راه شش ساعته ی دیروز را، در دو ساعت زیر کولر برگشتیم. در نوکوس، دیدنی ها را دیده و کاری جز رفتن تا ایستگاه قطار برای گرفتن بلیط به خیوا نداشتیم. از جایی که ماشین شخصی پیاده مان کرد، سوار یک ون خطی به مقصد راه آهن شدیم. اگر به موقع می رسیدیم، شاید بلیطی بود و قطاری که تا شهر بعدی ببردمان. اما نشد! چون یک ثانیه نشده از ون پیاده شده بودیم که مجید فهمید کیف پولش را در ماشین جا گذاشته. داد و هوار کشیدن و دنبال ون دویدن و دست تکان دادن هم فایده نداشت. راه آهن انتهای یک بلوار بود و امیدی، که شاید ون همین مسیر را دور بزند و برگردد.
اما اضطراب نمی گذاشت لحظه ای صبر کنیم و هر کدام به سمتی دویدیم. مجید رفت داخل کانکس ِ پلیسی همان نزدیکی و من هم سراغ آدم ها که بپرسم مبدا این ون های خطی کجاست؟ اما خیلی ها مسافر بودند و درست نمی دانستند، یا انگلیسی بلد نبودند و حرفم را نمی فهمیدند. به فکرم رسید همین سوال را از راننده های تاکسی بپرسم. پریدم در ماشین راننده ای که تازه مسافرانش را پیاده کرده و پرسیدم ایستگاه ون های خطی کجاست؟ و با زبان اشاره و کمی انگلیسی و کمی فارسی بهش فهماندم که کیف پولمان گم شده. اشاره کرد که بنشین راه بیافتیم! نشستم و گفتم تنها نیستم، و به سمت کانکس پلیس اشاره کردم. راننده که از اضطراب من هول شده بود گاز داد و جلوی کانکس ترمز زد و دستش را روی بوق گذاشت. در ماشین را باز کردم و فریاد کشیدم: مجیییییییید!
مجید بیرون آمد و با دیدن من که داشتم بال بال می زدم به سمت ماشین دوید. سوار شدیم و با کمک گوگل ترنسلیت، به راننده گفتیم سوار چه ونی تا اینجا آمده بودیم. سر تکان داد که فهمیدم. و رفت تا یک ربع بعد که در مبدا ون های خطی ایستاد، اما خبری از ماشینی که ما سوارش شده بودیم نبود. نشانی ون را، به راننده گفتیم که پیاده شد و از بقیه خطی ها پرسید میشناسندش یا نه؟ مکالمه که طولانی شد فهمیدم خبری شده. یکی از راننده ها شماره ای گرفت و در گوشی اش چیزهایی گفت و بعد موبایلش را به دست راننده ی ما داد. آقای مهربان، با دستش لایکی نشان که یعنی پیدا شد.
و بعد از چند کلمه ی دیگر گوشی را به صاحبش پس داد و اشاره کرد که سوار شویم. برای گروهی که دور ما جمع شده بودند دست تکان دادیم و رفتیم. بیست دقیقه ی دیگر هم گذشت و گوشی راننده هم دوباری زنگ خورد تا بلاخره سر چهار راهی، با ون ِ گمشده شاخ به شاخ شدیم. هردو ماشین کناری زدند و ما سه تا، و راننده ی ون پیاده شدیم. راننده ی ون که کیف پول را دست مجید داد، مسافرهایش همه دست زدند. به فارسی و ترکی و انگلیسی و عربی و فرانسه، و از همه مهم تر ایما و اشاره ازش تشکر کردیم و باز سوار شدیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا وقت تشکر از راننده ی این ماشین بود. مجید هرچقدر پول نقد در کیفش داشت، که حدود بیست یورویی می شد، به راننده داد و گفت باز برگردیم راه آهن. اما راننده گفت قطار به خیوا حتما تا حالا حرکت کرده و برای امروز هم قطار دیگری نیست، اما تاکسی هایی تا آنجا می روند. چاره ای نبود.
به ایستگاه تاکسی ها که رسیدیم از راننده خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. حالا که دیگر عجله ای برای رسیدن به قطار نبود، باید چیزی می خوردیم. در رستوران ترمینال، که غذایش از چیزی تصور می کردیم بهتر بود، یک ظرف آش (با تلفظ اُش و نام دیگرش پلو) گرفتیم و نفری دو لیوان (از بس که خوب بود) دوغ.
بعد هم از آقای صاحب رستوران سراغ ماشین های خیوا را گرفتیم. ردیفی از ماشین های پشت سر هم در یک خط را نشان مان داد و ما سوار اولی شدیم. ماشین بوی عجیبی می داد که توی آن گرما آزار دهنده بود. یک ربعی طول کشید تا پر شد.
خانمی روی صندلی عقب کنار ما، و آقایی جلو نشستند. راننده راه افتاد و یک ساعت نشده آقا را جایی پیاده کرد. رفتن خانم اما دردسرهای خودش را داشت. از حرف هایی که به هم زدند چیزی نفهمیدیم. اما اینکه راننده مسیرش را چند کیلومتر دور کرد و از راه و بی راهه رفت تا خانم را دقیقا جلوی در خانه ای برساند واضح بود. حرفی نزدیم. گفتیم حالا که کسی در ماشین نمانده، دندان روی جگر بگذاریم تا این دو سه ساعت هم بگذرد. اما قسمت بر رسیدن نبود! راننده یک جایی نگه داشت و از صندوق عقب تکه های بزرگ گوشت برداشت و تحویل رستورانی داد. تازه فهمیدم بوی عجیب ماشین برای چه بود.
مجید عصبانی شده و می خواست اعتراض کند که چرا راه را برای تحویل دادن گوشت ها دور کرده که گفتم شاید برای درآمد بیشتر مجبور بوده و حالا هم که چیزی نشده. اما این هم آخریش نبود. راننده چند کوچه پس کوچه را پیچید که ساعتی را تحویل دختر نوجوانی که دم در منتظر بود بدهد. اینجا دیگر صدای مجید در آمد که چکار می کنی؟ آقا، که هم نقش تاکسی را داشت و هم پیک و هم دربست، چیزی نگفت و در عوض با موبایلش به کسی زنگ زد. بعد از تمام شدن صحبتش رو به ما کرد که کاری ضروری پیش آمده و باید برگردد نوکوس! و دلداری مان داد که یکی از دوستانش باقی راه می رساندمان و همان جا کنار جاده پارک کرد و در جواب اعتراضمان وانمود کرد که انگلیسی نمی فهمد. یک دقیقه ی بعد، ماشین دیگری که باید سوارش می شدیم رسید. مجبور بودیم.
بار و بندیل را جمع کرده و بدون خداحافظی از راننده، پیاده شدیم. در ماشین بعدی مسافری جز ما نبود و اگر من انقدر بد شانس نبودم حتما اینبار بی دردسر به هتل "سلطان"، که از ایر بی ان بی پیدا و با پرداخت هزینه ی کامل (27 یورو) رزروش کرده بودیم می رسیدیم. اما ماشین، یک دقیقه ای نمی شد به شهر رسیده بودیم که ایستاد و دیگر حرکت نکرد! هل دادن و استارت زدن و باز کردن کاپوت و داخل موتورش را نگاه کردن و به هر چیزی فکرش را می کردیم مشکل از آن باشد ور رفتن هم چاره نکرد. یک تعمیرگاه ماشین آن طرف خیابان بود و برای اولین در امروز، نشانه ای خوب. راننده رفت و با تعمیرکاری برگشت. حرف هایی زدند و بعد راننده به ما گفت هزینه ماشین را پرداخت کنیم! باور کردنی نبود! داد و هوار هر دومان بالا رفت که چرا؟! عوض همه ی معطلی هایی که برایمان داشته؟! کوله ها را برداشتیم تا راه بیوفتیم اما سعی کرد جلویمان را بگیرد.
می ترسیدم کار به درگیری فیزیکی بکشد اما تا آنجاها پیش نرفت. راننده فقط چند قدمی دنبال مان آمد که کرایه را پرداخت کنیم. ولی ما دیده بودیم راننده ی قبلی، که زا به راهمان کرده بود، به این یکی مقداری پول داده بود. یادش که آوردیم دوباره سر راهمان ایستاد که قرار نبوده تا داخل شهر بیاوردمان و حالا باید هزینه ی بیشتری بدهیم. هرچند که بلاخره از سر راه کنارش زدیم و تا پیچ جاده، و جایی که در دیدرس هم نباشیم رفتیم، اما استرس اینکه دنبال مان نیاید تا لحظه ای که تاکسی دیگری بگیریم و برویم با من بود.
راننده ای این تاکسی برعکس، آقای مهربانی بود. کمی فارسی حرف می زد و وقتی به هتل سلطان رسیدیم و درش را بسته دید، گفت منتظر می ماند تا ببینیم همه چیز مرتب است؟ گفتیم موقع رزرو هزینه را هم دادیم و نباید مشکلی باشد، با این حال، راننده تا وقتی یک دور اطراف ساختمان زدم و از در پشتی واردش شدم، از آنجا تکان نخورد. بله، در پشتی هتل، که شیشه ای بود و میز نهارخوری داخل پذیرشش را نشان می داد، باز بود. وارد شدیم و صدا زدیم. اما کسی آنجا نبود! در همان پذیرش دو در بود، که هر کدام به اتاق هایی با تخت و پر از نشان زندگی های تازه باز می شد. روی میز، نان بود و هندوانه ای نیم خورده.
در یکی از اتاق ها، حوله ای خیس روی تخت و هوایش پر از رطوبت حمام. اما کسی، هیچکسی آنجا نبود. راه افتادم داخل تر، و وارد آشپزخانه شدم که دقیقا پایین پله و رو به روی در داخلی لابی بود. کتری هنوز داغ، خربزه ای قاچ شده آنجا، کمپوت آلوی خوشمزه ای روی میز، و چند بسته قهوه فوری و چای کیسه ای در سبدی بود. اما اثری از نه کارکنان اینجا و نه حتی یک مسافر نبود. اگر آفتاب ِ تند ِ حوالی عصر آن طور از دیوار ِ شیشه ای تا وسط لابی را روشن نمی کرد، همین خلوت ِ پر از نشانه ی آدم ها چقدر می توانست ترسناک باشد! اما شاید خستگی ِ آن روز ِ پر ماجرا و راه ِ پر دردسر نگذاشت به چیزی، جز جوش آوردن آب و درست کردن نسکافه فکر کنم.
پشت میز توی لابی نشستیم و لیوان ها را تا ته سر کشیدیم. ولی این خستگی را فقط خواب چاره می کرد. مجید داشت می رفت طبقه ی بالا تا دنبال اثری از آدمی در این هتل بگردد که در شیشه ای لابی باز شد و آقای میانسالی با چشمان گشاد از تعجب، با دختر کوچکش که سوار بر یک سه چرخه بود تو آمدند. عذرخواهی کردیم از اینکه بی اجازه پشت میز نشسته و نسکافه خوردیم و توضیح دادیم که راه دور بود و خسته مان کرده، و هزینه اش را با پول اتاق یک جا می دهیم. آقا، که فارسی را قابل قبول حرف می زد با شگفتی تکرار کرد که اتاق!؟ گفتیم بله خب. اتاق برای اجاره. تعجبش بیشتر که شد، گفتم بله اجاره، مثل همه ی هتل ها. تازه انگار فهمید چه شده، گفت اما اینجا که هتل نیست! مجید گفت چطور نیست؟ و صفحه ی هتل سلطان را در سایت نشانش داد.
دو هزاری آقا تازه افتاد. گفت این هتل خیلی وقت است که تعطیل شده. و دست ما را گرفت و برد بیرون، آن طرف ساختمان، و جلوی همان در اولی که بسته بود. مجید گفت که این ممکن نیست. چون سایت از حسابش برای رزرو اینجا پول هم کم کرده. ولی من فکرم جای دیگری بود. از آقا، که همراهش باز توی همان لابی برگشته بودیم، پرسیدم پس اینجا چیست؟ گفت خوابگاه. گفتم خوابگاه دانشگاه؟ و از سکوت و سوال در چشمانش، فهمیدم متوجه نشده. یادم افتاد در افغانستان هم، دانشگاه را مثل بیشتر کلمه هایی که قدمت زیادی نداشتند، با اسمی متفاوت از ما می گفتند. از آقا پرسیدم خوابگاه چی هست اینجا؟ که گفت خوابگاه دیگر! گفتم ما هم دنبال خوابگاهیم، و قیمت یک اتاق را پرسیدم.
باز اصرار کرد اینجا که هتل نیست، خوابگاه است. گفتم خب حالا مگر اتفاقی می افتد ما هم دو شب اینجا بمانیم. گفت ممکن نیست. مجید هنوز درگیر ور رفتن با گوشی اش، و پیام دادن به پشتیبانی ایر بی ان بی بود. شماره ی صاحب ِ هتل ِ تعطیل شده را پیدا کرده و می خواست زنگ بزند که آقای صاحب ِ خوابگاه، برای تسهیل مکالمه این زحمت را به گردن گرفت. معلوم شد هتل مدت هاست بسته، اما از روی سایت حذف نشده. مجید گفت باید هزینه را پس داده و پروفایل را هم ببندد. مرد ِ پشت ِ خط ناگهان قطع کرد و آقای صاحب ِ خوابگاه متعجب تر از قبل به ما خیره شد. برای آخرین بار و درمانده، پرسیدم یعنی واقعا راهی برای اینجا ماندن نیست؟ که با کمی شرمندگی گفت واقعا نیست.
