تلخنامه سفر به استانبول (ماجرای بسیار تلخ ، اما خواندنی) - قسمت 2

4.5
از 42 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
تلخنامه سفر به استانبول (ماجرای بسیار تلخ ، اما خواندنی) - قسمت 2
آموزش سفرنامه‌ نویسی
20 اسفند 1393 13:23
340
78.6K

لازم بذکره که این اتاق بصورت 24 ساعته با 4 تا دوربین مدار بسته و چراغهای 24 ساعته روشن کنترل میشد .

یه چند دقیقه ای که گذشتو خودمو پیدا کردم و به اطرافم واقف شدم رو یکی از صندلیها نشستمو و به بخت بدم لعنت فرستادم که آخه این دیگه چه چورش بود و از کجا روی سر ما آوار شد ...

دیگه برام مسجل شده بود که از برزخ به دوزخ وارد شدم ...تنها دلخوشیم این بود که بهمون گفتن که با اولین پرواز بر میگردید به کشورتون. با حسابهای من اولین پروازبه ایران عصر همون روز بود و ما نهایتا باید 5-6 ساعت این وضع رو تحمل میکردیم...اما غافل از اینکه اینا فقط تصورات من بود و بس ... حدود 1:30 ساعتی که از ورود ما به کمپ میگذشت مسئول نگهبانی همراه با فردی که نظافت چی بود وارد اتاق شد و یه چند دقیقه ای کار نظافت بطول انجامید . تو همین زمان یه فکری به ذهنم رسید که ازش خواهش کنم که اجازه ملاقات با همسرمو بهم بدن . شده برای 5 دقیقه . آخه با اون حالی که همسرم داشت خیلی خیلی نگرانش بودم ...

بعد درخواست ملاقات و اصرارهای بی حد من وقتی نگهبان استیصال منو دید گفت بشین خبرت میکنم ...

بعد از یه چند دقیقه ای در باز شدو ازم خواستن که برم بیرون. همزمان دیدم همسرم هم از در کمپ بانوان خارج شد .شاید این یکی از بدترین لحظات عمر من بود . همسرم هنوز چشماش اشک آلود و کاسه خون بود ...یکم دلداریو کمی نوازشو خلاصه با حداقل ابراز احساسات ممکن زمان در حال گذر بود . فقط از این بابت کمی به آرامش رسیدم که فهمیدم جاش به نسبه راحته و یه وعده غذایی هم به عنوان صبحونه خورده(که بعدا فهمیدیم که اون وعده غذایی واسه هم اتاقیاش بوده و به اشتباه میل کرده).

یه کم که آرومتر شدیم از نگهبان پرسیدم که خوب حالا کی مارو بر میگردونین که بهم گفت تقریبا 36 ساعت دیگه . یعنی 16 فوریه ساعت 2:25 صبح . انگار آب یخ ریختن روم . باورش سخت بود . علت این زمان طولانی رو پرسیدم که گفت باید با همون خط هواپیمایی(معراج) که امدین شمارو برگردونیم ...

واقعا مستاصل بودم که این موضوع رو چطور به همسرم منتقل کنم ؟!؟ تو این شیش و بش با خودم بودم که همسرم یه برگه بهم داد که توش تاریخ و ساعت برگشتمون قید شده بود و من فقط علت تاخیرو بهش توضیح دادم.

4-5 دقیقه ای که از دیدارمون گذشت اعلام کردن که وقت ملاقاتتون تمومه و باید برگردین تو اتاقهای خودتون.

خداروشکر دیگه اون استرس و التهاب تو چهره همسرم نبود و کمی آروم شده بود .بخاطر همین با خیال آسوده از هم جدا شدیمو برگشتیم به اتاق خودمون.جفتمون فهمیده بودیم که چاره ای جز تحمل شرایط نخواهیم داشت...

بعد برگشتن به کمپ و ولو شدن رو مبل و آرامش خاطر از آرامش همسرم تازه ذهنم بهم اعلام گشنگی کرد و یادم افتاد که 12 ساعته که جز آب چیزی نخوردم...البته چیزی هم برا خوردن وجود نداشت و کم کم داشت یه درد خفیفی هم تو سرم شکل میگرفت .

حالا دیگه با فکری بازتر میتونستم موضوع رو بررسی کنم و دنبال راه چاره برای رهایی زودتر از این جهنم کوچیک باشم... یاد تور لیدرمون افتادم که شمارشو آزانس مسافرتی بهم داده بود که اگر اتفاقی افتاد و به مشکلی بر خوردیم باهاش تماس بگیریم. بعد از تماس با تور لیدرو توضیح ماجرا بهم گفت که کاری ازش ساخته نیست و با عجله هرچه تمام سعی تو اتمام مکالمه داشت...

باخودم داشتم کلنجار میرفتم که چه کنم یهو یادم امد که یکی از اقوام دوست خانوادگیمون ساکن استانبول هستن ... تا اینجا هنوز خانواده هامون از موضوع پیش امده کاملا بیخبر بودن و تصمیم هم به گفتن ماجرا نداشتم چون تصورمیکردم که نه تنها کاری ازشون بر نمیاد بلکه فقط اضطراب و نگرانی رو بهشون تحمیل میکنم.

اما حالا دیگه مجبور به گفتن بودم . موبایلو برداشتم و شماره خونه مادرم رو گرفتم . رو بوق 2-3 بود که مادرم گوشی رو برداشت و شروع کرد به قوربون صدقه رفتنو آرزوی سفر خوشو ازاین حرفا(حالا مگه میتونم با این وضعیت ماجرا رو براش تعریف کنم) به هر سختی بود اتفاقی که افتاده بودو تعریف کردم و ازش خواستم با اون دوستمون تماس بگیره و ببینه میتونن کاری کنن یا نه .

یه نیم ساعتی از قطع تماس با تهران میگذشت که موبایلم زنگ خورد و از روی شماره تماس حدس زدم که از ترکیه تماس برقرار شده. بعد از معارفه فهمیدم که از اقوام دوست خانوادگیمون هستن و موضوع رو براشون توضیح دادم ایشون هم بعد از کلی دلداری بهم گفت که هرکاری از دستشون بر بیاد دریغ نمیکنن . تو حین مکالمه ما نگهبان وارد اتاق شد و من از ایشون خواستم که با نگهبان صحبت کنن ببینن که واقعا مشکل ما چیه ؟ آیا موضوع همونه که به من گفتن یا ماجرا چیزه دیگست ؟

نهایتا با صحبتی که بین طرفین انجام شد مشکل همون وجود اسم و مشخصات مشابه اسم و مشخصات بنده تو سیستم امنیتی ترکیه ذکر شد و شماره تماسی با پلیس امورخارجه (فکر کنم همون پلیس بین الملل باشه) به آشنای ما ارائه گردید که شاید از اون طریق بشه ماجرا رو حل وفصل کرد که گویا با تماسهایی هم که با اون شماره گرفته شده هیچ کسی پاسخگو نبوده .

اما قرار شد به پیگیریشون ادامه بدن و من رو از نتیجه کار باخبر کنن.

بعد از پایان تماس تلفنی یکی از افراد حاضر ازم پرسید شما ایرانی هستی ؟

وای یعنی درست میشنیدم !؟ یکی داشت به زبون مادری با من صحبت میکرد !!! بلافاصله تایید کردمو یه گپ و گفت مختصر بینمون برقرار شد . فهمیدم اون بنده خدارو هم که اسمش علیرضا بود شب گذشته اوردنش به کمپ اما دفعه دومش بود که به اونجا اورده میشد . هر بار هم بخاطر موضوع پناهندگی و اینبار بخاطر اینکه از کشور ارمنستان اقدام به اینکار کرده بود منتظر برگردوندنش به همون ارمنستان بود .

کمو کیف کمپ و مکانی که توش بودیمو ازش پرسیدم و تازه اونجا بود که فهمیدم جایی که توش هستیم بهش میگن کمپ.

دیگه کم کم داشت احساس گشنی تبدیل به ضعف میشد و سردرد خفیف جاشو به یه درد کم و بیش محسوس میداد .

برای همه غذا اورده بودن . حتی برای رفیق ایرانیمون . اما انگار منو فراموش کرده بودن .

ازش پرسیدم برنامه غذایی اینجا چطوره ؟ برای غذا باید پولی پرداخت بشه ؟! که گفت نه خودشون میارن برات ...

حدود ساعت 15:30-16:00 بود که نگهبان وارد سالن شد و به من اشاره کرد که بیا غذا برات آوردم .

واقعا گشنم بود و اون پک هواپیمایی وغذای سردش خیلی برام جذاب بود .

بعد از صرف غذا یکم رو صندلی ولو شدم و داشتم اتفاقاتی که رخ داده بودو مرور میکردم که واقعا چی فکر میکردیمو و چی شد ؟!!

که ما آدما تمام برنامه ریزی هامون به مویی بنده و به راحتی آب خوردن بدون اینکه بتونیم کوچکترین دخالتی داشته باشیم همه چی بهم بریزه ... تو این فکرا بودم که کم کم پلکهام سنگین شد و تونستم یه چرتی بزنم .

از خواب که بلند شدم یاد آشنامون افتادم و 2-3 ساعتی میشد که ازشون خبری نداشتم . مجبور شدم دوباره باهاشون تماس بگیرم . فهمیدم که بنده های خدا تمام تلاششونو برای خارج کردن ما از این جهنم کوچیک به خرج دادن اما گویا از بد حادثه و اقبال ما تعطیلی سفارت ایران و تعطیلی آخر هفته تو ترکیه (تعطیلات شنبه و یکشنبه) دست به دست هم دادن و همه راه ها بستن و چاره ای جز صبر نیست .

البته لازمه که یاداوری کنم حین گفتگو با علیرضا فهمیدم که گویا قبلا هم به شخص دیگه ای که همنام من بود هم گیر مشابه دادن و ایشون رو هم برای مدت 12 ساعت به همراه همسرش تو کمپ نگه داشتن اما با تماسی که اون بنده خدا با سفارت ایران برقرار کرده بود تونسته بود اجازه ورود به خاک ترکیه رو بگیره و مشکل تشابه اسمیش حل شده بود .

منم شانسمو امتحان کردمو با شماره ای که علیرضا داد با سفارت ایران تو استانبول تماس گرفتم اما از اقبال بد، تماس به ماشین پاسخگو وصل شد و اعلام کرد سفارت در روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل بوده و امکان پاسخگویی وجود ندارد.

همه جوره راه ها به بن بست ختم میشد و راه فراری وجود نداشت جز انتظار برای رسیدن ساعت پرواز برگشت.

حدود ساعت 17:00 بود که به ذهنم رسید اینا قراره مارو به هزینه خودشون برگردونن پس احتمال داره اگه ازشون بخوام به هزینه خودم برام بلیط برگشت بگیرن به احتمال قریب به یقین استقبال کنن . برای ارتباط با نگهبانی یه دستگاه آیفون قدیمی رو دیوار نصب شده بود . زنگ آیفون رو زدمو درخواست کردم که نگهبان بیاد . بعد آمدن نگهبان موضوع بلیط رو گفتم . اون استقبالی که منتظرش بودمو رو ندیدم فقط بهم گفت باشه پیگیری میکنیم و خبر میدیم بهت .اما تا فردا ظهر هر بار که موضوع بلیط رو پیگیری کردم به قول معروف یه جوری یا میپیچوندنم یا میگفتن داریم پیگیری میکنیم . خلاصه فهمیدم که خبری از بلیط شخصی نخواهد بود و باز صبر و صبر و صبر ...

تو این میون تنها چیزی که به منو همسرم امید میداد امکان ارتباط از طریق پیام کوتاه بود و از این طریق از حال همدیگه باخبر بودیم و تقریبا خیالمون از اوضاع هم راحت بود. البته از طریق همین پیام کوتاه با ایران هم در تماس بودم و کم و بیش خانواده رو از حال خودمون باخبر میکردم و بهشون دلداری میدادم .

البته این دلخوشی پیام کوتاه هم خیلی دوام نیاورد و اواخر روز بود که پیغامی از همراه اول رسید که بعلت افزایش صورتحساب از مبلغ مشخص احتمال غیرفعال شدن سیمکارت وجود دارد . پس باید حتی ارسال پیام کوتاه های خودم رو هم مدیریت میکردم . دیگه سردرد داشت طاقتمو طاق میکرد .

حدود 8 شب بود که نگهبان با ظروف غذا به دستش وارد سالن شد اما اون نگبانی که صبح دیده بودم نبود .شیفت عوض شده بود . جالب اینجا بود که باز برای همه غذا اونم از نوع گرمش (ازفست فود معروف کینگ برگر) اورده بودن جز من ... حتی برای علیرضا هم غذا آوردن فقط با این تفاوت که غذای اون از همون پک های هواپیمایی و سرد بود .

به زور تونستم به نگهبان بفهمونم که سرم درد میکنه و داروهام تو چمدونمه ازش خواستم که چمدونمو برام بیاره تا دارومو بردارم... قبول کردو رفت .

یه نیم ساعت بعد پیجم کردن و از سالن خارجم کردن . یه افسر پلیس امده بود دنبالم . خواست باهاش برم . از محدوده سالن خارج شدیمو رفتیم یه اتاق دیگه .دیدم چمدون اونجاست . ازم خواست درشو باز کنم و چیزی که لازم دارمو بردارم . منم بلافاصله داروی مسکن برداشتمو چمدونو بستم . ازش خواستم چمدون ببرم که گفت نه اجازه نداری و یه نفردیگه امد چمدونو با خودش برد . دلیل اینکه بهم اجازه ندادن چمدونو ببرم رو هم نفهمیدم ...

جالب این بود که حین رخداد این ماجرا برای کارهایی که با ما میکردن هیچ توضیحی نمیدادن و فقط کلیتا میگفتن که میشه ، نمیشه ، آره ، نه و با این جور جوابهای کلی موضوع رو حل میکردن .

خلاصه دارو رو گرفتم و دوباره همراه پلیس به سمت کمپ راهی شدیم . پلیس منو تحویل نگهبانی داد و رفت . از چمدون یه بطری آب هم برداشته بودم . جلو نگهبان قرص رو خوردم . بعد شانسمو امتحان کردمو تیری در تاریکی انداختم که سر همسرم هم درد میکنه . اجازه بدین بیاد اونم از این دارو بخوره . جالب این بود خیلی مته به خشخاش نذاشتنو با کمی مکث و امتناع همسرمو از کمپ بانوان خارج کردن .

این دومین ملاقاتمون بود .

اتفاقا جالب بود که حدسم درست بود و همسرم هم سردرد داشت . یه مسکن و بطری آب رو دادم بهش و یکم گفتگو کردیمو و ماجراهای پیش آمده و پیگیری هایی که انجام شده بودو به خلاصه ترین شکل ممکن براش تعریف کردم و گفتم که ازشون خواستم به هزینه شخصی بلیط برامون تهیه کنن . میگن باشه ولی فعلا که خبری نیست ... کل این دیدار 2-3 دقیقه بیشتر طول نکشید و ازمون خواستن که برگردیم به سالن های خودمون. خواستم دارو پیشم بمونه اما اجازه ندادن و پیش خودشون نگه داشتن . گفتن هر موقع لازم داشتی بگو برات میاریم .

دوباره برگشتیم به همون فضای ساکن و غمبار...

سعی کردم فقط خودمو با موبایل مشغول کنم تا شاید متوجه گذر کند زمان نباشم.

حدود ساعت 10شب بود که بالاخره غذای منم رسید . کلیتش شبیه غذای ظهر بود با این تفاوت که فقط چیدمان غذا عوض شده بود ....اما گرسنگی این چیزا حالیش نبود .

حدود ساعت 11 شب بود که نگهبان با یه خدمه وارد سالن شدن و شروع کردن به تغییر چیدمان صندلی ها . اونجا تازه متوجه شدم که خوب شکر خدا قرار نیست شب رو نشسته به صبح برسونیم و این صندلیا قابلیت تبدیل شدن به تخت رو دارن .

دیگه واقعا از فرط خستگی روحی و جسمی و ذهنی داشتم از پا در میومدم. خدایا مگه میشه اینهمه اتفاق بد تو طول کمتر از 24 ساعت برای آدم رخ بده .

من الان میبایست رو تخت راحت هتلم باشم نه صندلی کثیفی که معلوم نیست آخرین بار چه موقع روکشش تعویض شده !!!

اما چه میشه کرد که واقعا همین صندلی تخت شده مشکلدار حکم همون لنگه کفش تو بیابون رو داشت ...

بعد یکم گپ زدن با علی رضا رو یکی از تختها ولو شدم و دیگه نفهمیدم از زور خستگی کی خوابم برد ...

حدود 8:30 صبح بیدار شدم . از اون جمعیت 17-18 نفری قبل از خواب 8-7 نفر بیشتر نمونده بودن که 1-2 تاشونم تازه وارد بودن . گویا تو طول شب یکسری از بچه هارو مرخص کرده بودن . یا برگردونده بودن کشور خودشون یا اجازه ورود به ترکیه رو داده بودن.

حدود 9 صبح باز نگهبانی که شیفتش عوض شده بود به همراه یه نظافتچی امدن و تختهارو به حالت اولیه برگردوندن و رفتن . باز پیگیر بلیط برگشت شدم . این نگهبان بهم گفت که امشب ساعت 10 برمیگردین . ولی زهی خیال باطل ...

ساعت 10 شد و باز صبحانه همه امد و من باز بی غذا بودم .

باز از طریق پیام کوتاه از حال همسر بانو جویاشدم وخبردار شدم که اونور همه چی مرتبه و صبحونه هم خورده .

از همه جا بیخبر به بانو خبر دادم که مژده بده قراره ساعت 10شب برگردیم . اونم از جواب پیامی که داد معلوم بود خیلی خوشحال شده .

حدود ساعت 11 بود که باز از طرف همراه اول پیغام امد که مشترک گرامی به علت افزایش میزان بدهی شما خط شما یکطرفه میشود . این پیام گویای یه مصیبت جدید بود ... عدم ارتباط با بیرون و عدم اطلاع از اوضاع همسرم...

راستی فراموش کردم که بگم مسئولین نگهبانی روزی دو مرتبه صبح و بعدازظهرمیومدن و لیستی از نیازهای بچه (شامل کارت تلفن و سیگار) تهیه میکردن و در قبال اخذ وجه مربوطه مایحتاج رو تهیه میکردن .

نوبت اول تهیه لیست خرید بچه ها بود و نگهبانها امدن . منم چون سیمکارتم یک طرفه شد درخواست کارت تلفن دادم .

در مورد نحوه پول جمع کردن نگهبانها نکته جالبی رو باید متذکر بشم ... روز گذشته که برای تهیه لیست از بچه ها امدن و پول از بچه ها گرفتن من پیش خودم تصور میکردم که چون شرایط بچه ها حاده ممکنه سوء استفاده کنن و بیش از حد نرمال برای تهیه مایحتاج بچه ها ازشون پول بگیرن . نمیخوام اسمشو بزارم اخاذی . منظورم حق العمله یا دستمزد کاری که انجام میدادن هست .

زمانی که سفارش کارت تلفن رو دادم مبلغ 10 لیر هم به نگهبان دادم اما ازم قبول نکرد و گفت 5 لیر بده .5 لیرو دادم و به همراه مابقی وجوه برای تهیه لوازم خارج شدن. بعد از 15 دقیقه با لوازم برگشتن و احتیاجات بچه هارو طبق لیست دادن . در کمال ناباوری دیدم به همراه کارت تلفن من 1 لیر مابقی پول روهم بهم پس داد و مشاهده کردم که قیمتی که رو خود کارت درج شده هم 4 لیره . خیلی ها بودن که لیر همراهشون نبود و مجبور به پرداخت دلار یا یورو بودن . جالب اینه که به اونایی که غیر از لیر پول دیگه داده بودن میگفتن که مجبوریم باقی پول شمارو به لیر برگردونیم .عین روز برام روشن شده بود که پولی که به بچه ها برمیگردونن بدون ذره ای کم و کاستی و فقط و فقط به میزان خریدیه که براشون صورت گرفته .

قیاس این کاربه ظاهر کوچیک نگهبانها با کار برخی از هموطنان عزیزمون در برخورد با توریست و خارجی این نکته رو تو ذهنم متبادر کرد که بی دلیل نیست که هزینه های کشور ترکیه روی صنعت توریسم میچرخه ...

بگذریم ... با این کارت تلفن نهایتا 2-3 دقیقه میشد با ایران حرف زد پس نگهش داشتم برای خدایی نکرده موقع ضروری ازش استفاده کنم.

ساعت حدود 13:30 بود که یک وعده غذای من رو که شامل هم ناهار و هم صبحونه بود به همراه غذای بقیه آوردن .

دیگه شرایط کمپ عین دیروز غیرقابل تحمل نبود . دیگه کم کم داشتم با اطرفیانم ارتباط برقرار میکردم . دست و پاشکسته انگلیسی و عربی و خلاصه زبون ایما اشاره با بچه ها در حال تبادل اطلاعات و دلایل اوردنشون به کمپ گفتگو میکردیم . گاها نشسته چرت میزدیم . گاها تیم های 2-3 نفره میشدیم و گپ میزدیم . خلاصه اجازه نمیدادیم این بلا تکلیفی از پا درمون بیاره . تو دلم لحظه شماری میکردم که کی ساعت 10 میشه و خلاص میشیم.

شیفت نگهبانها عوض شده بودو نگهبان جدید به همراه نظافتچی برای نظافت سرویس بهداشتی ها وارد سالن شدن .

تو دلم گفتم بزار برای محکم کاری دوباره از این نگهبان ساعت خروجم رو بپرسم . پرسیدمو اونم گفت بهم خبر میده .

5 دقیقه بعد با یه برگه تو دستش امد و برگه رو داد به من . چشمتون روز بد نبینه . دیدم همون تارخ و ساعتی که قبلا گفته بودن همونه . 16 فوریه ساعت 2:25 صبح . انگار اب سرد ریخته باشن رو سرم . بی رمق شدم . بهش گفتم که همکار قبلیت بهم گفته بود که امشب ساعت 10 میریم . که در جوابم گفت اشتباه کرده و این ساعت و تاریخ نهاییه . حالا این موضوع رو چه جوری به همسرم با این همه امیدی که برای خروج ساعت 10 شب داره ، منتقل کنم .

دیگه پیام کوتاه هم نمیشود ارسال کنم . باز دوباره یه دغدغه ذهنی جدید بوجود امده بود ... حدود ساعت 15:00 بود با اینکه میدونستم کاری دیگه از کسی ساخته نیست با کارت تلفنی که خریده بودم باز با اون آشنامون تماس گرفتم و دوباره جویای شرایط شدم و اون بنده خداهم مستاصل تر از من گفت که هر کاری ازشون برمیومده انجام دادن اما بی نتیجه بوده و همه چی منوط شده به بازگشت ما به ایران و مراجعه به سفارت ترکیه تو تهران.

واقعا ادمیزاد به امید زندست ... زنگ آیفون رو زدم و از نگهبان درخواست کردم که اجازه بدن با پلیس امنیت (یا پلیس بین الملل) صحبت کنم . اما گفتن که نمیشه . این درخواستو بار دیگه زمانی که نگهبان واسه سرکشی امده بود مطرح کردم و باز جواب منفی بود و گفت زمانی که میخوان از اینجا ببرنتون پلیس میاد دنبالتون . هر حرفی داری اون زمان بگو ...

دوباره یک سری افراد جدید وارد سالن شده بودن و جمعیت 10-12 نفری میشد . حدود ساعت 17:30-18:00 بود که یادم نیست چرا اما نکهبان وارد سالن شد و یه سرکشی کرد و هنگام خروج ازش درخواست ملاقات با همسرمو کردم . قبول نمیکرد ولی با کمی لجاجت راضی شد و تونستم دوباره3-4 دقیقه ای همسرمو ببینم. بهش گفتم که ساعت حرکتمون همون ساعت 2:25 و باید صبور باشیم که واقعا جز صبر کاری ساخته نبود .

این ملاقاتهای 2-3 دقیقه ای هرچند کوتاه بودن اما باز غنیمتی بود و انرژی میداد بهمون . حدود ساعت 19:00 بود که نگهبان این بار مختص من و علیرضا وعده غذایی شام رو آورد . طبق معمول یک پک هواپیمایی و باز غذای سرد . نیم ساعت بعد هم غذای گرمه بقیه که عمدتا عرب زبان و آفریقایی بودن امد . نمی تونم درک کنم که چرا غذاها متفاوت بود ... آیا بسته به قراردادیه که کشورها با هم بستن یا ما ایرانی ها از دید اونا با بقیه فرق داریم ...

خدا شاهد هرگز بی احترامی از پلیس یا تیم نگهبانی ندیدم .اما این تبعیضات جزیی برای ما ایرانی جماعت که خودمونو نژاد برتر میدونیم و کوتاه هم نمی آیم سخت بود . لازم به یاداوری قصد جسارت به هیچ کس و هیچ ملیتی رو ندارم . فقط توصیف شرایط رو انجام میدم .

علیرضا ازم خواسته بود که بپرسم از نگهبان که اون چه زمانی کمپ رو ترک میکنه ؟ آیا میره ایران یا میفرستنش ارمنستان ؟

نگهبان آخرین سری غذاهارو هم آورده بود که سوال های علیرضا رو پرسیدم و گفتن که امشب برش میگردونن به ارمنستان و باید بره کمپ سازمان ملل و کارهای پناهندگیشو از اونجا دنبال کنه .

حدود ساعت 10 شب بود که علیرضا رو بردن ... حالا دیگه من مونده بودم و 4-5 نفردیگه که همه عرب زبان بودن . اونا با اینکه از ملیتهای مختلف بودن اما چون زبون همو میفهمیدن تعاملشون خوب بود و برای همدیگه همصحبت خوبی بودن . اما من کاملا تنها شده بودم و این 3-4 ساعت باقی مونده رو باید تو سکوت خودم میگذروندم .

حالا دیگه صندلی ها هم تبدیل به تخت شده بود و هر کس برای خودش جایی رو برای خواب انتخاب کرده بود .اما من همچنان داشتم لحظه شماری میکردم . ساعت نزدیک 12 بود. تقریبا همه خواب بودن بجز من و یه آفریقایی تازه وارد که گویا کارت اقامتش منقضی شده بود و خارج از کمپ دوستاش مشغول برطرف کردن مشکلش بودن .

خلاصه به هر زحمتی بود ساعتو به 1:30 رسوندیمو در باز شد و گفتن که وقت رفتنه ... نمیشه واقعا حس اون لحظه رو بیان کرد . یه حس خوشحالی و رهایی توام با ناراحتی و سرخوردگی ... بعد از اینکه از در سالن خارج شدم چشمم به همسرم افتاد که زودتر از من از کمپ خارج و تو اتاق انتظار نگهش داشته بودن . نشستیم و منتظر افسر پلیس بودیم که مارو تحویل بگیرن و برای انجام مقدمات پرواز آماده بشیم .

فکرهایی که تو طول روز با خودم مرور کرده بودم با دیدن افسر پلیس جرات دوباره ای پیدا کردم و اینبار بی پروا تر شروع به آوردن دلیل و ارائه مدرک کردم که به پیر به پیغمبر اونی که شما میگید من نیستم . تشابه اسمیه ... کد ملی ،شماره شناسنامه خلاصه هر چی که میشد ارائه کردو به افسر نشون دادم و گفتم با این کد فقط و فقط یه نفر تو ایران هست که اونم منم . کسی دیگه به این کد دسترسی نداره . حتی به افسره گفتم شما تصویر اون کسی رو که به نام من از گیت های شما رد شده رو با من مقایسه کنید . متوجه میشید که اشتباه گرفتید .

افسر پلیس وقتی قاطعیت و دلایل منو دید کمی نرم شد و گفت کمی تحمل کنید تا دوباره بررسی کنم ... یعنی میشد ... دوباره کور سو امید روشن شده بود .

بعد از حدود 20 دقیقه افسر پلیس موبایل به دست امد و اشاره کرد که دنبالش بریم . اما متاسفانه داشتیم در مسیر ورود به هواپیما حرکت میکردیم . بعد از قطع تماس بهم گفت ببین برای حل مشکل شما چون میدونم بی گناهید از موبایل شخصی خودم با چند نفر تماس گرفتم اما واقعا کاری از دست کسی برنمیاد . شما باید برید ایران از طریق سفارت ترکیه یک ویزای مخصوص بگیرید تا این پروندتون حل بشه و اسم شما از لیست پاک بشه و گفت که اسم شما رو پلیس امنیت استانبول جز افراد ممنوع الورود اعلام کرده و پلیس امنیت فرودگاه این وسط کاره ای نیست و توانی هم برای گرفتن اجازه ورود نداره ...

نمیدونم چقدر از صحبتهاش واقعیت داشت اما بخاطر محبتی که تو چهرش بود و رفتار متشخصانش من حرفهاشو باور کردم ... فقط جویای وضعیت چمدونمون شدم که بهم اعلام شد چمدونمون هم بصورت اتومات همراه خودمون با همون پرواز برگردونده میشه ...

تقریبا ساعت 2 صبح بود که بعنوان اولین مسافرها کارت پرواز رو بهمون دادن و ما وارد هواپیما شدیم . چقدر دیدن ایرانی و همزبون لذت بخش بود . پاسپورت هامونو تحویل امنیت پرواز دادن و مارو به سمت صندلی مون راهنمایی کردن . بعد از اینکه تگ پروازمون رو چک کردم دیدم با همون شماره پروازی که قراربود 2 روز آینده به تهران برگردیم با همون پرواز اما روز دوشنبه داریم برمیگردیم . اونجا بود که فهمیدم دلیل این تاخیر تو بازگردوندنمون چی بوده . گویا باید با این پرواز برمیگشتیم .

هواپیما بلند شد ...

حدود ساعت 7:30 به وقت تهران پرواز رو زمین فرودگاه امام نشست . تا کارهای کنترل و مهر خروج مسافرا رو انجام بدن و نوبت به ما برای تحویل پاسپورت برسه شد ساعت 8 صبح.

افسر مسئول با پرس و جویی که ازم کرد و دلیل این ممنوع الورودی رو پرسید یک فرم داد تا پر کنم ... بعدم پاسپورتهامون تحویل گرفتیم و رفتیم به سمت نوار نقاله بار وگرفتن چمدون ... هرچی ایستادیم خبری از چمدون نشد . همه مسافرا بارهاشونو برداشتن اما خبری از چمدون

ما نبود . واسه پیگیری موضوع رفتیم سراغ جامدان فرودگاه و موضوع رو باهاشون در میون گذاشتیم .

اونا هم طبق معمول یه فرم پیگیری برامون تکمیل کردنو گفتن تا آخر هفته چمدونو به دستم میرسونن . الان که این داستان رو دارم مینویسم تقریبا 2 هفته از ماجرا میگذره و خبری از چمدون نیست . هر بار هم که تماس میگیرم تنها جوابی که میدن اینه که چمدون تو انبار فرودگاه استانبوله ، پیگیری میکنیم ...

خلاصه بعد ازگذشت 48 ساعت بازداشت گونه و تحقیر و سرخوردگی و دست از پا دراز تر برگشتیم به خاک وطن ...

فردای بازگشت به کشور به توصیه پلیس فرودگاه استانبول به سفارت ترکیه مراجعه کردم و با توپ پری به سراغ مسئول مربوطه رفتم . بعد تعریف ماجرا در کمال خونسردی ابراز کرد که این یه اتفاق خیلی عادیه و ممکنه برای خیلی از مسافرین پیش بیاد.

گفتم خوب چه کسی در قبال هزینه هایی که من کردم میتونه پاسخگو باشه که گفت این دیگه از بد شانسی شماست و کاری از کسی برنمیاد.

ضمنا بهم گفت که پلیس ترکیه اشتباه کرده و چیزی به اسم ویزا صادر نمیشه و تنها راهکار اینه که شناسنامم رو به زبون ترکی استانبولی ترجمه کنم و ممهور به مهر دادگستری ببرم سفارت ترکیه و سفارت در قبال اخذ 20دلار این ترجمه رو تایید کند.

هر موقع که خواستم وارد خاک ترکیه بشم این مشکل برای من وجود خواهد داشت که با ارائه ترجمه شناسنامه و مهر تایید سفارت ترکیه موضوع برطرف خواهد شد.

اینکارو کردم و حالا شناسنامه ترجمه شده با مهر تایید رو در اختیار دارم . که اگه روزی روزگاری دوباره راهم به سمت ترکیه افتاد با ارائه این برگه بتونم بدون مشکل از مرز عبور کنم .

موضوع جالب دیگه ای هم که برام پیش امد این بود که : خواستم از طریق مجاری قانونی مشکل بوجود امده رو پیگیری کنم که نکنه کسی که همنام و هم مشخصات منه (حالا به درست یا با جعل اسناد) بخواد تو جایی از دنیا کاری بکنه که عواقبش بیوفته به گردن من . برا همین خاطر رفتن اداره گذرنامه . بعد از تعریق ماجرا در کمال خونسردی بهم گفتن که خوب به ما چه ! ما چیکار کنیم که این اتفاق افتاده !؟ این اتفاق تو ترکیه و تو سیستم امنیت اونجا پیش امده و ربطی به ما نداره . وقتی اصرارهای من رو دید و فهمید که کوتاه نمیام و دنبال یه جواب قانع کننده هستم، پیشنهاد داد که برم پلیس اینترپل موضوع رو از اونجا دنبال کنم. اما بعد از چند لحظه خودش برگشت گفت که اگه پلیس اینترپل هم بری کاری ازت بر نمیاد چون اصلا بهت اجازه ورود نمیدن . چه برسه که بخوان به حرفت گوش بدن .

اینجا بود که فهمیدم وقتی تو کشور خودم مامور امنیت مملکتم اینجوری و از سر باز کنی داره جواب ارباب رجوع رو میده، انتظار همکاری و درک متقابل از یک افسر پلیس کشور بیگانه واهی و بیهوده و کاملا غیر منطقی بوده . باز خدا خیرشون بده که بی احترامی نکردن .

و اما... بی شک این که چی به ما گذشت و چطوری گذشت رو کلمات قادر به بیان نیستن . ولی درس بزرگی که برای ما به همراه داشت این بود که همیشه مشکلی که برای ما بوجود میاد حالت بدتر و بغرنجتری هم داره که میتونسته به وقوع بپیونده و جای شکرش باقیه که اون اتفاق به بدترین حالت رخ نداده. به فرض مثال اگر برای پلیس ترکیه این شک قویتر میشد که من همون شخصی هستم که در گذشته وارد ترکیه شده، شاید به این راحتی که بیان شد دست از سرم برنمیداشتن و این کمپ موقت میتونست به یک بازداشت طولانی مدت بدل بشه .

وضعیتی که من و همسرم توش گرفتار شدیم به مراتب بهتر از وضع اون خانواده عراقی ، یا اون خانم باردار سیه چرده فرانسوی و یا خیلی های دیگه ای که اونجا بودن و هستن بود . اونا دچار بلاتکلیفیه محض بودن . ولی ما راهمون مشخص بود و نیاز به کمی صبوری داشتیم.برای ما اونجا یه کمپ موقت بود ولی برای اونا حکم سرپناه و خونه رو داشت.

این سفر محک جدی شد برای من و همسرم که از شرایط سخت هم میشه محکم و سربلند بیرون امد . صرف نوشتن این مطلب و بازگو کردن این سفرنامه تلخ و ماجراهای پیش امدش، نهایتا در میون گذاشتن تجربیات کسب شده با شما دوستان گرامی بود . باشد که شاید روزی این تجربیات راهگشای عزیزان گردد . شایان ذکر است که اگه کشور ترکیه هم مانند خیلی از کشورهای دیگه برای ورود توریست ویزا صادر میکرد هرگز چنین مشکلی پیش نمی آمد.

برخی از این تجربیات فقط ممکنه هنگام ورود به خاک ترکیه به دردتون بخوره و یک بخش هم جنبه عمومی داره.

اما تجربیات :

  •   هرگز فکر نکنید مشکلات و معضلات صرفا برای دیگران اتفاق میوفته و برای خودمون اتفاق نخواهد افتاد .(به قول معروف شاید برای شما هم اتفاق بیفتد)
  •   پاسپورتهای قدیمیتون رو دور نندازید و توسفرهاتون همراهتون ببرید.
  •   دوستان ترجیحا سعی کنید برای سفر به کشورهای دیگه تو فاصله زمانی 2شنبه تا جمعه که سفارت معظم ایران تعطیل نباشه برنامه ریزی کنید .
  •   سعی کنید حتی المقدور یک زبان بین المللی بلد باشید . یا حداقل با زبون منطقه ای که قصد سفر به اونجا رو دارید تا حدی آشنایی داشته باشید .
  •   تو سفرهایی که از ایران به مقصد کشور های اطراف صورت میگیره، کسی رو به عنوان تور لیدر بهتون معرفی میکنن که اسمش هست اما عملا وجود نداره و یا اگر هم باشه رو اینجور افراد فقط در مواقع خیلی پیش پا افتاده و راهنمایی های خیلی سطحی و جابجایی های درون شهری پرسیدن چندتا اسم و آدرس میتونید حساب کنید نه بیشتر. پس سعی کنید جایی که میخواید تشریف ببرید رو حتی المقدور بشناسید و اطلاعات کافی داشته باشید .(قصدم توهین و جسارت به شخص یا عنوان خاصی نبود.صرفا بیان تجربه ای بود که گذشت)
  •   مدارک شناسایی و هر چیز ارزشمندی که تو سفر همراهتون میخواید ببرید رو تو چمدونی که تحویل قسمت بار هواپیما میدید نذارید .
  • سفرهاتون توقالب اکیپ حداقل 3-4 نفر انجام بدین خیلی بهتره .( البته میدونم که سفر مادام موسیویی گاها چقدر دلچسبتره) .
  • خاطرتون باشه در میانه داستان عرض کردم که بهتر بود همسرم وارد خاک ترکیه میشد . اگه این اتفاق می افتاد ایشون شاید میتونستن با مراجعه حضوری به کنسولگری ایران و شرح ماجرا مراتب رهایی بنده رو فراهم کنن.(به علت تعطیلی سفارت در روزهای شنبه و یکشنبه کسی بصورت تلفنی پاسخگو نبود، اما حتم دارم که برای مواقع ضروری کسی می بایست به عنوان مسئول پاسخگویی و کشیک وجود داشته باشه که پاسخگوی مراجعین حضوری باشن)
  •   حتما علاوه بر ارز بین المللی مثل دلار یا یورو مقداری هم پول رایج مملکتی که قصد سفر بهش رو دارید همراهتون ببرید .
  •   اگه خدایی نکرده زبونم لال مشکلی براتون یا برای همسفرتون پیش امد و شمارو مجبور به امضای برگه ای کردن، تا از مفاد برگه اطمینان حاصل نکردید اون رو امضا نکنید . ضمنا بعد از اینکه مدارکتون رو بهتون تحویل دادن حتما مدارک رو کامل چک کنید و مطمئن شدید که مهر خاصی تو پاسپورتتون نزده باشن.
  •   دست پاچگی و استرس فقط مشکل رو حاد میکنه . حل نمیکنه .
  •   اگه خدای ناکرده مشکلی پیش امد حتما اولین درخواستتون ملاقات یا تماس با عوامل سفارت ایران تو اون کشور باشه .
  •   پلیس امنیت ترکیه روی اسم امیرحسین محمدی حساس شده . پس هر کسی که با این نام قصد ورود به خاک ترکیه رو داره باید احتمال بروز همچین مشکلی رو بده . (به نظر بنده افرادی که دارای این نام هستن بهتره قبل از ورود به خاک ترکیه ترجمه شناسنامه و تایید سفارت رو هم همراه داشته باشن .به مراتب تهیه این برگه کم هزینه تر و بی دردسرتر ازمشکلاتیه که ممکنه اونجا براتون به وقوع بپیونده)


در انتها بابت طولانی شدن داستان عذر خواهی میکنم . خواستم مطلب با تمام جزییات ممکن بیان بشه که شاید نکته ای هرچند مختصر و کوچیک راهگشای عزیزان گردد. مجدد عرض میکنم که قصد توهین و جسارت به هیچ فرد ، عنوان، نژاد یا زبان و ... رو نداشته و ندارم . صرفا بیان خاطرات و تجربیات سفری بود که قرار بود به بهترین شکل ممکن صورت بگیره اما نشد که بشه ...

موفق باشید.

تلخنامه سفر به استانبول ( بخش اول)

نویسنده : امیر حسین محمدی