قدمتان روی چشم

4.1
از 8 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
قدمتان روی چشم
آموزش سفرنامه‌ نویسی
30 خرداد 1403 12:00
4
209

برای یک زمستان بیش از حد سبز بود. این اولین چیزی بود که پس از ورود به آنجا توجه دختر را جلب کرد. دومین چیز، آثار به جا مانده از جنگ بود. عمر سبزه‌ها به آن دوران قد نمی‌داد؛ اما درختان به خوبی آن روزها را به یاد می‌آوردند. وقتی از کنار مزارع کلزا عبور می‌کرد، به سختی باورش می‌شد چنین جایی در خوزستان وجود داشته باشد. گندم‌زارهایی که کیلومتر ها ادامه داشتند و به زمین های پوشیده از پلاستیکی که بعداً فهمید گلخانه اند ختم می شدند. حصار مزارع چیزی نبود بیش از چند لاستیک تریلیِ نیمه فرورفته در خاک. ناگهان تصویری در ذهنش جان گرفت: چند هواپیما بر فراز مزرعه‌ای سرسبز پرواز می‌کردند و دود غلیظی از خود به جا می‌گذاشتند.

برای رهایی از فکر، میان وسایلش دنبال چیزی درخور توجه گشت. پاکت نامه‌ای بیرون آورد و آن را باز کرد: 

فرستنده: شهید علی اشمر 

صدایت زدم تا بیایی به معراجگاه آنانی که به تاریخ درس ایستادگی را آموختند، تا به چشم ببینی، تا به دل حس کنی ما را. 

آن وقت که دلت آماده حرف ما شد...

دختر بقیه نامه را نخواند. بی حوصله آن را گذاشت توی کیفش. از پنجره بیرون را نگریست. 

کمی دورتر، تپه‌های برهنه سر از خاک برآورده بودند. برخی هایشان از دامن سرسبز دشت برای خود جامه‌ای ساخته بودند. بعضی‌ حتی تاجی از گل بر سر نهاده بودند و از نوازش آفتاب لذت می‌بردند. 

تکان‌های مداوم اتوبوس دختر را اذیت نمی‌کرد. در حالی که تعدادی از هم‌کاروان‌هایش را بدجور آزار می‌داد. دختر در دلش خدا را شکر کرد که با آفتاب شدید و پیاده روی های طولانی مشکلی ندارد. زیستن در شهر کویری و بزرگ بودن دانشگاه سبب این امر شده بود. فقط کم‌آبی اندکی نگرانش می‌کرد. سعی کرد به مشکلات احتمالی فکر نکند و از مسیر لذت ببرد. از ورای شیشه به دشت‌ وسیعی چشم دوخت که گویی قصد پایان یافتن نداشت. 

آخرین اتوبوس هم به مقصد رسید. دختر از آن پیاده شد و به همراه کاروان به سوی مقصد ناشناخته حرکت کرد. 

از دیر زمان گفته‌اند «شرف المکان بالمکین».دختر معنی این جمله را با گوشت و پوست درک می‌کرد.

زمین پوشیده از شن نرم بود. آنقدر نرم که آدم دلش می‌خواست کفش‌هایش را در بیاورد. دو طرف مسیر علف‌های بلند سر از خاک برآورده بودند. مثل بقیه جاها سر سبز بود؛ اما ناگهان چشم دختر به چند نقطه قرمز در میان آن‌ها افتاد. به چند شقایق گلگون که در چندقدمی سیم خاردار ایستاده بودند چشم دوخت و بغض کرد. دوست داشت همانجا بنشیند و از شقایق‌ها شرح حال بگیرد؛ اما کاروان مجال نمی‌داد. به ناچار از کنارشان گذشت و تکه‌ای از قبلش را جا گذاشت. 

undefined

منطقه عملیاتی فتح‌المبین 

راوی با لهجه جنوبی‌اش داستان مردی را گفت که بین سر و تنش فاصله‌ی زیادی بود. وقتی به کوه جنازه رسیده بودند، تنها یک جسد سر نداشت. او را از روی موهای بورش شناختند. در میان بچه‌ها زیبایی‌اش مثال زدنی بود؛ و همینطور نشانه گیری‌اش. وقتی که شهید شده بود بعثی‌ها از روی نفرتی که داشتند سرش را جدا کرده کیلومتر‌ها دورتر انداخته بودند. بچه‌ها اما کمر بستند که تا سر را پیدا نکرده‌اند جنازه را برنگردانند. عاقبت، سر پیدا شد؛ اما چه کارها که با آن نکرده بودند...

