در بهار با عبور از شنزارهای مرکزی سرزمینم و کاروان شترانی که در هرسوی جاده بیابانی قرار دارند، دریاچه نمک و سپس گندمزارهای طلایی، باتلاقهای پرآب و مردابها همراه با خانوادهام به دهکدهای رسیدم که در میان قلههای استان قزوین قرار داشت. دهکدهای کوهستانی یا بهتر بگویم ییلاقی سرسبز که در امتداد مسیر پرپیج خم جاده برفراز کوهای بلند و درههای عمیق بود. دقیق همان مکانی که خورشید سر از آسمان برمیآورد و فرود میآید در غروبگاه. دهکدهای که در مقابل جایگاه خویش قلعهی اسرامیزی را جای نهاد بود. قلعهای که من دوست دارم و عشق میورزم که آن را قلعهی رازهای مدفون بناممم. قلعهای که همه آن را به نام الموت میشناسند. نامی که عظمت و بزرگی آن نشان میدهد و اسرار آمیز بودن آن را.
اما برای رفتن به آنجا باید صبر کنم. قدری. به همین منظور شب را خانه یکی از آشنایانمان میگذرانم. جایی که تنها پس از مدتهای طولانی توانستم باعبور از سالیان دراز همبازی کودکیهایم را ببینم. کودکی که فقط تنها خاطرهای از آن باقی مانده و میماند. به شیرینی یک قند و پس از آن درک کنم این روزها و لحظات و زندگی انساناند که به سرعت حرکت ثانیه شمار عقربه ساعتی میگذرند. زمانی که هرچه گذشتهاست را باخود میبرد و چیزهای جدید میآورد دیگر هردویمان تغییرها کرده بودیم. بزرگ شده و در مسیر رویاهایمان حرکت میکردیم من در مسیر نویسندگی و رویاپردازی و او در مسیر ماجراجویی.
خانهای همبازیم که برای مدتی در آن ساکن بودیم خانه بسیار بزرگی بود که نسبت به دیگر خانههای روستایی آن دهکده و دهکدههای اطراف بزرگتر و به شیوه و سبک مدرنی ساخته شده بود. درحالی که خانههای دیگر معمولا چوبی بودند و سقف شیروانی سرخ و حتی اتاقک زیر شیروانی، تنور قدیمی و اصطبل داشتند. حسی که از دیدن آنخانهها ممکن بود به هر ببیندهای جریان یابد حس داستان هایدی در کوههای آلپ اثر یوهانا اشپیری نویسنده سوئیسی بود با این تفاوتکه من در درهکدهای در کوهستان البرز بودم.
با این وجود خانهای که من در آن اقامت داشتم، حیاطی بسیار بزرگ داشت که سراسر آن را درختان میوه، تاک های انگور فرا گرفته بودند البته به همراه بوتههای گل رز سرخ و صورتیرنگی که تو را به یاد انیمیشن و فیلم دیو و دلبر و به خصوص کتاب شازده کوچولو آنتوان اگزوپری میانداختند شازده کوچولویی که درون سیارکش تنها یک گل رز سرخ را دوست داشت. تنها موجود زندهای که عاشقش شده بود و برای حفاظت از او تا آن سوی سیارات سفر کرده و درسها آموخته بود.
گلهای رزی که من هربار بادیدن آن رزهای سرخ به یاد آن میافتادم چرا که آن رزها، رزهایی معمولی نبودند که در هرگل گلفروشی و کوهو برزنی یافت شوند. زبیاتر، خوشبو تر بودند و اندازهای فراتر از حد معمولی خود داشتند پس میشود این نتیجهرا استبناط کرد که جادویی بودند و شاید همانند گل شازده کوچولو حرف میزدند البته اگر انسانها توان فهم واژههای آنان را داشتند.
آنخانه همچنین بالکنی بزرگ داشت که منظره مقابلش به کوهای بلند اطراف ختم میشد. به باغهای گیلاس و آلبالو و کوهایی که من با دوربین دورنما دیده بودم بزهای کوهی گوزنها در آن زیست میکند و حتی پلنگها. چرا که شنیدم مدتی پیش پلنگی از سرناچاری و سرما به آن دهکده پناه آورده و بعد رفتهاست. همینطور منظره دوری از آن قلعه مخوف که به سوی آن سفر کردم.
حالا فردا شده بود و من دریک ماشین باری به سوی آن قلعه میرفتم. مکانی که رسیدن به آن یک مسیر درعین سرسبزی و زبیابیی، جادهای کوهستانی پر از دره و گردنههای مارپیچ داشت و آنقدر پرپیچ و خم مرتفع بود ممکن بود تورا دچار هراس سازد و مدام از ناهمواری جاده از اینسو به آن سو تکان میخوردی. با این وجود اما در مسیر این جاده هر طرفینت به کوهای سیز و پر گلی ختم میشد که پر از ریزگلهای بنفش دارویی بودند و کوههایی که تنه سوراخ سوراخی داشتند.
گویی کوتوله های پنهان از چشم آدمان، آنها را برای زندگی خود حفر کرده بودند و در ختان گیلاسی که از دیوارههای باغها سر براورده و ثمره سرخ و شیرین شاخسار سنگین خود را بروی دامانم میانداختند. گیلاسهای سرخ همچو یاقوت کبود و شیرین و ترش و سپس آسمان آّبی با گوی درخشان خورشیدش و ابرهای رشته نواری که لطافت نسیم خود را بروی گونهام روانه میکردند. همچو نسیمی که در گندمزار اطراف که خوشه گندمهای طلایی را به رقص آورد.
میان راه توقفی کردیم. در بیشه سبزی که کفشدوزکان در آن خانه داشتند و بزغاله های کوچک سفید و حنایی در آن جست و خیزکنان از سویی به سوی دیگر میرفتند. هنوز راه در مسیر داشتیم اما قبلش باید صبحانه ای میخوردیم. مسیر پرپیچ و خم جاده قدری خستهمان کرده بود. دست بهکار شدیم عدهای مشغول تهیه صبحانه شدند و عده دیگری برای جمع کردن آویشن و چایی کوهی به جستجو رفتند. صبحانهمان مشتکل بود از یک املت خوشمزه با گوجههای سرخ روستایی، نان شیرمال سنتی و چایی کوهی به همراه برش هایی از طالبیهای شیرین .
هنوز ظهر نشده بود که به مقصد رسیدیم. به آن قلعهای اسرآمیز که برخلاف ظاهر غیر اسرآمیز و متروکهاش که من برای اولین بار آن را میدیدم میشود گفت از آن قلعهای که در ذهنم نمایان بود تنها مخروبهای باقی مانده بود. قلعهای که من در گمانم آن را با مناره های بلند و گنبدهای طلایی کوچک، دیوارهای سنگی و مرمری و اتاقکهای تودرتویی تصور میکردم که درو دیواری طلایی و کف و سقف مرمرین دارند دقیقا مثل داستانهای سندباد و قصه علائدین و غول چراغجادو. نمیشود گفت که تمامی آن تصورات از آن خودم بوده چراکه من تصویری بازسازی شده از آن را درون اتاقم داشتم باهمان گنبدهای طلایی، برجکهای منارهای و مخروطی، دیوارهای مرمرین و سپید و همچنین درودروازههای مستحکمی که همه از طلا بودند.
از قبلها و پیش از سفر خوانده بودم که مورخان و باستانشناسان قدمت آن قلعه را آن را مربوط به قرن سوم و چهارم هجری میدانند دژی که به عنوان پایگاه مرکزی فعالیت حسن صباح بنیادگذار حکومت اسماعیلیان و دیگر رهبران آنها شناخته شده و به دلیل شرایط سخت جغرافیاییش از دسترسی سپاهیان خلفای بغداد و هرگونه مهاجمی مصون بوده است چراکه دستیابی یا اشغال آن بسیاربسیار سخت به نظر میرسید. سپس خوانده بودم این قلعه در قرن پنجم و شیشم هجری توسط هلاکوخان مغول تخریب و توسط پادشاهان دیگر مورد استفاده قرار گرفت است گاهی حبسگاهی بوده و گاهی برجک دیدبانی و گاهیهم پایگاه نظامی. این تمام تاریخ و ماجرایی بود که از آن میدانستم. شاید مهم ترینش.
اما برای من این تنها اطلاعات تاریخی نیستند که به این مکان و هویتش، جادویی و اسرآمیز بودن را اضافه میکنند بلکه این افسانههایند که این ارزش آن را میافزایند. اقسانه هایی که من زمانی که برای اولین بار به آن سو نه به سوی قلعه سفر کرده و از زبان اهالی آن شنیده بودم. افسانههایی که میگفتند صاحب آن قلعه در روزگاران به علم ساختن اکسیر طلا دست یافته و تمام فاش کننده رازهایش را با آن تبدیل به مجسمه طلا کرده است. یا داستانهای که میگویند یک گنجینه بزرگ در زیر این قلعه وجود دارد که دست هیچ باستان شناسی به آن نرسیده است یا تونلی که افسانه شده بود آن سویش بهشت است و کلی داستان دیگر موضوعاتی جالبی که ایدهها برای یک نویسنده رمانهای فانتزی دارد.
تنها راه ورود به قلعه در انتهای ضلع شمال شرقی آن است که با کوهی به نام هودکان فاصلهای نسبتاً زیادی دارد اما بر آن مشرف است. و پیرامون دژ از هر سو پرتگاهای عمیق و مرگبار ختم میشود. قدم پیش میگذارم در یکی از مکانهایی که گویا ورودی قلعه بود یک دوازه سنگی با دری چوبی شکلاتی رنگ به چشم میخورد که بالای آن بر سر چارچوب در به خطی عجیب و از نظرم خط کوفی عبارتی نوشته شده که خواندش برایم دشوار است. بخشی از این عبارت محو یا تخریب شدهاست ولی همان میتواند به ماهیت عجیب و جادویی آن قلعه بیافزاید.
با کمک اطرافیان به داخل قدم میگذارم و پای فرا تر برمیدارم. بوی آتش و دود بینی مرا فرا میگیرد. بوی یک آتش قدیمی که شاید و به گمانم از تصورم میآید و پس از آن کمکم بوی ترس و خوف. بوی تاریکی و مرگ. بوی رمز و راز. نمیخواهم درباره چیزی ترسناک صحبت کنم ولی فکر کنم این عطرهایی است که ممکن است یه بنای بسیار بسیار تاریخی و قدیمی برخود داشته باشد همانند انسانها و هر اشیایی که برای خود، هرکدام عطری دارند.کمی که نگاهم را به سویی دیگر میچرخانم. چند کوره آتش قدیمی را میبینم و اتاقک نماهایی را که گویی متعلق به ساکنان آن دژ بوده. همان اتاقک های تودتویی که با پردههایی از حریر سپید و طلایی و سنگبریهای به شکل هلال ماه و شیر تزئین شدهاند و یک نسیم تابستانی با گذر از میان شاخسار درختان و قاصدکهای سپید آنها را به رقص در میآورد.
همچنین دیوارههایی به همراه طاق نما هارا دیدم که میگویند متعلق به کتابخانه قلعه بوده. این یکی از مهمترین حقایق تاریخی این دژ است که دربارهاش خوانده بودم. حقیقتی که میگوید این قلعه در دوران خویش یکی از بزرگترین کتابخانههای سرزمین را دارا بود و با تصرف مغولها، زیربنا و ساختارش در معرض آتشسوزی و نابودی قرار گرفته است اما وزیر ایرانی هلاکو خان به نام عطاملک جوینی توانسته با جلب رضایت او قسمتی از آثار کتابخانه را از نابودی نجات دهد. کتابهایی که اگر نجات نمییافتند برای همیشه و تا ابد قسمتی از تاریخ را درون گرداب سیاهی از فراموشی فرو میبردند.
ناگهان تصاویری میان چشمانم نقش میبنند. مثل همان تصویر نگارگری که از فتح قلعه به دست هلاکوخان و سربازانش نگاشته بودند با آسمانی از رنگ لاجورد و زمین را با رنگی از طلای زرین. سربازانی زره پوش و بیگانه میبینم. بدوی و مهاجر. کوهنشین و یاغی که با اسبهای سرخ و سیاهشان وارد به قلعه میشوند و هر کدام مشعلی افروخته بردست. خز سیاه روی شانهشان او را بیشتر به یک دیو نشان میدهد تا آدم. دیوهایی که صدای «هیهی» و خروششان زمین و زمان را برهم میکوبد و آنان را زیر سم اسبانش غبار میکنند.
کمکم صدای فریادی در گوشم جان میگیرد. فریادی که شاید که شبیه صدای یک دخترک است. دخترکی با لباسهای شهتوتی که هراسان و دواندوران از ترس شعله خشم سواران از دانالی به دانال دیگر میرود تا نجات یابد اما راه فراری نمییابد و خودش را در دخمهای پنهان میکند و تا ابد در آن پنهان میماند تا ابد.
به خودم میآیم. بالای سرم خورشید تابان کمی از وسط آسمان به سوی دیگر پرتاب شده. به این معنا که دیگر عصر است و وقت رفتن. با اینکه میدانم این بنای جادویی حالا و حالا برای خود داستانها دارد، مجبورم آن را ترک کنم. دست در دست دیگری آرامآرام از پلههای آن که در شیب دامنه کوه واقع شده پایین میآیم. به یاد خودم میافتم که باشنیدن داستانهای آن قلعه چقدر مشتاق بودم تا در آینده باستانشناس شده و بیایم تا راز از سر آن بردارم. رازهایی که برای خود یک داستان یا افسانهاند. رازهایی که از من میپرسند:
آیا در زیر آن جا که من بروی خاک آن قدم برداشتهام، آدم طلایی وجود دارد؟ همان آدمهایی که از طلا شدهاند. یا آن تونل مخوفی کجاست که افسانه شده آن سوی آن به بهشت ختم میشود؟ بهشتی که در شمالیترین و سرسبزترین نقطه کشور قرار دارد یا آیا واقعا درخت بید جادویی که میگفتند همیننزدیکیها است با خود جادوها دارد؟ و اگر ندارد پس چرا کسی از ترس طلسم آن جرئت نزدیکی به آن را ندارد؟
میاندیشم اما من یک باستان شناس نشدهام ولی شاید قدرت آن را داشته باشم که که چیزهایی بنویسم. چیزهایی که از درونش واجها به واژهها و واژهها به جملات تبدیل شوند و از میان جملاتش داستان ها بیرون بیاید. خودم را جای آن دخترکی که میگذارم که آن قدر کسی اورا از دخمه پیدایش نکرده بود جان داده و حالا کسی او را یافتتش و سپس او را زیر همان درخت سرو جادویی خوابانده تا روح دخترک نترسد. روحی که هنوز هم همانجا کنار درخت سرو زیست میکند و از دیگران میترسد. فکر میکنم حالا شاید آن دخترک روحش تنبدیل به روح آن درخت بید شده . چرا که بید شاخههای بلند و افتان دارد همچو گیسوان دخترک.
دخترکی که روحش به دنبال پیکری است تا در آن زنده شود. یک دخترک دیگر همچو خودش. تا بزرگ شود. یک باستانشناس یا نویسنده شود و سالیان بعد داستان خودش را بازگوید. آری شاید. شاید داستانش را هم تغییر دهد. پایان خوشی برا آن بنویسد. بنویسد که تا ابد با شادی و شادمانی در آن قلعه زیست کرده و نهایتا روزی زیر درخت بیدی به خواب رفته است یک خواب ابدی. شاید در داستانش پرده از رازها بکشد. رازهای مدفون قلعه.
اینگونه قعله در مسیر جاده از میان دیدگانمکوچکتر و کوچکتر میشود تا قدری که دیگر نمیبینمش و دوباره هرچه میبینم کوه است و دشت. سرتاسرم. کسی از همراهانم ظرفی از آلوچه تعارفم میکند. آلوچهها ترش و سبز. شب میشود. من میمانم در فکر آن دخترک که در آن شب تاریک هم پرندهای میخواند. پرندهای که نمیدانم نامش چیست اما خوب میخواند و خوش آواز همچو بلبلی در بهاران. دست به قلم میشوم و داستان را اغاز میکنم. روزی روزگاری برفراز کوهای بلند....