سر تکان دادم که باشد. اجازه گرفتیم فقط در حد پیدا کردن جای دیگری پشت میز ِ در لابی نشسته و بعد زحمت را کم کنیم. آقا با مهربانی سر تکان داد. مجید، ده دقیقه نشده، هتل دیگری پیدا و آقای صاحب ِ خوابگاه در گرفتن تاکسی کمکمان کرد. تا همین حالا هم نفهمیدم آنجا چطور جایی بود که هیچ کسی داخلش، و قابل اجاره دادن هم نبود؟ اما راستش بیشتر از این هم بهش فکر نکردم، چون همه ی حواسم درگیر هتل بعدی بود که چه داستانی برای ما دارد؟
اینجا اسمش "خورشید بانو" بود. در بافت قدیمی اما بیرون از قلعه ی معروف ِ شهر. در ِ ورودی اش بدون گذر از حیاط و ایوانی، یک راست به لابی اش باز می شد. باید کفش ها را همانجا، در پاگرد داخلی می کندیم و یکی از دمپایی های در جاکفشی را می پوشیدیم. راستش، بعد از دیدن تمیزی هتل از این عادت ِ غیر معمول هیچ ناراحت نشدم. دختر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، به سبک مرسوم در ازبکستان یک پیراهن و شلوار همرنگ پوشیده و موهای لختش را که تا پایین کمرش می رسید دم اسبی بسته بود. با اینکه کلامی انگلیسی یا تاجیکی حرف نمی زد، با تکان دادن سرش وقتی رزرو هتل در سایت بوکینگ را نشانش دادیم، گفت که همه چیز مرتب است و تا طبقه ی بالا همراهی مان کرد.
هتل خورشید بانو بدون اغراق به تمیزی خانه ی مادربزرگ هایمان در کودکی بود. پله ها را که بالا می رفتیم، دیدم هیچ ایرادی از هیچ گوشه ای نمی شود گرفت. به اتاق رسیدیم که بوی نویی و تمیزی، کوچکی اش را از یاد می برد. شاید نوساز بودن اینجا، و اینکه تازه شروع به کار کرده (و برای همین تخفیف خوبی روی اولین مهمانان که ما بودیم داشت و برای دو شب 40 یورو می شد) در این تمیزی بی تاثیر نبود. اما به هرحال بخش زیادی از اوقات تلخی آن روزمان را بُرد و وقتی دختر با یک سینی چای و شیرینی و میوه برگشت، خستگی مان هم فراموش شد. هنوز چایی هایمان سرد نشده، ایر بی ان بی هم هزینه ی هتل بسته شده ی سلطان را پس داد. فکر کردیم حالا که آخر همه ی آن بدبختی ها انقدر خوش بوده، بیرون برویم و با اینکه هوا تاریک شده چرخی در شهر بزنیم.
قبل از رفتن و با ایما و اشاره، از دختر ِ در لابی، که حالا همکارش، خانم دیگری هم کنارش ایستاده بود پرسیدم امکانش هست که لباس هایمان را بشوریم؟ که به نشانه ی تائید سر تکان داد. راستش هتل انقدر تمیز بود که خجالت می کشیدم لباس های چند روز پوشیده ام را به آن دو خانم ِ مثل دسته گل بدهم! اما چاره ای نبود.
در هوای تاریک دم غروب راه افتادیم. انگار آن شب برنامه ای بود که جلوی "مدرسه ی رحیم خان" سن برای اجرای رقصندگان و خوانندگان گذاشته بودند و رو به رویش صندلی برای تماشاگران. هرچند چیزی از حرفای مجری یا آواز خواننده نمی فهمیدیم، اما دیدن برنامه، و از آن مهم تر مردمی که با همه ی تفاوت ها کنار هم در صلح زندگی می کردند و سنت هایشان را احیا و در هر بهانه ای شادی، قشنگ و البته غمگین بود. مردمی که ابوریحان بیرونی، چون مقابل اعراب ایستادگی کرده بودند، به شاخه ای استوار از ایرانیان توصیف شان کرده بود.
فیلم- جشن و زندگی عادی در خیوا
آنقدر قشنگ که چند ویدئو از برنامه گرفتیم و آنقدر غمگین که هنوز رقص و آواز تمام نشده بلند شدیم. سال ها محروم از چنین فضاهایی زندگی کردن از من یکی حداقل، آدمی ساخته با ظرفیت ِ پایین ِ این حجم از سر و صدا و شلوغی. راه افتادیم در بافت قدیمی، که به لطف گردهمایی مردم ِ اطراف ِ سن خلوت بود. صدای آوازه خوان هنوز از دور شنیده می شد.
فیلم- شب خوارزم
از این تنهایی استفاده کرده و از در ِ باز ِ یکی از این بناهای تاریخی داخل، و تا بام بالا رفتیم. برای یک فارغ التحصیل معماری شاید نه چندان، اما برای من بالا رفتن از مارپیچ ِ آن راه پله های تنگ عجیب ترین بخش آن روز عجیب بود!
فیلم- شب خیوا از روی بام
روز دوازدهم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب / نبود میل عراق و هوس تبریزم (کمال خجندی)
صبحانه را در اتاقی در طبقه ی پایین، که درش به پذیرش باز می شد چیده بودند. روی میز مستطیلی شکلی با طول خیلی زیاد و خیلی کوتاه، که برای استفاده ش باید روی زمین می نشستی. با شیرینی و میوه و تخم مرغ نیمرو و املت و مربا و چند جور پنیر و کالباس که روی میز گذاشته بودند، باز فهمیدم چقدر خوب شد که به جای آن خوابگاه ِ مرموز اینجا مانده ایم.
بعد از صبحانه، هواشناسی را چک کردم که می گفت گرمای آن روز تا 40 درجه می شود. راستش، دل توی دلم نبود که بروم زیر خورشید ِ آنقدر داغی که یادآور روزهای نه خیلی دور اما از دست رفته ی گذشته ام بود راه بروم. پس وقت را بیشتر تلف نکردیم و ساعت هنوز ده نشده رفتیم برای دیدن "ایچان قلعه".
فیلم ایچان قلعه
یا قلعه ی ایچان، که قسمت قدیمی شهر بود و قصر و حرم خان و چندین مدرسه و مسجد و بازار و خانه ی تاریخی در دلش داشت. تا آنجا پیاده 20 دقیقه ای راه بود. دیوار بلندی این بخش شهر را در خود داشت و چهار دروازده ی اصلی در هر طرفش، راه به درون می برد. برای دیدن اینجا باید بلیط 40000 سُمی گرفت. اما کارت ما را قبول می کردند و وایگان وارد شدیم. با این حال، قطعا دیدن اینجا حتی با پرداخت هزینه ی بلیط ارزشش را داشت. و البته، ورود با کارت راهنمای گردشگری کاملا بی دردسر هم نبود. چون قلعه بزرگ بود و چهار دروازه داشت و داخل شدن به محوطه اش برای بومی ها مجانی، در ورودی ِ هر مجموعه هم دوباره بلیط ها را چک می کردند و چون روی بلیط ما نوشته بود رایگان با کارت ِ مخصوص، هربار باز کارت ها را نگاه و تلفنی با ورودی های دم در چک می کردند، هرچند شکایتی نیست.
اینجا اما، به خاطر یکدستی و بافت هماهنگ معماری و رنگ و رویش، از بین شهرهای تاریخی ایران، یزد را یادم می آورد. ارگ ِ کُنیا از قشنگ ترین بخش های ایچان قلعه بود، و کنده کاری هایی از اشعار فارسی روی ستون های سنگی اش داشت و پنجره های مشبک چوبی و دیوارهای آجری. اما هیچ از لطف دیگر جاهای ایچان کم نمی کرد. پله های قلعه ای را گرفتیم و تا بامش بالا رفتیم.
فیلم- ارگ
راه پله تنگ بود و پیچ و واپیچ، و بالا رفتن ازش کار حضرت فیل. ولی به دیدن منظره ی شهر می ارزید. مردم و دولت نه فقط در نگهداری از این بافت قدیمی سنگ تمام می گذاشته، که با نساختن هیچ ساختمانی بلند تر از سطح بیشتر بناها، خط افق را بدون خدشه و ناهماهنگی نگه داشته بودند.
فیلم- دید ایچان قلعه از بالای ارگ
پایین رفتیم و باز در قلعه روان شدیم. اولین مدرسه ی روسی ِ این شهر هم داخل همین قلعه تاسیس شده بود. جایی که سیستم مدرن تری را جایگزین مکتب ها کرده بود. اینجا را که می دیدیم، فکر کردم شاید سلطه ی شوروی با همه ی ضررها، انگشت شمار نکته ی مثبتی هم برای ازبکستان داشته. شاید همین مردم ِ ازبک را، کاری به کار کسی نداشتن و در صلح کنار هم زندگی کردن را یاد داده. و همین ها طوری نهادینه شده که بعد از استقلال اینجا هم از خاطر مردم نرفته.
از مدرسه بیرون آمدیم و پله های مناره ای را بالا رفتیم، و باز منظره ای نفس گیر از ترکیب عزیز و آشنای این گرم ِ خاکی و آبی فیروزه ای.
فیلم- پلههای مناره
آرامگاه پوریای ولی، پهلوان کُشتی گیری که اینجا با نام پالوان (پهلوان) محمود و کیتالی و پالوان عطا هم شناخته می شود، یکی از همین بناها بود و جایی بود که بعدتر رفتیم. اینجا، بعد از فوت این پهلوان حالی مقدس برای مردم ِ خیوا پیدا کرده و امروز هم از شلوغ ترین قسمت های قلعه بود.
نزدیک های ظهر، گرما به 40 درجه ی موعود رسید. محوطه ی قلعه خلوت تر از این دیگر نمی توانست باشد. نه از گرسنگی (که این هوا اشتهایی برای آدم نمی گذاشت) که برای رفع خستگی فکر کردیم جایی بنشینیم و چیز هرچند کوچکی بخوریم. همه ی توریست ها در فضاهای داخلی و کافه و رستوران ها پناه گرفته و جز ما، تک و توک بچه های بومی فقط بیرون بودند که در رودها شنا می کردند.
خدا بیامرز بابا اگر بود می گفت تو سر سگ بزنی جایی نمی رود در این گرما! اما من و مجید که دلتنگ همین چیزها بودیم، از زیر سایبان ها هم آن طرف تر رفتیم. خیال کردم کاش راهی باشد تا ذره ای از این هوا را در تنم نگه دارم برای زمستان های سردی که دیگر طاقتش را نداشتم. و در همین فکرها، هیچ نفهمیدیم چطور از قلعه خارج شده و به رستورانی کمی آن طرف تر رسیدیم. اینجا هیچ توریستی نبود. تابلویی نداشت و میز و صندلی های ساده اش رازیر سایه ی درخت ها چیده بود. همان بیرون نشستیم و غذایی که اسمش را یادم نیست، اما شبیه به پاستایی بود با ماست و شوید تازه ای که بویش هنوز خاطرم هست، و سالا برای رفع عطش سفارش دادیم.
دلم نمی خواست یک ساعت از دیدن قلعه را هم از دست بدهیم، پس بعد از ناهار برگشتیم و با نشان دادن بلیطی که صبح گرفته بودیم، از دروازه ی دیگری دوباره وارد شدیم. در ِ کوچکی روی دژ، توجه مجید را جلب کرد و از نگهبان پرسید راهی برای بازدید نیست؟ که البته منظورش، مسیر و در ِ دیگری بود، که آقای نگهبان، "راه" را "امکان" برداشت کرد و گفت برای شما که این کارت ها را دارید، چرا! و دسته کلیدش را بیرون و در را باز کرد. با ناباوری، از پله ها بالا رفتیم و پا بر فراز دژ گذاشتیم. قلعه را که قبلا از روی برج و بالاتر از این ارتفاع دیده بودیم، اما راه رفتن رو، و دور تا دور دژ لذت دیگری داشت.
فیلم- پیادهروی بر فراز دیوارهای دژ
گاهی توریست های دیگر از پایین دست تکان داده و سوال می کردند از کجا باید بالا بیایند، که با شرمندگی می گفتیم کارت راهنمای گردشگری داشتیم که شد! تحمل آفتاب سوزان هم، با به خاطر آوردن لطفی که آقای نگهبان به ما کرده بود ساده تر می شد. یک ساعتی آن بالا بودیم و تا آخرین نقطه ی دژ را قدم زدیم، تا باز برگشتیم سر نقطه ی اول و دست تکان دادیم برای آقای نگهبان که بیاید و در را باز کند! و باز قدم روی زمین گذاشتیم و شدیم یکی از همه ی آن توریست ها.
قلعه ی ایچان فرای این همه دیدنی و تاریخ و زیبایی و شباهت به شهری که دوستش داشتم، پر بود از ایران. و هر کنار و گوشه اش تصویری بود از مشاهیر یا اساطیر ما. زیبایی و حس اینجا هم از آن بخش هایی از سفر است که قلم در توصیفش وا می ماند، مگر کاری از عکس و فیلم هایی که گرفتیم بر آید!
تا غروب و تاریکی هوا، و تا وقتی که فهمیدم صورتی از اینجا را در تصاویر ذهنی و ذره ای از حسش را در روحم تا همیشه خواهم داشت، در قلعه بودیم. حالا دیگر وقت رفتن بود. تازه باید سر راه برگشت به هتل چیزی هم می خوردیم. خنکی ِ هوا توریست ها را باز بیرون کشیده و خبری از خلوتی سر ظهر نبود. راه افتادیم سمت خورشید بانو و هنوز زیاد دور نشده که تنهایی ِ گورستانی قدیمی در همان نزدیکی، و شکل خاص قبرها، که شبیه شان در قلعه هم بود، حواسم را پرت ِ خودش کرد. شاید اگر با سفرنامه ها، همسفر ِ سفرهای ِ گذشته ام شده باشید، جاذبه ای که روی ِ دیگر ِ هستی همیشه برایم داشته را یادتان باشد. این بار هم مقاومتی در کار نبود. با اینکه قبرستان خالی بود و هوا تاریک، اما خیال دیدنش در سرمان افتاده بود.
دیوار ِ کوتاه ِ گورستان دید ِ خوبی به داخل داشت و می شد از روی همان هم تو پرید. اما نیازی نبود، چون در ِ فلزی ِ قدیمی با یک فشار و به سادگی باز شد. قدم به این خلوت ِ پر آرامش گذاشتن از آن همهمه ی تنیده با نور و موسیقی، مثل خود مرگ بود. مجید داشت در مورد گورها می گفت، که چیدمان آجر زیر این شبه ِ گنبدشان چه عجیب است که دور ِ اول را زدیم. من داشتم خاطره ای از آشنایی می گفتم، که یکبار پرسیده بود از این گورگردی ها نمی ترسی؟ و من جواب داده بودم چطور نمی ترسم؟ نمی شود به فکر خطر دیوانگان و دزدها و... که صدای پارس ِ عصبی ِ سگی، و ناله ی چند توله سگ بلند شد. هردو سر جا خشک مان زد. جمله م را تمام کردم: و سگ های هار نبود! دست هم را از ترس گرفتیم، و هر چند ندویده که سگ ِ مادر را جری نکرده باشیم، اما تند و بدون نگاه کردن به پشت سرمان از گورستان بیرون زده، مردگان و سگ ها را در آرامشی که نبودمان تکمیلش می کرد تنها گذاشتیم!
روز سیزدهم
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست / باد خنک از جانب خوارزم وزانست (منوچهری)
بیدار شده و بی صدا مجید را نگاه می کردم که باز با اخم سرش در گوشی بود. فهمیدم ویزای تاجیکستان امروز هم نرسیده. گروهی که قرار بود همسفر پامیرمان شوند هم بلاتکلیف، یکی مثل ما منتظر ویزا بود و دوتای دیگر چشم به راه ما سه تا! از آن بدتر، شرکت گردشگری و راننده ای که بنا بود ما را به این سفر ببرد هم تکلیف شان را نمی دانستند. ظاهرا در خیوا هم کار دیگری نداشتیم. فکر کردم من هم سعی م را بکنم، شاید گره ای باز شد. شنیده بودم تاجیکستان از فاسد ترین سیستم های اداری را دارد و همه چیز را با آشنا و پول می شود حل کرد. گوشی را برداشتم به پسر ِ آقای ِ میم پیام دادم. اگر همسفر قصه ی سفر افغانستانم شده باشید، شاید آقای میم را، که از سیاستمداران این کشور بود و پسرش از شانس خوب من از دوستان ما، یادتان باشد.
و این دوست ما، که لیسانسش را از دانشگاه دوشنبه گرفته، هرچند حالا ساکن ژاپن شده، اما حتما هنوز دوستانی داشت در تاجیکستان. پسر ِ آقای ِ میم بلافاصله جواب داد که باید رشوه می دادید، با ده دلار هم این کار راه می افتاد. اما حالا؟ چون اینترنتی اقدام کرده اید ساده نیست. حالا به کی و کجا باید رشوه داد؟ و حیف، چون راهش فقط همین است و می شد که بشود. اما نشد. در اوج درماندگی، به گلنسا، دوست نادیده ی ازبکم که در تاجیکستان درس می خواند هم پیام دادم. گفت تلاشش را می کند اما هیچ ساده نیست. از آن طرف، مجید که در گروه مسافران پامیر نوشته بود سفر یک روز دیگر هم به تعویق افتاد چون ما هنوز ویزا نداریم، پیامی خصوصی از سعید بیگ، صاحب شرکت گردشگری گرفت که اگر بخواهیم با پرداخت پول مشکل را حل و تا یک روز بعد ویزا را آماده می کند.
باورش سخت بود که وقتی پسر آقای میم با دوستان و آشنایان خودش و پدرش کاری از پیش نبرده، سعید بیگ چه راهی پیدا می کند؟ و اصلا چطور بهش اعتماد کنیم؟ اگر پول را گرفت و کاری نکرد، چطور ثابت کنیم؟ پسر هندی، همانی که مثل ما منتظر ویزایش بود، پیام داد که او هم چنین چیزی از سعید بیگ شنیده. هیچ مطمئن نبودیم اما نه هم نگفتیم. فقط می دانستیم که امروز آخرین روز خیواست. کوله ها را بستیم و بعد از صبحانه ی خوشمزه ی تمیز ترین هتل دنیا و پرداخت هزینه، بلیطی از قطار درجه چندم (که همه ی قطارهای دیگر بودند) گرفته و با تاکسی تا راه آهن رفتیم.
آن روز از اولش هم با باقی روزها فرق داشت. راه آهن شلوغ و ظاهر قطار کمی قدیمی تر از قطارهای قبلی این سفر بود. بلیط را که نشان داده و وارد شدیم، از تفاوت کوپه های این قطار با آن هایی که تجربه کرده بودیم شوکه شدیم. کوپه ها عمومی، راهروی وسط شان باریک، و تخت ها دو طبقه بود. شاید اگر یکی از تخت های پایینی را گرفته بودیم اوضاع بهتر می شد، چون حداقل امکان نشستن هم داشتند، برعکس ِ تخت های بالایی که انقدر به سقف نزدیک بودند که کاری جز دراز کشیدن روشان نمی شد کرد!
و شماره ی روی بلیط می گفت که جای هر دوی ما روی تخت های بالاست. چاره ای نبود. همه ی جاهای دیگر پر بودند و در راهروی باریک هم نمی شد حتی ایستاد. ملافه های تمیزی که کنار هر تخت گذاشته بودند رویشان پهن کردیم و از روی ناچاری دراز کشیدیم. شاید نگفته فهمیده باشید که این قطار درجه چندم، طبیعتا تهویه و کولر هم نداشت. برای همین پنجره را تا جایی که می شد باز کردم. باد داغی که با حرکت ِ قطار تو می زد به خنک شدن داخل کمکی نمی کرد، اما حداقل هوا کمی عوض می شد. سر و صدای مردم که گروهی سفر می کردند کوپه را پر کرده بود. خدا را شکر کردم که کتاب الکترونیک هست و چند ساعتی مشغولش بودم. چشم هام که درد گرفت خوابیدم که زمان زودتر بگذرد، چون رسیدن تا سمرقند با این قطار کُند که در هر ایستگاهی هم می ایستاد، قرار بود تا شب طول بکشد...
نفهمیدم چند ساعت گذشته، اما از داغی بادی که به صورتم می خود بیدار شدم. موبایلم را که برداشتم ساعت چک کنم، دیدم لایه ی نازکی از خاک روی صفحه ی گوشی نشسته. دست که به صورتم کشیدم، دیدم نه فقط گوشی، که همه جا را این غبار گرفته. پنجره را بستم و چشمم به منظره ی بیرون افتاد. وسط جاده ای خاکی بودیم و هیچ اثری از خانه ای، کاشانه ای و روستا یا شهری نبود. راهی بود برای فقط رفتن، شبیه جاده های آشنای در وطن. چند ساعت ِ دیگر هم به کتاب خواندن گذشت، اما در آن گرمای کلافه کننده هیچ جوری نمی شد خوابید. حوالی بعد از ظهر، از تخت پایین پریدم. راه رفتن در کوپه گرفتگی پاهایم را چاره کرد. آهسته راه می رفتم و به آدم ها نگاه می کردم. توریستی جز ما آنجا نبود. چهره ها همه بومی بود و آرامش درشان می گفت انتظار چنین وضعی را داشته اند.
بعضی ها خواب بوده و بعضی ها با هم حرف می زدند و خوراکی می خوردند. تازه یادم افتاد روی حساب ِ پذیرایی ِ قطار ِ قبلی، چیزی برای توی راه نخریده بودیم. مجید که بیدار شده بود هم از تختش پایین پرید و در جواب سوالم که چقدر از راه مانده، فقط گفت خیلی. دو تا صندلی در قسمت پایین خالی شده بود که سریع روی یکیش نشستم. واقعا تحمل وضعیت دراز کش را دیگر نداشتم. چند نفر در آن اوضاع، با سبد های در دستشان از کوپه ای به کوپه ی دیگر می رفتند و خوراکی می فروختند. یک کیسه خیار و گوجه ی شسته، که با گران فروشی چهار دلار می دادنش خریدیم و گرسنگی و عطش را ساکت کردیم. اگر صاحب صندلی ها بر نمی گشت شاید باقی راه اوضاع بهتر می شد. اما تقدیر، باز خوابیدن روی تخت بود.
فکر کنم دو سه تا داستان کوتاه دیگر خوانده بودم که قطار یک جایی بین راه ایستاد و مردمی پیاده شدند. داشتم خیال جاهای خالی را می بافتم که مسافرانی سوار شدند و جای قبلی ها را گرفتند. سعی کردم باز بخوابم. اما مجید صدایم زد که گرسنه است و می خواهد از یک دست فروش بسته ی نودلی بخرد. به همین بهانه تا آشپزخانه ی تنگ انتهای کوپه رفتیم و از انتظاری که برای گرفتن آبجوش می کشیدیم استفاده کرده و روی صندلی های رو به رویش نشستیم. بعد از آن بود که دیگر روی تختم نرفتم. هر گوشه ای، حتی چند دقیقه هم که شده ایستادم یا نشستم که باز دراز نکشم. نزدیکی های عصر بود و مسافران قطار هم برای حرف زدن با هم، بیشتر سر ِ کیف. پیش خانواده ای که با کنجکاوی بیشتری نسبت به دیگران نگاهمان می کردند نشستیم و تا مقصد حرف زدیم و، خدا خیرشان بدهد، از آن شکنجه ی درازکش نجاتم دادند.
هوا تاریک شده بود که به سمرقند رسیدیم. از قطار، که بدون ما راهش را تا شهرهای بعدی ادامه می داد پیاده شدیم و با تاکسی تا هاستل "ریحان" که برای آن شب از سایت بوکینگ و با نُه یورو گرفته بودیمش رفتیم. ساختمانی بود نه خیلی دور از مرکز شهر. در را باز کردیم و از راهروهای تاریک و خلوت تا طبقه ی سوم رفتیم.
خبری از کسی نبود. مجید گوشی اش را درآورده بود که به شماره های توی سایت زنگ بزند که مردی، شاید از سر و صدای ما دری را باز کرد و وارد پاگرد راهروها شد. بعد از حرف زدن با آقا، که می گفت نگهبان هاستل است، فهمیدیم آدرس را درست آمده و این همان جاست. اما یک چیزی با اطلاعات سایت نمی خواند؛ قیمت. می گفت باید 20 یورو بدهیم! بار اول نبود که این بلا سرمان می آمد و می دانستیم "من اینجا کاره ای نیستم" و "نمی دانم چطور پیش آمده" و "حتما اشتباه سایت است" و "قیمت اصلا این حرف ها نیست" های مرد، بهانه اند. مجید که کفرش بالا آمده بود، از نگهبان خواست شماره ی صاحب هاستل را بگیرد. مرد شماره ای گرفت و گوشی را به ما داد.
به صدای پشت خط، که "نمی دانم چطور این اشتباه پیش آمده" را تکرار می کرد، گفتیم به سایت بوکینگ گزارش می کنیم، و نه تنها هاستلش از روی سایت حذف می کنند، که این همه گزارش ِ منفی ِ مشابه از مردم یک کشور در دراز مدت روی دید مسافرها و شاید حتی تعدادشان اثر بگذارد. به نظر نمی آمد این چیزها دغدغه اش باشند. تخفیف ناچیزی داد و گفت پایین تر از این قیمت دیگر ممکن نیست. حتی نفهمیده بود بحث ما سر پول نیست. به جای تلف کردن وقت، تا دیرتر نشده به آقا اسکندر زنگ زدیم که بعله. باز هم ما! امشب جایی هست که بمانیم؟ تا کِی؟ کاش می دانستیم! امیدواریم که یک شب، که همین امشب...
فیلم- گاری، روبهرویی هتلی که نرفتیم!
و تا آنجا هم با تاکسی رفتیم. خانه در سکوت شبانه، اما برق ِ اتاق ها روشن بود. کوتاه، ماجرا را گفتیم و کلید همان اتاق قبلی را گرفتیم. وسایل ها را که گذاشتیم، رفتیم رستوران "کریم بیگ"، جای معروف و لوکسی در نزدیکی ِ خانه ی اسکندر، که هروقت می خواستیم به راننده ای آدرس بدهیم، تا اسمش را می بردیم می فهمیدند و راست می آوردنمان همین جا، تقاطع یوری گاگارین و امیر تیمور. از آن جاهایی که وقتی در سفرم، کمتر بهشان سر می زنم. اما خستگی ِ راه ِ طولانی در قطار، و دلخوری بلایی که هاستل ریحان سرمان درآورده، و استرس بی برنامگی روزهای آینده، یک دلخوشی کوچک می خواست! کریم بیگ با همه ی مدرن و لوکس بودن، هنوز عناصر بومی داشت.
همه ی کارکنان لباس های رسمی پوشیده و خبری از آن پیراهن های بلند و شلوارهای یکدستشان نبود. نفهمیدم دختری که ما را تا میز دو نفره راهنمایی کرد واقعا تاجیکی نمی فهمید، یا چون دیده بود توریستیم با اصرار انگلیسی حرف می زد. می خواستیم حالا که در رستورانی لوکس تر هستیم، غذای ازبکی ِ دیگری جز آش بگیریم. اما تنوع منو آنقدر هم بالا نبود. غذاهای دیگر یا ترکیه ای بودند و یا روس. البته هنوز هم فکر می کنم که تنوع غذاهای ازبکستان محدود به آن هایی که در رستوران ها می دیدیدم نبود، و حتما مثل ما، کلی غذای محلی دارند در خانه ها و سفره ها که متاسفانه چون فرصت همنشینی با خانواده های اینجا را پیدا نکردم از بودنشان بی خبرم. خلاصه آن شب، یک سوپ عدس ترکیه ای، دو کاسه ماست و خیار و یک پرس بیف استراگانف گرفتیم.
در رستوران جشن تولدی بود و همه ی کارکنان برای دختر 17 ساله دست می زدند و خانواده اش با آهنگ های اندی می رقصیدند، اما تولدت مبارک را به انگلیسی برایش خواندند. و ملغمه ی این شادی و غم ِ بار ِ تلخی ِ ایام و شُکر گذار ِ لحظه بودن و دلتنگی و خاطرات ِ دوری که آهنگ های آشنا زنده شان کرده بود، به هم تنیده و اشک شد، و توی کاسه ی سوپ چکید...
فیلم جشن تولد در رستوران
روز چهاردهم
پندی به مزه چو قند بشنو / بی عیب چو پاره ی سمرقند (ناصر خسرو)
این روز ِ چهاردهم ِ بی حوصلگی و بلاتکلیفی را، با چیزی بهتر از یک حمام طولانی نمی شد شروع کرد. سریع بیرون آمده و جایم را به مجید دادم، و خیس و پیچیده در حوله، داشتم فکر می کردم همین بعد از حمام احساس سرما نکردن هم غنیمتی از ایران گرمم بود که در بلژیک از دست داده و حتی فراموشش کرده بودم. نوار باریک و پررنگی از نور که از لای پرده تا وسط اتاق افتاده بود وسوسه م می کرد بروم زیر ِ این آفتاب طلایی خشک بشوم. هوا آنقدر گرم بود که شاید بیشتر از ده دقیقه طول نکشید. همان ده دقیقه ای که گوشی ام برای اولین بار در این بیست و چند روز زنگ خورده. شماره ای ناشناس در واتساپ، که چون جواب نداده بودم پیام هم داده بود که همسفر هندی جاده ی پامیر است و با مجید کار فوری دارد.
گفت گویا سعید بیگ راهی پیدا کرده. مجید درگیر باز کردن گره از موهای فرفری اش بود، پس به سعید بیگ پیام دادم. نفری 30 دلار می خواست که عصر نشده ویزاها را برایمان بفرستد. خیلی دور از ذهن بود که مدیر ِ یک آژانس گردشگری، آن هم نه یکی از آن مهم و معروف ها، چنین نفوذی و اصلا این دسترسی را داشته باشد. اگر هزینه را می گرفت و خبری ازش نمی شد هم، دست ما که به جایی نمی رسید. اما منطق می گفت تاجیکستان رفتن ما و اجاره ی ده روزه ی ماشین و راننده از سعید بیگ احتمالا برایش سود بیشتری داشته، و تازه شاید حالا ماشینش هم خالی و بی مشتری مانده. بعد از مشورت با پسر هندی، به این نتیجه رسیدیم که راهی جز اعتماد نیست. گره از موی مجید که باز و خودش از دوش گرفتن فارغ شد، کوله ها را جمع و با آقا اسکندر هزینه ی 15 دلاری اتاقش را حساب کردیم، و وقتی پرسید امشب نمی مانید گفتیم دعا کن که نه!
با تاکسی تا ریگستان ِ همیشه زیبا رفتیم و بعد پیاده راه ِ رستوران "معروف" را پیش گرفتیم. جایی که با نَوین، همسفر هندی مان قرار داشتیم. با یک زوج ِ اروپایی پشت میزی در حیاط نشسته بود و بشقاب تقریبا خالی پلویی جلوی هر کدامشان بود. چون پسر هندی می گفت اینجا بهترین رستوران برای خوردن آش است، ما هم همان جا نشستیم.
اما این جمع سه نفره، با نشستن ما بلند شدند که بروند. نَوین در لحظه ی رفتن فقط گفت شک ندارد مشکل ویزا حل می شود. پلوی اینجا هم واقعا کمی پر ملات تر از بقیه شان بود. هوای گرم ِ توی حیاط و البته تعداد ِ زیاد ِ مردمی که می خواستند در این رستوران آش بخورند و در نوبت بودند می گفت وقت رفتن شده.
کوله به دوش، به بار ِ "بلوز" پناه بردیم و دو لیوان ِ بزرگ ماالشعیر ازبکی، که بی اغراق چیزی کمتر از همتای معروف بلژیکی اش نداشت سفارش دادیم و همانجا نشستیم. این کافه، برعکس بیشتر جاهای سمرقند که تا حالا رفته بودیم، فضایی تاریک و مدرن داشت و کارکنانش همگی، دختر و پسرهای جوان روس بودند، که شاید مثل آلکسی جنگ آواره شان کرده بود که سر از اینجا در آورده بودند. یک لیوان شد دوتا و دو لیوان سه تا. حتی گربه ی کافه دیگر با ما که آنقدر آنجا مانده بودیم احساس نزدیکی کرده و در بغل مجید خوابیده بود. هر کار اینترنتی نکرده ای داشتم انجام داده و دیگر خوابم گرفته بود صدای مجید چُرتم را پاره کرد: ویزا آمد! یک دقیقه نشده که نوین خبر داد ویزای او هم آمده. قرار شد همین امشب برویم تا دوشنبه که فردا راهی پامیر شده و وقت را بیشتر از دست نداده باشیم.
حساب کافه را پرداخت کردیم و با تاکسی تا ترمینال "کفترخانه" رفتیم. نوین زودتر رسیده و منتظرمان بود. تاکسی هایی که تا لب مرز تاجیکستان می رفتند پیدا کردیم. مجید رفت تا ویزای هر سه تامان را پرینت بگیرد و من و نوین کنار ماشین ها حرف می زدیم. راننده ها، که فارسی حرف زدن من و مجید توجه شان را جلب کرده بود، دور هم جمع شده بدون اینکه از ما مخفی کنند به سمت مان اشاره و پچ پچ می کردند. با نگاه پرسشگر من، یکی گفت که بیا. بد به دلم راه ندادم و خاطر جمع، محکم به سمت شان قدم برداشتم. راننده گفت این چه سر و شکلیست؟ و نگاه بهت زده م را که دید جرات گرفت و اضافه کرد تو ایرانی استی. این شکل که آنجا نمی مانندت. به خودم مسلط شدم و گفتم ولی اینجا می مانند! (اجازه می دهند).
و با چشم های گشاد از تعجب و دهان باز، پشت سرم رهایشان کردم و پیش نوین برگشتم. با کنجکاوی پرسید چه شده و وقتی گفتم فقط تعجب کرد که عجب! نه ما و نه آن ها، از جایمان تکان نخوردیم تا مجید آمد. سوار ماشین یکی از همان راننده ها شدیم و روان در جاده ای به سوی تجربه ی تازه. از راننده مان، به خاطر اجتماع و تبانی با آقایی که آن حرف ها را زده بود کمی دلگیر بودم و برای همین در آینه اصلا نگاه نمی کردم که چشم در چشم نشویم. حواسم گرم صحبت های نوین بود که حالا قرار بود ده روزی همسفر مان در راه دور ِ پامیر باشد.
تقریبا همسن و سال من بود و مهندس، و بیشتر از 40 کشور را دیده بود. و حدسی که در مورد اسمش زدم اشتباه نه، که نَوین همان نوین بود به معنای تازه و از ریشه ای فارسی. بلژیک را دیده و ایران را می شناخت و جز اینکه از خانواده ای ثروتمند بود، با ما اشتراکات زیادی داشت. آشنایی با هم تمام نشده و خورشید هنوز در آسمان بود که به مرز رسیدیم. از استرس بلایی که سر آن دختر گردشگر ایرانی آمده، کیف ها را دوباره و در راه چک کرده بودیم. کرایه ی راننده را داده و پیاده شدیم.
مثل باقی مرزهای زمینی ِ این گوشه ی دنیا، اینجا هم سرباز بود و پرچم و ورودی و اتاقک نگهبانی و دروازه. خوبی اش اینکه، لااقل خبری از سیم خاردار نبود. عکس بزرگی از شوکت میرضیایُف و امامعلی رحمان، رئیس جمهورهای ازبکستان و تاجیکستان بالای ورودی زده بودند. آدم ها به سمت اتاقک ِ کنار دروازه و کنترل پاسپورت در حرکت بودند. پشت سرشان راه افتاده بودیم که دیدم نوین گوشی اش را درآورده تا از مرز فیلم بگیرد. دستش را پایین کشیدم که چه کار می کنی؟ تاجیکستان هیچ شوخی ندارد و خیلی امنیتی ست. نگاهش هنوز پر از سوال بود اما حرفم را باور کرد. در اتاق و پشت گیشه ای، خانم مسئول کنترل پاسپورت مهر خروج از ازبکستان را زد و به سمت بیرون اشاره کرد. از در دیگری خارج و پا به نقطه ی صفر ِ مرزی گذاشتیم.
قسمت سخت ماجرا تازه رسیده بود. به دو نفر مسئول کنترل پاسپورت تاجیکستان، که پشت دروازه ی بزرگ مرزی ایستاده بودند نزدیک شدم و ویزا و پاسپورتم را قبل از مجید و نوین به دست یکی شان دادم. مامور، که جوان و شاید سرباز بود، سرش را بلند کرد و با نگاه در چشمانم و لحنی گرم و فارسی بی نقصی که خیلی خوب می فهمیدم پرسید: ایرانی استین؟ مهمانید؟ و سر که تکان دادم گفت به خیر آمدین هم زبان ها! و بلافاصله پاسپورت را مهر کرد و تحویلم داد. دو سه دقیقه ی دیگری که حرف زدیم، به خوش و بش گذشت و با لبخند. و به همین نرمی و راحتی و با اشاره اش، بعد از اینکه سفر خوشی برایمان آرزو می کرد، قدم به خاک تاجیکستان گذاشتیم...
این سفر، همین جا و همین لحظه، یعنی در چهارم مرداد ِ 1402، و با گذشتن از مرزهای این کشور تمام شد. اما این بخشی از آن سفر بزرگتر بود که پیش از این آغاز و تا بعدتر هم ادامه داشت. سفری که رفتم نه برای دیدن ِ ازبکستان و تاجیکستان، که حس کردن ِ ایران...
نفهمیدم در این راه گمشده ام را پیدا کردم یا نه، تا وقت ِ بازگشت. برای همین، بهتر می شد اگر هر سه پاره ی این سفر، که نه مرزها و شهرها، که مهری و غمی و دلیلی نقطه ی اتصالشان بود، در یک مجال نوشته می شد. ولی طولانی بودن راه و البته پر چانهگی من شاید، نگذاشت شرح این قصه کوتاهتر از این باشد. و حالا، هرچند گفتنی ِ دیگری از این سفر نمانده، ولی بستن ِ دفترش سفرنامه ی دیگری می خواهد: شرح سفر به تاجیکستان. امیدوارم دنبال کردن رشتهی به هم پیوسته اما مستقل ِ این سه سفر در سه سرزمین دشوار نباشد...
اما ازبکستان، که به نظرم، با کمی گذشت زیبایی ایران را داشت و با هیچ چشم پوشی ولی مهرش را نه، در خاطرم همیشه با همان ترکیب ِ به ظاهر غیرممکن و در عمل شدنی ثبت شده؛ آنقدر ایرانی و این همه ازبکی، کمونیست و همچنان اسلامی، به ظاهر مدرن و به مضمون سنتی. و با این همه، امروز امن است و آرام در سایه ی درختان ِ انگور، مثل خانهی قشنگ آقا اسکندر در تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور.