ما هیچ قصد دیدن مجارستان را نداشتیم. البته، حالا و به تاریخ این سفر، یعنی تیر ماه 1402 نداشتیم. چون یکبار، دو سال پیش و بعد از لغو محدودیتهای کرونا، با یک برنامه ریزی حسابی، بلیط خریده و جا رزرو کرده و چمدان چیده بودیم، که با فوت ناگهانی بابا راه را کج کرده و به جای تور بوداپست، سر از بهشت زهرای تهران درآورده بودیم. با این همه، خیال ِ تمام کردن ِ سفر ِ شروع نکرده مان هیچ وقت ِ دیگر از ذهنم نگذشت و شاید اگر پرواز 63 یورویی ویز ایر از بوداپست به ابوظبی، و از آن جا با 15 یورو به سمرقند نبود، حالا حالاها هم نمی گذشت.
بله! ما برای رسیدن به مقصد اصلیمان، ازبکستان، و با این قیمت ِ عجیب کم، باید از بوداپست میگذشتیم و چه فرصتی از این بهتر برای سفری که جای خالیاش از خاطرهای تلخ درد میکرد؟ پس قرار شد به بهانهی سفر به سمرقند، بوداپست را هم ببینیم. اما بگذارید قبل از رفتن چند کلمهای حرف بزنم. من را شاید هنوز یادتان باشد: آصفهی حالا 33 ساله و معلم انگلیسی و اخیرا راهنمای گردشگری که با همسرم، مجید ِ این روزها 38 سالهی تازگیها دانشجوی پیاچدی معماری (و گاهی راهنمای گردشگری)، 4 سالی هست به بروکسل بارانی مهاجرت کردهایم.
من که هر بار سرزمینی شگفت زدهام کرد، قصهاش را اینجا نوشتم که دریچهای باشد به دنیایی ورای کلیشه و رسانهها. اما این بار و این سفرنامه، انگار بیشتر از هر کسی، برای خودم هست! چرا که شرح بازدیدیست 5 روزه از مقصدی نه چندان ناشناخته. ولی نوشتن ِ بعد از سفر گاهی هم مثل مزهمزه کردن غذاست و جز لذت جدایش _که کمتر از اولین بار ِ دیدن ِ شهری تازه نیست_ فرصتی هم هست برای مرور دقیق و دوباره و از آن مهمتر، ثبت همیشگی خاطرات.
ممنونم که همراه این سفر و شریک این خاطرهی منید.
روز اول: پنجشنبه 15 تیرماه فرودگاه / خانهی مارک
پرواز ما از فرودگاه شارلروآ و ساعت 3:20 عصر بود. باید تا خانهی کسی که مجید از "بِلابِلا" پیدا کرده و تا فرودگاه هم مسیر بودیم میرفتیم. بلابلا اپلیکیشنی فعال در بعضی از کشورهای اروپاست که با هدف تقسیم مخارج بالای سوخت و البته طبیعت دوستی، رانندهها و مسافرهایی با مقصد مشترک را به هم میرساند و هزینهاش در مسیر بروکسل تا فرودگاه همیشه به صرفه تر از اتوبوسهای 18 یورویی معروف به "شاتل باس" است.
دقیقا به موقع و وقتی به خانهی راننده رسیدیم که با داشت با تسلای اِس 90000 یورویی فسفریاش از پارکینگ بیرون میآمد. البته که مدل و رنگ ماشین، آن هم در چنین مسیر کوتاهی هیچ مهم نیست، اما قصدم نشان دادن رواج بلا بلا بود حتی بین قشر متوسط به بالا.
دو سه دقیقه ای از سوار شدن ما نگذشته بود که رانندهی ترکیهای گفت از لهجهمان فهمیده ایرانی هستیم و کم کم سر درد و دلش هم باز شد که شما میفهمید راهی که ترکیه پیش گرفته به ترکستان است و هر چی رشته بودیم پنبه شد، و اقتصاد رو به نابودیست و تازه با زلزلهی اخیر مشخص شده دولت چقدر فاسد بوده و مقامات که به ظاهر چنین میگفتند در عمل چنان میکردند و...، و سر تکان دادن ما هم که آره، ما میفهمیم، تاثیری نداشت. صدایش مرتب بالاتر میرفت و انگلیسیش، که تا قبل مسلط و راحت حرف میزد، بیشتر دچاراشکال میشد.
گفتگوی ما درباره آهنگ ترکی دوستِ من الاغ
و تمام راه حرف زد. اما من که این روزها ظرفیت غصه خوردن برای هیچ کجا جز ایرانم را ندارم، به محض پیاده شدن از ماشین همه ش را فراموش کردم و باز حواسم رفت به سفر در پیش. شب ِ قبل چکاین آنلاین کرده و حالا فقط باید در صف میایستادیم. هر دو، نفری یک کولهی کوچک داشتیم و فقط مُشتی لباس و ضروریترین وسایل، و همین قیمت بلیط را ارزان تر (نفری 70 یورو) و از ایستادن در صف تحویل بار معاف مان میکرد. بدون تاخیر بلند شدیم و بعد از 2 ساعت پرواز که برای من به خواندن کتاب دیجیتال و برای مجید با گوش دادن به پادکست گذشت، در فرودگاه "فرنتس لیست" بوداپست، پایتخت مجارستان فرود آمدیم.
حالا باید راهی پیدا میکردیم برای رفتن تا خانهی "مارک". مارک، اولین میزبان ما در بوداپست و از کاربران سایت "کوچ سرفینگ" بود. قبلا از این سایت و کاربردش، و اینکه چطور میزبان پیدا کنیم و مهمان بشویم و یا برعکس نوشتم. اما خودم هم، تا قبل از این سفر فکر نمی کردم که بررسی پروفایل کاربرها و جواب دادنشان چه درک و شناختی از فرهنگ کشور مقصد به آدم میدهد! مثلا، بیشتر میزبانهای بوداپست لیستی بلند و بالا از سفرهایشان داشتند و بعضاً کشورهای غیر معمولی را هم دیده بودند که با در نظر گرفتن درآمد پایین مجارستان نسبت به کشورهای شمال اروپا عجیب بود.
راستش، اینطور خارج شدن از دایرهی امن (که برای خیلی از اروپاییها محدود به همین قارهی سبز است و نهایتاً کشورهای غربی) حداقل بین بلژیکیها معمول نیست. مثل همیشه، اول گشته بودم دنبال میزبانی که ایران در لیست سفرهایش باشد که کمتر کسی جز خاطرهی خوب از این سرزمین و مردمش دارد و همین امکان پذیرفتن درخواست را بیشتر و اقامت را شیرینتر میکند.
نکتهی بعدی، پیامهایی بود که در جواب درخواستهایی که فرستاده بودم گرفتم. تقریبا همه، متنی طولانی و محبت آمیز نوشته بودند و اگر امکان میزبانی نداشتند سفر خوبی برای ما آرزو کرده، یا با اشاره به ایرانی بودنمان حرفهای قشنگی زده بودند. نهایتاً، با وجود شلوغی روزهای اول تابستان، 4 جواب مثبت گرفتیم. معمولا در این نوع اقامت سعی میکنم نه کمتر از 2 شب (برای داشتن فرصت شناخت و همصحبتی و دوستی) و نه بیشتر از 3 شب (برای جلوگیری از مشکلات احتمالی و البته خسته نشدن میزبان) جایی نمانیم. پس تصمیم گرفتم برای 5 روز ِ سفر، مهمان دو نفری که زودتر جواب داده بودند باشیم که اولیاش همین مارک بود!
خانهی مارک، که از مرکز شهر دور هم نبود را در گوگل مپ پیدا کردیم. اتوبوسهایی که از فرودگاه به جاهای مختلف شهر میرفتند در یک قدمی ترمینال بودند و دستگاه بلیط فروشی هم همانجا بود. داشتیم باهاش سر و کله میزدیم تا بلیطی بخریم که خانمی لبخندزنان برای کمک به ما نزدیک شد. بعد از برخوردهای خوب میزبانهای سایت و حالا با کار قشنگ این خانم، به بوداپست قبل از دیدنش علاقهمند شدم. با اینکه تنهایی هم از پس خرید بلیط بر میآمدیم، نخواستم فکر کند بهش اعتماد نکرده یا قدردان مهربانیش نبودیم. برای همین پرسیدم چطور باید بلیط گرفت و شمارهی اتوبوسی که باید سوار میشدیم را دوباره چک کردیم. حوالی ساعت 6 بود و هوا روشن. مجید گفت کمی توی شهر بچرخیم. نمی خواستیم مزاحم مارک که هنوز نمیشناختیمش باشیم، پس قرار شد شام هم بیرون بخوریم. در میدان "کالوین"Kalvin.
از اتوبوس پایین پریدیم و شروع کردیم به گز کردن خیابانها. این قسمت شهر، شاد و زنده و شلوغ بود. بعد از چرخی کوتاه در رستوران "پاتانِگراپِشت" که صندلیهایش را در پیادهرو چیده بود و میزهایش رومیزیهای چهارخانهی سفید و قرمز داشتند (و بعدا فهمیدیم این مدل پارچه، سبدهای حصیری و صندلیهای چوبی چقدر اینجا مرسومند) نشستیم.
نگاهی به دور و اطراف انداختم. چند رستورانی که میزهایشان را توی همین پیادهرو چیده بودند همه اِلِمانهای روستایی و کشاورزی داشتند. مثل ریسههای فلفل قرمز خشک که سوغات مجارستانند و رومیزیهای گلدوزی شده که صنایع دستیشان هستند. من به پیشنهاد مجید، سوپ گولاش که قبلا امتحانش کرده بود گرفتم و خودش سوپ ماهی مجارستانی، و برای غذای اصلی هم، با هم یک مرغ پاپریکا با دامپلینگ. اما گولاش زیادی سنگین بود برای سوپ بودن! با تکههای درشت گوشت قرمز و سیبزمینی و هویج، در رب گوجه فرنگی و پیاز با ادویه، بیشتر شبیه خوراک گوشت بود و برای غذای اصلی کافی. البته با توصیفاتی که کردم شاید فهمیده باشید به ذائقهی ایرانی نزدیک و خوشمزهست. برعکس سوپ ماهی که با وجود ادویه و رب گوجه فرنگی هنوز ته مزهای از اقیانوس میداد. نفهمیدم از سنگینی گولاش بود یا بدمزگی سوپ ماهی که دیگر برای غذای اصلی نه جا داشتیم و نه اشتها، اما مزهش خوب بود و هر طور بود تمامش کردیم.
قبل از رفتن و تا فرصت استفاده از اینترنت رستوران بود به مارک پیام دادم که "داریم میایم". پرسید برای شام میرسیم که گفتم مزاحم نمیشیم. 4400 فورینت پول میز را دادیم و پیاده راه افتادیم سمت خیابان "اِس زِک".
واحد پول مجارستان، با وجود عضویت در اتحادیهی اروپا متفاوت، و هر 400 فورینت ارزشی معادل یک یورو دارد. خیلی از جاهای توریستی مثل همین رستوران قیمتهایشان را به هر دو واحد پول نوشتهاند، و ما که پرداختها را با کارت اعتباری انجام میدادیم نفهمیدیم که همه جا یورو قبول میکردند یا فقط جاهای توریستی؟
شاید حالا وقت خوبی هم باشد برای فقط کمی از شهر گفتن، که قدمتی 150 ساله دارد و از ادغام دو شهر قدیمی تر "بودا" در غرب دانوب و به جا مانده از قرون وسطی که صخره ایست و "پست" در شرق دانوب که مسطح است پیدا شده، و حالا پر جمعیتترین شهر ِ این کشور ِ ده میلیونی هم هست.
آپارتمان مارک در قسمت بودا و خیابان نسبتاً پهنی بود. زنگ که زدیم، برای استقبال از ما بیرون آمد. برخوردش آنقدر گرم بود که در همان چند لحظه خیالم از میزبان شب اول راحت شد. جعبهی شکلات بلژیکی را دستش دادیم و وارد شدیم. خواست که کفشها را بکنیم، و چی بهتر از این که قرار بود مهمان خانهای با استانداردهای نظافت ایرانی باشیم!؟ آپارتمان کوچک و بینهایت تمیز بود. اتاق بزرگی داشت که یک تخت دونفره، میز کار، قفسهای پر از کتاب، گلدانهای سرحال و سبز و دوچرخهاش آنجا بودند. راهروی باریکی از اتاق تا حمام و دستشویی میرفت و در همین فاصله، یعنی همین راهرو اجاق گاز و یخچال و کابینت، و یک میز کوچک چهارگوش و چوبی، آشپزخانهای ساخته بودند.
اینطور خانههای فسقلی، مخصوصاً برای یک نفر، در بلژیک هم معمولند و ما هم اوایل مهاجرت 3 سالی تو یکی کوچکتر از این حتی زندگی میکردیم. اما نکتهی خانهی مارک، تمیز بودن، نورگیری به خاطر پنجرهی بزرگ توی اتاق، و مینیمال بودنش بود. با اینکه گوشه و کنار را با میوههای کاج، برگهای خشک و سنگهای نرم رودخانهای تزیین کرده بود اما چیدمانشان انقدر درست بود که حس میکردم هیچ چیز ِ اضافهای توی این خانه نیست.
سه تایی پشت میز نشستیم تا معاشرت کنیم. مارک دو متری قد داشت و استخوانی بود. موهایش از عکس پروفایلش خاکستریتر و کوتاه بودند و چشمهای شفافش را روشنتر نشان میدادند. و با آن پوست رنگپریده و انگشتهای لاغر و کشیده، بی شباهت به تصویر ِ کلیشهای ِ شاعرها نبود. یک ساعتی بیشتر طول نکشید که بفهمم روحیهی شاعرانهای هم دارد! مارک با همان سلیقهای که در چیدمان داشت و برای پذیرایی از ما، روی میز میوه و آجیل گذاشته، و خودش هم وگان بود. برای همین هم هربار که چشمم به جعبهی شکلاتی که برایش خریده بودیم میافتاد، غصهام میگرفت که حالا چه کارشان میکند!؟
حساس بود و حرف که میزدیم با دقت گوش میداد. از آن آدمهای ایده آل برای پیادهروی و موزهگردی و تئاتر که اگر نزدیک بودیم از بهترین دوستانم میشد. به دیوارهای راهرو عکسهایی زده که در سفرهایش گرفته بود و بی اغراق دید خوبی داشت. کتابی هم نوشته و چاپ کرده بود. اما عجیب ترین نکته تسلطش به زبان فارسی بود! که استارتش را سالها پیش و همزمان با تصمیم برای سفر به ایران زده بود. سفری که هیچ وقت اتفاق نیافتاد و زبانی که شیرینیاش دیگر رهایش نکرد.
مارک که سینمای ایران را هم میشناخت و حسن معجونی بازیگر محبوبش بود، همینطوری هم فارسیاش را تقویت میکرد. گفت گاهی آنقدر روی ساختار جملهها دقیق میشود که در روز فقط ده دقیقه از یک فیلم را، بارها میبیند. بهش گفتم در بلژیک معلم فارسی هم هستم، اگر سوالی دارد؟ با تردید و ملاحظه گفت وقت سفر و تعطیلاتم را، آن هم رایگان و با چیزی که منبع درآمدم هست نمیگیرد که گفتم این زبان مادری من و برایم آنقدری عزیز هست که حرف زدن دربارهش هیچ سخت نباشد!
و تمام آن شب به بحث از ایران گذشت. به مارک، که آن روزها درگیر تماشای فیلمی از زندگی جهان پهلوان تختی بود و از مرگ رازآلودش میپرسید، خواندن "ماهی سیاه کوچولو"ی صمد بهرنگی را توصیه کردم. گفت که با نسخههای الکترونیکی، با همهی کار راه بنداز بودنشان ارتباط نمی گیرد و حس لمس کتاب و بوی کاغذ همراه خواندن چیزی نیست که بتوان از آن گذشت. همزمان با این مکالمه مجید، با سرچ و پیدا کردن یک کتابفروشی با امکان پست در اروپا، کتاب را برایش سفارش داد که بعدا فهمیدیم به خاطر واضح نبودن آدرس، برگشت خورده و هیچوقت به دست مارک نرسید!
روز دوم:جمعه 16 تیرماه قلعهی بودا و کتابخانهاش / بازار مرکزی / قلعهی بودا و محوطهاش
از خوابیدن روی تخت بزرگ مارک که با دست و دلبازی به ما داده و برای خودش روی زمین جا پهن کرده بود، خستگی روز پیشمان در رفت.
برای صبحانه میزی رنگارنگ از میوه و سبزی چیده بود و مارمالادی که میگفت محصول معروف مجارستان است و کنجد و گردو. میخواست برای گرفتن نان تا مغازهی بدون پسماند ِ همیشگیاش برود که مجید همراهیاش کرد و با خریدن نان، شیرینی وگان و میوه، سعی در جبران گوشهای از این همه مهربانی. مغازههای بدون پسماند محصولات را فله و بدون بستهبندی میفروشند و با این فرمول فقط چیزهای خانگی و طبیعی دارند که گرانتر، اما برای ما و طبیعت بهترند. مارک حتی زبالههای گیاهیاش را در سطلی میریخت و تبدیل به کمپوست میکرد تا هیچ گوشه از این جهانی که مردم گاهی با جنگ سرخش میکنند را آلوده نکرده باشد.
بعد از صبحانه، با مارک که برنامهنویس بود و دورکار خداحافظی کرده و رفتیم برای کشف شهر. ایستگاه اتوبوس سر کوچه، ولی خبری از بلیط فروشی آن نزدیکیها نبود. به امید پرداخت با کارت اعتباریمان (که در وسایل نقلیهی عمومی بلژیک ممکن است) سوار شدیم، اما نشد. ظاهراً در سفر به بوداپست باید بلیطهای یک هفته ای را از ایستگاههای مرکزی گرفت و ما نمیدانستیم. شهر، آفتابی و گرم، و در جوار دانوب ِ جاری و صخرههایی آنقدر نزدیک به خیابان، زیبا بود.
کرانه صخرهای دانوب در سمت بودا
حالا شاید زمان خوبی باشد برای بیشتر گفتن از مجارستان، که با وجود پیشینهی سکونت درش از قرن اول قبل از میلاد، تازه در قرن نُهم خانهی قوم مجار شده. دیشب مارک، با درکی که از زبان فارسی داشت گفته بود طوری که ما اسم کشورش را میگوییم یکی از درستترین نامهاست که ترکیبی است از مجار Magyar(نام این قوم به زبان خودشان) و پسوند ِ فارسی ِ "استان" به معنای سرزمین. البته مجارستان مثل خیلی از کشورها خانهی اقوام دیگری هم هست، و چه تاریخ تلخی که از سر نگذرانده: از غارت مغولها تا سلطهی 150 سالهی عثمانیها و حملهی کشورهای اروپایی و تجزیه و جنگهای جهانی و تسلط کمونیسم و انقلاب.
به شهر که حالا آرام و زیبا، با تلالو آبی دانوب میدرخشید و نه انگار که همهی اینها را تجربه کرده نگاه کردم و یادم افتاد مارک وقتی از حال بدش میگفت و افسردگی رایج بین مجارها و آمار بالای خودکشی، پرسیده بود "تو میفهمی، مگر نه؟ یک مجار و یک ایرانی وقتی به هم برسند از چه چیز دیگری میتوانند حرف بزنند؟" انگار غم ِ دورانی که همهاش هم دور نبود، راهش را به امروز این مردم پیدا کرده باشد. چیزی که مارک بهش "غم شرقی" میگفت. واقعا هم مجارها بیش از اینکه شبیه آلمانیها و بلژیکیها و هلندیهایی که هر روز سر کارم میدیدم باشند، شبیه مردم مهربان و غمگین شرقی بودند. فکر کردم شاید لیست بلند و بالای سفر در صفحهی کاربران کوچ سرفینگ هم برای قدردان ِ همین آرامش نسبی بودن است و زندگی کردن در فرصت ِ زیست موجود تا جای ممکن که حال خوش خیام وارش یک جاهایی هم به تلخی میزند.
توی همین فکرها رسیدیم به اولین جایی که باید میدیدیم: قلعهی بودا (یا قصر سلطنتی)، که با وجود تزئینات قرن هجدهمی و باروکی، ساختش برمی گشت به قرن سیزدهم و از آن موقع و در دورهها و جنگهای مختلف بارها تخریب و دوباره ساخته، و کاربریش هم تغییر داده شده بود. از کاخ سلطنتی گرفته تا انبار و اصطبل عثمانیها و بعدتر برای سالها متروکهای خالی و سپس صومعهسرا و دانشگاه در دورهی ماریا ترزا. و دوباره کاخ مسکونی تا زمانی که خانواده سلطنتی در قرن 19 و آشوبهای انقلاب، ترکش کرده تا به دست فرماندهی ارشد اطریشیهایی که شهر را اشغال کرده بودند بیافتند. اما فقط یک سال بعد و با بازگشت ارتش مجارستان، قلعه که حالا آخرین سنگر اطریشیها بود بمباران شد و آتش قسمتهای جنوبی و مرکزیاش را کاملاً سوزاند. هرچند که فقط چند سال بعد دوباره ساخته شد، اما هیچ پادشاهی دیگر برای زندگی انتخابش نکرد.
در دورهی امپراطوری اطریش-مجارستان به محل مهمانیهای اشرافی و نمادی از صلح بین خانواده سلطنتی و مردم تبدیل و با بهتر شدن اوضاع اقتصادی بوداپست، دوباره بازسازی شد. قلعه، در جنگ جهانی دوم به دست نازیها افتاد تا بعدتر که به وسیله دشمن شان، روسها،اشغال شد. و در همین درگیریها به کلی تخریب و سرقت شد و جز دخمهاش، که زمانی گورستان ساکنان قلعه بود، هیچ جای دیگری از آن سالم نماند، و هرچه امروز هست بازسازیست.
هرچند که سفرنامه فرصتی برای شرح تاریخ نیست، اما راستش، دربارهی قلعه که میخواندم و به آخر قصهاش که رسیدم، فکر کردم حتما باید بنویسم. که سرگذشتش به تنهایی نمایی است از این همه آمدنها و رفتنها. و پایانش و نجات دخمه، گواه اینکه آرامشی نیست مگر به وقت مرگ.
اما بگذارید برگردیم به همان روز آفتابی 16 تیرماه. به وقتی که دیگر خبری از سلطنت در این کشور نیست و اینجا، که حالا چون در این قسمت شهر است قلعهی بودا صدایش میکنند، گالری ملی مجارستان است و موزهی تاریخی بوداپست و کتابخانه، با چند رستوران و کافه در محوطهاش.
رسیدیم و به تپه ای که قلعه رویش بود زل زدیم. به چشم ما که از بروکسل تقریبا پست و مسطح میآمدیم و دلتنگ کوههای تهران بودیم چقدر زیبا بود. برای رفتن تا بالا میشد نفری 4000 فورینت (که برای بچهها نصف این قیمت است) داد و با فونیکولار (کابینهایی که روی ریل، شیب تند تپه را بالا میروند) رفت، و یا پیاده روی کرد که دومی را انتخاب کردیم.
از تپه که بالا میرفتیم یادم آمد که چطور به این هوای گرم و آفتابی عادت دارم، و اگر توقفهای گاه و بی گاه برای گرفتن عکس و چیدن آلو از درختهای سر راهمانمان نبود، اصلا نمیایستادیم. سر هر پیچی که بر میگشتم و شهر را از دور با تلالو دانوب میدیدم، فکر میکردم این حتما قشنگ ترین منظره است! و چلیک چلیک، عکس و عکس. ولی بالاتر که میرفتیم، پیچ بعدی دوباره غافلگیرم میکرد.
رفتن تا بالا نیم ساعتی طول کشید و کتابخانه جای اولی بود که باید میدیدیم. تازه آنجا و وقتِ پرداخت برای بلیط فهمیدیم که با کارت موزه ای که به خاطر تورلیدر بودن به ما داده بودند بازدید برایمان رایگان است. خوشحال از این کشف تازه و خداخدا کنان که ای کاش همهی موزهها همچین قانونی داشته باشند وارد شدیم. کتابخانه در عین داشتن نسخهها و آرشیو قدیمی، مدرن هم بود و با کلیک روی مانیتورهای بزرگ میشد مجازی وارد سالنهایش شد و با باز کردن کشوها و قفسهها، دنبال کتاب گشت.
کتابخانه قلعه بودا
تزئینات کتابخانه هم، که مجهز به اینترنت پر سرعت و کامپیوتر برای استفادهی اعضا بود، در بعضی از سالنها کلاسیک و یک جاهایی هم مدرن بودند. بعد از یک دور ِ سریع بیرون رفتیم تا آرامش فضا را برای آنهایی که نه به خاطر بازدید، که مطالعه آنجا بودند بر هم نزده باشیم.
سر ظهر بود و مجید که عادت به صبحانهی وگان نداشت، حسابی گرسنه. رستورانها و کافی شاپهای توی محوطه هیچ حال و هوای مجارستانی نداشتند و گران هم بودند. فکر کردیم حالا که پیاده روی تا بالای تپه انقدر لذت بخش و مناظری که دیدیم این همه قشنگ بوده، چرا ناهار را کف شهر نخوریم و دوباره برنگردیم؟ و از تپه سرازیر شدیم...
محوطه قلعه
از پل سبز رنگ "آزادی" که بودا را به پست میرساند گذشتیم و مردمی که با دانوب عکس میگرفتند و یا روی پل نشسته بودند را تماشا کردیم.
سبک این پل، که قدمتش به قرن نوزدهم بر میگردد "آرت نوو" ست و دکلهایش با 4 مجسمه از پرندهای شبیه به شاهین که بعدا فهمیدم اسمش "تورول" و از اساطیر پیشاتاریخی مجارستان است، تزئین شده. تورول، آن طور که مارک گفت، پرنده ای شکاری بود که یک شب به خواب "اِمِس"، مادرجد خاندان سلطنتی مجارستان که باردار بود (یا در بعضی نسخهها، بعد از آن شب و از تورول باردار شد) میرود. تورول که ماه و خورشید را در چنگالهایش داشت حامی فرزند به دنیا نیامدهی اِمِس، "اَلموس" میشود. و اَلموس با این حمایت، بعدها برای رهبری هفت قبیلهی مجار انتخاب شد.
سر و کلهی تورول چند بار دیگر هم در اساطیر مجار پیدا میشود، مثلا در جنگها به کمک مجارها رفته یا با انداختن شمشیرش بر خاک مجارستان، به این قبایل که تا آن وقت کوچگر بودند فهمانده اینجا باید تا همیشه سرزمینشان باشد. حالا هم مجسمهی تورول خیلی جاهای شهر با بالهای گشاده و گاهی همان شمشیر نقش شده و سمبلی باستانیست از هویت و اتحاد مجارها.
از پل گذشته و نیم ساعتی پیاده رفتیم تا بازار مرکزی، که از قرن نوزدهم با همین کاربری اینجا بوده. بازار، سرپوشیده و چند طبقه بود و پر از مغازههای خوش بو و خوش رنگ و خوش مزه.
با یک چرخ سریع فهمیدیم که قیمتها اینجا هم از چیزی که انتظارش داشتیم بیشتر، و فقط کمی کمتر از اروپای غربی هستند. بازار در نگاه اول، میگفت که رژیم مجارها پر از گوشت و پنیر، محصولات کشاورزی شان با کیفیت و متنوع، و ذائقه شان نسبت به شمال اروپاییها کمی به مردم شرقی نزدیک تر است. مثلا مغازههای زیتون و ترشی خانگی داشتند و آلبالو هم در میوه فروشیهایشان پیدا میشد! ذوق زده، یک ظرف از این و یک کیلو از آن خریده و در کافهی رو به روی بازار نشسته و ساندویچی سفارش دادیم که با نوشیدنی 3700 فورینت شد.
تنوع زیاد قارچ در مجارستان در بازار مرکزی
باز پیاده رفتیم سمت قلعه. آخرهای وقت اداری بود و به بازدید گالری و موزه نمی رسیدیم، و البته محوطه انقدر بزرگ بود و دیدنی داشت که فکر میکنم برای خوب فهمیدنش باید دو روزی وقت گذاشت.
پس شروع کردیم به فقط راه رفتن و کشف تا رسیدیم به بالاترین نقطه و جایی که مجسمهی "آزادی" ایستاده بود.این مجسمه، که من اول برگ نخل در دستش را با پر تورول اشتباه گرفته بودم (و بعدا به لطف مارک به آن پی بردم) بعد از رهایی از نازی و در دورهی کمونیسم بر افراشته، و با وجود تغییر سیستم به دموکراسی از بین نرفته و تنها نوشتهاش، که قبلا پیامی کمونیستی داشت جایگزین و اینبار تقدیم به کشته شدگان راه آزادی شده.
بعدا، و با دیدن مجسمههای زیادی از پادشاهان مختلف این کشور که در هر گوشه و کناری از شهر وجود داشت فهمیدم مجارها انگار عادت به انکار گذشته و زدودن تاریخ شان بعد از گذار از یک دوره ندارند، که این مجسمهها چه در دوران سلطنت و چه کمونیسم و چه جمهوری نابود نشدهاند.
برج مراقبت فیشِرمَنز بَستیون (یا سنگر ِ مرد ِ ماهیگیر)، که الهام بخش لوگوی دیزنی هم بوده، جای دیگری بود در این مجموعه که باید میدیدیم. اینجا، که هزینهی نگهداریاش در قرون وسطی از مالیات ماهیگیران تامین میشده (و دلیل نام گذاریاش هم همین بوده) همهی ساعتهای روز و همهی روزهای سال باز است.
هفت برجکش نماد هفت قبیلهی مجارند، و تنها قسمتی جز کافه رستورانش که ورودی دارند. این قسمت قلعه، پر بود از حضور آدمها و موسیقی شادی که پخش میشد و به نظرم هیچ به این فضای تاریخی نمی آمد! با اینکه به نظر مجید و از دید معماران معاصر، تشویق مردم به حضور در فضاهای عمومی و داشتن فعالیتهای جمعی مهم ترین بار ِ روی دوش هر شهر است، فکر کردم که کاش این جمعیت جای دیگری را برای پارتی کردن انتخاب و برج و قلعه را در سکوت لازمهی فضاهای تاریخی رها میکردند!
پس قلعه را با همهی زیباییاش ترک کردیم و با سرازیر شدن از تپه، به آرامش دانوب پناه بردیم. هوا هنوز روشن بود که پیام مارک را گرفتم. شام درست کرده و منتظر ما بود. نه برای غذا، که مصاحبت با این آدم خاص شوق داشتیم و بعد از خریدن کمی میوه در جبران بخش کوچکی از محبتهایش، برگشتیم.
آنشب، پاستای قارچ و شیرینی وگان خانگی و فارسی حرف زدن مرد ِ غمگین ِ مجار که محبت و تعارف را میفهمید و ما را نشناخته به خلوتش راه داده بود، کار خودش را کرد که درهای قلب و اعتمادم تا همیشه به روی مردم این سرزمین باز باشد.
روز سوم: 17 تیرماه
کلیسای سنت استفان / کفشهای دانوب / یادبود قربانیان اشغال آلمان / خانهی اپرای ملی مجارستان / خانهی ملت / بار سیمپِلاکِرت / خانهی لاسزو
به مارک گفته بودیم روز آخریست که مزاحمش هستیم. حس دوگانهی آدم درونگرایی که بعد از مدتها از تنهایی درآمده اما دلش برای خلوتش هم تنگ شده بود را داشت. گفت کاش جای بزرگتری داشتم و اتاقی جدا فقط برای مهمانها و میتوانستید بیشتر بمانید. بعد، یادش افتاد که فردا باربیکیو دعوت است و فکر سبزیجاتی که میتواند کباب کند و در جمع دوستانش از گیاهخواری بگوید کمی به تنهاییای که یکهو سراغش رفته بود غالب شد. ازش اجازه گرفتیم که برای بردن کولههایمان عصری دوباره برگردیم تا همهی روز به دوش نکشیمشان که گفت مشکلی نیست. برای صبحانه هم، ترکیب عجیب ولی خوشمزهی سرئال در اسموتی میوه (به جای شیر) و آجیل آماده کرده بود.
آخرین صبحانه با مارک
بعد از صبحانه رفتیم برای دیدن کلیسای کاتولیک "سنت اِستِفان"، که به قرن 18 برمی گشت و نسبت به خیلی از کلیساهای اروپا چندان قدیمی نبود. اما حالا مهم ترین کلیسای شهر است و به اسم حامیاش، یعنی همان سنت استفان نام گذاری شده. شهرهای زیادی در اروپا، به یک فرشته یا شخصتی مذهبی باوری ویژه تر دارند، او را حافظ شهر میدانند و معمولا کلیسای جامع را به اسمش نام گذاری، و با شمایلش تزئین میکنند.
زیر گنبد این کلیسا هم موزائیک کاری قشنگی از سنت استفان بود و چند شخص مهم دیگر در باورهای مسیحیان کاتولیک. کارت موزهی ما اینجا هم به کار آمد و از خریدن بلیط برای قسمت اصلی معاف مان کرد، اما برای رفتن به طبقات بالاتر باید پول میدادیم که به خاطر شباهت اینجا به بیشتر کلیساهای اروپا از دیدنش گذشتیم.
و باز پیاده راه افتادیم به سمت رودخانه برای دیدن "کفشهای دانوب"، اثری شامل 60 جفت کفش فلزی مردانه، زنانه، کودکانه... کفشهایی که اگر داستانشان را نمی دانستی، تصویری از یک صبح داغ و آفتابی شبیه همین امروز را تداعی میکردند و مردمی که لباسهایشان را کنده و برای آب تنی به دانوب زده اند.
اما قصه چیز دیگری، و این کفشها یادبود هزاران یهودی کُشته شده در سالهای 1944 و 1945 و در جریان جنگ جهانی دوم بود. قربانیان، بعد از اجرای ِ دستور ِ در آوردن کفشهایشان (که آن وقتها کمیاب و گران بود و میشد فروخت یا دوباره استفاده شان کرد) با شلیک گلوله کُشته و به آب انداخته شده بودند. هنرمند فقط چند کفش فلزی ساخته بود، اما تصور جنازههای خون آلودی که با جریان آب رفتند تا بلاخره کنار ساحلی آرام بگیرند و مردمی که بعد از آنها صاحب کفشهایشان شدند از ذهنم بیرون نمی رفت. گُلهای خشک و تازه، شمعهای سوخته یا اصلا روشن نشده و نوشتههایی رها شده کنار کفشها... انگار اینجا هر روز بازدید کننده داشت.
ولی به نظر من، دردناک تر از قصهی کفشها، ماجرای همکاری رسمی مجارستان بود با آلمان نازی. چیزی که مارک دیشب، "ایستادن در طرفاشتباه تاریخ" گفته بودش، و مجارستان تاوان سختی هم برایش داده بود. آن طور که مارک میگفت، مجارستان در طول جنگ جهانی اول بخش بزرگی از گسترهی جغرافیاییاش را که شامل قسمتهایی از رومانی، صربستان، لهستان، کروواسی، اطریش و اسلواکی بود از دست داده بود. و برای همین در جنگ جهانی دوم و بعد از دیدن پیشروی و قدرت آلمان، با خیال اینکه پیروز نهایی اند و همراهی با آنها منجر به باز پس گیری سرزمینهای رفته از دست خواهد شد، تن به همکاری با نازیها داد. و این طور، اعضای حزب صلیب فِلِش Arrow Cross Party که چیزی کمتر از صلیب شکستهی نازیها نداشتند، در مدت کوتاهی 565000 یهودی مجار را کشتند.
کفشهای دانوب
اما دولت حالای مجارستان همیشه هم نقشی که در این جنایت داشته را گردن نمی گیرد. مثالش هم، مجسمهی "یادبود قربانیان اشغال آلمان"، که تقریبا نیم ساعتی بعد برای دیدنش رفتیم. این مجسمه که در سال 2014 و هفتادمین سالگرد این فاجعه ساخته شده، به همهی مجارهای کشته شده در جنگ جهانی دوم تقدیم شده و نه یهودیها که قربانیان اصلی بودند. علاوه بر این، مجسمه با تصویر کردن مجارستان به شکل جبرئیلی بزرگ که مورد حملهی عقابی که سمبل آلمان است قرار گرفته، نقش این کشور در این نسل کشی را اصلا مطرح نکرده و در جایگاه قربانی قرارش داده.
برای همین هم مردم در اولین مواجهه شان با مجسمه در همان سال، با تجمع و اعتراض خواستار جلوگیری از تحریف تاریخ شدند که نتیجه ای نداشت. پس خودشان دست به کار شده و یادبود قربانیان را آن طور که میتوانستند و با هر چیزی که داشتند ساختند: حالا دور ِ مجسمه پر است از چمدانهای قدیمی، عکسهای واقعی از یهودیان کشته شده، نامهها و خاطرات آخرین روزهای زندگی شان که به چندین زبان ترجمه و پرینت شده. و ایناشیای رنگ پریده از آفتاب و باران و ژولیده از باد، با همه مندرسی و مثل همهی قصههای واقعی، اثرگذاری بیشتری دارند تا آن مجسمهی بزرگ فلزی.
"خانهی اپرای ملی مجارستان" جای دیگری بود که باید میدیدیم. جایی که نمای ساختمان قرن نوزدهمیاش به سبک نئورنسانس و بی ربط به تزئینات شلوغ و طلایی داخلش بود. هرچند که اینجا معروف است به یکی از زیباترین سالنهای اپرا، اما برای ما یادآور تالار عروسی مان در لواسان بود و به نظرمان نه چندان قشنگ! البته، اعتراف میکنم که فقط سالن انتظار را دیدیم و نه سالنهای اجرا را، چون بلیطی برای بازدید از "پارلمان مجارستان" داشتیم و باید سر وقت آنجا میبودیم.
بازدید پارلمان مجارستان رایگان نبود و کارت موزهی ما را هم قبول نکرد. اما برای ساکنان اتحادیهی اروپا تخفیف داشت و به جای 10000، 5000 فورینت میشد. به موقع به پارلمان رسیدیم و کنار گروهی که باید در طول تور همراه هم حرکت میکردیم ایستادیم. یکی از کارکنان پارلمان راهنماهای صوتی که هِدسِت داشتند و قابل اجرا به چندین زبان ِ حتی غیر اروپایی بودند (و متاسفانه فارسی در بین شان نبود) به ما داد و سر ساعت و بعد از چک شدن کیفها و جیبها و وسایل مان، راه افتادیم.
حکومت مجارستان تا اواسط قرن بیست و برای تقریبا یک هزاره پادشاهی بود که با تغییر سیستم به جمهوری تمام شد. بعد از جنگ جهانی دوم مجارستان گرفتار کمونیسم شد که تقریبا تا سال 1989 هم طول کشید. این کشور حالا یک جمهوری پارلمانیست که به گفتهی مارک فاسد است و نه چندان آزاد، و زندگی لوکس سیاستمداران و عدم شفافیت درآمد و قدرت نامحدودشان، مجارستان را که تا به حال هم رنگ دموکراسی ندیده، به سمت دیکتاتوری تازه ای میبرد. البته چند باری هم صدای اتحادیهی اروپا درآمده، اما چون عضویت این کشور مساویست با داشتن نیروی کار بارها ارزان تر و نتیجتا باز شدن کارخانههای آلمانی در اینجا با هزینه کمتر و سود بیشتر، عجالتا چشم روی حقوق بشر و این حرفها بسته اند.
با همهی این نمایشی بودن این سیستم فاسد، پارلمان مجارستان که در زبان خودشان "خانهی ملت" میگویندش انقدر قشنگ هست که حتی اگر ندانید کجاست، از هر بلندایی که به شهر نگاه کنید توجه را به خودش بکشد. اینجا، قدمتی 122 ساله دارد و بزرگ ترین بنای این کشور است. طرح ِ این ساختمان در فراخوان بین المللی که هزاران نفر در آن شرکت کرده بودند قبول شد، اما خود معمار انقدر خوش شانس نبود و قبل از تمام شدن بنا از دنیا رفت.