گیلان نامه

3.4
از 28 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
گیلان نامه
آموزش سفرنامه‌ نویسی
29 فروردین 1403 12:00
5
2.7K

ایران کشوری بزرگ با دامنه ی تنوع زیستی و فرهنگی و زبانی بسیار گسترده است. به عنوان کسی که رشته اش ایران شناسی است و ماهیت آن تعامل نزدیک با آب و هوای فرهنگی این سرزمین بوده است و علی رغم میل شدید و جنون وارم به سفر، تجربه ی سفر هایم در گستره ی ایران و تور ایرانگردی خیلی زیاد نبوده است. چندی پیش تصمیم گرفتم که نخستین تجربه ی مسافرتم با تور را کلید بزنم و به دلیل علاقه ای که به طبیعت دارم، گیلان را برگزیدم. روال ثبت تجربیات 5 روزه ی من در این سفر به روش روز نگاری است و تلاش می کنم تا تجربیات این چند روز را در بقچه ای در هم تنیده از رهاورد ها تقدیم حضورتان کنم. 

بازه ی زمانی سفر مربوط به اوایل مهر ماه سال 1400 خورشیدی است. یک روز قبل از مسافرت تمام لوازم را در یکی دو ساعت جمع کردم. در حین جمع کردن وسایل، یک بازگشت ذهنی به ادوار پیشین ایران و مثلا همین سه سده پیش انداختم. روال مسافرت ها در طول زمان همیشه با سختی هایی همراه بوده است. نخستین مشکل، بحث وسیله ی سفر بوده که طول زمان را همیشه طولانی می کرده است. مسافرت با اسب و قاطر و شتر تجربه ی یک مشت و مال طبیعی پیشرفته برای تمامی مسافران امروزی خواهد بود! خارج از مزاح، در کنار سختی های مدید شدن طول سفر، باید به مشکلات امنیتی مسیر هم اشاره کرد. بحث غارت و راهزنی همیشه یکی از مشکلات سفر نه تنها در ایران، که جای جای جهان بوده است.

مسافران باید قبل از غروب خورشید خود را به جایی امن می رساندند. من این دغدغه ها را نداشتم. می دانستم که با وسیله ی نقلیه ی مجهز و سریع و با وجود امنیت در طول راه ها، تا خود گیلان مشکلی نخواهم داشت. چند دست لباس و وسایل شخصی برداشتم و آماده ی سفر بودم. مسافران از شیراز حرکت کردند و من دو ساعت بعد از شیراز، سوار اتوبوس شدم. یک دقیقه پس از سوار شدن بود که ماشین در ایستگاهی جلو تر مسافرین را به دلیل نقص پیاده کرد! پیاده شدن همان و سه ساعت معطلی پس از آن برای تعمیر ماشین هم همان. تمام مسافرین کلافه شده بودند و منی که این تعلیق لذت بردن از مسیر را فقط یک دقیقه تجربه کرده بودم، به مزاح این تجربه ی آغازین می خندیدم.

جدا از هیاهوی موسیقی درون ماشین در افکار خود غرق بودم. پس از ساعاتی مکان صندلی ام را از عقب ماشین به جلو منتقل کردم. این گونه احساس بهتری داشتم و با چند تن از افراد و خانواده های کنار دستم تعامل مثبت تری داشتم. یکی از دوستان، جوان خوش رو و خوش خنده ای با سن 36 و با موهایی جو گندمی بود که به بهترین دوست من در طول مسیر بدل شد. علی آقا پشت سر من و زوج جوانی با روحیه ای عالی هم کنار دست من بودند. در طول مسیر از موضوعات گوناگون با هم حرف زدیم. مسیر شیراز اصفهان برایم آشنا بود و یک دستی مناظر چیز تازه ای برای من نداشت. هر چند هر کس با هر منظری می تواند به یک پدیده نگاه متفاوتی داشته باشد.

با این حال مسیر اصفهان را گذراندیم و وارد استان قم شدیم و پس از آن نیز وارد محور قزوین گیلان شدیم تا به استان گیلان و شهر رودبار رسیدیم. با بررسی شدن مدارک سفر توسط پلیس، جواز ورود به استانی جادویی با طبیعتی هنرمندانه را گرفتیم. ساعت یک شب بود و من نمی توانستم تفاوت کوهستان های گیلان را با فارس بزرگ مشاهده کنم. مغازه های رودبار مملو از زیتون و فرآورده های عدیده ی آن بود. گویی که وارد سرزمین مقدس شده ای. نماد برگ های زیتون در تابلو های مغازه ها خود نمایی می کرد. رودی جاری در سیاهی شب می دیدم که با وجود تاریکی، روشنایی بخش هایی از شهر را در خود بازتاب می داد. 

ساعت سه صبح وارد روستایی در شهرستان فومن شدیم. محل اسکان دارای امکانات خوبی نظیر زمین والیبال، بسکتبال و آلاچیق هایی زیبا برای نشستن بود. مشکلی جهت اسکان وجود داشت که قصد کردم همان شب بازگردم که با همکاری چند تن از دوستان و یادآوری مطالب گفته شده توسط برگزار کنندگان تور قبل از سفر با راهنما مشکل را حل کردیم و من و علی آقا و دو جوان خوش خلق با نام های یوسف و امین هم اتاق شدیم. گشتی در فضای مه آلود داخل حیاط زدم و از هوای عالی روستا لذت بردم. دمدمه های ساعت چهار صبح بود که خوابیدیم. حوالی ظهر بود که با جمع شدن مسافرین راهی منطقه ی حیران شدیم.

مسیر زیبای بین راه انسان را غرق در رویا می کند. همیشه دوست داشته ام که وارد فضایی جنگلی شوم و برای هفته ای هم که شده در دل جنگل تنها باشم. همان گونه که اتوبوس پر از هیاهوی آهنگ بود، درونم پر از موسیقی سکوت بود. با پر خیال در دل جنگل پرواز می کردم و با تک تک درختان حرف می زدم. گویا خود راهنمایان تور هم با مسیر آشنا نبودند و این ناشی گری در تمام طول سفر هویدا بود. پس از دور زدن مسیر اشتباه، وارد محوطه ی تلکابینی حیران شدیم. خواستیم برای نخستین بار لذت تلکابین را بچشیم که گویا مه غلیظ و بارندگی این کار را ممکن نساخت.

حسرت تلکابین و سورتمه را به جان خریدیم و در مسیر برگشت آش دوغ خوبی را به جای ناهار به ما خوراندند! در هر حال در بازگشت نومیدانه از مسیر اول جاذبه ی سفر، در آستارا گشتی در بازار ها زدیم. من و یوسف و امین با پیشنهاد من وارد قهوه خانه ای شدیم و چای صرف کردیم. جاذبه های اجتماعی و فرهنگی سفر همیشه برای من جالب است. نوع گرد همایی افرادی که بیشتر میان سال بودند و گرم تعریف در آن قهوه خانه ما را جذب کرد. به محض ورود با بلند شدن افراد میان سال و جا باز شدن برایمان احساس شرمندگی کردیم. گپ و گفتی زدیم و با جمع شدن دوستان، مسیر بازگشت را پیش گرفتیم. در کشوری که بیشتر مناطق آن بیابانی و نیمه بیابانی است، دیدن منطقه ای که جای جای آن پوشیده از سبزه زار و درخت و ارتفاعات تن پوشیده از لباس سبزی است، یک خرق عادت است.

درختان ازگیل زیاد بودند و نیز مناطق پرورش کیوی. دوست داشتم در کنار یک گیاه شناس باشم تا سوالات تخصصی ام را از نوع درختان و بوته ها بپرسم. در مناطق درونی ایران مرز روستا و آبادی ها با دیدن سواد هر منطقه و کشت و درختان مشخص است، اما در گیلان پراکندگی خانه ها به دلیل وفور آب زیاد است و هر جایی در دل کوهستان می توان ردی از خانه ها و کلبه ها را یافت. این جاذبه ها را می توان موتور محرکی برای انواع گردشگری طبیعت محور نمود. متاسفانه در کشورمان زیر ساخت های گردشگری ضعیف است و ما هنوز گردشگری را راه توسعه ی پایدار تلقی نکرده ایم. تخریب کوه ها به دلایل عمده از جمله ساخت و ساز و  معدن کاری در جای جای ایران مسئله هایی وحشتناک در آینده به دنبال خواهد داشت و امید که راه هایی قانونی جهت حفظ طبیعت تدبیر شود.

روز دوم مقصدمان ماسوله ی دل انگیز بود. کل این دو روز هوا ابری و بارانی بود. تازگی هوا روح را مست می کرد. من مسیر ها را معمولا تک نفره دنبال می کردم، چون که دوست دارم جاذبه ها را خودم تجربه کنم تا این که راهبری شوم. ماسوله روستای پلکانی تاریخی هزار ساله است که در دامنه ی کوه بنا شده است. رنگ و بوی لباس ها و غذا ها در پیچاپیچ کوچه ها و مغازه ها حس نوستالژی خاصی القا می کرد. عروسک های دست ساز زیبایی که تلاقی هنر و فرهنگ بومی ماسوله بود در مغازه ها مرا ترغیب کرد چند سوغات فرهنگی برای خانواده بخرم. به نظر می رسد که خرید این گونه سوغاتی ها می تواند به رونق مالی جامعه ی بومی و ایجاد شوق جهت ماندگاری اهالی در روستا کمک کند.

گفته می شود که در سال های پیشین به دلیل برف های سنگین در روستا، برای ماه ها ارتباط آن با مناطق دیگر قطع می شده است. گیلان سوغات های دلچسبی چون کلوچه، آش خشکار، باقلوا و ... دارد. وارد یکی از مغازه ها شدم که سه خانم مشغول پخت و پز شیرینی بودند. نوعی شیرینی مخصوص ماسوله بود که اَگرده نام داشت و ترکیبات آن چیزی شبیه زنجبیلی خراسانی بود. پس از امتحان مزه ی آن کمی آش خشکار خوردم که انصافا هر دو خوشمزه بودند. غذا یک فرهنگ دارد و می توان گیلان را یکی از جاذبه های گردشگری غذا نمود.

معماری روستا که ترکیبی از سنگ و خشت بود، آرامش را وارد کالبدم می نمود. نکته ی جالب روستا نبود وسایل نقلیه در آن است. با خیال راحت کوچه های باریک با پلکان سنگی را پشت سر می گذاشتم و تا نقطه ای رفتم که می شد منظره ای وسیع را به راحتی رصد کرد. بودن در آن ارتفاع احساسی عقابی به من می داد و نیز دیدن مه زیر پا مرا از زمین و زمان می کند و این جا بود که دوست داشتم آوازی را زمزمه کنم... بیشتر خانه ها گل شمعدانی داشتند و این تعامل و هم زیستی معماری با طبیعت مانع می شد که من سریع قدم بردارم. 

ماسوله در مه
ماسوله در مه

ایوانی خانه ها مخصوص نشستن در فصل بهار بود. موسم غروب زنگ روح را بر گذرا بودن جهان به صدا در آورد. زمان هایی وجود دارد که فیل روح یاد هندوستان ملکوت می کند و غروب آفتاب از آن زمان هاست. شب هنگام بود که تک و تنها در دل کوچه پس کوچه های تاریک ماسوله، با گذار پیشین و پسینی ذهنی، خودم را به اتوبوس رساندم.

روز سوم سفر برای من خاطره انگیز ترین زمان سفر بود. یکی از جاذبه های جادویی گیلان بی شک قلعه رود خان است. با گذری نیم ساعته از فومن به ورودی قلعه رود خان رسیدیم. چون همیشه خودم را به جلو راندم. تاریخچه ی قلعه گویی به زمان ساسانیان باز می گردد و ساسانیان نیز در ساخت بنا های بافت سنگی هم چون قلعه ها و کاخ های ساسانی موجود در فیروز آباد و سروستان چیره دست بودند. ابتدا به ساکن و پیش از آغاز سیر پله ها، بازاری زیبا بود که پخت نوعی نان شیر مال توسط بانویی میان سال مرا به سوی خود کشاند و از محتویات نان شیرین و سرخ کرده پرسیدم و به دلیل وجود و وفور برنج، بیشتر شیرینی های گیلان از آرد برنج ساخته می شوند. رود خانه ای در کنار مسیر وجود دارد که نام قلعه نیز از آن گرفته شده است: رخون.

سفره خانه های سنتی زیادی نیز در طول راه قرار داشت که انواع غذا های گیلانی و شمالی در آن سرو می شد. قبلا از راز و فسون قلعه شنیده بودم و اصلا نمی توانستم صبر کنم و چون کبک های فارس روی پله ها لغزیدم تا خودم را به آشیان برسانم. افراد زیادی از کودک گرفته تا میان سال در مسیر بودند. لحظه ای تمثیل زندگی در ذهنم تداعی شد که وجه مشترک یک پیر و جوان در یک موضوع است: داشتن امید به این که باید جست و رفت تا به جایی رسید. شاید رسیدن معنای وجود ما باشد، رسیدن به مقصد. مسیر پر بود از ایستگاه های انرژی و استراحتی که همیشه مملو بود از مسافرینی که در حال تجدید قوا بودند. گذرگاه پر از پله هایی بود که با صعود از آن ها بر شیبشان افزوده می شد.

بالاخره به درب ورودی قلعه ی سنگی رسیدم و همه ی جهات و برج های آن را چون زندانی حبس ابد خورده ای که پس از ده سال رها می شود، بازدید کردم. در قسمتی از قلعه وارد مسیری شدم و برای دقایقی خودم را در میان درختان گم کردم. همیشه احساسات و افکار آدمی میلیارد ها پله والا تر از بیان و کلمات است و این خود نقطه ضعف و شاید قوت آدمی است. این که با قرار گرفتن بر روی یکی از برج ها و نگریستن به پایین دست چه حس و حالی پیدا می کنی قابل بیان نیست، اما برای دقیقه ای هم که بود احساس کردم احساسی تائویی به جهان دارم و این حس که اتصال به کیهان را تجربه کردم. هر یک از ما در برهه ها و زمان هایی این حس را تجربه می کنیم، یکی با گوش دادن به نوای یک خواننده، دیگری با نگریستن به حماسه ی کیهان و آسمان شب و دیگری با نگریستن به نا پیدای دریا و اقیانوس.

این که چه زحمتی برای جا بجایی تک تک پاره سنگ های این بنا کشیده شده است را فقط یک کارگر می تواند حس کند. در عمق این گم شدگی بودم که یاد کتاب آری این چنین بود برادر دکتر شریعتی افتادم. این که من نیز حس برادری و نزدیکی با کارگر گمنام این بنا را بیشتر درک می کردم، افرادی که یادی از آنان در هیچ کتیبه و فتح نامه ای نیست. این که هویت ملی ایران بزرگ وابسته به حضور و وجود آنان است. روی یکی از لبه های دیوار نشستم تا یک عکس بگیرم که جوانی به شوخی گفت اگر می خواهی خود کشی کنی اصلا جای خوبی نیست که خنده ام گرفت و با هم خندیدیم. در گیج و منگی بیش از یک ساعته ی بازدید از قلعه خودم را به زور از قلعه خارج کردم که چشمم به نوعی بستنی یخی افتاد که اسمشان اسکمو بود که از میوه های تابستانی مثل آلو، آلوچه، تمشک و ... ساخته می شود.

فروشنده ی میان سال مرا دعوت کرد و ما نیز پذیرفتیم. فروشنده ی منصفی بود چرا که ورودی قلعه همان بستنی را به قیمتی گزاف و دو برابر می فروختند. آرامش عجیبی داشتند و بیشتر آرامش چهره ی ایشان بود که مرا به سویش جلب نمود. با هم گپی زدیم و به دلیل عادت نداشتن من به خوردن بستنی و گرفتن گلویم با هم خندیدیم. خرید می تواند بهانه ای باشد که به اندازه ی خردلی هم که شده وارد فضای تعامل با دیگران شد. باران در مسیر بازگشت شروع شد و در حالی که همگان با عجله فرار می کردند، با لذتی تمام زیر بارش شدید باران آرام آرام باز می گشتم...

 

بر فراز قلعه رود خان
بر فراز قلعه رود خان
رود جاری در مسیر قلعه رود خان
رود جاری در مسیر قلعه رود خان
درختان زیبای مسیر
درختان زیبای مسیر

 

با سرعتی تمام وارد روز چهارم سفر شدیم. در برنامه ی سفر، رفتن به کلبه های جنگلی ماسال هم بود که گویا به دلیل وجود بارندگی سفر به آنجا میسر نشد و از این رو راهی دریاچه ی سقالکسار شدیم. دریاچه ای بسیار زیبا که مرا به یاد مناظر عکس های کشور سوییس انداخت. این که چه استفاده ها و بهره های اقتصادی و گردشگری از همین دریاچه و به طور کلی طبیعت ایران می شود نمود، بحثی تخصصی و طولانی است، اما بنده به عنوان کسی که دغدغه اش ایران و توسعه ی این مرز و بوم است، دریغ می خورم که با وجود دریای قابلیت های همه جانبه ی تاریخی، طبیعی، قومی و ... سهم ما از گردش مالی جهانی صنعت گردشگری فاجعه است.

یوسف، دوست همسفر ما از کودکی در امارات بزرگ شده بود و تنها یک سالی بود که به میهن باز گشته بود و می توانستم حیرت و شگفتی و غرور به ملیت را در چشمانش بخوانم و خودش نیز بار ها در طول سفر به آن اشاره کرد و این که قصد ندارد به امارات باز گردد. به عنوان نمونه، دوبی به یک مقصد مهم جشنواره های جهانی و نیز یکی از پنج مقصد گردشگری جهانی بدل شده است. به نظر می رسد فارغ از هیاهوی سطحی نژادی می توان دروس توسعه ی گردشگری ایمن را از همین امارات آموخت. استفاده ی بی رویه از منابع ملی به شیوه ی خام خواری می تواند با توسعه ی پایدار گردشگری جایگزین شود.

روز آخر سفر به بندر انزلی رفتیم. به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم وارد تالاب شویم و تصمیم بر این شد که آکواریوم انزلی آخرین مقصد ما در این سفر باشد. با دوست خوبم علی آقا وارد آکواریوم شدیم (در ضمن برای نخستین بار داشتن کارت دانشجویی سبب تخفیف سی درصدی شد که حظی لازم و غیر منتظره بردم). همیشه دوست داشته ام که دنیای اقیانوس را از نزدیک تجربه کنم. توفیق بر این شد که اقیانوس در مدلی مینیاتوری طراحی شود تا همگان بتوانند لذت غواص ها را در بستر اقیانوس تجربه کنند. جالب این که سه چهارم وسعت زمین را آب پوشانده است و هنوز در همین لحظه نقاط اقیانوسی وافری در اعماق زیاد وجود دارند که کشف نشده اند.

حال، دنیای موجودات آبزی را چگونه می توان شرح داد؟ در کتابی (در جست و جوی طبیعت) خواندم که بیش از 300 گونه کوسه وجود دارد که خود بسی مایه ی شگفتی است. طراحی آکواریوم و گونه های موجود در آن خوب بود. عکس های زیادی از ماهی ها و کوسه ها گرفتم و لذت عکاسی با لذت دیدن مظاهر طبیت همراه شد. پس از خروج از انزلی راهی هتل شدیم تا کوله بار بازگشت را ببندیم. 

آکواریوم انزلی

آکواریوم انزلی

سفر همیشه ملقمه ای از لذت ها و اعجاز ها و گاهی درد هاست. سفر کردن با تور ها و شرکت های مطمئن و معتبر می تواند رنج های اسکان، غذا، راهنمای نا بلد و ... را به صفر برساند. برای اولین تجربه ی سفر با تور دریافتم که از مجوز های آژانس مورد نظر مطلع شوم و با مشورت با افراد خبره، با آژانس های حرفه ای وارد سفر شوم. تمام افراد تور از کیفیت سفر و نیز اسکان و غذا ناراضی بودند ولی با این حال من و دوستانم تلاش کردیم تا لذت سفر را خودمان کشف کنیم و این نیز محقق شد. زندگی در جهان مدرن سبب شده که بسیاری از امورات به متخصصان سپرده شود و با اختراعات جدید بسیاری از سفر ها که روزی حتی به خیال هم ممکن نمی شد، به امری روزمره بدل شده است. این امر رنج ها و مرارت های مثال زدنی تاریخی سفر را زدوده است و ایرانیان نیز به عنوان ملتی که همیشه در طول تاریخ رابط شرق و غرب بوده اند، می توانند میراث آبا و اجدادی خود را با تعامل جهانی در قالب سفر ادامه دهند.

پایان

زارع-دانشجوی دکتری ایران شناسی

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر