لاله زار :شهر گل و گلاب-تیرماه 1398
روز اول
بخاطر تعطیلی روز شنبه ، سه روز تعطیلی در پیش رو بود. با خانواده برادرام-جلال-تصمیم گرفتیم به شهر «لاله زار» برویم. همیشه حس خوبی نسبت به این شهر داشته ام-لاله زار!از شما چه پنهان با این که چندین سال است که هر هفته از چند کیلومتری این شهر عبور می کنم ، ولی اولین بار است که می خواهم از آن دیدن کنم. یکی از حسرت های زندگی ام این است که «دنیا دیدن» را کمی دیر شروع کرده ام.حتی خیلی از جاهای استان کرمان را هم ندیده ام. به نظرم کرمان به تنهایی صندوقچه ای است پر رمز و راز که باید گشودش!
جاده غیر رسمی که به سمت شهر «نگار» ، «لاله زار» و «بافت» می رود ، را انتخاب کردیم. جاده رسمی از سمت «باغین» می رود و پلیس راه دارد. من بخاطر شغلم 9 سال است که در این مسیر تردد می کنم. بخاطر تعطیلی ، جاده نسبتا شلوغ بود. فاصله کرمان تا لاله زار 110 کیلومتر است.(شهر لاله زار بین دو شهر بافت و بردسیر و در جنوب غربی کرمان واقع شده است.)
به شهر نگار که رسیدیم به اصرار پسر برادرم-کسری-برای صرف بستنی توقف کوتاهی داشتیم. بستنی نگار هم مثل بستنی «کبوترخان» معروف است. می گویند با شیر محلی درست می شود. گرچه امروز زیاد خوشمزه نبود. به گمانم آب شیرش زیاد شده بود!!
از نگار که می گذری، جاده کوهستانی می شود. از شیب تندی بالا می روی ، چندین گردنه را پشت سر می گذاری و سوار بر کوه ها می شوی. اینجا که هستی خودت را به آسمان نزدیک تر احساس می کنی، شاید به خدا هم! بعد در شیب ملایمی پایین می روی و به دو راهی بافت-لاله زار می رسی. باید به سمت چپ بروی. از این دو راهی تا لاله زار ، راه زیادی نیست. حدود 10 تا 15 کیلومتر. از همان ابتدای دو راهی عطر گل محمدی ها مشامت را نوازش می دهد. دیدن مزرعه های نسبتا وسیع گل محمدی حالت را خوب خوب می کند. هرچه جلوتر می رویم مزرعه ها وسیع می شود. آخرِ گل است. زنان و مردان با کلاه های آفتابگیر در حال چیدن گل هستند. در دلم آرزو می کنم ای کاش امروز می توانستم در کنارشان گل بچینم!
محل اسکان مان سوئیتی است متعلق به یکی از آشنایان که در کنار مجموعه اقامتی پرورشگاه صنعتی قرار دارد. حیاط بزرگ و زیبایی دارد با درختان گیلاس ، سیب ، گلابی و درحتچه های گل محمدی و نسترن...و چند مرغ ، خروس و جوجه...به تعبیر من مجموعه ای از نوستالوژی ها!...داخل حیاط تلی از گل های محمدی می بینم. عطر گل و گلاب همه جا را پر کرده...زمزمه می کنم: «در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد». به یاد پدر مرحومم می افتم. حافظ را با او خواندم و آموختم. به جرأت می توانم بگویم که پدرم ، اولین آموزگارم بود.
در حیاط، دیگ بزرگی روی آتش است. بوی مطبوع خورشت قیمه می آید. همسر سرایدار برای بچه های پرورشگاه ناهار درست کرده است. بچه ها رفته اند که گل بچینند!
مستقر می شویم. ما ناهار خودمان را داریم. قورمه سبزی. دستپخت زهرا، همسر برادرم است...
بعد از صرف ناهار و چای استراحت می کنیم. استراحت مان کمی طولانی می شود. وقتی عزم رفتن می کنیم خورشید دارد پشت کوه های لاله زار جا خوش می کند! و هوا کاملا خنک. مادر ها - مادر خودم و مادر همسر برادر- را در منزل می گذاریم و خودمان 4 تایی می رویم. (لاله زار یکی از مرتفع ترین شهر های استان و کشور است. حدود 3000 متر از سطح دریا بالاتر است. کوه لاله زار هم جزو قله های بلند و 4000 متری کشور است. حدس می زنم جزو رشته کوه زاگرس باشد.)
کمی بی هدف و به قصد اکتشاف محیط دور می زنیم. همه جا مزرعه گل محمدی است که با نور طلایی خورشید تزیین شده است. در کنار مزرعه ای برای عکس گرفتن پیاده می شویم. جوی های آب زلال مرا به خاطرات کودکی می برد...صاحب مزرعه می آید. می گوید بروید جای دیگری عکس بگیرید! می رویم...اتفاقی از سایت گردشگری سر در می آوریم...شلوغ است... جوانی را می بینیم که افسار اسبی را در دست دارد و به گردشگران اسب سواری می دهد. ما هم سوار شدیم. هر نفر 5000 تومان بود و رفت و برگشت شاید 50 متر.
موقع برگشت جلوی سوپر مارکتی ایستادیم. خیلی شلوغ بود. بیشتر گردشگران از استان هرمزگان بودند. کمی میوه و عسل خریدم. نیم کیلو عسل، 40 هزار تومان. می گفت عسل مرکبات است! راستی گیاهان دارویی لاله زار مثل کرفس و آویشن معطر و مرغوب هستند. خشک شده آن ها در عطاری ها و سوپر مارکت ها فراوان یافت می شود.
وقتی برگشتیم همسر سرایدار برای «مادرها» دمنوش بابونه درست کرده بود.
شام خوردیم و برای خوابیدن آماده شدیم. حدود ساعت 11 بچه ها آمدند. حدود 20 نوجوان سن دبیرستان. تا پاسی از شب بیدار بودند. مربی شان با یکی از آن ها جر و بحث می کرد. حرف های درشتی می گفت...هوا کاملا خنک بود. بچه ها رختخواب شان را ردیف در حیاط پهن کرده بودند. نمیدانم کی خوابیدند؟ من خوابم برد.
روز دوم
طبق معمول قبل از طلوع بیدار شدم. بچه ها در حیاط هنوز خواب بودند. ما، اما، یکی پس از دیگری بیدار شدیم. حدود ساعت 7 با کسری رفتیم نانوایی. هنوز پخت نمی کرد. مجبور شدیم از همان سوپر مارکت نان لواش محلی که زنان در خانه پخت می کنند بخریم. در بیشتر قسمت های استان کرمان به این نان، نان تیری می گویند. چون با چوب تیر مانندی پهن می شود و روی تاوه و آتش هیزم پخته می شود. خوشمزه است. در مسیر، خانه ها، مغازه ها و خیابان را نگاه می کردم. بیشتر حال و هوای روستا را داشت. پیرمردی سوار الاغ بود و احتمالا به سمت مزرعه اش می رفت. بیشتر خانه ها قدیمی بود. آب زلالی در جوی سیمانی باریکی در کنار خیابان جاری بود. بالای در کوتاهی نوشته شده بود: «حمام تاریخی وکیل الملک لاله زار» درش قفل بود. نتوانستم چیزی را ببینم. در حیاط خانه ای سر شاخه های بالای درخت میوه که در گونی سفیدی بسته شده بود، نظرم را جلب کرد. نوعی محافظت از میوه ها در مقابل حمله گنجشک ها! با خودم گفتم : «کاش ظرافت بیشتری بخرج داده بودند!»
زهرا، صبحانه را آماده کرده بود. صبحانه کاملی داشتیم. پنیر، نیمرو، گردو، همان عسل مرکبات، شیر بز- که شب گذشته آقای سرایدار برای مان به سختی پیدا کرده بود. و البته چای.
امروز هماهنگ کرده بودیم که از کارخانه گلاب زهرای لاله زار دیدن کنیم. کارخانه بر فراز تپه کوتاهی قرار داشت. در اطراف کوه بود و دشت های سبز. پس از کمی معطلی در جلوی نگهبانی، وارد شدیم. اولین قسمت، سالن تحویل کالا بود. روستائیان، زن و مرد، گل های چیده شده را که درون گونی های سفید رنگ پلاستیکی بودند روی باسکول می گذاشتند. متوجه شدم که هر کیلو گل را به قیمت 10 هزار تومان از گل چینان، خریداری می کنند. کارگری گونی های گل را روی زمین خالی می کرد. دیدن آن همه گل به رنگ صورتی نافذ و عطر بهشتی آدم را به وجد می آورد.
وارد سالن بعدی شدیم که دیگ های بخار در آن قرار داشتند. (من قبلا نحوه گلاب گیری سنتی را در خانه دیده بودم. دیگ بزرگی است که به آن دیگ نِیچه می گویند. دو قسمت دارد. قسمت پایینی مثل یک دیگ معمولی است که دهانه آن تنگ تر از قاعده آن است. قسمت رویی محفظه ای است که داخل آن آب می ریزند و لوله ای به آن وصل است که یک سر آن در داخل دیگ و سر دیگر آن در بیرون است. هر چیزی که بخواهند به اصطلاح «عرق» آن را بگیرند با مقداری آب داخل دیگ می ریزند و در قسمت بالایی نیز آب ریخته می شود. این آب باید مرتب عوض شود تا خنک بماند. بخار در برخورد با سطح زیرین قسمت بالایی به مایع تبدیل و از طریق لوله به خارج منتقل و در ظرفی جمع آوری می شود.) سرکارگری که کنار دستگاه ایستاده بود قدری در مورد کارخانه برای مان توضیح داد. می گفت «کارخانه در سال 1357 با ابزار آلات سنتی شروع به کار کرده و کم کم توسعه یافته. در حال حاضر 13 پرسنل دارد. دستگاه ها در شیراز درست شده.» بوی عرق چهل گیاه می آمد. همان آقا گفت: «اینجا دو نوع دیگ داریم. دیگ های بزرگ برای گلاب گیری و دیگ های کوچک برای عصاره گیاهان دارویی دیگر مثل نعناع، آویشن و غیره. در دیگ های بزرگ 800 کیلو گل با 2200 لیتر آب وارد دیگ می شود...»
ایشان ما را به داخل سالن دیگری راهنمایی کرد و گفت: «این دستگاه ها اسانس یا روغن گل را می گیرند که معمولا به اروپا صادر می شوند.» در قسمت بالای دستگاه روغن زرد رنگ گل دیده می شد.
... سپس به سالن بسته بندی رفتیم. این سالن جذاب تر بود. امروز کارخانه عرق نعناع می گرفت. ولی بوی چهل گیاه می آمد. از فرایند پر شدن، بسته شدن درها و سپس بسته بندی شیشه ها خوشم آمد. کارخانه تمیز بود. بدون ریخت و پاش و شلختگی. متصدی این قسمت توضیح داد که: «برای صدور گلاب به کشورهای اروپایی از گالن های 22 لیتری استفاده می شود. در اروپا گلاب بیشتر مصرف آرایشی دارد. به کشورهای عربی صادر نمی کنیم.» این جمله آخر را با نوعی غرور و مباهات گفت!
سپاسگزاری و خداحافظی کردیم و کارخانه گل و گلاب را ترک گفتیم.
روز سوم
نام کارخانه گلاب زهرا با نام بانو «شهیندخت سرلتی» و همسرش «همایون صنعتی» گره خورده است. «همایون» فرزند «علی اکبر صنعتی» است. «علی اکبر» اهل کرمان و فردی متمول، خیّر وموسس پرورشگاه بچه های یتیم در کرمان بود. نام خانوادگی تمام بچه هایی که در پرورشگاه وی حمایت می شدند، برای تسهیل در تحصیل به «صنعتی» تغییر داده می شد. (از جمله نقاش و مجسمه ساز معروف « علی اکبر صنعتی» که از قضا اسم کوچکش با موسس پرورشگاه یکی است!)
علی اکبر-موسس پرورشگاه- چندین هکتار زمین در روستای لاله زار داشته که برای حمایت مالی بچه های یتیم سند آن ها را به اسم پرورشگاه می زند. وی در سال 1352 از دنیا می رود و پسرش همایون مسئولیت اداره پرورشگاه را عهده دار می شود. همایون و همسرش شهین دخت وقتی به لاله زار می آیند، متوجه می شوند که کشت عمده، در لاله زار تریاک است! آن ها هم چنین متوجه می شوند که گیاهان دارویی و معطر در لاله زار عطر و بوی بسیار خوبی دارند. بر این اساس همایون و شهین دخت با قدری مطالعه تصمیم به کاشت نهال های گل محمدی می گیرند. چند نهال را از کاشان می آورند و مزرعه کوچکی درست می کنند. عطر و اسانس گلی که در لاله زار به عمل آورده بودند، بسیار مرغوب تر از گل سایر مناطق و حتی کاشان بوده. علی رغم مخالفت روستاییان و تحمل سختی، آنان تصمیم به توسعه مزارع گل محمدی می گیرند و در اواخر سال 1356 کارخانه گلاب گیری را به شیوه سنتی احداث می کنند. در سال 1374 با نصب دیگ های بخار کارخانه مکانیزه و صنعتی می شود. مدیریت کارخانه بر عهده خانم شهین دخت بوده است. بانوی گل محمدی، اصفهانی الاصل بوده و در سال 1383 از دنیا میرود.
در سوئیت کتابی بود با نام «حاجی مراد» نوشته تولستوی و ترجمه همایون صنعتی. در فرصت کمی که داشتیم چند صفحه آن را خواندم. جالب بود. بعد از سفر نسخه دیجیتال را پیدا و مطالعه کردم.
بعد از اتمام بازدید از کارخانه بلافاصله به سوئیت برگشتیم تا زودتر ناهار را آماده کنیم. امروز باید «مادرها» را هم با خود می بردیم. روی همان اجاق هیزمی داخل حیاط جوجه کباب درست کردیم.
حدود ساعت 5 به سمت سایت گردشگری رفتیم. ورودیه هر خودرو 10 هزار تومان بود. یک پاکت زباله هم تحویل مان دادند و گفتند اگر زباله را پس بیاورید یک شیشه گلاب دریافت خواهید کرد. برای فرهنگ سازی در زمینه «نریختن زباله» شروع خوبی بود. کمی امیدوار شدم. سایت گردشگری بسیار شلوغ بود. از طرز لباس پوشیدن خانم ها معلوم بود بیشتر از استان هرمزگان هستند. در کرمان اصطلاحا می گویند : «بندری ها».
از روی تپه ای آبشاری روان بود. دریاچه کوچک و آبی رنگ نیز در نور آفتاب می درخشید. از پنجره ماشین و در حال عبور این ها را دیدم. مردم در حال پیاده روی به سمت آبشار بودند. منم دلم می خواست کنار آب بروم. «جلال»، اما توقف نکرد. مسیر خاکی و پیچ در پیچ را پیش رفتیم. از تپه ای بالا و سپس پایین رفتیم. حالا کوه ها، دره ای با آبی روان و سیاه چادرها، دیده می شدند. جاده تمام شد. اینجا آخر خط بود! کنار سیاه چادرهای عشایر پیاده شدیم. تصمیم داشتیم، کشک بخریم. بساط زندگی شان را خیلی شلخته بر دامن دشت بکر و زیبا، پهن کرده بودند. داشتم به گسترش گردشگری در سال های اخیر در کشور فکر می کردم: اگر این طور پیش برویم و فرهنگ گردشگری و نگهداری از طبیعت آموزش داده نشود، ته مانده طبیعت زیبای مان را بر باد خواهیم داد!
کشک نخریدیم. چون از شیر گوسفند تهیه شده بودند و شیر گوسفند کمی طعم نامطبوع دارد. من البته پول کافی هم همراه نداشتم.
جلوتر رفتیم. اینجا خلوت بود. دو خانواده که لباس بلوچی به تن داشتند، و اکثرا خانم بودند، کنار نهر آب، فرش پهن کرده بودند. متوجه شدیم که از ایرانشهر برای گل چینی به لاله زار آمده اند.
طبیعت، اینجا، کامل بود: کوه و دره، نهر آب، و گوسفندانی در حال چرا، گل های بنفش و خوشبوی وحشی. حسابی احساس خوشبختی داشتم! فرش پهن کردیم. «مادرها» همین جا نشستند. از نسکافه ای که از مریوان خریده بودم آماده کردیم و خوردیم... اینجا خیلی چسبید. و به موازات نهر آب پیاده روی کردیم. «کسری» حسابی عکاسی کرد. آفتاب در شیب غروب افتاده بود. هوا داشت خنک می شد...برگشتیم. پاکت زباله را تحویل دادیم و یک شیشه گلاب دریافت کردیم!
برای شام کنسرو خریدم. نانوایی حسابی شلوغ بود. شاطر دست تنها و سیگار به لب، به کندی در تنور دوار، نان می پخت. با کمک کسری چند نان فطیر خریدیم. بچه ها امشب هم در حیاط خوابیدند. از کوهپیمایی آمده بودند و زودتر از دیشب خواب شان برد.
صبح روز بعد (شنبه 7 مرداد) پس از صرف صبحانه و خداحافظی با سرایدار و همسرش به سمت کرمان راه افتادیم. از نگار رد شدیم. راهداری در حال ترمیم روکش آسفالت بود. ماشین ها را به سمت یک جاده خاکی فرعی هدایت می کردند. تعجب کردم که چرا این روز شلوغ را برای ترمیم جاده انتخاب کرده اند؟