احتمالاً سفرنامه زیاد خوندید، ولی این یک سفرنامه عادی نیست.... یک خطرنامه است. بعد از اینکه نتیجه کنکور سراسری ارشد 1400 توی مهر ماه اومد و فهمیدم تهران قبول نشدم و باز همین شیراز موندگار شدم، چندین روز که از حال نزارم گذشت، بالاخره تصمیم گرفتم چمدونامو که با هزار امید برای تهران بسته بودم باز کنم. مثل زندانی که تقاضای آزادی مشروطش رد شده باشه محکوم به موندن شدم. سعی کردم دست کم با این فکر که بهترین دوستام توی شیراز هستن کمی خودم رو آروم کنم.
توی این مدت هم که توی دایره دوستام من نقطه پرگار بودم، به دعوت دختر خالم رفتم چند روزی خونه اونا بمونم تا فقط خوش بگذرونیم و تفریح کنیم تا بشوره و ببره. همه چیز از اینجا شروع شد که محدثه و شیدا پیشنهاد دادن صبحونه رو توی طبیعت بخوریم.صبح زود بیدار شدیم و شروع کردیم به آماده شدن (لبته توی پرانتز بگم که مثل همیشه خروس جمع من بودم، به زور بیدارشون کردم و با کلی غرغر مجبور شدن توی یک پلک بهم زدن آماده بشن تا یه وقت با جیغ بنفش من مواجه نشن)، شیدا ساعت 7 اومد دنبالمون و به سمت خروجی شهر راه افتادیم. توی مسیر یه سنگک دو رو خشخاش تازه و آش سبزی شیرازی هم گرفتیم و بی مقصد زدیم به دل جاده.
توی این مسیر تکراری که هرچند روز یکبار کاملاً بیتفاوت ازش رد میشدیم، کافی بود بچه ها یه تیر چراغ برق، یه تخته سنگ یا یه درخت خشک و بیمار ببینن تا سعی کنن با توصیفاتی تخیلی اونو جذاب و زیبا جلوه بدن تا شاید کمی از فکر این حبس اجباری دور بشم، ولی خودشونم میدونستن اینجا انقدر جذابیت نداره که حتی برای صبحونه هم توقف کنیم. تقریباً بعد از یک ساعت رانندگی حسابی گرسنه شده بودیم. کنار یک مزرعه گوجه زدیم کنار و به کارگرای مشغول به کار سلام و خداقوت گفتیم. توی ماشین چند لقمه صبحونه خوردیم تا یکم تهبندی کرده باشیم، دوباره راه افتادیم تا رسیدیم به یه دو راهی، نمیدونستیم کدوم وری بریم که یهو شیدا گفت: بریم دریاچه بختگان، ادامه داد که من تو هواپیما از بالا دریاچه رو دیدم. ما هم به عشق آب و آب بازی هیجان زده، سریع دست به گوگل شدیم و فهمیدیم با یک ساعت و نیم رانندگی میرسیم به دریاچه و میتونیم صبحونه رو اونجا بزنیم به بدن.
توی راه موزیک و همخوانی با آهنگهای خاطره انگیز باعث شد یک ساعت و نیم به راحتی بگذره و طبق مسیر گوگل رفتیم جلو تا برسیم به دریاچه. ولی هرچی میرفتیم به ورودی نمیرسیدیم، محدثه هم که حسابی از گرسنگی کلافه شده بود، شروع کرد مثل بچه ها به نق نق کردن، صدای جیغ دار محدثه رفته بود رو اعصابم و توی گوگل در به در دنبال ورودی دریاچه بودم، بعد کمی بی هدف گشتن و اینور اونور رفتن، تصمیم گرفتیم دور بزنیم و برگردیم به روستایی که به تازگی ازش گذشته بودیم.
توی روستا انگار خاک مرده ریخته باشن! دریغ از یک موجود زنده حتی مرغ و خروس هم به چشممون نمیخورد، یه دفعه یه صدای موتور توجهمون رو جلب کرد. دنبالش رفتیم ولی انگار اون هیچ توجهی به ما نداشت، از ما بوق و چراغ و های های از اون انکار، انگار که تو چشماش ما نامرئی بودیم، شیدا صبرش تمام شد و با رگ گردن باد کرده یه دنده معکوس داد و ازش جلو افتادیم. بعد از یکم خالی کردن حرصمون از دستش با خاک دادن به خوردش مجبور شد وایسه، یه جواب سلام تلخ بهمون داد و ازش آدرس دقیق گرفتیم و باز زدیم به جاده. ادامه مسیر بین زمین کشاورزی و باغات بود، همینطور ادامه دادیم تا رسیدن به یک فضای خشک و شوره زار که رد ماشینها توی زمین مونده بود ما هم همون مسیرهارو دنبال کردیم.
توی این فاصله داشتیم درمورد این موضوع صحبت میکردیم که چقدر اینجا هوای پاییزی قشنگ و تمیزی داره، همین حرفا و صحنه قشنگ طبیعت بکر انگار یه چیزیو توی دلم روشن کرد و مثل این بود که چشم دلم به روی این زیباییها باز شده بود. این شد که من رفتم رو منبر و از زیباییهایی اینجا حرف زدن: چقدر آسمون خوش رنگ و جذابتر شده انگار پالت نقاشی بود، همه چیز براقتر و شادابتر بود حتی زاویه تابش آفتاب هم مهربونانهتر شده بود. در ادامه بیاناتم (شده بودم سفیر صلح و دوستی با طبیعت) به بچهها گفتم که چقدر خوبه یاد بگیریم تا از این زیباییهای ساده ای که دور و برمون داریم استفاده کنیم.
همیشه برای تفریح که قرار نیست بریم یک سفر خاص و رویایی تا از طبیعت لذت ببریم، همین اطرافمون هم پر از جذابیتهایی هست که چشمون بهش عادت کرده و خاکستری میبینیمشون. چشمهارو باید شست.....وسط همین جمله یه هو ماشن یه تکون عجیبی خورد، انگار حواسمون نبود و از رو یه چیزی رد شدیم........ زدیم کنار تا ببینیم چی بوده، یه شئ عجیب و غریب و یکم ترسناک بود، محدثه خیلی بهش دقت کرد و گفت یه چیز بیجون هست، انگار مرده. یه کم نزدیکتر شدیم، به نظر میومد لاشه یه حیون مرده باشه، شیدا با یه صدایی که انگار خیالش راحت شده بود گفت: همین که جنازه انسان نیست من خوشحالم...سه تایی زدیم زیر خنده دوباره راه افتادیم.
کمی جلوتر محدثه داستان یک گروه نوجوون رو برامون تعریف کرد که توی آمریکا برای ماجراجویی زده بودن به دل طبیعت و اتفاقات عجیب و ناگواری براشون رخ داده بود. سکوت عجیبی توی ماشین پیچیده بود و فقط ته صدای موزیک به گوش میرسید، تا رسیدم به جایی که دیگه رد ماشین نبود و یکسری تیکه چوب و درخت خشک شده توی مسیر افتاده بود، من و محدثه پیاده شدیم و مسیر رو باز کردیم و ادامه دادیم. نشونه ها یکی پس از دیگری توی مسیر نمایان میشدن ولی ما سرخوش ادامه میدادیم.
صدای موزیک بالا بود، شاد ولی آروم میرفتیم جلو، با اینکه دریاچه از دور پیدا بود هرچی میرفتیم ولی به آب دریاچه نمیرسیدیم تا اینکه؛
_شیدا با صدای لرزون و جملههای بریده بریده گفت: بچهها دیگه نمیتونیم بریم جلو....
_محدثه پرسید: یعنی چی که نمیتونیم بریم جلو؟
شیدا پیاده شد و نگاهی به لاستیک انداخت و گفت گیر کردیم، دوباره سوار شد و شروع کرد به گاز دادن، هرچی بیشتر گاز میداد بیشتر فرو میرفتیم....
به طور احمقانهای هر سه تامون خونسرد بودیم، پیاده شدیم و توی صحرای بی آب و علفی که گیر کرده بودیم، یه چرخی زدیم، تقریبا ردی از هیچ موجود زندهای اینجاها به چشم نمیخورد، تنها چیزی که میدیدم جای پای خودمون بود که هرچی هم جلوتر میرفتیم عمیق و عمیقتر میشد، کم کم حس ترس و اضطراب سراغمون اومد و این فکر که نکنه سرنوشت ما هم مثل سه نوجوون داستان محدثه بشه.
تا هرچی چشم کار میکرد از یک طرف بیابان خشک و از طرف دیگه سراب بود. هیچ آبادی و ماشین و جادهای با چشم مسلح دیده نمیشد. با ترس و لرز و استرس نشستیم تا صبحونه بخوریم، ساعت حوالی 10 بود، سنگک و آش سرد شده بودن و هیچ کدوم از گلومون پایین نمیرفت.
_شیدا گفت: مگه دنبال ماجراجویی نبودید؟ خوب اینم ماجراجویی، سه تایی خنده هیستریک سر دادیم و صدامون توی بیابون میپیچید.
یه لقمه از گلومون پایین نرفته بود که محدثه اصرار کرد بعد از صبحانه همین مسیر که اومدیم رو پیاده برگردیم و از مردم روستا کمک بگیریم، ولی من و شیدا مخالفت کردیم، چون نباید ماشینو ول میکردیم و ممکن بود مسیرو هم پیدا نکنیم و باز گم شیم.
_شیدا گفت: خوبیش اینه که از اینجا کسی مارو نمیبینه تا بخواد بیاد سمتمون، همین لحظه یک صدای عجیبی اومد و از ترس پریدیم بالا، وقتی پی صدارو گرفتیم، فهمیدیم قورباغه بوده، نمیدونستیم الان بخندیم یا بیشتر بترسیم.
اینترنت نداشتیم و گوشیمون به زور آنتن میداد، هرچی فکر کردیم که به کی زنگ بزنیم بیاد نجاتمون بده کسی به ذهنمون نمیرسید!! به خانوادههامون اگر زنگ میزدیم، اولین اقدامشون دعوا، سرزنش و تحریم بود؛ به این نتیجه رسیدیم که به علی پسر داییم زنگ بزنیم، اهل دل بود، تازه وانت هم داشت و این میتونست کمک کننده باشه، سریع به علی زنگ زدیم، گفت الان رفته با وانت بار برسونه کارخونه، ولی بعدش سریع خودشو بهمون میرسونه.
خیالمون راحت شد و رفتیم یه کم چرخیدیم توی فضا و عکس گرفتیم و شروع کردیم مسخره بازی درآوردن تا اینکه چندتا آگهی ترحیم دیدیم روی زمین!!! شیدا داشت از تعجب شاخ در می آورد که این آگهی ها وسط بیایون چیکار میکنن؟ من و شیدا داشتیم سناریو های مختلف رو بررسی میکردیم که محدثه پرید وسط حرفمون و همینطور که داشت از روی زمین یکی یکی جمعشون میکرد، گفت: اصلاً دلیلش مهم نیست، اینا زیراندازهای خوبی هستن برامون(بیچاره مرحوم). همینطور که در حال برداشتن زیرانداز جدید بود، یکسری رد حرکت موتور و جای آتیشی که به نظر میومد برای شب قبل بوده باشه رو دیدیم و با دیدن این صحنه دوباره ترس همه وجودمون رو فرا گرفت که نکنه قبل از رسیدن نیروی کمکیمون اونها برگردن اینجا...
انتظار رسیدن علی هم خیلی داشت کند و فرسایشی پیش میرفت. با ترس و لرز برگشتیم سمت ماشین و شیدا گفت کاش دوباره تلاش کنیم. نشست پشت فرمون و شروع کرد به گاز دادن، هر لحظه ماشین بیشتر و بیشتر فرو میرفت تا اینکه دیگه ناامید شد. پیاده شدیم و توی سایه ماشین نشستیم که شیدا شروع کرد به وصیت کردن و درست کردن ویدیوی عذرخواهی برای خانوادهاش و با این کارش احتمال زنده برگشتنمون رو توی سرمون ضعیف و ضعیفتر میکرد، من و محدثه هم با بغض شروع کردیم به گرفتن ویدیو برای خانوادهها و عزیزانمون. فیلمها سرشار بود از ترس و خندههای هیستریک.
_محدثه یه هو گفت: این ویدئوها رو اگه خانوادمون ببینن مرگمون حتمی میشه، این حرف رو زد زیر گریه.
داشتیم از گرسنگی ضعف میکردیم ولی سنگک سرد و آش یخ هم دیگه خوردن نداشت....
حدود ساعتای دوازده یا یک ظهر بود که علی زنگ زد و گفت آدرس دقیق بدید تا بیام سمتتون، بعد از شنیدن کلمه آدرس محدثه به ما زل زد و گفت بچهها حالا چه جوری آدرس بدیم؟؟ اونم آدرس دقیق؟؟؟ کاسه چه کنم چه کنم دستمون گرفته بودیم که محدثه یادش به چمنزاری نزدیک این جا افتاد که میدونست علی چند باری اومده. بهش گفت تا چمنزار بیاد بعدش کلامی بهت آدرس میدیم تا بتونی پیدامون کنی. با کلی سعی و تلاش تونستیم به اینترنت وصل بشیم و لوکیشنمون رو براش بفرستیم. که البته بعدش دیدیم لوکیشن وسط دریاچه خورده و هیچ راه و جادهای برای رسیدن بهمون روی نقشه وجود نداره.
داستان ترسناک و ترسناکتر میشد، انگار آفتاب روی مهربونش رو برگردونده بود و تند و تیز میتابید، دیگه از پالت خوش رنگ آسمون هم خبری نبود.....انگار تنها موجودای اینجا ما سه تا بودیم، یه جنازه، روح مرحوم که زیر پای ما داشت له میشد و یه قورباغه دهن گشاد...
از حرکت علی دو ساعتی گذشته بود ولی هیچ خبر و صدایی از نزدیک شدن ماشین به گوش نمیرسید و آدرس دادنهامون هم به علی فایدهای نداشت، توی اون شوره زار سرگردون دنبال ما بود. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که دو نفرمون برن سمت جاده و یک نفر کنار ماشین بمونه و با گوشی با هم در ارتباط بمونیم. تصمیم بر این شد که من کنار ماشین بمونم و محدثه و شیدا به سمت جاده برن، تا جایی که هر دو تیم بتونیم با چشم همدیگه رو ببینیم، از هم دور بشیم.
در آخرین نقطه هایی که به زور همدیگرو داشتیم میدیدیم، دخترا گفتن که داریم صدای ماشین میشنویم. از خوشحالی توی پوست خودمون نمیگنجیدیم که بالاخره علی پیدامون کرده، توی این لحظه شادی و ذوق و اضطراب و هیجانمون با کلمات قابل توصیف نبود.
از دور دیدم که بچه ها سوار ماشین شدن ولی بعد از یکم حرکت به سمت من شروع کردن به دور زدن... قلبم به تپش افتاد، نفسم حبس شده بود و سریع دستم رفت رو شماره ۱۱۰ که بعد از دوتا زنگ خوردن، دوباره تغییر مسیر دادن به سمت من و بعد از چند بار محکم پلک زدن و نفس عمیق کشیدن دیدم که دخترا دارن برام دست تکون میدن و این لحظه یه حالی بهم دست داد که نمیدونم شادی بود، ذوق بود یا چه حال دیگهای بود فقط یادم میاد که زانوم شل شد و نشستم روی زمین و زل زده بودم به بچه ها که بهم نزدیک و نزدیکتر میشدن. واقعاً تا چند لحظه از لحاظ احساسی انگار تو خلا بودم، بدنم لمس شده بود و چیزی حس نمیکردم، همه چیز برای چند دقیقه فریز شده بود. زمان، احساس و هر چیزی که فکرشو کنید، فقط نفس میکشیدم....
بچه ها که رسیدن ماشین رو دورتر خاموش کردن و پیاده اومدن سمت من. علی یکی از دوستاش سعید رو هم برای کمک با خودش آورده بود، وقتی اومدن پای ماشین ما از تعجب مات و مبهوت مونده بودن که چرا اینقدر گاز دادیم و چه جوری در این حد ماشینو چپوندیم که حتی شاسی ماشین هم به کف زمین چسبیده بود. شروع کردیم به همفکری و اولین کاری که کردیم گشتیم یک تیکه چوب بزرگ پیدا کردیم که اهرم کنیم و لاستیک رو دربیاریم ولی دریغ از یک ذره که اثرگذار باشه، توی اون بیابون هم که به زور حتی یه تیکه سنگ پیدا میشد، مجبور شدیم هل دادن رو هم امتحان کنیم ولی بازم بی اثر بود و همه تلاشمون فقط به بیشتر چپیدن لاستیک و شلی و گلی شدن خودمون منجر میشد.
سعید گفت بهتره تا هوا تاریک نشده هر چه زودتر بریم و نیروی کمکی از روستا بیاریم، تنهایی بدون ابزار کاری از دستمون بر نمیاد. منو سعید پیش ماشین موندیم و بقیه رفتن از روستا کمک بیارن، بعد از نیم ساعتی با دوتا نیروی کمکی و سیم بکسل برگشتن. ماشین مارو به ماشین علی بکسل کردن، تا اینکه در حین کشیدن ماشین ما، ماشین علی هم گیر کرد. این لحظه درد و ترس و وحشت سراسر وجودمون رو گرفته بود، انگار قرار بود شبون توی اون بیابون بگذره. حتی آتش نشانی هم قبول نمیکرد بیاد اونجا، چون مطمئن بود هر ماشینی بیاد گیر میکنه.
از اونجاییکه با استراتژی اشتباه مرد روستا یک ماشین گیر کرده تبدیل به دو تا ماشین گیر کرده شده بود و با دیدن قیافه های خسته و ترسیده و پر از استرس ما سه تا تحت تاثیر قرار گرفته بود و احساس مسئولیت کرد، بدون هیچ توضیحی سوار موتورش شد یه کم که دورشد بلند فریاد زد: منتظر باشید برمیگردم...
هوا گرگ و میش شده بود با نگاهی پر از شک و تردید بدون اینکه کلامی رد و بدل بشه از هم پرسیدیم یعنی واقعا برمیگرده؟؟؟ علی گفت یک لحظه به هیچی فکر نکنید و از توی ماشینش نفری یک موز بهمون داد تا یکم جون بگیریم در حالی که داشتیم به زور موزارو قورت میدادیم صدای چند موتور شنیدیم که بهمون نزدیک میشدن، بله مرد روستا بود و نیروهای کمکیش.... مردها همگی با نیروی بازو ماشین علی رو در آوردن و دوباره ماشینارو بوکسل کردن بهم ولی ماشین ما باز هم ذرهای تکون نخورد. یکی از آقایان گفت این ماشین کوچیک و سبکه با دست بیرونش میاریم. شروع کردند یک بار تلاش کردن، دوبار تلاش کردن، برای بار سوم حتی به پسر بچهای که همراهشون بود و ما دخترها هم گفتن بیاید کمک و همه با هم نیرو هامون رو سینرژی کردیم و در کمال ناباوری جواب داااادددد...
اون لحظه که ماشین داشت آروم آروم بیرون میومد و لحظه آخر که کامل آزاد شد و گاز داد و از منطقه خطر خارج شد ما سه تا از خوشحالی فقط جیغ میکشیم بالا و پایین میپریدیم و همدیگرو بغل گرفته بودیم و اشک شوق از گونههامون سرازیر شده بود، از خوشحالی نزدیک بود مردم روستا رو هم بغل کنیم... دیگه یک لحظه هم درنگ نکردیم، از مردم روستا تشکر کردیم و با سرعت از اونجا خارج شدیم. توی مسیر کلا توی شک بودیم، کلامی حرف نزدیم و حتی موزیکم روشن نشد. مستقیم برگشتیم خونه، جاییکه تا دو ساعت قبلش فک میکردیم ممکنه دیگه نتونیم ببینیمش.
وقتی رسیدیم خونه شاید ساعت حدود هشت یا نه شب بود، با قیافه هایی پر از شُل و گِل، خسته و داغون سریع پریدیم توی حمام، خالم شروع کرد به غرغر که هیچ معلومه شما کجا بودین تا الان؟؟؟ قرار بود فقط صبحونه بخورید و برگردید... بر خلاف همیشه حتی شنیدن صدای غرغراشون هم لذت بخش بود. توی اوج عصبانیتش بود که سه تایی پریدیم، بغلش کردیم و بوسیدیمش، اونم گیج و مات مونده بود و حرفاش رو نصفه ول کرد. اون شب راحت و آسوده مثل یک بچه خوابیدیم و تا خود صبح تکونم نخوردیم. از اون روز که ما از صحرای محشر نجات پیدا کردیم تا به امروز این داستان بین ما پنج نفر به صورت یک راز مونده، پس شما هم قول بدید این خطرنامه بین خودمون بمونه..