بک پکینگ با ترالی در مسیر مدیترانه
0 . مسیر سفر
بله، میدونم! الان تو دلتون میگید بک پکینگ با کوله پشتی انجام میشه. ولی وقتی خودت و همسفرت، هردو کمردرد دارید و بک پکینگ یکی از آرزوهاته، از طرفی طی یک هفته از 9 شهر بازدید میکنی، بدون اینکه جای خاصی رو برای اسکان رزرو کرده باشی، این نوع سفر کردن کم از بک پکینگ نداره.
برنامه این سفر از اونجایی شروع شد که با توجه به اختلاف ارزش ارز مسافرتی و ارز بازار آزاد، بعضی از آژانس های مسافرتی، ارز مسافرتی مسافراشون رو می گرفتند و در عوض یک تور مجانی بهشون ارائه می دادند و از اونجایی که احتمال میدادیم به زودی پرداخت ارز مسافرتی متوقف خواهد شد، تصمیم گرفتیم این فرصت رو از دست ندیم و یه سفر خارجی تدارک ببینیم. چون سال پیش یه سفر به ترکیه داشتیم (که سفرنامه اش تحت عنوان «سفر به استانبول با سبکی جدید و گریزی به قونیه و کاپادوکیا» در همین سایت منتشر شده) و مقدار خرجی سفر و مودمون دستمون اومده بود، برآورد کردیم که واسه سفر یک هفته ای فقط نصف ارز مسافرتیمون کافیه و نصفش باقی میمونه. این بود که سه شنبه روزی تصمیم گرفتیم بریم سفر؛ کجا؟ نمی دونستم؛ کمی در مورد صربستان، بلغارستان و آسیای جنوب شرقی مطالعه کردیم ولی با توجه به روحیات و علایقی که از خودمون سراغ داشتیم، این مقاصد خیلی ما رو ترغیب نکرد. چهارشنبه ظهر بود که همسرم از محل کارش تماس گرفت و گفت: چمدونارو بستی؟! – واسه کجا؟ - فردا شب ساعت 10 پرواز به دنیزلی! -شوخی میکنی؟! – نه! پنجشنبه بعد هم برگشتمونه... بله! به همین سرعت.
خلاصه پنجشنبه صبح (14 تیرماه) همسرم کارهای مربوط به ارز مسافرتی رو انجام داد و عصر حدود ساعت 7 با استفاده از اسنپ عازم فرودگاه امام شدیم و بعد از انجام تشریفات خروج، برخلاف انتظار، خیلی راحت و سریع 1000 یورو ارز مسافرتیمون رو دریافت کردیم. البته با توجه به سیستم بوروکراسی موجود در ایران احتمال مشکل در روند دریافت ارز مسافرتی رو میدادیم و 1000 دلار همراه خودمون برده بودیم که اگر موفق به دریافتش نشدیم، مجبور نشیم فرودگاه امام رو به مقصد خونه ترک کنیم! جالبتر اینکه توی سالنِ پرواز، یکی از بستگانِ دوستهایِ خانوادگیمون رو که دو هفته قبل در سفرمون به شیراز ملاقات کرده بودیم، دیدیم که عازم استرالیا بودن (البته ساکن استرالیا هستن)، یعنی این بار دومی بود که بدون برنامه ریزی کسی رو که نمی شناختیم ملاقات میکردیم. واسمون آرزو کردن که بار سوم همدیگه رو در استرالیا ببینیم... چرا که نه! من به "تا سه نشه، بازی نشه" خیلی اعتقاد دارم! از بچگی!
از اونجایی که برنامه ریزی های همسرم در سفر همیشه عالی بوده، در مورد جزئیات سفر ازش سوالی نپرسیدم و فقط سوار هواپیما شدم، به امید تجربه یه سفر جدید، در یک مکان جدید. ساعت 10:40 دقیقه هواپیما پرید و ما ساعت 1 بامداد در فرودگاه دنیزلی بودیم. بعد از تحویل گرفتن بار، به سمت محوطه تاکسی های فرودگاه رفتیم و تعدادی از تورلیدرهای آنتالیا و بدروم که ایرانی بودن رو دیدیم و ازشون راهنمایی خواستیم واسه رفتن به شهر دنیزلی و تنها هتلی که برای این مسافرت از قبل رزرو کرده بودیم. که البته کاش هرگز نمی دیدیمشون، چون با پچپچ های درگوشیشون متوجه شدیم قصد گوشبری از هموطنانشون رو دارن. بهمون پیشنهاد دادن که با 70 لیر ما رو میرسونن به مقصد، در صورتی که قرار بود ما سوار ونی (تو ترکیه به دُلموش معروفه) بشیم که کلی آدم توش بود و مسیرش هم با ما یکی بود. ما که از این رفتارا تو کشور خودمون کم ندیده بودیم، ترجیح دادیم 100 لیر به تاکسی فرودگاه بدیم و خیلی محترمانه به مقصد برسیم، ولی پول زور به هموطن های رِندمون ندیم (واقعن جای خجالت داره)، چون فرودگاه در چارداک قرار داشت که یک روستای کوچک نزدیک دنیزلی بود (مثل شهر پرند خودمون) و تا دنیزلی حدود یک ساعت تو راه بودیم.
حدود ساعت 2:30 بود که به هتل Yildirim رسیدیم. یک دبِل روم توش رزرو کرده بودیم که واسه یک شب 105 لیر میشد (قبلن از طریق ایمیل به هتل اطلاع داده بودیم که ما ایرانی ها کارت اعتباری نداریم و پول رو نقدن پرداخت میکنیم). البته شبیه دبل روم بود، چون ابعاد اتاق به سختی به 8 متر میرسید و تخت دونفره اتاق، یک تخت یک نفره بزرگ بود، با ابعاد 200*140 و بجای پتو، دوتا روانداز نازک روی تخت گذاشته بودن که باعث شد ما دمای کولر رو روی 24 درجه تنظیم کنیم تا سرما نخوریم. کل فضای دور تخت هم غلام گردش های باریک مساجد صدر اسلام رو بیاد من می آورد، جوری که حتی جایی واسه عکس گرفتن هم نبود و من نقشه اتاق رو به صورت اسکیس تقدیمتون میکنم (البته اگر عکس هم میگرفتم الان وجود نداشت، بعدن متوجه می شید چرا).
1 . نقشه اتاقمون در هتل Yildirim
البته این هتل یک حسن بزرگ داشت؛ قرار گرفتن در کنار "اُتوگار" یا همون ترمینال مسافربری. با توجه به بالا بودن قیمت تاکسی در ترکیه که در سفر قبل تجربه اش کرده بودیم، طی یک حرکت حرفه ای، همسرم هتل رو طوری انتخاب کرده بود که پیاده هم بشه به ترمینال رفت، حتی بشه واسه مسافرهای توی ترمینال دست تکون داد!
روز اول: دنیزلی-پاموکاله ، پاموکاله-دنیزلی ، دنیزلی-بدروم
صبح بعد از صرف صبحانه و تحویل اتاق و چمدون هامون به هتل، کلی تو دنیزلی چرخیدیم تا تونستیم یه صرافی پیدا کنیم و پول چنج کنیم، چون متاسفانه تو دنیزلی هیچکس انگلیسی بلد نبود. بعد از اون، با راهنمایی که قبلن از پذیرش هتل گرفته بودیم، رفتیم سمت ترمینال. اول بلیط مقصد بعدیمون یعنی بدروم رو برای ساعت 5 عصر خریدیم و بعد قسمتی رو که دُلموش های شهرهای اطراف قرار داشت رو پیدا کردیم و رفتیم به سمت پاموکاله. از ترمینال دنیزلی هر 15 دقیقه دُلموش هست واسه پاموکاله که کرایه اش نفری 4 لیر میشه و کل مسیر 20 دقیقه بود.
حدود ساعت 12 پاموکاله بودیم و بعد از خرید آب و بستنی به سمت سایت اصلی به راه افتادیم. بعد از عبور از چندتا پس کوچه به ورودی استخرهای پلکانی رسیدیم که بعد از خرید بلیط به مبلغ 35 لیر برای هر نفر، از گیت عبور کردیم و از ما خواستن کفش هامون رو دربیاریم تا به این جاذبه طبیعی صدمه ای وارد نشه (دقیقن مثل ما از آثارشون مراقبت میکنن!). اکثر افرادی که اومده بودن یه کیف استخر دستشون بود و دمپایی و صندل به پا داشتن که خیلی راحت تو کیفشون می گذاشتن و به مسیر ادامه میدادن، ولی ما مجبور شدیم کل مسیر کفش به دست بالا بریم. وسط های راه بودیم که همسرم پرسید: کرم ضد آفتاب همراهت آوردی؟ -نه بابا، کرم می خوایم چه کار؟ ما که از اول عمرمون ضدآفتاب نزدیم، امروز هم روش. –آخه خونده بودم اینجا که میایم باید حتمن ضدآفتاب رو پوستمون باشه – فعلن که نداریم!
به بالا رفتن ادامه میدادیم و از منظره لذت می بردیم و عکاسی می کردیم. اکثر توریست ها هم بدن و صورتشون رو با گل سفیدی که ته حوضچه ها بود سفید کرده بودن و عکس یادگاری می گرفتن یا مشغول آبتنی بودن. تو مسیر از جاهایی که آب جریان داشت راه میرفتیم که حس خیلی خوبی داشت، البته جاهایی که مقداری جلبک داشت خیلی خطرناک بود و احتمال لیزخوردن وجود داشت. خلاصه بعد از نیم ساعت صخره پیمایی رسیدیم بالا و سکویی بود که همه نشسته بودن و مشغول کفش پوشیدن بودن. سمت راست تعدادی بوفه و کافه قرار داشت با میز و صندلی، و سمت چپ مسیر ورودی به قلعه پاموکاله بود، که ما اول تصمیم گرفتیم زیر سایه درخت هایی که روی میز و نیمکت ها سایه انداخته بود بشینیم و کمی استراحت کنیم. بعد از خوردن آب خنک و مقداری آجیل روانه بازدید از بقایای شهر یونانی-رومی هیراپولیس (شهر مقدس) شدیم که بخاطر وجود چشمه های آب گرمش از زمان عهد عتیق (قرن هشتم ق.م) به این نام معروف بوده و در زمان عثمانی بخاطر سطوح آهکی سفید رنگش به پاموکاله (قلعه کتان) تغییر نام داده. بعد از دوره عثمانی به علت دور افتادگی و بدون استفاده بودن، به محل استراحت چوپان ها تبدیل شد و در اوایل قرن بیستم هم هتل های زیادی اطراف سایت ساخته شده بود، حتی جاده ای ساخته بودن که موتورسوارها از طریق اون می تونستن به ارتفاعات پاموکاله دسترسی داشته باشن. ولی از زمانی که این منطقه تحت حمایت یونسکو قرار گرفت، تمام هتل ها به علاوه جاده، خراب شد تا از این اثر طبیعی محافظت بشه. مسیر دور قلعه با معبرهای چوبی و سنگی بصورت ارگانیک طراحی شده بود و ما مشغول عکس گرفتن با بقایای قلعه بودیم که از یک عابر توریست خواستیم از ما عکس دونفره بگیره. بعد از چند ثانیه که بی تحرک مونده بودیم تا از ما عکسی گرفته بشه، احساس کردم دوربین کار نمیکنه، رفتم سمت عکاس توریستمون که ببینم مشکل چیه که با این پیام روی مانیتور دوربین مواجه شدم: No memory card!!!!!!!
چندبار این پیام رو خوندم و باورم نشد چی شده، شوک شده بودم! یهو فریاد زدم: همسر مموری افتادهههههههه! اون هم دوید اومد سمت من و با هم به صورت بهت زده شروع کردیم به گشتن تو مسیری که تا اون لحظه اومده بودیم و به هم می گفتیم: اون همه عکسی که تا حالا گرفتیم چی شد؟! ما که می دیدیمشون! وای، یعنی گم شد رفت؟! در مموری چطور باز شده؟! اون که به سختی باز میشه!... که وسطای راه یادم افتاد که برادر شوهر گرامی دوربینمون رو هفته پیش قرض گرفته بود تا واسه پروژه اش عکاسی کنه... زود با موبایلم آنلاین شدم و بهش پیام دادم که مموری دوربین ما پیش تو جا مونده؟ بعد از پنج دقیقه جواب اومد که: آره، جا مونده تو لپ تاپم!
تصور اینکه اون همه عکسی که گرفتیم چیزی جز صدای فلاشر نبوده یکم بیحالمون کرد که یهو برگشتم به همسرم گفتم: اشکال نداره، ما که قراره این مسیر رو دوباره برگردیم پایین، عکس هامون رو با دوربین موبایل تکرار میکنیم. راه افتادیم به سمت مرتفعترین قسمت محوطه که تقریبن خلوتتر از جاهای دیگه بود و بجز ما و چندتا توریست ژاپنی، کسی اونجا نبود. محلی آرام که تنها صدای باد بود که سکوتش رو می شکست... و تنها چیزی که کم داشتم کتابی بود که موقع بستن چمدون ها فراموش کرده بودم بردارم. چند دقیقه ای تو اون ارتفاعات نشستیم و از منظره لذت بردیم. هر چند این قسمت تقریبن خشک شده بود، ولی هوای پاکش لذت بخش بود.
2 . ارتفاعات پاموکاله
تو مسیر برگشت چیز جالبی که نظرم رو جلب کرد سنگ های درخشان کف معبرهایی بود که موقع بالا اومدن کمتر بهشون توجه کرده بودم و زیباییشون زیر نور آفتاب چند برابر میشد. دوباره به سکوی چوبی رسیدیم و باید کفش هامون رو در می آوردیم و از مسیر آهکی عبور میکردیم، اینبار البته با حس دردناکی که خشکی پاهامون باعثش میشد. این شد که موقع برگشت چند دقیقه تو یکی از چاله های آبی که سر راهمون بود توقف کردم تا پاهام کمی خیس بخوره و زبری سطوح آهکی باعث نشه از پایین رفتن لذت نبرم، هرچند پوست صورتم به شدت سوخته بود و احساس میکردم دردناک شده و وقتی از همسرم پرسیدم که اون هم همچین حسی داره و تایید کرد، فهمیدم که این بار باید استفاده از کرم ضدآفتاب رو جدی میگرفتم. بعد از تکرار عکس ها و کمی آب تنی تو یکی از استخرهای پایینی، به سکوی اول رسیدیم و کفش و جوراب ها رو به پا کردیم و بعد از خرید یادگاری از پاموکاله، رفتیم و سوار دُلموش در حال حرکت به دنیزلی شدیم.
3 . نمایی از استخرهای طبیعی پاموکاله (عکس از اینترنت)
بعد از رسیدن به دنیزلی یک ساعت زمان داشتیم تا بتونیم نهار بخوریم و وسایلمون رو از هتل تحویل بگیریم و دوباره برگردیم ترمینال. به همین خاطر یکی از دونر فروشی های نزدیک هتل رو انتخاب کردیم و یک پرس جیگر و یک ساندویچ دونر سفارش دادیم که با وجود قیمت کمشون (30 لیر) کیفیت خوبی داشتن. بعد از صرف نهار یک ربع در لابی هتل موندیم و با استفاده از اینترنت هتل، اطلاعاتی در مورد هتل های مقصد بعدیمون یعنی بدروم، بدست آوردیم. ساعت 5 عصر بود که سوار اتوبوس های بدروم شدیم که بلیطش رو به قیمت 44 لیر برای هر نفر، از شرکت اتوبوسرانی پاموکاله تهیه کرده بودیم، که به نظر من سرویس دهیشون عالی بود. بعد از سوار شدن با آب از ما پذیرایی کردن که تو اون هوا تنها چیزی بود که می چسبید. هر صندلی هم مجهز به مانیتوری بود که از طریقش میتونستی به شبکه های اجتماعی دسترسی داشته باشی، تلویزیون ملی ترکیه رو تماشا کنی، فیلم ببینی، رادیو یا موسیقی گوش بدی، که البته من آخری رو انتخاب کردم و با پیدا کردن آهنگ های دهه70 و 80 ، کلن برگشتم به دورانی که بچه بودم و کیف میکردم وقتی با بزرگترها آهنگ هایی رو گوش میدادم که با اینکه نمی فهمیدم چی میگفتن، ازشون لذت میبردم. کل راه بدون پلک زدن فقط آهنگ های مورد علاقم رو گوش دادم که بهترینشون LadyDarbanville, Cat Stevens بود که مطمئنم خیلی ها ازش خاطره دارن.
4 . ترک های مورد علاقم
در بین راه هم کمک راننده مثل خدمه هواپیما، با لباس فرم و یک میز چرخدار که حامل انواع نوشیدنی های سرد و گرم و بیسکوییت و کیک بود، آمد و از همه مسافرها پذیرایی کرد. بعد از حدود 3 ساعت که هوا تقریبن تاریک شده بود و به آخر مسیر میرسیدیم، یهو متوجه شدم که منظره سبز کنار جاده جاش رو به امواج مدیترانه داده و تو اون غروب حالت خاصی داشت که دیدنیترش هم میکرد؛ عبور با اتوبوس از کنار یه استخر بزرگ! این حس من بود. ساعت 8 و خورده ای بود که رسیدیم ترمینال و با استفاده از مسیریاب محل هتل هایی که از طریق اینترنت تو بدروم پیدا کرده بودیم رو جستجو کردیم و متوجه شدیم که فاصلمون تا اونجا فقط 10 دقیقه هست. این بود که چمدان کشان از کوچه پس کوچه های دنج و پر از گل های کاغذی گذشتیم. فضای گرم و محلیش باعث شد متوجه نشیم که به مقصد رسیدیم؛ خیابون آتاتورک که از دو طرف با هتل های رنگارنگ ساده و لوکس محاصره شده بود.
5 . ورودی یکی از هتل های خیابان آتاتورک
هتل به هتل جلو رفتیم و قیمت اتاق هاشون رو واسه یه شب پرسیدیم، که البته هتل های لوکس هیچکدوم جای خالی نداشتن و فقط گزینه هتل آپارتمان ( Otel ) پیش روی ما بود که قیمتشون از 150 لیر شروع میشد تا 300 لیر. متاسفانه بزرگترین تختی که توی همه هتل ها به چشم میخورد همون سایز 200*140 بود (البته تو اتاق هایی که خالی مونده بود، شاید تخت های بزرگتر از این تو بقیه اتاق ها موجود بوده که ما ندیدیم!) با همون رو اندازهای نازک، و این باعث شد ما ترجیح بدیم یک هتل ارزون رو انتخاب کنیم، چون با یک روز موندن که قرار بود به گشت و گذار تو شهر ختم بشه تنها امکانات مورد نیاز هتل، جایی برای خواب بود. این بود که Merih Butik Otel رو که با ساحل کمتر از دو دقیه فاصله داشت رو انتخاب و 150 لیر واسه یک شب اقامت پرداخت کردیم.6 . نمای Merih Butik Otel (عکس از اینترنت)
پذیرش هتل آقایی بور و چشم آبی بود که بیشتر شبیه اروپایی ها بود تا ترک ها. همچنین با شلوارک و تیشرتش، هیچ شباهتی به افراد اتو کشیده تو پذیرش هتل ها نداشت و بیشتر ما رو یاد پلاژهای دریایی انداخت تا هتل. خلاصه که خیلی جو صمیمانه ای داشت و ما هم که عاشق اینجور جاها!!!! خوشبختانه انگلیسی رو خیلی خوب صحبت میکرد و مثل یک دوست راهنمایی میکرد. کلید اتاق رو که شبیه کلیدهای سریال شرلوک هلمز بود (آهنی، بزرگ و سنگین) به دستمون داد و گفت: برید به اتاق شماره یک، همونی که قبلن نشونت دادم، صبح هم از ساعت 8 تا 10:30 تو حیاط پشتی صبحانه داریم. انگار داشت با دختر خالهاش صحبت میکرد! اُتل آسانسور نداشت و از پله ها خودمون رو رسوندیم به طبقه اول و خدا رو شکر کردم که چمدون سنگین همراه نداشتیم. وسایل رو گذاشتیم یه گوشه اتاق، که هم اندازه اتاق هتل قبلی بود و فقط یک یخچال بیشتر از اون داشت. ساعت طرفای 10بود. بعد از یک روز که کلن تو مسیر گذشته بود اومدم یکم استراحت کنم که همسر گفت: میخوای بخوابی؟! –چطور؟! –نمیای بریم بگردیم؟! من که با وجود خستگی هنوز حال و هوای اون ده دقیقه پیاده روی از ترمینال تا هتل، از ذهنم خارج نشده بود با خوشحالی گفتم: واقعن؟ خسته نیستی؟ -نه! در ضمن گرسنه هم هستم –پس بزن بریم...
از هتل زدیم بیرون و قبل از رفتن به ساحل، اول گشتیم و آژانسی رو واسه خرید تور کشتی پیدا کردیم. داشتیم وارد دفتر آژانس میشدیم که احساس کردم یه چیزی پشت سرمون محکم زمین خورد! برگشتم دیدم یه خانم با صورت افتاده رو زمین و وسایلش پخش زمین شده. رفتم طرفش و دیدم از درد داره میلرزه. به چهره اش می اومد اروپایی باشه. ازش پرسیدم حالتون خوبه؟ فقط آه و ناله میکرد. یه خانم رهگذر ترک و آقایی که صاحب آژانس بود اومدن و با هم کمکش کردیم بشینه روی سکوی کنار خیابون. با بطری آبی که دستم بود ازش خواستم صورتش رو آب بزنه. متوجه شدم که انگار پاش بدجور آسیب دیده و پاچه شلوارش رو بالا زد و دیدیم زیر زانوش شکافته شده. داشت مقداری از اون آب رو میریخت روی محل خونریزی که یهو یه آقایی که اونجا ایستاده بود و تماشا میکرد گفت بجای این کار باید بره فلان دارو رو تهیه کنه و بذاره روی زخمش، ادعاش میشد دکتره، ولی همین رو گفت و رفت. بعد من از اون خانم پرسیدم: کجا ساکنید؟ -تو کشتی –کشتیتون کجاست؟ همراه دارید؟ -آره دوستانم تو کشتی منتظرم هستن، همین نزدیکیا –با این وضع که نمیتونید راه برید، میخواید خبرشون کنم؟ -نه،خودم میرم... ولی همچنان داشت میلرزید. از صاحب آژانس خواهش کردم اگر قند داره واسش بیاره و از اون خانوم خواستم قند رو بذاره تو دهنش تا یکم قند خونش بالا بیاد و لرزش بدنش کم بشه بعد هم با وسایلی که از صاحب آژانس گرفتم پاش رو باند پیچی کردم و کیسه یخ براش درست کردم (طبابت توریستی!). خلاصه تشکر کرد و لنگ لنگان بلند شد راه افتاد سمت ساحل، هرچقدر من و صاحب آژانس ازش خواستیم که همراهیش کنیم، گفت میتونه راه بره. ازش خداحافظی کردیم و وارد آژانس شدیم.
7 . نمایی از آژانس که انواع بلیط مسافرتی و تور رو موجود داشتن
از صاحب آژانس خواستیم در مورد تورهای کشتی که برای فردا صبح موجود هست به ما اطلاعات بده. کلّن دوتا تور داشتن؛ تور با کشتی بزرگ که حدود 100 نفر ظرفیتش بود، به همراه موسیقی زنده، ناهار و اسنک، و در تمام جزیره ها توقف داشت واسه شنا کردن، که قیمتش 80 لیر واسه هر نفر بود. مورد دوم کشتی کوچکتری بود که ظرفیتش 50 نفر بود و از امکانات کشتی قبلی فقط موسیقی زنده رو نداشت و قیمتش 50 لیر بود، و البته خودش مورد دوم رو پیشنهاد داد، چون به گفته خودش ظرفیتش کمتر بود و به همین دلیل جو صمیمانه ای برقرار بود و به صرفه تر هم بود! ما هم پذیرفتیم و ازش خواستیم که به ما تخفیف بده که قبول نکرد و گفت فردا که برگشتید متوجه میشید این پولی که پرداخت کردید خیلی کم بوده (واقعن هم همینطور بود). بلیط هامون رو گرفتیم و چون لیر به اندازه کافی نداشتیم قرار شد فردا قبل از حرکت هزینه تور رو بپردازیم. بعد از خداحافظی از کوچه ای که کنار آژانس قرار داشت، رفتیم به سمت ساحل. از اون کوچه تنگ و تاریک که عبور کردیم انگار وارد یه دنیای دیگه شدیم؛ یه شهر زنده نورانی، پر از آدم و موسیقی... ساعت حدود 11:30 شب بود ولی انگار این طرف شهر روز بود؛ همه فروشگاه ها باز بودند، کافه هایی که میز و صندلی هاشون رو تا وسط کوچه و خیابون کشیده بودند و در حال سرویس دادن به مشتری ها. به ساحل که رسیدیم زنده بودن شهر چند برابر شد؛ تا لب آب، با فاصله خیلی کم از هم، میز و صندلی چیده شده بود و هر کافه یا رستوران متناسب با دکوراسیونش، فضای دور میزهایی که در راستای کانترش بود رو تزیین کرده بود؛ یکی با آباژورهای کلاسیک، یکی با گلدان های لامپ دار و... این فضا با صدای خواننده های محلی که تقریبن یه کافه درمیون در حال نواختن و خواندن بودند، هیجان انگیزتر میشد و خواب رو از سر میپروند. یکی از این رستوران ها که غذاهای گریل سرو میکرد رو انتخاب کردیم و یک ظرف استیک و سیب زمینی و نوشیدنی سفارش دادیم (45 لیر) که باید بگم خوشمزه ترین سیب زمینی عمرم رو اونجا خوردم.
بعد از صرف شام راه افتادیم تو شهر و کمی به فروشگاه ها سر زدیم که یه سری چیزها مثل کلاه و لباس های نازک نخی (که واقعن اونجا لازم بود) رو تهیه کنیم که به علت بالا بودن قیمت ها خریدمون بی نتیجه موند و تصمیم گرفتیم برگردیم هتل و استراحت کنیم تا فردا تور کشتی رو با خستگی نگذرونیم. سر راه هم مقداری میوه و تنقلات خریدیم و البته آب، که مایه حیات بودنش به وضوح تو اون هوا حس میشد. تو هتل بودیم که خواهرم پیام داد و از روزی که گذروندیم پرسید و من بعد از تعریف از شهر بهش گفتم که پوستمون شدیدن سوخته، طوری که حتی نمیتونیم لمسش کنیم و احساس میکنم گرمای آفتاب زیر پوستمون باقی مونده. خوشبختانه خواهرم تجربه سفر به آنتالیا رو داشت و از عوارض این نوع سوختگی ها (که به گفته خودش با تبی که بدنبال داره نهایتن به بیمارستان ختم میشه) آگاه بود و از ما خواست که در اولین فرصت از فروشگاه های محلی کرم ضد آفتاب تهیه کنیم و اگر احساس تب داشتیم حتمن به درمانگاه بریم. خیلی ترسیده بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ماست هایی رو که از سوپر خریده بودیم رو روی پوستمون مالیدیم و خوشبختانه بعد از اون کار، خنکی به پوستمون برگشت. ساعت حدود 2 نیمه شب بود که بعد از 17 ساعت بیداری، به خواب رفتیم.
روز دوم: بدروم
صبح شنبه بود و با خستگی تمام خودمون رو مجبور کردیم از خواب بیدار شیم چون ساعت 9:30 بود و یک ساعت و نیم وقت داشتیم که به کشتی برسیم. با عجله به حیاط پشتی اُتل رفتیم و در یک فضای دنج و صمیمی صبحانه رو میل کردیم؛ میون دیوارهای سفید، پنجره های آبی و گل های کاغذی و البته گربه ها!
8 . محل سرو صبحانه
قبل از خروج از اُتل با عجله رفتیم تا به پذیرش اطلاع بدیم که ما یک شب دیگه رو هم اونجا میمونیم، که گفتن اتاق ما رو شخص دیگه ای رزرو کرده و از ما خواستن یک اتاق دیگه رو رزرو کنیم و وسایلمون رو به اتاقی ببریم که البته هنوز مشخص نبود. متوجهشون کردیم که ما فقط یک ربع وقت داریم تا به کشتی برسیم، این بود که پیشنهاد دادن وسایلمون رو خودشون جابجا میکنن و ما فقط باید پول رزرو رو بدیم تا اتاق دیگه ای که قرار بود خالی بشه رو واسمون نگه دارن. ما هم که لیری نداشتیم، یک 100 دلاری رو بیعانه گذاشتیم و سریع به اتاق برگشتیم و همه چیزها رو ریختیم تو چمدون و گذاشتیم گوشه اتاق.
بدو بدو داشتیم میرفتیم که یاد حرف شب قبل خواهرم افتادم؛ به همسرم گفتم باید ضدآفتاب بخریم. خوشبختانه سوپرمارکت سر راهمون یک قفسه پر از کرم ضدآفتاب جلوی مغازش چیده بود. داشتم دونه دونه اطلاعاتشون رو میخوندم تا یکی رو انتخاب کنم که همسرم گفت: دیر شده، چه فرقی داره، یه کوچیکشو بردار بریم، ما که استفاده نداریم، فقط واسه این چند روز لازمش داریم. فقط یک نوع کرم سایز کوچیک موجود بود، همون رو برداشتم و چندتا آب و تنقلات خریدیم و رفتیم سمت آژانس. از صاحب آژانس سراغ صرافی رو گرفتیم و چون وقتمون کم بود خودش پیشنهاد داد که پول رو چنج کنه، این بود که یکی از کارهای اون روز به سرعت انجام شد. بعد ما رو به یک پسر نوجوان معرفی کرد و از ما خواست همراهیش کنیم تا کشتی رو نشونمون بده. تو مسیر از کنار ساحلی که شب قبل اونجا شام خورده بودیم و پر از میز و صندلی بود گذشتیم، ولی با منظره ای کاملن متفاوت مواجه شدیم؛ هیچکدوم از اون میز و صندلی ها اونجا نبود! بجاش کلی تخت و سایبان چتری گذاشته بودن واسه آفتاب گرفتن (معنی واقعی بیزنس همینه، نه؟!). خلاصه همراه اون پسر که بعدن فهمیدیم یکی از خدمه کشتی هست، سوار کشتی شدیم.
کشتی تقریبن قدیمی بود، ولی مرتب و تمیز و تعداد آدمای توش حدود 25 نفر بود. اول خواستم پشت یکی از میز و نیمکت هایی که در بدو ورود به کشتی دیده بودم بشینم که به پیشنهاد همسر رفتیم قسمت بالای کشتی که دورتادور تخت داشت واسه لم دادن و آفتاب گرفتن. همسرم اومد لم بده روی یکی از تخت ها که یهو گفتم: کرم ضد آفتاب! کرم هویجی رو که عجله ای خریده بودیم از تو کیف درآوردم و تمام پوستمونو که در معرض آفتاب بود باهاش پوشوندیم و این کار رو دوبار دیگه، در طول سفر تکرار کردیم تا سوختگی بدنمون بدتر از اونی که بود نشه. همسرم لم داد رو تخت و من هم مثل مرغ های دریایی رفتم نشستم روی بلندترین قسمت عرشه که پله ای بود جهت شیرجه زدن تو آب. البته پشتم رو به آفتاب کردم، چون پوستم از روز قبل دردناکتر شده بود و زیر نور مستقیم آفتاب دردش کاملن احساس میشد. صدای موسیقی ترکی و باد خنکی که میوزید و منظره ای که جلوی چشمم بود، باعث شد سوختگی پوستم رو فراموش کنم.
حدود نیم ساعت بعد از حرکت، کشتی نزدیک یک جزیره لنگر انداخت و ناخدا به مسافرها به زبان ترکی و انگلیسی اعلام کرد که نیم ساعت وقت دارن واسه شنا و آبتنی. از اونجایی که من شنا کردن بلد نیستم روی عرشه ایستادم و شنا کردن همسرم و باقی همراهانمون رو تماشا کردم و البته بیشتر محو تماشای پاکی و زلالی آب شدم و باید اعتراف کنم آبی به این زلالی تا اون لحظه از عمرم ندیده بودم، جوری که کف دریا پیدا بود و اونجا بود که آرزو کردم که ای کاش شنا کردن بلد بودم.
9 . بدروم
خلاصه همسرم بجای هردوتامون حسابی شنا کرد و بعد که اومد بالا واسه من هم تعریف کرد که بی نصیب نمونم. کشتی به راه افتاد و این بار من بجای بلندی رفتم سمت دماغه کشتی و خواستم اونجا بایستم و از بادی که میوزید لذت ببرم (تایتانیک بازی) که متوجه شدم شدت باد شدیدتر از اونه که بشه ازش لذت برد، این بود که از یکی از جاشوها اجازه گرفتم و مثل یه بچه خوب نزدیک دماغه نشستم و فقط پاهامو آویزون کردم و مشغول تماشای آبی لاجوردی دریا و رقص اشعه آفتاب روی موج هاش شدم.
10 .
بعد از حدود نیم ساعت، نزدیک یک جزیره دیگه شدیم و دوباره اعلام کردن که میتونید شنا کنید و بعد از شنا همونجا قرار شد ناهار سرو بشه. غذا شامل یک بشقاب پاستای مرغ با سس گوجه و سالاد و نان بود و البته خوشمزه. نوشیدنی هم سرو شد که مبلغش خارج از هزینه تور بود و در پایان سفر پولش رو پرداخت کردیم. بعد از صرف ناهار و جمع کردن میزها، با یه بشقاب هندوانه از ما پذیرایی شد که ترجیح میدادم یک ساعت بعد به دستم برسه. دوباره به راه افتادیم و جزیره بعدی که رسیدیم کمی شلوغ بود و کشتی های زیادی اونجا لنگر انداخته بودن و افراد بیشتری در حال شنا کردن بودن. همسر همچنان شنا میکرد و من تماشا... در حالی که دلم از دیدن اون آب زلال داشت غش میرفت یکی از همسفرامون که یک خانم ترک بود و موقع عکس گرفتن، باهاش هم کلام شده بودم، از من پرسید که چرا نمیپرم تو آب؟ واسش توضیح دادم که شنا بلد نیستم. جای جلیقه های نجات رو نشونم داد و گفت: میتونی از اونا کمک بگیری و تو آب معلق بمونی. -آخه همسرم میگه آب خیلی سرده! –یکم که تو آب باشی سرماشو حس نمیکنی، یالا، بپر دیگه... همسرم شنا کنان نزدیک کشتی شد و پرسید این خانومه چی میگه؟ - میگه چرا نمیری تو آب –راست میگه، بیا، نترس، خودم هواتو دارم... رفتم یه جلیقه بردارم که دیدم کنارش لوله های فومی هست (آبرومندانه تر بودن) و یکیشون رو برداشتم و با احتیاط از روی پله ها، همراه با جیغ و داد (بخاطر سرمای آب که داشت وارد بدنم میشد) زدم به آب. همسرم دستم رو گرفت و من رو به قسمت کم عمق دریا برد. اونجا که رسیدم به سبک آب درمانی شروع کردم به پیاده روی تو آب و کم کم سردی آب فراموشم شد. ولی خب هنوز حسرت شنا کردن به دلم بود، این بود که زود برگشتم تو کشتی. دیده بودم که همه بعد از شنا موقع بالا اومدن از طریق دوش آبی که کنار ورودی عرشه بود، دوش میگرفتن، ولی من بیخیالش شدم و رفتم نشستم یه گوشه تا لباس هام خشک بشه. یکم که گذشت احساس کردم لباس هام سنگین شده! بله کلی نمک از دریا با خودم سوغات آورده بودم، مفت و مجانی. یه صحنه جالب که تو این ساحل نظرم رو جلب کرد، آقایی بود که یه دکه شناور رو آب آورده بود و با کمک شخص دیگه ای که همراهش بود و تیمپو میزد، همه رو دور خودشون جمع کرده بودن و وسط آب نوشیدنی میفروختن (خلاقیت در بیزنس!).
بعد از توقف 40 دقیقه ای دوباره راه افتادیم و حدود نیم ساعت بعد وسط دریا موتور کشتی رو خاموش کردن و دیدم همه خم شدن و دارن تو آب رو تماشا میکنن. دور کشتی پر از ماهی های ریزه میزه بود. ناخدا گفت 20 دقیقه وقت دارید شنا کنید و بعد اسنک و چای و بیسکوییت سرو میشه. بعد از خوردن عصرونه، کشتی با سرعت بالایی به راه افتاد. خورشید داشت غروب میکرد و ما از برخورد شدید موج های دریا با کشتی که آب رو به داخل کشتی پرتاب میکرد و باد به سمت ما می آوردشون، لذت میبردیم. همه تقریبن طبقه بالا بودن، این بود که نیمکت های خالی کشتی جای خوبی بود واسه دراز کشیدن و ریلکس کردن میون موج های دریا.
11.
ساعت 5 بود که به بدروم رسیدیم و بعد از خداحافظی با خدمه کشتی و اون خانم ترک به سمت اُتل به راه افتادیم. تو راه قرار گذاشتیم که من فقط لباس های نمکیم رو عوض کنم و برگردیم به ساحل تا بتونیم غروب آفتاب رو تماشا کنیم. به اُتل که رسیدیم از مسئول پذیرش پرسیدم: وسایل ما رو به کدوم اتاق انتقال دادین؟ -جابجاشون نکردیم، اتاقتون همون اتاق قبلیه! رفتیم به اتاق و دیدم که بله چمدون ها حتی یک میلیمتر هم از جاشون تکون نخوردن. احتمالن نگران این بوده که ما پول شب دوم رو پرداخت نکنیم، واسه همین بهانه آورده بود که اتاق رو شخص دیگه ای رزرو کرده.
وقتی به اتاق رسیدم و خودم رو تو آینه دیدم با یه موجود شکلاتی مواجه شدم! دویدم سمت کوله پشتیم و کرم ضد آفتابی که خریده بودم رو درآوردم که روش رو بخونم، ولی متاسفانه فقط ترکی نوشته بود و من احتمال دادم که کرم برنزه کننده بوده باشه، چون وقتی به همسرم نگاه کردم دیدم اون از من شکلاتیتر شده!! این هم نتیجه ندونستن زبان کشوری که بهش سفر میکنی.
از بین لباس هایی که همراه داشتم، لباسی که تو کشتی تنم بود، خنکترین لباسی بود که میتونستم تو اون هوای مدیترانه ای (که قبلن فکر میکردم نمونه ای از هوای بهشتی باید باشه) بپوشم، با عجله پیرهن نمکیم رو آب کشیدم و تو حمام آویزون کردم که واسه روز بعد بتونم بپوشمش. بعد از اون سریع به سمت ساحل حرکت کردیم، ولی فقط به آخرای اجرای غروب آفتاب رسیدیم و نتونستیم با خورشید اون روز خداحافظی کنیم. یکی از میز و صندلی های کنار آب همون رستوران شب قبل رو انتخاب کردیم و به تماشای ته مانده های غروب نشستیم که چشمم افتاد به قلعه ای که روز قبل از همونجا دیده بودمش و قرار بود یک سری بهش بزنیم، ولی بخاطر خستگی زیاد ترجیح دادیم از همون دور تماشا کنیم و به خودمون بقبولونیم که هیچ فرقی با باقی قلعه های دنیا نداره و اصلن قرار نیست ما به همه جای دنیا سرک بکشیم، واسه بعضی جاها هم میشه از دور دست تکون داد.
12 . منظره قلعه بدروم از کنار ساحل
گارسون که ما رو بیاد آورده بود ازمون تشکر کرد که دوباره رستورانشون رو انتخاب کردیم و پرسید اهل کجا هستیم و اینکه از طعم غذاشون خوشمون اومده یا نه. منم از غذای شب قبلشون تعریف کردم و یک ماهی سی بَس گریل و یک همبرگر سفارش دادیم (60 لیر)، که البته این سفارش ها بهانه ای بود واسه چشیدن دوباره طعم لذیذ سیب زمینی های شب قبل.
13 .
14 .
بعد از صرف شام راه افتادیم تو شهر تا از صدای موسیقی خواننده های دوره گرد لذت بردیم. اون وسطا یه سری هم به گالری ای زدیم که توی باقیمانده های یه بنای قدیمی سنگی برگزار شده بود و هنرمندها نقاشی هاشون رو واسه فروش به اونجا آورده بودن و از همونجا یه یادگاری که سمبل بدروم بود، خریدیم. از کنار مسجد قدیمی بدروم هم گذشتیم و راستش با هنر و معماری غنی ای که تو مساجد ایران داریم، هیچ میلی به دیدن داخل مساجد خالی از هنر ترکیه (که تو سفر استانبول تجربه اش کرده بودم) نداشتم. بعد هم به درخواست همسر روی یکی از میز و صندلی های کنار خیابون رستورانی نشستیم، تا بدون هیچ عجله ای به آواز خواننده ای که جلوی درب رستوران در حال اجرا بود گوش بدیم، که گارسون رستوران اومد واسه سفارش گرفتن، همسر هم یه نوشیدنی ساده سفارش داد که قبلن 8 لیر واسه یه دونش به سوپر مارکت پرداخته بود، اما موقع حساب کردن از ما 25 لیر بخاطرش گرفتن! رستوران بود دیگه، سوپرمارکت که نبود، تازه موسیقی زنده هم داشت.
حدود ساعت 11 بود که رفتیم سمت اُتل و بعد از ملاقات مسئولش (پسر خاله جان) نه در پذیرش، در یکی از کافه های نزدیک اُتل، با پس گرفتن 100 دلاریمون، هزینه یک شب دیگه اقامت رو پرداختیم، وسط خیابون، به صورت کاملن غیررسمی. قبل از رفتن به اتاق هم یه توقف کوتاه تو فضای دنج حیاط پشتی داشتیم و یکم استراحت کردیم.
15 . حیاط پشتی Merih Butik Otel
بعد از رفتن به اتاق با استفاده از اینترنت اُتل، مقداری اطلاعات در مورد محل اقامت بعدیمون که کوشآداسی بود، جمع آوری کردیم و جمع کردن وسایل رو به صبح موکول کردیم.
روز سوم: بدروم-کوش آداسی
صبح روز یکشنبه بود و بدون هیچ عجله ای ساعت 10 از خواب بیدار شدیم و صبحانه رو که خوردیم برگشتیم به اتاق تا چمدون ها رو ببندیم و حدود ساعت 11:30 بود که کلید اتاق رو تحویل پذیرش دادیم و راه افتادیم به سمت ترمینال. چون این چند روز جایی رو ندیده بودیم که شبیه عکاسی باشه و بشه حافظه دوربین خرید، تو راه از یه موبایل فروشی یک micro SD خریدیم و از اون لحظه به بعد دوربینمون همراه سفرمون شد.
به ترمینال که رسیدیم رفتیم به دفتر اتوبوسرانی پاموکاله تا بتونیم دوباره از خدمات خوبی که بین راه ارائه میدادن استفاده کنیم، ولی متوجه شدیم حرکت اولین اتوبوسش به کوش آداسی حدود ساعت 2 ظهر هست. وقتی واسشون توضیح دادم که همین الان میخواهیم بریم اونجا، شرکت مسافربری دیگه ای رو به ما نشون دادن و گفتن از اونجا بلیط تهیه کنید. این بود که بیخیال خدمات شدیم و از شرکت efe tur واسه ساعت 12:30 بلیط خریدیم و قیمت هر بلیط 25 لیر شد. سوار اتوبوس که شدیم متوجه شدم ظاهرش با اتوبوس های پاموکاله هیچ تفاوتی نداره. وقتی هم اتوبوس راه افتاد، کمک راننده با بستنی و آب از مسافرها پذیرایی کرد. بستنی تو اون گرما واقعن چسبید. بعد از چرت کوتاهی، با صدای کمک راننده بیدار شدم که داشت میپرسید چی میل دارید؟ نوشیدنی و بیسکوییت رو سفارش دادم و دوباره مانیتور صندلی رو روشن کردم و رفتم سراغ موسیقی و این دفعه آهنگ های دهه 90 رو انتخاب کردم و تا آخرین قطعه همه رو گوش دادم.
16 .
ساعت 2:30 کوش آداسی بودیم و با راهنمایی آقایی که تو ترمینال بود، تونستیم مسیر دُلموش هایی که به سمت مقصد مورد نظر ما میرفتن رو پیدا کنیم. تو کوش آداسی دُلموش ها شماره ای دارن که نشون میده تو چه مسیری توقف میکنن و اگر جایی که تابلو با علامت D هست بایستید، تقریبن هر 5 دقیقه یکیشون از اونجا رد میشه. هتل مورد نظر ما Mr.Happy بود و به کمک مسیریاب مسیر رو چک میکردیم که اشتباه نریم. هوا خیلی گرمتر از بدروم بود و رطوبت بیشتر و اگر کمی دیرتر از دُلموش پیاده میشدیم، من به شخصه خفه میشدم. به مقصد رسیدیم و از شانسشمون دقیقن جلوی درب هتل مورد نظرمون پیاده شدیم. چمدون ها رو سپردم به همسر و رفتم داخل هتل تا اوضاع رو بررسی کنم. آقای لاغر اندام میانسالی با تیشرت و شلوارک به میز پذیرش تکیه داده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد. تلفنش که تمام شد پرسید: میتونم کمکتون کنم؟ -بله، میخواستم بدونم دبل روم خالی واسه رزرو دارید و اینکه هزینه اش واسه یک شب چقدر میشه؟ -بله داریم، ولی تا شب پره، بجاش میتونم یه اتاق دوتخته بهتون بدم با هزینه دبل روم، هزینه اش هم شبی 170 لیر میشه. –امکانش هست اتاق رو ببینم؟ -البته، بفرمایید. با آسانسور رفتیم طبقه سوم و وارد اتاقی شدیم که کنار درب آسانسور قرار داشت. اتاقی مرتب با فرنیچر سبز رنگ. تخت ها چرخ داشتن و میشد به راحتی جابجاشون کرد. از صاحب هتل تشکر کردم و گفتم با همسرم مشورت میکنم اگر موافق بود، مهمانتون میشیم. از آسانسور که داشتم می اومدم بیرون گفت که هتل keyhanbey که چند قدمی اونجا بود معمولن دبل روم خالی داره و پیشنهاد داد یه سری هم به اونجا بزنم. تشکر کردم و رفتم پیش همسر و اوضاع رو شرح دادم و بهش گفتم همونجا بمونه تا یه سرکی به هتل کناری بزنم.
وقتی وارد لابی هتل keyhanbey شدم انگار برق هتل قطع بود، چون هیچ سیستم خنک کننده ای کار نمیکرد و لابی بزرگش با نسیمی که از در ورودی به داخل می اومد خنک میشد. رفتم سمت خانمی که با پیراهن نخی گلدار پشت میز پذیرش بود و همون سوال ها رو ازش پرسیدم و خواهش کردم اتاق رو نشونم بده. سوار آسانسور که شدیم هوا بدتر شد و من شروع کردم به عرق کردن و تند تند نفس کشیدن، انگار تو جهنم گیر افتاده بودم. بعد یهو به خودم اومدم که اگر برق قطعه چرا آسانسور داره کار میکنه؟ وقتی وارد اتاق شدیم و کولر اتاق رو چک کردم متوجه شدم سیستم تهویه هوا رو کلن خاموش کردن. اتاق خوبی بود، ولی باز با همون تخت 140*200! قیمت کرایه اتاق هم شبی 200 لیر بود. من که اتاق رو ندیده، از تو آسانسور، از بودن تو اون هتل شیک پشیمون شده بودم، تشکر کردم و زدم بیرون تا بتونم نفس بکشم.
برگشتم پیش همسر و تصمیم گرفتیم مهمان هتل Mr.happy’s Liman بشیم، چون هم ارزونتر بود، هم هوای بهتری داشت و هم میشد از کنار هم گذاشتن تخت هاش یک تخت 200*200 درست کرد. البته قبل از همه اینها فضای شاد ورودی و لابی هتل (که بر خلاف هتل هایی که تا اون لحظه دیده بودم، با سمبل هایی از تمام نقاط دنیا تزیین شده بود) آدم رو ترغیب میکرد ساعتی رو به نوشیدن چایی در اونجا سپری کنه.
17 . لابی هتل happy’s Liman
برگشتیم پیش هَپی مَن (در نظر من) و گفتم که قصد داریم اون اتاق رو واسه دو شب رزرو کنیم. وقتی فهمید از ایران اومدیم با یک حالت خاصی گفت: شما از یک سرزمین کهن اومدین که ما یه زمانی جزئش بودیم و باعث افتخاره که مهمان ما هستید. من هم داشتم توضیح میدادم که قسمتی از کشور ما متعلق به مردم ترک زبانه که یهو حرفم رو قطع کرد و گفت: میدونم، تاراختور! گفتم آره و کلی خندیدیم. بعد شروع کرد از دوست های ایرانیش گفت و نهایتن اینکه اونجا هتل نیست و میتونیم فکر کنیم تو خونه خودمون هستیم و هرکاری از دستشون بربیاد مثل اعضای خانوادمون واسمون انجام میدن و جالبتر اینکه در مورد پول اون دو شب هیچ حرفی به میون نیومد!
18 . نوشته روی میز پذیرش هتل happy’s Liman
کلید فلزی و سنگین اتاق رو تحویلمون داد و با لبخند گفت: بلدی که کجا بری؟ من هم که این برخورد رو قبلن تو بدروم دیده بودم، با لبخند گفتم آره و ازش تشکر کردیم و سوار آسانسور شدیم. بعد از اینکه فرم اتاق رو به دلخواه تغییر دادیم، به پیشنهاد همسر چمدون ها رو باز کردیم تا خنکترین لباس ممکن رو دربیاریم و بپوشیم و بریم ناهار بخوریم و یه گشتی تو شهر بزنیم. رفتم سمت کمد تا لباس ها رو آویزون کنم که با یک شی دوست داشتنی مواجه شدم؛ پتووووووو! بله تو کمد پتو گذاشته بودن، با تشکر! از خوشحالی اینکه اون شب زیر پتوی واقعی میخوابم و دمای کولر رو هرجور که دلم میخواد تغییر میدم، در پوست خودم نمیگنجیدم، که یهو همسرم در حالی که داشت از لبه تخت بلند میشد گفت: آخ! دیدم نمیتونه صاف بایسته! بله سه روز خوابیدن روی تخت نرم غیرطبی کار دستش داده بود و دچار کمردرد شده بود. سریع با پهن کردن یکی از اون پتوهای ضخیم روی زمین و خوروندن یه دونه قرص ضدالتهاب، کمرش رو پماد مالیدم و ازش خواستم تا زمانی که دردش از بین نرفته از جاش تکون نخوره، بیرون رفتن رو هم کنسل کردم و بجای ناهار، به کمک چایساز توی اتاق، قهوه درست کردم و با ویفر و شکلاتایی که همراه داشتیم خودمون رو سیر کردیم (خدمات هلال احمری). من هم از اونجایی که گرما کلی انرژیم رو گرفته بود و توان راه رفتن نداشتم، (از خدا خواسته) رفتم خوابیدم و هشدار موبایل رو واسه ساعت 6 تنظیم کردم و سرم به بالش نرسیده، خوابم برد.
وقتی با صدای هشدار گوشی از خواب بیدار شدم دیدم همسرم سرش تو موبایله و فهمیدم اصلن نخوابیده. تو این مدت کلی اطلاعات از کوش آداسی و دور و اطراف بدست آورده بود. میگفت حالش بهتره و درد نداره. از طرز ایستادنش میشد فهمید که بهتره، اما در مورد اینکه دیگه درد نداره، داشت چاخان میکرد که وقت رو از دست نده. من هم قبول کردم حالش بهتره و راه افتادیم که بریم یه گشتی تو شهر بزنیم.
اول از سمت راست خروجی هتل رفتیم سمت کاروانسرای قدیمی کوش آداسی که نزدیک هتل بود. در باز بود و فقط آقایی که لباس فرم به تن داشت، ته حیاط پشت میز نشسته بود. رفتم طرفش و بهش گفتم: میخوایم کاروانسرا رو ببینیم. –بفرمایید! –نباید بلیط تهیه کنیم؟ -نخیر. اونجا پرنده هم پرنمیزد. گشتی تو حیاط زدیم و از پله هایی که بعد از ورودی قرار داشت، بالا رفتیم. طبقه بالا دورتا دور اتاق هایی بود که روی در هر کدومش اسم یکی از مکان های دیدنی ترکیه نصب شده بود، ولی در اتاق ها بسته بود و از پشت پنجره تو هر اتاقی رو که نگاه میکردیم خالیه خالی بود.
19 . اتاق های طبقه دوم کاروانسرا (عکس از اینترنت)
20 . راهرو طبقه دوم جلوی اتاق های کاروانسرا
21 . نمای شهر از تراس کاروانسرا
همسرم جایی خونده بود که تو این کاروانسرا از ساعت 8 شب به بعد مراسم شب ترکی برگزار میشه و دیدن اون مراسم رو تو برنامه سفر گنجونده بود. از کاروانسرا بیرون اومدیم و به کمک راهنمایی که جلو ورودیش نصب شده بود، اطلاعاتی از جاهای دیدنی کوش آداسی بدست آوردیم، که بعدن فقط از دوتاش بازدید کردیم.
22 .
کمی اون اطراف رو گشتیم و به یه دفتر راهنمای توریست برخوردیم که متاسفانه تعطیل بود. جلوتر به یه باجه کرایه دوچرخه و اسکوتر برخوردیم که فقط ازش قیمت گرفتیم تا روز بعد بتونیم یه گشتی تو کل شهر بزنیم. بعد راه رفته رو برگشتیم به سمت ساحل، تا غروب آفتاب کوش آداسی رو از دست ندیم. تو مسیر برگشت هم نشونه ای از وطن ما رو کلی به وجد آورد؛ فروشگاه فرش و صنایع دستی که برای تبلیغ، تابلوفرش معروف کوچ ایل بختیاری رو جلوی ورودیش قرار داده بود!
23 . تابلو فرش کوچ ایل بختیاری
تا ساحل فاصله زیادی نبود، واسه همین ترجیح دادیم پیاده روی کنیم و از نسیمی که از دریا به سمت خیابان میوزید، لذت ببریم. قبل از ساحل جزیره کبوتر یا پرنده (که کوش آداسی به همین معنی هست) قرار داشت که مارو ترغیب کرد اول یه سری به اونجا بزنیم. از معبری گذشتیم که گویا قبلن وجود نداشته و فقط جهت دسترسی به جزیره ساخته شده بود؛ سمت راست معبر پر بود از کشتی های تفریحی و سمت چپ دیواری بود پر از عکس های قدیمی کوش آداسی. انتهای معبر هم ختم میشد به بستنی فروشی و کافه، با نمای همیشگی از خیابون های ترکیه؛ میز و صندلی هایی پر از مشتری که در حال صحبت و قهوه خوردن بودند. ولی خب ما بچه های گرمسیر، ترجیح دادیم بستنی نوش جان کنیم. سمت راست کافه ساحل صخره ای بود واسه شنا و آفتاب گرفتن و مجهز بود به حمام و رختکن و سمت چپ هم قلعه قرار داشت. بستنی به دست راه افتادیم به سمت قلعه. ورودی قلعه تعداد زیادی پله داشت و در سمت چپ ورودی، یکی از برج های قلعه قرار داشت.
24 . ورودی قلعه جزیره پرنده
بعد از عبور از ورودی، به نظر می اومد وارد یک نوع باغ گیاه شناسی شدیم؛ چیزی که در طول مسیر زیاد به چشم میخورد، استندهایی بود که روی هرکدومش درباره گونه های گیاهی موجود در جزیره توضیحاتی داده شده بود و مورد دوم لونه های پرنده بود که روی پایه های بلند قرار گرفته بودن.
25 . لونه های پرنده موجود در قلعه
باد مطبوعی که از دریا به سمت جزیره می اومد، من رو یاد ارتفاعات پاموکاله انداخت؛ همون حس آرامش و ترغیب کردنت به نشستن و لذت بردن از محیط و البته چشم دوختن به آبی زلال دریا.
26 . دید به دریا از داخل قلعه کوش آداسی
در داخل قلعه بنای قدیمی چهارگوشه ای قرار داشت که تبدیل به موزه شده بود و در اون از اسکلت مومیایی شده نهنگی که مدت ها مهمان این جزیره بود (این قسمت از دریا محل زندگی نهنگ ها نیست و اون نهنگ اونجا گیر افتاده بود)، نگهداری میشد.
27 . مجسمه بارباروس هیرالدین پاشا، دریا سالاری که دستور ساخت قلعه رو داد، در کنار بنای موزه
28 . اسکلت محافظت شده نهنگی که چندین سال مهمان سواحل کوش آداسی بود
بعد از بازدید از قلعه به سمت ساحل صخره ای جزیره به راه افتادیم و در طول مسیر از صدای برخورد شدید امواج با دیواره سنگی معبر و پاشیدن آب به اطراف و البته خیس شدنمون، حسابی کیفور شدیم.
29 .
متاسفانه ساعت7:30 بود و زمان استفاده از ساحل صخره ای به اتمام رسیده بود و ورودی رو بسته بودن. این بود که راهمون رو کج کردیم به سمت ساحل ماسه ای Ladies. به کمک دُلموش خودمون رو قبل از غروب آفتاب به اونجا رسوندیم و واسه رفتن به کنار دریا از پلکانی چوبی پایین رفتیم.
30 . ساحل ladies
ساحل پر بود از تخت های آفتابگیر و چتر و البته مجهز به حمام و رختکن زنانه و مردانه. اول تصور کردیم که تخت ها کرایه ای هستن و از نشستن روی اونها خودداری کردیم. ولی وقتی از آب بازی برگشتیم، با توجه بیشتر به لوگویی که روی تمام تختها به چشم میخورد، متوجه شدیم که متعلق به شهرداری هستن و با خیال راحت نشستیم روی یکی از اونا، به تماشای غروب آفتاب.
31 . غروب آفتاب در Ladies Beach
کم کم با غروب کردن آفتاب حس گرسنگی اومد سراغمون و یادمون اومد که نهار رو دودر کردیم، این بود که از همون پلکان چوبی بالا رفتیم و تصمیم گرفتیم کنار همون ساحل نهار و شام رو میل کنیم. بالای اون پله ها و به موازات ساحل پر بود از رستوران و کافه های رنگارنگ. قرار شد همه رو ببینیم و بعد انتخاب کنیم که کجا غذا بخوریم، ولی انقدر خسته و گرسنه بودیم روی یکی از میزهای آخرین رستوران (که در حقیقت اولین رستوران و در کنار گیت ورودی به ساحل بود) نشستیم، که حتی واسه سوار شدن به دُلموش مجبور نباشیم مسیری رو دوباره طی کنیم. به علاوه از اونجا میشد رفت و آمد دُلموش ها رو هم به راحتی کنترل کرد. یک پرس اسکندر کباب سفارش دادیم (25 لیر) که واسه دونفر کافی و خیلی هم لذیذ بود. البته به خاطر ماستی که در کنارش سرو شده بود، غذا خیلی سنگین شد و ما سنگینتر از غذا!
32 .
یک ربع بعد از غذا به سختی از پشت میز بلند شدیم و بعد از حساب کردن هزینه غذا، رفتیم که نگاهی به ساحل بندازیم؛ همه تخت ها رو گوشه ای از ساحل جمع کرده بودن و تو اون تاریکی، ساحل در حال استراحت بود.
33 .
همینطور که از محوطه ساحلی خارج میشدیم سیل جمعیت بود که خلاف جهت حرکت ما وارد محوطه میشد، البته لباس ها با قبل از غروب کمی فرق داشت؛ کمی ضخیمتر شده بود و ما هم احساس کردیم که کم کم داره سردمون میشه. این بود که سوار دُلموش شدیم و برگشتیم سمت هتل. ساعت 9:30 بود که رسیدیم هتل و قبل از ورود، از فروشگاهی که در کنار هتل قرار داشت مقداری آبمیوه و بستنی و بیسکوییت خریداری کردیم که اگر هوس تنقلات کردیم، مجبور نشیم از هتل بیرون بزنیم.
وارد لابی هتل که شدیم هَپی مَن اونجا نشسته بود. ازش در مورد زمان اجرای برنامه شب های ترکی پرسیدم، که آهی کشید و گفت: یاد روزهای خوش گذشته بخیر، خیلی برنامه باشکوهی بود، ولی دیگه اجرا نمیشه. –چرا؟! یه نیشخندی زد و سری تکون داد و گفت: نمیشه دیگه... و توضیح اضافه تر نداد. ازش خداحافظی کردیم و رفتیم به اتاقمون و بعد از خوردن آب میوه و بستنی، همسرم که درد کمرش باز عود کرده بود رو به سمت تخت زمینیش راهنمایی کردم و خدمات پزشکیم رو مجدد بهش ارائه دادم و در حالی که جان در بدن نداشتم به سمت تخت و پتو جان رفتم. اما دوباره یاد همسر افتادم و چون ممکن بود کمر دردش در اثر باد کولر شدیدتر بشه ترجیح دادم کولر رو خاموش کنم و واسه تهویه هوا در تراس رو باز گذاشتم و بجای پتو از همون رواندازهای نازک استفاده کردم و ساعت 10:30 بود که خوابیدم.
روز چهارم: کوش آداسی-افسوس ، افسوس-شیرینجه ، شیرینجه-سلجوک ، سلجوک-کوش آداسی
صبح ساعت 8:30 از خواب بیدار شدیم و واسه صرف صبحانه به سمت پشت بام رفتیم. یک تراس بزرگ که یه گوشه اش آشپزخونه و خدمه قرار داشتن و باقی فضا میز و صندلی چیده شده بود، با سایبان کتانی که روی کل تراس سایه انداخته بود و البته یک دید فوق العاده به بندر و محل لنگر انداختن کشتی ها. نسیم خنکی از سمت دریا میوزید و اشتهای ما رو دوبرابر میکرد.
34 . تراس هتل happy’s Liman
جالبه که روی میز همه چیز وجود داشت بجز تخم مرغ و شخصن از شما میپرسیدند که تخم مرغ میل دارید یا نه و اینکه آب پز باشه یا نیمرو یا املت. همسرم یک املت سفارش داد و من خودم رو با چیزمیزای روی میز سیر کردم. بعد از صبحانه به اتاق برگشتیم و مقداری خوراکی تو کوله گذاشتیم و به همراه دوربین از اتاق زدیم بیرون. تو لابی هَپی مَن رو دیدیم و بعد از اینکه پرسید مقصدمون کجاست، از روی نقشه ای که روی دیوار بود، اطلاعات کاملی در مورد محوطه باستانی اِفِسوس به ما داد و اینکه اولویت بندی واسه دیدن کامل سایت باید به چه صورت باشه تا وقتمون هدر نره و اینکه سعی کنیم واسه دیدن خانه حضرت مریم به تنهایی تاکسی نگیریم چون هزینش زیاده و بین 100 تا 200 لیر میشه و اینکه در ترمینال کدوم دُلموش رو سوار بشیم.
تشکر کردیم و از هتل بیرون زدیم و جلوی درب هتل، دُلموشی که میرفت به سمت ترمینال رو سوار شدیم. از ترمینال سوار دُلموش چارداک شدیم و به راننده گفتیم که میخوایم بریم اِفِسوس و برای هر نفر مبلغ 7 لیر پرداخت کردیم. بعد از 20 دقیقه وسط های یه جاده بین شهری بودیم که از دو طرف با نوار سبزی از درخت و بوته پوشیده شده بود، که راننده به ما اشاره کرد و گفت: اِفِسوس. همراه ما یک خانم و آقای دیگه هم پیاده شدند که به نظر می اومد توریست باشن. پیاده راه افتادیم به سمت محوطه باستانی و از یه مسیر، شبیه گندمزارهای تو فیلم ها گذشتیم، در حالی که آفتاب میتابید و نسیم سبزه زار ما رو خنک میکرد. مسیر کاملن حفاظت شده بود و نیروهای امنیتی مسلح تو مسیر به چشم میخوردند (مثل اینکه یه فرودگاه نظامی اونجا قرار داشت). حتی به یک گیت بازرسی رسیدیم که ماشین ها رو متوقف میکردن و ازشون سوال میپرسیدن، ولی کسی کار به کار ما نداشت و خیلی عادی از اون گیت رد شدیم. میونه راه، سر یک پیچ، با یک تابلوی جالب برخورد کردیم: YAVAS! این کلمه بین ما خوزستانی ها خیلی بکار میره، این بود که با دیدن این تابلو هردومون زدیم زیر خنده.
35 .
به یک دوراهی رسیدیم که یه طرفش با فلش مسیر منطقه باستانی رو نشون میداد. بالاخره بعد از یک کیلومتر (شاید هم بیشتر) پیاده روی، به ورودی محوطه ای رسیدیم که یه ایستگاه در اونجا قرار داشت و کلی اتوبوس توریستی. از مرد میانسالی که بیسیم به دست داشت و مشغول یه سری هماهنگی ها بود، پرسیدم که چطور میشه به خانه حضرت مریم رفت. گفت اونجا منتظر بمونیم تا تاکسی ها از راه برسن. زیر درختی که کنار ایستگاه قرار داشت، تو سایه نشستیم و اون خانم و آقای توریستی که همراهمون تو مسیر بودن، به ما ملحق شدن.
با همسر در حال صحبت بودیم که آقای توریست به انگلیسی از ما پرسید: شما ایرانی هستید؟ -yes, we are... و بعد به فارسی گفت: خوب هستید؟!!!! من با تعجب پرسیدم: شما ایرانی هستید؟! و باز به انگلیسی ادامه: نه من ترک هستم و ساکن آنکارا، ولی ایران و کشورهای عربی زیاد رفتم و کمی از هر دو زبان بلدم. بعد هم از ما پرسید که چند وقته تو سفر هستیم و کجاها رفتیم و... وقتی از برنامه سفرمون واسش گفتم و اینکه تو سفر قبلمون و این سفر کجاها رو دیدیم خیلی تعجب کرد. به قول همسرم اونجاهایی رو که ما رفته بودیم، احتمالن خودش به عنوان یه شهروند ترکیه ای، فقط اسمشون رو شنیده (اتفاقی که متاسفانه نمونه اش رو بین هموطن هامون کم نداریم). مشغول صحبت بودیم که اون پیرمرد بیسیم به دست اومد طرف ما و گفت یه خانواده سه نفره میخوان برن سمت خانه حضرت مریم و نیاز به همراه دارن، حاضرید همراهیشون کنید که ما هم از خدا خواسته گفتیم بله و قرار شد 50 لیر واسه رفت و برگشت بپردازیم و 50 لیر باقی رو اون خانواده که اوکراینی بودن، پرداخت کردن. تو مسیر به سمت ارتفاعاتی که خانه حضرت مریم قرار داشت، راننده واسمون موزیک گذاشته بود که من ازش خواستم صداش رو بلندتر کنه (خوزستانی بازی) و شیشه رو پایین کشیدم تا کمی خنک بشم.
بعد از چند دقیقه به گیتی رسیدیم که راننده واسه ما بلیط تهیه کرد (برای دو نفر 25 لیر). بعد در پارکینگی که بعد از گیت قرار داشت پارک کرد و بلیط ها رو به دستمون داد و گفت: قرارمون 40 دقیقه دیگه همینجا. ما هم تشکر کردیم و رفتیم به سمت سایت باستانی. طبق روایت های تاریخی، این محل آخرین مکان زندگی حضرت مریم بوده. شروع مسیر، سراشیبی تندی داشت و از اونجایی که بخاطر مشکل زانوهام با سراشیبی میونه خوبی ندارم، بعد از گرفتن دست همسر و با راهنماییش، عقب عقب شیب رو به سمت پایین طی کردم. بعد از اون وارد فضای باغ مانندی شدیم که به صورت پراکنده مجسمه هایی از حضرت مریم و قدیس ها در گوشه و کنارش به چشم میخورد و فضایی که با میز و صندلی پر شده بود و بیشتر شبیه کلیسای روباز بود.
36 . فضای رو باز کلیسا مانند در محوطه خانه حضرت مریم
37 . مجسمه لحظه تولد حضرت مسیح
38 . مجسمه حضرت مریم
در انتهای مسیر به کلیسای کوچکی رسیدیم که به روایتی روی باقیمانده های خانه حضرت مریم ساخته شده بود و تاریخش به قرن اول تا چهارم میلادی برمیگرده. این مکان واسشون خیلی مقدس بود و اجازه عکس برداری از داخلش رو نداشتیم.
39 . کلیسای ساخته شده در محل زندگی حضرت مریم
بعد از ورود به کلیسا میزی قرار داشت که روش کلی شمع گذاشته بودن و صندوقی در کنارش، که از مراجعین درخواست کرده بودن مبلغی رو به ازای شمع هایی که برمیدارن، تو اون بذارن. بعد از عبور از فضای داخلی از در دیگه ای که مسیرش عمود بر مسیر ورودی بود، خارج شدیم که در مقابلش ویترین های شیشه ای پر از شن قرار داده بودند تا افراد بتونن شمع هاشون رو اونجا روشن کنن.
40 . محل روشن کردن شمع در کنار خانه حضرت مریم
بعد از روشن کردن شمع، از پله هایی که پیش رومون بود پایین رفتیم و چیزی که نظرمون رو خیلی جلب کرد درخت هایی بود که دقیقن وسط این راه پله ها وجود داشتن (امیدوارم روزی ما هم به همین اندازه واسه درخت ها ارزش قائل بشیم).
41 .
بعد از پایین رفتن از پله ها، وارد محوطه ای شدیم که در بدو ورود فضایی شبیه آبخوری داشت که حکم آب زمزم رو واسشون داشت و اکثرن بطری های آبشون رو از اونجا پر میکردن و به عنوان تبرک همراهشون میبردن. ما هم همرنگ جماعت شدیم، چون آبی که توی کوله مون بود، در حال تمام شدن بود.
42 . محل شیرهای آب مقدس
پس از اون آب خوری، دیواری پر از یک سری متریال های سفید رنگ دیدیم که از دور قابل تشخیص نبود. وقتی نزدیک شدم با حجمی از دستمال کاغدی مواجه شدم که روشون دعا نوشته بودند و اونجا گره زده بودن. البته اشیا دیگه ای هم اون وسط پیدا میشد که جالب بودن؛ گیره سر، دستبند، گردنبند، عکس و... خلاصه از مال و جان مایه گذاشته بودن واسه برآورده شدن دعاهاشون.
43 . دیوار ادعیه، موجود در قسمت پایینی محوطه خانه حضرت مریم
تا به خودمون اومدیم 40 دقیقه تمام شده بود، این بود که شیب رو بدو بدو به سمت بالا طی کردیم و 5 دقیقه دیرتر از قرارمون به راننده و همراهانمون ملحق شدیم و عذرخواهی کردیم. راه افتادیم به سمت پایین و تو راه راننده پرسید که برمیگردیم ایستگاه یا میریم به اِفِسوس. همراهانمون گفتن برمیگردن ایستگاه چون اِفسوس رو دیده بودن و ما وسط راه پیاده شدیم تا سری به این شهر باستانی بزنیم.
برای هر بلیط مبلغ 25 لیر پرداخت کردیم و داشتیم از گیت رد میشدیم که از دور یه نگاه به محوطه بدون درخت اِفسوس انداختم و یاد پاموکاله افتادم و پوست سوختمون که در حال پوست اندازی بود. به همسر گفتم: من این یکی رو امکان نداره بدون کلاه بیام ببینم. خوشبختانه همه جا فروشگاه هایی بود که صندل و کلاه میفروختن. این بود که دوتا کلاه به مبلغ 60 لیر (با چونه زدن) تهیه کردیم و خوشحال و شاد و خندان از گیت ورودی رد شدیم.
این شهر باستانی یونانی، سومین شهر بزرگ منطقه آناتولی بوده و خیلی ها اعتقاد دارن محل زندگی اصحاب کهف هم بوده. خواندن مطالبی در مورد تاریخ معماری باشکوه یونان، هر جهانگردی رو وسوسه میکنه که یکبار هم که شده، به هر طریقی، خودش رو به اونجا برسونه و اون معماری باشکوه رو از نزدیک حس کنه. من خوشحالم که طی این سفر به آرزوم رسیدم و بشخصه دیگه ضرورتی واسه رفتن به یونان نمیبینم (اون هم تو این اوضاع بد اقتصادی)، چون تمام عناصر معماری شهرهای یونانی رو میشه در اینجا دید. همچنین باقی مانده های معبد آرتمیس که جز عجایب هفتگانه بوده در این شهر قرار داره.
44 . نمایی از آمفی تئاتر کوچک شهر
به سمت بقایای کتابخانه شهر رفتیم که زمان ساختش مربوط به دوره رومی ها میشه، با دیوارهایی مزین به پیکره های انسانی، محلی مناسب واسه استراحت کردن توریست ها. ما هم مثل بقیه یک ربع اونجا نشستیم و مشغول آجیل خوردن شدیم.
45 . بقایای کتابخانه شهر اِفِسوس
46 . نمونه سرستون های کرنتی (فرم زنگوله وارونه، مزین به برگهای کنگر)
47 . حمام عمومی شهر که مجهز به سیستم فاضلاب بوده و دورتادور آن توالت های سکو مانند ساخته بودند
48 . دورنمایی از آمفی تئاتر بزرگ شهر
در انتهای محوطه شهر دیواری وجود داشت با اتاقک های کم عمق ولی مرتفع که خیلی از مجسمه های سنگی که به احتمال زیاد جز نمای دیواره های شهر بوده، در اونها نگهداری میشد.
49 . آثار موجود در اتاق های محوطه پشتی شهر؛ به احتمال زیاد ناودان یا محل ورودی آب در حمام
50 . ردیف ستون های باقی مانده در انتهای شهر؛ به احتمال زیاد بقایای بنای آگورا شهر