مُردم و زنده شدم وقتی تو لبخند زدی *** بارالها ! ملک الموت به این زیبایی ؟؟
برای سبب سازِ این دلنوشته
برای فرشته ای که دیگر نیست...
موبایلم زنگ خورد ، اسمش را که دیدم دلم هُری ریخت پایین مثل همیشه ، انگار این عادت نمیخواهد از سرم بیفتد که با دیدن اسمش هنوز هم ضربان قلبم میرود روی هزار....
- الو سلام
- سلام سعید
- خوبی؟
- نه حالم خوب نیست !
- مگه من مُردم ، چی شده؟
- دلم گرفته ، دلم شمال میخواد !
- وسایلت جمع و جوره ؟
- زود جمعش میکنم
- منم تا دو ساعت دیگه میام دنبالت....
همین مکالمه کافی بود تا باعثِ شروعِ خاصترین مسافرتِ شمالِ من باشد...
حرفش یادم نمیرود که میگفت :
- یا به خودت نگو همسفر یا اگه گفتی پای همسفر بودنت بمون...
یعنی نمیداند که حاضرم تمام جاده های دنیا را با او طی کنم ، میداند ، فقط میخواهد که به اختیار خودم ، نه اجبار خودش ، برایش رانندگی کنم و آواز بخوانم ، بی مقصد ، بی انتها ، مثل دو خل و چل ، مثل دو قاصدک که در گوششان از آرزوها و قشنگی های دنیا گفته باشند و بعد فوتشان کرده باشند ، مثل دو پرنده مهاجر....
خدای من کاش فکر ترافیک تهران را کرده بودم ، کاش به او میگفتم کمی دیرتر می آیم دنبالت ، تمام وسایلی که لازم دارم گوشی ، شارژر ، پاوربانک ، دوربین پاناسونیک خوبم و فلشی که پر از آهنگهایی ست که تو عاشقشان هستی ، خب پس خیلی معطلی ندارم . فقط نمیدانم چرا برای این مسافرت حس عجیبی دارم ، باهم کم مسافرت نرفته ایم ، یعنی قرار است این سفر یک سفر متفاوت باشد ؟
باید سر به جنون زد....
دلم از ماشینم زودتر رسید سرِ قرار مثل همیشه ، تو هم خوش قول و خوش تیپ مثل همیشه...
ضبط ماشین هم سلیقه تو را میشناسد
ورودت همزمان میشود با صدای مازیار :
- مهمون من باش و تنهاییتو قسمت کن
میدانم که عاشق این آهنگی ، میدانی که مجنون این آهنگم....
از چه دلتنگ شده ای ؟ دلخوشی ها کم نیست...
به محض سوار شدن ، سفره دلت را باز میکنی و من مدهوش از بوی ادکلن همیشگی ات مثل زلال آب باورت میکنم .
همون لحنِ غمگینِ حرفاش بود که مهمونِ دنیای دودیم شد
فقط چاووشی گوش میکرد و من به محسن شدیدا حسودیم شد
نمی پرسی کجا میرویم ، من هم نمیگویم کجا میروم ، راستش خودم هم نمیدانم ، این سفر بی برنامه ترین مسافرتی است که شروع کرده ام ، البته تمام برنامه ها به لبخند تو ختم میشود و چون لبخندت طوفانی ست در دلم ، پس اصلا برنامه ریزی میخواهم چکار ، تو فقط مرا در سایه سار قلب خود اندک مکانی ده... هیچ چیز مانند جاده حالم را خوب نمیکند ، در سرم جرقه ای میزند ، پیشنهادی میدهم :
- بیا بدون هدف ، فقط رانندگی کنیم ، پایه ای ؟
بدون لحظه ای تامل موافقت میکنی ، انگار خدا تو را از روی من کپی پیست کرده است ، حالا که جامِ جاده گردی و سفر بی مقصد را سر کشیدیم ، قول میدهم در آخر سفر پشیمان نخواهی بود ، گوش کن ، جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را ، پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن و بیا....با من بیا تا از زمین خاکی دورتر برویم و به افتخار یک رسم تازه مهمان آفتاب بشویم و هر غروب با نیزه های نور به شکار ستاره بپردازیم ، با من بیا تا به دنبال گمگشته خود ، به باد و ابر و ستاره نیز اکتفا نکنیم و کلید طلایی خورشید را در قفل شب بچرخانیم ، بیا ره توشه برداریم و قدم در راه بگذاریم ، کجا ؟ هرجا که پیش آید ، کجا ؟ هرجا که اینجا نیست ، بیا تا راه بسپاریم ، بیا ای خستهِ خاطر دوست ، بیا ای مانند من دل کندۀ غمگین ، بیا ره توشه برداریم و قدم در راه بی فرجام بگذاریم....
من پُر از حرفهای تازه ، تو پر از حرف نگفته ، انگار خدا جاده ها را فقط برای ما دوتا آفریده است ، به دست انداز و چاله چوله هایش میخندیم ، به پلیس هایش احترام نظامی میگذاریم ، از تابلوهای ایست بدمان نمی آید و ترافیکش برایمان دلپذیر است . هنوز هم قند در دلم آب میشود که از من بخواهی جاده فرعی را بپیچم و صدای آهنگ را بیشتر کنم ، نکند تو ذهن من را میخوانی ، نکند ضربان قلبم با تو حرف میزند که عاشق کارهایی هستی که عاشقشان هستم...ماشین راه خودش را پیدا میکند ، جاده هراز را به پیش میرویم . مرا سفر به کجا می برد؟ کجا بند کفش به انگشت های نرمِ فراغت گشوده خواهد شد؟
وا کن موهاتو پخش شه عطرت تو ماشین * انگار نامرئی شدیم از پشت شیشه
هرجا سر انگشتات موهاتو درو کرد * یک مزرعه احساس تو ماشین جا شد
این رقص ناخونای رنگی لای موهات * رنگی تر از رقصیدن پروانه ها شد
دقت کرده ای وقتی صدای شاه ماهی در ماشین پخش میشود حتی اگه از کویر هم بگذری انگار در جاده شمال رانندگی میکنی حالا تصور کن در جاده هراز باشی و بشنوی که میخواند :
برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم
با شنیدن ترانه خود را در باغچه ای از گل رز می یابم که در مدهوشی ، همراهت تمام گلهایش را بی اجازه چیده ایم ، حالا جواب خان بابا را چه بدهیم ؟ جاجرود ، رودهن ، آبعلی و امامزاده هاشم را با تمام زیباییش پشت سر میگذاریم ، با گذر از پلور و گزنک به یک فرعی میرسیم که انتهایش ختم میشود به روستای فیلبند ، لازم نیست برای رفتن به سمت روستا خواهش کنی تو اینجایی که فقط دستور بدهی ، من ، ماشین ، ضبط و همه خواننده های توی فلش میخواهیم که حالت خوب باشد و بخندی...
میگویم :
- تا حالا فیلبند نرفتم ، قشنگه؟
میگویی :
- فیلبنده و ابراش !!
حق با توست ، برای خودش بهشتی به حساب می آید ، اینجا پهنایِ وسیعِ آسمان را غبار ابر پوشانده است...
سلیقه ات مانند خودت خوشگل است ، حالا میفهمم " فیلبنده و ابراش " یعنی چه !!!
حس قشنگیست که بالاتر از ابرها بایستی و خیره بشوی به عظمتی بی پایان ، غرق شوی در مزرعه ای از ابر ، مزرعه ای از پنبه...
دختر خانمی که با خانواده اش در چند قدمی ما ایستاده است میگوید :
- از شانس شماس که ابرا اومدن ، تا همین نیم ساعت پیش هیچ خبری نبود .
حرفش برایم جای تعجب نداشت چون تو فرشته خدا هستی و ابرها آمده اند تا برایت سمفونی زیبایی اجرا کنند...
قصه شیرینی ست ، آفتاب پشت ابر نمی ماند ، باز هم دشت را میبینیم و نسیم خنک دامن کوه با ما بازی خواهد کرد ، دِه چراغان خواهد شد و سفره ها سرشار از نانی گرم .... غروب همیشه و همه جا تماشاییست اما نظارۀ گیاه نارنجی خورشید در بلندای کوه و بالای اقیانوسی از جنس ابر دیدنی تر است ، ماه بالای سرِ آبادی ، دره مهتاب اندود شد و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود....
برایت بارها باید بگویم که در رگهای من جاری شدی چون خون ، که از من ساختی بار دگر مجنون ، شاید از شکوه عشق خانمان سوز برایت بارها باید قسم ها یاد کرد ، برایت بارها باید سر سجده فرود آورد ، به دنبال تو تا خورشید باید رفت...
پیرزنِ خوش مشربِ میزبانمان را یادت هست ؟ قطعی برق خانه را چطور؟ پیرزن هراسان از قطع شدن برق برایمان گردسوزی می آورد که لااقل 50 سال از عمرش میگذرد و شرمزده با لهجه شیرینش میگوید :
- خاله جان این برق رفتنم شده مصیبت واسه ما...
- خاله فاطمه خودتو اذیت نمیکردی ، چراغ قوه موبایلامون هست
- نه مادر ، چیه این ماس ماسکا ، بندازینش کنار ، نور چراغ یه چیز دیگه اس...
اتاقی کوچک ، گردسوزی روی طاقچه که با ترمه ای خوشرنگ آراسته شده ، چراغ علاءالدین با بوی نفتش و رختخواب سنتی با بالش های گرد و مخملِ قرمزش ، پرتابمان میکند به گذشته های کودکی و چه تجربه دلنشینی ست این یادآوری خاطرات ، من عاشق این خانه های کوچکم ، خانه هایی که هیچ اتاقی برای قهر کردن ندارند... راستی پیرزن حق داشت ، هرگز برایت نگفتم که صورتت در پرتوی نور گردسوز چقدر زیباتر میشود....
روز دوم
صبح را با صدای تو پاگشا میکنم.... در میان حرفهایت ، میگویی از بین اسامی شهرهای شمالی اسم نکا رو بیشتر دوست میداری ، ماشین استارت میخورد و خودش میداند که کدام سمت برود...کسی از حرکتِ ما ، سوی اقلیمِ سحر ، آگَه نیست ، جاده ها آزادند ، برویم ، هیچ وحشت نکنیم ، روده زخمی شب به فرو دادنِ بیداریِ ما قادر نیست....
مجنون تر میکنی مرا وقتی که میگویی :
- آهنگ توی ماشین از نون شبم واجبتره !!!
ترانه به راه است :
- تو خالق من بعد از خدایی
- در خلوت من تنها صدایی
برای بار چهارم که آهنگ را تکرار میکنی رمقی در گلویمان نیست ، صدایمان گرفته است از فریاد کردن ترانه ، اما انگار بار اولی است که میشنویمش و دوباره فریاد...چقدر خوب است که حرفهایمان را با ترانه ها به هم میگوییم ، لازم نیست حتما با هم صحبت کنیم ، همین که با خواندن شعر به هم اشاره میکنیم کافیست ، چشمهایمان همه آن چیزهایی که صدایمان نمیتوانست بگوید ، گفت ، ما هزاران کلمه با هم حرف زدیم بی آنکه واژه ای گفته باشیم....
از قائمشهر و ساری عبور میکنیم . رسیدن به تابلوی "به نکا خوش آمدید" و همزمان جیغ بنفشی از سر ذوق ... تو اگر اسم تمام شهرهای ایران را ببری خودت را آنجا خواهی یافت ، نکا که با ما فاصله ای نداشت ، به رسم مهربانی ، حرفی را میگویی که عاشق شنیدنش هستم ، این دلآویزترین حرف جهان را ، همه وقت ، نه به یکبار و به ده بار که صدبار بگو.... هیچوقت گذشتن از نکا این مقدار برایم جذاب نبود... بهشهر و مجموعه عباس آباد آن ، قبلا به این فرصتِ سبزِ حیات آمده ام ، اما برای تو تازگی دارد ، زمانی اینجا را دیده بودم که پر از آب بود اما از شانست دیگر خبری از قایق سواری نیست.
هوای بهشهر خوشبو است و تازه ، اما خدا کند بهشهر بوی ادکلنت را نشنود که من جوابی برای شرمندگی اش نخواهم داشت...
با تنفس هوای شمالی لهجه ات هم به شمالی تغییر میکند ، میگویی :
- به قول بابا پنجعلی در پایتخت : بوووریم عـــــلی آباد...
در ذهنم علی آباد کتول نقش میبندد ، میدانم که این علی آباد را به جای آن علی آباد مذکور از من خواهی پذیرفت ، خدا پدرِ سازنده Waze را بیامرزد....
من عاشق ترانه های غمگینم ، همیشه مرا سرزنش کردی ، اما باید جای من باشی تا حالم را درک کنی ، وقتی سلطان میخواند :
- نمیدونی چه سخته دربدر بودن
- مث طوفان همیشه در سفر بودن
اولین کاری که میکنی به چشمانم خیره میشوی ، نمیتوانم آنها را از تو پنهان کنم ، چقدر بد است که نقطه ضعفم را میدانی ، به سرعت دکمه نکست را فشار میدهی و غرولند کنان به دنبال ترانه ای شاد میگردی ، به ترانه ای میرسی که خودت دوستش داری ، صدا را بیشتر میکنی و مرا مجبور به همراهی ...
- تو از طلوع صبحی تو شعر التماسم...
از بندر گز ، کردکوی و گرگان خاطراتی را با خودمان همراه میکنیم... با دیدن تابلوی ورودی علی آباد کتول ، صدای موزیک در جیغ بنفشت گم میشود و تشکری مث همیشه ، تشکری که دوست داشتم به خاطر شیرینی اش از مقابل تمام تابلوهای ورودی شهرهای ایران عبور کنم... من ، تو و بلندترین آبشار خزه ای ایران ، جالب نیست؟ فکرش را هم نمیکردیم که دست تقدیر ما را به این حجم از طراوت دعوت کرده باشد...
آبشار کبودوال زیباست ، سرسبز است و خنک ، با ابهت است و جذاب...
به سمت بندر ترکمن برمیگردیم و جایی در شهر برای ماندن پیدا میکنیم ، به من خسته نباشید میگویی بابت تمام مدتی که رانندگی کرده ام ! مگر نمیدانی حال مرا ؟ حرف دل از رخساره ام پیداست... تا باشد از این خستگی ها.... پیش آر پیاله را که شب میگذرد....
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید ،
این است که من معتقدم ،
عشق ، زمینی ست...
روز سوم
مهمانِ طلوعِ دیگری میشویم....ما میتوانیم شب را در دل صحرا به روز روشنی در علفزارهای سبز و سرخ تبدیل کنیم و در این هوای مطبوع و در میان خش خش نسیم ، لحظاتمان را در کنار یکدیگر سپری کنیم ، ما میتوانیم خاک خسته و سخت جاده و شنهای غمگینش را با صدای خنده هایمان به ناز و عشوه در آوریم و راهی بندر مه آلود شویم تا طلوع خورشید را در سایه روشن اسکله به تماشا بنشینیم و به آفتاب سلامی دوباره کنیم.
حق دارد آن نازنین صدایی که میخواند :
- جاده های شمال محاله یادم بره...
مدتها بود از من قولی گرفته بودی که دلت میخواهد در عزیزترین رستوران جاده چالوس غذا بخوریم ، یادت هست؟جاده کناره را به پیش میرویم ، اهل دریا رفتن نیستی میدانم و اصراری نمیکنم . فقط برای تماشا ، لحظاتی را کنار آبی بی کران توقف میکنم... لب دریا برویم ، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت از آب....
دیوانه وار شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاریم و هر از گاهی توقفی و استراحتی و عکسی برای یادگار....
ماسه های دریا را که میبینم ، میگویم ، چه گناهی دارند این پریشان حالان ؟ یک طرف پای زمخت ما ، یک طرف همهمه دریا با سیلیِ موج ، چه کسی گفته ست که یک عمر ، هرچه را دید تحمل باید ؟ ماسه ها خسته باید باشند ، ورنه بر دامن باد ، چنگ انداخته و میرفتند...
نوبتی هم که باشد نوبت فریاد زیر آب است :
ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار...
دستم را به پهلویم میگیرم و با احساس دردی ناشی از زخم چاقو ، خود را سوار بر موتوری فرض میکنم که در تاریکی شهر تهران به پیش میرود ، با طنازیِ خاصی میگویی :
- نکُشیمون عزت دستپاچه !!!
آهنگ غمگین است ، اجازه نمیدهی برای بار سوم تکرار شود همان یکبار هم که تکرارش کردی به خاطر جنون من بود...
بابلسر ، فریدونکنار ، محمودآباد ، نور و نوشهر ... تو از مقصد خبر نداری اما به شگفت زده شدن عادت کرده ای ...
اینجا چالوس است ، تو اگر اسم نکا را دوست می داری من شیفته نام چالوس هستم و صد البته جاده ای که برای تمام ایرانیان ، سراسر خاطره است . چالوس را که سرازیر میشویم ، جاده هم مرا پیش تو رو سفید میکند و تمام توانش را به کار میگیرد تا برایمان دلبری کند ، گاهی مه میشود و گاهی نم نمکی باران میزند ، خوشامدگویی از این زیباتر ؟
- توی چالوس درختا صف کشیدن تا با چشمای تو سلفی بگیرن.....
مدتی از ظهر گذشته ، میدانم گرسنه ای اما به روی خودت نمی آوری احتمالا به دلیل ایمانی است که به من داری ، وقتی ترمزدستیِ ماشین را در مقابل رستوران میکشم با فریاد میگویی :
- الکی نگــــو...
- مرد است و قولش...
چندین و چند عکس با تاریخ های مختلف از ورودی رستوران همسفر دارم ، راستش را بخواهی هر بار که از اینجا عبور میکنم انگار بار اول است که میبینمش ، دروغ چرا اینجا هنوز عطر لباس راه راه اش را حس میکنم ، میدانی که چه کسی را میگویم ، هنوز صدای موتوری که سوارش بود را میشنوم ، خوب گوش کن ! صدای شکستن قند می آید.... اما این مرتبه فرق میکند ، خودم را در نقش آقای قصه میبینم و تو را نشسته بر ترک موتور...
چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن *** هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن
عاشقتر میشوم وقتی میفهمم که دیالوگ های فیلم را به خاطر من حفظ کرده ای !
- سعید بیداری؟
- مث اینکه آره !
- تو زن داری؟
- نه بابا زنمون کجا بود !
- یعنی تا حالا عاشق نشدی ؟
- ااااه نه بابا نه قربونت بگیر بخواب ، عشق کدومه ، انگولکمون نکن ، نذار یاد اون چیزایی که نداریم بیفتیم ، مصبتو شکر.
( با کمی دخل و تصرف )
خوشمزه ترین غذای عمرم را خوردم ، دلم نمیخواهد قاشق آخر را بردارم ، میدانم که شاید این حس تا آخرین روزی که نفس میکشم تکرار نشود ، بگذار کمی بیشتر در خیالاتم غرق باشم ، رستوران خلوت است ، جای کسی را که تنگ نکرده ایم تو فقط کنارم بمان و اجازه بده در اقیانوس افکارم شناور باشم... راستی طرح منوی رستوران را یادت هست؟ صندوق دار را چطور؟ من اسم همسفر را بخاطر دلم روی دستم حک کردم ، اما تو با نشان دادن دستم میخواهی از خانم صندوق دار تخفیف بگیری ، نمیگویی شاید دخترک به سلامت عقلانی مان شک کند؟
وارد کافه شدی رنگ از رخ قهوه پرید
رحم کن بر کافه چی ها ، چشمهایت را ببند...
تا برگشت فرصت زیادی نیست ، با بغضی که آتشم میزند میگویی برنگردیم ، میگویم اما علی ، عاطفه را از اینجا به تهران برد ، میگویی عاطفه را به تهران ببر اما نه امروز اما نه از اینجا....من پشت فرمان نشسته ام اما ماشین با تو همدست است...با چشمانی که در آستانه باریدن است ، برایم میخوانی :
- چی میشد شعر سفر بیت آخرین نداشت؟
تسلیم میشوم...
میدانی که فرمانبردارم ، میگویی :
- پیش به سوی رامسر...
و ماشین طبق عادتش راه رامسر را در پیش میگیرد .
خدا وقتی تورا می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمیبردم که واویلاترین باشی... :))
گوشی ات را به ضبط وصل میکنی و به افتخار این تصمیم آهنگی را پلی میکنی که نباید...
- تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
- نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته
دیگر چیزی به نام تارهای صوتی برایمان نمانده ، ماشینهایی که از کنارشان میگذریم سرنشینانش با تعجب این دیوانگی را نظاره میکنند...
ماشین خودش میداند زمانی که شاه ماهی همسفر را میخواند اجازه ندارد آهسته حرکت کند ، تو هم که بمب انرژی و سرشار از شور زندگی ... سرعتی سرسام آور و سبقتی غیرمجاز و بیرون پریدن افسری از پشت درخت که گویی فقط برای من کمین کرده بود !
- کجا با این عجله ؟
- دیدم جاده خلوته یه سبقت کوچولو گرفتم!
- سرعت ، سبقت ، آلودگی صوتی ، ماشین میره پارکینگ تا 72 ساعت !
- داداش خانواده همراهمه بیخیال ...
نگاه هراسانت را از داخل ماشین میدیدم ، نگاه ملتمسانه ام را کنار افسر میدیدی ، وقتی مدارکم را برگرداند خوشحالی را در چشمانت حس کردم ، کمی که از جناب پلیس دور شدیم دوباره سرعت بود و سبقت و آلودگی صوتی و البته یک برگۀ جریمۀ دویست هزار تومانی!!!
غروب کنار دریا منظره ای است بی بدیل ، خورشید هم موقع رفتن با طنازی به ما لبخند میزند.... چندین سنگ توی آب پرتاب میکنم ، با دیدن این کارم شعری را به یادم می آوری :
- اگه سنگ بندازی تو آب دریا * میاد شیطون با ما به جنگ و دعوا
کاش به حرفت اعتنا میکردم....
هنگامی که در زورق طلایی در میان امواج آرام دریا نیاز به دوست داشتن را با نگاه گرم تو در قلک چشمانت که مانند فانوس دریایی است احساس میکنم به معجزه سرنوشت و بازی تقدیر ایمان می آورم .
بعد از رسیدن به ساحل ، هنگامی که دست در دست هم در کنار جریان آرام و بی صدای رود ، جایی که بوی زلفهای پریشانت را احساس میکنم ، جایی که زمزمه جویبارش برایمان چیزی کمتر از صدای دلنشین هایده ندارد ، جایی که رد پای خرچنگی خوش خط و خال بر جا مانده و اینک اسیر دست بچه گربه بازیگوشی شده است که اصرار داری آن را با خودت به تهران بیاوری ، در مقابل آتش درخشان که مانند دستانت گرم است نشسته ایم و در حالی که از عشق و مهربانی و وفا حرف میزنیم انتهای جاده خالی را نظاره میکنیم .
از فاصله میترسم ، دستان مرا دریاب...دیر وقت به جواهر ده میرسیم...میدانم خسته ای اما بر چهره ات چیزی جز خنده یافت نمیشود...من از این شیشه باران خورده ، ماه را میبینم که برون کرده سر از پنجره اش ، تا که تصویرش را ، با تو ای چشم سیاهِ زیبا ، آشنایی بخشد ، من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.....
روز چهارم
تا چشمهایم را باز میکنم ، سلام میکنی و من در طلوعِ گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار میشوم ، امروز تو برنده شده ای...
نوبت توست که برایم آواز بخوانی :
- چشماتو واکن که سحر تو چشم تو بیدار بشه...
راستی این ترانه چقدر زیباست تا امروز اینگونه به شعرش فکر نکرده بودم...
- حالا جایزه واسه این پیروزی چی میخوای دختر؟
- آشِ دوغ ، گردنه حیران !
- خیلی دوره از اینجا ، میریم کندوان سراغ آش
- نوچ ، گردنه حیران
- کندوان ( با التماس )
- حیران ( با چشم غره )
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو...گاهی آدم عاشق نامهربانی میشود !!!
اینکه میگویند رامسر عروس شهرهای شمال است باید به طریقی به ما اثبات میشد که شد... چقدر دلمان میخواست زبان گلها را میدانستیم ، چقدر دلمان میخواست که میشد با درختان حرف میزدیم ، چقدر دلمان میخواست که میشد با گنجشک ها می پریدیم.... من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه ، به راستی زندگی پازلی از ترکیبِ همین ثانیه هاست...
لنگرود ، لاهیجان ، صومعه سرا و رضوانشهر کوتاهترین مسیری بودند که میشد تا گردنه حیران برای آش دوغ پیمود ، حاضر بودم تا آن سر دنیا هم برایت رانندگی کنم...
تو فقط باش تموم کم و کسرش با من!
با تمومِ دوری و طاقت و صبرش با من…
تو فقط تب کن از این عشقِ بلاتکلیفم!
مردن و سوختن و باقی زجرش با من!
تو دلت قدم زدن تو روز بارونی بخواد…
روزای بهاری و بارون و ابرش با من!
پیرهنِ خاطره هاتو زیر بارون تن کن…
خوندن ترانه و پاییز و عطرش با من!
گمان میکنم مه همسفر جدید ما باشد ، هرجا ما هستیم مه هم هست ، فلاشر های ماشین جلویی به زحمت دیده میشود ، تو ذوق میکنی اما من در این پیچ و خم جاده کمی محتاط تر میشوم ...
- تو حیرانی در این هنگامه من هم از تو حیران تر....
یکی از خوش منظره ترین آش فروشی ها را انتخاب میکنیم ، جایی در میان مه و مسلط به جاده ....این حجم از خوشمزگی برای آش دوغ ، مگر میشود!!!
میگویی این خوشمزه ترین آشی است که تا به حال خورده ای و در همان حین از من تشکر میکنی ، خدا را شکر که همیشه حواست هست تا ردپایِ تشکرهایت را با دستانت پاک کنی....
نان بربری فروشی ها را یادت هست ، حیوانات شکموی کنار جاده را چطور ؟ همیشه روی صندلی عقب نان تازه داریم و امکان ندارد حیوانی را کنار جاده ببینی و نخواهی که برایش غذا ببری ، این مهربانی ها از کجا سرچشمه میگیرد ؟ میدانی بیشترِ خرج سفرمان صرف پول بنزین شد و نان !!!؟؟
پیشنهادِ بازدید از جایی را میدهی که تعاریفش را از دوستانت شنیده ای :
- آبشار ویسادار نزدیکمونه ؟ میگن خیلی خوشگله ، بریم ؟
قطعا مخالفت نخواهم کرد ، اما نزدیکش نیستیم و با محاسبه فاصله ، احتمالا با تاریکی هوا به آنجا خواهیم رسید . جاده رویایی را پروازکنان به سمت آبشار ویسادار حرکت میکنیم ، با دیدن تابلوی خروجی وارد راهی میشویم که اشتیاقمان را برای مقصد بیشتر میکند ، اما هرچه بالاتر میرویم راه خراب تر میشود ، در میانه مسیر ماشین هایی را میبینیم که به علت خیس بودن راه نمیتوانند به حرکت ادامه بدهند ، هوا تاریک میشود اما خوشبختانه جایی را پیدا میکنیم برای اتراق...
روز پنجم
سحرگاهان ، آفتاب بر لب پنجره اتاقمان مثل قناری میخواند و با مهربانی بر روی گلهای سرخ قالی مینشیند و کنون میفهمم زندگانی سیبی ست ، گاز باید زد با پوست... صدای آبشار از دور شنیده میشود ، نزدیکش که میشویم ابهتش را درمیابیم...
قطرات ریز آب که به صورتمان میخورد حس زندگی و شادابی به ما میبخشد ، به خودمان که می آییم مانند دو کودک سرتاپایمان خیس است از شیطنت و آب بازی...
راه خرابی که لذت دیدن آبشار را از بین میبرد پشت سر میگذاریم... طعم آبشار برایمان مزه میکند ، حریصانه به دنبال آدرس آبشاری دیگر میگردیم... تکنولوژی ما را روانه میکند به سمت بهشتی دیگر در نزدیکی شفت، " آبشار دودوَزَن " پروردگارا اینهمه زیبایی یکجا !!!
قدم در سرزمینی میگذاریم که هنوز بکر است ، جمعیت زیادی دیده نمیشود ، هوا به شدت دلپذیر است و خنک...
قهوه و شعر و چشمِ تو و این باد خنک
باز لبخند بزن ، قهوه شکر میخواهد....
منظره آبشار چشمها را خیره میکند و کلام سبزه زاران گوش ها را سرشار...بهترین عکسهای دونفره سفر را اینجا میگیریم...
تو درباره ماسال چیزی نمیدانی ، اما من به خوبی این شهر زیبا را میشناسم و دلم نمی آید تا خاطراتم را از این شهر با تو رنگین تر نکنم...ییلاقش را یادت هست ، کلبه چوبی اولسبلنگاه را چطور؟ روی بلال خریدن شرط میبندیم که بتوانی نام اولسبلنگاه را درست تلفظ کنی ، یکبار دوبار سه بار ، از خنده روده بر میشوم ، راستش را بخواهی بار اول خودم هم مثل تو نمی توانستم اسمش را صحیح بخوانم...
یادم نمیرود تمام ذوقی که از پیچ و خم جاده زیبای ییلاق در شهر جادوئی چشمانت بود ، اینجا بهشت است ، تا چشم کار میکند سرسبزی و زیباییست و البته که زیباترین فرشته دنیا هم کنارم نشسته است و هر از گاهی سر از پنجره بیرون میبرد و با فریاد موسیقی را همراهی میکند.
حالا صاحب کلبه ای چوبی هستیم بر روی تپه ، کنار آبهایی که از راه دور می آیند و با هم تلاقی می کنند ، جایی که برای رسیدن به آن باید از جاده پرگل و مزرعه های سبز شالیزار عبور کرد و خش خش برگ ها را روی جاده باریکش که به سوی خوشبختی می رود گوش داد .
میتوان عاشقی را در زدن پرسه های عاشقانه در مرغزارهای اطراف کلبه و رنگ طلایی تابستان همراه با فریاد پرندگان مهاجری که از غروب زیبای آسمان برایمان خبر آورده اند تجربه کرد و این است بهشت بر روی زمین که برای ما آفریده شده است . زندگی در آغوش گلها ، دویدن در چمنزارهای بهشتی و گوش سپردن به آواز قلبهای باشکوه ، بر لب داشتن خنده های جاویدان و خوردن یک مشت تمشک چیزی غیر از رویای روزهای تابستان نخواهد بود که با تو شدنی است .
با هم در این روزهای طلایی تابستان ، سوار بر اسب سفید در جاده ای درون جنگل که پایانش معلوم نیست به سوی دیار آشتی می تازیم و جاده انزوا و هزار توی تنهایی را پشت سر می گذاریم و از میان نارنجستان و در هیاهوی بع بع بره های سفید و سیاه و صدای برگهایی در آغوش باد، از امروز تا هرگز به دنبال فرصتی برای دوست داشتن می گردیم تا پیش از طلوع خورشید تابان و نزدیک غروب روزهای تابستانی با آخرین گل رز ، بوی خوش عشق را احساس کنیم و با هم از عشق نترسیم....
آتشی کنار کلبه چوبی مان برپا میکنیم و مثل زائرینِ باران به تاریک شدن هوا خیره میشویم و به نجوای نمناک باران گوش میسپاریم . چند کلبه آنطرف تر بساط پایکوبی برپاست ، دخترکی پنج شش ساله برایمان سیب زمینی آتشی می آورد ، رنگ چشمانش یادت هست ؟ شیرین زبانی اش را چطور ؟ خوشمزه ترین سیب زمینی آتشیِ تمام عمرم را از دستان کوچکش و در کنارت خوردم ...
مه همه جا را فرا میگیرد ، انگار نه انگار که تابستان است ، شبنم روی تار موهای فِرفریت مینشیند ، مانند پیرزنی سپیدموی شده ای...
عارفی بر سرِ یک پیچش مو کافر شد
منِ رِند و سه وجب زلفِ پر از فِر ، چه شود !!!
در یک شب خنک تابستانی تو آرام در کنارم نشسته ای و با هم به نجوای زیبای باران که برایمان لالایی میخواند دل سپرده ایم ، دیگر این شیشۀ شکستۀ پنجرۀ رو به جنگل برایمان اهمیتی نخواهد داشت چون ما در این هوای خنک ، بارانی و مه آلود از گرمای وجودمان یکدیگر را گرما خواهیم بخشید و در آن هنگام که من در کنارت قصه لبهای یخ بسته را با گیتار آبی خودم زمزمه میکنم تو به دستانم تکیه کرده ای و من به یک جفت چشم مشکی و خمار که به من مینگرد ، می اندیشم . در تجربۀ غلیظِ تاریکیِ جنگل ، سکوت را میشکنی و با گوشی برایم آهنگی را پلی میکنی ، اسمش را به خارجی نوشته است : مای هارت ویل گو آن...
خاتون فکر مرا هم بکن که بی سوادم ، اما احساسم میگوید احتیاج به یک کشتی و کوه یخ داریم ، حالا اینجا کشتی پیدا نمیشود چه باید کرد !!!
بانو در اوج میخواند :
ویل اِستی فُور اِور دیس وِی
یو آر سِیف این مای هارت
اَند مای هارت ویل گو آن اَند آن
روز آخر
جنگلِ شبزدهِ را فردایی ست ، بلبل ، صباح الخیر میزند ، خورشید قلمرویمان را روشن میکند و سفر به دشت ستارگان را برایمان پایانی گرم میبخشد...تا بالاترین نقطه کوه میرویم . دیگر خبری از درخت نیست ، هوا خنک و لطیف است.
به اوج میرسیم ، اینجا قتلگاه میرزا کوچک خان است...
اگر سرازیر شویم از خلخال سر در می آوریم ، اما باید برگشت...میگویی دوست داری ماسوله را ببینی ، ماسوله هم بیتابِ دیدار توست...به سمت ماسوله راه می افتیم.در میانه راه ، کلوچه های فومن را که میبینی ، دخترکی 7 ساله میشوی ، از شدتِ هیجانت ، خانم فروشنده متعجب است ، از پشت سرت به او اشاره میکنم که دیوانه ای ، متوجه میشوی و نگاهِ چپ چپی را حواله چشمانم میکنی ، من حریف جذبۀ چشم تو هرگز نیستم.... با تست کردنِ کلوچه ها تازه متوجه دلیل این اشتیاقت میشوم ، اگر اینها کلوچه فومن است پس آنهایی که در تهران میفروشند چیست ؟؟!!
ماسوله به جذابترین شکل پذیرایمان میشود ، چقدر اینجا زیباست و این هوای مه آلود دلبری اش را صد چندان میکند ، دست در دست هم از کوچه هایش گذر میکنیم . کوچه هایی که هوش از سر انسان میبرد و حیاط هایی که سقف خانه دیگری هستند ، کوچه باغش پر موسیقی باد ، کوچه باغی که از خواب خدا سبزتر است....
با ماسوله زیبا خداحافظی میکنیم و راه تهران را در پیش میگیریم ....همیشه طبیعت و آب و هوای امامزاده هاشم را دوست داشته ام اما امروز برایم دلگیر است ، جاده را مه گرفته ، اما انگار دیگر حرف شاه ماهی خریدار ندارد !!!
- کمک کن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن....
تا منجیل رانندگی میکنم اما آشوبِ رسیدن در دلم لحظه به لحظه بیشتر میشود ، من از این واهمه ، وحشت دارم...برای استراحت کنار یک درخت زیتون می ایستیم ، یادت هست شالت را باد برد ، چقدر این باد منجیل مهربان است ، چقدر خوب هوای دل من را دارد.
میدانم در دلت چه میگذرد ، میدانی که در دلم غوغاست ، التهاب لحظه ها با یأسی بی نهایت در چشمانمان جاریست....سرسبزی جاده تمام میشود ، اتوبان رشت - قزوین و امتدادش تا تهران بی انصاف ترین جاده دنیاست ، دائما به مسافر تذکر میدهد که این خوشی رو به پایان است ، حالا هردوی ما آرام تر شده ایم ، سکوت های طولانی تری ماشین را فرا میگیرد ، در این سکوت پیغامی ست که در هیاهو نیست..انگار که واقعا علی قصد داشت تا عاطفه را به خانواده اش تحویل بدهد ، غمی که در سینه علی بود را احساس میکردم ، تو برایم عاطفه میشوی ؟
برایم میخندی ، میدانی که خنده ات حالم را خوب میکند ، میخندم اما از درون ترس دوری تمام وجودم را میخورد...
- اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد ** فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
در شتابِ این لحظه ها ، خورشید ، رنگ غروب بر تن میکند ، ترافیک کرج همیشگیست اما این بار برایم خوشایند است ، یک دقیقه بیشتر هم یک دقیقه است ...
- تهرانِ وحشتناک ، تهرانِ زیر خاک ، تهرانِ بُغ کرده ، شهری که پر درده....
تشکرهایت بی پایان است اما کسی که باید تشکر کند من هستم ، حالا میبینم که حالت خیلی بهتر از روزی است که ماجراجویی را آغاز کردیم .شش روز ، تمام جاده های شمالی را طی کردیم ، کمتر انسانی را میشناسم که این کار را کرده باشد و البته کمتر همسفری را میشناسم که مانند تو سفر کند ، خاکی ، سازگار ، همراه ، ساده اما حیرت آور... آخرین ترانه ای که گوش کردیم یادت هست؟
- بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست....
سختترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی ، در حالی که احساسات دارد خفه ات میکند....
میگویی لیاقتش را دارم که مرا همسفر می نامند ، یادم نمی آید بعد از تقریبا 2400 کیلومتر رانندگی ، حتی یکبار از خستگیِ راه گفته باشی ، از طولانی بودن مسیر ، از بی مقصد پیمودن ، پس همسفر تویی نه من !! درب ماشین را میبندی و میروی و از دور برایم دست تکان میدهی... به عزای دوری دستای ما ، کوچه ها ساکت و بیصدا میشن.... اعتبار آدمها به حضورشان نیست ، به دلهره ای است که در نبودشان احساس میشود.... از تو فاصله چندانی نگرفته بودم که برایم پیامی فرستادی ، پیامی که هنوز هم آرزو دارم باز برایم بفرستی اما این حدیث آرزومندی......
گاهی اوقات حسرتِ تکرارِ یک لحظه ، دیوانه کننده ترین حس دنیاست....کسی چه میداند ، شاید آن دورها هم ، خیالی پرتِ من باشد.... مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن ، یاد یک عشق قدیمی ، عذابیست که لذت دارد..... تو تنها میتوانی آخرین درمانِ من باشی و بی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم... من پریشان تر از آنم که تو میپنداری ، شده آیا ته یک شعر تَرَک برداری ؟
همه شهر به دلدادگی ام می خندند
که فلانی شده از چشم کسی مست ، که نیست !!!
- دقت کردین انگار بعضی از ترانه ها رو فقط برای شما نوشتند؟
چقد زیبا شدی تو عکسایی که ، با هم دیگه لب دریا گرفتیم ●♬!
چه جاهایی که با همدیگه رفتیم ، چقد با هم از این عکسا گرفتیم ●♬!
چقد با هم تو ساحل راه رفتیم ، تو بودی هیچ جا تنها نرفتم ♭!
تو خیلی بعد من دریا رو دیدی ، یه بارم بعد تو دریا نرفتم ●♬!
تو این عکسا چقدر آرومه چشمات ، چقدر دریا باهات زیبا می افته ●♬!
الان نیستی ببینی مثل هر شب ، داره دریا تو چشمام راه می افته ♭!
چقدر زیبا شدی با این لباسا که با موجا درست همرنگ بوده ●♬!
چقد طوفانیه ساحل گمونم ، سر چشمات تو دریا جنگ بوده ♭!
تو این عکسا رو تا الان ندیدی ، من هر شب با این عکسا خواب رفتم ♭!
...
کاش میدانستی " کازیمودو " همیشه برای " اسمرالدا " میمیرد...!!
تقدیم به همه لست سکندی ها و تقدیم به فرشته ای که مطمئنم الان با زیبائیش بین همۀ فرشته هایِ خوشگل بهشت جنجال به پا کرده است.
ارادتمند شما ، سعید هستم اما بهم میگن "همسفر"
Instagram ID : Saeid_hamsafar.1985