تور شروع شد و گروه حدوداً 30 نفرهی ما با همراهی دو نگهبان مسلح راه افتاد. همه حواسشان جمع راهنماهای صوتی بود و صدا از کسی در نمی آمد. روی فرش قرمز و زیر طاقی طلایی (در این بنا 40 کیلو طلا استفاده شده) از 28 پله بالا رفتیم و از کنار پنجرههایی با شیشههای رنگی گذشتیم تا رسیدیم به سالنی که اسمش "راه پلهی بزرگ" بود و راهنما میگفت که زیباترین جای این بناست.
زیر طاقِ طلایی
اینجا، که با لامپهایی درخشان و مجسمههایی در ابعاد طبیعی انسان و نقاشیهای روی سقف و فرشی قرمز تزئین شده، پلههایی تا پایین داشت و دری که به "سالن گنبد" باز میشد. چون مسیر بازدید ما از آن طرف نبود، بعد از گرفتن چند عکس و بااشارهی نگهبان از جهت مخالف، پلههایی را بالا رفتیم تا سالن "استراحت گاه رفقا" (Lounge of the Chamber of Peers) این سالن، شامل 10 ستون رو به روی هم بود و فرشی که میگفتند بزرگ ترین فرش دستباف در اروپاست. روی بلندای هر ستون، مجسمه ایست در لباسی محلی و نماد اقوام باستانی و سنتهای مجار.
سالن استراحتگاه رفقا
بعد از اینجا، رفتیم برای دیدن تاج مقدس، که آنقدر مهم بود که دو نگهبان مسلح، از آنهایی که انگار کوچک ترین تکانی نمیخورند و فقط به رو به رویشان نگاه میکنند، شبانه روزی مراقبش هستند. در این سالن عکس گرفتن ممنوع بود و مدت بازدید هم محدود.
این تاج که متعلق به اولین شاه مجارستان، سنت استفان اول بوده (و برای همین با نام "تاج سنت استفان هم معروف است) قدمتی نزدیک به هزار سال دارد و در طول تاریخ این کشور و تا 1916 و آخرین دورهی سلطنت، روی سر بیش از پنجاه شاه (به جز تنها سه تا از پادشاهان این کشور) که مجسمههایشان دور تا دور سالن نگهداری از این تاج بود، رفته. تاج مقدس، که فقط برای تاجگذاری و نه در روزمره مورد استفاده قرار میگرفته، با همهی مراقبتها چند باری هم دزدیده و از کشور خارج، و دوباره پیدا و برگردانده شده. یک بار هم سر از آمریکا درآورده که جیمی کارتر رئیس جمهور وقت پسش داده.
سالن بعدی یکی از دو سالن اصلی پارلمان مجارستان بود، جایی که راهنمای صوتی میگفت پنلهایش از چوب بلوط اعلای اسلوونیایی ساخته شده و تزئیناتش از طلاست. پشت 453 صندلی (به تعداد اعضای پارلمان) که چیدمانی نعل اسبی شکل دارند، نقاشیهایی از اشراف و خانوادهی سلطنتی مجارستان قرار گرفته اند.
سالن پارلمان مجارستان
و آخرین جایی که باید میدیدیم، سالنی بود که ستارهی سرخ شوروی که زمانی روی گنبد این بنا قرار داشت و بعدها برداشته شده بود، مجسمهی سربازی که قبلا نقش تیر برق را داشت، ماکتهایی از پارلمان و نمونه هایی گچی که مدل ساخت مجسمههای اصلی پادشاهان بودند را در آن نگهداری میکردند.
توی این سالن، چون اطلاعات زیادی روی تابلوهای راهنما نوشته بودند، میشد هرچقدر خواستیم و بدون همراهی نگهبان بمانیم. هرکس توی گروه ما بود رفته و حتی گروه بعدی هم آمدند و رفتند که مجید خواندن جزئیات نوشته شده دربارهی ساختمان پارلمان را تمام کرد.
بیرون که رفتیم فهمیدیم چه به موقع بوده! چون سربازهای ارتش مجارستان در حرکتی نمادین و رژه ای مخصوص، پرچم خیلی بزرگی که کمی آن طرف تر از پارلمان و اگر بادی میوزید در هوا چرخ میخورد را پایین کشیده، حمل کرده و تا نزدیک در ورودی بردند. جایی که با مهارت تایش زدند تا فردا صبح که باز افراشته شود!
مراسم پرچم ملی
با مترو، که مثل بیشتر متروهای کشورهای سابقا کمونیستی در عمق زمین جای داشت تا محلهی یهودی نشین بوداپست رفتیم تا "سیمپلاکرت" (در مجاری به معنی باغ ساده)، که اولین و معروف ترین "بار ِ خرابه"ی دنیاست را ببینیم. بار خرابه یا Ruin bar اصطلاحیست برای مکان هایی که بنایشان قبلا مکانی متروکه و تا حدی مخروبه بوده تا بعد که دوباره تبدیل به کافه شده.
متروی عمیق بوداپست
هرچند که دیگر اثری از خرابی اینجا دیده نمی شد، اما چیدمان ناهماهنگ و در و تختههایی که هیچ جور نبودند، نشان از شکل گیری اینجا نه در یک زمان، که در یک دوره داشت. فضای بار، که در ِ کوچک ِ رو به خیابانش نشان نمی داد انقدر بزرگ و تو در تو باشد، خاص خودش و پر از اشیای با یا بی ربط، نورپردازی و لامپهای رنگی، برچسبهای چسبیده به در و دیوار و گلدانهای سبز بود.
شلوغی زیاد و سر و صدا همان نیم ساعت اول که نشسته بودیم کلافه م کرد، اما اینجا قطعا بیش از فقط یک بار است، و به یک بار تجربه کردنش میارزد!
بعد گفتیم که زودتر به خانه رفته تا وقت بیشتری داشته باشیم در آخرین شب ِ با مارک بودن. "لاسزو"، میزبان شب سوم تا پنجم سفرمان پیام داده بود که برای پیک نیک خارج از شهر رفته اند و ساعت 11 به بعد خانه میرسند. پس عجله ای نبود و حرف هم با مارک، که از رفتنمان احساسی شده بود کم نمی آمد. از هر دری گفتیم تا موقع رفتن. گفتم هر جای دنیا که باشم و این روزها در بروکسل، همیشه یک جا در خانه ام دارد و البته یک معلم فارسی برای تمرین و رفع اشکال!
مارک سرش را تکان داد که شک ندارم باز هم را خواهیم دید و با آن قد بلندش مجبور شد دولا شود تا خداحافظی کنیم. به خانه برای آخرین بار نگاه کردم و چشمم افتاد به جعبههی شکلاتی که خریده بودم و هنوز دست نخورده آنجا بود، و باز غصهی اینکه این وگان مهربان نمی خوردشان... چشمهای روشن مارک که برای بدرقه از ما تا راهرو آمده بود آخرین تصویری بود از آن خانه که دیدم، و قدم به هوای گرم شبهای بوداپست گذاشتیم.
خانهی لاسزو دور بود. در قسمت پست و نزدیک پارک شهر. یک ساعتی طول کشید تا آنجا رسیدیم و در راه تازه فهمیدم این شهر چقدر خارپشت دارد! و برای همین نقاشی و تصویرسازیهای خارپشت گوشه و کنار شهر هست...
خارپشت در شهر
زنگ که زدیم و لاسزو در را که باز کرد، بوی تندی توی صورتم زد. لاسزو که به نظر 50 ساله میرسید، با اینکه پا برهنه بود گفت میتوانیم با کفش وارد شویم. معذب روی مبل نشستم و زیر چشمی اطراف را نگاه کردم. چیزی بود دقیقا نقطهی مقابل خانهی مارک: ظرفهای کثیف با غذاهای مانده و نیم خورده روی میز، قاب عکسهای کج و کوله روی دیوار، گلدانهای رسیدگی نشده با گیاههای نامنظم، آکواریومی جلبک بسته و سگی گِلی از نژاد گلدن که بوی گند میداد. خانه نه فقط کثیف که بهم ریخته هم بود. انگار لاسزو هیچ باوری به چیدمان نداشت و خرده ریزهای بی نهایتش را، که معلوم بود هر تکه را از سرزمینی آورده، هر جا توانسته جا داده بود. نفهمیدم بوی کثیفی خانه بود یا سگ گل مالی شده یا غذاهای کپک زده، اما حتی با وجود در نیمه باز بالکن اصلا از آن کم نمی شد. دلم برای خانهی مارک تنگ شده بود.
شکلات سوغات بروکسل را به لاسزو دادم که آهسته صحبت میکرد چون دوست دخترش "دوری" و پسر 11 سالهاش خواب بودند. با این حال، حرفش را ادامه داد و آشنایی شروع شد. عکاس حرفه ای و موفقی بود و سفر زیاد رفته بود، و مثل خیلی از مجارها و همهی عکاسها آرزوی دیدن ایران را داشت. روی هم رفته، اگر کثیفی خانه را در نظر نمی گرفتیم آدم جالبی بود، اطلاعات عمومی زیادی داشت و انگلیسی را نسبت به سن و سالش خوب حرف میزد. اما اینکه در این آشفته بازار درخواست ما را پذیرفته بود ناراحتم کرد. خودش توضیح داد که چون سگ همهی روز که کنار دریاچه و پیک نیک بودند از این طرف به آن طرف دویده، کثیف و گلی شده و عرق کرده. میخواستند حمامش کنند که وقت نشده و برای همین بو میدهد. و با لحن سردی اضافه کرد:
You will enjoy it...
تعجب کردم، چون در مکالمههای قبلی که در سایت داشتیم گفته بود در مدت میزبانی از ما پسرش در تخت او میخوابد تا ما دو تا را در اتاق او جا دهد. توضیح داد که آره، قرار اینطور بوده، اما حالا که نامزدش آن جاست و نمی شود و باید در همان پذیرایی بخوابیم. جایی که با کفش در آن راه میرفتند! ناراحتی ام وقتی بیشتر شد که گفت یکی از تشکهای مهمان را همین هفتهی پیش بیرون انداخته و حالا فقط یک تشک دارند و بین من و مجید، یک نفر باید روی زمین بخوابد. باز حرصم گرفت که چرا وقتی شرایطش نداشته درخواست ما را قبول کرده، و خودم روی زمین سفت خوابیدم تا فردایی اگر بود جایم را با مجید عوض کنم.
روز چهارم: 18 تیرماه
پارک شهر / خانهی موسیقی مجار / موزهی هنرهای زیبا / موزهی ترور / موزهی تاریخ بوداپست / خانهی آنا
خداروشکر سگ تمام شب، جز بوی گندش اذیت دیگری نداشت. با بدن درد که بیدار شدم، دوری، دوست دختر لاسزو که جوان بود و موهای بلند مشکی داشت با لباس گلگلی گشادی در خانه میچرخید و تلاشی بیهوده میکرد که تمیزش کند. مهربان و خنده رو بود و با دیدن من گفت که صبحانه را آماده میکند. چند تایی سوسیس توی ماهیتابه انداخت و یک چای کیسه ای توی قوری ترک خورده. در فکر مارک که هر وقت خانه بودیم، چند مدل چای و دمنوش جلوی صورتم میگرفت تا بو، و یکی انتخاب کنم، زل زدم به پسر 11 سالهی لاسزو که خنده رو و بانمک بود و با سگ بوگندو بازی میکرد.
صبحانه که حاضر شد و دور میز که نشستیم، نوبت سوالات دوری بود و کنجکاویاش. همان حس همیشگی که مردم در مواجهه با مخصوصا زنان ایرانی، و مخصوصا اگر ظاهری متفاوت از کلیشهها داشته باشند دارند را داشت. صبحانه و سوالات که تمام شد، دوری دفتر خاطراتی به ما داد و گفت مثل همهی مهمانان کوچ سرفینگشان، چند خطی تویش بنویسیم و اسکناسی هرچند ناقابل از ارز رایج مملکتمان رویش بچسبانیم. گفتیم ریالی همراهمان نیست و یورو هم که احتمالا چیز جدیدی نباشد، اما نوشتن همیشه از آدم بر میآید!
ما که مشغول بودیم، دوری لاسزو را بوسید و دستی به سگ بوگندو کشید و خداحافظی کرد که برود خانهاش. تازه داشتم به کثیفی خانه و بوی گند سگ عادت میکردم و بدن دردی که از خوابیدن روی کف زمین داشتم از یادم میرفت که لاسزو گفت با وجود توافق قبلی برای 2 شب باقی مانده نمی تواند میزبان ما باشد، چون وقتی درخواست داده بودیم تقویمش را چک نکرده و نمی دانسته تعطیلات است و حالا میخواهد سفر برود!
خون خونم را میخورد و ادب ایرانی حکم میکرد نپرسم پس چرا وقتی از تصمیمش مطمئن شده و حداقل چند روزی زودتر خبر نداده؟ چرا فکر نکرده شاید به خاطر تعطیلات هتلها پر، یا گران تر از همیشه باشند؟ نفس عمیقی کشیدم که طوری نیست. بلاخره یک فکری میکنم. حالا نه وقت ناراحتی که کشف شهر بود! لاسزو پرسید برنامهی امروزمان چیست که گفتیم بازدید از "موزهی هنرهای زیبا". سریع از جا پرید که چه فکر خوبی! من که باید سگ را گردش ببرم، با شما تا آنجا که در ورودی "پارک شهر" است میآیم که حرف هم بزنیم.در حیاط خانه، شلنگ آب را روی سگ گرفت و بعد از اینکه مثلا شستش، راه افتادیم.
پارک شهر نزدیک خانه بود و باید با رد شدن از آن به ورودی دیگرش و جایی که موزه بود میرسیدیم. اما اینجا هم خالی از دیدنی نبود. "خانهی موسیقی مجار" با آن معماری مدرنش و آن همهی زیبایی که تنگی وقت اجازه نداد درست ببینیم و از آن جالب تر، زمین بازی موزیکالی برای بچهها! که خاص و خلاقانه بودنش بیشتر از خانهی موسیقی درگیرمان کرد! اینجا پر از اسباب بازیهایی بود که یا میشد نواخت شان، یا وقتی رویشان راه میرفتیم و میپریدیم صدای شبیه سازشان بلند میشد.
اسباببازیهای موسیقیایی در پارک شهر
اسباببازیهای موسیقیایی در پارک شهر
بعد از یک ربعی که مثل بچهها بازی و از نتهای ناهماهنگی که زده بودیم کیف کردیم، باز راه افتادیم سمت موزه. لاسزو از دختر بزرگش گفت که ازدواج کرده و در هلند معلم انگلیسیست و درآمدش چندین برابر چیزی که یک معلم در مجارستان میتواند داشته باشد، و خودش که سالها پیش در همان دانشگاه مجید در لوون درس خوانده و دوری که هیچ مسئولیت پذیر نیست!
بعد هم اضافه کرد که پارک زیبا و هوای خوبی است و چه خوب میشود یک غذای مجاری آماده کند و ما هم زود برگردیم تا شام را با هم آنجا بخوریم. چون اروپاییها کاری را نمی کنند مگر واقعا برایشان زحمتی نداشته باشد، قبول کرده و قول دادیم سر ساعت 8 آنجا باشیم.
در راه، سگ دوباره انقدر دوید خودش را به آب زد و در گل غلتاند که شک ندارم باز حمام لازم شد.
لاسزو جلوی در موزه از ما خداحافظی کرد و ما با نشان دادن کارتمان (که انگار مثل علامت مخصوص حاکم بزرگ عمل می کرد) بدون نیاز به خرید بلیط و حتی ایستادن توی صف، وارد شدیم.
موزه شامل چندین بخش بود. از نمایشگاه آثار مصر باستان گرفته تا کلاسیکهای ایتالیایی و شاهکارهای هنری. اما چیزی که این موزه را از باقی موزههای هنرهای زیبا در اروپا متمایز میکرد، آثار کُنتِوَری، نقاش مجارستانی بود. از آنجایی که کلمات حق مطلب نقاشیهای کنتوری را بیان نمی کنند، چند خطی در شرح زندگی اش می نویسم و نه توصیف نقاشی ها.
کنتوری که در مجارستان به "شاعر غمگین" معروف است، در قرن بیستم زندگی میکرد و نقاشی را در هیچ مدرسه و مکتب هنری یاد نگرفته بود. در واقع، همه چیز از روزی شروع میشود که صدایی را خواب میشنود که میگفته تو نقاشی بزرگ تر از رافائل خواهی شد! و کنتوری شروع میکند به کشیدن نقاشیهایی که طول بعضی شان گاهی به چندین متر هم میرسد!
هرچند که او، چند نمایشگاه در پاریس هم داشت، اما به خاطر الکلی و سیگاری نبودن و در عوض گیاهخواری و ابراز بشر دوستی (یاد کسی نمیوفتین!؟) در پادشاهی مجارستان آن روزها عجیب و غریب تلقی میشد و در زندگیاش هرگز و هیچ تابلویی نفروخت! اما این هم داستان خودش را داشت... نقاشیهای کنتوری بعد از مرگش و در آتلیه، فراموش و تلنبار و رها شده روی هم خاک میخورند که معماری برای اجارهی استودیو سر از آن جا درآورده و در عوض با خریدن همهی نقاشیها، که احتمالا پول زیادی هم برایشان نپرداخته، از آنجا خارج میشود. نقاشی ها، پنجاه سال دیگر هم در دفتر معمار می مانند تا روزی که بلاخره در یک گالری نمایش داده شوند. و اینجا، شروع شهرت کنتوری بود سال ها پس از مرگش!
زندگی و شخصیت کنتوری البته شاید نه پر از شور و فوران مثل نقاشهای معروف، اما خالی از جنونهای خیال انگیز هم نیست. ولی چون همینقدر گفتن از او هم دینش را به مجارستان ادا کرده، از موزه بیرون میرویم تا نهاری بخوریم و کشف بوداپست را از سر بگیریم.
رستوران کاسموسKozmosz را اتفاقی پیدا کردیم و همین که روی درش نوشته بود وگان برای من ِ گیاه دوست (و متاسفانه نه هنوز گیاهخوار) و مجید کلسترول بالا که چند روزی بود گوشت خورده بودیم کافی بود که با وجود قیمتهای نسبتاً زیاد همانجا بمانیم. از اینترنت رستوران استفاده کردم و به آنا پیام دادم. آنا، یکی از کاربران کوچ سرفینگ بود که میزبانی ما را قبول کرده، اما چون دیرتر از مارک و لاسزو جواب داده بود، فقط تشکر کرده و گفته بودیم مزاحمش نمی شویم. در پیام برایش نوشتم که اگر هنوز شرایطش را دارد برای یک شب میزبانمان شود. لاسزو گفته بود آن شب هم میتوانیم آن جا بمانیم اما باید صبح زود و وقتی آنها برای سفرشان راه میافتند، خداخافظی کنیم.
آنا بلافاصله جواب داد و پرسید اتفاقی افتاده؟ راستش را گفتم که خانهی میزبان بی نهایت کثیف، و جز آن هیچ چیز هم روی برنامه نیست. آنا گفت معطل نکنید و به جای فردا صبح، همین امشب بیایید. بد فکری هم نبود، حداقل مجید از خوابیدن روی زمین سفت و سخت و هر دو از بوی گند سگ خلاص میشدیم. تنها مشکل اینجا بود که خانهی لاسزو نزدیک به "سیچینی"، استخر آب معدنی معروفی بود که فردا صبح میخواستیم ببینیم و خانهی آنا، قطر دیگر شهر. دو دو تا چهار تا کردیم و آسایش و نظافت، بر ساعتی زودتر بیدار شدن و طولانی مدت در راه ماندن چربید. به آنا گفتم میاییم. ناهار که خوشمزه هم بود، به خاطر اشتباه گارسونی که سفارش آب میوهی طبیعی مجید را به جای یک لیوان یک پارچ ثبت کرد (شاید هم اشتباه ما که به رویش نیاورده و در عوض تا قطرهی آخرش را به زور هم که شده خوردیم) جمعاً 8600 فورینت شد.
پیاده راه افتادیم تا "موزهی ترور"، که قبلا محل ملاقات اعضای حزب صلیب فلش بوده و بعدتر دست پلیس مخفی کمونیسم افتاده و دورهی کوتاهی هم محل دستگاه محرمانهی مجارستان. اما امروز موزه است و یادآور این دوران سیاه و سرکوب فاشیسم و کمونیسم و ترورهای سیاسی و حکومتی. موزه ای که عکس قربانیان را حتی روی دیوارهای بیرونیاش چسبانده و معماری خلاقانه اش، حروف کلمه ی ترور به انگلیسی را با بازی نور و سایه روی زمین میاندازد.
داخل که رفتیم، فهمیدیم کارت موزه اینجا کار نمی کند و اقامت اروپا هم چون شهروند نیستیم شامل تخفیف نمی شود. با این حال، دلیل اینکه ما هرگز موزهی ترور را ندیدیم چیز دیگری بود. من و مجید که مثل بازدید کنندههای هلندی و فرانسوی و بلژیکی نبودیم و شکنجه برای ما محدود به گذشته نبود. دیدن کشتار انسانها به جرم عقیده هم، با آگاهی اینکه هنوز در بعضی جاهای این زمین تلخ انجام میشود چیزی جز رنج مضاعف آن هم در تاریخی که این سفر را رفتیم نمی توانست داشته باشد. پس از دیدن این موزه که کاش درسی میبود برای آنها که باید، صرفنظر کردیم و راه "موزهی تاریخ بوداپست" را پیش گرفتیم.
این موزهی 4 طبقه در قلعهی بودا بود که با آن معماری و ویو و در آن هوای خوب و آفتابی، به چند بار دیدنش میارزید. با تراموا تا قلعه رفتیم و این بار هم با نشان دادن کارت، که خدا پدرش را بیامرزد بدون خریدن بلیط وارد شدیم.
اینجا، تاریخ 2000 سالهی شهری را به تصویر میکشد که زمانی نه بوداپست، که بودا بود و ابودا و پست. شاید بد نباشد حالا که مثلا در موزه هستیم چند خطی از سرگذشت شهر که تا به حال نگفتمش بنویسم. مثلا اینکه در قرن هجدهم و پس از آرامش حاصل از اخراج عثمانیها، این شهرها مقصد مهاجران آلمان و صرب و یونانی و مردم حوزهی بالکان، و نهایتا بزرگ تر و پر جمعیت تر شدند. یا اینکه بخش بزرگی از بوداپست ِ امروز پیشتر زیر دشت های سیلابی بوده. سیلهای مرگباری که همیشه خطری جدی برای شهر بودند تا وقتی بلاخره و در قرن 19 سیل بندی ساختند و این بلای طبیعی برای همیشه مهار شد.
بعد از این آمیختگی بودا و پست و ابودا و حوالی قرن نوزدهم، در یک متعادل سازی قدرت سلطه ی هابسبورگها تبدیل به امپراطوری اطریش-مجارستان شد که با شروع جنگ جهانی اول از بین رفت. جنگی که با شکوفایی اقتصادی و مهاجرت گسترده به خارج از مرزها در نتیجهی نارضایتی، تاثیر متناقضی روی کشور گذاشت. همان سالها، انقلابی هم با حمایت سربازان برگشته از جنگ شکل گرفت و فضای خشن و آشفتهی شهر زمینه را برای پیدایش کمونیسم آماده کرد. بعد از آن بود که در معاهده ای یک سوم از خاک، و نتیجتا 42 درصد از جمعیت مجارستان از آن جدا شد. از مارک شنیده و قبلا هم گفتم که به بهانهی باز پس گیری همین سرزمینها بود که مجارستان در جنگ جهانی دوم حمایت از طرف اشتباه تاریخ یعنی آلمان را انتخاب کرد. و توی همین جنگ بود که همهی پلهای روی دانوب بمباران و هزاران نفر کشته شدند. خیلیها هم که بعد از چکاندن ماشه به این رود تلخ انداخته بودند. قصه ای که انگار تمامی نداشت چون در سال 2009 و وقتی برای مرمت پل و پاکسازی اطرافش از مواد منفجره و بمب رودخانه را لایروبی میکردند، استخوان و کفشهایی پیدا کردند که انگار میگفت دانوب نه فقط قتلگاه که گور خیلیهاست...
فقط چند سال بعد از سلطه ی کمونیسم، یک جنبش دموکراسی خواهی دانشجویی منجر به درگیری بین گروههای مسلح و نهایتا انقلاب شد. و همین یک خط که به حرف ساده میآید یعنی کشتار چند صد نفر و مهاجرت 250000 مجار و اعدام مخالفان. اما هرچه بود دیگر اثری از کمونیسم حداقل در حکومت این کشور به جا نماند....
موزه دیدنیها و تاریخ مجارستان گفتنیهای دیگر داشتند، اما فکر میکنم همین خلاصه برای درک فضای کلی این کشور کافی باشد. کنار در خروجی، مانیتوری گذاشته بودند در نقش دفترهای پیشنهاد و انتقاد نویسی ِ توی گالری ها. اما مانیتور به اقتضای تکنولوژیاش پیشرفته تر از وسیله ای فقط برای ثبت یک جمله از ما بود، و بعد از نوشتن اسمهایمان عکسی از ما گرفت و با امضا ضمیمهی یادگاری که نوشته بودیم کرد. اما جالب ترین بخش وارد کردن اسم شهرمان بود که بعد از ثبت نهایی، با اسم و عکسمان به نقشه اضافه می شد. آن وقت بود که فهمیدیم می شود چک کرد و دید چند نفر از کدام شهر دنیا از این موزه بازدید کرده و یادگارشان را اینطور ثبت کرده اند. ناخودآگاه زوم شدم روی نقشه ی ایران. جز ما، 4 نفر دیگر هم بودند که اینجا را دیده یا در سیستم اضافه اش کرده بودند. همینقدر ساده و حتی مسخره، حس کردم توی موزه تنها نیستیم...
ثبت خاطرات به شیوهی مدرن
موسیقی نظامی در محوطه قلعه بودا
با اینکه آسمان هنوز روشن بود و هوا خوب، برای اینکه بد قولی نکرده باشیم برگشتیم سمت خانهی لاسزو. هرچند با بی مسئولیتی برنامهی ما را بهم زده و خانهاش هم شبیه زباله دانی بود اما ادب ایرانی نمیگذاشت این چیزها را به دل بگیریم. گفته بود میرویم توی پارکی که صبح ازش رد شده بودیم پیک نیک میکنیم. اما وقتی خانه رسیدیم، خودش و پسرش و آن سگ بو گندویش جلوی تلوزیون نشسته و غرق سریالی بودند. لاسزو با دیدن ما اشاره کرد که "هیس... الان تمام میشود".
ما هم بی صدا وسایل مان را برای رفتن جمع کردیم. فکر کنم این تنها چیزی بود که لاسزو به ما راستش را گفت. چون سریال واقعا 10 دقیقهی بعد تمام شد. اما خبری از پیک نیک نبود! گفت حوصلهاش نکشیده وسایلش را آماده کند اما خب به جایش آشپزی کرده. غذا عدسی خوشمزه ای با تکههای گوشت دودی و سیب زمینی بود که ناراحتی ام را شُست و با این فکر که حتما اخلاقش این طور هست، بُرد.
بعد از شام نشستیم برای آخرین معاشرت که باید کوتاه هم میبود. لاسزو با اشاره به کولههایمان پرسید جایی برای شب پیدا کرده ایم و وقتی جواب مثبت شنید وارد جزئیات نشد. دوست دارم فکر کنم کمی هم که شده عذاب وجدان داشت اما خب واقعیت زندگی کمتر شبیه افکار ماست. بلند شد رفت از بین انبوه وسایل بی سر و سامانش کتابی که چاپ کرده بود را آورد. مجموعه عکسی مستند و خیلی جالب بود از روستایی مجار در دل (و نه مرز) رومانی. جایی که به قول لاسزو "مردمش مجارتر از مجارها بودند". به مجاری حرف میزدند، هر رسم و رسومی که بود، حتی آنها که در مجارستان فراموش شده اند را انجام میدادند، پرچم مجارستان را به همه جا زده و حتی مدارک هویتی این کشور و حق رای هم داشتند!
فرق شان با اقلیتهای دیگر نژادی در کشورهای دیگر این بود که هیچ ارتباطی در خاک غریب رومانی پیدا نمی کردند. نه زبانش را یاد گرفته، نه در آنجا مدرسه میرفته نه حتی کوچک ترین داد و ستدی با دیگر مردم داشتند. کشاورز بودند و بین خود و با شیوهی کالا به کالا گذران میکردند. وقتی از لاسزو پرسیدم چرا برای زندگی اینجا نمی آیند گفت پول ندارند. البته دل خوشی هم از این مردم نداشت. میگفت بدون هیچ آگاهی در انتخابات مجارستان شرکت میکنند و به خاطر منزوی بودن، توسط حزبهای مختلفی که مشتری رأیشان هستند، بازیچه میشوند. آهی کشید و گفت هنوز مشکل داریم. به فضای سبز جلوی خانهاش که از پنجره پیدا بود اشاره کرد و ادامه داد با این حال، ما اروپاییها گاهی فراموش میکنیم چه خوشبختیم که اینجا زندگی میکنیم. این باغ سبز را میبینی...؟
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم هیچ هم نه! اصلا و از روی چه خط کشی این سبزی، که نهایتش هم 3 ماه زیر آفتاب طلایی گرم میشود، قشنگ تر است از کوهستان و کویر؟ تا حالا کوهی که یک طرفش خشک باشد و طرف دیگرش بارانی دیده ای؟ چرا فکر میکنی کویر شکل دیگری از زیبایی را که اتفاقا بیشتر باب دل من است ندارند و خوش به حال شما؟ و البته که خوش به حال شما! اما نه برای این طبیعت، که از نظر من هیچ جایی به قشنگی ایران نیست. نمی دانم چرا انگار غمگین شد. شاید به همان دلیلی که من همهی این روزها غمگینم. لبخند بی رمقی زد و گفت باید ایران را ببینم. ناگفته فهمیدیم وقت خداحافظیست. کیفها را برداشتیم و بعد از تشکر بابت همان یک شب میزبانی، فرصت شناخت و شام خوشمزه بیرون زدیم.
یک ساعتی طول کشید تا با اتوبوس به خانهی آنا رسیدیم. طبقهی چهاردهم یکی از آن آپارتمانهای خاکستری و کمونیستی بود که انگار حکم میکنند همه باید مثل هم باشند. اما وارد که شدیم و با دیدن تمیزی خانه نفس راحتی کشیدم. آنا که گفت باید در خانهاش کفشهایمان را در بیاوریم دلم میخواست بپرم ببوسمش!
در ِ خانه به راهرویی تنگ و ترش باز میشد و رو به رویش دستشویی و حمام بود. سمت راستش اتاقی که آنا با دست و دلبازی در اختیار ما گذاشت و سمت چپ آشپزخانه و اتاق خود آنا که با نامزدش زندگی میکرد. ظاهرا خانه پذیرایی نداشت. در اتاقی که به ما داده بودند، هم کاناپهی تخت خواب شو بود و هم یک میز نهار خوری کوچک و البته گوشه ای هم لباس پهن کرده بودند. دوست پسرش که باید صبح زود بیدار میشد رفت که بخوابد و آنا آمد پیش ما. برعکس وقتهایی که پیام میفرستاد، انگلیسیاش خوب نبود. با این حال خوش صحبت بود و دوست داشت حرف بزنیم. از بین همهی آدمهایی که در این سفر دیدم، آنا غمگین ترین قصه را زندگی میکرد: از روستایی دور افتاده بود و خانواده ای فقیر. فیزیوتراپی خوانده و همینطوری هم خودش را به پایتخت رسانده تا از هیچ چیز زندگی بسازد.
حالا چند سالی میشد شاغل بود. چیزها به نظر بهتر میآمدند، حداقل دیگر اثری از فقر نبود. اما در سوگ مرگ مادر بود و تلخی رابطه ش با پدر. با تنها برادرش گاهی سفرهای دو نفره میرفتند که عکسهایی ازش بالای کمد لباسها چسبانده بود. آنا برعکس خیلی از مردم این قسمت ِ زمین که دیده بودم، از ترکها صرف تسلط عثمانی بر سرزمینش دلگیر نبود. چند سالی بود که زبان ترکی میخواند و در هر فرصتی هم سری به آنجا میزد. او هم مثل مارک، شاکی از مخارج بالای زندگی در بوداپست و درآمدی که با آن نمی خواند، با اینکه هیچ دوست نداشت به فکر مهاجرت به آلمان بود. به یکی از عکسهای بالای کمد اشاره کردم که آنا و نامزدش، چند سالی جوان تر و چند کیلویی لاغرتر در آن میخندیدند. پرسیدم پس خیلی وقت هست که با هم هستین... نگاهی به عکس کرد و گفت آره، 9 سالی هست. ولی این روزها دارد دنبال خانه میگردد تا جدا شویم.
من که آنا را نمی شناختم. جدایی هم از نظرم، نه تنها بد که نه، گاهی بهترین تصمیم بود. شاید اگر این حرف را جای دیگری غیر از این خانه بهم زده بود اصلا ناراحت هم نمی شدم. ولی این خانه ی گرم ِ از بیرون آنقدر خاکستری که خدا می داند چند سال برای اینطور ساختنش دویده، و حالا اینطور با دقت و پر از جزئیات چیده شده و هر گوشهاش یادگاری از با هم بودنشان بود، چطور میتوانست آخر قصه شان باشد؟
روز پنجم: 19 تیرماه
آبگرم سیچینی / کنیسهی خیابان دوهانی / بیمارستان صخره ای
تا وقتی آنا در اتاق را نزده و بیدارمان نکرده بود، خبر نداشتم قانون خانهاش اینطور حکم میکند که با هم بیرون رفته و بعد از آمدنشان ما هم برگردیم. البته شکایتی هم نبود، فقط اینطور عادت نکرده بودیم چون خیلی از اروپاییها به مهمان ِ ندیده و نشناختهی کوچ سرفینگ کلید میدهند. اما ظاهرا مجارها در این مورد هم شبیه تر به ایرانیها بودند تا غربیها.
خلاصه از جا پریده و تندی حاضر شدیم. کولهی کوچک را پر کردیم از لباس شنا و حوله و بطری آب، و تازه آنوقت یادم افتاد کلاه شنا که به خاطر رعایت بهداشت معمولا اینجور جاها اجباریست بر نداشته ام. چون دوست پسر آنا منتظر ما بود تا در را قفل کند، بیشتر فکر نکردم و جوراب شلواری را در کیف چپاندم. آنا از راه دیگری رفت و پسر تا دم ایستگاه اتوبوس با ما آمد. خداخافظی کردیم و رفتیم تا فروشگاهی، بیسکوییت و شیر کاکائو و آلبالو خریدیم. تازه برگشته و داشتیم در ایستگاه بستهی بیسکوییت را باز میکردیم که اتوبوس رسیدم. تندی بالا پریدیم و صبحانه را با تکانهای ملایم اتوبوس، اما در آرامشی از فکر اینکه 40 دقیقه راه تا "سیچینی" داشتیم خوردیم.
سیچینی معروف ترین آب گرم از 118 چشمهی در بوداپست است. آب گرمهایی که بیش از جاذبهی توریستی و مکانهای تفریحی، جزیی از فرهنگ مردم این کشورند. چرا که سنت استفاده از آنها به دوران سلتها بر میگردد که البته رومیها ادامهاش داده و عثمانیها با ترکیبش با حمامهایشان، تثبیتش کرده اند. از چشمههای سلت و رومیها هیچ چیز، اما چند تایی حمام عثمانی هنوز باقی مانده. ما که روز آخر سفرمان در بوداپست بود و وقت زیادی نداشتیم تصمیم گرفته بودیم معروف ترین آبگرم را برویم که میشد همین سیچینی. البته، این انتخاب برای ما ارزان هم تمام نمی شد! ورودی این اسپا نفری 10000 فورینت (25 یورو) بود. و برای همین هم خالی از مردم بومی و بیشتر توریستی بود، که شاید تا به حال فهمیده باشید اصلا گزینهی ما نیست. دیشب هم که از آنا پرسیده بودیم، گفته بود هیچ وقت اینجا نرفته و این قیمت از قدرت خرید خیلیها خارج است و با اینکه به خاطر شغلش مردم زیادی را میشناسد که برای خواص درمانی از این آبگرمها استفاده میکنند هرگز ندیده کسی این یکی را برود. با این حال تصمیم گرفتیم بعد از چند روز ِ فشردهی سفر و حالا که هنوز بخش بزرگی از راه پیش رویمان بود (گفتم که بوداپست بهانه، و ما عازم ازبکستان و تاجیکستان بودیم)، یک روز فارغ از کشف جامعهی محلی در بهترین اسپای شهر استراحت و انرژی ذخیره کنیم.
هنوز ساعت 9 صبح نشده بود که رسیدیم و فهمیدیم برای همین هم توفیقی اجباری نسیب مان و بلیط هر نفر شامل 2500 فورینت تخفیف شده! بله، گویا برای جلوگیری از تجمع و شلوغی اسپا بلیط در ساعتهای اولیهی روز ارزان تر است. آنا را برای ندادن کلید بهمان دعا کرده و وارد شدیم. سیچینی، برخلاف تصوری که از چشمههای آب معدنی داشتم مدرن و بیشتر شبیه استخر بود. من راه رختکن خانمها را پیش گرفتم و مجید از آن طرف سمت رختکن آقایان رفت. راهرویی بود که اتاقهای نسبتا کوچکی و در هر کدام نیمکتی داشت و کمدهای لباس. نفهمیدم چون صبح زود آمده بودیم همه جا آنقدر تمیز بود یا به نظافتش میرسیدند. در راهرو هر چند قدم یکبار آینه ای گذاشته بودند و میزی کنارش.
وارد یکی از اتاقها شدم و وقتی دیدم کسی نیست، جوراب شلواری را از کیف بیرون کشیدم، دو لنگش را به هم گره زدم و لوله شان کردم درونش. بعد برش گرداندم و چپاندمش روی سرم. در آینه دیدم که با کلاه شنا مو نمی زد. حتی برجستگی ساقهایش شبیه موهایی بود که زیر کلاه جمع شده باشد. قبل از اینکه برای این کار سرزنشم کنید در نظر بگیرید که کاربرد کلاه شنا جلوگیری از ریختن مو در آب است و عملا فرقی نمی کند چطور؟ با کلاه یا روسری یا حتی جوراب شلواری! بعد هم، با اینکه طبق قوانین گذاشتن کلاه اجباری بود اما وقتی رفتم طبقهی بالا دیدم که خیلیها یا اصلا رعایت نکرده یا به جای کلاه شنا دستمال سر و انواع دیگر کلاه سرشان گذاشته بودند که بین آنها جوراب شلواری از همه بهتر بود!
دو تا تخت خالی کنار هم پیدا کردم و همانجا نشستم و باز آنا را برای اینکه باعث شده بود زود بیاییم و تخت به این خوبی توی سایه پیدا کنم دعا کردم! مجید که نمی دانم چرا آماده شدنش بیشتر از من طول کشیده بود رسید و پرسید کلاه از کجا؟ شوخی ام گرفت و گفتم آورده بودم، پیدایش کردم.
سیچینی که بزرگ ترین اسپای شهر است، 15 استخر سرپوشیده دارد و 3 تا روباز از آبهای معدنی با دماهای گوناگون و خواص مختلفی که روی یک تابلوی نوشته و بالای هر استخر چسبانده اند. استخرهای روباز روی زمین و آبهای معدنی زیر بودند. ما که این چشمه ها برایمان جنبه ی تفریحی داشتند و نه درمانی، بعد از یک دور شنا در استخرهای روباز از پلهها پایین رفتیم و شروع کردیم دانه دانه وارد هر کدام از استخرها شدن _از داغ ترینشان که پوست را میسوزاند تا یخ ترین که نفس را بند میآورد_ که خدای نکرده حتی یک سِنت از پولمان هم هدر نرفته باشد! سیچینی جز استخرهای آب معدنی سونای خشک و بخار هم داشت، که چون ورود با مایو ممنوع و داشتن حوله الزامی بود از خیرش گذشتیم.
ظرف سنگی بزرگی پر از تکههای یخ بیرون سونا گذاشته بودند و آب سرد کن هم چند جای مجموعه بود. یک دور که پا درون هر استخر گذاشتیم، باز برگشتیم بیرون و زیر آفتاب داغ و نازنین. و وقتی دوباره و یک دور دیگر دانه دانهی استخرها را امتحان کردیم مطمئن شدیم 20 یورویی که دادیم ارزشش را داشته، تصمیم گرفتیم برویم. آخرین روزمان در بوداپست بود و زمان مهم ترین چیز.
انقدر مهم، که برای ناهار هم معطل نکردیم و از سوپرمارکت غذای آماده ای گرفته و روی پلههای مغازه ای که بسته بود نشسته و خوردیم.
جای بعدی که باید میدیدیم "کنیسهی خیابان دوهانی"، و البته جایی بیشتر از فقط یک کنیسه بود. چون روزگاری قرار بود در محوطه اش پارکی ساخته شود و استخری و مجسمهای یادبود در پاسداشت سربازان کشته شده در جنگ جهانی اول. اما قبل از عملی شدن ایده، جنگ جهانی دوم شروع و خیابان دوهانی محل استقرار اجباری هزاران یهودی و بعدا قتلگاهشان شد. این کنیسه هم که بزرگترین در نوع خودش در اروپاست بمباران و تبدیل به ایستگاه رادیویی آلمانها و بعدتر، اسطبل شد. در دوران کمونیسم، مخروبه ای که از اینجا مانده بود پرستشگاه اندک یهودیانی شد که از نسلکشی جان به در برده بودند. و بلاخره حدود 32 سال پیش بازسازیاش با کمکهای نهادهای خصوصی و کمکهای مردمی شروع شد که 7 سالی هم طول کشید.
و حالا این کنیسهی بازمانده از قرن نوزدهم و با 3000 نفر ظرفیت، که شامل معبد قهرمانان، گورستان (یا باغ یادآوری)، بنای یادبود و موزه هم هست بازدید عمومی دارد و خوشبختانه کارت موزهی ما را هم قبول و از پرداخت هزینهی 5000 فورینت معافمان کرد. و چون اینجا هنوز هم محلی برای زیارت است، ورود با دامن خیلی کوتاه برای خانمها ممنوع، و گذاشتن قُبه (کلاه یهودیها) برای آقایان اجباری بود. داخل که رفتیم، توجه مان قبل از تاریخ و فرهنگ به سوغاتی فروشی موزه جلب و برای همین از در و مسیر اشتباهی وارد مجموعه شدیم. یعنی ما باید اول و قبل از هر چیزی کنیسه را میدیدیم اما حالا و نادانسته، در گذرگاهی با سقف طاقدار بودیم که دست راستش کنیسه بود و سمت چپش، گورستان هزاران یهودی که جنازه شان با آثار شکنجه یا سو تغدیه یا منجمد از سرما، در همین محله پیدا شده بود. گورستان همان جایی بود که گفتم اگر جنگ نمی شد، قرار بود تبدیل شود به استخری که تصویر خورشید را در آب شفافش انعکاس دهد.
وقتی صحبت از کشتار میشود، اگر به جای اسم و مشخصه و خاطره سراغ تعداد برویم در به رسمیت شناختن فاجعه ای که اتفاق افتاده کم لطفی کرده ایم. یعنی، درد بیشتری دارد وقتی میشنویم مثلا بِلا تانیتو سوموگی، 37 ساله و مادر دو بچه که خیاطی میکرد و عاشق شیرینی زنجبیلی بود، در گتوی بوداپست از سرما یخ زد و مُرد. مکانهای یادبود قربانیان یا همراه است با عکس و وسایل شخصی و اسمهایشان (مثل چیدمان اطراف مجسمه ی اشغال آلمان که گفتم روز سوم دیدیم و نفس گیر بود) یا اثری هنری و مفهومی که بار فضا سازی را به دوش بکشد (مثل کفشهای دانوب). اینجا هم، هرچند تکان دهنده بود با ستونهای نا تمام اسم کشته شدهها و کنار به کنار گور، اما یک اثر هنری هم داشت که بهش میگفتند "درخت زندگی". درختی که شبیه بید بود و هر برگش برای یک قربانی و هر شاخهاش برای یک خانواده. و برگ آخر هر شاخه، شماره ی شناسایی خانواده بود و همین به بازمانده هایی که شاید گذارشان به کنیسه میافتاد کمک می کرد که اسم گمشده شان را روی برگ های بی شمار درخت، راحت تر پیدا کنند. اینجا چند راهنما هم داشت که میشد تور مجموعه را بیش از یکبار و در صورت ناراضی بودن، با راهنمای دیگری طی کرد. برای ما اما همان یکبار کافی، و دیگر وقت رفتن بود.
درخت زندگی
مقصد بعدی، بدون اغراق یکی از خاص ترین جاهایی بود که نه فقط در این سفر، که تا به حال دیدم: "بیمارستان صخره ای". و چه خوب شد که اینجا، شد آخرین تصویری از بوداپست که در خاطرم نقش بست. مثل وقتی که خوشمزهترین قسمت غذا را میگذاری برای لقمهی آخر. برای دیدن بیمارستان، باز باید تا قلعهی بودا میرفتیم. چون اینجا، که اسم کاملش "موزهی پناهگاه بیمارستان صخره ای"ست، در یکی از غارهای زیر قلعه ساخته شده. شاید با به یاد آوردن صخره ای بودن بوداپست و وجود چشمههای آبگرمش دیگر تعجب نکنید که حدود 200 غار زیر پوست این شهر هست! این بیمارستان هم، بعد از جنگ جهانی دوم در یکی از خاص ترین ِ این غارها، که شکل گیریاش به عصر یخبندان بر میگشت، ساخته شده. هرچند که نشانههایی هست از استفادهی محلیها در طی تاریخ و از این غارها، اما احتمالا مهم ترین و گسترده ترینش در جنگ جهانی دوم بوده و وقتی که این پدیدههای طبیعی نقش پناهگاه را گرفتند در یک فاجعهی انسانی!
حدود ساعت 5:30 عصر بود که به بیمارستان صخره ای رسیدیم. گیشهی بلیط فروشی گفت که کارت موزهی ما مورد قبولشان هست، اما بازدید اینجا به تنهایی ممکن نیست و آخرین تور انگلیسی امروز هم نیم ساعت دیگر شروع میشود. پس یک قهوه گرفتیم و منتظر شدیم. موزه اینترنت رایگان داشت و در فروشگاهش قمقمه های جنگی و یادگاری های جالبی می فروخت. همه جا تمیز بود و در سالن انتظار صندلی و یک بوفه ی کوچک داشت. نیم ساعت بعد، گروه حدودا 30 نفره مان جمع و آمادهی حرکت شد. راهنما گفت عکسبرداری ممنوع است و خواهش کرد از گروه جدا نشویم، که پیدا کردنمان در این پیچ و واپیچ طبیعی آن هم در آخرین سانس بازدید مکافاتی خواهد بود برای کارکنان که تمام روزشان را زیر زمین گذرانده اند.
اگر سفرنامههای قبلی من را یادتان باشد، حتما سرپیچیهای بی خطرم از قوانین نه چندان ضروری هم در ذهنتان هست. اما این بار، یا به خاطر جایی که این شهر و مردمش در دلم باز کرده بودند، یا از لحن صادقانهی پسرک راهنما بود که هیچ دلم نخواست حتی یک دانه عکس ممنوعه هم بردارم یا قدمی از دیگران عقب بیوفتم! پس هر عکسی اینجا گذاشته ام از اینترنت است و پشتش تلاشی برای پیدا کردن مربوط ترین تصویر به توصیفاتم.
راه افتادیم، و وارد تونلهایی شدیم که گویا به خاطر محدودیت مالی در زمان آماده سازی بیمارستان، اصلا تغییر داده نشده و شکل طبیعی شان را حفظ کرده بودند. با این حال، ساخت بیمارستان 2 سالی طول کشیده تا نهایتا در سال 1944 افتتاح شده. با اینکه اینجا بیشتر برای درمان موارد اورژانسی در نظر گرفته میشد، اما مدرن و مجهز بود و تنها قسمت نه چندان کاملش، آشپزخانه بود که فقط امکان گرم کردن غذا داشت و نه پخت و پز، و همین نکته ای که احتمالا در زمان ساخت چندان مهم به نظر نمی رسیده در دوران محاصرهی شهر چه مشکلاتی که نساخته: کادر پزشکی برای روزها، به خاطر خطرات بیرون و کار تمام نشدنی داخل، امکان خارج شدن از بیمارستان را نداشتند.
وقتی دیگر چیزی برای خوردن و حتی آب باقی نمانده بود، به ناچار روی زمین رفته و جنازهی اسبهای مُرده و برف آن زمستان سخت را پایین آوردند و از آن خوراکی ساختند که تا مدتها غذای مجروحان و کادر بیمارستان بود. پخت و پز در فضایی که تهویه نداشت و تعداد آدم ها چندین برابر ظرفیت، دمای بیمارستان را در آن روزها تا 40 درجه بالا میبرد. گرمایی که با بوی ناشی از زخم و عرق و عفونت و لباس و ملافههای شسته نشده همراه بود و نفس کشیدن را سخت میکرد. اما برای کادر درمان که در روز بیشتر از 4 ساعت امکان خوابیدن نداشتند، لحظه ای روی زمین رفتن و دمی هوای تازه را نفس کشیدن حتی ممکن نبود.
راهنما میگفت در همان دوران محاصره ظرفیت بیمارستان آنقدر زیاد شده بود که مجبور شدند مجروحان را حتی در راهروها جا دهند. اما این هم افاقه نکرد. پس هر تخت برای سه بیمار شد و از هر چه برانکارد داشتند هم استفاده کردند. و همین فوران جمعیت و نگهداری غیر اصولی، در کنار کمبود دارو و غذای سالم میزان مرگ و میر را بالا برد.
راهنما ادامه داد که در درمان، فرقی بین سرباز و غیر نظامی و حتی مجار و آلمانی نبود، و بیمارستان با نظارت صلیب سرخ و فارغ از هر باور و جهت گیری به همهی مجروحان خدمات یکسان میرساند، اما به سربازان آلمانی تختی داده نمی شد و جزو کف خوابهای راهرو بودند. در همان دوران سخت محاصره، هشت دکتر با پوشیدن لباس ارتش مجارستان از تبعید جان به در برده و در اینجا مشغول کمک بودند، که البته هویت دو تا از آنها با خبرچینی سربازان آلمانی که اینجا بستری و بعدا مرخص شده بودند لو رفت و سرنوشتی نه متفاوت از دیگر یهودیان، که تیرباران در کرانهی دانوب برای یکی و فرستاده شدن به اردوگاه نازیها برای دیگری رقم خورد.
بیمارستان صخره ای، با همهی کمبود و سختیها به درمان مجروحان ادامه میداد تا ورود ارتش سرخ به بوداپست همهی چیزی را که لابد فکر میکردند "از این بدتر نمی تواند باشد" دوباره عوض کرد. نیروهای شوروی یک مرکز کمکهای اولیهی آلمانی را که در طرف دیگر غار بود با همهی سربازان مجروح و بستری که میگویند تا آخرین لحظه شلیک و از خودشان دفاع میکردند، سوزاندند. و شاید اگر تصمیم هوشمندانهی پرستارهای بیمارستان صخرهای که قبل از رسیدن سربازان سرخ، یونیفورمهای نظامی مجروحان را با لباسهای مردم عادی عوض کردند نبود، سرنوشت این بیمارستان هم جز سوختن نمی شد. بله، بیمارستان نسوخت، اما برای ادامهی کار به مشکل خورد و فرستادن مدارک صلیب سرخ و مذاکره هم فایده ای نداشت، و نهایتا در سال 1945 بسته شد. از کادر درمان مشغول درش هم هرکس توانست به کشورهای غرب اروپا فرار کرد و هرکس نه، برای 3 سال محروم از کار و شکنجه شد.
اما مگر میشد جلوی کار بیمارستان صخرهای را گرفت؟ مخصوصا که گفتم چقدر مجهز بود. پس در دوران همه گیری تیفوس و بعد از جنگ به مرکز واکسیناسیون تبدیل شد تا سال 1956 و در جریان انقلاب مجارستان، که باز پر شد از مجروح. این بیمارستان اما صحنههای زیبا هم کم ندیده. مثلا، گویا برخلاف خیلی از مراکز اورژانسی در زمان جنگ و فاجعه، اجازهی قطع عضو مجروحان (به عنوان سریع ترین اما قطعا نه بهترین راه حل) را به پزشکان نمی داده و با کمترین امید به زنده ماندن هم بیشترین تلاش برای درمان میشده.
به همین خاطر هم، سرپرست پزشکان گلولهای که از سر یک مجروح نجات یافته خارج کرده بود را همیشه به عنوان نشانی از امید به گردن داشت. 7 نوزاد هم در بخش زنان بیمارستان به دنیا آمدند و یکی از آنها سالها بعد برای بازدید از بیمارستان که دیگر موزه شده به اینجا بازگشته و عکسی که به یادگار از او گرفته بودند به دیوار بود.
بعدها، مجارستان که چشمش حسابی از جنگ ترسیده بود، بیمارستان را با آخرین تکنولوژی روز و برای مقابله با جنگ هسته ای تجهیز کرد. بنا بر این بود که در صورت این اتفاق، دکترها و کادر درمان در اینجا پناه گیرند و بعد از 72 ساعت خارج شده و آنها که جان به در برده اند را به داخل منتقل و درمان کنند. اما بلاخره و در سال 2006 بود که پذیرفتند در صورت چنین جنگی، یک نفر هم زنده نمی ماند تا درمان و بیمارستانی بخواهد! و اینجا تبدیل به موزه شد...
موزه ای که فقط شرح تاریخ از سر گذشته نبود: بخش آخر، به بمب هسته ای اختصاص داشت و با عکس و اشیایی از فاجعهی هیروشیما و مقایسهی بمبهای هسته ای موجود در دنیا، سعی در آگاهی رسانی داشت و جلوگیری از جنگ هنوز نیامده.
بازدید تمام شده و وقت رفتن بود. موزه هم، بعد از خارج شدن آخرین گروه که ما بودیم تعطیل شد. فکر کردیم بد نیست برگردیم و شب آخر با آنا باشیم. اما یادمان افتاد پرینت ویزای ازبکستان مان را، مثل بیشتر کارهای دیگر برای آخرین لحظه گذاشته و فردا صبح زود هم که راهی فرودگاهیم. همان جا جلوی موزه نشستیم که مجید با گوگل مپ، دنبال یک مرکز خدمات کامپیوتری که باز باشد بگردد.
من هم بیکار نمانده و به آنا پیام دادم که بعد از گرفتن پرینت ویزایمان میآییم. کوتاه، که حالا میدانستم از ضعف زبان انگلیسی است و نه سردی و بی تفاوتی، پرسید پرینت رنگی؟ گفتم نه و فرقی نمی کند. گفت من پرینتر دارم! قبل از اینکه چیزی گفته باشم مجید غر زد که هیچ جایی باز نیست و باز دیر به فکر افتادیم و حالا چه کنیم که گفتم فقط باید برگردیم که این یکی هم حل شد!
سر راه برای صبحانهی فردا، که آن وقت صبح هیچ کافه ای باز یا فرصتی برای خوردنش نبود کیک و شیرکاکائو خریدیم. یک کیلو آلبالو هم برای بردن خانهی آنا گرفتم که دست خالی نباشیم. وقتی رسیدیم، پسر مثل دیشب در اتاقش بود و آنا کمی تلخ تر، ناهار فردایش را آماده می کرد. فکر کردم شاید بحث شان شده، یا از آن بدتر حتی، یاد شمارش معکوس روزهای با هم بودنشان افتاده. ناهارش، مخلوطی از سبزیجات تازه بود که توی میکسر ریخت و بهش کمی آب اضاقه کرد. میگفت سر کار فرصتی برای نشستن و خوردن ندارد و برای همین این مخلوط پر از فیبر و ویتامین را سر میکشد.
باز دلم سوخت که زندگی را به چه سختی ساخته و لابد فکرش را نمی کرده عاقبت این همه دویدن رسیدن به اینجا باشد. ویزاها را که پرینت گرفت، نشست تا حرف بزنیم. کم کم یخش باز شد و گفت از اولین سفر تنهایی پیش رویش، که برایش نگران بود. سفری به مناسبت جدایی و آغاز یک دوره ی تازهی زندگیاش. ترکیه را، که خوب می شناخت و دوست داشت و زبانش را می فهمید انتخاب کرده و میگفت باید یاد بگیرد تنهایی انجام دادن هر کاری که هیچ بهش عادت نداشت. بعد دست و پا شکسته ادامه داد که قبلا هم مهمان های ایرانی داشته. سرسری گفتم چه جالب، و رفتم آلبالوها را بشورم که دور هم بخوریم. وقتی برگشتم، آنا که به سختی انگلیسی حرف میزد صفحهی گوشیاش را به سمتم گرفت و گفت اینها بودند، از کرج. درست گفتم؟ این شهر را میشناسی؟
گوشی را که از دستش گرفتم، ناخودآگاه گفتم "اوه گاش" و همزمان با نشستن روی مبل اشکهام ریخت. فقط یک اسم بهمم ریخته بود. که یاد سال گذشته افتاده بودم. شهرها و خیابانهای کشوری که اسم هیچ کدام شان، حتی اگر نمی شناختم غریبه نبود. مردمی که حالا غمگین تر از همیشه بودند و سفرهایی که سخت تر از قبل شده بود. خوشبختانه، همانطور که مارک گفته بود آنای مجار این "غم شرقی" را میشناخت و سوال پیچم نکرد. شاید برای اینکه بحث را عوض کرده باشد، وقتی چشم هایم را پاک کردم، با اشاره به سبد پر از آلبالو پرسید دوست داری؟ سر تکان دادم که آره، و ایران چه آلبالویی داشت و در بلژیک نیست...
نمک که رویش پاشیدم، فضا کلا عوض شد. خنده و جیغ متعجب آنا بالا رفت که چکار میکنی؟ گفتم آلبالو را باید اینطوری خورد! میخندید و دانههای سرخ نمکی را با چشمها تنگ شده از ترشی یکی یکی توی دهانش می گذاشت و به زور می جوید. گفت البته این هم از جغرافیای ایران است. آفتاب و گرما باعث تعرق و دفع نمک بدن میشود و شما مردم سرزمینهای گرم ناخودآگاه بیشتر نمک میخورید. سر تکان دادم که شاید، و انگار از خیال این کشور خیال انگیز گریزی نیست... هر حرفی، از مهمانهای قبلی گرفته تا نمک ِ روی آلبالو راهش را به آن باز میکند و میماند دلتنگی مسافر که نه، مهاجری که هنوز هیچ جایی خانهاش نشده!
روز ششم: 20 تیرماه
فرودگاه
خوشبختانه، پرواز مان صبح ولی آنقدر زود نبود که آنا را بیدار کرده باشیم. برای رفتن سر کار آماده میشد که اتاق را تا حد امکان تمیز و با مبل مرتب و ملافههای تا شده تحویلش داده، و بغلش کردم که در بروکسل منتظریم! سر تکان داد و خداحافظی کردیم.
رفتن تا فرودگاه، با اتوبوس و کولههای سبکی که داشتیم ساده بود. کمی زودتر از موقع رسیدیم و منتظر پروازی شدیم که ما را تا سمرقند و بخارا و خوارزم، شبیه ترین شهرها به عزیزترین گوشههای ایرانم میبرد...
از پشت شیشه به هواپیماهایی که دانه دانه می پریدند نگاه می کردم که یادم آمد اگر آن بلیط ارزان ِ بوداپست-سمرقند (البته نه مستقیم، که از ابوظبی) نبود، گذرم شاید حالا حالاها به مجارستان نمیافتاد. و بوداپست، که هیچ فکر نمی کردم اینطور پر از مهربانی و قصه باشد و چنین جایی در دلم باز کند تا محبوب ترین شهرم در اروپای سرد و ابری بشود. اول خودم هم نفهمیدم از غمش بود یا مهربانی مردمش؟ بعد، یاد مارک افتادم و آن لهجه ی بامزه اش موقع فارسی حرف زدن، آنا که با همه ی تلخی روزهای دم جدایی، تا پیامم را دیده جواب داده بود: "اتفاقی افتاده؟ همین حالا بیا." و حتی لاسزو، که با همه ی آن بدقولی ها دیگر ازش دلخوری نداشتم.
یاد مردم شهر و لبخندی که وقت نگاه کردن به آدم می زدند. آن وقت فهمیدم چرا و چطور بوداپست برایم این همه خاص شده؛ که غم از مهر جدا نیست و برای همین هم "زیباترین انسان هایی که تا به حال شناختم، آن هایی بودند که شکست خورده، رنج کشیده، از دست داده بوده و با این حال راهشان را از دل ِ درد گشوده و بیرون آمدند. این مردم حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که پُر می کردشان از دلسوزی، ملایمت و توجه. زیبایی این افراد اتفاقی نبود" (الیزابت کوبلرراس)، زیبایی بوداپست هم.