سفر پائیزی به تاسکوه

4
از 295 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
پاییز هزار رنگ در تاسکوه جادویی! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
01 بهمن 1398 12:00
45
55.1K

 

DAKHELI-DAFE1-DOVOM.png

 

 bn196.jpg

 

پائیز می رسد که مرا مبتلا کند...

همیشه با آغاز این فصل رنگارنگ دل پناه بردن به آغوش طبیعت را می طلبد و در حد توان, تا آنجا که زندگی روزمره اجازه می داد پاسخگوی دل بودم. اما آیا کسی هست که عاشق خزان باشد و دلش هوای جنگل های طلایی شمال کشور نکند؟!

سال به سال پاییز که می رسید در دل می گفتم امسال دیگه حتما برنامه سفر می چینم و هر سال باز زندگی و مشغله های مخصوصش مجال سفر نمی داد تا اینکه در تاریخ 13 آذرماه98 این آرزو به حقیقت مبدل شد.

شب قبل از سفر خوابم نمی برد, پهلو به پهلو می شدم, چشمانم را می بستم و خود را میان انبوهی از درختان رنگارنگ تصور می کردم و ناخوداگاه لبخندی از سر رضایت بر لبانم می نشست.

روز آغازین سفر

قصد ما از این سفر این بود که در کلبه ای جنگلی سه شبی را دور از دنیای بیرون سپری کنیم و به هیچ چیز جز آرامش, سکوت و لذت از طیف پاییزی درختان فکر نکنیم. راهی شهرستان ماسال شدیم و طبق معمول از جاده ی قزوین به رشت حرکت کردیم. برای نهار توقف کوتاهی در قزوین داشتیم و طبق معمول غذای منتخب ما قیمه نثارِ خوشمزه ی این شهر بود. تقریبا غروب شده بود که به شهرستان فومن رسیدیم. توقفی کوتاه در میدان اصلی شهر داشتیم که به چهاردختران معروف بود و خود را به نوشیدن چای و طعم فوق العاده ی کلوچه ی فومن دعوت کردیم. بهترین کلوچه پزی فومن درست در کنار میدان قرار دارد و بوی خوش آن فضا را خوشمزه می کند!

عکس شماره یک (در راه)

1.jpg

عکس شماره دو (بهترین کلوچه پزی فومن)

2.jpg

بعد از صرف کلوچه به جستجو برای پیدا کردن کلبه یا ویلایی در دل جنگل پرداختیم که تصمیم بر شهرستان ماسال شد و منطقه ی تاسکوه, زیاد نمی شد به ارتفاعات رفت چون طبق پیش بینی های سایت هواشناسی روزهایی که ما به سفر رفته بودیم بارش پراکنده ی باران در مناطق پست بود و بارش برف در بالادست ها. به میدان اصلی شهرستان کوچک ماسال که می رسید تابلوهای ییلاقات راهنمای شما هستند. ویلایی کرایه کردیم در اصلان محله و مستقر شدیم. خانه ی قشنگی بود, شب بود, در تاریکی چیزی مشخص نبود اما حضور در مکانی ناب احساس می شد! دلم در لحظه ی ورود به خانه رفته بود! بی توجه به امکانات ساده ای که داشت, تمیز بود و همین برای من کافی بود چون تمام ذهن و قلب من جایی بیرون از دیوارهای خانه در انتظار طلوع خورشید بود.

باورم این است که نصف جذابیت های سفر رو همسفرهای خوب می سازند. شب را با غذای ساده ای پای آتیش گذراندیم. خیره بودم به سوختن چوب ها گوش سپرده بودم به صداهای طبیعت, صدای سگ ها که گاه همهمه می کردند و جغدی که در دوردست ها می خواند, گاه از زمان جدا می شدم و غرق در رویای صبح فردا که اینجا قراره چه بهشتی باشه! انقدر غرق می شدم که ناگهان با صدای خنده ی همسفران به خود می آمدم. باران نم نم می بارید و گرمای آتش کیف عجیبی می داد. گاه سرما به وجودت می نشست و ما با نوشیدن چای خوش طعم خود را گرم می کردیم.

آن شب را در رویای فردای خوشش به خوابی عمیق فرو رفتم و ساعت رو برای طلوع خورشید کوک کردم.

دومین روز

فکر کنم حدود هفت صبح بود. قبل از الارم گوشی با صدای خروس همسایه بیدار شدم. آوایی که خود یادآور خاطرات شیرین کودکی در خانه ی پدربزرگ بود و نوید شروعی بی نظیر می داد.

همراهانم هنوز خواب بودند. پاورچین به سمت تراس خانه رفتم. منظره و هوا و حال من قابل توصیف نبود. بوی خاک باران خورده پیچیده بود, صدای مرغ و خروس های همسایه ها می آمد, درختان از دور و نزدیک آنچنان می درخشیدند که دلم می خواست برای ابد من بمانم و آن تصویر! صاحبخانه ی خوش ذوق در بالکن خانه ننویی نصب کرده بود که خود به تنهایی امتیاز خانه را صد پله بالاتر می برد! لحظاتی را روی ننو کیف کردم و از  سرمای هوا لذت بردم که سر و صدای مهمانانی که از پرچین وارد محوطه شدند توجهم را جلب کرد. چه مهمانانی! منم که عاشق حیوانات, در دل بهشون قول دادم که اگر در طول روز بیایند حتما با غذایی از آنان پذیرایی خواهم کرد!

عکس شماره سه (ننوی جذاب)

3.jpg

عکس شماره چهار (مهمانان گرامی)

4.jpeg

عکس شماره چهار و نیم! (وفای به عهد, توسط همسر)

4

منظره ی رو به رو شگفت انگیز بود, در دوردست ها کوچه ای پیچ در پیچ وجود داشت که برای دقایقی من رو محو خودش کرد. انگار که کوچه در انتظار بود, انتظار رهگذری آشنا...چه زندگی ها در این کوچه جریان داشت... در همان نگاه اول به دل من نشست.

عکس شماره پنج (کوچه ی عجیب)

5.jpeg

عکس شماره شش

6.jpeg

عکس شماره هفت

7.jpeg

همسفران پس از ساعتی بیدار شدند و پس از صرف صبحانه قسمت جذاب سفر ما رسما شروع شد. لباس گرم پوشیدیم و قصد کردیم تا جایی که باران اجازه می داد در منطقه قدم بزنیم.

یکی از جذابیت های منطقه تاسکوه این بود که تقریبا شکل روستایی خود را حفظ کرده بود و تعداد ویلاهای لاکچری اما ترسناک! که در شمال کشور کم هم نیستند! خیلی به چشم نمی آمد. کاش از بین نرود آن بافت ساده و بی بدیل روستایی.

عکس شماره هشت

8.jpeg

عکس شماره نه

9.jpeg

روستای ساکتی بود, حیاط بندی ها بیشتر با پرچین انجام شده بود و همین که آجرهای زمخت و بد شکل یافت نمی شد خود دلیلی بود برای دلبری روستا. صدای ماشین زیاد نمی پیچید, شاید ساعتی یکبار رد می شد. حیاط ها پر بودند از درخت های زیبای پرتقال و بلوط و اردک های شیطون که با صداها و راه رفتنشون به نمک فضا اضافه می کردند.

عکس شماره ده

10.jpeg

عکس شماره یازده

11.jpg

عکس شماره دوازده

12.jpg

در حال گشت و گذار بودیم که متوجه شدیم کنار درخت بلوطی تنومند حضور داریم. تابحال این میوه را از نزدیک ندیده بودم, بنظرم خیلی شکیل بود. زیر درخت پر بود از این میوه که از شاخه جدا شده بودند. چشمم روی شاخه های درخت بلوط به دنبال سنجابی بامزه می گشت که بی فایده بود.

عکس شماره سیزده

13.jpeg

عکس شماره چهارده

14.JPG

عکس شماره پانزده

15.jpg

پس کوچه ها را با همسرجان و همسفران قدم می زدیم و لذت می بردیم, محله خیلی خلوت بود فقط گاهی پیرمرد یا پیرزنی دیده می شد که مشغول رسیدگی به باغ یا حیوانات خود بودند. کم کم باران شدید تر می شد و مجبور به بازگشت بودیم.

عکس شماره شانزده

16.jpeg

عکس شماره هفده

17.jpeg

عکس شماره هجده

18.jpg

عکس شماره نوزده

19.jpg

عکس شماره بیست

20.jpg

ظهر گذشته بود که به سمت شهرستان ماسال حرکت کردیم تا کمی خرید کنیم و نهار محلی بخوریم. همه ی ما بازار روزهای شمالی را دوست داریم, پر از رنگ است و انرژی های خوب. بعد از خرید و پرسش از محلی ها برای صرف نهار "آشپزخانه هادی" را انتخاب کردیم که انصافا باقلاقاتق, میرزا قاسمی و شامی پلویی که سفارش دادیم طعم خوبی داشتند.

عکس شماره بیست و یک

21.jpg

هوا داشت تاریک می شد که ما به سمت خانه برگشتیم و تا غروب آفتاب در جنگل های اطراف خانه گشتی زدیم و میان برگ های رنگارنگ و آفتابِ بی جان قدم زدیم, زمین خیس بود و پر از برگ و البته چاله های پر از آب و گِل! چندباری زمین خوردم و حسابی خاکی شدم اما ارزشش را داشت.

عکس شماره بیست و دو

22.jpeg

عکس شماره بیست و سه

23.jpeg

عکس شماره بیست و چهار

24.jpg

عکس شماره بیست و پنج

25.jpg

حیف که در این فصل آفتاب زود غروب می کند و انسان فرصت کافی برای گشت در طبیعت ندارد, پس باید از شب های پاییز هم استفاده ی کامل کرد. دور آتش با دوستانت گل بگویی و گل بشنوی, چای بنوشی و در انتظار پختن سیب زمینی آتیشی باشی و صدای خنده هایتان فضا را پر کند.

عکس شماره بیست و شش

26.jpg

 

سومین روز

با توجه به اینکه روز قبل را به گشت در نواحی پست منطقه گذرانده بودیم, تصمیم امروز بر آن شد که پیاده روی را به سمت ارتفاعات بالاتر و جنگلی اصلان محله ادامه دهیم.

عکس شماره بیست و هفت

27.jpeg

عکس شماره بیست و هشت

28.jpeg

امروز بارانی نمی بارید, هرچه بود سرمای خوش پاییزی بود و هوای پاک. گوشه به گوشه ی مسیر که چشم می دوختی انگار که تابلویی رنگارنگ و ابریشمین پیش روی چشمانت گذاشته باشند, دوست داشتی لمس کنی آنهمه زیبایی را!

عکس شماره بیست و نه

29.jpeg

عکس شماره سی

30.jpeg

از کنار خانه ها و باغ ها می گذشتیم. گاه رودخانه ای کوچک با عبورش از کناره ی جاده ی باریکِ روستایی, گاه شیطنت های غاز ها و اردک ها, گاه ترس از عبور گاوهای وحشی و گاه عبور از کنار باغ های کیوی ما را شگفت زده می کرد که دردانه ی آنها گل رُز کوچکی بود که به سمت نور رشد کرده بود! گلی که لحظه ی تلاقی چشمانم با ساقه ی ظریف و شادابش, گلبرگ های سرخِ چون یاقوتش و رقصِ خوشش در میانه ی باد پاییزی  نویدبخشِ امید بود و درسی از صبر و استقامت. به راه خود ادامه می دادیم و گاه پیرزنی خوش رو و مهربان را می دیدیم که از دور به ما لبخند می زند. به راستی که چه مهمان نواز هستند مردمان گیلان...

عکس شماره سی و یک

31.jpeg

عکس شماره سی و دو

32.jpeg

عکس شماره سی و سه

33.jpeg

عکس شماره سی و چهار

34.jpg

عکس شماره سی و پنج

35.jpeg

عکس شماره سی و شش

36.jpg

عکس شماره سی و هفت

37.jpg

عکس شماره سی و هشت

38.jpeg

عکس شماره سی و نه

399.jpg

عکس شماره چهل

40.jpeg

عکس هایم به یقین نمی توانند بیانگر شگفتانه های خزان گونه ی تاسکوه باشند, امیدوارم روزی شما هم به آنجا رفته و عاشق شوید...

عکس شماره چهل و یک

41.jpeg

عکس شماره چهل و دو

42.jpeg

عکس شماره چهل و سه

43.jpeg

عکس شماره چهل و چهار

44.jpeg

عکس شماره چهل و پنج

45.jpg

عکس شماره چهل و شش

46.jpg

عکس شماره چهل و هفت

47.jpeg

برای نهار باز هم به آشپزخانه ی کوچک اما باصفای گیله مردی رفتیم که از همان ابتدای دیدار با لهجه ی شیرین گیلکی و صفای آشپزخانه اش در دل ما نشسته بود.

تا نهار خوردیم غروب شده بود و وقت بازگشت به خانه بود فردا باید با کوله باری از خاطرات خوب چمدان بسته و با حالی بهتر به سوی خانه باز می گشتیم. غلیانِ احساسات من به هنگام پائیز زبانزد اطرافیانم است, سخت بود برایم جدایی از این خاکِ رویایی! ولی چاره نبود جز ضبط خاطراتش در دل و ثبت چند عکس به یادگار تا که شاید روزی در برگ ریزانِ سال آینده تاسکوه و مردمانش پذیرای ما باشند.

 

روز بازگشت

چمدان ها را شب قبل بسته بودم. بیدار شدم و به بالکن خانه رفتم. با کوچه ای که این سه روز باهم قصه ها می بافتیم خداحافظی کرده و کم کم راه افتادیم به سمت جاده.

عکس شماره چهل و هشت

48.jpeg

عکس شماره چهل و نه

49.jpeg

عکس شماره پنجاه

50.jpg

طوری درختان و برگ ها و ابرها را نگاه می کردم انگار که آخرین بار است!

 

عکس شماره پنجاه و یک

51.jpg

 دلم می خواست بمانم, بمانم و مدتی مثل مردم اینجا زندگی کنم. می دانم که سخت است, اینکه هرروز در سرما بتوانی هم به حیوانات خانه رسیدگی کنی هم به شالیزار و هم اینکه بدانی آنجا براحتی به اینترنت دسترسی نخواهی داشت و شاید بعنوان یک مترجم کمی دچار مشکل شوی, اما من اینطور سختی ها را می پسندم, خیلی بیشتر از سختی های زندگی ماشینی که همه چیزمان وابسته به تکنولوژی می باشد! دوست داشتم مدتی هر روزم را با خروس خوان شروع کنم و پنجره را باز کرده هوای پاک تنفس کنم, تخم مرغ جمع کنم و در سبدی حصیری به بازار محلی برده و بفروشم تا اینکه هرروزم را با صدای زمخت گوشی آغاز کنم و نگرانی از اخبار بازارهای ارزی کامم را تلخ کنند! شاید هم بقول همسرجان این افکار فقط بخاطر پاییز و بازگشت به خانه به سرم زده بودند. غروب شده بود که در بارانِ شدید به قزوین رسیدیم و اتفاقی خود را جلوی رستورانی زیبا دیدیم و باز هم قیمه نثار را انتخاب کردیم! رستوران باصفایی بود و کیفیت غذا عالی بود.

عکس شماره پنجاه و دو

52.jpg

عکس شماره پنجاه و سه

53.jpg

عکس شماره پنجاه و چهار

54.jpg

بهرحال با آرزویی که به حقیقت پیوست, این سفر هم به پایان رسید و برایم ارمغان ارزشمندی داشت, ارمغانی از جنسِ پائیـز!

عکس آخر

55.jpg

 

 

مخارج کلی سفر:

  • اجاره ی ویلای تاسکوه: به ازای هرشب 170هزارتومان
  • هزینه ی سفر ما برای شش نفر: یک میلیون و چهارصدهزار تومان

 

نکات ضروری:

  • کلوچه ی سنتی تفضلی را امتحان کنید. داغِ داغ!
  • منطقه تاسکوه و اصلان محله تا جایی که ما متوجه شدیم خلوت بود و فروشگاهی برای خرید در آن پیدا نکردیم, حتما مایحتاج خود را از شهرستان ماسال تهیه کنید. مسافت تا ماسال حدودا ده دقیقه با ماشین بود.
  • سفر ما درفصل پاییز بود اما مطمئنم در فصول دیگر سال هم مقصدی فوق العاده برای تفریح است.
  • برای سفر در شش ماه دوم سال حتما آب و هوا را چک کنید تا دچار مشکل نشوید.
  • تاسکوه و کوچه هایش را باید پیاده گشت, پس حتما کفش مناسب همراه داشته باشید. ما هرروز تقریبا سه ساعت پیاده روی داشتیم.
  • اینترنت همراه اول پشتیبانی مناسبی در ارتفاعات تاسکوه نداشت ولی ایرانسل پاسخگو بود.
  • در تاسکوه زباله ای رها نشده و منطقه از تمییزی برق می زند, پس اگر سفر کردیم سعی کنیم ردپایی از آلودگی بجا نگذاریم.
  • در شش ماه دوم سال بیش از پیش حواسمان به حیوانات باشد چون معمولا غذای کمتری در دسترس آنها قرار دارد و ممکن است ضعیف تر شوند.

 

و کلام آخر اینکه از تمام اعضای سایت بابت صرف وقت گرانبهایشان برای خواندن سفرنامه ممنونم و از بابت هرگونه اشتباه در متن عذر تقصیر میطلبم.

به امید سفرهای خوش و رنگارنگ و ایرانی آباد...

 

 

 نویسنده: مهسا نژاد حسینیان

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر