به نام خدا
«قل سیروا فی الارض»
سفر مفهومی گنگ است؛ تعریفی جامع و مانع ندارد.حتا در لغتنامه هم مترادف ویژهای برای آن نمیبینید. همچنان که طی مسافتی سه،چهار کیلومتری را سفر مینامند، رفتن به قارهای دیگر و هفته ها و ماه ها ماندن را هم سفر میدانند. به بسیاری از جابهجایی ها و سیر و سلوک های دیگر در بسترهای گوناگون هم «سفر» اطلاق میشود. هدف ، وسیله، مقصد، مدت، همراه و هیچ چیز دیگری معیاری مشخص و ممیز برای سفر بودن یا نبودن یک حرکت نمیدهد. این سفر ما هم جریانی سیال در طیف معنایی «سفر» بود.
برای سومین بار در دو ماه اخیر راهی سفر میشدم اما این بار در موقعیتی دور و متفاوت بر حوزه ی مفهومی سفر نسبت به دو مرتبه پیشین قرار داشتم. عصر شنبه ، دوازدهم شهریور چهارصد و یک، مسافرتمان را آغازیدیم. به رسم مشهدی ها بابلسر را مقصد نخست نهادیم. طی مسیر، در ماشین بودن برای مسافت های طولانی را دلنشین می داشتم .خوب می شود با حرکت خودرو ، فکر را هم به حرکت درآورد. تو گویی این چارچوب فلزی مرزی بر دنیای بیرون و درون است؛ همزمان با تماشای جنب و جوش خلق در جنگل و کوه، به غار های درونیات هم نگاهی میاندازی.
دو بعد از زندگی در شمال قابل مشاهده است. یکی، زندگی تفریح محور ثروتمندانهی مایهداران کم مایه که نمودش در جوانان سرخوش موجسوار و قلیانکش آشکار است و دیگری زندگی فعالیتمحور عامیانهی بومیان سختکوش که نشانش در بازارچههای شهرهای شمالی که سرشار از شور حیات اند نمایان است.
در مسیر بابلسر به قم چیزی که جلب توجه میکرد، پوسترها و عکسها و تصاویر فراوانی از افراد بود که به مناسبت های مختلف مردم مازندران به در و دیوار شهرها آویخته بودند. در قم انگار مقداری خفگی و گرفتگی پراکنده بود. جالب است که مشکیپوشان صفری قم به نسبت دیگر شهرها بیشتر بودند. نکتهای که در حرم حضرت معصومه (س) جذب نظر میکرد، قبور بسیاری از روحانیون سرشناس در گوشه و کنار صحن و رواق بود که از بنام ترین آنها می توان به آیت الله بهجت، راشد و مطهری اشاره کرد. در مقایسهی قم و جمکران هم مطلبی به نظر میرسد و آن این که حال و هوای جمکران سیاحتیتر است و زوار مسجد جمکران نسبت به زایران قم فضای تفریحیتری دارند.
صبح سه شنبه سوی اصفهان حرکت کردیم. اصفهان همآن شهر دورهی صفوی مینمود که البته دیگر رود زایندهای زیر سی و سه پل آن جریان نداشت؛ با این وجود همواره زنگ کاروانهایی که از آن گذر میکردند به گوشم میرسید.
از خیابانهای کمعرض و شلوغ گذر کردیم تا به کلیسای وانک برسیم. سر کوچهی این کلیسا نمادی از امام حسین(ع) گذاشته بودند و نام کوچهی مجاور را «توحید». تجربهی بازدید از این کلیسا فوقالعاده بود و یک ساعت و اندی تمام حواس مرا متوجه خود کرد. بساری از نقاشیها و تصاویر خاصی که در کلیسا بود برای بازدیدکنندگان مسلمان نابهنجار به نظر میآمد.
برخی از نگارهها مرا به یاد حکایات و ارجاعات مثنوی میانداخت. همچنین موسیقی و آوایی که پخش میشد برای بیشتر ما جذاب بود. وجود نسخ متعدد از انجیل در موزهی کلیسا که متعلق به قرون متفاوت، و از حدود سدهی دوازده میلادی به بعد، بودند هم بسیار جالب توجه بود. تابلوی نقاشی ای از قرن هجده میلادی که زن ایرانی را تصویر می کرد و کاملا با معاییر زیبایی شناختی سنت ادبی فارسی انطباق داشت، نیز تماشایی بود.
ارمنیهای حاضر در کلیسا را از چهره شان میشد تشخیص داد. هنگام همزبانی با راهنمای وانک- که همچون دیگر مسیحیان ایران زبان مادریاش ارمنی بود و با ما فارسی صحبت میکرد- این طور به نظر میآمد که اطلاعات او به عنوان راهنمای کلیسا، محدود و مختصر است. هم او گفت:« کلیسای وانک اصفهان اینک کاربرد عبادتی ندارد و صرفا برای برخی از مراسم مذهبی مانند کفن و دفن و طلاق و ازدواج غسل نوزاد و ... مورد رجوع است.»
پیش به سوی نظارهی نقش جهان. هم آنجا که به محض ورود به آن و یک نظر دیدنش، وادار به تصدیق این نظر میشوی: « همیشه بوده هنر کودک، اصفهان مادر/ اگر نبود صفاهان نبود فضل و هنر». هم آنجا که هنوز به وضوح شاه عباسِ به مسند نشسته و چوگان بازان ماهر در جلوه اند و صدای «صائب» در آن طنینانداز. به راستی مدتی که در این میدان باشکوهِ بینظیر بودیم، حیران و مدهوشِ عظمتِ فرهنگ، هنر و معماری، در قرن یازده تحلیل شدم. رونق پرشور و جاری محوطه هم بر فرّ و جلال آن افزده بود. به گمانم بازدید از این فضا افراد زیادی را به هوس زندگی در اصفهان میاندازد. به هر ترتیب این شاهکار جهانی ایران را بدرود گفتیم و رفتیم.
خیابانهای اصفهان مزین به تعداد زیادی پوستر و اعلان در اعتراض به همراه داشتن سگ در خیابان بود که حتما به منظور فرهنگسازی نصب شده بودند. مسئله ای که به شدت نگاه تیزبین داییام را – که تا اصفهان با خانوادهاش همراهمان بودند- متوجه خود کرده بود، درصد کم حجابی در اصفهان بالا بود. البته این چیزی است که به نظرم در اغلب شهرها نظر مشهدیها را جلب میکند و دلیلش هم این است که حجاب در شهرهای دیگر را به نسبت مشهد میسنجند.
با گشت و گذارهایی که در اصفهان داشتیم به گمانم میآمد که اصفهان شهر شادتری است از مشهد؛ آن چنان که این احساس را در تهران هم، چندی پیش، میکردم. امید که واقعا شادی عمیق، دیرپای و مانا باشد و همواره این بیت صادق باشد که: « اصفهان خرم است و مردم شاد / این چنین عهد کس ندارد یاد» در آخرین ساعات حضور ما در اصفهان، هنگامی که برای خرید به دکانی رفته بودم و در جوابِ «بچهی کجاییِ؟» فروشنده، «مشهد» را به زبان آوردم، واکنشی نشان داد که از دورنمای خود، و چه بسا دورنمای جمع کثیری از مردم، نسبت به شهر ما حکایت داشت و آن این بود:« به! شهر جناب علمالهدی».
مقصد بعدی؛ چهارمحال و بختیاری. در مسیر، به برخی از روستاهای شکوهمند برمیخوردیم که آنچنان بر ستبغ کوههای سترگ بنا شدهاند که حتا از دور دیدنشان هم زَهرهتَرکان است. ظهر رسیدیم به بام ایران؛ شهرکرد. با این که در شهر، بناهای مجلل و ساختمانهای مرتفع به چشم میخورد، مجموعهی آن پیشرفته و مرفّه به نظر نمیآمد. برای تفرج و استراحت، شهر«سامان» در شمال شهرکرد را پیشنهاد کردند. سامان در حاشیهی زاینده رود قرار دارد و تفریحات آبی آن معروف است. اینها و طبیعت خرّمِ آن تا صبح روز بعد ما را در سامان نگه داشت. نوای خیام اطراف رود جاری بود که:« بردار پیاله و سبوی ای دلجوی/ فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی/ صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی»
در ادامهی راهمان، نزدیک بلداجی، عشایر اقامت کرده بودند.سری بهشان زدیم. برخیشان گویی منتظر بودند تا به سراغشان رفته و همکلامشان شوی. جوانان خوشپوش و آراسته و پیران خوشبرخورد و پاکیزهخو، سه ماه تابستان را از خوزستان به شهرکرد کوچیده بودند و در منطقهای نهچندان هم خوش آب و هوا، مجاور جاده، چادرهاشان را برپا کرده بودند. نیمروز، لردگان؛ آخرین ایستگاهِ استان. شهری محروم که تعداد زیاد خودرویِ پیکان در آن با غذاخوری مجللش همخوانی نداشت.مدیر میهمان نواز و خوش¬خوی رستوران،در کمال تعجب، ما را نخستین مشتری مشهدی خواند.
همچنان میراندیم که ناگاه متجه بادی داغ که از پنجره می¬آمد، شدیم. سری چرخاندیم:« به خوزستان خوش آمدید.» شب، ایذه ماندیم. شور و شوقِ تماشایِ اهواز داشتیم؛ شهری پر از پل، شهری دو سوی کارون. اهواز بسیار بسامان و برونقتر از تصور من بود.مراکز شهر تمیز و نوساز اما حواشی آن، از ظلم داخلی و خارجی، چندان معمور و آبادان نبود.ساختمانهای مرتفع و کلان به اهواز منظرهای مدرن میداد. از آن سو، چریدن گاومیشها دور و بر کارون هم نامتوازنی جذابی ایجاد کرده بود.
اما شب را باید در آبادان گذراند؛آبادانِ زخم خورده ولی استوار. در عین حال که خیابانها و محله های آراسته و متجدد کم ندارد، صبغه ی سنتی و مهجورش هم عیان است. جامه ی عربی هم در آبادان بیشتر از اهواز به چشم می خورد ولی درکل، پوشش اهواز و آبادان تمایز ویژه ای با دیگر شهر های ایران نداشت. هم چنین فرق دیگر میان آبادان و اهواز، پالایشگاه های پتروشیمیِ باشهرپیوسته ی آبادان است. اما یک چیز در هر دوشهر مشترک می نمود و شوربختانه آن، فاصله ی طبقاتی ظاهر و بارز در هر دوی آن ها بود. در آبادان کلیسا و آرامگاه مسیحیان هم می بینی و البته این به پشتوانه ی قدمتِ حضورِ اهل مسیحیت در این شهر است. به هر روی، از هرچه بگذریم، از فلافل آبادان نمی شود گذشت؛ ما هم نگذشتیم.
مگر می شود خرمشهر ندیده به مشهد بازگشت؟! در جاده ی آبادان به خرمشهر، مراکز اقامتی و تفریحیِ شیک، بسیارند. و اما خود خرمشهر؛ وضوح آثار جنگ و ظهور سنت عربی. هنگام پیاده روی در خرمشهر نخستین چیزی که ذهن را مشغول می کند این است که چطور می شود در چنین گرمای توان فرسایی آن طور جانانه تابِ آتش دشمن آورد و سرگرم ایثار و مبارزه شد؛ مسجد جامع خرمشهر را که می بینی به نیمی از جواب می رسی .زبان، خط و لباس عربی در خرمشهر بیشتر چشم و گوش را متوجه خود می کند. خرابی،کهنگی،آلودگی و فرسودگی هرگز نتوانسته اند ذره ای بر طینت رفیع و سرشت خون گرم این مردم اثر بگذارند. معصومیت از سر و روی خرمشهر میبارد.
سازه های آبی شوشتر را از پیش نشان کرده بودیم. بیش از هرجا انتظار تماشای آن کهن دیار را در دل کاشته بودم. میان خرمشهر و شوشتر، در ملاثانی توقف کردیم.آنجا بود که متوجه شدم در برخی از شهرهای خوزستان اصلا نیازی به آبگرمکن نیست، چراکه منابع و لولههاشان بهطور طبیعی آب را داغ تحویل میدهند.
و سرانجام قدم گذاشتن بر عظمت هزارههای پیشین؛ شوشتر. محل تلاقی شاهکارهای طبیعی و انسانی. اوج جلال تدبیر و مدیریت. شهری منحصر به فرد در ایران و کمنظیر در جهان. شهر خلاقیت هخامنشی و فعالیت ساسانی. شهر کارون و سازههای آبی. شهر چهل امامزاده. معماری و ابنیهی شوشتر بسیار تاریخی و سنتی است. فرّ و شوکت سازههای آبی، در مشاهدهی حضوری دهها بار خیرهکنندهتر از تصاویر آن بود. درایت و ساماندهیِ ایرانی در مجموعهی پلها، آسیابها، بندها و دیگر سازههای هدایت و مدیریت آب در شوشتر بهزیبایی رخ مینماید.
جدا از مختصات تاریخی و فرهنگی، ویژگیهای طبیعی شوشتر نیز بسیار حیرت آور است.هرگز تصویر کودکانِ غوطه ور در کارون میان جمع گاومیش ها از خاطر هیچ مسافر شوشتر پاک نخواهد شد.ظرفیت های جهانی شوشتر برای گردشگری، بر هر که باری از آن دیدن کند، بدیهی خواهد بود. حیف است در آخر از «خِرِف خونه» که یکی از جوانان شوشتر به واسطه ی شنیده هایش برایمان گفت، حرفی نزنم. ماجرای خرف خونه ها در شوشتر بر این قرار بوده است که کهن سالان هشتاد،نودساله را در آن ها می گذاشته اند و هر روز مختصر غذایی هم برای آن ها قرار می داده اند تا این عزیزان سالخورده در همان جا به خوبی مراسم وداع با این جهان را برگزار کنند.
برای اقامت شب دزفول را پیشنهاد دادند. دزفول در امکانات و رفاه تنه به تنه ی اهواز می زد و حتا به نوعی مدرن ترین شهرخوزستان به نظر می آمد. روز آخر خوزستان گردی ؛ اختتامیه ای بی همتا. آخرین مقصد؛ شهری شگفت انگیز. شهر شش هزار ساله. محل برخورد تاریخ معاصر و باستانی. نقطه ی اتصال اعتقادات دینی و تعلقات میهنی. شهر یگانگی که از هر طرف بخوانی اش باز یکی است. شوش.
شوش هم رنگ و بوی عربی دارد و نشان جنگ زدگی بر چهره. سردر شهرداری شوش نوشته است: « شوش دانیال نبی ع». در حرم حضرت دانیال(ع) با گردشگران آلمانی مواجه شدیم که برای زیارت آمده بودند. جالب این جاست که این آلمانی های خوش اخلاق و خنده رو بسیار مراقب بودند تا از جلوی شخص نمازگزار عبور نکنند و اگر مجبور به این کار می شدند با اکراه و عذرخواهی رد می شدند.
پس از زیارت دانیال نبی روانه ی مکانی شدیم که اگر الآن و درلحظه بخواهم در موردش حرفی بزنم فقط می توانم بگویم دیدنی ترین و حیرت انگیز ترین جایی است که تا به حال رفته ام. زیگوراتی که بسیاری معتقدند اگر معماری ایران را به سه دوره ی زمانی تقسیم کنیم، بی شک شاه کار اولین دوره ی آن هم این بناست. معبد چندطبقه ای که توسط اونتاش گال در سه هزار و دویست و هفتاد سال پیش ساخته شده است.این پرستشگاه در مرکز شهر باستانی ایلامی ها قرار گرفته است و سردرهای مجلل و راه پله های متعدد آن یکتاست.
میدان های اطراف زیگورات با آجر فرش شده و دیوار ها از خشت خام با روکشِ آجر ساخته شده اند. خشت ها را بو می کشیدم و عطر سه هزار سال را استشمام می کردم. لحظه ای در خیابان ها همراه عاشق و معشوق های هزاران ساله قدم می زدم و لحظه ای دیگر در عبادتگاه با عابدان نیایش می کردم. ساعت دو و نیم ظهر بود و آفتاب شوشِ چغازنبیل، در نهایت حرارت. هیچ بازدیدکننده ی دیگری، آن موقع، در محوطه ی شهر ایلامی نبود. این تنهایی ، سکوت و آفتابِ زندگی بخش، عمقِ سفر به هزاره های قبل را بیشتر می کرد. بدرود باشی یادگار نیاکان!
بعد از ظهر به سراغ موزه ی شوش رفتیم؛ یکی از سرشارترین موزه های ایران. مطالعه و مشاهده ی ازنزدیکِ آثاری که مردمان شش هزار سال قبل ساخته اند، طرفه است. مجسمه ها، سفالینه ها و ظروف منقَّش، گل نبشته ها و ابزار و وسایل زندگیِ چندین هزار ساله را می توان در موزه ی شوش یافت.
دو مکان دیدنی دیگر در کنار موزه ی شوش قرار دارند. یکی محوطه ی کاخ آپادانای داریوش و بقایای تاریخی باستانی و دیگری قلعه ای قرون وسطایی که باستان شناسان اروپایی تقریبا صد و بیست سال پیش در شوش ساخته اند و از آن برای استقرار و استراحت خود و نگهداری آثار ، اشیاء و اسناد مربوط به حفریات بهره می برده اند. می گویند در ساخت قلعه شوش از خشت ها و آجرهای به دست آمده از تپه ی شوش و آکروپل استفاده شده است.
شوش با این که وسعت زیادی ندارد دربرگیرنده ی طیف گسترده ای از جاذبه های برجسته و ممتاز در زمینه¬های مختلف است. دمی به عصر قبل از تاریخ می بردت و لحظه ای بعد به مناطق جنگی. یک آن به زیارت پیامبری و زمانی در آغوش داریوش.شوربختانه اصلا آن طور که شایسته ی قدمت و اصالت شوش و میراث های فرهنگیِ جهانی اش است، به آن بها داده نشده و نه در حفظ و نه در معرفی آن اهتمام لازم صورت نگرفته است. خداحافظی با خوزستان تلخ بود اما ناگزیر. ترک کردن مردمی که با اولین سلام، مثل رفیق چندین ساله باهات گرم می گیرند، سخت است. دل کندیم و برگشتیم.
از تونل های بسیار زیاد و طویل جاده ی خرم آباد و کوه های لرستان و فتیر و شیرینی های اراک و کوه های سبز و فیروزه ای دامغان گذر کردیم؛ و اینک مشهد قدسی!در مسیر به این فکر می کردم که همیشه گفته اند آدم در سفر، دیگران، هم سفرانش، را بهتر می شناسد. من هم با این گزاره موافقم اما فکر می کنم در سفر انسان بیش از هرکسی خودش را بهتر خواهد شناخت. در سفر است که بسیاری از ضعف ها و ترس ها و ناتوانی ها یا توانایی ها و قابلیت ها بروز می کنند. به امید شناخت بیشتر خود و دیگران.