هبوط
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم
یه شب مهتاب...
جاده ای بیانتها در میان تپه هایِ خاکی
نورِ ضعیف خورشید در حال طلوع در هوای ابریِ بهمن ماه
تقابل گرمای بخاری ماشین با سرمای جاده که پلکهای خستهِ شب نخوابیدهِ من را سنگینتر میکند
و صدای فرهاد که میخواند: یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب، منو میبره.....
یک شبِ مهتابی که ماهی به خواب من آمد و من را برد به شبهای پرستاره کویر... به سکوت و عظمت و آرامش... و من احساس کردم بخشی از ناشناخته روحم، در میان شنهای کویر جا مانده. که باید بیابمش آنچه که به خوابم آمده. همانجا که از نظر من، آغاز هبوط بود برای انسان... دروازه ورود به زمین، بعد از رانده شدن از بهشت...
اواخر بهمن ماه بود و کلافگی روزهای پرکارِ آخر سال و رنج دوری از سفر، به خاطر بلای بیماری کرونا. با همه اما و اگرها و موانع و ترسها، قرار بر این شد که عازم کویر شویم. جایی که فکر میکردیم خلوت تر از سایر مقاصد در تعطیلات بهمن باشد و ما میتوانیم توصیههای بهداشتی را رعایت کنیم. به یکی از دوستانِ همدلِ بهتر از برگ درخت هم پیشنهاد دادیم که همسفرمان شوند، که شدند و خانواده سه نفری ما، به همراه خانواده دوستمان، هفت نفری، به دل جاده زدیم و راهی کویر شدیم.
مقصدمان، کویر ابوزیدآباد، در منطقه آران و بیدگل کاشان بود و اقامتگاهی بومگردی که در "روستایِ کاغذی" این دیار، قرار بود میزبان ما باشد. اقامتگاه حاج حسین که به پیشنهاد یکی از مردمان مهربان این دیار، که اقامتگاه خودش جای خالی نداشت، انتخاب کردیم و چه راضی بودیم از انتخابمان.
پیش از سفر، بنا بر عادت همیشگی، جستجویی درباره مقصد سفر داشتم و دیدم که در برخی منابع، نوشته شده که زرتشت، به زبان مردم این دیار سخن میگفته. نمیدانم که این منبع چقدر موثق بوده و رابطه محل تولد زرتشت که باز هم در منابعی میگویند در منطقه تخت سلیمان بوده، با سخن گفتن به این زبان چیست. اما چیزی که در این سفر درباره اش مطمئن شدم، این بود که مردم این دیار، حتی اگر به گویش زرتشت سخن نگویند، منش و رفتارشان، همان سخنان زرتشت است: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیک. نیک مردمانی هستند این کویر نشینانِ بی ریا.
و هیچ چیز دیگری مهم نیست...
در زمان سفر، مشغول خواندن کتاب وحشی بودم. داستانِ واقعیِ بخشی از زندگی دختری به نام شرل استرید و پیاده روی او در مسیر مشهور پاسفیک کرست آمریکا، برای پیدا کردن و از نو ساختن خودش. و من تمام مدتی که در جاده قدیم قم، طی می کردیم، توصیفات این کتاب از مسیر سیرا نوادا را با مناظر پیش رویم تطبیق میدادم!! چه حس خوبی بود، آنهم همراه با نوای جاودانه خالق نابخشوده ها، جیمز هتفیلد که میخواند nothing else matters... و هیچ چیز دیگری مهم نیست.
So close no matter how far
Couldn’t be much more from the heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters
از سالهای دور، از زمانی که خودم را شناختم، همیشه سفر را دوست داشتم و برایم روزهای پیش از سفر، پر از هیجان بود. کوچکتر که بودم همیشه در ذهنم، به کارهایی که دوست داشتم در سفر بکنم فکر میکردم و بزرگتر که شدم و زندگی مستقل داشتم، یاد گرفتم که برای سفرهایم برنامه ریزی داشته باشم. همیشه قبل از سفر لیستی از جاهایی که میخواستم ببینم درست میکردم و برای روزها و ساعتهای سفر برنامه میریختم و با مرور کردن برنامهام، ذوق میکردم.
این بار اما اینگونه نبود. برای این سفر مثل همیشه شوق و ذوق داشتم ولی شاید به دلیل مدت کوتاه این سفر و یا متفاوت بودنش، دلم میخواست از قبل ندانم که چه چیزی در انتظارم هست. فقط می دانستم که مقصد، کویر است. کویر و ... هیچ چیز دیگری مهم نیست...
تصمیم داشتیم که از جاده قدیم قم، به سمت کاشان برویم که البته در طول مسیر، باز هم تصمیم به تغییر مسیر گرفتیم و بعد از قم به سمت دلیجان و نراق رفتیم و از آنجا به سمت مشهد اردهال و کاشان و در آخر به سمت ابوزیدآباد. مسیری که حدودا سه ساعته میتوان از طریق اتوبان رفت را شش ساعته و از مسیر دلخواهمان رفتیم. چه باک که مسیر هم بخشی از سفر است و به قول دوستمان، سفر از همان لحظه اول که از خانه راه می افتیم شروع شده. البته در طول مسیر و بعد از عبور از قم، به رسم سفرهای همیشگی، با دوستان در کنار جاده و زیر آفتاب کم رمق زمستانی، توقفی کردیم و زیراندازی انداختیم و صبحانه خوردیم. اصلا بخشی از لذت سفر به همان صبحانه خوردن در جاده است.
به ابوزیدآباد رسیدیم. شهری کوچکتر از تصور من و البته با همه کوچکی شهر، سوپر مارکت بزرگ و کاملی داشت. مقداری خرید روزانه کردیم و به سمت روستای کاغذی که فقط چند دقیقه با آنجا فاصله داشت رفتیم. از روی آدرسی که صاحب اقامتگاه برایمان فرستاده بود، وارد کوچه های باریک و حیاط اقامتگاه شدیم. از همان لحظه ورود، حس خوبی داشتیم. اتاقی به ما دادند با دیوارهای کاهگلی و بدون پنجره، که چند طاقچه در اطراف اتاق بود. به همین سادگی و به همین دلنشینی. خبری از تلویزیون هم نبود. قرار بود این دو روز نه اخبار ببینیم و نه فوتبال و فیلم و سریال... فقط ما باشیم و کویر.
عروس در چاه!!
کمی جابه جا شدیم تا آماده شویم که با صاحبان اقامتگاه، به سمت چاه عروس برویم. آنها برنامه داشتند که یک گروه دیگر از مهمانان را به آنجا ببرند. درباره چاه عروس شنیده بودیم ولی درست نمی دانستیم چطور جایی هست. با تعاریف میزبانان، راغب به رفتن شدیم. قرارمان هم شد ساعت 4 بعد ازظهر. برای همین خیلی زود، نهاری که از خانه آورده بودیم را گرم کردیم و خوردیم و به موقع حاضر شدیم. در این بین گفتگویی بین همسرم و میزبانمان بود بر سر مسیر به سمت کمپ چاه عروس. آنها گفتند که مسیر خاکی است اما دسترسی راحتی دارد و ما همیشه این مسیر را با ماشینهای معمولی خودمان میرویم. آن موقع نمیدانستیم که تعریف ما از مسیر نسبتا خوب و دسترسی راحت، با مردمان کویر نشین، تفاوتی از زمین تا آسمان دارد. مسیری زیبا بود ولی به شدت ناهموار و خاکی. البته که تجربه خوبی بود. به قیمت به صدا افتادن تمام اجزای ماشین، آنهم علی رغم تمام احتیاط ها و مراقبت های همسر جان در رانندگی.
به همراه دوستان جدیدمان در اقامتگاه و با سه ماشین، به دنبال ماشین میزبان به راه افتادیم. همراه با نوای: من کویرم ای خدا، با حسرت یه قطره آب، یه عمر که دریا رو، از دور میبینم تو سراب...
هرچه جلوتر می رفتیم، پستی بلندیها و دست اندازهای مسیر بیشتر میشد. حدودا یک ساعت در راه بودیم. تمام اجزای بدنمان به لرزش افتاده بود. علی رغم زیبایی مسیر و شوق دیدن کمپ چاه عروس، چندین بار به همسرم و دوستمان گفتم که اگر میخواهید، برگردیم. ولی هربار فکر میکردیم که مقصد نزدیک است و ادامه دادیم. بهرحال نزدیک غروب، به کمپ چاه عروس رسیدیم. تقریبا همه مسافران اینجا، با ماشین های آفرود و تجهیزات کامل آمده بودند و بی تجربه ترین افراد، ما بودیم. هرچند که ماشین دوستمان، تقریبا مناسب این مسیر بود ولی آنها هم با گذر از دست اندازها، همین حس ما را داشتند و البته سعی کردیم همگی به این موضوع بخندیم و به مسیر برگشت، فعلا فکر نکنیم.
و اما چاه عروس... بنا به گفته اهالی منطقه، چاه عروس، زیباترین و بکرترین منطقه ابوزیدآباد است. حدودا 45 کیلومتر با ابوزیدآباد و 34 کیلومتر با منطقه کویر سیازگه فاصله دارد. طبق گفته میزبان ما، به دلیل ارتفاع کم این منطقه از سطح دریا، نسبت به کاشان و مناطق اطراف، اینجا به صورت چال یا گودال بزرگ است و آب از مناطق اطراف، در این چال جمع میشود. با کندن کمتر از نیم متر از زمین، به آب شیرین و قابل خوردن میرسیدیم. یک چاه که به آن چاه عروس میگفتند هم در آنجا بود که آب شفاف و زلالی هم داشت. نکته جالب این بود که میگفتند این اطراف، کاشت هندوانه دیم هم رواج داشته. کاشت هندوانه آن هم در کویر...
یک اقامتگاه به شکل کاروانسرا در محوطه اصلی منطقه وجود داشت و تعداد زیادی از مسافران هم چادرهای خود را در اطراف کاروانسرا، برپا کرده بودند و هر کس به نحوی، مشغول تفریح و لذت بردن از محیط بود. خوشحالم که مردمان سرزمینم، با همه ناملایمات روزگار و کشورمان، بازهم شاد بودن را از یاد نبردهاند. خوشحالم که در سرزمینی زندگی میکنم که هم کوه دارد و هم دشت. هم دریا و هم کویر و هم جنگل...
چند ساعتی در بین تپههای شنی راه رفتیم و عکس گرفتیم و گفتیم و خندیدیم. با همسفر دوست داشتنیمان که سگی بود از نژاد گلدن، به نام نیکی، بازی کردیم. نیکی به محض پیاده شدن از ماشین دوستمان، مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد، مشغول دویدن شده بود. ظاهرا پستی و بلندیهای مسیر، این طفلک را هم کلافه کرده بود. هنگام غروب، آسمان به شدت زیبا بود. هزاران رنگ شد. گاهی زرد و گاهی سرخ و گاهی ارغوانی...محو زیبایی و عظمت و آرامش این منطقه بودیم. هوا سرد بود و کمی ابری و ستارهها بیشتر پشت ابرها بودند ولی بازهم آسمان دلبر و زیبا بود. به دعوت میزبانان عزیز و دوستان جدیدمان، در کنار آتش دور هم (و با فاصله) نشستیم و چای ذغالی خوردیم و گفتیم و شنیدیم.
نمیدانم مرام این مردمان کویر نشین بر روی مسافران تاثیر گذاشته یا سبک و سیاق کویر بود که اینجا، همه بخشنده بودند. هر کس بنا به وسع خودش. یکی دعوت به نشستن کنار آتش میکرد و دیگری چای ذغالی تعارفت میکرد. آن دیگری، تا از کبابهای خوش عطرش که بر روی آتش پخته بود نمیخوردی، دست به غذایش نمیزد و بهرحال، هر کس از آنچه داشت به دیگران میبخشید. این مهربانیها را دوست دارم. من مردم سرزمینم را دوست دارم...
" چه رنجی است لذتها را تنها بردن و چه زشت است زیباییها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهندهای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت، تنها بودن، سخت تر از کویر است."
"دکتر شریعتی"
زمانِ برگشت شده بود. خسته بودیم و دلمان میخواس زودتر به اقامتگاه بازگردیم ولی فکر مسیر برگشت و عبور دوباره از پستی بلندیها، آه از نهادمان بلند کرد. با اینحال چارهای نبود. پشت سر میزبان به راه افتادیم که اگر نبود، نمیتوانستیم مسیر برگشت را پیدا کنیم. مجددا تمام اجزای وجود خودمان و ماشین مان به لرزه افتاد، تا به خانه برگشتیم. آنهم در حالی که رضا یزدانی با صدای خشدار بینظیرش میخواند: بدون تو هیچم... بدون تو هیچم...
یه تانگوی مفرد! یه جاده بی مقصد یه پوچی ممتد!
بدون تو هیچم، قراری کنسل و یه کافه ی تعطیل
یه سیگار خیس و یه قهوه سردم....
زیر آسمان کویر
بعد از خوردن چای در اقامتگاه، برای برنامه فردا، رای گیری کردیم. بین ماندن در اینجا، رفتن به کویر مرنجاب و رفتن به کاشان و بازدید دوباره از کاشان و حتی برگشت به خانه. همهمان کاشان را قبلا گشته بودیم ولی به نظرم کاشان و باغ فین و خانههای تاریخی اش انقدر زیباست که ارزش چندین بار دیدن را دارد. رایها و نظرات متفاوت بود. بچه ها که جوانتر از ما بودند، ظاهرا خستگی مسیر از تنشان در رفته بود و انتخابشان ماندن در کویر بود. یا اینجا و یا مرنجاب و والدین که ما بودیم هم نظرات متفاوت داشتیم. در نهایت قرار شد که بخوابیم و چو فردا شود، فکر فردا کنیم...
تنها موضوعی که شب اول وجود داشت، این بود که اجازه نداشتیم نیکی را به داخل اقامتگاه بیاوریم که این را قبلا صاحب اقامتگاه به ما گفته بود و میدانستیم. پسر دوستمان میخواست به خاطر نیکی، شب را در ماشین بخوابد. هوا به شدت سرد بود و این برای هردو سخت بود که در ماشین بمانند. دیروقت بود و مسئول اقامتگاه که متوجه موضوع شده بود، با یکی از خانه های اطراف صحبت کرد و اجازه دادند نیکی و صاحبش برای خواب به آنجا بروند. این هم یکی دیگر از مهربانی های این مردم.
شب در حالی خوابیدم که به نوری که از شیشه های رنگی در اتاق، به داخل میتابید چشم دوخته بودم و صدای سایر مسافران که در سالن عمومی اقامتگاه مشغول شام خوردن و بگو بخند بودند را میشنیدم. در دلم خدا را شکر کردم که شبی دیگر را در سفر، زیر آسمان کویر و در کنار عزیزانم سپری کردهام. خوشبختی، مگر چیزی جز این است؟
صبح، سحرخیزترین مسافران اقامتگاه، ما بودیم. قرار شد صبحانه را به اتاقمان بیاورند. وسایل را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم به سمت مرنجاب برویم. صبحانه ای ساده و کامل و تمیز برایمان آوردند. نیمرو، پنیر و گوجه فرنگی و خیار به همراه چای تازه دم. آشپزخانه مشترکی در اقامتگاه بود که مسافران هم میتوانستند از آنجا استفاده کنند و صبحانه را هم همانجا برای مهمانان آماده میکردند.
بعد از جمع کردن وسایل و خرید گلاب و عرقیاتی که در حیاط پشتی اقامتگاه تهیه شده بود، از آقای قربانی و محمدآقا، مسئولان اقامتگاه، درباره مسیر مرنجاب پرسیدیم که به ما گفتند بخشی از آن مسیر هم خاکی است و پیشنهاد دادند به منطقه سیازگه که در نزدیکی ابوزیدآباد و مسیر خاکی اش کمتر بود برویم. پذیرفتیم و با ایشان و خانواده مهربانشان خداحافظی کردیم و گفتیم بعد از آنجا یا به تهران میرویم و یا به کاشان.
میخوام بیست ساله باشم!!
منطقه گردشگری سیازگه، نزدیک بود. البته ما ابتدا بر اساس نقشه گوگل مپ، از مسیر دیگری رفتیم که یکی از کشاورزان منطقه که از کنار زمینش عبور کردیم، خودش را به ما رساند و گفت از این مسیر نروید که خیلی مسیر سختی است و راه آسانتر از داخل شهر ابوزیدآباد است. با راهنمایی مردم محلی، به منطقه سیازگه رسیدیم و اینبار با صدای موزیکی به مراتب شادتر: میخوام بیست ساله باشم، میخوام سی ساله باشم، میخوام وقتی بهاره گل امساله باشم، دلم ای دل غافل، نذار تنها بمونیم دیگه چشماتو وا کن ببین رفته جوونی...
سیازگه، پر از رمل های شنی زیبا، ماشینهای مخصوص سافاری، شترها و پر از حس خوب. به قول سهراب سپهری: "کودکان احساس... جای بازی اینجاست"...
همان ابتدا با دیدن حس و حال ماشینهای سافاری، تصمیم گرفتیم که هیجان را تجربه کنیم. قبلا، با همین دوستانمان، تجربه سافاری دبی را داشتیم و خیلی از بالا و پایین شدن با ماشینهای مخصوص آنجا خاطره خوبی نداشتیم ولی به نظر میرسید نوع وطنیِ این هیجان، فرق میکند. برای همین تصمیم گرفتیم سافاری وطنی را هم تجربه کنیم که الحق متفاوت بود و جالبتر و هیجان انگیزتر.
ساعتها بر روی رملها راه رفتیم، نشستیم، با دیدن شادمانی دیگران شاد شدیم، گفتیم و خندیدیم و لذت بردیم. کفشهایمان را درآوردیم تا خنکای شن ها را با پای برهنه حس کنیم. چه حس خوبی... به قول سهراب، "من چه سبزم امروز... و چه اندازه تنم هوشیار است" انگار بودن در کویر، حسی را در درون من بیدار کرده بود. حسی خوشایند و متفاوت.
"من در اين آبادي،
پي چيزي ميگشتم:
پي خوابي شايد، پي نوري، ريگي، لبخندي..."
دل کندن از زیبایی کویر سخت است ولی به ناچار، عزم برگشتن کردیم اما هنوز مطمئن نبودیم مقصد کجاست. برای تجدید قوا، کمی از غذاهایی که همراه داشتیم خوردیم و دوبار رای گیری کردیم که چه کنیم. مانند قبل، نظر بچهها بر ماندن بود و نظر پدر و مادرها متفاوت. در نهایت هم نظر بچه ها پیروز شد و قرار بر ماندن شد و طبق نظر جمع، تصمیم گرفتیم که دوباره به همان اقامتگاهی که خاطره ای خوب در ذهنمان شده بود بازگردیم. با تماس کوتاهی با صاحب اقامتگاه و استقبال ایشان، دوباره برگشتیم تا امشب را هم در کویر بمانیم.
عصر، دو تا از بچه ها زودتر و پیاده به سمت سیازگه رفتند و ما در هنگام تاریکی به منطقه رسیدیم. امشب هوا صاف بود و دیدن ستارههایی که چون پولکهای نقرهای، سقف آسمان را تزئین کرده بودند، بینهایت لذت بخش بود. در مسیر کوتاهی که به سمت سیازگه میرفتیم، فقط تاریکی شب بود و ستارهها و این نوای ماندگار که عجیب با حال و هوای ما هماهنگ بود:
وقتی میای صدای پات، از همه جادهها میاد
انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا میاد...
تا وقتی که در وا میشه، لحظه دیدن میرسه
هرچی که جاده اس رو زمین، به سینه من میرسه....
در تاریکی شب، بچهها را پیدا کردیم که کنار آتشی، بر روی زیر اندازی، در کنار مردی مهربان نشسته بودند و این آغاز آشنایی ما با کدخدا بهزاد بود. مردی مهربان و مهمان نواز از اهالی کویر که وقتی دیده بود بچهها تنها هستند و سردشان شده، به کنار آتش و چای ذغالی دعوتشان کرده بود.
بهزاد اسماعیل زاده یا همان کدخدا بهزاد (که البته کمی برای کدخدا بودن جوان به نظر میرسید)، صاحب یک اقامتگاه بومگردی، درست پشت اقامتگاه محل سکونت ما بود. به رسم مهمان نوازی برایمان چای ریخت و چند سیب زمینی در آتش انداخت تا سیب زمینی ذغالی، خوشیمان را تکمیل کند. برایمان از زبان و گویش مردم منطقه گفت که چقدر جالب بود. به ما گفت که مهمانانی دارد از شهر زیبای کرمانشاه که امروز به گشت و گذار رفتهاند و قرار است هر لحظه برسند و ما را دعوت کرد تا در کنار آنها باشیم. چیزی نگذشت که سر و کله اتوبوسی درتاریکیهای شب پیدا شد. هموطنهای عزیز کرد، از همان لحظه اول، با خودشان کلی شور و شوق و شادی آوردند.
شبی خوش را در کنار عزیزان کردمان داشتیم. با آهنگهای زیبا و لهجه شیرینشان، کیف کردیم و از صمیمیتهایشان لذت بردیم. بعد از چند ساعتی همنشینی در کنار آتشی به گرمای دل مردم خوب سرزمین مان و زیر نور ستارهها، وقتی مشغول سور و سات شام شده بودند و دعوتمان کردند که شام را در کنارشان باشیم. تشکر کردیم و به خدا سپردیمشان و به اقامتگاه برگشتیم. عجب شب زیبایی بود. چه خاطره ماندگاری برایمان شد. ما هم شب در اقامتگاه، با وسایلی که به همراه برده بودیم، شام پختیم و دور هم خوردیم و شبی دیگر را زیر آسمان پر ستاره کویر، سپری کردیم. باز هم در حالی که دراز کشیده بودم به نوری که از پس شیشه های رنگی اتاق به داخل میتابید، نگاه میکردم، فکرم را رها کردم. انگار هر سفر، بخشی از روحم را صیقل میدهد...
"در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند...."
خانه دوست کجاست؟
صبح، بعد از صبحانه، برای بار دوم با خانواده مهربان آقای قربانی خداحافظی کردیم. تصمیم داشتیم قبل از رفتن، سری به کدخدا بهزاد بزنیم و با او هم خداحافظی کنیم. مهرمندانه به استقبالمان آمد و دعوتمان کرد که در کنار دوستان کرمانشاهیمان صبحانه بخوریم. خانه اش، من را یاد خانه دوست، در شعر سهراب سپهری میانداخت. ساده بود و صمیمی.
با دلی خوش و خاطراتی خوشتر از بودن در کویر زیبا و همنشینی با مردمان مهربانش، به راه افتادیم تا در برگشت، از دریاچه نمک حوض سلطان هم دیدن کنیم. این بار، مسیر اتوبان را انتخاب کردیم که نزدیکتر باشد و در طول مسیر همراه با آهنگ Dream On رویا پردازی کردیم.
You got to lose to know how to win
You know it’s true
All the things
Come back to you
Dream on, dream on, dream on
Dream yourself a dream come true
Dream until your dream comes true
دریاچه نمک قم را همیشه از دور دیده بودیم. مسیرش کمی خاکی بود ولی ما که تجربه مسیر چاه عروس را داشتیم، بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم و مسیر از رفتن منصرفمان کند ولی در طول مسیر، چند ماشین را دیدیم که بیش از حد گل آلود بودند. راننده یکی از این ماشینها به ما هشدار داد تا جلوتر نرویم. گفت ظاهرا چند روز اخیر بارندگی بوده و زمین گل آلود است و ماشین او در گلهای نزدیک دریاچه گیر کرده و برای بیرون آوردنش، هزینه یک میلیون تومانی به ماشینهای امدادی پرداخته. حضور چندین ماشین امدادی در کنار دریاچه هم، گواه حرفهای آن راننده بود و ما هم به دیداری از دور بسنده کردیم و برگشتیم.
در راه برگشت، مدام این شعر سید علی صالحی، در ذهنم میچرخید:
کم نيستند شاديها
حتي اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نيافتني نيستند
که تو عمريست
کز کردهاي گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط ميكشي به انتظار
حبس ابد هم حتي، پايان دارد
پاياني بزرگ و طولاني
چه آسان تماشاگر سبقت ثانيههاييم
و به عبورشان ميخنديم
چه آسان لحظهها را به کام هم تلخ ميکنيم
و چه ارزان ميفروشيم لذت با هم بودن را
چه زود دير ميشود
و نميدانيم که فردا ميآيد
شايد ما نباشيم...
هر چقدر هم که سفر شیرین باشد، بازگشت به خانه و شب خوابیدن بر روی تخت خودت، به همان اندازه شیرین است. سفر کوتاه ما، در کنار دوستان عزیزمان به پایان رسید و خاطراتی خوش در ذهنمان نقش بست که هربار از یادآوری اش، لبخندی به لبهایمان میآید. کویر را دوست داشتم و مردمان کویر را. همانطور که دریا را دوست دارم و کوه و جنگل را و گوشه گوشه سرزمینم را. امید دارم تا روزی، زندگی در این کهن دیار، برای هموطنهایم شیرینتر و سهلتر باشد و کرونا، این بلای ناگهانی، زودتر در جهان از بین برود.
پی نوشت:
چند نکته و توصیه، برای این سفر وجود داشت که برای برهم نخوردن متن، تصمیم گرفتم در پایان سفرنامه و به صورت جداگانه بنویسم:
- در این شرایط کرونا، هیچ کس را دعوت به سفر رفتن نمیکنم و ما خودمان هم سعی کردیم تا جایی که میتوانیم، مسائل بهداشتی و پروتکلها را رعایت کنیم. از استفاده از ماسک و ضد عفونی کردن اتاق گرفته تا استفاده از رختخواب شخصی. وعدههای غذایی را هم از خانه برده بودیم و آنجا فقط یکبار در اتاق خودمان و ظرفهایی که از خانه برده بودیم، شام پختیم. بهرحال نه به صورت صد در صد، ولی تا حد زیادی تلاش کردیم که رعایت کنیم.
- رزرو اقامتگاه را از سه روز قبل انجام داده بودیم. به صورت تلفنی با صاحب اقامتگاه (آقای قربانی) صحبت کردم و قرار شد نیمی از مبلغ را به حسابشان واریز کنیم و مابقی در زمان حضور در اقامتگاه پرداخت شود. هزینه پرداختی، مبلغ 90.000 تومان به ازای هر نفر، همراه با صبحانه بود. در صورتی که تمایل داشته باشید، میتوانید شام و نهار را هم با پرداخت مبلغی جداگانه، در همان اقامتگاه صرف کنید. تقریبا همه اقامتگاهها، این خدمات را داشتند و غذاهای محلی هم برای مهمانان میپختند. اتاقها هم شامل دو سرویس بهداشتی ایرانی و فرنگی و حمام و یک سینک ظرفشویی، گاز رومیزی و رختخواب به تعداد نفرات بود. گرمایش هم از طریق بخاری بود که کاملا فضا را گرم میکرد.
- برای رفتن به شهر ابوزید آباد، باید به شهر کاشان بروید و از میدان بسیج، وارد بلواری شوید که به سمت ابوزید آباد میرود. روستای کاغذی هم چسبیده به شهر ابوزیدآباد است. برای خرید وسایل مورد نیاز، میتوانید از سوپر مارکتهای شهر ابوزیدآباد استفاده کنید. تقریبا همه چیز داشتند. اینگونه، به رونق کسب و کار و ماندن مردم محلی در زادگاهشان هم کمک کردهاید.
- مسیر چاه عروس، بسیار زیبا، ولی بیشتر مناسب ماشینهای شاسی بلند و آفرود بود. توصیه میکنم اگر چنین ماشینی ندارید، در صورت امکان، برای رفتن به این منطقه، از ماشین لیدرهای محلی استفاده کنید. البته شاید همه حساسیتهای ما را نداشته باشند و این موضوع قدری سلیقه ای باشد ولی چنانچه با ماشین خودتان هم خواستید بروید، حتما همراه با محلیها به این منطقه بروید. خصوصا اگر مسیر برگشت را بخواهید در تاریکی شب بپیمایید، پیدا کردن راه بسیار سخت است و احتمال گم شدن وجود دارد.
- اهالی منطقه میگویند علت نامگذاری این منطقه به چاهعروس این است که در قدیم یک ایل بختیاری از این دیار در حال کوچ بوده که عروس زیبای این ایل به نکاح داماد ایل دیگر درمیآید و داماد ایل سوم که خواهان وصلت با عروس بوده به قصد درگیری با ایل دوم درآمده که بالاخره شرط میگذارند تا توسط دو داماد چاه آبی در مکان کویر حفر شود هر کدام دارای آب شیرین بودند، عروس به عقد آن داماد درآید که پس از حفر چاه داماد دوم به آب شیرین دست مییابد و مراسم عروسی و بزم در کویر برپا میشود و بدین سان این منطقه بنام چاه عروس شهرت یافته است. (منبع: سایت کاشان فردا)
- در منطقه سیازگه، سرویس بهداشتی وجود ندارد. اگر افراد مسن یا بچه به همراه دارید، به این موضوع توجه کنید. همچنین اگر قصد شب مانی در این کویر را دارید، بدانید که برق کشی ندارد و خودروها از نور ماشین خودشان و یا چراغهای سفری که به همراه داشتند استفاده میکردند. نکته مهم دیگر اینکه در منطقه سیازگه و چاه عروس، محل جمع آوری زباله و سطل آشغال نبود ولی هر دو منطقه واقعا تمیز بود. خواهش می کنم زبالهها را همراه خودتان بیاورید و در اولین مکان که ورودی شهر ابوزید آباد است، درون سطل آشغال قرار دهید. بیایید کمک کنیم تا کویر را تمیز و پاک نگه داریم.
- همه میدانید که اختلاف دمای روز و شب در کویر زیاد هست. زمان حضور ما که در بهمن ماه بود، روزها هوا مانند اواخر اردیبهشت ماه بود و شبها، کاملا زمستانی. پس پیش از سفر، دمای هوای روز و شب را از سایتهای معتبر چک کنید و لباس مناسب به همراه داشته باشید.
- در پایان از پسرم آرمان، که با انتخاب آهنگهای زیبا و متناسب با حال و هوای لحظاتمان، این سفر را برایمان شیرینتر کرد و همسرم که همراه و همدل همیشگی من در انتخاب مقصد سفرهایمان است، سپاسگزارم.
ارادتمند همه دوستان
نویسنده : نیلوفر ورزش نژاد