه روبروی هتل تا چهار صبح به وضوح شنیده میشد و واقعا خوابیدن رو برامون سخت کرده بود! کلا حسی که به منطقه گومبت داشتم زیاد جالب نبود، منطقه ای به نظر من ضعیف و چیپ!
روز سوم:
ساعت هشت صبح طبق معمول هر روز از خواب بیدار شدم، عطیه و لیلا خواب بودن، صدای قار و قور شکمم بلند شده بود و تصمیم گرفتم بچه ها رو بیدار نکنم و تنهایی برم صبحانه بخورم ! حاضر شدم و رفتم بیرون، وارد رستوران که شدم بوی سرخ کردنی بدی به مشامم خورد، دیدن صبحانه بی کیفیت و کم تنوع و نامرتب هتل اشتهام رو گرفت. یه بشقاب کوچیک که چند پر کالباس و زیتون و نون بود برداشتم و رفتم نشستم و مشغول خوردن شدن. محوطه استخر و پلاژ ظاهر خوبی داشت و شاید مهمترین نقطه قوت هتل بود.
صبحانه رو خوردم و به اتاق برگشتم، اون دو تا همسفر تنبل من هنوز خواب بودن، صداشون کردم و گفتم پاشید که ساعت یازده ترنسفر پاراسل میاد دنبالمون، پاشید برید صبحونه بخورید و حاضر بشید! با نچ و نوچ و غرغر بلند شدن و دوباره با هم رفتیم که بچه ها صبحانه بخورن و من هم دیگه تو اتاق تنها نمونم.
ترنسفر پاراسل که یه ون بود خیلی آن تایم و حتی زودتر اومده بود. از لابی تماس گرفتن و گفتن منتظرمون هستن!
سه تایی خوشحال و خرم رفتیم و سوار ون شدیم، فاصله کوتاهی طی شد و بعد از پنج دقیقه به ساحلی رسیدیم که قرار بود پارسل اونجا انجام بشه! بهمون گفتن کفش هامون رو در بیاریم و داخل قایق کناری بذاریم و وارد قایق موتوری که قرار بود ببرتمون بشیم! راستی یادم رفت بگم که نمیذاشتن لیلا بیاد تو قایق، گفتن که چون پاراسل نخریده نمیتونه بیاد، بعد از خواهش های ما بالاخره اجازه دادن لیلا بیاد و تو قایق همراهمون باشه.
غیر از ما دو توریست آلمانی و دو توریست روس هم تو قایق بودن. من و عطیه دو نفر اولی بودیم که قرار بود بریم برای پاراسل. جلیقه های نجات رو تنمون کردن و به ترتیب صدامون کردن روی دماغه قایق، اول کمربندهای اتصال من رو بستن و بعد هم عطیه که جلوی من نشست. رهامون کردن و ما هم چند متری فاصله گرفتیم، هر چی میگذشت کابل پاراسل رو بیشتر رها میکردن و ما دورتر و دورتر میشدیم، کم کم اونقدری اوج رفتیم که قایق از بالا به اندازه یه کف دست دیده میشد! رنگ سورمه ای و خوشگل دریا و بادی که میخورد تو صورتمون رو یادم نمیره! هر دومون از ذوق زدگی هی با هم حرف میزدیم و برای لیلا دست تکون میدادیم و بدو بیراه نصیبش میکردیم که چرا نیومده!
بعد از ده دقیقه چرخیدن و دور شدن از ساحل ، شروع کردن به کشیدن کابل پاراسل و کم کم اومدیم پایین و به قایق رسیدیم.
بعد از ما نوبت اون دو گروه دیگه بود. حدود نیم ساعت رو دریا چرخ زدیم تا اونها هم پاراسل جذاب رو تجربه کنن و بعدش هم به ساحل برگشتیم. لیلا هم کلی عکس و فیلم ازمون گرفته بود که خیلی باحال شده بودن!
ون برای برگردوندن ما به هتل همون جایی که قرار گذاشته بودیم منتظرمون بود. سوار شدیم و به هتل برگشتیم، امروز رو تصمیم داشتیم به پلاژ هتل بریم و توی دریا شنا کنیم و بعد از ظهر هم بریم و یه سری به مرکز شهر بزنیم.
حدود دو ساعت تو ساحل موندیم و شنا کردیم.
کم کم داشت گرسنم میشد! به بچه ها گفتم بیاید بریم ناهار بخوریم. اون ها هله هوله خورده بودن و گرسنه نبودن. من هم تنهایی رفتم تا یه گشتی اطراف هتل بزنم و یه غذایی هم بخورم. کلا این بخش تنها بودن تو سفر خیلی برام مهم و جذابه! دلم میخواد یه تایم هایی با خودم خلوت کنم، برای خودم وقت بذارم و تنهایی خوش بگذرونم! هوا خیلی گرم بود. یکمی کوچه پس کوچه ها رو گشتم و رسیدم به یه رستوران که دیدم پیشخدمت جلوی در وایستاده! دعوتم کرد که چای یا قهوه مهمون رستوران باشم، ظاهر رستوران بد نبود، دیدم من که قراره یه ناهار بخورم پس میرم همینجا! مِنو رو که برام آوردن تازه فهمیدم ای دل غافل، الکی اینا چای و قهوه کسی رو مهمون نمیکنن، همه چی خیلی گرون بود. یه سالاد سزار سفارش دادم که ۳۸ لیر بود.
سزار رو آوردن برام، طعم مرغ ها بد نبود ولی خوب هم نبود، کاهوهای زیری سالاد پلاسیده بود، دیگه کاریش نمیشد کرد.
(چوب خدا بود فک کنم، تو ایران بهترین سزار رو میخورم ۴۰ هزار تومن و هی غر میزنم که چه خبره، چهارتا دونه کاهو! بعد یه سزار مزخرف شد ۸۰ هزار تومن)
(اطراف هتل، منطقه گومبت)
به هتل برگشتم. عطیه و لیلا داشتن حاضر میشدن که بریم بیرون! وقتی از هتل زدیم بیرون ساعت حدودا پنج بود، دلموش دقیقا از جلوی هتل رد میشد، برای مرکز شهر و اتوگار! سوار شدیم و بابت کرایه نفری چهار لیر پرداخت کردیم. به چهار راهی رسیدیم که یک طرفش بازار بدروم قرار داشت و یک طرفش هم اتوگار! آخر مسیر بود و باید پیاده میشدیم، پرسون و پرسون به مارینا رسیدیم، گشتی زدیم و از جلوی قلعه بدروم که در دست مرمت بود رد شدیم .
(مارینا، مرکز بدروم)
(صدف قشنگ برای جای زیور آلات)
بچه ها که بالاخره گرسنه شده بودن تصمیم گرفتن که غذا بخورن. تو همون نوار ساحلی یه رستوران کوچولوی خوشگل پیدا کردیم و رفتیم داخل. منوی اینجا رو که دیدم فهمیدم از رستوران ظهریه گرونتره . چه خبره آخه؟ همه جا عادت دارن گویا توریست رو بیچاره کنن! طعم غذایی که بچه ها سفارش داده بودن(و من ناخنک زدم ) خیلی عالی بود، پیشخدمت که اومد گفت غذا دو نفرست ولی واقعا دو نفره نبود و فقط برنجش دو تا قسمت شده بود، گولمون زدن خخخخ (قیمت 48 لیر)
بعد از غذا بیرون رفتیم و تا اتوگار رو پیاده طی کردیم، ساعت حدودا ۶ بود و تصمیم گرفتیم یه سر به مرکز خرید میدتاون بزنیم. این مرکز خرید بزرگترین مرکز خرید بدروم هست و علاوه بر برندهای ترک، منگو و اچ اند ام رو هم داره. به اتوگار که رسیدیم دلموش میدتاون رو پیدا کردیم، کرایه باز هم نفری ۴ لیر و طول مسیر هم حدودا ۱۵ دقیقه بود!
دلموش جلوی در ورودی مرکز خرید ایستاد، به نظرم میدتاون طراحی جالبی داشت، توی کوهپایه ساخته شده بود و یه بخشیش هم سر پوشیده نبود!
قیمت ها نسبت به اردیبهشت ماه که استانبول بودم واقعا گرونتر بود. یه چرخی زدیم و یه بخشی از خریدهامون رو انجام دادیم. ساعت نه و نیم به ضرب و زور لیلا رو از میون رگال ها کشیدیم بیرون و راضیش کردیم که بریم! اون هم قول گرفت که یه نصفه روز دیگه بیاریمش اینجا! البته من و عطیه هم بخشی از خریدهامون مونده بود!
با همون دلموش ها از جلوی در اصلی مرکز خرید به اتوگار برگشتیم و بعد هم سوار دلموش های گومبت(Gümbet) شدیم. خریدهامون رو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم بیرون تا غذا بخوریم! رستوران درست و حسابی کلا تو منطقه هتلمون وجود نداشت یا ما ندیدیم. تو یه رستوران دم دستی یه ساندویچ دونر خوردیم و رفتیم.
روز چهارم
امروز ساعت یازده ترنسفر حمام ترکی میومد دنبالمون! صبحانه رو خوردیم و حاضر شدیم، ترنسفر راس ساعت اومد. جلوی حمام از ون پیاده شدیم و راننده راهنمایی کرد که کجا بریم. وارد جزییات حمام نمیشم فقط این رو بگم که خیلی چندش و مزخرف بود، با یه لیف همه رو میشستن، پلشتی از سرو روی حموم میبارید. اصلا توصیه نمیکنم!
(عکس سمت چپ انواع ماساژ و قیمتهاش به یورو)
از حموم اومدیم بیرون و دیگه منتظر ترنسفر نشدیم چون هتل خیلی نزدیک بود. قرارمون این بود که بقیه روز رو تو هتل بمونیم و بریم استخر و دریا و خلاصه اینکه استراحت کنیم. بین راه یه بستنی هم خریدیم.(15 لیر)
بعد از خوردن یه سری خوراکی با هم رفتیم استخر و دو سه ساعتی رو تو استخر و محوطه کنارش گذروندیم. عطیه و لیلا برای خوابیدن برگشتن به اتاق ! من هم برگشتم تا کتابم رو بردارم و برم و کنار دریا تو کافه بشینم و کتاب بخونم! یه قهوه ترک هم سفارش دادم که شد ۸ لیر که خیلی بهم چسبید! هر چند گوشه فنجون لب پر شده بود!
بعد از حدود یه ساعت اون انسان فضول درونم گفت بلند شو برو بیرون و نوار ساحلی رو بگرد. خواستم کتاب رو بذارم تو اتاق و به بچه ها هم بگم همراهیم کنن که از پنجره داخل اتاق رو دیدم که بچه ها عین اصحاب کهف به نظر میومدن، بیهوووووش! بیدارشون نکردم و تنهایی رفتم. این بار قصد داشتم سمت چپ هتل رو ببینم، قدم زنان از نوار ساحلی رفتم و رفتم، آفتاب داشت غروب میکرد و آسمون هم پر بود از ابرای خوشگل، این سمت برام خیلی جالب تر بود و کلی بهم خوش گذشت! گوشیم هم شارژ نداشت و خاموش شده بود و نشد عکس بگیرم. یه هو بارون نم نم شروع کرد به باریدن، من هم که گشت و گذارم رو کرده بودم برگشتم به سمت هتل!
عطی و لیلا از خواب بیدار شده بودن و داشتن حاضر میشدن که بریم برای شام. امشب قرار بود غذا رو تو هتل بخوریم. هم به خاطر کاهش هزینه ها و هم به خاطر انعطاف پذیری که باید به خرج میدادیم. غذا خوردیم و سیر شدیم دیگه! خدارو شکر.
بعد از شام رفتیم و روی نیمکت های حیاط نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن! برنامه فردا رو هم با هم هماهنگ کردیم و قرار شد بریم مرکز خرید و خریدهای باقی مونده رو انجام بدیم و بعدش هم بریم به گوموشلوک که یه کم جلوتر درباره گوموشلوک توضیح میدم!
دیگه داشتم از خستگی بیهوش میشدم ، بارون هم کماکان میبارید البته با شدت بیشتر! بچه ها موندن تو محوطه و من به اتاق برگشتم.
نصفه شب از صدای رگبار بارون از خواب پریدم، بارون انقد شدید شده بود که ترسناک به نظر میومد، دقیقا تا خود صبح بارون بارید و البته که صبح فردا هوا عالی و آسمون خیلی قشنگ شده بود!
روز پنجم
امروز آخرین روز اقامتمون تو بدروم بود. قرار بود تمام تلاشمون رو بکنیم که ساعت ده مرکز خرید باشیم و زود خریدا انجام بشه که به گموشلوک هم برسیم و غروب رو تو گموشلوک بگذرونیم.
(قشنگی های بعد از بارون)
صبحانه رو خوردیم و هتل رو به مقصد میدتاون ترک کردیم. خریدی که قرار بود کوتاه باشه تا سه بعد از ظهر طول کشید. هر سه خسته و نالان رفتیم استارباکس که یه قهوه و کیک بخوریم تا یه کم خستگی در کنیم و استراحت کنیم و بعدش هم برگردیم به هتل.
(بعد از یک حمله موفقیت آمیز به کارفور، کارفور یکی از هایپر مارکتهای زنجیره ای ترکیه هست)
من یه چمدون خریده بودم. همه وسیله هارو ریختیم توی چمدون و خرسند و راحت برگشتیم به هتل. تا لباس عوض کنیم و بریم بیرون ساعت ۶ شده بود! یه کم دیر بود ولی کاریش نمیشد کرد. جلوی در هتل کمی منتظر موندیم تا دلموش اومد. به اتوگار رسیدیم دلموش های گوموشلوک رو سوار شدیم ولی تا دلموش پر بشه و راه بیوفته خیلی طول کشید( کرایه نفری ۷/۵ لیر).
شاید بشه گفت نقطه عطف سفر ما بدروم، گوموشلوکِ زیبا بود. گوموشلوک در واقع یک روستای کوچیک هست که غرب بدروم قرار گرفته! فاصله اش تا مرکز بدروم 21 کیلومتر هست ولی چون جاده ی پر پیچ و تابی داره راننده ها با سرعت کم ماشین هارو میرونن و برای همین یک ساعت طول کشید تا ما به گوموشلوک رسیدیم.
از ماشین که پیاده شدیم از یه بازار کوچیک گذشتیم و بعدش به رستورانهای لب آب و فضای اصلی گوموشلوک رسیدیم.
تو آب دریا کنار رستوران ها چند تایی درخت قرار داده بودن و روش رو پر کرده بودن از لوسترهایی که با کدوی واقعی درست شده بودن، پر از سنگ های چشم و نظر و آویزهای قشنگ شده بودن این درختا!
فضای به شدت آروم و رمانتیکی داشت، سکوت قشنگِ منطقه و در عین حال زندگی که در پس این سکوت در جریان بود حال آدم رو خوب میکرد!
یه کم گشتیم و چندتا عکس گرفتیم و بعدش هم خواستیم برگردیم و اینجا بود که عطیه یه پیشنهاد هیجان انگیز داد! گفت تو یکی از رستورانهای لب آب بشینیم و یه کم بیشتر از فضا لذت ببریم، ما هم با شوق و ذوق قبول کردیم و بین اون همه رستوران قشنگ و خوش رنگ یه رستوران رو انتخاب کردیم!
لیلا حال گوارشش خوب نبود و گفت که غذا نمیخوره! من و عطی هم یه ماهی از تو یخچال رستوران انتخاب کردیم و سفارش دادیم که برامون بپزنش! هیچ وقت تا حالا تو ترکیه ماهی نخورده بودم، همیشه همه گفته بودن ماهیایی که تو ترکیه میپزن خیلی بوی زهم میدن، ولی دلم میخواست اینجا کنار دریا ماهی رو امتحان کنم!
غذامون رو آوردن، چنگال اول رو که از گوشت ماهی گذاشتم تو دهنم باورم نمیشد انقد خوش طعم باشه! یکی از بهترین ماهی های بود که تا حالا خورده بودم. حجم غذا هم برای دو نفرمون ایده آل بود.
بعد از غذا به سمت ایستگاه دلموش ها رفتیم. مسئول ایستگاه گفت دلموش برای اتوگار بدروم نیم ساعت دیگه میاد و باید منتظر بمونید، ما هم ترجیح دادیم تو این نیم ساعت بازار رو بگردیم. بازار قشنگی بود، لوسترهای کدویی هم داشتن که البته خیلی گرون بودن و قیمتشون از سیصد لیر شروع میشد!
چندتا خرید کوچولو کردیم که یادگار بمونه برامون و بعدش هم به ایستگاه برگشتیم.
(لوسترهای ساخته شده از کدو)
به هتل که رسیدیم، چمدون هامون رو باید جمع میکردیم، فردا صبح قرار بود به سمت مارماریس بریم. یه ذره جمع و جور کردیم و از اونجایی که هر سه تامون خسته بودیم خوابیدیم تا بتونیم فردا زودتر بیدار بشیم و کار بستن چمدون رو تموم کنیم!
روز ششم
ساعت شیش و نیم صبح بیدار شدم، به طرز عجیبی همیشه تو سفرا بی خواب میشم و آفتاب که میزنه دیگه کم کم بیدار میشم و هیجان سفر نمیذاره دیگه بخوابم!
باید باقی مونده چمدونم رو جمع میکردم. یه کم صبر کردم تا مورد خشم و غصب لیلا و عطیه قرار نگیرم و بعد که بچه ها بیدار شدن سه تایی مشغول جمع و جور کردن های نهایی شدیم! کار بستن چمدون ها با موفقیت انجام شد و رفتیم صبحانه!
(آخرین صبحانه هتل ناگی بیچ بدروم)
بعد از صبحانه عطی و لیلا که هنوز تو اتاق کار داشتن به اتاق برگشتن ولی من کارام تموم شده بود و حاضر بودم. بهشون گفتم من میرم یه دوری اطراف هتل بزنم و ساعت ده برمیگردم که بریم. گشت و گذاری که غروب پریروز داشتم برام خیلی لذت بخش بود و دوباره همون مسیر رو طی کردم و کلی موزیک گوش کردم و بعدش هم برگشتم به هتل!
وسیله هارو برداشتیم و راهی اتوگار شدیم، ساعت حدودا ده و ربع بود. سوار دلموش که شدیم من متوجه شدم که کیف پول و پاسپورتم ناپدید شدن! البته دلارام تو کیف دستیم بود و خوشبختانه بخشی از استرسی که داشتم بر طرف شد ولی داشتم فک میکردم چطوری آخه بی پاسپورت برگردم ایران! کنسولگری رفتن و درخواست برگه خروج دادن و... اوووف که مغزم داشت سوت میکشید! هر چی گشتم نبود که نبود! یادم اومد که لحظه آخر قبل از خروجم واسه گشت و گذار، کیف و پول و پاسپورتم رو روی تخت گذاشتم که دم دست باشه، لیلا خانوم هم ملافه تختم رو انداخته بود رو اونا و میگفت من اتاق رو چک نهایی کردم و من هم به هوای گشتن اون بیخیال چک کردن دوباره شدم و کلا فراموش کرده بودم که پاس و کیف پولم رو کجا گذاشته بودم. به اتوگار رسیده بودیم، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از عایشه گل رسپشن هتل کمک بگیرم.
عایشه گل یه دختر مهربون و خونگرم بود که تو این چند روز باهاش دوست شده بودیم. توی اینستاگرام بهش مسیج دادم، ازش خواستم که اتاقمون رو چک کنه! بعد از پنج دقیقه یه عکس فرستاد و دیدم بللله وسایلم روی تخت موندن! بچه ها موندن اتوگار و من بدو بدو رفتم هتل! کلی از عایشه گل تشکر کردم و خوشبختانه تا از در هتل اومدم بیرون دلموش برای اتوگار جلوم سبز شد و من سوار شدم و زود رسیدم پیش بچه ها!
بلیطی که برای مارماریس گرفتیم ساعت ۱۱:۳۰ بود، البته برای مارماریس اتوبوسی به صورت مستقیم وجود نداشت و باید با یه مینی بوس به موعلا(Muğla) میرفتیم و بعدش برای اتوگار مارماریس دوباره سوار یه مینی بوس دیگه میشدیم. تا موعلا یک ساعت و چهل دقیقه راه در پیش داشتیم، این بار صندلی جلوی مینی بوس نشستم تا کمتر دچار تهوع بشم، جاده قشنگی بود، شاید هیچ وقت فکر نمیکردم که جاده های شهرهای ترکیه رو اینجوری دخترونه و انقدر راحت طی کنم.
به ایستگاه موعلا رسیدیم و خیلی زود مینی بوس مارماریس از راه رسید و ما سوار شدیم.( کرایه نفری۱۵ لیر) مسیرمون تا مارماریس یه جاده سرسبز و زیبا بود که از یک طرف به کوه و از طرف دیگه به دره منتهی میشد، دره ای که در دور دستهاش دریا رو میشد دید. تقریبا یک ساعت طول کشید تا به مارماریس رسیدیم. حالا دیگه فقط آخرین مسیر تا هتل مونده بود که البته مسیر کمی هم نبود و حدودا پنجاه دقیقه بود!
وارد اتوگار مارماریس که شدیم من رفتم تا آب معدنی بخرم و تو همین فاصله عطیه آدرس هتل رو به یه آقایی نشون داده بود و اون هم راهنمایی کرده بود که کدوم دلموش رو سوار بشیم، سوار شدیم و حدودا بیست دقیقه منتظر موندیم تا ماشین پر بشه، یهو از خانم کنار دستیم شنیدم که دلموش برای یه جای دیگست! از خود راننده پرسیدم این مگه دلموش تُرُنچ نیست که راننده هم گفت نه بابا چرا سوار شدی! آخ آخ که چه لحظه ی بدی بود، تو اوج خستگی نیم ساعتمون هم الکی از بین رفته بود اون هم به خاطر راهنمایی غلط یه آدم! ولی نکته مثبت قضیه این بود که خوشبختانه زود متوجه شده بودم وگرنه باید به یه ناکجا آبادی میرفتیم و دوباره بر میگشتیم و...
پیاده شدیم و چمدون هارو گرفتیم و رفتیم تو ایستگاه ترنچ
(ساعت حرکت دلموش های اتوگار_ ترنچ)
دلموش زود اومد و زود هم راه افتاد اما توی مسیر مدام مسافر سوار کرد! من دیگه تحمل ماشین سواری و جاده های پیچ دار رو نداشتم، حالت تهوع هام دوباره شروع شده بود، سعی میکردم بیرون رو نگاه نکنم و چشمام رو بستم! فقط دعا دعا میکردم که زودتر برسیم به هتل. حدودا یک ساعت بعد رسیدیم به سر کوچه هتل و راننده اسم هتل رو گفت و ما هم پیاده شدیم، کوچه ای که شیب تندی داشت و به خاطر وجود چمدون های سنگین و خستگی زیاد، هر سه تامون دیگه تقریبا بریده بودیم ! به هر سختی بود کمی رفتیم بالا و دیدیم که خدمه هتل دارن برای کمک به ما میان! چمدون هامون رو گرفتن و به سمت لابی راهنماییمون کردن. از همون بدو ورود لابی هتل و اتاق های تراس دار و گل های کاغذی که همه جا کاشته شده بود به ما نوید یه هتل خوب رو میداد، هتلی که شاید قرار بود خستگی و خاطره بد هتل بدروم رو با خودش بشوره و ببره!
(لابی هتل)
کلید اتاق رو تحویل گرفتیم! یه پاکت به ما دادن که شامل دو برگه بود، یکی موقیعت مکانی مناطق مختلف هتل و دومی ساعت رفت و آمد شاتل های ساحل که رایگان بودن! فاصله هتل تا ساحل تُرُنچ زیاد نبود ولی شیب جاده خیلی تند بود و قطعا شاتل رایگان برای و ما و همه مسافرها خدمت خوبی محسوب میشد!
هتل های زنجیره ای لابراندا هتل های خوبی هستن، هتل لوریما که ما توش اقامت داشتیم اتاق دو تخته نداشت و تماما سوئیت بود! سوئیت هایی شامل یه هال حدودا ۱۸ متری با یه دست مبل تخت خواب شو و یه اتاق ۱۲ متری با تخت دو نفره و کمد دیواری و سیف باکس!
هتل خیلی بزرگ بود، یه عالمه ساختمون های دو طبقه داشت با سوئیت های زیاد.
سوئیت ما موقعیت خوبی داشت، به لابی، رستوران و استخر نزدیک بود و ازین بابت خوشحال بودیم چون بعضی از سوئیت ها از رستوران و استخر دور بودن یا توی شیب تند قرار گرفته بودن!
داخل سوئیت شدیم، بسیار تمیز و مرتب و خوشبو! تا زمانی که برسیم به هتل تمام مدت ذهنم درگیر این بود که نکنه این هتل هم خوب نباشه! ولی خوشبختانه وقتی سوئیتمون رو دیدم خوشحال شدم و از این غصه خوردم که چرا فقط سه شب اینجارو رزرو کردم!
(تراس قشنکمون)
عطی و لیلا هم از سوئیت راضی بودن! یه کم استراحت کردیم و بعدش رفتیم بیرون! جلوی کافه هتل با یه ویویی روبرو شدیم که خودِ خودِ بهشت بود!
(کافه هتل)
هتل از عکسهاش هم قشنگ تر بود، نسیمی که از سمت دریا میومد، صدای ملایمِ موزیکِ بار، بوی دریا و طبیعت و آرامش، مثل یه رویا بود! دوستان لستگرامی گفته بودن که از مارماریس بیشتر خوشم میاد و واقعا هم همینطور بود، به نظرم مارماریس خیلی قشنگ تر و شیک تر از بدروم بود، البته هنوز برای نظر دادن زود بود چون کل شهر رو ندیده بودم ولی تو همین فاصله ای که برسیم به هتل و دیدن مرکز شهر و طبیعت جذاب مارماریس برای اینکه ازین شهر خوشم بیاد کافی بود!
ساعت هفت و نیم بود و موقع سرو شام! ما هم که ناهار درست و حسابی نخورده بودیم و خیلی هم گرسنه بودیم رفتیم توی رستوران! رستورانی بزرگ با یه فضای سر پوشیده و یه قسمت رو باز که ویوی جذاب ساحل تُرُنچ رو داشت!
تنوع غذایی خوب بود، چندین مدل خوراک گرم با گوشت مرغ و قرمز، غذاهای سرد و انواع سالاد و دسر های خوش قیافه! البته نوشیدنی ها رایگان نبودن و باید بابتشون پول پرداخت میکردیم، حتی آب!
تو قسمت بیرونی رستوران که منتهی میشد به قسمت رو باز، دو تا سر آشپز بودن که غذا درست میکردن، پیده( پیتزای ترکی) و ماهی کبابی غذای سر آشپز ها برای اون شب بود و تو شب های بعدی غذاها عوض میشدن!
طعم غذاها خوب بود ولی طبق ذائقه ترک ها نبود، یعنی هیچ خبری از ادویه های خوش طعم و غذاهای پر فلفل که من عاشقشونم نبود و غذاها طبق سلیقه مسافرها که اغلب روس و آلمانی بودن پخته شده بود! غذامون رو تا سر حد ترکیدن خوردیم و بعدش هم نشستیم و درباره برنامه های روزهای بعدی با هم مشورت کردیم! بعد از اینکه از رستوران خارج شدیم یه گشتی هم تو محوطه زدیم.
هتلمون یه استخر رو باز داشت و یه استخر سر پوشیده که فقط تا ساعت ۸ شب میشد ازش استفاده کرد، جکوزی هم کنار استخر سرپوشیده قرار گرفته بود! کنار این مجموعه بخش اِسپا و ماساژ هم واقع شده بود !
یه کافه کوچیکتر هم کنار استخر رو باز بود که البته به جذابیت کافه بالایی نبود. تو کل هتل و کوچه پس کوچه های مابین سوئیت ها قدم زدیم ، همه جا آرامش مطلق بود! تیم انیمیشن و برنامه شبانه ای هم در کار نبود شاید به این خاطر که اواخر سپتامبر بود و از تایم شلوغی هتل گذشته بود! البته ما ازین نکته راضی بودیم چون میشد ریلکس کرد و از هیاهو و شلوغی ها در امان موند.
روز هفتم
ساعت هفت و نیم صبح از خواب بیدار شدم، طبق معمول خیلی گرسنه بودم ! عطی و لیلا رو بیدار نکردم تا بیشتر بخوابن و تنهایی رفتم برای صبحانه! وارد رستوران که شدم بوی نون تازه داغ قار و قور شکمم رو بیشتر کرد! تنوع صبحانه هم طبق پیش بینیم خوب بود، همه چی بسیار تمیز و با کیفیت بود، ویوی قسمت سرباز رستوران که حالا تو روز بهتر دیده میشد عالی بود، صبحانه خوردن تو این فضا حسابی آرومم کرد، نگاه کردن به آبی قشنگِ دریا و خوردن یه صبحونه خوشمزه ، دیگه اون لحظه هیچی از دنیا نمیخواستم! تمام خستگی سه ماه تابستون پر مشغله و سخت از تنم بیرون رفت . فهمیدم که ویوی هتل برام مهم شده، حتی ازینکه ساحل اختصاصی داشته باشه هم مهم تر!
داشتم از فضا لذت میبردم که بچه ها هم اومدن و به من ملحق شدن، اونا هم عین من عاشق ویو شده بودن، هر بار که اون منظره رو میدیدم انگار بار اول بود و به قول عطی عکس حق مطلب رو ادا نمیکرد و اصلا عین واقعیتِ اونجا نبود! بعد صبحانه قرار بود بریم استخر رو باز و بعدش هم یه سر بریم به ساحل تُرُنچ!
حدود ساعت یک از استخر تمیز و خوش ویو دل کندیم و رفتیم تا کمی استراحت کنیم و بعدش هم با شاتل ساعت ۱۵:۳۰ بریم به ساحل! ده دقیقه زودتر جلوی لابی بودیم و کنار توریست های دیگه منتظر شاتل شدیدم.
فاصله هتل تا ساحل همونطور که گفتم خیلی کم بود، راننده جایی نزدیک به ساحل نگه داشت و بهمون گفت برای برگشت کجا منتظر بمونیم ! ساحل تُرُنچ خیلی آروم و دنج و ساکت بود، کلی گشتیم و عکس انداختیم، من گرسنه بودم و موندم تا تنهایی غذا بخورم و بچه ها هم رفتن تا بیشتر بگردن! ( الان قطعا با خودتون میگید این دختره چقدر شکمو بوده، همش دوستاش رو ول کرده رفته غذا خورده! حق با شماست ولی واقعا من باید مراقب معده ی بیچاره مریضم میشدم و اصلا بهش گرسنگی نمیدادم، دیگه ببخشینم)
(ساندویج استیک با مزه نه چندان بد و قیمت 25 لیر)
ساعت حدودا پنج بود، رفتیم به فروشگاه میگروس که سر راهمون دیده بودیمش و آب معدنی و یه سری خوراکی خریدیم و بعدش هم رفتیم به ایستگاه تا به آخرین شاتل که ساعت ۱۷:۳۰ به هتل بر میگشت برسیم. قیمت همه چیز تو فروشگاه میگروس نسبت به سوپر مارکت های بیرون ارزون تر بود( میگروس هایپر مارکت های زنجیره ای هست که تو تمام شهرهای ترکیه وجود داره).
اون شب هم طبق روال شب قبل به گشت و گذار و شام خوردن گذشت!
روز هشتم
بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو لابی هتل تا درباره تورهای گشت و گذار از مسئول این بخش سوال کنیم، روز آخرمون بود و ساعت ده شده بود. برای خریدن تور خیلی دیر بود، پارک آبی مارماریس هنوز بسته نشده بود و باز بود، قیمتش هم ۱۴۰ لیر بود ولی برای رفتنش دیر شده بود و از اونجایی که خارج از شهر بود نمیشد فردا هم به اونجا رفت.
از لابی خارج شدیم و یه سری به استخر زدیم و بعدش به پیشنهاد من قرار شد که به ساحل ایچملر بریم و یه کم هم مرکز مارماریس رو بگردیم.
ساعت سه و نیم با شاتل های هتل به ساحل ترنچ رفتیم و اونجا سوار یه کشتی شدیم که هم ساحل ایچملر و هم اسکله ی مرکزی مارماریس ایستگاه داشت، قیمت بلیطش هم نفری ۲۰ لیر بود.
تصمیم داشتیم ساحل ایچملر پیاده بشیم و تا مارماریس رو پیاده بریم و از زیبایی های ایچملر لذت ببریم. کشتی پر از توریست های روس و آلمانی بود، همه توریست ها از دیدن مناظر زیبا به وجد اومده بودن و عکس و فیلم میگرفتن، تمام مسیر داشتم فکر میکردم ترکیه خیلی داره خوب از طبیعتش استفاده میکنه و توریست جذب میکنه، واقعا ایرانِ قشنگ ما از ترکیه چیزی کم نداره...
بعد از چهل دقیقه به ایچملر رسیدیم، ساحلی بزرگتر از ساحل ترنچ و به نظر من شیک تر و تمیزتر. چند تایی عکس گرفتیم و از مسیر پیاده روی کنار ساحل راه افتادیم به سمت مارماریس، گوگل مپ میگفت تا ابتدای مارماریس پیاده یک ساعت راه هست که من تو هتل به بچه ها گفتم نیم ساعت، اگه میگفتم یه ساعت نمیومدن، همچین گودزیلایی هستم من! اما صادقانه بگم که بچه ها اصل غر غر نکردن چون انقدر مسیر قشنگ و هوا عالی بود که کسی حواسش نبود یه ساعت تو راهیم.
به ابتدای مارماریس که رسیدیم به بچه ها گفتم اگه پایه اید بریم به قلعه مارماریس، هم کوچه پس کوچه های قشنگی داره و هم اینکه خود قلعه باید دیدنی باشه. بچه ها اعلام پایگی کردن و از همون اول مارماریس با راهنمایی یه خانم ترک مهربون ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردیم و سوار اتوبوس شدیم و بعد از ده دقیقه آخر مسیر پیاده شدیم.
از مرکز مارماریس( Marmaris merkezi) تا قلعه پیاده باید میرفتیم که البته راه طولانی هم نبود و کلا ده دقیقه راه بود، توی مسیر قلعه هتلِ قشنگِ 8 oda رو دیدیم که قبلا تو بوکینگ دیده بودمش، قیمت هتل خیلی زیاد بود ولی واقعا هتل بوتیک جذابی به نظر میومد.
وقتی رسیدم به قلعه ساعت شیش و نیم بود و قلعه فقط تا ساعت هفت باز بود و ما نیم ساعت زمان داشتیم، برای ورودی قلعه ۱۴ لیر پرداخت کردیم . موزه های داخل قلعه هزینه جدا داشتن که به خاطر کمبود وقت ما فقط به دیدن فضای اصلی قلعه اکتفا کردیم.
از بالای قلعه همه جا خیلی قشنگ بود، خونه ها و کافه های پر از گلِ اطراف، مارینای قشنگ، غروب خوش رنگ آسمون و چشم انداز وسیعی که روبرومون بود! خود قلعه و تاریخچه اون هم جالب بود برام.
(محل پرتاب توپ)
این قلعه در قرن ۱۶ میلادی و با سنگ ساخته شده، یک موزه مردم شناسی و یک موزه باستان شناسی داره. داخل موزه ها ظروف شیشه ای و سفالی، سکه های دوره بیزانس و روم شرقی و زیور آلاتی که از نقاط مختلف استان کشف شده قرار گرفته! ساعت تقریبا هفت شده بود و نگهبان موزه داد میزد که دارم در رو میبندم بیاید بیرون، سر برگردوندم و دیدم فقط ما سه تا موندیم و اونقدر محو دیدن اون منظره شده بودیم که نفهمیدیم همه توریست ها رفتن و از ساعت بستن قلعه هم یه کمی گذشته!
از موزه اومدیم بیرون و دوباره به سمت مرکز رفتیم. تو راه چندتا دفتر فروش تور دیدیم، عطیه روی دلش مونده بود که پارک آبی بریم، یه پارک آبی به اسم آتلانتیس داخل مارماریس بود که پنج دقیقه هم بیشتر با مرکز فاصله نداشت و بلیطش هم ۵۰ لیر بود! مردد بودیم که بلیط رو بگیریم یا نه چون فردا باید به سمت ازمیر میرفتیم. تصمیم گرفتیم اول بریم اتوگار و بلیط اتوبوس ازمیر رو بگیریم و بعدش هم ببینیم اگر وقت میشه بریم پارک آبی!
بلیط ساعت سه و نیم عصر رو خریدیم و حالا میشد با خیال راحت درباره پارک آبی تصمیم گرفت! لیلا علاقه ای به پاک آبی نداشت و بعد از اصرارهای ما هم کوتاه نیومد و گفت شما برید من تو هتل میمونم و ساعت دوازده اتاق رو تحویل میدم و میام اتوگار. از همونجا هم سوار دلموش های ترنچ شد و منو عطیه رفتیم تا بلیط پارک آبی رو بخریم! ( یه ذره قهر کرد دیگه حالا به رومون نیارید، خخخخ)
بعد از اینکه بلیط رو خریدیم کنار خیابون منتظر موندیم و همون دلموشی که لیلا توش بود اومد و مارو سوار کرد و به هتل برگشتیم.مستقیم رفتیم رستوران و شام خوردیم. از آخرین شب هتل نهایت لذت رو بردیم و بعدش هم برگشتیم به سوییت.
من و عطیه باید زودتر چمدون هامون رو جمع میکردیم و فردا صبح قبل از رفتن به پارک آبی چمدون ها رو به قسمت امانات اتوگار میسپردیم که دیگه نگرانی از بابت امنیت اون ها نداشته باشیم.
روز نهم
بیدار شدیم و باقی مونده چمدون هارو جمع کردیم! از اونجایی که واقعا حال باز کردن و دوباره بستن چمدون تو هتل ازمیر رو نداشتم، تا حد امکان همه وسایل مورد نیازم رو دم دست گذاشتم تا مجبور نشم از اعماق چمدون یه چیزی رو بکشم بیرون و همه چیز رو بریزم بهم. بعد از صبحانه من و عطیه راهی پارک آبی شدیم و لیلا هم رفت استخر و طبق قرارمون ساعت دوازده از هتل خارج و به سمت اتوگار میومد.
(آخرین صبحانه هتل لابراندا لوریما)
تو خیابون اصلی منتهی به هتل منتظر دلموش های اتوگار شدیم! دلموش خیلی زود اومد و مارو سوار کرد، خداحافظی با ترنچ شبیه خداحافظی با بدروم نبود، یه حس عجیب و غم انگیز داشت، ازینکه داشتیم اینجا رو ترک میکردیم هر سه مون ناراحت بودیم!
به اتوگار که رسیدیم با پرس و جو اتاق امانات یا به قول خودشون اِمانِتچی رو پیدا کردیم. وسایل رو تحویل دادیم و بابتِ همون دو تا چمدون و دو تا نایلون ۳۰ لیر ازمون مزد گرفتن که به نظرم خیلی زیاد بود!
به همون دفتری رفتیم که بلیط پارک آبی رو ازش گرفته بودیم چون ترنسفر رفت و برگشت از اونجا انجام میشد! یه راننده بد خلق که شاتل خود پارک آبی بود اومد دنبالمون و گفت برای برگشت هر ساعتی دلتون بخواد نمیتونم بیام دنبالتون، شما باید با دلموش برگردید! ما هم چاره ای جز پذیرفتن نداشتیم.
فاصله خیلی کوتاه بود و پنج دقیقه ای به پارک آبی رسیدیم، یه پارک آبی که از همون بدو ورود کوچیک و کثیف بودنش میزد تو ذوق آدم! انقدر فضا کوچیک بود که همه وسایل بازی و سرسره ها توی هم دیگه رفته بودن! کمی چرخیدیم و سرسری بازی کردیم و بعدش هم از پارک خارج شدیم، حدودا یک ساعت و نیم اونجا بودیم و واقعا جایی نبود که کشش وقت گذرونی بیشتر رو داشته باشه، حتی یک ساعت و نیم هم براش زیاد بود!
از پارک که اومدیم بیرون پیاده تا سر خیابونی رفتیم که میدونستم از اونجا باید برای اتوگار سوار دلموش بشیم! روبرومون یه میگروس بزرگ دیدیم من هم طبق معمول اختیار از دست دادم و دست عطیه رو گرفتم که ببرمش میگروس! ساعت یک بود و ما کلی زمان داشتیم! یه ساعت تو میگروس چرخ زدیم، به خودم قول داده بودم دیگه خرید نکنم چون نه چمدونم جا داشت و نه پول اضافه داشتم که بابت اضافه بار تو فرودگاه پرداخت کنم اما در مقابل وسوسه های درونیم نتونستم مقاومت کنم و کلی خرید کردم!
بعد ازینکه از میگروس خارج شدیم به سمت اتوگار به راه افتادیم! لیلا هم وسایلش رو به امانات سپرده بود و یه گشتی توی شهر زده بود!
همگی وسایلمون رو تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم! طول مسیر ۴ ساعت بود و جالبه که با توقف هایی که تو راه داشتیم دقیقا ۴ ساعت بعد به ترمینال ازمیر رسیدیم. توی ترمینال ازمیر از یه آقای پلیس پرسیدم چطور میتونیم بریم باسمانه؟ ( باسمانه محل هتل ازمیرمون بود) اون هم بهم گفت با کدوم شرکت سفر کردید من هم گفتم پاموکاله گفت خب پس برید پایین و سوار شاتل های رایگان پاموکاله بشید!
وقتی رفتیم پایین از تعجب شاخ در آوردم واقعا، چقدر آخه به فکر راحتی مردمین شما! دمتون گرم! شرکت پاموکاله واسه تمام نقاط شهر اتوبوس رایگان گذاشته بود، با خودم گفتم اون شصت لیر بلیط که فکر میکردم زیاده واقعا نوش جونتون! تو ایستگاه باسمانه منتظر موندیم و اتوبوس اومد و همه مسافرا سوار شدن! گوگل مپ رو باز کردم که یه وقت دور نشیم از هتل و دقیقا سر خیابون اصلی منتهی به هتل راننده گفت باسمانه و ما هم پیاده شدیم!
محله باسمانه به شدت کثیف و پر از ولگرد و متکدی بود، تو کوچه هتلمون که نگم براتون، یه عالمه آدم نشسته بودن کف زمین، کوچه ترسناکی بود واقعا، خدارو شکر هتل نزدیک به خیابون اصلی بود! وارد هتل که شدیم به نظر هتل کوچیک و معمولی میومد! اتاق رو تحویل گرفتیم و وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق و از اونجایی که داشتیم از گرسنگی به هلاکت میرسیدم رفتیم تا شام بخوریم! عطی میگفت زود بریم و برگردیم تا یه وقت زامبی های توی کوچه بهمون حمله نکنن، منطقی هم میگفت!
بعد از کلی گشتن اطراف هتل یه رستوران که به نظر تمیز تر و موجه تر میومد رو انتخاب کردیم و نفری یه آدانا کباب سفارش دادیم که خوش طعم بود واقعا( قیمت نفری ۲۵ لیر).
شاممون رو زود خوردیم و برگشتیم هتل! تازه چشمام باز شده بود و میتونستم اتاق رو برانداز کنم. اتاق کتری برقی و سیف باکس داشت، سرویس بهداشتیش اصلا تمیز و مرتب نبود و بالای روشویی نم زده بود . سقف اتاق هم نم زده بود . انقدر خسته و داغون بودیم که این چیزا واقعا مهم نبود، همین که ملافه ها تمیز بود جای شکرش باقی بود. ساعت پرواز فردامون ۱۲ ظهر بود و باید ساعت نه صبح از هتل خارج میشدیم.
روز دهم
ساعت هشت برای صبحانه به سالن رستوران رفتیم، سالنی بسیار کوچیک و خوراکی ها بسیار محدود! صبحانه مختصری خوردیم و وارد لابی شدیم. تصمیم داشتیم با تاکسی تا فرودگاه بریم، از هتل تا فرودگاه بیست دقیقه راه بود. رسپشن برامون یه تاکسی خبر کرد.(کرایه ۶۰ لیر)
سر موقع به فرودگاه رسیدیم! دم کانتر که رسیدیم فهمیدیم به به مثل اینکه خیلی اضافه بار داریم! بار پروازهای داخلی ترکیه پونزده کیلو هست که واقعا کمه! وقتی داشتیم میومدیم با اینکه خرید نکرده بودیم هر کدوم حدودا دوازده کیلو بار داشتیم!
باید اضافه بار رو پرداخت میکردیم، چاره ای نبود. بابت اضافه بارهامون ۱۳۰ لیر پرداخت کردیم( ۱۳ کیلو اضافه بار، هر کیلو ده لیر جریمه)
کارت پروازمون رو گرفتیم و رفتیم داخل هواپیما. پرواز سر وقت انجام شد و ساعت دو و نیم به وان رسیدیم!
(دریاچه وان)
اینجا بود که ماجرای اصلی و دغدغه مهم ما شروع میشد!
برای خروج از وان نمیتونستیم از مرز رازی استفاده کنیم چون مرز تا ساعت چهار باز بود و به هیچ عنوان نمیتونستیم سر موقع برسیم! نمیخواستیم یه شب بیشتر هم تو وان بمونیم چون فردا هر سه مون باید سر کار میبودیم! البته بعدا متوجه شدیم که اشتباه کردیم و کاش یه شب وان میموندیم که دلیلش رو یه کم بعد متوجه میشید!
چاره ای نداشتیم جز اینکه از مرز بازرگان خارج بشیم، فاصله وان تا مرز بازرگان دو برابر فاصله تا مرز رازی بود، اگه اتفاق خاصی نمیوفتاد به پرواز ساعت ۱۲ شبمون از تبریز به تهران میرسیدم. با یه تاکسی به اتوگار وان رفتیم و بلیط ساعت چهار رو برای دوبایزیت خریداری کردیم! ساعت سه و نیم بود، نهار نخورده بودیم و رستوران اتوگار هم خیلی درب و داغون بود ولی هر سه تامون گرسنه بودیم، یه غذای بد خوردیم و پنجاه لیر هم پرداخت کردیم.
متاسفانه مینی بوس سر وقت حرکت نکرد و ساعت ۴:۴۰ دقیقه راه افتادیم! سه ساعت حدودا تا دوبایزیت و بعدش هم بیست دقیقه تا مرز بازرگان راه در پیش داشتیم! از بازرگان تا تبریز هم سه ساعت راه بود و ما باید نهایتا تا ساعت هشت و نیم به مرز میرسیدیم که پرواز تبریز به تهرانمون رو از دست ندیم!
ساعت هفت و پنجاه دقیقه به دوبایزیت رسیدیم و سریع یه تاکسی برای مرز بازرگان گرفتیم ( کرایه ۴۵ لیر).
به مرز که رسیدیم فهمیدیم از ورودی مرز تا ساختمون اصلی مرز حدودا یه ربع پیاده روی باید بکنیم! وای که با چه استرس و نگرانی این مسیر رو طی کردیم، خیابونی تاریک و پر از چاله چوله که چمدون هامون رو مدام بی تعادل میکرد! نفس نفس زنان به ساختمون اصلی مرز رسیدیم، خوشحال بودیم که با صف طولانی مواجه نشدیم و میتونیم زود از مرز رد بشیم! صف ایستاده بود و حرکت نمیکرد، فهمیدیم که سیستم قطعه و باید منتظر بمونیم، بدون کنترل الکترونیکی پاسپورت اجازه خروج داده نمیشد و حالا هم که سیستم قطع شده بود. یه آقای هم وطن بهمون گفت این چیزا طبیعیه، بعضی وقتا دو روز سیستم قطعه!!!!!! ما سه تا خندیدیم و گفتیم آقا بیخیال این حرفا چیه! گفت نمیدونید دیگه، اولین بارتونه! هر چی میگذشت بیشتر فکر میکردیم به حرف اون آقا و بیشتر میترسیدیم! عقربه ساعت همینطور تند و تند میگذشت و حالا مطمئن بودیم که به پرواز نمیرسیدیم!
پلیس کنترل پاسپورت اومد و به همه مسافرا گفت برید از اینجا، معلوم نیست کی وصل میشه سیستم، برید! اون مسافرایی که با ماشین شخصی اومده بودن وسایلشون رو جمع کردن و رفتن تو ماشین هاشون خوابیدن! ما موندیم و چندتا مرد پیر و جوون ترک و ایرانی! داشتیم تلاش میکردیم که سرمای ساختمون و نگاه آدمای دور و برمون رو ندیده بگیریم، کلی با هم شوخی کردیم و این بخش سفر رو هم تونستیم کم کم بپذیریم. ساعت حدودا دوازده شب بود. من و عطیه احتیاج به سرویس بهداشتی داشتیم، وسایل رو سپردیم به لیلا و رفتیم بیرون ساختمون !
وقتی برگشتیم دیدیم لیلا میون راهرویی که به اتاقک پلیس کنترل پاس منتهی میشه وایستاده، خیلی آشفته و نگران! وقتی نزدیک شدیم و جریان رو پرسیدیم فهمیدیم که یه آقای ترک مست قصد داشته برای لیلا مزاحمت ایجاد کنه و لیلا هم فرار کرده بود و رفته بود توی اون راهرو! واقعا شرم آور بود! هر سه مون توی راهرو مستقر شدیم با چمدون هامون یه سنگر برای خودمون درست کردیم و نشستیم توی راهرو! مامور کنترل پاسپورت اعتراض کرد و گفت نمیشه اینجا بشینید و برید عقب ولی وقتی دید استرس داریم و احساس ناامنی میکنیم بیخیال شد و گذاشت پشت سنگرمون بمونیم!
میون خواب و بیداری و یه وضع بلاتکلیف گیر کرده بودیم! به تنها چیزی که فکر میکردیم فقط خروج از اون ساختمون لعنتی بود! ناخواسته و از روی خستگی چرت های کوتاه کوتاه میزدیم که ساعت حدودا سه صبح سیستم وصل شد. سه ثانیه نشد که بلند شدیم و وسایل رو برداشتیم و خارج شدیم و بالاخره بعد از هفت ساعت از مرز ترکیه خارج شدیم و وارد ایران شدیم. بعد ازینکه از مرز خودمون رد شدیم برای تبریز یه تاکسی گرفتیم دیگه رمقی برامون نمونده بود، با راننده سر قیمت ۲۰۰ هزار تومن به توافق رسیدیم.
وقتی تو تاکسی نشستیم تازه احساس کردم که سختی ها رو پشت سر گذاشتیم و از اون کابوس گذشتیم. به این فکر کردم که بدون مرد دیگه هیچ وقت از مرز زمینی خارج نمیشم. ساعت یک ربع به 7 به ترمینال تبریز رسیدیم و با اولین اتوبوس که ساعت هفت صبح بود به خونه برگشتیم و ماجرا ها و و داستان های سفرمون میرفت که تبدیل به خاطره بشه.
مرسی که سفرنامه من رو خوندید، تمام تلاشم رو کردم که بتونه تا حدی راهنمای دوستانی بشه که میخوان به این شهر ها سفر کنن.
در نهایت یه لیست از هزینه های اصلی براتون مینویسم:
- بلیط پرواز وان_ ازمیر ۱/۴۵۰/۰۰۰
- اقامت هر چهار هتل نفری ۲۰۰ دلار
- هزینه های رفت و آمد داخلی اعم از دلموش و اتوبوس بین شهری نفری ۱۰۰ دلار
نویسنده: Zahra Ghiasi