صدای اذان بلند شد. دختر بالای بلندی ایستاده بود و دره را می‌نگریست. درختان انبوه، آن پایینْ صحنهٔ خیال‌انگیزی به وجود آورده بودند که چشم هر بیننده‌ای را خیره می‌کرد. پرندگان آواز خوان از جنگل می‌گذشتند و خود را برای مناجات آماده می‌کردند. نسیم خنک بر فراز پرچم‌های برافراشته پرواز می‌کرد. فتح‌المبین رخ زیبا و اصیل خود را می‌نمایاند؛ اما زخم های تنش حکایت از چیز دیگری می‌کردند. رازهای پنهان را باوقار و صلابت در زیر خاک‌هایش نهفته بود تا محرم اسراری بیابد این سرزمین. 

undefined

فتح‌المبین 

 دختر در فکر بود. از اول دلش رضا نمی‌داد که بیاید. دوست داشت برگردد شهرشان و با خانواده دیدار تازه کند. اما دست قضا او را به اینجا کشانده بود. سر همین موضوع در تمام طول مسیر خلقش تنگ بود. تا آخرین لحظه حتی چادر سر نکرده بود تا اگر احیانا موفق به گرفتن بلیت برای شهرش شد، بتواند بی‌سروصدا کاروان را ترک کند. در ذهنش حتی نامه عذرخواهی‌اش را هم نوشته بود. اما تقدیر به گونه‌ای رقم خورده بود که او در آن لحظه درست وسط منطقه عملیاتی باشد. دختر به سیم خارداری که دور تا دور منطقه را احاطه کرده بود نگریست. توجهش به بوته گلی که از زیر آن سربرآورده بود جلب شد. هنوز نمی‌توانست باور کند انسان‌هایی بوده‌اند که در اینجا به روی هم اسلحه کشیده‌اند. چه چیز باعث می‌شد که بتوان چنین زیبایی مدهوش کننده‌ای را نادیده گرفت و این منظره دلفریب را به تلی خاکستر بدل کرد؟

undefined

فتح‌المبین 

تا پایان سفر این سوال مثل تکه‌ای ابر در ذهن دختر شناور بود.

هوا تاریک شده بود که به «میشداغ» رسیدند؛ شهری مرزی با پستی و بلندی‌ بسیار. شب آرام بود و متکبر. دامنه خود را در سرتاسر دشت می‌گستراند و فرمانروایی خود را بی سرو صدا آغاز می‌کرد. قرار بود شب را در یک پناهگاه نظامی سر کنند. جایی که زمانی مأمن رزمندگان بود. دختر با دیدن وضعیت پناهگاه چشم‌هایش چهارتا شد. هر چه خود را به آب و آتش زد تا جای دیگری بخوابد، نشد. عاقبت بدون اینکه حتی یک لباسش را دربیاورد روی پتوی جنگی دراز کشید. شب که به نیمه رسید از شدت سرما مجبور شد قید ناز و ادایش را بزند و یک پتوی دیگر روی خود بکشد. با این حال فردای آن روز با حالتی شبیه سرما خوردگی از خواب بیدار شد و تا آخر سفر مجبور شد تاوان آن شب را بدهد.

undefined

پناهگاه نظامی( محل سکونت شب اول) 

هوای صبح سبک و باطراوت بود؛ بوی تازگی می‌داد و جان را جلا می‌بخشید. دختر به مانند کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد سوار اتوبوس شد. مقصد بعدی تور جنوب را نمی‌دانست. برایش مهم هم نبود. ترجیح داد در این فرصت یکی دو ساعته چرتی بزند. به امید آنکه حالش بهتر شود. 

مسیر پر بود از مناظر دیدنی. دختر اما همه را از دست داد. همزمان با توقف اتوبوس در شهر طلائیه چشمانش را گشود. اولین چیزی که به چشم می‌آمد یک گنبد طلایی بود. دختر پرسید که بخاطر گنبد طلایی این شهر را چنین نامیده اند یا پس از نامگذاری این گنبد را بنا کرده‌اند؟ کسی جواب سوالش را نمی‌دانست. 

دختر فکر کرد: هرچه درخشنده‌تر باشد، چشم طمع بیشتر به آن دوخته می‌شود. پس هیچ جای تعجب نداشت که برای پاسداری و حفاظت از آن «باکری‌ها» جان خود را فدا کرده بودند. 

روی سر در، آیه‌ای نوشته بود:«فَٱخۡلَعۡ نَعۡلَيۡكَ إِنَّكَ بِٱلۡوَادِ ٱلۡمُقَدَّسِ طُوٗى» برخی‌ها کفش‌هایشان را همانجا درآورده بودند و با پای برهنه قدم بر خاک نرم می‌گذاشتند. دختر علت این کار را درک نمی‌کرد؛ البته دیری نپایید که علت برایش روشن شد.  راوی با یک سوال شروع کرد: وقتی یک نفر شهید می‌شود و پیکرش سال‌ها روی زمین می‌افتد، در نهایت چه چیزی از او باقی می‌ماند؟ برخی‌ها جواب دادند استخوان و لباس. بعضی هم گفتند هیچ. 

راوی سری تکان داد و حرفش را از سر گرفت: پس چشم و گوش و قلب شهید چه می‌شود؟ تبدیل به خاک می‌شود؛ نه؟ تبدیل به همین خاکی می‌شود که اکنون روی‌ش نشسته‌اید. شنیده‌اید برای تعارف می‌گویند قدم روی چشم ما بگذارید؟ شما الان به معنای کلمه قدم روی چشم شهدا گذاشته‌اید. علت اینکه برخی‌ها کفش‌هایشان را در‌می‌آورند نیز همین است. شما مهمان‌های ویژه هستید. گمان نکنید اتفاقی سر از اینجا در آورده‌اید. آمدن به چنین جایی اتفاقی نیست. کدام یک از شما از مدتی پیش قصد داشت به این سفر بیاید؟ دختر به ماجرای آمدنش اندیشید. راوی ادامه داد؛ تا زمانی که دیگر اشکی برای ریختن باقی نماند.

دختر می‌خواست هر طور شده داخل مسجد طلائیه را ببیند. نه حرکت کاروان، نه ممنوع بودن ورود برای بانوان و نه خطر گم شدن هیچ یک نتوانستند او را از کارش باز دارند. عاقبت به سمت گنبد طلایی رفت. چند عکس گرفت و پیروزمندانه بازگشت.

طلائیه

طلائیه

دخترْ مغموم روی سکوی سیمانی نشسته بود و غروب را تماشا می‌کرد. هر روز آنجا حال و هوای غروب جمعه را داشت. با پایین رفتن قرص زرین در پشت کوه، انگار کل عالم بار غمش را روی دوش انسان می‌گذاشت.

ناگهان صدایی توجه دختر را جلب کرد. فرشته‌ای کوچک و خوش سیما داشت می‌خندید. دختر به طرفش رفت. سعی کرد توجهش را جلب کند و برایش شکلک در بیاورد تا باز هم بخندد. احساس کرد به این خنده‌ها نیاز دارد. دنیا هم همینطور. از مادر فرشته نامش را پرسید. جواب شنید: «آیه». دختر زیر لب گفت نشانه و لبخند زد.

روز بعد با آب در آمیخته بود. هنوز اندکی از شهر دور نشده بودند که نیزار پدیدار شد. و پس از آن اروند؛ اروند زاینده که مانند همیشه عظیم و بخشنده بود. با موج‌های سیم‌گون خود چنان پر بها جلوه می‌کرد که گویی خزانه‌ای است که انتهایش با آسمان یکی شده است.   

تنها یک راه بود؛ و هزاران عاشق. آسمان دلش پاره پاره بود و هرازچندگاهی چند قطره‌ باران از آن می‌چکید. کاروان به سرعت حرکت می‌کرد و باد همچو موجودی نادیدنی از افراد سبقت میگرفت. دو طرف مسیر را نی پوشانده بود. بیشترشان خشک بودند. اما چندتایی هم سبز و تازه از خاک سر برآورده بودند. در میان نی‌زار چند قایق به چشم می خورد. و همینطور تعداد زیادی مانع. اندکی جلوتر، رود عریض می‌شد و بر روی خاطراتش پرده می‌کشید و زمانی را که سرخی رویش از خون غواصان بود را فراموش می‌کرد. هیچ کس باورش نمیشد زیر این دریای خروشان، انبوهی از شقایق آرمیده باشد.

ای رود بی‌رحم! ای قتلگاه خاموش! لعنت به شکن و زلف پریشانت! لعنت...

صدایی لرزان میان حرف راوی پرید: نگو! به رود ناسزا نگو.

راوی گفت: این رود عزیزترین دوستان مرا از من گرفته است. چرا نگویم؟ 

_چون فرزندم آنجاست. این رود مزار پسر من است. 

پیرزن نزدیک رود زانو زد. دست زیر آب برد و آرام نجوا کرد: پسرم! نمی‌خواهی برگردی؟ 

دختر دست بر سینه گذاشت. نفسش را حبس کرد و سلام داد. فقط یک سلام. سلامی بر دلدادگان آزادی، سلامی از جانب دلی بی‌قرار. با تمام وجود حس می‌کرد که تا کربلا فقط یک سلام فاصله دارد 

undefined

شلمچه

«خاک را لذتی‌ است در قدم‌گاه بودن. پرچم را لذتی‌ است در امتداد افق بودن. راه را می‌توان یافت اگر نگاه، بلند باشد». جملات در ذهن دختر آرام و بی‌صدا پرسه می‌زدند.  راوی داستان مردانی را گفت که شبانه به آب زدند و هرگز بازنگشتند. داستان کسانی را که از پشت خنجر زدند. و داستان مادرانی را که حتی یک لحظه چشم از در برنداشتند. 

دختر، داستان سرداری را شنید که برای وداع با دختر بیمارش نیامد. به همسرش نوشته بود: ببخشید که نمی‌توانم برای دیدار دخترم بیایم. چون اینجا فرزندانی هستند که نیاز به پدری دارند که کنارشان باشد. 

فریادهای مژگان بیمار در روزهای آخر عمرش دل همه را آتش می‌زد. دوست داشت برای یکبار دیگر پدرش را ببیند. اما نه نامه و نه تلگراف هیچ‌یک نتوانستند پدر را از پای کار به اینجا بیاورند. سرانجام مژگان پرکشید و خبر فوتش را به پدر دادند؛ اما بدلیل مشغله زیاد، باز هم نتوانست بازگردد. 

چهل و دو روز پس از مرگ مژگان، پدر به خانه بازگشت. از همیشه خسته تر بود. بی هیچ حرفی رفت داخل اتاق مژگان و در را پشت سرش بست. فقط خدا می‌داند که در آن ساعتی که گذشت چه چیز میان او و مژگان نازنینش گذشت. 

دختر دیگر ابایی از خاکی شدن لباس‌هایش نداشت. حتی به آن افتخار هم می‌کرد. شرمنده شد وقتی شنید فردی پیکرش را معبری کرده بود تا عبور از سیم خاردار برای بقیه مشکلی ایجاد نکند. مشتی از خاک شلمچه را به یادگار برداشت. ولی غروب‌های اسرارآمیز آنجا را چگونه می‌توانست با خود ببرد؟ 

undefined

غروب فکه

کاروان آماده رفتن می‌شد.

undefined

غروب شلمچه 

دختر نمی‌دانست چطور از آنجا دل بکند. یاد روزهای اول افتاد. خندهٔ تلخی روی لبش نقش بست. لحظه‌ای گمان کرد تمام این اتفاقات رویایی بیش نبوده است. با شهدا قول و قرار هایش را گذاشت. چشمانش را بست. تکه‌ای از قلبش را کند. روی خاک آفتاب خورده خوزستان گذاشت و راهی خانه شد.

در راه، باز چشمش به نامه افتاد. آن را باز کرد و ادامه اش را خواند:

...ما از چشم انتظارانیم به حرکت‌های شما. مبادا بگذاری گام‌هایت عادت کند به ایستادن، به قدم زدن روی رویش لاله‌ها.

گام‌هایت که محکم شد، حرکتت که در مسیر قرار گرفت، جهت حرکتت که طلب اوج کرد، آسمان

را خواهی دید؛ حتی اگر پری برای پرواز نباشد. 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر