سفرنامه زیر، سفر ما به دو تکه حیرت انگیز ایران است. سعی کردم با تبدیل سفرنامه به صوت شما را بیشتر با حال و هوای سفرم همراه کنم.
کولهها را که آماده کنیم و برنامه مرخصیهایمان هم هماهنگ شود، یعنی همه چیز برای سفر مهیاست، چون ما از آنهایی هستیم که فقط انتخاب میکنیم افسار ماشین را به کدام جهت بچرخانیم، بعدش را دیگر جاده میگوید و حال و هوایمان.
سودای دیدن اردیبهشت لرستان چند سالی بود که به جانمان افتاده بود، اما زمان مجال نمیداد و هر دفعه یک ماجرایی ما را از دیدنش محروم میکرد. این اردیبهشت ولی نباید از دست میرفت، آن هم با چند تعطیلی پشت سر هم در میانه بلوغ این ماه پر بهار. سفر را گذاشتیم برای بعد از عید فطر که تب جاده کمی بخوابد. یعنی 14 اردیبهشت. ساعت حول و حوش 7 صبح بود که دیگر بار و بندیل جمع شد و بعد از کلی بالا رفتن و پایین آمدن آسانسور و بستن شیر آب و گاز و خلاصه هفت خوان قبل از سفر، استارت ماشین را با همسرم زدیم که ببینیم این سفر چی تو چنته دارد؟
با پرسوجوهایی که با رفقای اهل سفر داشتیم و نیازمان به یک خلوت و سکوت بیانتهای بهاری، تهران را باید به مقصد درود ترک میکردیم که مسیری حدودا 400 کیلومتر بود و از آنجا دره اسپر را برای چادر زدن انتخاب کرده بودیم. هر دومان میدانستیم که قرار نیست این 400 کیلومتر را 5 ساعته طی کنیم و سریع السیر به محل چادر برسیم پس حسابی توی ماشین جا خوش کردیم تا کلامی از سفر ناشنیده نماند.
روز اول و جاده تا اقامتگاه پرستاره
مسیر از تهران به سمت قم میرفت و از آنجا به سمت اراک کج میشد تا به درود برود. از همان اوایل جاده، بین وحشت و حیرت در نوسان بودم. حجم ماشینهای توی جاده و آنهایی که کنار زده بودند و مشغول صبحانه خوردن کنار ماشینشان بودند، باور نکردنی بود. برای منی که به اندازه موهای سرم مسیر تهراناصفهان را رفتهام، دیدن این تعداد ماشین باورنکردنی بود. از همین شروع مسیر افتادم توی فکر برگشتن و ترافیک روز جمعه و خستگیهایش و پاهایم از همان نوک انگشت شست یخ زد! با خودم زیر لب غرولندی کردم که «لعنتی این ترافیک تهران مثل تارعنکبوت میماند». برای اینکه همین اول، سفر را به خودم زهر نکنم، موزیک همیشگی جادهمان را پلی کردم و غلتیدیم توی سفر.
وقتی یک همسر خوشخوراک مثل نرگس همراه آدم باشد، با هیچ حیله و ترفندی نمیشود از زیر خوردن صبحانههای رنگارنگ بینراه لیز بخورم! آن هم مسیر تهران به اصفهان که هر کدام را رد میکنی، بعدی خوش رنگ و لعابتر و متنوعتر است. کمی حساب کتاب ترافیک و شلوغی صبحانه را کردم و سرآخر «مهتاب» را برای صبحانه انتخاب کردیم و انصافا از انتخابم خوشحال بودم چون برای رفتن باید به مسیر مقابل جاده بروید، معمولا ماشینهای کمتری انتخابش میکنند.
چنان مثل دو گرگ گرسنه، نرگس به منوی گرم و من به منوی سرد یورش بردیم که مهلت عکس گرفتن از چیدمان میزمان فراهم نشد. به نظر میرسید با اضافه شدن رقبای سرسخت این مجتمعهای تجاری، مهتاب هم سرودستی به کیفیت صبحانههایش کشیده. فقط مهمترین کمبودش برای دو آدم معتاد به قهوه صبح، یه پاتیل کافئین بود که دانههای قهوه و دستگاهش بود اما خبری از باریستایی نبود. صبحانه را که حدود نفری 100 تومان شد حساب کردیم و آمدیم بیرون. ناچار شدیم از قهوهفروشی نزدیک به در ورودی، دو تا امریکانو بیکیفیت و سوخته بگیریم و با توییکسی که نرگس همیشه همراهش هست، بخوریم. راستش را بخواهید، آنقدر قهوهاش مانده و بهدردنخور بود که از خیر یک سومش گذشتیم و دور ریختیمش، البته انتظاری هم نمیرفت، بنده خدا قهوهچی تفاوت بین قهوه فرانسه از امریکانو را تشخیص نمیداد دیگر چه برسد به طعم و سوختگی.
باک را همانجا پر کردیم و مسیر را پی گرفتیم. همچنان شلوغی و جمعیت یقهمان را ول نمیکرد تا اینکه به دو راهی قم سلفچگان رسیدیم و از آنجایی که همیشه مسیرقم به کاشان محبوبتر است، اقبال با ما بود و وارد جاده اراک شدیم و بالاخره ترافیک و جمعیت، دست از سرمان برداشت. جاده خشک و بیآبوعلف بود ولی تازگی و ابهت ویژهای داشت، اما شبح سیاه آلودگی که روی شهر افتاده بود، مانع از این میشد نگه داریم و کمی در هوای جادهاش نفس بکشیم. پس بین اندوه و اشتیاق مسیر تاختیم تا جاده بالاخره اردیبهشت را با تصویر بهمان فهماند.
به نرگس گفتم مرز لرستان را نمیخواهد با نقشه پیدا کنی، همین حجم بهاری که دارد دیوانهمان میکند، یعنی لرستان شروع شده. باورش نشد و گوگل مپش را باز کرد و دید بله، خود لرستان است. دو سه بار کنار زدیم و پیاده شدیم. طاقت یکسره راندن در این جاده را نداشتم. گلهای بکر خودرو، آسمان بی مرز، کنتراست قرمز شقایقهای وحشی با پس زمینه سبز چمنهای متراکم مرا از راندن بازمیداشت. آنقدر شل و سفت راندم که تا به درود رسیدیم نزدیک ساعت 3 ظهر بود.
همیشه زیرورو کردن گوگل و پیدا کردن یه رستوران خوب به عهده نرگسه. با دل نه چندان راضی گفت که به نظر میاد اینجا باید انتظارمون رو از خوردن یه غذای ویژه پایین بیاریم و یکی از همین رستورانهایی که رتبه و ریویوهای بهتر دارن رو انتخاب کنیم. موافقت خودم رو اعلام کردم و رفتیم به سمت رستوران پایپار که به نظر رستوران باکلاس شهر میامد.
رستورانش هم صندلی داشت و هم تخت. ما برای رفع خستگی پاهایمان، تخت را انتخاب کردیم. سالندار که منو را برایمان آورد، دنبال غذای محلی یا حداقل معروف لرستان بودیم، اما گویا خبری از خوردن یک غذای محلی خوشمزه نبود، پس یک چلو جوجه سفارش دادیم و قال قضیه را کندیم. قیمت غذای دو نفرمان، چیزی حدود 100 هزار تومان شد که به نظرم مناسب بود. البته شاید به نسبت رستورانهای آن منطقه کمی گران محسوب میشد. بعد از ناهار و استراحتکی، از همان مغازههای اطراف رستوران کمی خرت و پرت گرفتیم که برای شبمانیمان در کمپ، گرسنه نمانیم. سیبزمینی که پیدا کردیم، دیگر خیالمان راحت شد آداب و رسوم کمپ برگزار میشود و شبی به یاد ماندنی در پیش خواهیم داشت.
نشستیم توی ماشین و به سمت محل کمپ راه افتاد..یم پیش از سفر از دوستانم پرسیده بودم که کجا برای کمپ مناسب است، آنها دره اسپر را پیشنهاد دادند، جایی که امنیت دارد و چشماندازش بینظیر است و معمولاً کوهنوردان کمپ میکنند و نسبتا شلوغ است، بنابراین برای شرایط سفر ما از هر نظر مناسب بود و در واقع کمی احساس خطر میکردم که توی طبیعت بکر و دور از دسترس، دو نفری چادر بزنیم. از این رو به سمت دره اسپر حرکت کردیم. از درود چندان راهی نبود باید کمی میان گردنهها بالا میرفتیم تا به آنجا برسیم. به نظر میرسید به خاطر منظره بینظیر آبشار و حوالیاش،خود اهالی درود و حتی شهرهای دیگر لرستان اینجا را برای گذراندن آخر هفته انتخاب میکنند و اوقاتی را به جوجه خوردن و کباب درست کردن در کنار خانواده سپری میکنند. البته چون هنوز خیلی این منطقه اسم درنکرده و محلیها آن را میشناسند، با وجود تعطیلات، جمعیت انبوه آنجا نبود و خانوادهها پراکنده در محیط وسیعی پخش بودند.
از درود تا نزدیکی دره اسپر و آبشار ازنادر، چیزی حدود ۲۰ دقیقه طول کشید. بعد از رد کردن یک روستای کوچک، به محل پارکینگ رسیدیم. از اینجا به بعد باید کوله و چادر را بار میزدیم و پیاده به سمت آبشار می رفتیم تا به محل اقامتمان برسیم. هوا کاملا روشن بود و آفتاب از نفس افتاده بود. از همان اول مسیر، بوی گلهای وحشی میان چمنهای بلند خودرو، گیجمان کرد. همسفر با آن همه باروبندیل سعی میکرد تعادلش را حفظ کند و عکس هم بگیرد، حتی از خیر تنظیمات دستی دوربین هم نمیگذشت.
رفتوآمد آدمها در مسیر، دلم را گرم میکرد که بالاخره شب توی این طبیعتی که آنتن از همان ابتدایش قطع شد، تنها نیستیم. نیم ساعتی طول کشید تا سرخوشانه قدم بزنیم تا به محل کمپ برسیم. از دور، چادرهایی که اتراق کرده بودند، معلوم بود و نزدیکتر که شدیم، از لباس هایشان مشخص بود که کوهنورد و طبیعت گردند. محل چادرها منظره آبشار را داشت ولی حدود یک ربع پیادهروی داشت تا به آبشار برسی.
من شروع کردم به برپا کردن چادر و همسفر هم مشغول کمک به من شد. بعد از اینکه چادر علم شد و وسایلمان را چیدیم، نرگس رفت جستجوی میدانی کند و مطمئن شود به غیر از خودمان، چند گروه دیگر هم هستند. من مشغول بررسی وسایل شدم که اگر چیزی لازم داریم، قبل از تاریکی هوا، بروم از توی ماشین بیاورم. ذهنم درگیر و دار وسایل بود که نرگس با چهرهای آویزان برگشت. بیمقدمه گفت شب خودمان اینجا تنهاییم. گروهها دیشب را ماندهاند و الان در حال جمع کردن وسایلشان برای برگشتند! هر کلمهای که میگفت، یکی از ترسهایم را توی ذهنم تداعی میکرد. ولی به روی خودم نیاوردم و حس اطمینان دادم که من زیاد کمپ رفتهام، مشکلی پیش نمیآید.
تا تاریکی هوا و تنها ماندمان توی طبیعت سخاوتمند دره اسپر، یکی دو ساعت طول کشید. کمکم آبشار خلوت میشد و اطرافمان ساکت و ساکتتر میشد تا جایی که هیچ چیز به غیر از رد نور هدلمپ روی پیکر سنگها و درختان، به چشم نمیآمد. با غلیظ شدن تاریکی، هوا هم سردتر میشد. تصمیم گرفتیم برای دلگرمی خودمان هم شده، آتش کوچکی به پا کنیم و سیبزمینی تنوری کمپ را به بدن بزنیم. با تکه چوب های کوچک به جا مانده از مسافرها، آتش جان گرفت. همینطور که دنبال چند چوب دیگر میگشتم، چشمم به دو نور ثابت و نزدیک افتاد! فهمیدم ماجرااز چه قرار است اما مانده بودم که به همسفرم بگویم یا صدایش را درنیاورم؟
واقعیتش را بخواهید از همین چیزهای کمپ نگران بودم؛ این که حیوان های وحشی بیایند و همسفر برای اولین بار با این اتفاقات مواجه شود، آن هم وقتی فقط خودمان دو نفریم. برای من دیدن این چیزها طبیعیه و حتی جزو هیجانات شبمانی در چادر است، اما این بار اول بود که با هم به کمپ می آمدیم و در این طبیعت تا این حد بکر و وحشی قرار میگرفتیم.
تصمیم گرفتم به او بگویم ماجرا از چه قرار است، چون با خودم فکر کردم اگر یکدفعه چشمش به آن دو نور قرمز بخورد و بعد صداها را بشنود بیشتر میترسد. پس دست هایش را گرفتم و گفتم: «ببین اینجا رو نگاه کن! این نورهای ریز کوچکی که میبینی به هم چسبیده و تکان نمیخورد، شغال هستند، ولی هیچ نترس و نگران نباش خطری ندارند فقط بازی گوشند و ممکن است کمی سر و صدا کند.» حرفم که تمام شد، ترس را توی چهرهاش دیدم اما به نظر می رسید دارد با خودش کلنجار میرود با ترسش منطقی کنار بیاید و لذت کمپ را به ترس از شغال و حیوانات جنگل، نفروشد و از طبیعت و شب به یاد ماندنی کم لذت وافر ببرد.
کمی طول کشید آتش به پا شد و کم کم سیبزمینیها آماده شدند. اما همین که شروع به خوردنشان کردیم، بدترین زمان برای این بود که شغالها به صدا در بیایند، اول سه چهار تا بودند و صدایشان چندان محسوس نبود، اما چند دقیقهای که گذشت، انگار دوستانشان را صدا کرده باشند. از طرف های دیگر هم صدا میآمد به نظر می رسید که دارند با هم حرف می زنند. چیزی نگذشت که دیدیم از هر طرف، صدای زوزه میآید، حس کردم همسفر دیگر توان مواجه شدن با این همه صدای وهم آلود و زوزه در آن تاریکی و خنکای شب را ندارد. پیشنهاد کردم برویم داخل چادر و بخوابیم چون حس امنیت بیشتری دارد. قبول کرد و رفتیم داخل چادر . فضای خوابمان را درست کردیم که بخوایم، اما این آغاز ماجرا بود. با رفتن ما داخل چادر و خاموش شدن کم کم آتش صدای شغال ها بیشتر و بیشتر میشد انگار هرچه فامیل دوست داشتند برای امشب دعوت کرده بودند به ضیافت ترساندن ما.
شب هیجان انگیز ما در اقامتگاه پرستاره شروع شد اما صدای زوزه شغالها دست به دست صدای زوزه باد داده بود و یکی شروع میکرد و دیگری ادامه میداد. متوجه نشدیم تا صبح هرکدام سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدیم، چراکه در طبیعت آنقدر صدای هر چیز اغراق میشود که به راحتی میتواند شما را از هزار لایه خواب بیرون پرتاب کند؛ صدای باد، صدای زوزه شغالها، صدای خنده هایی که نیمه شب به سمت آبشار می رود، صدای ماشینهای هر از گاهیِ آفرود که می آیند و میروند و حتی صدای بال مگس هایی که به زور وارد چادر شدهاند و در آن دم دم های صبح صدای گوش خراشی دارند.
روز دوم و در جستجوی بیشه
چشمهایم را برای چندمین بار باز کردم با این تفاوت که دیگر نور غالب شده بود و نوید صبح روز بعد را میداد، آری ما زندهایم و قرار است با باز شدن زیپ در چادر، چشم انداز باورنکردنی طبیعت دره را در خنک های صبح با نور ملایم آفتاب تجربه کنیم.و نگرانیهای دیشب را برای همیشه فراموش کنیم. به ساعت نگاه کردم ۶ را نشان میداد به نظر میرسید کیفیت خواب نصفه نیمه طبیعت، به ساعتها خواب با استرس، روی تختخواب شهری شلوغ و آلوده میچربد. همسفر هم همزمان با من بیدار شد. چادر را باز کردیم و کمی اطرافش قدم زدیم تا درد ستون فقرات و خستگی لباسهای متراکمی که پوشیده بودیم را به در کنیم و برای تجربههای روزِ تازه آماده شویم.
واقعیتش را بخواهید مقصد دره اسپر و سپس بویین میاندشت را برنامهریزی کرده بودیم ولی برنامههای بینش را قرار بود همین امروز برنامه ریزی کنیم بر اساس حال و احوالمان. با خودمان فکر کردیم حالا که تا اینجا آمدیم، حیف است آبشار بیشه را نبینیم. پس قرار شد بعد از جمع و جور کردن وسایل به سمت آبشار بیشه برویم و از آنجا هم برای برگشت به تهران به جای بازگشت از همین مسیری که آمدهایم، از گرجستان ایران برگردیم که مدتها بود برنامه دیدنش در سرمان مرور میشد اما فرصتی برایش نمی یافتیم، حالا وقت آن بود که تجربه اش کنیم.
بارو بندیل را جمع کردیم و به سمت ماشین حرکت کردیم. حول و حوش ساعت ۷ و ۸ صبح بود هوا آنقدر لطیف و دلپذیر بود که دلمان میخواست ساعتها در آن طبیعت ساکت و خلوت قدم بزنیم. قید صبحانه مفصل را زدیم و خودمان را با آبمیوه پاکتی و چند کلوچه و بیسکوییت که همراه داشتیم، سیر کردیم و زدیم به جاده. شگفت انگیزی این جادهها این بود که به هر جایش نگاه میکنی یک نقش و تصویری برایت به یادگار میگذارد و تکراری نمیشود. به هر سمت که می پیچی انگار یک صفحه جدید مقابلت باز میشود.
مسیر بیشه روی نقشه خیلی دور نبود اما به خاطر جاده خاکی و کمی نامساعدش به زمان سفر اضافه میکرد، به تجربهاش می ارزید چون به این فکر میکردیم که آیا دوباره ممکن است مسیرمان به این جادهها بخورد و بتوانیم بیشه را ببینیم یا نه؟ البته نگران این هم بودیم که چون تعطیلات رسمی و آخر هفته بود احتمال شلوغ بودنش می رفت، چون به هر حال بهار بود و فصل جلوهگری بیشه، جمعیت مسافر هم بدون دیدن بیشه لرستان را ترک نمی کند.
از درود، حدود 1 ساعت طول کشید که به اول مسیر آبشار برسیم و از آنجا چیزی حدود 40 دقیقه در مسیر بودیم تا به آبشار بیشه برسیم. وقتی به بیشه رسیدیم علاوه بر اینکه معلوم بود جمعیت زیادی به سمت آبشار رفتهاند، فضای پارکینگ نشان نمیداد که اینجا یک مکان گردشگری مهم است. باید به سمت خاکی میرفتیم و خودمان را در یک جاده باریک جا میکردیم.
ساعت حدود ۱۲ بود و نگران این بودیم که با نزدیک شدن به ساعت ناهار، جمعیت هم بیشتر میشود. تصمیم گرفتیم هر چه سریعتر برویم و این جاذبه مهم ایران را ببینیم و بازگردیم. بیشتر بازدیدکنندگان با سبدهای پیکنیک می آمدند که نشان می داد برای صرف ناهار شان بیشه را انتخاب کردهاند. البته با وجود اینکه آبشار در کوه قرار گرفته، فضای اطراف چندان برای پهن کردن بساط پیک نیک مناسب نیست ولی همانطور که میدانید، گاهی یکسری فاکتورها برای تبدیل شدن مکان ها به پیک نیک می چربد که من هنوز از نکات ریزش سردرنیاوردهام.
هر چه جلوتر میرفتیم، به جمعیت اضافه میشد پس تصمیم گرفتیم هرچه سریعتر بازدید کنیم و فرار را به قرار ترجیح دهیم، چون کم کم هوا هم رو به گرم شدن میرفت و داشت بی طاقتمان می کرد. سر جمع، یک ساعت و نیم طول کشید عکس و بازدید را تمام کنیم و به سمت ماشین برگردیم . حالا جمعیت نسب به وقتی که به آبشار رسیدیم، دوبرابر شده بود. مانده بودیم که چطور از این پارکینگ دشوار بیرون بیاییم. چون به خاطر کمبود فضای پارک تمام مسیر برگشت پر از ماشین شده بود و متصدی پارکینگ هم عین خیالش نبود.
البته تعدادی از ماشین ها هم به خاطر اینکه برای تفریح آمده بودند، چندان حرص جابجایی و سد راه دیگران شدن را نمی خوردند، یکی بستنی لیس میزد، دیگری با همراهانش گپ و گفت داشت و مسافرانی که عجله داشتند هم پشت سر ما دستشان را از روی بوق بر نمی داشتند. خلاصه اوضاع کلافه کنندهای بود. در نهایت بعد از یک ربع تقلا موفق شدیم از مخمصه پارکینگ بیرون بیاییم. به خاطر شلوغی آبشار و محدودیت فضای نشستن، فرصت نکردیم قهوهمان را کنار آبشار بخوریم، پس موقع برگشت، کنار یکی از منظرههای بیانتهایی که چشممان رویش مانده بود، نگه داشتیم و خودمان را در طبیعت بی انتهایش غرق کردیم.
نیم ساعتی آنجا نشستیم و قهوه را جرعه جرعه نوشیدیم، به طبیعت خیره شدیم، صداها را به گوش جان سپردیم، بعد برای ادامه مسیر یعنی رفتن به سمت ناهار آماده شدیم البته ایده ای نداشتیم که قرار است ناهار را کجا بخوریم فقط میدانستیم که مقصد نهایی امروزمان بویین میاندشت است ساعت دو را نشان میداد و ما هنوز میانه بازگشت بودیم تا خودمان را به یکی از شهرهای لرستان برسانیم. از جاده آبشار بیشه کامل خارج نشده بودیم که نتوانستیم در برابر مغازههای بستنی فروشی محلی مقاومت کنیم و نگه داشتیم که طعم بستنی هم ضمیمه سفر کنیم.
رهایی از مخمصه شلوغی به سمت بویین میاندشت
دیگر ساعت نزدیک چهار شده بود که به الیگودرز رسیدیم. بدون شک برای شهر کوچکی مثل الیگودرز، خوردن ناهار ساعت ۴ ظهر منطقی نیست. بیشتر رستوران ها یا تعطیل بودند یا برای بعد شام آماده می شدند. بالاخره چشمم به یک رستوران به نام «شازده» خورد که به نظر تازه ساز می آمد با تردید پرسیدیم که آیا نهار دارد با برخلاف انتظارمان پاسخ مثبت داد. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم، سراسیمه وارد شدیم و فقط میخواستیم هر چه دارد، برای ما آماده کند فراتر از انتظار من بود که گفت چندین مدل غذا برای سرو دارد. دو پرس کوبیده سفارش دادیم و انصافا از کیفیتش راضی بودیم و قیمتش هم به 100 هزار تومان نرسید. بعد از این که ما داخل رستوران نشستیم، یکی دو خانواده دیگر هم که به نظر می آمد مثل ما برنامه ریزی ناهارشان به دیر وقت خورده بود، امیدوارانه وارد رستوران شدند و سفارش دادند.
تا غذا را خوردیم و به سمت بویین میاندشت و اقامتگاهمان حرکت کردیم، ساعت چهار و نیم شده بود. خوشبختانه الیگودرز تا بویین میاندشت فاصله چندانی نداشت و ما نیم ساعته رسیدیم. بویین میاندشت از شهرهای استان اصفهان محسوب میشود و منتهی الیه غرب استان در اراتفاعات است، برای همین هم هوایش چندین درجه سردتر از خود اصفهان و حتی سردتر از لرستان است. تا خود اصفهان هم حدود 160 کیلومتر فاصله دارد.
در نگاه اول بافت شهری بویین میاندشت جذاب به نظر می رسید؛ یک شهر وسیع و بدون سازههای بلند برای مایی که از شهر شلوغ مرتفع سازی مثل تهران می آمدیم، دوستداشتنی بود. جوی آب بین خیابانهایش جاری بود و فراخی زمین به چشم میآمد. همسفر، اقامتگاه را در گوگل پیدا کرده بود و خیابانها را به سمتش میرفتیم تا اینکه در بافت قدیمی و کوچه های سنگفرش شده پیدایش کردیم؛ این اقامتگاه جایی بود که مدتها میخواستیم تجربهاش کنیم. مثل عادت همه اقامتگاه های مهماندوست، متوجه شدیم در نیمه باز، و منتظر مهمان است، پس وارد شدیم. یک حیاط کوچک قدیمی با حوضی در میان و چند اتاق اطرافش، تزیین شده به رنگ آبی فیروزه ای با سماوری که آماده بوده. کوله های مان را روی تخت توی حیاط گذاشتیم و منتظر مسئول اقامتگاه آقای جواهری شدیم.
بعد از 5 دقیقه، آقای جواهری آمد و بعد از خوش و بشی کوتاه ما را به سمت اتاقمان هدایت کرد، پشنهاد کرد اگر دوست داریم میتواند ما را در یک گردش محلی میان فرهنگ گرجی های ایران راهنمایی کند، این را که گفت، بدون لحظه ای توقف پذیرفتیم، چرا که اصلاً بویین میاندشت به خاطر حضور گرجی ها برایمان تبدیل به هدف سفر شده بود و چه بهتر این که فردی حرفه ای مثل آقای جواهری بخواهد همراهمان شود و ما را با لایه های مختلف شهر آشنا کند.
گرجستان در ایران چه میکند؟
جاگیر شدن مان در اقامتگاه و استراحت کوتاهی به همراه خوردن چای چیزی حدود نیم ساعت طول کشید. همراه آقای جواهری شدیم تا به خانه عمه اکرم، یکی از گرجی های قدیمی شهر برویم. فاصله چندانی تا اقامتگاه نداشت، اما چون قرار بود از چند جاذبه دیدن کنیم، ترجیح دادیم با ماشین برویم. توضیحات آقای جواهری از همان ابتدای مسیر شروع شد توضیحاتی که هیچ جایش اضافه نبود، یک جور کتاب خلاصه شده تاریخ گرجی ها در ایران محسوب می شد. برایمان توضیح داد که دوره صفویه کوچ ارامنه و گرجیها به ایران اتفاق افتاد و گرجیها جزئی از ایران شدند.
از آنجایی که آقای جواهری خودش استاد دانشگاه هنر اصفهان بود و با چند چون معماری آشنا و علاقه مند به فرهنگ و تاریخ بود، توضیحاتش متناسب با نیازها و علایق ما بود و به جانمان مینشست. از معماری خانه های گرجی برای ما گفت و از ظرف و ظروفی و خوراکیهایی که برای مراسم و موضوعات مختلف استفاده می کردند. هر چه بیشتر مراسم شان را برای ما توضیح میداد، ما را شیفته این گره عجیب و عمیق گرجیها با ایرانی ها می کرد.
پرانتزی درباره گرجیهای ایران
به روایت آقای جواهری، گرجها در زمان شاه عباس همراه ارامنه به اصفهان کوچانده میشوند و به مرور از ارتشبدها و سپهبدهای حکومت صفوی میشوند و درون حکومت جا میگیرند. مردم گرج به سمت اَفوسِ استان اصفهان میآیند که به زندگیشان برسند و چند روستا میسازند. همسایهشان هم از همان اول ارامنه بودند. جالب اینجاست زبان گرجیها از همان گذشته بین مردم اینجا به جا مانده.
گرجیها خوراکیهای مخصوص عید برای خودشان دارند که از اواخر اسفند شروع میکنند به آماده کردنش. نان و انگور از خوراکیهای مهمشان است که فرآوردههای مختلفی با آن درست میکنند. اول عید یک نفر با بره وارد خانه هر کس میشود، آن خانه برای دید و بازدید دیگران آماده میشود. بعضی مراسمشان به سرمای این منطقه حتی پیوند خورده و داستانهای بومی مردم که از این سرمای شدید و یخبندان برای هم سینه به سینه تعریف کردهاند. جالب اینجاست که باورهای دینی مسیحی گرجیها بعد از اقامتشان در ایران و مسلمان شدنشان، رنگ داستانهای بومیشان را به باورهای اسلامی گره زد. دیوار خانههایشان به خاطر سرما ضخیم است و از همین ضخامت دیوارها برای ذخیره مواد غذایی استفاده میکنند. اصلا انگار همه جای خانه برای استفاده مخصوصی درست شده و بیهوده چیزی را نساختهاند.
بعد از توضیحات آقای جواهری در اتاق های عمه اکرم و صرف چای کنار عمه روی بالکن، برای ادامه ماجراجویی آماده شدیم هیچ چیز جذاب تر از این نیست که در سفر ندانی قرار است چه کشف کنی و آنچه تجربه می کنی شگفت زدهات کند، مثل همین خانه عمه اکرم و چیزهایی که پس از آن در بویین میاندشت همراه آقای جواهری کشف کردیم. در این منطقه علاوه بر گرجی ها، ارمنی ها هم ساکن بودند یکی از روستاهایی که اطراف بویین میاندشت بوده، به نام خویگان و ساکنان ارمنی داشته، از این جهت کلیساهایی هم از سالیان گذشته در آن به جا مانده بود که قرار شد یکی از اون ها را ببینیم، که هم خیلی قدیمی بود و هم محلی. کلیسایی که توسط خانومی به نام آناهید بازسازی و نگهداری شده بود. خود داستان زندگی آناهید و وقف شدنش در نگهداری از کلیسا شنیدنی و ستودنی بود. موقعی که به در کلیسا رسیدیم هوا داشت تاریک میشد و یکی دو خانه آن طرف تر، عروسی بود و چراغ های رنگارنگی که توی کوچه کشیده بودند، مرا به ابتدای کودکی ام برد.
در زدیم و متصدی کلیسا در را باز کرد. چندان راضی نبود از کلیسا بازدید کنیم انگار هنوز ساز و کار بازدید از کیسا راه نیوفتاده بود. اما آخر سر قبول کرد و گفت که چند دقیقه مهلت داریم که بازدید کنیم. فضای کلیسا بسیار عجیب و متفاوت تر از آن چیزی بود که تا به حال در کلیسا های ایران تجربه کرده بودم. انگار به دیدن یک کلیسای محلی در مکزیک آمده بودم. صندلیها چوبی بود و نقاشی ها هنوز بوی کهنگی گذشته را میداد تا آنجا که توانستم، شگفتیام را با عکس و فیلم گرفتن از فضای ساده ولی پرنقاشی کلیسا، آرام کردم. پس از نیم ساعت، بازدید را تمام کردیم و به سمت ماشین برگشتیم.
هنگام برگشت به سمت اقامتگاه، میزبان یکی دو جای دیگر از جمله حسینیه بویین میاندشت را به ما نشان داد که فضای قدیمی آن، مرا به تکیه نیاوران سی سال پیش می برد. بیشتر از هرچیز منو همسفر از این تعجب کرده بودیم که چطور ممکن است شهری به این کوچکی و ناشناخته، جاذبه های ناب و دور از انتظار داشته باشد.
تا به اقامتگاه برگشتیم، حدود ۸ شب بود آدرس یکی از کبابی های خوب گلپایگانی را گرفتیم و با همسفر رفتیم که شامی پیدا کنیم .دو سیخ کباب گرفتیم که لازم به ذکر نیست چقدر از تهران ارزانتر و خوشمزه تر بود! شام را آوردیم اقامتگاه و داخل حیاط خوردیم که به قولی، بیشتر بچسبد.البته که سرمای هوا نگذاشت حسابی لذتش به جانمان بشیند. تا جمع و جور شدیم، ساعت حدود ده شب بود. هیچ علاقهای نداشتیم بخوابیم و آخرین شب سفر را به پایان ببریم، اما چاره ای نبود. فردا قرار بود دوباره راهی جاده شویم و نمیدانستیم قرار است چقدر میان سیلاب ترافیک نزدیک تهران بمانیم. فکر کردن به این کابوس باعث شد هر چه سریعتر خودمان را به رختخواب معرفی کنیم.
روز آخر؛ مسافر محکوم به برگشت است!
صبح است و روز برگشت از سفر. عجیب اینکه سالهاست سفر می کنم و هنوز نتوانستهام این زهر روز آخر سفر را بیاثر کنم. چونان این لحظه های آخر تلخ و گزنده است که حتی تا بعد از رسیدن به مقصد، طعم تلخش میان حلق باقی می ماند. فرصت معطل کردن نداشتیم، نگران ترافیک بودیم و تلاشمان این بود که قبل از تاریکی هوا به تهران رسیده باشیم که بتوانیم حداقل چند ساعتی استراحت کنیم و برای فردا که روز کاری مان شروع میشد، آماده شویم. ساعت ۸ صبح بود که بیدار شدیم. همسفر همیشه بیش از من مشتاق صبحانه های سفر است و زمانی که در سفریم به شوق همین صبحانه ها بیداری را فدای خواب می کند.
هوای بویین میاندشت به دلیل ارتفاعش، چند درجهای سردتر از لرستان بود. صبح که بیدار شدیم هنوز خنکای صبح زنده بود. غذاخوری اقامتگاه چند پله داخل حیاط می خورد و به سمت پایین میرفت. صبحانه اقامتگاه از آن صبحانههایی بود که همسفر دوست دارد چند تایی عکس ازش بگیرد که موقعی که دل تنگ سفر شد به آنها خیره شود و طعمشان توی خاطرش مزه مزه کند؛ تخم مرغ و عسل و کره محلی و پنیر و میوه و چندین قلم دیگر.
صبحانه را خوردیم. دوباره به حیاط برگشتیم. الان موقع نوشیدن قهوه مان بود. چه چیز بهتر از نوشیدن قهوه زیر درختان تنومند حیاط که باد برگ های شان را به رقص در آورده بود و سر و صدایشان هوش از سرمان برده بود. آنقدر در حیاط لنگر انداختیم که کم کم مسافران تهرانِ اقامتگاه خداحافظی کردند و رفتند و ما همچنان به تختهای حیاط و آبی اصیل در و دیوار خانه چسبیده بودیم و دلمان نمی آمد بلند شویم. بالاخره از سر ناچاری حدود ساعت ۱۱ بود که برای رفتن آماده شدیم. هزینه اقامتمان برای یک شب 350 هزار تومان شد با صبحانه. آب پشت سرمان ریختند و ما دلمان را جا گذاشتیم. راهی جاده شدیم. مسیر را باید از بویین میاندشت به خوانسار می آمدیم از آنجا به گلپایگان بعد به مشهد اردهال سپس به سمت تهران. از بویین میاندشت به خوانسار جاده بی نظیر بود و سرمست ردش کردیم. گردنههایش سر شار از طبیعت کوهستانی بود. میان مسیر چند جایی هوس ماندن به سرمان انداخت ولی از آنجایی که دیر حرکت کرده بودیم، دیگر مجال ماندن در مسیر نبود و یکسره به سمت تهران آمدیم. حتی قصد داشتیم برای ناهار در یکی از مجتمع های بین راهی توقف کنیم، ولی حجم ترافیکی که از جاده کاشان به چشم دیدیم ما را به وحشت انداخت و ترجیح دادیم فقط چند جایی برای استراحت نگه داریم و به مسیر ادامه بدیم.
در نهایت سفر دو روزه ما در اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت چهار ظهر بعد از طی حدود 400 کیلومتر از بویین میاندشت به تهران و سر جمع حدود 1000 کیلومتر جاده، به پایان رسید و ما توانستیم از ترافیک جانکاه کاشان تهران نجات پیدا کنیم. شاید به جرأت میتوانم بگویم که پیش از شروع سفر، هیچ فکرش را نمی کردیم که سفر ما از این مسیرها بگذرد و با آدمهایی آشنا کند که وزن صفر مان را دو چندان کنند. این همان ارزش سفر است که معتقدم باید به آن ایمان بیاوریم اعتماد کنیم تا جاده را برایمان بچرخاند و معجزهاش را به ما نشان دهد.