این یک سفرنامه نیست. با احتیاط بخوانید.

4
از 24 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
این یک سفرنامه نیست. با احتیاط بخوانید.
آموزش سفرنامه‌ نویسی
19 بهمن 1401 12:00
16
20.1K

احتمالاً سفرنامه زیاد خوندید، ولی این یک سفرنامه عادی نیست.... یک خطرنامه است. بعد از اینکه نتیجه کنکور سراسری ارشد 1400 توی مهر ماه اومد و فهمیدم تهران قبول نشدم و باز همین شیراز موندگار شدم، چندین روز که از حال نزارم گذشت، بالاخره تصمیم گرفتم چمدونامو که با هزار امید برای تهران بسته بودم باز کنم. مثل زندانی که تقاضای آزادی مشروطش رد شده باشه محکوم به موندن شدم. سعی کردم دست کم با این فکر که بهترین دوستام توی شیراز هستن کمی خودم رو آروم کنم.

توی این مدت هم که توی دایره دوستام من نقطه پرگار بودم، به دعوت دختر خالم رفتم چند روزی خونه اونا بمونم تا فقط خوش بگذرونیم و تفریح کنیم تا بشوره و ببره. همه چیز از اینجا شروع شد که محدثه و شیدا پیشنهاد دادن صبحونه رو توی طبیعت بخوریم.صبح زود بیدار شدیم و شروع کردیم به آماده شدن (لبته توی پرانتز بگم که مثل همیشه خروس جمع من بودم، به زور بیدارشون کردم و با کلی غرغر مجبور شدن توی یک پلک بهم زدن آماده بشن تا یه وقت با جیغ بنفش من مواجه نشن)، شیدا ساعت 7 اومد دنبالمون و به سمت خروجی شهر راه افتادیم. توی مسیر یه سنگک دو رو خشخاش تازه و آش سبزی شیرازی هم گرفتیم و بی مقصد زدیم به دل جاده.

توی این مسیر تکراری که هرچند روز یکبار کاملاً بی­تفاوت ازش رد می­شدیم، کافی بود بچه ها یه تیر چراغ برق، یه تخته سنگ یا یه درخت خشک و بیمار ببینن تا سعی کنن با توصیفاتی تخیلی اونو جذاب و زیبا جلوه بدن تا شاید کمی از فکر این حبس اجباری دور بشم، ولی خودشونم میدونستن اینجا انقدر جذابیت نداره که حتی برای صبحونه هم توقف کنیم. تقریباً بعد از یک ساعت رانندگی حسابی گرسنه شده بودیم. کنار یک مزرعه گوجه زدیم کنار و به کارگرای مشغول به کار سلام و خداقوت گفتیم. توی ماشین چند لقمه صبحونه خوردیم تا یکم ته­بندی کرده باشیم، دوباره راه افتادیم تا رسیدیم به یه دو راهی، نمیدونستیم کدوم وری بریم که یهو شیدا گفت: بریم دریاچه بختگان، ادامه داد که من تو هواپیما از بالا دریاچه رو دیدم. ما هم به عشق آب و آب بازی هیجان زده، سریع دست به گوگل شدیم و فهمیدیم با یک ساعت و نیم رانندگی می­رسیم به دریاچه و می­تونیم صبحونه رو اونجا بزنیم به بدن.

توی راه موزیک و همخوانی با آهنگ­های خاطره انگیز باعث شد یک ساعت و نیم به راحتی بگذره و طبق مسیر گوگل رفتیم جلو تا برسیم به دریاچه. ولی هرچی میرفتیم به ورودی نمی­رسیدیم، محدثه هم که حسابی از گرسنگی کلافه شده­ بود، شروع کرد مثل بچه ­ها به نق نق کردن، صدای جیغ دار محدثه رفته بود رو اعصابم و توی گوگل در به در دنبال ورودی دریاچه بودم، بعد کمی بی هدف گشتن و اینور اونور رفتن، تصمیم گرفتیم دور بزنیم و برگردیم به روستایی که به تازگی ازش گذشته بودیم.

توی روستا انگار خاک مرده ریخته باشن! دریغ از یک موجود زنده حتی مرغ و خروس هم به چشممون نمیخورد، یه دفعه یه صدای موتور توجهمون رو جلب کرد. دنبالش رفتیم ولی انگار اون هیچ توجهی به ما نداشت، از ما بوق و چراغ و های های از اون انکار، انگار که تو چشماش ما نامرئی بودیم، شیدا صبرش تمام شد و با رگ گردن باد کرده یه دنده معکوس داد و ازش جلو افتادیم. بعد از یکم خالی کردن حرصمون از دستش با خاک دادن به خوردش مجبور شد وایسه، یه جواب سلام تلخ بهمون داد و ازش آدرس دقیق گرفتیم و باز زدیم به جاده. ادامه مسیر بین زمین کشاورزی و باغات بود، همینطور ادامه دادیم تا رسیدن به یک فضای خشک و شوره زار که رد ماشین­ها توی زمین مونده بود ما هم همون مسیرهارو دنبال کردیم.

6.jpg

gPcYWswX8smyUabkWiidspxEHZhjTZ9kUF9JBUQG.jpg

توی این فاصله داشتیم درمورد این موضوع صحبت می­کردیم که چقدر اینجا هوای پاییزی قشنگ و تمیزی داره، همین حرفا و صحنه قشنگ طبیعت بکر انگار یه چیزیو توی دلم روشن کرد و مثل این بود که چشم دلم به روی این زیبایی­ها باز شده بود. این شد که من رفتم رو منبر و از زیبایی­هایی اینجا حرف زدن: چقدر آسمون خوش رنگ و جذابتر شده انگار پالت نقاشی بود، همه چیز براق­تر و شاداب­تر بود حتی زاویه تابش آفتاب هم مهربونانه­تر شده بود. در ادامه بیاناتم (شده بودم سفیر صلح و دوستی با طبیعت) به بچه­ها گفتم که چقدر خوبه یاد بگیریم تا  از این زیبایی­های ساده ­ای که دور و برمون داریم استفاده کنیم.

همیشه برای تفریح که قرار نیست بریم یک سفر خاص و رویایی تا از طبیعت لذت ببریم، همین اطرافمون هم پر از جذابیت­هایی هست که چشمون بهش عادت کرده و خاکستری می­بینیمشون. چشم­هارو باید شست.....وسط همین جمله یه هو ماشن یه تکون عجیبی خورد، انگار حواسمون نبود و از رو یه چیزی رد شدیم........ زدیم کنار تا ببینیم چی بوده، یه شئ عجیب و غریب و یکم ترسناک بود، محدثه خیلی بهش دقت کرد و گفت یه چیز بی­جون هست، انگار مرده. یه کم نزدیک­تر شدیم، به نظر میومد لاشه یه حیون مرده باشه، شیدا با یه صدایی که انگار خیالش راحت شده بود گفت: همین که جنازه انسان نیست من خوشحالم...سه تایی زدیم زیر خنده دوباره راه افتادیم.

MKiduDx7O22SVITAoA4jylAVkkkMoVdjsdmh4lq4.jpg

کمی جلوتر محدثه داستان یک گروه نوجوون رو برامون تعریف کرد که توی آمریکا برای ماجراجویی زده بودن به دل طبیعت و اتفاقات عجیب و ناگواری براشون رخ داده بود. سکوت عجیبی توی ماشین پیچیده بود و فقط ته صدای موزیک به گوش می­رسید، تا رسیدم به جایی که دیگه رد ماشین نبود و یکسری تیکه چوب و درخت خشک شده توی مسیر افتاده بود، من و محدثه پیاده شدیم و مسیر رو باز کردیم و ادامه دادیم. نشونه ­ها یکی پس از دیگری توی مسیر نمایان می­شدن ولی ما سرخوش ادامه می­دادیم.

a3qiijtc4qqw9w3nQEd7HdCVskdnq3HsLkxF7UML.jpg

صدای موزیک بالا بود، شاد ولی آروم می­رفتیم جلو، با اینکه دریاچه از دور پیدا بود هرچی می­رفتیم ولی به آب دریاچه نمی­رسیدیم تا اینکه؛

_شیدا با صدای لرزون و جمله­های بریده بریده گفت: بچه­ها دیگه نمی­تونیم بریم جلو....

_محدثه پرسید: یعنی چی که نمی­تونیم بریم جلو؟

شیدا پیاده شد و نگاهی به لاستیک انداخت و گفت گیر کردیم، دوباره سوار شد و شروع کرد به گاز دادن، هرچی بیشتر گاز می­داد بیشتر فرو می­رفتیم....

به طور احمقانه­ای هر سه تامون خونسرد بودیم، پیاده شدیم و توی صحرای بی آب و علفی که گیر کرده بودیم، یه چرخی زدیم، تقریبا ردی از هیچ موجود زنده­ای اینجاها به چشم نمی­خورد، تنها چیزی که می­دیدم جای پای خودمون بود که هرچی هم جلوتر می­رفتیم عمیق و عمیق­تر می­شد، کم کم حس ترس و اضطراب سراغمون اومد و این فکر که نکنه سرنوشت ما هم مثل سه نوجوون داستان محدثه بشه.

KCpoZmaRpKQNXL4oXFNaSnLBlwtZF3qgV0G6aP6o.jpg

تا هرچی چشم کار می­کرد از یک طرف بیابان خشک و از طرف دیگه سراب بود. هیچ آبادی و ماشین و جاده­ای با چشم مسلح دیده نمی‌شد. با ترس و لرز و استرس نشستیم تا صبحونه بخوریم، ساعت حوالی 10 بود، سنگک و آش سرد شده بودن و هیچ کدوم از گلومون پایین نمی­رفت.

 _شیدا گفت:  مگه دنبال ماجراجویی نبودید؟ خوب اینم ماجراجویی، سه تایی خنده هیستریک سر دادیم و صدامون توی بیابون می­پیچید.

1uMKIRsEX2DZtBSXVYsvSOb0nKQV8QOfapqjPIc1.jpg

یه لقمه از گلومون پایین نرفته بود که محدثه اصرار کرد بعد از صبحانه همین مسیر که اومدیم رو پیاده برگردیم و از مردم روستا کمک بگیریم، ولی من و شیدا مخالفت کردیم، چون نباید ماشینو ول می­کردیم و ممکن بود مسیرو هم پیدا نکنیم و باز گم شیم.

_شیدا گفت: خوبیش اینه که از اینجا کسی مارو نمی­بینه تا بخواد بیاد سمتمون، همین لحظه یک صدای عجیبی اومد و از ترس پریدیم بالا، وقتی پی صدارو گرفتیم، فهمیدیم قورباغه بوده، نمی­دونستیم الان بخندیم یا بیشتر بترسیم.

yruDX7A74kwO9kbcvTQgxDXtXvAQER26SyKLg4Ud.jpg

اینترنت نداشتیم و گوشیمون به زور آنتن می­داد، هرچی فکر کردیم که به کی زنگ بزنیم بیاد نجاتمون بده کسی به ذهنمون نمی­رسید!! به خانواده­هامون اگر زنگ می­زدیم، اولین اقدامشون دعوا، سرزنش و تحریم بود؛ به این نتیجه رسیدیم که به علی پسر داییم زنگ بزنیم، اهل دل بود، تازه وانت  هم داشت و این می­تونست کمک کننده باشه، سریع به علی زنگ زدیم، گفت الان رفته با وانت بار برسونه کارخونه، ولی بعدش سریع خودشو بهمون می­رسونه.

خیالمون راحت شد و رفتیم یه کم چرخیدیم توی فضا و عکس گرفتیم و شروع کردیم مسخره بازی درآوردن تا اینکه چندتا آگهی ترحیم دیدیم روی زمین!!! شیدا داشت از تعجب شاخ در می آورد که این آگهی ها وسط بیایون چیکار میکنن؟ من و شیدا داشتیم سناریو های مختلف رو بررسی میکردیم که محدثه پرید وسط حرفمون و همینطور که داشت از روی زمین یکی یکی جمعشون میکرد، گفت: اصلاً دلیلش مهم نیست، اینا زیراندازهای خوبی هستن برامون(بیچاره مرحوم). همینطور که در حال برداشتن زیرانداز جدید بود، یکسری رد حرکت موتور و جای آتیشی که به نظر میومد برای شب قبل بوده باشه رو دیدیم و با دیدن این صحنه دوباره ترس همه وجودمون رو فرا گرفت که نکنه قبل از رسیدن نیروی کمکیمون اونها برگردن اینجا...

tbz4g88eSCW78h0tGCDJaNW9QGoieAxO8Oxar1Rw.jpg

انتظار رسیدن علی هم خیلی داشت کند و فرسایشی پیش می‌رفت. با ترس و لرز برگشتیم سمت ماشین و شیدا گفت کاش دوباره تلاش کنیم. نشست پشت فرمون و شروع کرد به گاز دادن، هر لحظه ماشین بیشتر و بیشتر فرو می­رفت تا اینکه دیگه ناامید شد. پیاده شدیم و توی سایه ماشین نشستیم که شیدا شروع کرد به وصیت کردن و درست کردن ویدیوی عذرخواهی برای خانواده‌اش و با این کارش احتمال زنده برگشتن­مون رو توی سرمون ضعیف و ضعیف­تر می­کرد، من و محدثه هم با بغض شروع کردیم به گرفتن ویدیو برای خانواده‌ها و عزیزانمون. فیلم­ها سرشار بود از ترس و خنده‌های هیستریک.

_محدثه یه هو گفت: این ویدئوها رو اگه خانوادمون ببینن مرگمون حتمی می­شه، این حرف رو زد زیر گریه.

 داشتیم از گرسنگی ضعف می­کردیم ولی سنگک سرد و آش یخ هم دیگه خوردن نداشت....

حدود ساعتای دوازده یا یک ظهر بود که علی زنگ زد و  گفت آدرس دقیق بدید تا بیام سمتتون، بعد از شنیدن کلمه آدرس محدثه به ما زل زد و گفت بچه­ها حالا چه جوری آدرس بدیم؟؟ اونم آدرس دقیق؟؟؟ کاسه چه کنم چه کنم دستمون گرفته بودیم که محدثه یادش به چمنزاری نزدیک این جا افتاد که می­دونست علی چند باری اومده. بهش گفت تا چمنزار بیاد بعدش کلامی بهت آدرس می­دیم تا بتونی پیدامون کنی. با کلی سعی و تلاش تونستیم به اینترنت وصل بشیم و لوکیشنمون رو براش بفرستیم. که البته بعدش دیدیم لوکیشن وسط دریاچه خورده و هیچ راه و جاده­ای برای رسیدن بهمون روی نقشه وجود نداره.

vFihkVdJZ7esff1ZDcoLvnVZ9lUXVAMqMg2lyfh6.jpg

داستان ترسناک و ترسناک­تر می­شد، انگار آفتاب روی مهربونش رو برگردونده بود و تند و تیز می­تابید، دیگه از پالت خوش رنگ آسمون هم خبری نبود.....انگار تنها موجودای اینجا ما سه تا بودیم، یه جنازه، روح مرحوم که زیر پای ما داشت له میشد و یه قورباغه دهن گشاد...

8.jpg

از حرکت علی دو ساعتی گذشته بود ولی هیچ خبر و صدایی از نزدیک شدن ماشین به گوش نمی­رسید و آدرس دادن­هامون هم به علی فایده­ای نداشت، توی اون شوره زار سرگردون دنبال ما بود. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که دو نفرمون برن سمت جاده و یک نفر کنار ماشین بمونه و با  گوشی با هم در ارتباط بمونیم. تصمیم بر این شد که من کنار ماشین بمونم و محدثه و شیدا به سمت جاده برن، تا جایی که هر دو تیم بتونیم با چشم همدیگه رو ببینیم، از هم دور بشیم.

Ph1xlddA8AF0cYxm6acFOVsI0lYs2vKFYclNerlk.jpg

در آخرین نقطه ­هایی که به زور همدیگرو داشتیم می‌دیدیم، دخترا گفتن که داریم صدای ماشین می­شنویم. از خوشحالی توی پوست خودمون نمی­گنجیدیم که بالاخره علی پیدامون کرده، توی این لحظه شادی و ذوق و اضطراب و هیجانمون با کلمات قابل توصیف نبود.

از دور دیدم که بچه ­ها سوار ماشین شدن ولی بعد از یکم حرکت به سمت من شروع کردن به دور زدن...  قلبم به تپش افتاد، نفسم حبس شده بود و سریع دستم رفت رو شماره ۱۱۰ که بعد از دوتا زنگ خوردن، دوباره تغییر مسیر دادن به سمت من و بعد از چند بار محکم پلک زدن و نفس عمیق کشیدن دیدم که دخترا دارن برام دست تکون می­دن و این لحظه یه حالی بهم دست داد که نمی­دونم شادی بود، ذوق بود یا چه حال دیگه­ای بود فقط یادم میاد که زانوم  شل شد و نشستم روی زمین و زل زده بودم به بچه­ ها که بهم نزدیک و نزدیک‌تر می­شدن. واقعاً تا چند لحظه از لحاظ احساسی انگار تو خلا بودم، بدنم لمس شده بود و چیزی حس نمی­کردم، همه چیز برای چند دقیقه فریز شده بود. زمان، احساس و هر چیزی که فکرشو کنید، فقط نفس می­کشیدم....

بچه­ ها که رسیدن ماشین رو دورتر خاموش کردن و پیاده اومدن سمت من. علی یکی از دوستاش سعید رو هم برای کمک با خودش آورده بود، وقتی اومدن پای ماشین ما از تعجب مات و مبهوت مونده بودن که چرا اینقدر گاز دادیم و چه جوری در این حد ماشینو چپوندیم که حتی شاسی ماشین هم به کف زمین چسبیده بود. شروع کردیم به همفکری و اولین کاری که کردیم گشتیم یک تیکه چوب بزرگ پیدا کردیم که اهرم کنیم و لاستیک رو دربیاریم ولی دریغ از یک ذره که اثرگذار باشه، توی اون بیابون هم که به زور حتی یه تیکه سنگ پیدا می­شد، مجبور شدیم هل دادن رو هم امتحان کنیم ولی بازم بی اثر بود و همه تلاشمون فقط به بیشتر چپیدن لاستیک و شلی و گلی شدن خودمون منجر می‌شد.

AeXEqWaNinntnU0l1zzFQ5hZdtwnjyt2ZTRW4oNP.jpg

سعید گفت بهتره تا هوا تاریک نشده هر چه زودتر بریم و نیروی کمکی از روستا بیاریم، تنهایی بدون ابزار کاری از دستمون بر نمیاد. منو سعید پیش ماشین موندیم و بقیه رفتن از روستا کمک بیارن، بعد از نیم ساعتی با دوتا نیروی کمکی و سیم بکسل برگشتن. ماشین مارو به ماشین علی بکسل کردن، تا اینکه در حین کشیدن ماشین ما، ماشین علی هم گیر کرد. این لحظه درد و ترس و وحشت سراسر وجودمون رو گرفته بود، انگار قرار بود شبون توی اون بیابون بگذره. حتی آتش نشانی هم قبول نمی‌کرد بیاد اونجا، چون مطمئن بود هر ماشینی بیاد گیر می­کنه.

از اونجاییکه با استراتژی اشتباه مرد روستا یک ماشین گیر کرده تبدیل به دو تا ماشین گیر کرده شده بود و با دیدن قیافه ­های خسته و ترسیده و پر از استرس ما سه تا تحت تاثیر قرار گرفته بود و احساس مسئولیت کرد، بدون هیچ توضیحی سوار موتورش شد یه کم که دورشد بلند فریاد زد: منتظر باشید برمی­گردم...

هوا گرگ و میش شده بود با نگاهی پر از شک و تردید بدون اینکه کلامی رد و بدل بشه از هم پرسیدیم یعنی واقعا برمی­گرده؟؟؟ علی گفت یک لحظه به هیچی فکر نکنید و از توی ماشینش نفری یک موز بهمون داد تا یکم جون بگیریم در حالی که داشتیم به زور موزارو قورت می­دادیم صدای چند موتور شنیدیم که بهمون نزدیک می­شدن، بله مرد روستا بود و نیروهای کمکیش.... مرد­ها همگی با نیروی بازو ماشین علی رو در آوردن و دوباره ماشینارو بوکسل کردن بهم ولی ماشین ما باز هم ذره­ای تکون نخورد. یکی از آقایان گفت این ماشین کوچیک و سبکه با دست بیرونش میاریم. شروع کردند یک بار تلاش کردن، دوبار تلاش کردن، برای بار سوم حتی به پسر بچه­ای که همراهشون بود و ما دخترها هم گفتن بیاید کمک و همه با هم نیرو هامون رو سینرژی کردیم و در کمال ناباوری جواب داااادددد...

ttXjxn0O2p2WLdO5fynJ7gs2jAAKgY4uyBQ0sxRE.jpg

اون لحظه که ماشین داشت آروم آروم بیرون میومد و لحظه آخر که کامل آزاد شد و گاز داد و از منطقه خطر خارج شد ما سه تا از خوشحالی فقط جیغ می­کشیم بالا و پایین می­پریدیم و همدیگرو بغل گرفته بودیم و اشک شوق از گونه­هامون سرازیر شده بود، از خوشحالی نزدیک بود مردم روستا رو هم بغل کنیم... دیگه یک لحظه هم درنگ نکردیم، از مردم روستا تشکر کردیم و با سرعت از اونجا خارج شدیم. توی مسیر کلا توی شک بودیم، کلامی حرف نزدیم و حتی موزیکم روشن نشد. مستقیم برگشتیم خونه، جاییکه تا دو ساعت قبلش فک می­کردیم ممکنه دیگه نتونیم ببینیمش.

 وقتی رسیدیم خونه شاید ساعت حدود هشت یا نه شب بود، با قیافه­ هایی پر از شُل و گِل، خسته و داغون سریع پریدیم توی حمام، خالم شروع کرد به غرغر که هیچ معلومه شما کجا بودین تا الان؟؟؟ قرار بود فقط صبحونه بخورید و برگردید... بر خلاف همیشه حتی شنیدن صدای غرغراشون هم لذت بخش بود. توی اوج عصبانیتش بود که سه تایی پریدیم، بغلش کردیم و بوسیدیمش، اونم گیج و مات مونده بود و حرفاش رو نصفه ول کرد. اون شب راحت و آسوده مثل یک بچه خوابیدیم و تا خود صبح تکونم نخوردیم. از اون روز که ما از صحرای محشر نجات پیدا کردیم تا به امروز این داستان بین ما پنج نفر به صورت یک راز مونده، پس شما هم قول بدید این خطرنامه بین خودمون بمونه..

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر