ماه عسل به شیراز؟ هرلی!

5
از 2 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
ماه عسل به شیراز؟ هرلی!

متنی که پیش روی شماست، یک سفرنامه است. بهتر است بگویم "این متن قصد دارد یک سفرنامه باشد". چیزی فراتر از یک گزارش از مکان‌هایی که دیده‌ایم و غذاهایی که خورده‌ایم؛ چرا که سفر برای ما بیش از حضور در فضاها و کالبد است. آنچه یک فضا را به یک "مکان" تبدیل می‌کند، روح جاری در آن است. ما در برابر بازدید از مکان‌ها، دریافت روح آن مکان را ترجیح می‌دهیم. ما اهل پرسه زدن هستیم. ما اهل تماشا کردن هستیم. ما مردمان و کوچه‌پس‌کوچه‌های یک شهر را مزه مزه می‌کنیم. ویکتور هوگو می‌گوید: «شهر مگر چیست بجز آدمیان درونش؟» پس من چطور می‌توانم از شیراز بگویم اما از رفتگران مهربانش نگویم. چطور می‌توانم از باز وکیل در سال 1402 بگویم و از نوای ساز هنگ‌درام در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش نگویم؟

قصه از کجا شروع شد؟ 

بعد از برگزاری مراسم عروسی و خرج کردن تمام بودجه‌ای که داشتیم، دیگر از لحاظ مالی شرایط سفر ماه عسل را نداشته و تصمیم گرفته بودیم چندماه بعد به ماه عسل برویم. پدر و مادر من با شنیدن این مسئله مبلغ پانزده میلیون تومان بودجه برای ماه عسل من و آرمین، همسرم، درنظر گرفتند و درواقع سفر ماه عسل را به ما هدیه‌دادند. انتخاب مقصد سفر و برنامه‌ریزی برای آن به عهده‌ی خودمان بود. با توجه به سردی هوا در آذرماه از همان ابتدا به شهرهای جنوبی ایران فکرکردیم. از بین کیش، بوشهر، چابهار و شیراز، شهر عشاق ایران یعنی شیراز را انتخاب کردیم. چون در شیراز اکثر جاذبه‌ها داخل شهر هستند، برای دیدینی‌های خارج از شهر تورهای یک روزه به فراوانی وجود دارد و می‌توانستیم از حمل و نقل عمومی و تاکسی استفاده کنیم؛ پس در مقایسه با چابهار و بوشهر نیاز به خودرو شخصی وجود نداشت.

از طرف دیگر آرمین قبلا به کیش سفر کرده‌بود و عقیده داشت که کیش فقط تفریحات آبی دارد و برای پاساژگردی و خرید مناسب است. با توجه به اینکه ما خیلی اهل این دست تفریحات نیستیم و قبل از عروسی لباس و لوازم آرایش و... مورد نیاز را تهیه کرده بودیم و اصلا بودجه‌ی آن‌چنانی هم برای خرید نداشتیم، تور شیراز برای ما بهترین گزینه بود.

ازآنجایی که هدف ما درکردن خستگی بعد از عروسی بود، تصمیم گرفتیم با هواپیما سفر کنیم تا هم از زمانمان استفاده‌ی کافی ببریم و هم در مسیر خسته نشویم؛ بنابراین از بودجه پانزده میلیونی، حدودا پنج میلیون را برای بلیط هواپیمای رفت‌وبرگشت هزینه کردیم(رفت دوشنبه صبح  و برگشت جمعه عصر). بودجه باقی مانده را بین اقامتگاه و هزینه‌ی جاری سفر تقسیم کردیم و چالش اصلی ما دراین سفر این بود که بیشتر از بودجه(از جیب خودمان) خرج نکنیم. از طرفی هم این ماه عسل ما بود و دوست داشتیم سفر خاطره‌انگیزی باشد و هرموقع بعداز سال‌ها به یادش می‌افتیم، محدودیت مالی و کارهایی که می‌خواستیم انجام دهیم و نتوانستیم توی ذوقمان نزند.

هردوی ما همیشه دوست داشتیم اقامت در یک بوتیک هتل را تجربه کنیم اما با این بودجه تقریبا امکان‌پذیر نبود تا این‌که تصمیم گرفتیم لااقل یک شب راهمان‌طور که رویایش را داشتیم سرکنیم. بنابران دوتایی تمام اقامتگاه‌های شیراز را زیرورو کردیم و در نهایت یک اقامتگاه بومگردی سنتی به نام "توتی" که خیلی تمیز و زیبا به‌نظر می‌آمد را به قیمت شبی هفتصد و هشتاد هزار تومان برای سه شب اول سفر رزرو کردیم. این یکی از ارزان‌ترین اقامت‌گاه‌های سنتی شیراز بود. با بودجه‌ی باقی‌مانده برای شب آخر بهترین اتاق "بوتیک هتل داروش" یعنی "اتاق شاه‌نشین" را به قیمت دو میلیون و چهارصد هزار تومان رزرو کردیم. و این‌طور بود که فقط پنج میلیون برای هزینه‌های جاری سفر باقی‌ماند. درواقع برای هر روز یک میلیون بودجه داشتیم.

من معمولا قبل از هر سفری در مورد جاذبه‌های آن مقصد تحقیق می‌کنم. در سایت‌های مختلف می‌چرخم و سفرنامه‌ی افراد مختلف را می‌خوانم [به جرات می‌توانم بگویم بخش‌سفرنامه‌های سایت لست سکند یکی از اصلی ترین منابع من برای برنامه‌ریزی سفر هستند]. بعد از تمام این مطالعه و تحقیق‌ها یک لیست از جاذبه‌های گردشگری(جاهایی که باید ببینیم) و از رستوران ها(چیزهایی که باید بخوریم) تهیه می‌کنم. در نهایت با توجه به موقعیت‌های مکانی و زمانی که برای بازدید هر مقصد نیاز هست، برنامه‌ی هرروز از سفر را می‌چینم. برنامه‌ی هرروز می‌تواند با روز دیگری جابجا شود اما تلاش می‌کنیم پکیج هرروز دست‌نخورده باقی بماند تا جایی را از قلم نیندازیم. در نهایت این نکته را هم مد نظر داریم که این یک سفر با بسیاری عامل غیرقابل پیش‌بینی است. ما هیچ کنترلی روی پیش‌آمدها نداریم پس "خوش‌گذشتن" از "طبق برنامه گذشتن" مهمتر است.

روز قبل ازسفر مشغول جمع کردن چمدان بودیم و برنامه‌ها را نهایی می‌کردیم. درسفرنامه‌ها خوانده بودیم که حتما برای بازدید از تخت جمشید باید راهنما گرفت و بازدید بدون راهنما هیچ لطفی ندارد. بنابراین چند آژانس که تور تخت جمشید برگزارمی‌کردند را در گوگل پیدا کردیم و تماس گرفتیم. اولی به قیمت 850 هزارتومان به ازای هر نفر بود که این هزینه شامل بازدید از تخت جمشید و پاسارگاد و نقش رستم و همین‌طور ناهار می‌شد. این تور در ‎صورت رسیدن به حد نصاب برگزار می‌شد که ما نمی‌توانستیم منتظر بمانیم تا مشخص شود که آیا تورشان برگزار می‌شود یا نه. آژانس بعدی هرروزه از یک نفر تا بیست نفر تور برگزار می‌کرد آن‌هم با قیمت 550 هزار تومان برای هرنفر که شامل تمام بازدید‌ها می‌شد اما ناهار نداشت. در مورد ناهار که سوال کردیم گفتند: «این فصل چون گردشگر کمه ممکنه غذاها تازه نباشه و ما توصیه نمی‌کنیم خارج از شهر غذا بخورید. چون بازدید تا عصر طول میکشه یه لقمه همراهمتون باشه بهتره». توصیه کاملا منطقی به نظر می‌آمد و قیمت و شرایط برگزاری تور هم که عالی بود پس همین تور را برای روز چهارشنبه(روز سوم سفر) رزرو کردیم.

در همین گیرودار بودیم که از طرف اقامتگاه توتی یک پیام دریافت کردیم که نکاتی که قبل از آمدن باید می‌دانستیم را یادداشت کرده‌بودند. متاسفانه روز قبل از سفر و از طریق این پیام تازه متوجه شدیم که رزرو ما شامل صبحانه نمی‌شده. اول واچر اقامتگاه را چک کردیم و ندیدیم چیزی درباره‌ی صبحانه نوشته‌شده باشد. بعد سایت را بالاوپایین کردیم. هیچ نکته‌ای درباره‌ی سرو یا عدم سرو صبحانه ذکر نشده‌بود؛ اما با توجه به کامنت‌ها و عکس‌هایی که مسافرها از سینی صبحانه گذاشته‌بودند ما بصورت پیش‌فرض فکرمی‌کردیم اتاق به همراه صبحانه است و اتفاقا چقدر هم دلمان را برای صبحانه صابون زده بودیم. با اقامتگاه تماس گرفتیم و متوجه شدیم حتی با دریافت هزینه هم امکان استفاده از سرویس صبحانه وجود ندارد.حالمان گرفته شد. تصمیم گرفتیم در شیراز یک مقدار کالباس بخریم و یکی دوروز صبحانه بخوریم و باقی را برای روز بازدید از تخت جمشید ساندویچ درست کنیم.

روز اول

ساعت 6 صبح روز دوشنبه بیدار شدیم و به سمت فرودگاه مهرآباد رفتیم. بالاخره در پایین‌ترین طبقه‌ی یکی از پارکینگ‌ها جای پارک پیدا کردیم. قطعا رفت و آمد با اسنپ به‌صرفه‌تر بود اما چون خانه‌ی ما پارکینگ ندارد، ترجیح دادیم این چند روزی که نیستیم ماشین در جای امنی بماند.                         

پرواز خوبی داشتیم. صبحانه را در هواپیما خوردیم. از روی دریاچه‌ی صورتی مهارلو رد شدیم که من از دیدنش خیلی ذوق کردم. چمدان‌ها را تحویل گرفتیم و منتظر اسنپ نشستیم. اسنپی پیدا نشد پس به اجبار یکی از تاکسی‌های جلوی ورودی فرودگاه را با دوبرابر قیمت اسنپ گرفتیم. از آن راننده‌های بدپیله که تا قانعت نکنند دست‌بردارت نیستند. چمدان من را از دستم کشید و به سمت ماشین برد. تازه آن وقت دیدیم ماشینش یک پراید کاملا فرسوده و قدیمی است و با آن تاکسی فرودگاه که ما توقع داشتیم زمین تا آسمان فرق داشت. تمام طول مسیر هم برای هرنوع خدماتی که شما فکرش را بکنید یا حتی به ذهنتان نرسد بازاریابی و تبلیغ کرد. با اینکه می‌دانستیم قرار نیست با او تماس بگیریم، چراکه اعتماد به غریبه‌ها بزرگترین اشتباه مسافران است، شماره‌اش را گرفتیم که دست از سرمان بردارد. 

n78UMBTnjkroJVbgY5EEmNvwmHNVpcg6znZHwSv5.jpg

 

همان‌طور که در کامنت‌ها خوانده بودیم و در پیام روز قبل اقامتگاه به آن اشاره شده بود، منطقه‌ی اطراف اقامتگاه کوچه‌های تنگ و پیچ درپیچی داشت و پیدا کردن اقامتگاه کمی سخت بود. بعد از چند تماس با اقامتگاه بالاخره راه را پیدا کردیم. تا آنجایی که می‌شد را با ماشین و بعد دو پس‌کوچه را پیاده رفتیم. باتوجه به کف‌سازی‌های معابر در آن محله، چمدان ها را به راحتی روی زمین سر می‌دادیم و این مسافت پیاده اصلا ما را اذیت نکرد. چون ساعت 10 صبح رسیده بودیم، اتاق هنوز خالی نبود. پس چمدان‌ها را تحویل دادیم و گردشمان را شروع کردیم. من تازه داشت باورم می‌شد که توی شیراز هستیم و از خوشحالی تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها مثل بچه‌ها بالا و پایین می‌پریدم.

 PZLJcen25DLKNtO5s5TZmm9bhLD1WmgfUDqfIrFl.jpg

Yke5B3dlF3bceCRdN0ydWGOhoBr7oUYhyDDGZGhd.jpg

 

 چون اقامتگاه دقیقا کنار مقاصدی بود که ‌در برنامه‌ی روز اول داشتیم، همین‌طور پیاده به‌راه افتادیم. بعد از کمتر از 5 دقیقه پیاده‌روی به کوچه‌ی ‌رنگارنگ و هنری "فیلی‌ها" رسیدیم. بعد از بازدید از کوچه‌ی فیلی‌ها به سمت "خانه‌ی‌زینت‌الملوک" شروع به پرسه‌زنی کردیم. ناخودآگاه به داخل یک کوچه پیچیدیم که روی نقشه هیچ جاذبه‌ای نداشت اما رفتیم تا ببینیم داخل آن چه خبر است. به یک مدرسه رسیدیم که صدای بچه‌ها از داخلش می‌آمد.کنارش یک بنای قدیمی بود که درش قفل داشت.

طبق عادتم که در محله‌های قدیمی، بنا به احترام به افراد مسن سلام می‌کنم، به رفتگری که در حال جارو زدن آن محدوده بود، سلام کردم. خیلی خون‌گرم و صمیمی جواب داد و با ما صحبت کرد. از هم‌صحبتی با او کیف کردیم. بعد به ما گفت که یک نفر دیشب قفل آن بنای قدیمی کنار دبستان که خودش یک مدرسه‌ی متروکه هست را کشانده و ما می‌توانیم یواشکی وارد بشویم و داخلش را ببینیم.

atjyl2vXPa7fBXV43C0L9UVn8kjinlpUGQX95SZ1.jpg

وقتی وارد شدیم انگشت به دهان ماندیم. با اینکه مخروبه بود اما در عین حال زیبا و پرقصه به‌نظر می‌آمد. هنوز لوح تقدیر دانش‌آموزها، متعلق به سال 1320، روی دیوار بود. گچ‌بری و آینه‌کاری‌های خیره‌کننده‌ی داخل بنا ما را به سکوت وادار کرده‌بود. درخت‌های لخت‌ و عورش خرمالو داشتند. تمام وجودم تمنا بود که یکی از آن خرمالوهای سرخ را بچینم اما بر نفس اماره لعنت فرستادم. به هرحال آن میوه برای ما نبود حتی اگر روی درخت می‌ماند و می‌خشکید یا غذای پرنده‌ها می‌شد، نباید به آن‌ها دست می‌زدیم. با هزار افسوس که چرا این بنا متروکه مانده و دارد تخریب می‌شود، بیرون آمدیم و آقای رفتگر در را پشت سرمان بست. ما دوباره راه خانه‌ی زینت‌الملوک را پیش گرفتیم.

M62UWugYaQ3GVkYAeJR7MOSyUvO9yLnOVVqLNiRs.jpg

3nsVVeOtV2bCTUNcKiGCZQdoj7S1pvndL8q54qSk.jpg

 

وارد خانه‌ی زینت شدیم و بازدید را طبق راهنما از زیرزمین بنا که موزه‌ی مادام توسو بود شروع کردیم. در کل موزه‌هایی که مجسمه‌ی مومی افراد مشهور در آن‌ها نگهداری و به نمایش‌گذاشته می‌شود، به اسم بنیان‌گذار این سبک موزه "مادام توسو" نامیده می‌شوند. راستش از بازدید از این موزه لذت چندانی نبردیم. مجسمه‌ها خوش‌ساخت بودند اما بعد از دیدن دوسه‌تا دیگر یکنواخت می‌شدند. یکسری مجسمه‌ی مومی با مو و لباس شبیه‌سازی شده که یک پاراگراف توضیح درباره‌ی هر کدام که فلانی که بود و چه کرد نوشته شده‌بود. به نظرم در این موزه جای نوعی روایتگری خالی بود. اگر داستانی پشت چینش این مجسمه‌ها بود شاید به جذابیتش اضافه می‌شد. از زیرزمین بیرون آمدیم و تازه نمای عمارت و حیاط زیبای آن را دیدیم. آینه‌کاری‌ها و نقاشی‌های خیره‌کننده‌ای داشت که بسیار دیدنی بود. دانش‌آموزان یک مدرسه‎‌ی ابتدایی و یک دبیرستان برای اردو به آن‌جا آمده بودند. گوشی را به یکی از دخترهای دبیرستانی دادیم و خواستیم از ما عکسی بیاندازد. بعد از چکاندن عکس بیرون آمدیم.

   qVubwXG8xeBWjCK2NJrddTEkMiV6rlpMElzcU8GT.jpg     vSOennL6R9kXAUk2Lf6RcBLeZ90GOYhG9JGtjC5d.jpg

 

نارنجستان قوام همان نزدیکی خانه‌ی زینت بود، اما آن را در برنامه‌ی بازدید روز دیگری قرارداده بودیم. چون می‌دانستیم روز اول تا از راه برسیم گرسنه هستیم و باید سریع‌تر به صرف ناهار برویم. پس همان‌جا در خیابان لطفعلی‌خان یک "مستقیم" گفتیم و یک تاکسی به سمت بازار گرفتیم. روی شیشه‌ی تاکسی نوشته بود "هر کورس 4 هزار تومان" اما راننده از ما برای هر نفر 8هزار تومان گرفت. من کمی شک کردم که شاید به خاطر لهجه‌ی تهرانی از ما کرایه‌ی بیشتری می‌گیرد که بعد از پیاده شدن با نگاه معناداری که مسافر جلو به ما انداخت، متوجه شدیم واقعا این‌طور بوده. این اتفاق چندبار دیگر در شیراز افتاد و ما هم چیزی نمی‌گفتیم و هرعددی که می‌گفتند می‌پرداختیم‌. تا این‌که با لیدر تخت‌جمشید درباره این موضوع صحبت کردیم و متوجه شدیم کلا تاکسی‌های زرد چون مورد استقبال توریست‌ها هستند، کرایه‌های ناعادلانه می‌گیرند. بنابراین به ما توصیه کردند ازین به بعد مبلغ کرایه را سوال نکنیم و به ازای دونفر یک اسکناس 10 هزارتومانی بدهیم و پیاده شویم.

در ادامه‌ی برنامه‌ی روز اول، قرار بود وارد بازار بشویم و همزمان با بازدید از بازار تا خیابان بالایی(خیابان زند که ارگ و مجموعه وکیل در آنجا قرار دارد) برسیم. اما به قدری گرسنه بودیم که ترجیح دادیم از بیرون بازار خودمان را به رستوران دوسی برسانیم. من از قبل یک مقدار حس سرماخوردگی داشتم و آن روز بینی‌ام کیپ شده بود و نمی‌دانم به‌خاطر مریضی بود یا پرواز، عضلات پاهایم گرفتگی پیدا کرده بود و راه رفتن برایم سخت بود. بالاخره به "رستوران دوسی" رسیدیم که تعریفش را خیلی‌ شنیده‌بودیم. ساعت نزدیک 12 بود و به جز ما کسی در رستوران نبود. حیاط سرزنده و قشنگی داشت که ما همان‌جا نشستیم. برایمان یک شات کوچک نوشیدنی ولکامینگ آوردند، شربت آبلیمویی بسیار گوارا. البته گویا گارسون هنوز نرسیده بود و خانم صندق‌دار این زحمت را کشید.

بعد که گارسون رسید و لباسش را عوض کرد، بی‌خبر از ازاینکه ما پذیرایی شده‌ایم، یکبار دیگر برایمان نوشیدنی سرو کرد. البته ما از این اشتباه خیلی خوشحال شدیم. آرمین "شیرازی‌پلو" سفارش داد با سالاد شیرازی و من "کباب سنگی" و برنج و زیتون. سالاد شیرازیشان خیلی خوش عطر و طعم بود. من معمولا سالاد پیازدار نمی‌خورم اما این سالاد عالی بود. طبق معمول هر دو غذا را با آرمین نصف کردیم. از نظر من هردوی غذاها خشک بود. مثلا دوست داشتم شیرازی پلوکه غذایی شبیه به ته‌چین مرغ بود، سس مرغ بیشتری می‌داشت یا مثلا پلوی سفید کره داشت. موقع سفارش هم اشاره کردن که کباب سنگی به خاطر نوع طبخش به اندازه کوبیده چرب نیست اما من در آن لحظه به این موضوع اهمیت ندادم. در کل تمام غذاها به سختی از گلویم پایین می‌رفت و به اندازه‌ی توقعه لذیذ نبود. البته که آرمین هردو غذا را دوست داشت.

HimvQcjITdttjn1wa3gCtk8zB9loH9nMeSLAhZSJ.jpg

 

بعداز ناهار به سمت مجموعه‌ی وکیل رفتیم. روبروی مسجد و حمام وکیل یه فضای مکث زیبا و سرزنده شکل گرفته بود. پر از کافه و گالری بود. اول از حمام وکیل (موزه‌ی مردم‌شناسی) دیدن کردیم. حمام وکیل مانند موزه مادام توسو پر از مجسمه‌های مومی بود. اما برخلاف آنجا که مشاهیر را بازسازی کرده بودند، در حمام هر گروه از مجسمه‌ها روایتگر داستانی بودند. و گروه‌ها و اقشار مختلف جامعه بازسازی شده بودند و از کنارشان که رد می‌شدیم صدای حمام کردن و صحبت‌کردنشان می‌آمد که جالب بود. طراحی داخلی حمام و ستون‌‌ها و سقفش بسیاردیدنی بود. در بدو ورود پیشنهاد دادند که در ازای پرداخت 100 هزار تومان در مورد معماری حمام توضیحاتی بدهند که ما قبول نکردیم.

بعد به اتاقی رفتیم که مراسم حنابندان درآن بازسازی شده بود. چند مجسمه‌ی مومی خانم آن‌جا قرار داشت و همزمان صدای شعرخوانی زنان شیرازی پخش می‌شد که دل‌شادمان کرد و انگار واقعا وسط مراسم حنابندان بودیم. بعد به قسمت دیگری رفتیم که دو مجسه درحال کیسه‌کشی بودند. آن طرف یکی داشت اصلاح می‌کرد و آن‌یکی دندان می‌کشید و یکی دیگر حجامت می‌کرد. درکل علاوه‌بر معماری این بنا، موزه‌ی مردم شناسی‌اش هم بسیار جذاب بود.

بعد، از مسجد وکیل بازدید کردیم. من کلاه بافتنی روی سرم داشتم. بدون اینکه از من بخواهند تا چادر سر کنم، اجازه‌ی ورود دادند. مسجد خیلی خلوت و سوت وکور بود. بنای آن دیدنی بود اما سرزندگی که توقع داشتیم را نداشت. کمی بین ستون‌ها راه رفتیم و عکس انداختیم و بعد نظرمان به چیزی در زیر پاهایمان جلب شد. روی هر‌تکه از سنگ‌های کف یک‌سری اشکال متفاوت و بعضا تکراری حک شده‌بود. کنجکاو شدیم که این علایم چیست. آرمین کمی سرچ کرد اما نتوانست مقاله‌ای مرتبط پیدا کند. این سوال بدون جواب در ذهن ما ماند تا دوروز بعد که از لیدر تخت‌جمشید سوال کردیم. متوجه شدیم این علایم هرکدام امضای یک معمار هستند تا درصورت بروز مشکل مشخص بشود مسؤل آن بخش از بنا چه کسی بوده.

k6JlmdQTtMfqw9KcOfUW0Fp7g9mzOGVQDN0NQQrK.jpg

ZGWCpvL4uwR5gexIUPSE6cRfSctTbQWQUIXi37mU.jpg

بعد از بازدید از حمام وکیل و مسجد وکیل، نوبت بازدید از بازار وکیل بود. شنیده‌بودیم که ارگ شب‌ها دیدنی‌تر است پس از کنارش رد شدیم تا وارد بازار وکیل شویم و بازدید از آن را به شب موکول کردیم. دو جوان را دیدیم که بوسیله‌ی یک سه‌پایه در حال فیلم‌برداری هستند. نزدیک‌تر که شدیم دیدیم انگار دارند از یک شعبده‌بازی فیلم‌برداری می‌کنند که تماما حقه بود. او که جلوی دوربین بود دستانش را دور یک کارت معلق می‌چرخاند انگار که بدون لمس دست‌ها و فقط با قدرت ذهن آن را به آن صورت نگاه‌داشته؛ در حالی که دیگری بوسیله‌ی یک نخ نامرئی از بالای قاب دوربین کارت را کنترل می‌کرد. نگاهشان که به ما افتاد آنها هم خنده‌شان گرفت. نمی‌دانم به‌خاطر حضور ما بود یا چه که بساطشان را جمع کردند و رفتند. 

Hirpo2p9twFtN1wXOA8uRglNhKYNvEHj487xt9p6.jpg

 

در بازار یک چشمم مدام به دنبال سوغاتی بود. البته معمولا همان اول کاری سوغاتی نمی‌خرم، یکسری چیزها را نشان می‌کنم و در نهایت یکی را انتخاب می‌کنم و می‌خرم. بازار وکیل قشنگ بود اما نسبت به بازارهای تبریز و اصفهان خیلی کوچکتر بود. یک‌چرخی زدیم و بعد وارد سرای مشیر شدیم که یکی از زیباترین بخش‌های بازار وکیل است. خیلی سریع در سرا دور زدیم و بیرون آمدیم، خیلی خسته بودیم. تصمیم گرفتیم به هتل بازگردیم و استراحت کنیم و بعدا دوباره بیاییم و در بازار بچرخیم. برعکس بازار تهران که تا قبل از غروب تعطیل می‌شود، بازار شیراز تا ساعت 8 باز است. حالا این را از کجا فهمیدیم؟ از یک پسر جوان‌ که جلوی یک حجره نشسته بود سوال کردم: «آقا بازار زود تعطیل میشه؟»گفت: «بله».پرسیدم: «ساعت چند؟»گفت: «حدود هشت، هشت و نیم»گفتم: «بازار تهران قبل از ساعت 5 تعطیل می‌شه، شما به ساعت 8 میگی زود؟»با زیرکی جواب داد: «حالا تهرانی‌ها شیرازی‌ترن یا شیرازی‌ها؟»دیدیم واقعا راست می‌گوید.

خندیدیم و به راهمان ادامه دادیم.داشتیم از بازار خارج می‌شدیم که چشم آرمین به یک گاری سمبوسه فروشی افتاد. دو مدل سمبوسه داشت. سمبوسه عادی که مدل مثلثی بود و از سیب‌زمینی پر شده بود و سمبوسه‌ی پیتزایی که حالت رولی و استوانه‌ای داشت. از من پرسید سمبوسه می‌خوری که من میل نداشتم اما گفتم: «تو اگر دوست داری بخور». حالا بماند که‌در روزهای بعدی متوجه شدیم این سمبوسه‌ها تازه و خانگی نیستند. ازین مدل‌های صنعتی هستند که در یک کارگاهی پخته می‌شوند و بعد به کل شهر توزیع می‌شوند. سراسر شیراز این سمبوسه‌ها را می‌توانستی ببینی و معلوم نبود کی پخته شده و کی توزیع‌شده. 

کنار سمبوسه‌فروشی یک گاری بود و باقالی و نخود پخته می‌فروخت. یک خانم مسن اهل افغانستان در حال خرید بود. آقای فروشنده با فیش دستگاه کارتخوان به سمت من آمد گفت: «میتونی بخونی موجودی کارت این خانم چقدره؟»من اول فکرکردم موجودی خانم کافی نبوده و حالا سر این مسئله با فروشنده به اختلاف خوردند. به فیش نگاه کردم و چندباری پلک زدم تا ببینم آیا آن عددی که می‌بینم درست است یا چشمانم اشتباه می‌کنند. باورم نمی‌شد. موجودی یک میلیارد و خورده‌ای ریال بود. درواقع بیش از صد میلیون تومان. جالب اینکه خود خانم بی‌خبر بود و آمده بود با همان کارت باقالی بخرد. گفتم: «خانم خیلی مواظب کارتتون باشیدها، اصلا رمزتون رو بلند نگید... »فروشنده گفت: «چطور خودت خبر نداری؟»گفت: «حتما پسرم برام پول ریخته. »فروشنده پرسید: «پسرت کجاست؟ آلمان؟ انگلیس؟»گفت: «نه، افغانستانه».من محو داستان شده بودم. همین‌طور زل زده بودم و داشتم به حرف‌هایشان گوش می‌دادم که متوجه شدم آرمین از پشت صدایم میزند که «کجایی؟ بیا بریم دیگه... ».

jUrkyQPT4JdfQb5xx1JdeWsrBPHy3jhB4eJpNMEd.jpg

 

به اقامتگاه رفتیم و اتاقمان را تحویل گرفتیم. با اینکه کامنت‌های سایت را خوانده بودیم و امتیاز بالای اقامتگاه را دیده بودیم، باز هم از این میزان تمیزی اتاق و سرویس بهداشتی شگفت‌زده شده بودیم. ملحفه‌ها سرویس بهداشتی، موکت کف اتاق و... همگی از سفیدی و تمیزی برق می‌‌زدند. کمی جابجا شدیم و استراحت کردیم تا نزدیک غروب شد و دوباره به سمت بازار رفتیم.

4O6yT2J5xrZa0aOzCBmoFhDFeW7WUrCUSiAhecTT.jpg

DRpuvnhMt6cm7gb4KgYxweOHk8ZpZzVogezl686h.jpg

همین‌که از کوچه ‌پس‌کوچه‌های اطراف وارد بازار شدیم، صدای آسمانی هنگ درام به گوشمان رسید. تصور کنید دست به‌دست یار، شوق حضور در شیراز، نورهای زرد افتاده‌روی کاشی‌های دالان و... .برای توصیف حسی که داشتم باید بگویم اگر در همان لحظه زندگیم تمام می‌شد، هیچ گله‌ و شکایتی از دنیا نداشتم؛ چون ته قشنگی‌های دنیا را زندگی‌کرده بودم.

کمی در بازار چرخیدیم و من چندتا کیف و ساک آینه‌دوزی برای سوغاتی کاندید کردم. البته که به‌نظرم قیمتشان خیلی مناسب بود و می‌خواستم همان موقع بخرمشان که آرمین گفت عجله نکنم، شاید چیز بهتری پیدا کنیم. از خروجی خیابان کریم‌خان بازار بیرون آمدیم و به سمت ارگ حرکت کردیم. ارگ کریمخان به خاطر نورپردازی خیلی دیدنی شده بود. ولی قبل از هرچیزی یکی از برج‌ها که کج شده بود نظرمان را جلب کرد. باهم بحث می‌کردیم که آیا این برج از اول کج ساخته شده یا به مرور کج شده. بلیط خریدیم و داخلش رفتیم. ولی آنقدر که از بیرون زیبا بود، داخلش جذاب نبود. شاید سرمای هوا و سختی خشت‌ها تاثیر گذاشته بود.

شاید هم عذاب زندانی‌هایی که سال‌ها در زندان ارگ در بند بودند گریبان ما را گرفته‌بود. ولی هرچیزی که بود این فضا را سرد و خشک و بی‌روح کرده بود. بخصوص اینکه یکی از گردشگران داخل بنا در حال سیگار کشیدن بود و این بی‌فرهنگی خلقمان را تلخ کرده‌بود. آمدیم بیرون و ترجیح دادیم بنای ارگ را از بیرون تماشا کنیم. همینطور از بین درخت‌های بی‌شمار نارنج که همه پر از میوه‌های رسیده بودند، رد می‌شدیم. برایمان خیلی عجیب بود که تمام درخت‌ها نارنج دارند و هیچ‌کسی آن را نمی‌چیند. بعدا از چند نفر سوال کردیم که دلیل وجود این‌همه نارنج چیده نشده روی درخت‌های شهر چیست؟ یکی گفت: «هنوز اونجور که باید نرسیدن». یکی دیگرگفت: «از بس همه‌ی خونه‌ها تو شیراز نارنج داره که اصلا کسی به نارنج‌های خیابون نگاه هم نمیکنه مگر اینکه توریست‌ها بچینن». آ‌ن‌یکی گفت: «ما شیرازی‌ها حال نداریم بریم نارنج بچینیم». دیگری گفت: «نارنج های تو باغ رو یه پیمانکار کنترات میگیره و خودش میاد میچینه و می‌فروشه».با این‌حال ما از دلمون نیامد به هیچ درختی دست‌درازی کنیم. در حال قدم زدن دور ارگ بودیم که دو بدنه‌ با لباس سنتی را دیدیم که برای عکاسی نصب شده بود. هرچند هردویمان خیلی اهل این‌طور چیزها نیستیم اما دلمان خواست با آنها عکس بگیریم.

G4irjOVXvj6H3jZxb1sE6G4Tfdh9oOCAvzCfPu18.jpg

 

بعد به پشت ارگ رفتیم تا از بستنی فروشی "شکرریز" که از همه تعریفش را شنیده بودیم فالوده بخریم اما پیدایش نکردیم. انگار که تعطیل شده بود. بستنی فروشی دیگری بود به اسم کیوان که از همه شلوغ‌تر بود و احتمال دادیم از بقیه بهتر باشد. هرکدام یک فالوده-بستنی گرفتیم و رفتیم روی یک نیمکت روبروی ارگ نشستیم. فالوده می‌خوردیم و مردم را تماشا می‌کردیم. زیر دیوار ارگ جوان‌ها دسته‌دسته نشسته بودند و هرکدوم مشغول کاری بودند. یک عده غذا می‌خوردند. یک عده ساز می‌زدند. گروه دیگری قلیان می‌کشیدند و عکاس‌ها هم به دنبال توریست بودند تا ازآنها عکس یادگاری بیاندازند و پولی به جیب بزنند. یک ارابه هم مردم را سوار می‌کرد و دور ارگ می‌چرخاند.

TdVOHfGS28qDzR2WZjuM3paXGJ9V4G7ll4PNd9Ae.jpg

 

دوباره به سمت بازار قدم زدیم و این‌بار چشممان به سیب‌زمینی سرخ‌کرده افتاد. در پیاده‌راه میز و صندلی چیده بودند و یک نفر گیتار می‌زد و می‌خواند. ما هم دوتا سیب زمینی گرفتیم و نشستیم و خوردیم به موسیقی گوش دادیم.وقتش رسیده بود که به فکر صبحانه‌ی فردا باشیم. تصمیم گرفتیم برویم هایپر "مجتمع مشیر" تا هم خرید کنیم و هم پاساژ را که در عکس‌ها خیلی خاص به‌نظر می‌آمد ببینیم. در کلیپ تبلیغاتی که دیده بودم شبیه به " بازار ابن بطوطه" دبی بود. یک اسنپ به مقصد آنجا گرفتیم. وقتی منتظر ماشین بودیم، من چندباری با راننده تماس گرفتم اما صدا نمی‌آمد پس تماس را قطع می‌کردم. راننده که رسید پرسید:«خانم چرا همه‌ش قطع می‌کردید؟»دلیلش را توضیح دادم و با شوخی گفت: «آخه برام عجیب بود.. شماره‌تون رو چک کردم ببینم اصفهانی هستید، دیدم نه... از پیش شماره‌ی تهرن بعید بود».

از این دست شوخی و کل‌کل‌ها با اصفهانی‌ها در شیراز زیاد دیدیم. راننده ما را نزدیک پاساژ پیاده کرد که راهش دور نشود. طراحی پاساژ قشنگ بود. البته به اندازه‌ای که همه قسمت‌هایش را بگردیم انرژی نداشتیم و نگاهی سرسری انداختیم. قیمت‌ها هم خیلی خوب بود که البته ما اصلا قصد خرید نداشتیم؛ اما خیلی خلوت بود. اول فکر کردیم شاید تازه افتتاح شده و مردم هنوز به‌ آن عادت نکرده‌اند بعد با پاساژهای تهران مقایسه کردیم که به محض اینکه افتتاح می‌شوند سیل جمعیت به ‌آن‌جا روانه می‌شود. بعد با خودمان فکر کردیم که لابد جنس تفریحات مردم شیراز با تهران متفاوت است. پاساژگردی یکی از اصلی‌ترین تفریحات مردم تهران شده چون گزینه‌های زیاد دیگری وجود ندارد ولی مردم شیراز به باغ‌ها می‌روند و پاساژ و پاساژگردی برایشانن جذاب نیست.

oZP0b3XdIXZlSAAwsrolqCjEUYu9TPCxOlJtlAGA.jpg

 

در هایپر مقداری کالباس خریدیم. گفتم: «خوب بریم نون و خیارشور هم برداریم»، که آرمین گفت: «اونها رو از مغازه‌های نزدیک اقامتگاه می‌خریم»؛ گفتم: «خوب کالباسم از همونجا می‌خریدیم دیگه، واسه چی اینهمه راه تا این‌جا اومدیم. من امروز یعالمه سوپر پروتئینی اون دور و بر دیدم».هیچ جوابی نداشتیم. واقعا فکرمان کار نکرده بود و الکی تا آنجا رفته بودیم. اسنپ گرفتیم و آرمین من را در اقامتگاه گذاشت و خودش رفت تا باقی وسایل موردنیاز را بخرد.

روز دوم

روز دوم از خواب بیدار شدیم و وسایلی را که برای صبحانه تدارک دیده بودیم به طبقه‌ی بالای اقامتگاه بردیم. طبقه‌ی بالا حالت تراس داشت و دور تا دور آن نیمکت و تخت سنتی بود و در گوشه‌ای آبدارخانه قرار گرفته‌بود. در آبدارخانه بساط چای همیشه به راه بود و می‌توانستیم هرموقع که بخواهیم چای بریزیم. ولی در همان پیام روز قبل ذکر شده بود که امکان استفاده از ظروف وجود ندارد پس ما از ظرف‌های خودمان استفاده کردیم.  

tiJbuDCk11aYGIJYGHoRAGdjzE9iA4zmw1hjOSap.jpg