شبِ مرز

4.2
از 57 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
شبِ مرز

روز یازدهم: شنبه دوازده شهریور ماه

وارنا

ساحل / پارک پریمورسکی / موزه ی باستان شناسی وارنا / بیر اند کافی

ساعت شش و نیم صبح که رسیدیم، باید اول دنبال جایی برای تبدیل یورو به لِو، واحد پول بلغارستان میگشتیم. ایستگاهی که اتوبوس توش توقف کرده بود، پاساژی بود که خودم هم نمیدونم چرا و چطور اون ساعت صبح باز بود. به خاطر ساک لعنتی من روی نیمکت همون ایستگاه نشستم و مجید تنهایی توی پاساژ رفت و با 40 لو و دو تا فنجون قهوه برگشت. قهوه ها رو که خوردیم، ساک رو با بدبختی تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس خرکش کردیم و سوار اتوبوس شماره ی 18 شدیم و تا خونه ی ماره تو مرکزی ترین جای وارنا رفتیم. شهر اون وقت صبح، آروم و آدم ها ساکت بودن. خونه ی ماره تو یه آپارتمان قدیمی بود.

زنگ آیفون رو که زدیم و در رو که باز کرد بوی خاک و نا تو صورتمون خورد. راه پله هاش شبیه به آپارتمان های دهه چهل و پنجاه تهرانی بودن و خونه ش، از بخت بد مجید که باید ساک مکه ای رو کول میکرد، طبقه ی آخر بود. با این که اکثر هلندی ها، معروفن به خوش برخوردی و روشن فکری، ماره با همه ی اون هایی که تا به امروز دیده بودم فرق داشت: با چنان گرمایی در رو باز کرد که نه انگار پا به خونه ی یک اروپایی گذاشته بودیم. و البته قوانین خونه ش هم زیاد غربی نبود: باید بدون کفش وارد میشدیم و روی سفره ای که روی زمین پهن میکرد غذا میخوردیم. خرما و ادویه تو کابینت هاش پیدا میشد و میدونست به یه ایرانی باید تعارف کنه!

اما کی بود این ماره ی عجیب؟ دختری که جز تسلط به زبان انگلیسی، که همه ی هلندی ها بلدن، عربی هم یاد گرفته و بعد از تحصیل تو رشته ی توریسم و جهانگردی با جاذبه های شرق آشنا شده بود. و کجاست زیبا ترین کشور شرقی؟ ایران و این تعریف یک ایرانی نیست، که نظر کارشناس این رشته و بعد از دیدن خیلی از کشورهای اون منطقه مثل پاکستان و ترکیه و امارته. ماره سه باری ایران رفته و خیلی شهرهاشو هم دیده بود، کلی دوست ایرانی هم، هم اینجا و هم اونجا داشت و حتی تو یکی از سفرها مادرش رو با خودش برده بود. عکس هایی که تو ایران گرفته بود و سوغاتی هاش، گوشه و کنار خونه ش بودن.

ماره، بعد از ضربه ای که کرونا به صنعت توریسم زد، فقط به خاطر دونستن زبان هلندی و انگلیسی کاری توی بانک هلندی ING وارنا پیدا کرده و برای همین یک سالی بود که اینجا زندگی میکرد. شاید هم، همین تنهاییه توی این شهر باعث شده بود که عضو فعال کوچ سرفینگ باشه تا آدم هارو ببینه اما دلیل مهربونیش قطعا تجربه ای بود که از سفر به ایران داشت.

یک دستبند سوزن دوزی بلوچی، مقداری پسته توی بغچه ی کوچیک ترمه و البته لواشک بهش دادم. ماره برخلاف هر اروپایی دیگه ای که دیده بودم نه فقط همه جور غذای ایرانی که لواشک هم خیلی دوست داشت. یه بسته رشته ی آشی که از فروشگاه ایرانی و تو سفر به برلین آلمان خریده بود رو نشونم داد و خواست براش درست کنم. قرار شد بیرون که رفتیم، بقیه موادش رو بخریم.

ماره تو دست و دلبازی هم بیشتر شبیه شرقی ها بود و گفت اگه خسته نیستیم بریم بیرون تا شهر رو نشونمون بده (معاشرت با غربی ها یادم داده که اونا نه فقط تو مسائل اقتصادی حسابگرن که زمان شون رو هم در اختیار هر کسی قرار نمیدن). یه چایی خوردیم و چون خونه ش مرکز شهر بود، پیاده راه افتادیم.  از کنار مرکز تئاتر عروسکی شهر رد شدیم که به نظر زیاد فعال نمیومد و از درخت های بی شمار آلو، میوه چیدیم.

u5hckcE7yCd5bxhiSzxIlbHTlJHhQaBMqzfrR8aF.jpg
آلوها

قدمت وارنا به عصر مس بر میگرده و مثل بیشتر شهرهای تاریخی فراز و نشیب زیادی داشته اما تلخ ترینش برای بلغار ها، دوره تسلط امپراطوری عثمانیه که فقط کمی کمتر از چهارصد سال (از 1444 تا 1828 میلادی) طول کشیده.

qsDWR6Pbo1k7mm8yXJiiRkmaiajOK6uGxMbxkja0.jpg
مرکز تئاتر عروسکی

ماشین ها تو این قسمت شهر اجازه ی رانندگی نداشتن و مردم با خیال راحت تو خیابون قدم میزدن ولی با وجود آخر هفته و آفتابی بودن، اینجا نه شور استانبول رو داشت، نه دیوانگی بروکسل و نه خر تو خری تهران رو. البته که وارنا پایتخت کشور بلغارستان نیست و این مقایسه شاید درست نباشه، اما به نظرم زیادی ساکت بود. تا ساحل ماسه ای قدم زدیم و از دکه ای برای صبحانه، سه تا قهوه، یک تکه نون با پنیر بلغاری، چیزی شبیه پیتزا و نونی که بینش یک سوسیس بلغاری بود خریدیم.

210.jpg
صبحانه ی بلغاری

هوا نیمه ابری بود و باد گاهی، شن های ساحل رو توی لیوان های آبی قهوه مون می انداخت. سگ های ولگردی که توی ساحل چرت میزدن گرسنه به نظر نمیرسیدن چون وقتی باد ساندویچم رو روی زمین انداخت و تصمیم گرفتم دیگه نخورمش و دادمش به یکی از سگ ها، هیچ استقبالی ازش نکرد.

ماره خیلی ذوق و شوق داشت و میخواست شهر رو نشونمون بده. راه افتادیم سمت پارک Primorski که میگفت خیلی قشنگه و از جاهای دیدنی وارنا هست. سر راه، فهمیدم وارنا شهر ماشین های خودکار قهوه ست.

uVxdYCVZlj4grBeVzH8ga5n22KfLmlbUi7iTdSeN.jpg
ماشین خودکار قهوه

تو هر کوچه حداقل دو تایی بود که تنوع بالایی داشتن و از شیر داغ تا چایی و انواع قهوه رو میشد با قیمت های واقعا مناسب ازشون گرفت. تنها مشکل اینجا بود که مقدار شکرش تنظیم نمیشد و هر لیوانی که ازش گرفتم بی نهایت شیرین بود. پارک، بزرگ بود و درخت های آلو داشت. نزدیکش که رفتم، تصویر خانمی رو دیدم که بهش نصب کرده بودن و فکر کردم شاید مفقود شده باشه.

IiLldoFyXRHttE5YVgEatvF9eeOoI02QcDtgS4P3.jpg
تصویر به درخت

اما ماره توضیح داد که اینطوری نیست و این یک رسم بلغاریه که عکس فوت شده ها رو تو شهر محل زندگی شون، اطراف خونه شون، محل کار و تحصیل شون و کلا هر جایی که اون شخص زمانی بهش رفت و آمد داشته به در و دیوار میزنن که یادشون رو همیشه زنده نگه دارن. تصاویر رو لمینت کرده بودن تا آفتاب و بارون خرابشون نکنه. یادم افتاد یه عکس هم پشت در آپارتمان ماره هست. تائید کرد و گفت مال یکی از همسایه هاست که قبلا اونجا زندگی میکرده و حالا فوت شده. گفتم چه رسم ترسناکی. گفت اون هم دوست نداره و دلش نمیخواد دائم درباره ی اشخاص از دنیا رفته بهش یادآوری بشه.

NcjayLaUrpQWuPlcZn38bKy7k4F2vq3bIAS5OvFP.jpg
در ِ خانه ی ماره

ولی این غمگین ترین تصویر شهر وارنا نبود: شاخه و دست گل های خشک شده و پوسیده که تو جای جای شهر زیر بناهای یادبود مربوط به جنگ یا مجسمه ی قهرمان های ملی گذاشته بودن، ساختمون های متروکه و نیمه مخروبه ای که حتی ماره هم نمیدونست چرا تغییر کاربری داده نمیشن، ماشین های رها شده که رد باد و بارون و گذر زمان و آلوهای بیش از حد رسیده روی بدنه شون مونده بود و این سوال رو ایجاد میکرد که پس صاحب شون کجاست؟ مغازه های بسته، آپارتمان شبیه به هم مرتفع و خاکستری، بناهای پوسیده و رنگ و بازسازی نشده، سکوت مردمی که با چشم های گود رفته ی روشن و بی روح وقت قدم زدن فقط به جلوشون نگاه میکردن، اتوموبیل های مدل قدیمی و پارچه های پوسیده ی گره زده شده به شاخه ی درخت ها و عکس، عکس، عکس ها، همه جای شهر... وارنا برای من، مثل شهر مردگان شد. همون چند ساعت اول فهمیدم که هیچ دوستش ندارم و حجم غلیظ و غمگین خاکستری شو، تا وقت رفتن باید فقط تحمل کنم.

1.jpg
گل های تقدیم شده به یادبود های جنگ
U9H2ajU6n0oErsoKuwEkYLIw1eNywbjVwxP8NS3q.jpg
روزمره های وارنا
XLMbGFoiqgR0xOHikT6BPzgqK2pFLZ29KcIVtElX.jpg
خیابان

شاید هم از سفر کردن خسته شده بودیم. بهرحال، از ماره خواستیم که بعد از خرید به خونه برگردیم. راه افتادیم سمت بازار. سبزی و نخود گیر آوردیم و کشک هم من از ایران آورده بودم. فقط لوبیا چیتی پیدا نکردیم و بعد از چک کردن چند تا مغازه و دست آخر نشون دادن عکسش به یکی از فروشنده ها، فهمیدیم که این یه قلم اینجا گیر نمیاد که نمیاد. از ماره پرسیدم چی تو یخچال داره و وقتی گفت دیروز گوشت گوساله خریده تصمیم گرفتم بادمجون بگیرم و باز حلیم بادمجون درست کنم که از شر سنگینی شیشه ی کشک هم تو باقی سفر مون خلاص بشم.

OWe6CkqbI3yVOWttUafJkslknzQ1cuWdsfsB5FbF.jpg
بازار تره بار

سمت خونه که راه افتادیم، از کنار موزه ی باستان شناسی وارنا رد شدیم. با همه ی خستگی سفر طولانی زمینی که از دیشب برامون مونده بود تصمیم گرفتیم اینجا رو ببینیم چون همون چند ساعت کافی بود تا بفهمیم وارنا شهر مورد پسند ما نیست ضمن اینکه این موزه یکشنبه ها و دوشنبه ها تعطیل، و اون روز آخرین فرصت دیدنش بود. ماره گفت این جا دیگه همراهی مون نمیکنه و میره خونه. بهش گفتم پس ناهار بخوره چون غذایی که من میخوام درست کنم طول میکشه تا آماده بشه و ما هم بیرون یه چیزی میخوریم، و از هم خداحافظی کردیم.

67XUtLvUUNPt0jGSxsHcWjsacWCjwL3jZwx775ix.jpg
موزه

وارد موزه شدیم که قیمت بلیطش برای هر نفر 1000 لِو بود. این موزه بزرگ، منظم، و سه طبقه ست و چندین سالن داره برای نگهداری از اشیا و آثار به جا مونده از دوران اولیه ی باستان و زمانی که این شهر اُدِسوس Odessos نامیده میشده تا اواخر قرون وسطی.

2WAtUlcyZnf0NdGWCFkOwTwDLczdyfR3GN3bFIKJ.jpg
موزه

قدیمی ترین گنجینه ی طلای دنیا هم اینجاست اما اثری از تسلط طولانی عثمانی ها نیست. شدت نفرت بلغار ها از اون دوره به حدیه که هر اثر تاریخی به جا مونده رو هم، اگه از بین نبرده باشن مخفی میکنن.

sXBFBSitU1QBY1njgpXA2RUrK8Fk4NsjJwjmKoz2.jpg
قدیمی ترین مجموعه طلای پیدا شده تا به امروز
13BKuwG88HyShmBrNKZiCXiUoldB159LZ6ajc83Z.jpg
گوشواره ی طلا

به نظر من این موزه زیباست و ارزش دیدن رو داره. ولی دیگه در موردش توضیح نمیدم چون یه عکس گاهی معادل چندین کلمه ست.

HnKDVjE3PAOYUMUuPW965qT44gU4LX70X3mAcoS4.jpg
سردیس
ERO7QfUJnzyvT0MHwrCIv8BVmO1SuiHNjH4rkYUo.jpg
مجسمه

بازدید از موزه برای ما که خسته بودیم دو ساعت طول کشید اما اگر با تور وارنا سفر کردید، این مجموعه واقعا ارزش سه ساعت زمان گذاشتن رو داره. از موزه تا خونه ی ماره پنج دقیقه پیاده روی بود.

xDhzAYpurVk8IyimSN0obpyxbUavPvkneczEFWoY.jpg
شهر

سر کوچه و از رستوران Alohep دو برش بزرگ پیتزا و دوغ (با وجود انکار بلغار ها تاثیر فرهنگ ترک محسوس بود) گرفتیم که نُه لِو شد. روی نیمکت نشستیم و شهر غمگین رو نگاه کردیم و ناهار رو خوردیم تا برگشتیم پیش ماره.

sJXKRXreMqZJirQhtMor8hwc7bWok6L2hFvTrq7S.jpg
ناهار

عصر، به درست کردن حلیم بادمجون و کشک بادمجون گذشت که ماره با دقت از هر مرحله ش نت بر میداشت و گاهی عکس و فیلم میگرفت. دور سفره ای که روی زمین پهن کرده بود نشستیم و اون با دست (نمیدونم تاثیر کدوم سفرش بود) و ما با قاشق غذا رو خوردیم. ماره، معلوم بود که از معاشرت با ما خیلی بهش خوش میگذره و مرتب میخندید. بعد از ناهار گفت که باز بریم بیرون تا نوشیدنی فروشی مورد علاقه ش رو نشون مون بده. چون جایی که ازش حرف میزد، تو همون مرکز شهر و چند قدمیه خونه ش بود قبول کردیم و راه افتادیم.

بیرون مغازه، از بشکه های بزرگ چوبی میز ساخته و دورش چهارپایه هایی برای نشستن گذاشته بودن که همه پر بود. مردم حتی رو پله های اطراف مغازه هم نشسته بودند. غروب شده بود و شهر تو تاریکی از قبل هم غمگین تر. به ماره گفتم الان بودن تو خونه ش، که با تکه هایی از وسایل و رسومات شرقی از دنیای خاکستری بیرون جدام میکرد رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم...

نمیدونم به خاطر اتفاق پیش اومده سر مرز بود، خستگی از سفر یا حال و هوای وارنا ولی همون شب با مجید حرف زدیم که این راه رو نیمه کاره بذاریم و تا بروکسل هوایی برگردیم. با اینکه بیشتر راه رو اومده بودیم و فقط آخرین قسمتش مونده بود، ولی واقعا حس ادامه دادن نداشتیم. بلیطی برای سه روز دیگه از پرواز ویز ایر خریدیم و با فکر قشنگ برگشتن به "خونه"، خوابیدیم.  

روز دوازدهم: یکشنبه سیزده شهریور ماه

وارنا

ساحل / پارک پریمورسکی / سامبا کافه / حمام رومی / کلیسا

ماره اون روز رو هم، چون آخر هفته بود کار نمیکرد و میتونستیم باز با هم بیرون بریم. مثل دیروز، خوشحال و پر انرژی بود و پیشنهاد داد بریم ساحل شنا کنیم. یکی از مشترکات هلندی ها مهارت توی شناست. چون به خاطر جغرافیای سرزمین شون احتمال غرق شدن بچه ها هست، تو مدرسه و خیلی جدی این مهارت رو بهشون آموزش میدن. من ولی اصلا ساحل دیروزی رو دوست نداشتم و تو این سفر هم زیاد شنا کرده بودم. هوا هم، با بادهایی که میوزید برای من زیادی سرد بود. اما به رسم ادب چیزی نگفتم و همراه شدم ولی وقتی رسیدیم، هرچقدر اصرار کردن توی آب نرفتم. نشسته بودم مردم غم زده و مات بلغار رو نگاه میکردم و که به فکرم رسید شاید دارم زود قضاوت شون میکنم و سکوت این آدما نشونه ی افسردگی نیست، چون پیرمرد ها و پیرزن هایی تو ساحل میدیدم که حداقل 90 سالشون بود و جدا معتقدم هیچی آدم رو زنده نگه نمیداره جز دل خوش!

gSAWkFY2TQXE0l0N4la48I2mEQ77Qa0jGyM13yZz.jpg
 بلغارها

بادی که میوزید سرد بود، مخصوصا برای کسی که خیس شده باشه. برای همین ماره و مجید هم زود به اشتباه شون پی بردن و لباس پوشیدن تا از ساحل بریم. باز تا پارک دیروزی قدم زدیم. نمیدونم چی تو هوای این شهر بود که حتی توی طبیعت و بین درخت هاش هم غمگین میشدی... ماره که فهمیده بود وارنا رو دوست ندارم ناراحت شده و با انرژی و هیجان سعی میکرد قشنگ ترین چیزهاشو نشونم بده.

xuvC1HGpEW7igLrMqfgZZC9bPa5YaPsqsK8jfYJo.jpg
 بابا مارتا یه رسم بلغاریه که توش عروسک و پارچه های قرمز و سفید به درخت گره میزنن.

بابا مارتا اسم یه شخصیت اساطیریه که پایان زمستون و آغاز بهار رو با خودش میاره. گفت برگردیم مرکز شهر و یه سر بزنیم به قهوه فروشی مورد علاقه ش. که برزیلی و خاص بود و تو کوچه ای که از در پشتی بهش راه داشت میز و صندلی چیده بود. انصافا قهوه های اینجا عالی بود و بغض بی دلیلم رو شُست و برد. شیرینی هاش هم خونگی و خیلی خوشمزه، و با مواد اولیه ی رسیده از برزیل درست شده بودن. 

SPzfwNvFYndgGoJjTMuYkqYFnfnQq0xmwZlHimbI.jpg
قهوه ی برزیلی

ما میخواستیم بریم حمام رومی ها رو، که یه محوطه ی باستانی بود ببینیم ولی ماره حوصله شو نداشت و مثل دیروز ازمون خداحافظی کرد و رفت خونه. حمام رومی ها دو قرن پیش از میلاد ساخته شده و دو تا در داره: یکی ورودی اصلی که اگه ازش برید باید بلیط بخرید و اون یکی از دری از حیاط کلیسای کناری که میتونید بدون پرداخت بلیط ازش به محوطه ی باستانی وارد بشید. البته، ما قصد دور زدن قانون رو نداشتیم و اتفاقی از در کلیسا وارد شدیم و بعدا فهمیدیم ورودی اصلی جای دیگه ایه! ولی به روی خودمون نیاوردیم چون ترسیدیم حرف مون رو باور نکنن.

1EEchxFkv84LAhvYBbC0tyGiVdL5ZLE9XOSZIpba.jpg
حمام رومی
pe5uGqoi7ekd9EDGhQxDJ3ZmijBi69H6IOCIyhC4.jpg
حمام رومی

بازدید مون که تموم شد، برای اینکه بلیط فروش متوجه مون نشه از همون در قبلی خارج شدیم. کلیسا خیلی شلوغ بود و آدم هایی که حسابی به خودشون رسیده بودن توی حیاط عکس میگرفتن. کنجکاو شدیم که چه خبره و رفتیم تو. از سبدهای وسایل نوزاد که اونجا بود، فهمیدیم مراسم غسل تعمیده ولی چون تعداد آدم ها و سبد ها زیاد بود، حدس زدیم برای چند تا بچه همزمان مراسم گرفته ن. خانواده ها اومدن تو و ما برای اینکه برنامه شون رو به هم نزده باشیم خارج شدیم.

B72WQmLZoGUgxP2DBbJm9W6BDgIOOHKyB3NMSMBC.jpg
 مراسم غسل تعمید

 تناقض کلیسای مجلل ِ سفید و طلایی با خونه های فرسوده ی خاکستری که مردم توش زندگی میکردن توی چشم میزد.

1Mye55yAdrpqXYfK4mBb8IDBl24CGTqcCg9KHrag.jpg
کلیسای مجلل

به مرکز شهر که رسیدیم یه مرغ دریایی داشت کبوتری رو میخورد و دیدنش باز حالم رو بد کرد.

ویدئویی از داستان مرغ دریایی و کبوتر

RNJ8GWAkUKLayTXW8uJ7KrDBCvQO4TFtVtsrliNY.jpg
شهر

 گفتیم بریم مثل همه ی سفرهامون، غذای سنتی و اصیل اینجا رو امتحان کنیم. توی رستوران اُلد چینار پرس لاو Old Chinar Preslav نشستیم و سوپ تاراتور و سالاد شوپسکا سفارش دادیم. سوپ، که تقریبا همون ماست و خیار خودمون بود و حالا یه کمی متفاوت تر و بی نهایت شور سردیش اصلا حس سوپ نمیداد و سالاد هم اصلا چیز خاصی نبود و شدن 68 لو.

OnBtuCNMuwc6CQkBONYZH302jHgGDkPTUjRIgJAc.jpg
مثلا ناهار

پاشدیم باز راه افتادیم توی شهر.

NFLC2xm4VzZSr4ZlEqgeYokoA3foXqmLfIS53yja.jpg
گوشه ای از شهر

کنار استخری که حتی اون هم غمگین بود نشستیم شنای آدم های ساکت این شهر رو تماشا کردیم.

LFXMmPBDjuG0tIHa26MRuKnxNsJ8Pb0nKkqTJMAh.jpg
 استخر

آدم هایی که همه شون یه جورایی شبیه به مجسمه ی این مرد ماهیگیر با نگاه خسته و بهت زده ش بودند.

bIGboebssVCihDnwh9tcYTpWyV8GBffTYW9TR8vQ.jpg
مجسمه ی ماهیگیر

تا خونه ی ماره قدم زدیم که از دیدن ما خوشحال شد و اصرار کرد بریم کنار فانوس دریایی بشینیم، حرف بزنیم و خوراکی بخوریم. فکر کردم شاید از غمگینی همین شهر باشه که از بودن ما توی خونه ش انقدر خوشحاله؟

cnTRbMYg5rGYopVTEAELLXCwtfeJNks5mhiNuTDY.jpg
شهر غمگین

باز پیاده راه افتادیم توی خیابون. از کنار شهر بازی و ساحل گذشتیم و رسیدیم به فانوس دریایی. جوانک هایی اون جا نشسته بودن و سیگار میکشیدن. باد میکشید مجبور شدیم پایین پله ها بشینیم. صدای موج ها هم بلند بود و برای اینکه هم دیگه رو بشنویم باید تقریبا داد میزدیم. با این حال، اون شب چیزی داشت که هیچ وقت از ذهنم پاک نشه: شناخت آدم خاصی که مثلش هر جایی نبود...

روز سیزدهم: دوشنبه چهارده شهریور

وارنا

کلیسایی که نمیدانم اسمش چه بود؟ / گورستان مرکزی وارنا

ماره صبح زود، بدون اینکه ما رو بیدار کنه سر کار رفته بود. من و مجید هم باز راه افتادیم توی شهر. سر راه از یه نونوایی پیراشکی و از دستگاه قهوه خریدیم. بخدا اغراق نیست اگه بگم از حال و هوای شهر به حدی حس بدی گرفته بودم که نمیتونستم چیزی بخورم. بعد از صبحونه، رفتیم برای دیدن کلیسای جامع عروج باکره Cathedral of the Assumption of the Virgin.

اما اشتباهی، وارد کلیسایی شدیم که فکر میکردیم مورد مد نظر ماست اما اشتباه میکردیم و این رو بعدا فهمیدیم. اما دیدن این یکی هم خالی از لطف نبود: بزرگ بود و پر از آدم هایی بود که زیر لب دعا میکردن. بعضی هاشون کیفی روی دوش داشتن که نشون میداد تو راه محل کارشون هستن. بلغارها، مسیحی ارتودوکس و بالای هشتاد درصد معتقدن. حس کردم مردم از چیلیک چیلیک عکس گرفتن ما دارن عصبی میشن و برای همین بازدید رو زود تموم کردیم و بیرون رفتیم.

gwpC90QEFpKYbaVwwy7FHDu8vYEjG0bQKouYnnUP.jpg
مردم شهر غمگین

باز هم پیاده، راه افتادیم سمت گورستان مرکزی وارنا. جدای علاقه م به گور و گورگردی، به نظرم دیدن گورستان شهر مردمی که هیچ جوری از یاد مردگان شون کم نمیکنن باید جالب میبود. سر خیابون منتهی به گورستان، مغازه ی بزرگی بود که اشیا مربوط به مراسم عزاداری و خاکسپاری و گور میفروخت. باور کنید تجمل و زرق و برق اینجا از خیلی مغازه های دیگه که دیده بودم بیشتر بود که این مردم عاشق مرگ بودن...

LaN2Wc0OQNFf7hcVDoy0M4HSGOu7YCg3OPlKwEnr.jpg
مرگ فروشی

وارد گورستان شدیم که بزرگ و دارای چندین بخش برای مسیحی ها، مسلمان ها و یهودی ها بود. عکس های فوت شده ها رو، که حالا دیگه بعضی هاشون رو بعد از چند روز توی شهر گشتن به چهره میشناختم، اینجا هم به تابلو های بزرگ و کنار هم یا به درخت ها و یا گورها زده بودن. از رسم چسبوندن عکس ها تو فضاهای عمومی عجیب تر، پارچه هایی بود که به شاخه ی درخت ها گره زده بودند که شاید مربوط بود به باور بابا مارتا.

j95Lg4lYNV0HlBWJQxahszRib0d15J69BSbT9qQc.jpg
شاید مربوط به بابا مارتا
1RHEjVD4CMLKI2G47fEhKW2qDKWlRE70PZKE1HA3.jpg
 بخش مسیحی ها

قسمت مسلمان های گورستان بیشتر برای ترکیه ای ها بود و این رو از ماه و ستاره ی روی گورها میشد فهمید.

xXvFafwiaLgZkz4QM8BWAy5ml4LyynkgW4x0SFlL.jpg
بخش مسلمان ها

گور یهودی ها ولی از همه جالب تر بود: خیلی خیلی قدیمی و بعضا آسیب خورده و غرق زیر انبوه علف ها.

4wnJUQYdd9sqGeJkbnPHHfHExjfvgNaH5lKx1qdc.jpg
بخش یهودی ها

تو دوران جنگ جهانی دوم، بلغارستان دستور منع تبعید هزاران یهودی رو صادر کرد و اینطوری جون خیلی هاشون رو نجات داد و یکی از بالاترین آمار کمک به یهودی ها رو بین کشورهای اروپایی داره. بعد از گورستان، تمام راه رو دوباره پیاده برگشتیم تا مرکز شهر و توی رستوران گوستیلیتزا چوچورا Gostilnitza Chuchura که ماره و تریپ ادوایزر هر دو میگفتن بهترین توی شهره.

ytgLp61iJa3K7XUU37k7MrIPbdzrtUhap0Dm6CNd.jpg
فضای روستایی رستوران

بشقابی شامل انواع کباب های معروف بلغاری سفارش دادیم. هزینه ش 59 لو شد و امتحانش برای یکبار میارزید اما غذای مورد علاقه ی منه فراری از گوشت نیست!

5zSASCjEQbfMHy1hijdSqfT68zoQ73AgMZoIFcM6.jpg
 چند جور کباب بلغاری

برخورد کارکنان رستوران و فضاش عالی بود. اینجا که نشسته بودیم، فکر کردم دیدن وارنا اشتباه بود و نه سفر به بلغارستان! حال و هوای روستایی رستوران طوری بود که به مجید گفتم شاید اگه ماشینی کرایه میکردیم و به جای این شهر غمگین که به زور خواسته بودن توریستیش کنن روستاها رو میگشتیم و دنبال جاهای معروف توی گوگل نبودیم، بیشتر بهمون خوش میگذشت! مجید گفت که شاید باز برگشتیم و همین کارو کردیم!

برگشتیم خونه و باقی شب با ماره به حرف زدن، تماشای عکس هایی که گرفتیم، جمع کردن وسایل مون و تمیز کاری گذشت. بلیط برگشت مون برای ساعت شش صیح بود. قرار شد برای رفتن به فرودگاه اوبر بگیریم چون راه دیگه ای اون وقت صبح نداشتیم! ماره گفت برای خداحافظی با ما بیدار میشه و وقتی گفتیم نه و راضی به زحمتش نیستیم، جواب داد این کاریه که شما هم اگه بودید برای من انجام میدادید.

 
yi0bwJMq0xnZ2BmSmXjcU1UU7LyJG9gbtKClOgqy.jpg
مسیر زمینی طی شده از تهران تا وارنا

روز چهاردهم: سه شنبه پانزده شهریور ماه

به بروکسل

خانه خود ما

ماره صبح زودتر از ما بیدار شده بود. اوبر سر ساعت چهار و نیم دم در بود. ماره تا پایین اومد و تو حمل ساک لعنتی به مجید کمک کرد.خداحافظی کردیم و نگاه و آغوشی که هیچ یادم نرفته... تا فرودگاه، فقط بیست دقیقه راه بود. هزینه ی اوبر 15 لو شد. چک این رو دیشب آنلاین انجام داده و گذشتن از گیت اول، با وجود نگاه دقیق مامور فرودگاه به پاسپورت هامون، آسون بود. موقع سوار شدن به هواپیما ولی، جایی که مامور هواپیما چک نهایی بلیط و پاسپورت رو انجام میده، با دیدن ما اشاره ای کرد و پلیسی بلافاصله ما رو از بقیه جدا کرد و سوال و جواب شروع شد که کی هستیم؟ اونجا چیکار میکنیم؟ چرا زمینی و از ترکیه وارد شدیم؟ تو بلژیک از چه راهی زندگی میکنیم و شغل مون چیه؟ سوال هایی که بعضا خصوصی و هیچ ربطی بهش نداشت. وقتی بلاخره اجازه داد بعد از همه ی مسافر ها برای سوار شدن به هواپیما بریم، مجید بهم گفت بلغارستان داره سعی میکنه که جزو شنگن بشه برای همین هم رو افرادی که احتمال ورود غیر قانونی شون به این کشور ها هست حساسیت بیشتری داره.

زل زدم از شیشه ی هواپیما بیرون رو نگاه کردم و باز فکر اینکه جز ما، کی میفهمه مشکلات بی اعتبار بودن در خارج از ایران رو؟ شاید تنها خود ما. و هیچ چیز بیشتر از این خوشحالم نمیکنه: که با همه ی تفاوت ها، این غم شاید تنها اشتراک ما باشد؛ تنها چیزی که ما میلیون ها غریب ترین آدم روی زمین رو به هم وصل کرده. و اصلا از کجا معلوم!؟ شاید همین غم روزی همه ی ما رو باز به هم نزدیک و همه چیز رو درست کرد!

وطن وطن

تو سبز جاودان بمان که من

پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو

به دور دست مه گرفته پر گشوده ام

سیاوش کسرایی

نویسنده: آصفه غدیری بیدهندی

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر