روز چهارم
نماز صبح را روی همان فرش تمیز کف اتاق می خوانم... موبایلم را چک می کنم و دوباره توی رختخواب می خزم و باز می خوابم. صبح کمی زودتر از روزهای گذشته بیدار می شوم. برای صبحانه یکی از حلوا ارده ها را باز می کنم و با نان گاتا می خورم. در آشپزخانه مشغول درست کردن چای هستم که خواهران لهستانی برای صبحانه وارد می شوند. یکیشان جولیا است و دیگری داریا. هر دو هم فیزیوتراپ. برای گردش از تفلیس وارد ارمنستان شده اند و بسیار خوش برخورد هستند و مهربان. برای صبحانه چیپس و قهوه می خورندکه هر کدامش به تنهایی دو روز معده من را مرخص می کند!!
عکس می گیریم و اکانت های فیس بوک و اینستاگراممان را به اشتراک می گذاریم و قبل از آنکه مشهدی بازیم گل کند خداحافظی می کنم و می پرم روی دوچرخه. دیروز آفتاب دلیجان حسابی از خجالت من درآمد و بازوها و گونه ها و بینی ام- به غیر از پیشانی که زیر اسکارف و لپ هایم که زیر انبوه ریش بود!! حسابی آفتاب سوخته شده است. ناچار به اولین داروخانه رفتم و با کمک خانمی که خیلی خوش برخورد بود یک کرم ضد آفتاب خریدم.
به محض اینکه کرم را خریدم هوا ابری شد!! ظاهرا فقط منتظر این بود که من 80 هزار تومان پیاده بشوم که اگر این را می دانستم همان دیروز صدقه سر یک ارمنی می انداختمش توی صندوق یک کلیسا!! وارد میوه فروشی می شوم. دو خانم آنجا را می گردانند. با مهربانی تعارف می کنند و من هم مقداری سیبِ گلاب و زردآلو بر می دارم. بعد از حساب کردن میوه ها با اصرار فراوان چندین زردآلو و میوه دیگر را هم داخل پاکت می گذارند. بسیار خوش برخورد هستند. عکسی به یادگار می گیرم و خداحافظی می کنیم.
میوه ها در ارمنستان اکثرا ارگانیک هستند. این را از کرم هایی که گاه و بیگاه داخل میوه ها یافت می شود و لذتش را دو چندان می کند!! می فهمم. زردآلو ها بسیار خوشمزه اند. گیلاس ها و آلبالو هم همینطور. اما صیفی جاتشان اکثرا گلخانه ای است و گوجه فرنگی هایشان هم اصلا طعم ندارد. تا آلله وردی جاده بسیار زیباست. از همه جا آواز پرندگان و صدای بلبل می آید. هر جا که دوست دارم می ایستم و طبیعت را سیر می کنم. یک خط آهن برقی هم به موازات جاده تا الله وردی می رود و گاه و بیگاه جاده را ، از بالا یا پایین قطع می کند.
فیس بوکم را چک می کنم. جولیا هنوز راه نیفتاده، عکس هایم را لایک کرده و کامنت گذاشته . تشکر می کنم و می نویسم شاید یک روز با دوچرخه به لهستان آمدم. آرامش عجیبی دارم. 3000 کیلومتر دور تر از خانه ام، کنار چشمه ها و جوی های آب می ایستم و همانطور که به صدای سحرآمیز طبیعت گوش می کنم دستانم را از آب های گوارای این سرزمین پر می کنم و می نوشم. تنها هستم و این تنهایی آرامشم را دو چندان می کند.
برای من در این دنیا هیچ لذتی بالاتر از این گونه سفر ها نیست. چرا که اکثر لذت ها در این دنیا پیامدش خماری است اما این لذت، مستدام است و خاطرات زیبایش همیشه سرزنده ام می کند و دلم را شاد.
کنار رودخانه می ایستم و دوباره بساط حلوا ارده و دستنوشته هایم را برپا می کنم. هنوز نخورده و ننوشته یک استیشن زرد رنگ می ایستد و راننده اش با اصرار دعوت می کند تا آنطرف جاده بروم. سلام و علیکی می کنیم و روی نیمکت کنار جاده می نشینیم. یک بطری سبز رنگ تعارف می کند که از ظاهرش معلوم است به کار من نمی آید. با مهربانی اشاره می کنم که اهل سیگار و الکل نیستم و او با تعجب سیگاری گوشه لبش می گذارد. مترجم موبایلم را آماده می کنم و به زبان ارمنی کلی سوال می پرسیم و جواب می شنویم. اسمش "یورا" است و با اتومبیلش کار می کند. از تفلیس می آید. با هم از هر دری صحبت میکنیم و می خندیم.
نیم ساعت بعد خداحافظی می کنم و به راه می افتم. حدود ده کیلومتر جلوتر چشمم به اولین سایکل توریست این مسافرت می افتد. یک دختر حدودا 30 ساله آلمانی که دوچرخه اش را جک زده و روی سکوی سیمانی تخت خوابیده است. با دیدنم بلند می شود و با خوشحالی احوالپرسی می کند.یک دختر تنهای آلمانی به نام Lilly. از تفلیس می آید و قصد دارد امشب در وانادزور هاستل بگیرد. آدرس هاستلی که جولیا و داریا آنجا هستند را می دهم و خداحافظی می کنم.
به محض اینکه راه می افتم جاده آن روی سگش را نشان می دهد و چنان پر از دست انداز می شود که به زحمت رکاب می زنم. جلوتر حتی چند قطعه از جاده را سیل برده و کاملا سنگلاخ است. با سلام و صلوات ادامه می دهم. نزدیک الله وردی دو سایکل توریست فرانسوی را می بینم. یک زن و شوهر که به نظر بالای 60 سال سن دارند و فوق العاده شاد و پر انرژی. هر چقدر خانم به زبان انگلیسی مسلط است. آقای خانواده بلد نیست. شاید هم از انگلیسی خوشش نمی آید.در هر صورت دیدن انها با این سن و با این سرزندگی برایم بسیار جالب است.
خداحافظی می کنیم و نیم ساعت بعد در الله وردی هستم. جلوی یک چشمه و آبخوری می ایستم و به حامد زنگ می زنم.
پیشنهاد می کند که به یکی از روستاهای اطراف به اسم "ساناهین" بروم و آنجا نشانی یک ارمنی که جای شیک و تر و تمیزی برای اجاره دارد را به من می دهد. سفارش می کند که حتما از مجموعه های تاریخی و موزه آنجا و البته دشت های زیبایش بازدید کنم. تشکر می کنم و به طرف ساناهین به راه می افتم. گردنه هایش وحشتناک است. در هر صورت یک ساعت بعد در ساناهین هستم. هاستل را با پرس و جو پیدا می کنم و خانمی ارمنی که زبان انگلیسی اش تقریبا خوب است من را به طبقه بالا راهنمایی می کند.
طبق معمول همه چیز عالی است. در یکی از اتاق ها یک سایکل توریست استراحت می کند. از همان بیرون اتاق، احوالپرسی می کنم و وارد اتاق خودم می شوم. دو تخته است با مبلمان و میز و لابی بسیار شیک، تلویزیون ال ای دی، آشپزخانه ،حمام و دستشویی کاملا تمیز. هر وسیله ای که لازم دارم روی میزها به چشم می خورد و لازم نیست بار و بندیل را باز کنم. ترجیح می دهم دوش بگیرم. و بعد راحت و آرام روی تخت دراز می کشم و باخانواده و اطرافیانم تماس می گیرم. دو روز آخر سفرم هست و از یک گیگابایت اینترنت همراه ویوا سل هنوز 900 مگ مانده!! مشهدی بازی درآورده ام!! تلگرام اینجا فیلتر نیست و کلیپ ها و گیف ها به سرعت هر چه تمام تر لود می شوند! کنسرو لوبیا را می جوشانم و با یک نان خوشمزه ارمنی سرو می کنم. همه چیز عالی است. طبق معمول بعد از خوردن یک بطری کوکاکولا ، چشمهایم سنگین می شود و به خواب می روم.
روز پنجم
صبح حدود ساعت 8 بیدار می شوم و داخل لابی همان سایکل توریست روز قبل را می بینم. اسمش فابیو است و از آرژانتین می آید. روی صندلی کنارش می نشینم. نان و پنیرش را تعارف می کند و من هم با انجیر ها و کشمش ها همان کار را می کنم.با حرارت از "ترامپ" می گوید و اینکه تهدید هایش جدی است و اینکه شما بالاخره می خواهید چکار کنید؟؟ خنده ام می گیرد. می گویم ما خودمان مصیبت های بزرگتری داریم. می گویم ترامپ هم بالاخره می رود و اینکه عادت داریم به این اوضاع و اگر روزی بیاید که صحبت جنگ و تحریم نباشد مثل مرغ کرچ می شویم. می گویم و می خندیم. از همسر و فرزندانش می پرسم.53 سال سن دارد و می گوید ازدواج نکرده.
از مقصدم می پرسد و تا می فهمد می خواهم به تفلیس بروم سعی می کند مانعم بشود. اصرار می کند که برای امروز دیر است:
" ببین رفیق، جاده پر پیچ و خم است و قسمت های زیادی را سیل برده و در چند جا هم کوه ریزش کرده ... حداقل 10 ساعت در راه خواهی بود. من یک سایکل توریست حرفه ای هستم و فقط در این مسافرت 4500 کیلومتر رکاب زدم. به حرف من گوش کن" اینها را با حرارت می گفت و البته من هم زیر لبم می گفتم: بَ رَ بَ بَ !!
خداحافظی کردم و برای دیدن موزه دوچرخه ام را، که کاملا سبک بود، برداشتم و به راه افتادم. موزه برادران میکویان کاملا نزدیک روستا بود و بسیار سرسبز و زیبا. در همان ورودی حیاط یک میگ 21 واقعی با ابهت هر چه تمام تر قرار داشت.
ساختمان موزه در دو طبقه و در انتهای حیاط واقع بود. پشت میز یک دختر خانم مسلط به زبان انگلیسی بود که راهنمایی بازدید کننده ها را به عهده داشت. آنطور که بعدا برایم روشن کرد: برادران میکویان از یک خانواده ارمنی تبار ساکن در ساناهین به بالاترین رده های قدرت در دوران حکومت لنین، استالین و خروشچف رسیدند و تا پایان عمر هم مشغول فیض رساندن به حکومت کمونیستی شوروی سابق بودند."آناستاس" یک بلشویک کهنه کار و یک نابغه سیاسی و "آرتیوم" یک مغز متفکر و طراح جنگنده های میگ روسی. سرگذشت و کارهای خارق العاده این دو برادر و نسل بعدی آنها از نکات برجسته تاریخ انقلاب روسیه است.
مکان بعدی که در نظر داشتم ببینم صومعه قدیمی بود که در ارتفاعات روستای ساناهین قرار داشت. با دوچرخه سریع خودم را به آنجا رساندم و در ورودی فابیو را دیدم که پیاده تا آنجا آمده بود و در حال برگشتن بود. با دیدن من و دوچرخه ام تعجب کرد:" مگر هنوز نرفتی؟ "خندیدم و به علامت نفی سرم را بالا آوردم. احوالپرسی کردیم و داخل مجموعه رفتم.
صومعه و کلیسا کاملا باستانی و قدیمی بودند و فضای داخل کلیسا هم بسیار خاص و روحانی.چند دقیقه ای روی یکی از صندلی های کلیسا نشستم و سعی کردم حس بگیرم اما "سر به هوا" تر از این حرف ها بودم!!
به عکس گرفتن مشغول شدم و پس از بازدید از همه سوراخ سنبه های صومعه به هاستل برگشتم.
فابیو با دیدنم تاکید کرد که اگر الان حرکت کنم هفت ساعت بعد به مرز می رسم و بهتر است قید امروز را بزنم. قبول نکردم و گفتم که خیال دارم اگر دیر به مرز رسیدم دوچرخه را تا تفلیس با ماشین ببرم. شانه هایش را بالا انداخت و برایم آرزوی موفقیت کرد. بعد از جمع کردن وسائلم خداحافظی کردیم و گفتم : امیدوارم روزی در ایران ببینمش.از صاحب هاستل خداحافظی کردم و با سرعت به سمت الله وردی به راه افتادم.
جاده ساداخلو ، همانطور که فابیو می گفت بسیار وحشتناک بود. قدم به قدم یا کوه ریزش کرده بود و یا کاملا خاکی و سنگلاخ می شد. با این همه دو ساعت بعد به مرز رسیدم و کل عقبه فابیو با 4500 کیلومتر دوچرخه سواریش را با خاک یکسان کردم!! هوا ناجوانمردانه گرم بود و برای من که به سرمای ملس وانادزور و ارتفاعات الله وردی عادت کرده بودم ، ناخوشایند بود. از زمین و زمان آتش می ریخت و رطوبت هوا هم قوز بالاقوز شده بود.
افسر ارمنی خیلی سریع مهر خروج را زد و به سمت مرز گرجستان رکاب زدم. از اینجا تا تفلیس فقط 60 کیلومتر جاده کفی و بدون هیجان و البته بسیار سوزان!! انتظارم را می کشید. طبق برنامه پایان سفرم در تفلیس است و فردا باید از آنجا به تهران برگردم. دیدنی ها را دیده ام و کارم تقریبا تمام شده است. مسیر تفلیس به باتومی را برای سفر بعدی کنار گذاشته ام. اما تفلیس هم خیلی زیباست و امشب فرصت دارم آن را ببینم. کنار ساختمان مرزی از افسر گرجی تکلیفم را می پرسم. اشاره می کند که دوچرخه سوارها از لاین اتومبیل ها می روند. وارد یکی از لاین ها می شوم و جلوی باجه مربوطه می ایستم.
مرز کاملا خلوت است. به مامور داخل باجه سلام می کنم و مدارکم را تحویل می دهم. به محض اینکه می فهمد ایرانی ام پاسپورتم را بر می گرداند و اشاره می کند که از داخل سالن بروم. کاملا جا می خورم ولی به روی خودم نمی آورم. در مورد برخورد تحقیر آمیز افسران گرجی با مسافران ایرانی زیاد شنیده ام. اما آمده ام تا با چشم های خودم ببینم.با لبخند ، داخل سالن می شوم. یک افسر کاملا عبوس گرجی مدارکم را می گیرد و چک می کند. سوالهای دیکته شده ای را بلغور می کند. در مورد بیمه مسافرتی، رزرو هتل و همراه داشتن پول کافی.
مدارک را با خوشرویی در اختیارش قرار می دهم و اضافه می کنم که سفرم با دوچرخه در تفلیس تمام می شود و فردا عازم تهران هستم و فقط برای همین یک شب 300 دلار پول نقد به همراه دارم. به جلوتر راهنمایی می شوم . انتهای سالن دو دختر افسر گرجی با دیدن من و دوچرخه ام ابراز احساسات می کنند و با فریاد دعوتم می کنند به جلو رفتن. صدایشان هنوز توی گوشم هست: " Hi ... welcome to georgia با خوشحالی جلو می روم. دخترها پاسپورت را که می بینند کپ می کنند و لبخندشان محو می شود.
جلوتر اما یک افسر کاملا عبوس گرجی اشاره می کند که کنار بزنم و وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. با لبخند اشاره می کنم که سایکل توریستم و برایم سخت است که وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. گوشش بدهکار نیست. اشاره می کند که سریعتر شروع کنم و وقتش را هدر ندهم. چاره ای نیست. کیف ها را باز می کنم و وسائلش را تک به تک روی میز می چینم. ادویه ( نعناع ، زردچوبه) و پودری که برای چای در اختیار دارم توجهش را جلب می کند و می پرسد که این ها چیست؟ یادآوری می کنم که یک سایکل توریست معمولا غذا و نوشیدنی اش را باید خودش درست کند و اینها برای همان است.
تا اینجا مشکلی نیست اما یک مرتبه دوربین دیجیتالم را برمی دارد و شروع به بررسی عکس هایش می کند. این دوربین را برای زاپاس برداشته ام. احیانا اگر مشکلی برای موبایلم پیش آمد. داخلش چیز خاصی نیست، فقط چند تا عکس مربوط به دختر شش ساله ام هست. من اما این کارش را توهین می دانم. با عصبانیت، تقریبا هلش می دهم و دوربین را از دستش می گیرم ... همزمان داد می زنم:
Don't look at my personal pictures
انگلیسی ام خوب نبود اما آنقدر واضح بود که هر چهارپایی بتواند منظورم را بفهمد. افسر که انتظار چنین برخوردی را از من نداشت با حالتی عجیب عقب رفت و اشاره کرد که به هیچ وجه او را لمس نکنم و بالافاصله با بیسیم روی شانه اش چیزهایی به زبان گرجی گفت... در کسری از ثانیه چند افسر گرجی به همراه افسر بدون یونیفرمی که ظاهرا رئیس آنها بود توی اتاق ریختند و من تازه متوجه شدم که کجا هستم.
از رو نرفتم و به رئیسشان گفتم که عکسهای شخصی من را حق ندارند ببینند. و اینکه چندان میلی به ورود به گرجستان ندارم و با این وضعیت ترجیح می دهم برگردم. ظاهرا اعتراضم به حق بود چون یادم هست که دوربین را از من نگرفتند اما از همانجا افسری که هلش داده بودم کینه به دل گرفت و شروع به آزار و اذیت کرد.چند بار تاکید کردم که نظرم عوض شده و به هیچ عنوان دوست ندارم وارد خاک گرجستان شوم اما افسر مربوطه می گفت: شما در مرز هستید و باید تابع قوانین مرزی باشید. چاره ای نبود. همانطور که حرص می خوردم رضایت دادم.
سر تا پای خودم را بازرسی کردند. چیزی که بیشتر از همه اذیتم می کرد این بود که رفتارشان کاملا توهین آمیز بود.و گرنه چیزی که به عنوان ایرانی زیاد دیده بودم بازرسی بود. در هر صورت وسائلم را یک به یک چک کردند. دوچرخه را از دستگاه X-ray عبور دادند و جلوی یک فقره سگ مواد یاب گرفتند.بعد نوبت خودم شد و در انتها یک نفر با کیت های آزمایشگاهی خاصی، بسته های نعناع!! دارچین و ادویه ها و حتی نان یزدی را هم آزمایش کرد!! از حرص ، خنده ام گرفته بود. فکر کنم سر همین شک مسخره دست کم چند میلیون، به پول ایران، پیاده شدند. به گوشه ای رفتم و همانطور که پشتم به آنها بود رهایشان کردم تا هر غلطی که می خواهند بکنند. پروسه ای عذاب آور شروع شده بود که حدود یک ساعت طول کشید. توی عوالم خودم بودم که از پشت صدایی شنیدم: Come here
خودم را به نشنیدن زدم. یکی از افسرها -همان که رفیق فابریک سگ مواد یاب بود!! از روبرو به من اشاره کرد که به داخل اتاق بروم. رفتم و افسری که برایم ناآشنا بود اشاره کرد که وسائلم را جمع کنم. لحنش کاملا دوستانه بود. همانطور که خرت و پرت هایم را با غیظ در کیف ها قرار می دادم، زیر لب به انگلیسی هر چه به دهنم آمد به هر کسی که به ذهنم می آمد گفتم!! کاملا یادم هست که یک جمله را دائم تکرار می کردم:
?Why should I be in Georgia
افسر شروع به صحبت کرد. انگلیسی را کاملا روان صحبت می کرد. از بچه هایم پرسید و از سن وسالم و اینکه مسیر ایروان تا مرز را چند ساعته رکاب زدم؟ کم بودن بارهایم در سفر برایش تعجب آمیز بود. رکوردم را که شنید بیشتر تعجب کرد. به نظرم می خواست من را خر کند. در هر صورت اشاره به زانوهایم کرد و اینکه خوب نگهشان داشتم. از لحن برادرانه اش و نوع سوالهایش کاملا معلوم بود که می خواهد رفتارهای قبلی را از دلم دربیاورد. پیش رویم 60 کیلومتر جاده کفی تا تفلیس بود و پشت سرم 250 کیلومتر گردنه تا ایروان. من اما تصمیم خودم را گرفته بودم. بالاخره باید یک نفر پیدا می شد که توی دهن این ها می زد. چرا آن یک نفر من نباشم؟ شروع کردم به نقش بازی کردن. خندیدم. او هم خندید. گفتم:
You are a good man
تشکر کرد و اضافه کرد که قوانین مرزی است و افسر ها مامور هستند و معذور. و اینکه این مسائل عادی است. و از این دست موارد زیاد داریم...مثل سگ دروغ می گفت. خوب می دانستم که فقط با ایرانی ها این رفتارهای تحقیر آمیز را انجام می دهند. جلوی رویم کلی آدم با کیف ها و ساک های مسافرتی به اندازه یک لیفتراک عبور می کردند وکسی با آنها کاری نداشت. در هر صورت خندیدم و خندید. وقتی که مطمئن شد که ماموریتش را انجام داده رئیسش را صدا کرد و هردو روبروی من ایستادند. وسائلم را بسته بودم و کارم تمام شده بود. پاسپورتم را به دستم دادند و گفتند :
welcome to georgia
پرسیدم : شما دیگر کاری با من ندارید؟ اشاره کردند که همه چیز تمام شده... تاکید کردم که: تمام؟ و آنها با دست اشاره کردند که : finish و اضافه کردند:
You are in Georgia
و این همان لحظه ای بود که منتظرش بودم.فرمان دوچرخه ام را به عقب برگرداندم و گفتم:
so ... good bye
افسر گرجی دست من را گرفت و اشاره کرد که باید برعکس بروم. من اما همه وجودم تنفر شده بود:
می خواهم برگردم... اجازه نمی دهید؟
افسری که مهربانانه صحبت می کرد پاسخ داد:
اختیار با خودتان است اما شما الان در گرجستان هستید...
پاسخ دادم: اگر اختیار با من است ترجیح می دهم برگردم...
و برگشتم.
قیافه هایشان دیدنی بود...
بیرون از سالن مرزبانی هرم گرما دوباره در صورتم دوید. دوچرخه را به دیوار روبرو تکیه دادم و کمی آب نوشیدم. سه گنجشک بی نوا از فرط گرما گوشه یکی از پنجره ها کز کرده بودند. به نظر در حال جان دادن بودند. هر سه را برداشتم و به جای خنک تری بردم. کمی آب از قمقمه ام، که به علت علاف شدن در سالن مرزبانی کاملا سرد شده بو، روی آنها ریختم و شروع کردم به باد زدنشان، با همان پرینت های بیمه گرجستان که حالا برایم پشیزی ارزش نداشت. آنقدر این کار را کردم تا کمی تحرکشان بهتر شد. سنگینی چند نگاه را از پشت شیشه های مرزبانی که کاملا خلوت بود احساس می کردم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود.
افسر گرجی با تعجب مهر ورود به گرجستان که نیم ساعت پیش خورده بود را نگاه می کرد!! افسر ارمنی هم برای ورود من به ارمنستان مافوقش را صدا زد !! ظاهرا همچین صحنه ای را ندیده بودند. گفتم که از گرجستان خوشم نیامد و با همین جا بیشتر حال می کنم!! با تعجب خنده ای کرد و مهر ورود را زد!! سوار دوچرخه ام شدم و به سمت الله وردی رفتم. دستهایم را به نشانه تشکر از خداوند باز کردم. امروز دیگر برای من تمام شده بود، با یک حس بسیار خوب.
روز ششم
خیلی راحت به وانادزور رفتم و راحت تر از آن به ایروان. یک خانواده ارمنی با یک ون بسیار شیک من را تا ایروان رساندند. در طول مسیر، من جان مریم می خواندم و آنها دست می زدند. چقدر لذت بخش بود...شب در همان هاستل روز اول خوابیدم و نقشه هایم را برای برگشت کشیدم. فردای آن روز ، نزدیک ظهر وسائلم را بستم و آماده شدم برای بازگشت. بیرون از هاستل و کنار خیابان از همان فواره کوچک زیبا ، قمقمه دوچرخه را پر از آب کردم و آخرین یادداشتم را همان جا توی پیاده رو و زیر سایه درختان خیابان sayat nova نوشتم. خوب یادم هست که از یک چیز خیلی دلخور بودم .... داخل هاستل پرچم همه کشورها، حتی عراق، سوریه و فلسطین را دیدم و از پرچم ایران خبری نبود.
این همان صفحه گذرنامه ام هست که در ارمنستان و گرجستان مهر ورود و خروج خورد. هر چقدر افسران ایرانی و عراقی با شلختگی و بی نظمی هر چه تمام تر، هر جای پاسپورت را که دم دستشان بود، مهر ورود و خروج می زدند، ارمنی ها و گرجی ها این کار را منظم انجام داده اند:
موقع تعویض گذرنامه ام، این برگه را جدا می کنم و نگهش می دارم.مهر ورود به گرجستان و در کنار آن، مهر خروج از این کشور در همان روز، یادگاری است که هر وقت به آن نگاه کنم، احساس غرور خواهم داشت. وقتی علیرغم همه مشکلات پیش رو، از لذتم گذشتم و با پشت کردن به آن افسران مغرور، جوابشان را دادم. وقتی می توانستم بروم،اما برگشتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. شاید من اولین ایرانی باشم که بعد از ورود به خاک گرجستان، آنجا را به نشانه اعتراض ترک کرد.
به دفتر تعاونی رویال سفر در میدان جمهوری رفتم. اتوبوس حرکت کرده بود. با راننده تماس گرفتند و گفتند که بایستد و از روی نقشه محل توقف اتوبوس را به من نشان دادند. فقط پنج کیلومتر فاصله داشت. با دوچرخه و با سرعت خودم را به اتوبوس رساندم و طبق معمول دوچرخه ام در صندوق و خودم هم روی یک صندلی تک آرام گرفتیم. کمی آب خوردم و شروع کردم به مرور عکس های سفر. زمان داشت به عقب برمی گشت.و تصاویر با چشمهایم مرور می شد.همه چیز از انتها تا ابتدا ... وقتی به عکس یادگاریم با میدان آزادی رسیدم نا خودآگاه بغض کردم و گریه ام گرفت.
موبایلم را کنار گذاشتم و پرده جلوی پنجره را کنار زدم. و همانطور که اشک می ریختم بیرون را نگاه کردم.خانه ها، کلیسا ها، و خیابان ها یکی یکی از جلوی چشمم دور می شد و من دوباره به کشور خودم برمی گشتم. نقشه را باز می کنم و به خطهای کج و معوجی که به زشتی هر چه تمامتر دنیای زیبای خداوندی را خط خطی کرده نگاه می اندازم. همان خطوطی که ما اسمش را "مرز" می گذاریم و داخل آن زندانی شده ایم و فکر می کنیم زندگی می کنیم. امیدوارم یک روز همه این خطوط پاک بشود ... پاک پاک. اتوبوس می رود، من می روم و این زندگی است که می ماند و دلی که هنوز آرام نگرفته و به فکر سفر های بعدی است.
هنوز اول راهم ...