به نام خدا
قدمی بر فرش سبز ایران
"سفرنامه گیلان"
انتظاری دیگر
زمانی که نزدیک سفر رفتن میشود میز کارم حکم تبعیدگاهی را دارد که منتظر آزادی از آن هستم! زیرچشمی مدام به تقویم روی میزم سرک میکشم. انگار هر چه بیشتر نگاه کنم زودتر خواهد گذشت. زمانی که چند روز به سفر مانده ساعات طولانی کار نمک بر زخم میپاشد، میشود همان ثانیههای لعنتی که نمیگذرد. صدای پدرم در گوشم زمزمه میکند: "پس کی بریم دریا؟!" . چند سالی میشد که فرصت رفتن به دریا برایش پیش نیامده بود. این روزها هر بار که از اهواز سوزان سراغی از دیارم همدان میگیرم و جویای احوالشان میشوم، ذوق و اشتیاق پدرم برای دیدن دریا انرژی مضاعفی برای تدارک دیدن سفر میشود.
در گیرودار برویم یا نرویم در این شرایط هستم که خیالهای دور و دراز به سراغم میآیند. زمانی آنقدر کوچک بودم که به زحمت خودم را پشت شیشه عقب ماشین میچپاندم و به جادهها خیره میشدم. پدر و مادرم از همان ابتدا بارها ما را به ایرانگردی برده بودند و این اعتیاد به سفر موهبتی نکوست که از آنها به ارث رسیده است! اما حالا با گذشت سالها همه چیز برعکس شده است و چه لذتی دلنشینتر از اینکه باز هم برنامه سفری برایشان بچینم. مثل همیشه برنامه را سبک انتخاب میکنم چرا که قرار نیست دوان دوان بین جاذبهها سیر کنیم. مبدا حرکت زادگاه باصفایم همدان است و مقصد گیلان بیهمتا.
سلامات را پاسخ خواهیم گفت
در یک صبح خنک شهریوری سال 1399 از همدان به سمت مقصد دلفریبمان راه افتادیم. سفر را اوایل هفته آغاز کردیم تا از شلوغیهای آخر هفته در امان باشیم. مقاصد داخل شهری را کنار گذاشتم و تلاش کردم مکانهایی را انتخاب کنم تا به دور از جمعیت باشیم. در حد امکان تمام مایحتاج سفر و مواد غذایی را از خانه فراهم کردیم تا کمتر مجبور به خرید و رفت و آمد در بازار باشیم. از بیراهه راهی که جاده قدیمی بین روستایی است راهی شدیم تا شاید کمی زودتر به اتوبان قزوین- رشت برسیم. در فرار و گریز از دست چالههای جاده بودیم که نگاههای خیره و دلبرانه آفتابگردانهای کنار جاده اسیرمان کردند. آفتابگردانها عشوهکنان سر خم کرده و زیر بادی آرام سر تکان میدادند! کمی توقف کردیم تا سلامشان را بی پاسخ نگذاریم.
بادگیرهای چرخان منجیل در دوردست نشانی است از اینکه به رودبار نزدیک میشویم. زیتونهای خوش رنگ و رو را همراه سفرمان میکنیم و دست پر راهی میشویم. کمی که از رودبار جلوتر روید دست راستتان تابلوی توتکابن را خواهید دید. اگر همین مسیر را حدود 14 کیلومتر ادامه دهید به روستای زیبای استخرگاه میرسید. البته حواستان باشد به دو راهی که رسیدید از دست چپ بالا روید. مسیر باریک است و آسفالت نامناسب. اما مناظر اطرافتان آنقدر سبز و متراکم است که انگار جای سوزن انداختن نیست! با هر پیچ بالاتر میرفتیم و انگار قرار بود در مه بالای سرمان غرق شویم. کم کم به کلبههای چوبی ساده و با صفای روستا رسیدیم که از گوشه و کنارش درختان انجیر سرک میکشیدند. پیچ آخر تابلوی پر نقش و نگار استخرگاه را خواهید دید. در انتهای کوچه مارلیک به مقصد میرسید و چه سعادتی که جز ما کسی دیگر آنجا نبود!
اما ...
عکسهای اینترنتی گاهی آنقدر اغواکنندهاند و ذهنتان را پر میکنند که زیباییهای مسیر را از دست میدهید. صد البته که این جاذبه زیبا بود اما این برکه کوچک و کلبه خجالتی اطرافش آنچنان مطابق تصوراتم نبود. در حقیقت برای من خود مسیر، مراتع و دامهای پراکنده اطراف آن بسیار لذت بخشتر بود. پس نگذارید این نمای معروف با خودخواهی تمام شاتهای عکاسیتان را به خودش اختصاص دهد. بیشتر در اطراف بچرخید و لذت ببرید. بعد از هوای پاکی که از این روستا به یادگار بردیم، کمی پایینتر کنار رودخانه ناهار خوردیم و راهی مقصد رویاییمان شدیم: ییلاقات ماسال.
در آغوش مه: اولسبلانگاه
از ماسال تا ییلاق معروف اولسبلانگاه حدود 30 کیلومتر راه است. اما تمام تصورتان را از 30 کیلومترهای عادی کنار بگذارید. به نظرم یک ساعت یا بیشتر در راه خواهید بود. روستا به روستا جلو میروید و همچنان که تلاش میکنید تلفظ صحیح این لغت نامانوس "اولسبلانگاه" را پیدا کنید مسیر بکرتر و سرسبزتر میشود. اگر هم مانند ما شانس بیاورید مهای زیبا همراهیتان میکند. از نظر من یکی از زیباترین جادههای کوهستانی ایران بود. پوشش گیاهی اطرافمان آنقدر پر انرژی بود که انگار شاخ و برگ درختان قصد داشتند دست دراز کنند و این جادهی آسفالتهی زیبا، که وصلهی این طبیعت شده بود، را در خودشان هضم کنند. کم کم مه بیشتر میشد و هوا رو به تاریکی میرفت. پس در همان اول اولسبلانگاه یک کلبه چوبی را برای 7 نفر با شبی 250000 تومان کرایه کردیم. بعد از مدتها موبایلها گوشه عزلت گرفتند چراکه خدا را شکر از آنتندهی و ارسال استوریهای من و ییلاق همین حالا یهویی خبری نبود!
مادر اینجا هم قلمرواش را با اقتدار حفظ کرد و مشغول تهیه شام شد. پدر هم که کنترل تلویزیون و کولری دستش نبود دوربین به دست شد تا از ارتفاع زدگی مجنونوار ما فیلم بگیرد. ما جوانترها کیسه خواب پوشیده و ایستاده با آهنگی شاد شلنگ تخته میانداختیم و برای مدتی یادمان رفت همگی بالای 30 سال داریم. چه فراموشی دلچسبی .....! مه غلیظی که در تاریکی بیرون پراکنده شده بود بیشباهت به صحنههای جنایی داستانهای شرلوک هولمز نبود! پس بیرون رفتیم تا شبهای مه آلود و وهمآور ییلاق را هم تجربه کنیم.
* اول کمی غرنامه بخوانیم!
زیاد اهل غر زدن، خوب نبود و دوست نداشتم گفتن نیستم! اما اجازه دهید در جای جای این سفرنامه کمی غر بزنم! در همان اول صبح نمای هتل بدقواره ییلاق توی ذوقم زد و ای کاش به همان اقامت در کلبهها که مطابق با ساختار بومی منطقه بود رضایت میدادیم. در ابتدای مسیر سوئه چاله سیستم قوی صوتی یکی از گردشگران آهنگ رپی را در ییلاق پراکنده بود که البته با تذکر درست شد. هیچ ایرادی ندارد که در طبیعت هر کس آهنگ دلخواهش را گوش دهد اما اگر آنقدر بالا و گوش خراش باشد که تن پرندگان طبیعت را بلرزاند چه!؟
تمام تصورات دوران کودکیام از شمال بهم ریخت. همه جا پر از ویلا، دکههای نابهجا و ساختوسازهای ناهمگون بود. تمامی اینها در نظرم مانند لحاف چهل تکهای بود که دوس داشتم زمینه سبزش بیشتر باشد.
بگذریم... . بقیه غرها بماند در قسمتهای بعد.
پرسه در سوئه چاله
صبح زود بیدار شدیم تا همان مه اول صبح ییلاق را ببینیم. اما خورشید هر چه قدر که میتوانست تابان بود. حالا یا زمان مه نبود یا نصیبمان از مه همان بود که دیشب دیدیم. خب بد هم نشد منظرهای زیبا با وضوح بالا روبهرویمان بود. آنقدر با کیفیت که شک کردم موبایلم بتواند این همه زیبایی را با کیفیت اصلی ثبت کند! کمی که بالاتر بروید به چندین ییلاق دیگر میرسید که همگی در نوع خودشان زیبا هستند. ولی انگار گل سرسبدشان ییلاق سوئه چاله است که البته این یکی فراتر از تصوراتم بود! از نمای باز این موهبت پاک لذت ببرید تا قدم در این فرش سبز بگذاریم.
حالا از لنز دوربینم خواهرم را میدیدم که با لباسی بلند و رنگارنگ در قاب عکاسیام جای میگیرد. کمی که دوربین را چرخاندم آرامش پدر و مادرم را ثبت کردم که به دور از هیاهو، مثل تمامی سالهای همنشینیشان، کنار هماند و از خوشی ما خوشحال میشوند. لبخند به لب میشوم که همسر، باجناق و برادر جان مثل همیشه کوله و وسیلههای ما را به دوش میکشند و غرغرکنان تقاضای ثبت عکسی را دارند. آنچه که باید از زیباییهای سوئه چاله در جان و روحمان ثبت میکردیم را ثبت کردیم و راهی شدیم تا بعد از ناهار به سوی آبشار ویسادار برویم.
همگام با جوش و خروش ویسادار
از ماسال تا آبشار ویسادار حدود 50 کیلومتر در راه خواهید بود و باید به سمت شهرستان پره سر بروید. از پره سر در یک جادهی باریک 14 کیلومتر را طی خواهید کرد. این جاده مثل همه جای شمال سرسبز و بینظیر است. متاسفانه گردشگران با ریختن زباله در چند نقطه از مسیر رو سفیدمان کرده بودند! کم کم در کنار رود جاری به بنر خوشآمدگویی آبشار میرسید که شما را به سمت پلکان سنگی هدایت کرده و به پل فلزی بالای رودخانه میرساند. حالا آبشار زیر پایمان بود و صدای خروشش در گوشمان. مثل همیشه به همین نما اکتفا نکردم و با گشتن بیشتر راه باریکهی امیدم را به سمت پایین آبشار پیدا کردم. مسیر باریک و لیز بود و باید دست به سنگ به پایین میرفتیم. مادر همان بالا ماند و مابقی مثل بادیگارد نامحسوس مراقب پدر بودیم. به پایین که رسیدیم عرض رودخانه را طی کردیم و تا زانو در آب فرو رفتیم. آن طرف رود هم تا کمر در آب رفتیم تا بالاخره به صخرهی روبهروی آبشار رسیدیم. حالا ما زیر پای آبشار بودیم و از قطرههای حیات بخشش سیراب میشدیم.
در مسیر برگشت صحنهای جذاب غافلگیرمان کرد: گلهی زیبای اسبها که گلهداران موتورسوار همراهیشان میکردند. ماشینها به ردیف پشت سر گله حرکت میکردند و هیچکس دلش نمیآمد جلو بزند و این صحنه پر ریتم و آواز را از دست بدهد. دوست داشتنیترین ترافیکی بود که دلم میخواست تمام نشود!
شبی در جنگل زیبای گیسوم
قرار شد شب را در ساحل گیسوم بمانیم که شاید خاطره بازدیدش برایم به بیش از 18 سال قبل بر میگشت. داشتم به زحمت صحنههای جاده رویایی و سرسبز را از گوشه ذهنم بیرون میکشیدم که طنابهای رخت و لباس افکارم را بهم ریخت.
آمادهاید یک غر دیگر بشنوید؟!
با ورود به ابتدای جاده اولین چیزی که به چشمم آمد طناب طولانی لباسهای بلند زنانه بود که برای فروش به درختان بیچاره گیسوم صلیبوار بسته شده بود. تمام که میشد صف کلاهها شروع میشد و بعد حصیر و دست بافت و غیره. دستم روی شاتر دوربین خشک شد. شیشه ماشین را بالا دادم و تا آخر مسیر دوربین را غلاف کردم و به افق خیره شدم. تقریبا در این سفر هیچ عکسی از جنگل گیسوم نگرفتم. درست است که منفعت مردم بومی با فروش کالایشان واجب است اما کمی ساماندهی بد نیست. به جای اینکه در جای جای مسیر درختان را به بند بکشند بهتر بود در همان ابتدا بازارچهای موقت را ایجاد میکردند. چه اصراری به آوردن همه چیز در طبیعت داریم؟! نمیدانم! ویلایی را با شبی 200000 تومان کنار دریا اجاره کردیم. کمی استراحت کردیم و روانه ساحل شدیم. بالاخره به مقصد اصلی رسیدیم: آرام، صبور، باشکوه و با سخاوت.
از نظر من حالا سفر کامل شده بود.
چشم انتظار نیلوفرهای آبی: تالاب آبکنار
مقصد آخر سفرمان بندر انزلی بود. قرار بود فقط به دیدن آکواریوم و تالاب انزلی برویم و بقیه زمان را کنار دریا بگذرانیم. ترجیح دادم از شلوغیهای بندر انزلی فاصله بگیریم و نیلوفرهای آبی را در تالاب روستای آبکنار ملاقات کنیم. از گیسوم تا آبکنار حدود 50 کیلومتر در راه خواهید بود. همانطور که توقع داشتم به جز ما و یکی دو ماشین دیگر کسی آنجا نبود. قایقرانها به ازای هر قایق 4-5 نفره صد هزار تومان برای نیم ساعت گردش در تالاب دریافت میکردند. کمی روی پل زیبای تالاب قدم زدیم و روانهی قایقسواری شدیم.
زمانی که به میان نیلوفرها برسید موتور را خاموش میکنند چرا که به نوازش این گلهای زیبا دعوتید. اما برای اولین بار شنیدم که دانهی میوهی نیلوفرها خوراکی است. قایقران با کندن چند عدد از آنها و تشبیهشان به پسته ما را دعوت به خوردن کرد. مزه بدی نداشت و طعم پسته خام میداد. یاد یکی از دوستان افتادم که برای اینکه من را مجبور به خوردن مغز گوسفند زبان بسته کند گفت مزه بدی ندارد و طعم خامه میدهد که گول خوردم البته!
بعد از دیدن تالاب به سمت فاز تجارت و گردشگری منطقه آزاد راه افتادیم و در ابتدای راه خودمان را مهمان رستوران اکبرجوجه ماهان کردیم. من که میدانستم شریک غذای همسرم خواهم بود برخلاف همه به جای اکبرجوجه باقالی قاتق سفارش دادم. چند بار نوع خانگیاش را خورده بودم و مزهاش همیشه من را یاد اشکنه میانداخت. البته متوجه شدم اشکنه را بیشتر دوست دارم چرا که چشمم همش به روی بشقاب همسرم بود! اکبرجوجه هر پرس 45000 تومان و باقالی قاتق پرسی 35000 تومان بود. سرو غذا تزئین و دورچین خاصی نداشت ولی خوش پخت و خوش طعم بود و رفتار کارکنان هم مناسب و دوستانه بود. حالا که اکبرجوجه را هم تیک زده بودیم راهی شدیم تا به دیدن آکواریوم برویم.
میزبانان رنگارنگ انزلی: آکواریوم انزلی
علاقهی مردان خاندان به نگهداری ماهیهای آکواریومی انگیزهای شد تا بلیط 69000 تومانی آن را تهیه کنیم و راهی بازدیدش شویم. اینجا هم خوشبختانه خلوت بود و چند خانوادهای بیشتر در آکواریوم نبودند. آکواریوم با سلیقه دلنشینی نورپردازی و دکوربندی شده بود. توضیح گونهها به فارسی و انگلیسی روی تابلوهای دیجیتالی ارایه شده بود. اما سرعت رد کردن خودکار آن زیاد بود و مجال نمیداد تا آخر بخوانیم و حرصمان را در می آورد! پرسنل آکواریوم هم در کنار گردشگران قدم میزدند تا پاسخگوی سوالهای آنها باشند. خلوت دلچسب آکواریوم فرصتی بود تا با تک تک ماهیها خوش و بشی دوستانه بکنیم. بعد از بازدید آکواریوم، روانه ساحل شدیم تا کمی با دریا عاشقی کنیم.
پازل رنگی انزلی
نزدیک عصر بود و در راه رفتن به بازار ماهی فروشان بودیم تا با خوردن ماهی کبابی مفصل سفر را تمام کنیم. زمانی که از درون ماشین بیرون را نگاه میکردم چشمم به خانههای رنگی پشت بازار افتاد. یاد کلیپ زیبای دوستم افتادم که از نمای بالای این منطقه تهیه کرده بود. دلم نیامد ندیده بروم. پس قصد کردم تا بقیه خرید ماهی را انجام میدهند به دیدن این پازل رنگی بروم. دوان دوان با همراه سفرهایم روی پل رفتیم تا خاندان زیاد معطل نشوند. پل را رد کردیم و به نمای روبهروی این رنگین کمان رسیدیم. ابتکار خلاقانه شهرداری انزلی برای پوشاندن نمای غیر جذاب این منطقه حالا آن را تبدیل به جاذبهای کرده بود که قایقرانان انزلی با گرداندن گردشگران در اطراف آن امرار معاش میکردند. دوان دوان پازل رنگی را رها کردیم و همزمان با خاندان به ماشینها رسیدیم تا به سمت اقامتگاه برویم.
داستان گیلان
در کنار دریا خانهای قدیمی را با شبی 200000 تومان کرایه کردیم که حیاط باصفایی رو به دریا داشت. بساط کباب ماهی را به پا کردیم تا لذت شام آخر سفرمان تکمیل شود. حالا همنشین دریا بودیم و با ریتم زیبای موجهایش آرام میگرفتیم. غروبش را همراهی کردیم و وعده دادیم تا با طلوعش نیز همراه باشیم. صبح زود قبل از طلوع به استقبالش رفتیم و آن قدر ماندیم تا خورشید تمام و کمال در بستر دریا آرام گیرد. دوست داشتم صدای امواج و خنکای آب را با تمام وجود با خود ببرم تا مرهمی باشد برای روزهای بی سفریام. اما زیباییهای گیلان تمامی نداشت. جای جایش را در ذهنمان نشانه گذاشتیم تا در سفرهای بعدی به دیدنشان برویم. حالا دوباره در خانهام و گوش به زنگ تلفنی که به صدا درآید: "کی دوباره بریم شمال؟!"
نویسنده: ویدا مهین پو