اولین چیزی که زمان شنیدن کلمه سفرنامه به ذهن هر کسی میرسد شامل خاطرات بامزه و جالب و خوبیست از گذران زمان با نزدیکان در گشت و گذار در مناطق دارای هرگونه جاذبهی گردشگری... اما سفرنامه دامنهی گستردهای دارد و شامل داستان سفر با هر هدفیست از جمله سفرکاری، سفرعلمی،سفر بیبازگشت، سفری به درون و هر نوع سفر دیگریست... سفرمن هم مستثنا نیست و داستان و جذابیتها و هدف خاص خود را دارد! اما بیایید از دیدگاه من به سفر نگاه کنید! یک سفر اجزای مختلفی دارد که بیانش خالی از لطف نیست:
۱_ همسفر
نقل است که یک روز پاندا از اژدهای کوچک پرسید: سفر بهتر است یا مقصد؟! اژدها جواب داد: همسفر گاه همسفرت بهترین دوستت و گاه همسر و خانوادهات و گاه خودت تنها همسفرت هستی، اگرچه هدف از سفر اهمییت بسزایی دارد اما این همسفر است که طعم سفر را تغییر میدهد حال چه تلخ چه شیرین...
۲_ وسیلهی سفر
وسیلهی سفر هم در راستای پیشرفت زمانه جلو رفته و تنوع زیادی را در اختیار گرفته از مغز گرفته برای سفر به درون تا فضاپیما برای سفر به دنیای ناشناخته و از جمله اتوبوس که وسیلهی اصلی سفر من است...
۳_ هدف از سفر
گرچه به اندازهی همسفر اهمیت ندارد اما از نظر من همچنان از اجزای مهم سفر است که نمیتوان نادیدهاش گرفت، سفر برای شناخت خود که از سختترینهاست تا سفر برای شناخت ناشناختههای دنیای برون... یک قانون در فیزیک وجود دارد که همیشه امید را در من سرکوب و انرژی منفی را شعلهور ساخته، این قانون از این قرار است که اگر جابجایی شما در طی یک زمان مشخص معادل صفر باشد کار انجام شده نیز برابر سفر خواهد و این یعنی چه؟
یعنی اگر شما در جای نرم و گرم خود روی کاناپه لم داده و درحال تماشای سریال تکراری به فکر فرو بروید و سفری کوتاه به درون بکنید جون جابجا نشدهاید و اختلاف مکانتان قبل از سفر و بعد سفر معادل صفر است پس شما کاری را انجام ندادهاید، این را بگذارید معادل اینکه شما همچنان که روی کاناپه لم داده و درحال تماشای سریال هستید ناگهان جرقهای در درونتان شعلهور شده و شما تصمیم گرفته به مریخ بروید_ فرض براین باشد که میتوان از مریخ بازگشت_شما بعد از سالها برمیگردید و روی همان کاناپه لم میدهید و می نشینید قسمت میلیونم سریال را نگاه میکنید و چون اختلاف مکانتان در لحظهی اول و آخر سفر ناچیز و معادل صفر بوده پس همچنان شما کاری انجام ندادهاید! قانون قانون است و کاریش هم نمیتوان کرد و شامل تقریبا همهی سفرها میشود.
و اما داستان سفر من چیست
من دانشجویی ۲۳ ساله در تهران هستم که حدود ۱۵۰۰ کیلومتر دور از خانواده در خوابگاه بسر میبرم! سفر من یعنی طی کردن این ۱۵۰۰ کیلومتر! همانطور که گفتم هر سفری اهدافی دارد، هدف من نیز سیاحت و زیارت اهل خانواده و دوستان و تازه کردن دیدار است! طی این سفر که وسیلهاش تقریبا همیشه اتوبوس میباشد (جز یک مورد که با هواپیما بود) من تجربیات زیادی نداشتهام اما خاطرات چرا و این راه دراز مرا درگیر خود کرده است! از سفرم میگویم شاید شما خواستید انرا تجربه کنید...
ابتدا وارد ترمینال جنوب میشوید، شلوغی مجذوبکنندهای دارد، فریاد شوفرها و کمک رانندهها برای جذب مسافر ابتدا تو را سردرگم میکند اما کم کم به آن عادت میکنی، غبار دود اتوبوسها و سیگار رانندهها که رفیق گرمابهانهاست مانند شلاقی به صورتت میخورد و سردرگمیه ابتدائیت در برابر عظمت ترمینال را چند برابر میکند، افراد تنها و با ساکهای سنگین و منتظر را میبنی که رویای مقصد را در سر میپرورانند. با ساک و چمدان به دنبال اتوبوس شهرت میگردی و پس از سوال از این و آن بالاخره اتوبوس مدنظرت را پیدا میکنی و سوار میشوی و مسافرانی را میبینی که هماکنون با اینکه سفر شروع نشده از این راه درازی که باید طی کنند خستهاند و به مواد غذایی و خوراکیهایی که برای طول سفر اماده کردهاند خیره ماندهاند...
یک ویژگی خاص که مسافران راه دراز با اتوبوس شاید از آن اگاهی داشته باشند این است که چنین سفرهایی قدرت برنامهریزی را در شما پرورش میدهد اما چگونه؟! یکی از دلایلی که سبب شده چنین گفتهای درست باشد این است که شما باید بتوانید کنترل دستشویی خود را یا بدست بگیرید یا برایش برنامهریزی کنی چون در طول سفر ۱۶ ساعته تو تنها یکبار فرصت اجابت مزاج داری که آن هم موقع یک وعدهی غذایی است که معمولا هم شام میباشد!
پس بعد از تحویل ساک و چمدان به راننده اتوبوس و سبک شدن از این بار اجباری باید با رفتن به دستشویی خود را از بار اجباری دیگری آزاد سازی تا در مسیر به مشکل نخوری چون اگر در طول مسیر با این دلیل مزاحم رانندهی سیگار به لب و اشفته حال بشوی گویا از خط قرمز او عبور کرده باشی او را اشفته حال تر کرده و فرورفتن ابروها در هم و گشاد شدن سوراخهای بینی را مشاهده میکنی و از خواستهات پشیمان میشوی چرا که اینبار راننده است که با صدای نکرهی بلند خود مسافران را از ماجرا آگاه و تو را سکهی پول شاهی میکند...
باری، اتوبوس براه میوفتد و تو در صندلی خود فرو میروی و آرزو میکردی که تا انتهای سفر میخوابیدی اما میدانی که جز برای عدهای اندک خواب در اتوبوس خیالی بیش نیست. هندفری را میگذاری و اهنگ گوش میدهی و همزمان به بیرون خیره میشوی و انگیزه دیدن خانواده و رفع دلتنگی تو را از غم این راه طولانی محافظت میکند... زمان از دستت درمیرود و میبینی که تعداد زیادی اهنگ گوش دادهای اما همچنان در ترافیک تهران بسر میبری و اکر بگردی همچنان میتوانی برجمیلاد را در آلودگی ببینی که سر بلند کرده است. و این تصویر بسیار آزار دهنده است پس اهنگ را چارهی کار نمیبینی و فیلم را شروع میکنی.
فیلم را تمام میکنی، درواقعا داستان زندگی یک نفر را تو کامل دیدهای اما همچنان در اتوبوس سفر را به نیمه نرساندهای و اینجاست که تو دیگر شروع میکنی به غر زدن از این سفر طولانی و مغز خودت را با خودخوریهات آزار میدهی و این عذاب سفر را شعلهور میکند اتوبوس برا شام نگه میدارد و فریادی مجهول الهویه را میشنوی که تو را برای خوردن شام و باقی کارها به 20 دقیقه محدود میکند و اگر نتوانی برنامهریزی درستی داشته باشی از اتوبوس جا مانده و خلاءی درونی را احساس میکنی چون تو اکنون خودت را بسیار تنها میدانی... پیاده میشوی و اتوبوس شهرهای دیگر را میبینی که مسافران خود را پایینانداخته و خود خستگی درمیکنند
رستوران شلوغی را میبینی، فرسوده با دیوارهایی سیاه از دود اتوبوسها که چندینسال آنجا را برای شام انتخاب کردهاند، مسافران را میبینی که شام میخورند،دلت میخواهد اما میدانی که سرنوشت غذای بینراهی چیزی جز تهوع و استفراغ نیست،پس بر این خواسته غلبه کرده و باقی ذخیرهی سفرت را بعنوان شام خورده و ۵ دقیقه اخر زمان استراحت را به دستشویی اختصاص میدهی چون میدانی که راننده دیگر برای هیچکس نگه نخواهد داشت و اگر هم نگهدارد باید بروی در بیابان برهوت خودت را تخلیه کنی که راضی کنندهنیست پس سعی میکنی از لحاظ مایعات به خودت سختتر بگیری تا به این گرفتاری دچار نشوی...
همانطور که ذکر شد این زنگ تفریح 20 دقیقهای تنها فرصت تو برای دستشویی رفتن است، دستشویی را پیدا میکنی که صف طولانی آن قصد دارد تو را منصرف کند اما قطعا موفق نمیشود چون تنها شانس توست برای رهایی از حقارت بعد آن، مانع بعدی عدم نظافت درست و راضی کننده آن است که کار را سخت میکند اما میدانی که کفش کهنه در بیابان نعمت است و ناشکری نمیکنی. دستشویی را تمام و هزینهی آن را با بیمیلی پرداخت میکنی و اتوبوس خود را از بین اتوبوسهای مشابه تشخیص داده و برای ادامهی سفر آماده میشوی.
دلیل دومی که مهر تاییدی بر گفتهی مذکور _بهبود مهارت برنامهریزی_ میزند این است که تو همیشه باید برای سفر یک ورق قرص ماشین (ضدتهوع)همراه خودت داشتهباشی اما نه برای خودت چون تو توانستی بر خواستهات غلبه کنی و به شامی ساده اکتفا! این برای سایر مسافران شکم پروریست که نتوانستند از کباب چرب و براق رستوران بینراهی دست بکشند و به قول خودشان از لحظه لذت بردهاند...
نیم ساعتی از سفر میگذرد که صدای آه و نالهها را میشنوی و میبینی که درخواستها از راننده برای کمک بالا میرود چون انتظار دارند که حداقل راننده که تجربهی چنین سفرهایی را دارد فکری برا مسافران خود کرده باشد اما چنین نیست و تو با آن یک ورق قرص میشوی ناجی آنها... یک ورق قرصی که اگر انرا به رهگذری نشان دهی نمیتواند بعنوان ناجی از تو قبول کند اما در زمان مناسب از تو برای این قرص ممنون است و تو نیز بخاطر خیر رسانی به دیگران از خودت راضی هستی، القصه تو قرص را به مسافران شکم پرور داده و انها را از استفراغ و خودت را از دیدن صحنههای دلخراش اینده نجات میدهی و یک نتیجهی برد_برد را رقم میزنی! زمان میگذرد و میبینی اندکی خوابیده و تعداد زیادی در رویا سیر میکنند و سکوت فضای اتوبوس را فرا گرفته است، تو به بیرون به جادهی بیابانی یکنواخت مینگری و از تبدیل آن جادهی سرسبز به بیابانی در عجب و از قدرت و عظمت الهی برای خلق این همه تنوع در حیرانی!
دو ساعتی را به بیابان خیره میشوی و از سر تکرار چشمانت خسته و سنگین شده و بخواب میروی و چندساعتی را درعالم رویا سیر میکنی و وقتی بیدار میشوی طلوع خورشید را میبینی و اینجاست که به تجربهی خود استناد کرده و متوجه میشوی به مقصد بسیار نزدیکی و لبخند رضایت بر لبهایت مینشیند و اما تو سعی در پنهان کردن آن داری بالاخره به مقصد میرسی و چلانده شده از اتوبوس پیاده میشوی و انهمه سختی راه را با دیدن وطن در یک پلک زدن از یاد میبری، اینجا انگار حتی بوق ماشینها هم برایت اشناترند، اسفالت حس دیگری دارد، خورشید جور دیگری میتابد و حتی انگار آسمان رنگ دیگریست.
ساک و چمدان را در دست میگیری اما دیگر برایت سنگین نیست و این سبکی حتی برایت عجیب هم نیست، بعد از دو ماه مجددبه وطن بازگشتهای و همه چیز سر جایش است و همچنان تاکسیها تشنهی مسافر چمدان به دستاند. ۱۰ روز تعطیلات مثل برق و باد میگذرد و تو باید چمدانت را برای راه عذاب آور برگشت آماده کنی و دوباره همان آش و همان کاسه و اما به آن دلتنگی دوری از خانواده را هم اضافه کن، دلت نمیخواهد برگردی اما متاسفانه زندگی همین است و با توجه به میل تو عمل نمی کند و باید بروی پی سرنوشتت، اما مشکلی که گاها رخ میدهد این است که خوشی تعطیلات باعث میشود به فکر راه برگشتت نباشی، حتی دوست نداری به آن فکر کنی.
همین میشود که ناگهان میبینی بلیط تمام شده و از سر اجبار بدون بلیط به ترمینال بروی و پس از خواهشهای فراوان راننده اتوبوس راضی میشود تو راه روی صندلی ورودی بنشاند و تو باید تمام ۱۶ ساعت راه را روی پلهها یا کف اتوبوس فقط به صندلیها خیره شوی و نمیتوانی تبدیل طبیعت را مجدد مشاهده کنی و چارهای نداری که یک سفر دیگر را آغاز کنی و به درون بروی و خاطرات این ۱۰ روز را مرور و دلتنگیت را تشدید کنی و تلاشهایت برای رهایی از این تفکرات بینتیجهاست چون حس دوری از خانواده بر سایر افکارت چنبره زده است...
دوباره همان سفر و همان کارهای مخصوص سفر را اینبار سر و ته تکرار میکنی و به تهران میرسی...با ساک و چمدان با مترو بسختی به خوابگاه میرسی و روی تختت لم میدهی و چند دقیقهای را به سقف خیره میشوی و میبینی که در همان مکانِ آغازی و کار انجام شدهات معادل صفر است و حرصت از این قانون مسخره درامده و خودت را اجبار بخواب میکنی تا برای زندگی خوابگاهی و داستانهایش اماده شوی...با اینحال که کار انجام شده در دنیای فیزیک معادل صفر است اما هیچ سفری حتی از نوع درونیاش بی نتیجه نیست و تو را برای زندگی امادهتر میکند اما هر سفر به روش خودش و در نوع من حداقل ایندهنگری و برنامهریزی رو تقویت کرده و به قول معروف: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...
حال فرض کنید این سفر با سختیها و محسانتش دو ماه دیگر باید تکرار شود، اما از اینکه دیگر مجبور نیستی برای کوچکترین نیازهایت برنامهریزی کنی و ته دلت خوشحالی و مجبوری به این خوشیهای کوچک بسنده کنی اما نمیتوانم دلیلی برای این اجبار پیدا کنم...
نویسنده: مهدی محمدی