مقدمه
این اولین سفره خارجیه که من (حمید) و محبوبه بعد از ازدواجمون رفتیم. برای این سفر تقریبا یکسال بود داشتیم پس انداز میکردیم بدون اینکه مقصدمون مشخص باشه! یکی از ویژگیهای این سفر این بود که بخشی از هزینه رو (دقیقا ده میلیون ریال پول رایج کشور) سایت لستسکند تقبل کرده بود و اصلا انگیزه این سفر این بود که بتونیم از این جایزه استفاده کنیم، قبل از اینکه مهلت استفاده از اون تموم بشه. داستان این جایزه هم از این قرار بود که سال قبل در بخش ویدیو آماتور مسابقه لستسکند ویدیو مون چهارم شد و یک تومن اعتبار برنده شدیم. ویدئویی که برای ساختش کلی زحمت کشیده بودیم و وقت گذاشته بودیم و راجع به صحنهها و موزیکش فکر کرده بودیم. خلاصه که این اولین جایزه زندگی بعد ازدواجمون بود که اصلا تصورشو نمیکردیم و تا روز اخر فکر میکردیم فقط چهارم شدیم و نفر چهارم هیچ جایزهای نداره! حالا کلی حساب و کتاب میکردیم که چجوری این پول رو خرج کنیم! قبل از ارمنستان تصمیم داشتیم بریم کیش و یا قشم، اما خیلی زود فهمیدیم که تابستون اونجاها خیلی خیلی گرمه و اصلا صلاح نیست نه که قبلش ندونیم اونجاها گرمه ولی خب دوست داشتیم خودمونو گول بزنیم ولی بالاخره تصمیم این شد بریم ارمنستان! در نهایت به حول قوه الهی و با صعود تورم و سقوط ارزش پولی با این پول فقط تونسیم دو شب هتل سه ستاره توی ایروان رزرو کنیم.
کاش سایت لستسکند میتونست این یک تومن رو نقدا پرداخت کنه و یا میتونست خدمات خرید بلیط اتوبوس رو هم اضافه کنه چون بلیط اتوبوس رو نمیشه کاری کرد اما واسه اقامت میشه با هاستل و یا کوچسرفینگ و یا کار در سفر هزینهها رو پایین نگه داشت. البته یکی از ایراداتی که میشه به سایت تریپ دات آیآر گرفت این بود که نمیتونستن برامونهاستل رزرو کنن وگرنه میتونستیم سه شب رزرو داشته باشیم و کمتر هزینه کنیم. قبل سفر کلی درباره هاستلها اطلاعات کسب کرده بودیم و دو تاهاستل خیلی خوب رو نشون کرده بودیم ولی نشد رزرو کنیم. پشتیبانی سایت تریپ دات آیآر هی میگفت این هتلی که شما انتخاب کردید هتل نیست و هاستله! و کیفیت خوبی نداره و اتاق اشتراکیه و خلاصه تمام نکات منفی رو بهمون یادآوری کرد، اما ما هم اصرار داشتیم که هاستل باشه چون نظرات دیگر کاربران رو توی سایت tripadvisor خونده بودیم و امتیاز خوب هاستل رو دیده بودیم و دوست داشتیم با بقیه مسافرا تعامل داشته باشیم. اما در نهایت گفتند نمیشه که ما هم از علتش بی اطلاعیم. قبل از این سفر مدتها درباره ارمنستان تحقیق کرده بودیم و اطلاعات نسبتا جامعی درباره تاریخ، جغرافی، فرهنگ، آداب و رسوم و جاذبههای گردشگری این کشور داشتیم. چون حدود 3-4 ماه قبل دوتا پادکست درباره ارمنستان ساخته بودیم که اگه با سیاستهای سایت لستسکند مغایرت نداشته باشه میتونیم اینجا هم منتشر کنیم. خلاصه با کولهباری از اطلاعات و دانش تئوری قدم بر این سفر عملی گذاشتیم.
آغاز سفر
بعد از رزرو دو شب هتل سه ستاره پریمر از سایت تریپ دات آیآر و خرید بلیط اتوبوس و در دست داشتن پرینت خرید اینترنتی بلیط اتوبوس بار سفر رو بستیم. ۱۳ شهریور 1398 از بجنورد حرکت کردیم به سمت پایتخت! چون ۱۴ ام ظهر باید از تهران به سمت ایروان حرکت میکردیم.
صبح تقریبا ساعت هشت رسیدیم تهران و بعد از خوردن صبحونه همیشگی املت در ترمینال شرق، به سمت ترمینال غرب حرکت کردیم. چون وقت زیادی داشتیم با کولهای قرمز بر دوش کمی تو خیابونهای تهران قدم زدیم و مردم رو تماشا کردیم و از سختی و پرمشغله بودن زندگی در تهران حرف زدیم. چون از قبل بلیطهارو انلاین رزور کرده بودیم دغدغهای بابت دیر رسیدن و استرس نرسیدن بلیط نداشتیم. مبلغ بلیط از تهران به ایروان ۲۵۰ تومن ولی از ایروان به تهران ۳۵۰ تومن بود. که هیچوقت چرای این قضیه رو نفهمیدیم! بعد از رسیدن به ترمینال غرب اول دفتر شرکت تعاونی رو گشتیم و بلیطهامون رو پرینت گرفتیم و سری هم به تعاونیهای دیگه زدیم و اطلاعات سفرشون رو گرفتیم. آخه یجورایی عادت کردیم به جمعآوری اطلاعات و هرچیزی که مربوط به سفر باشه، مثل قیمت دربستی اتوبوس، نرخ رفت و برگشت، ایام شلوغی مسیرها و پیدا کردن زمان خلوتی برای استفاده از تخفیفات، و حتی بازدید ماشینها از لحاظ کیفیت و ... یجور اعتیاد شغل محسوب میشه که درگیر گردشگری هستیم. بعد از گرفتن شماره رانندهها و تعاونیهای مختلف و آگاهی از اینکه تعاونی ما نهار نمیده! رفتیم نهار خوردیم. اتوبوس با کمیتاخیر اومد و ما هم طبیعتا با کمیتاخیر سوار شدیم و حرکت کردیم. مسافرهای مختلف و غریبه که همه مقصدمون غربت بود. جووونهای تنها، خانواده، زن و شوهر که هرکدوم با هدفهای مخلتف و انگیزههای متفاوت سفر میکنند. دختری که تنها سفر میکنه پسری که با دوستاش راهی سفر شده، پدری که به همراه خانوادهاش قصد تفریح در ارمنستان رو داره و کوهنوردی که به عشق صعود قله میره به این کشور. و من و محبوبه که با کلی انگیزه و و هدف عازم این سفر شدیم.
ارتباطمون با همسفرامون در حد لبخند بود و تعارف خوراکی و سوال پرسیدن راجع به ارمنستان و اطلاعات سفر که مربوط میشه به همون اعتیادمون برای کسب اطلاعات. حالا چالش ما توی این سفر این بود که واقعا باید چجوری این همه راه خودمونو سرگرم کنیم؟ آخه تو سفرهای دوستانه داخلی از مسیر چیزی نمیفهمیدیم چون دایم درحال شوخی و خنده و بازی بودیم؛ پانتومیم، همخوانی با آهنگها، جرات یا حقیقت. توی این سفر به فکرمون رسید که با همسفرامون پانتومیم بازی کنیم. یه نگاه به مسافرا کردیم و دنبال یافتن آدمی پایه برای اینکار گشتیم. اما با این فکر که شاید بقیه مثه ما خل و چل نباشن و اتوبوس یک مکان عمومیه و نباید آرامش حتی یک نفر رو هم بهم زد و این تفکرات پشیمون شدیم و نشستیم چندتا فیلم دیدیم البته به لطف وایفای رایگان اتوبوس. با این حال بیشتر مدت اتوبوس سواری رو خواب بودیم. اما این همه خواب از کجا میومد؟! شاید در زندگی گذشتمون یه خرس قطبی بودیم، کسی چه میدونه. بالاخره ساعت ۳:۳۰ صبح رسیدیم به مرز نوردوز. چشمهای خوابآلود و پف کرده و قیافههای درهم ترکیب جذابی بود برای ورود به یه کشور خارجی.
در مرز یکی از نکاتی که توجهمون رو جلب کرد حجم چمدون بقیه مسافرا بود. وقتی تو مرز پیاده شدیم و بقیه چمدوناشونو تحویل گرفتن که به سمت گیتها برن دیدم هرکسی حداقل یه چمدون بزرگ و یه ساک کوچیکتر حتی داشت گاهی دوتا چمدون بزرگ داشتن. اونوقت ما دوتا فقط یه کوله قرمز با یه کاور زرد که روی کوله کشیده شده بود داشتیم. هرچقدر فکر کردیم نفهمیدیم دقیقا چی با خودشون میبرن؟! آیا همش لباسه؟ آخه اگه شوی لباس هم میرفتن باز هم حجم لباسا زیاد بود. آیا همش خوراکیه؟! که خب با این حجم خوراکی قطعا باید اونور یه فروشگاه بزرگ میداشتن. خلاصه با توجه به اینکه اصلا به ما چه مربوط و یادآوری این جمله نغز و نیکو که، سرت توکار خودت باشه، رفتیم دنبال کار خودمون.
همه توی صف به نوبت میرفتیم سمت گیتهای تحویل و کنترل پاسپورت و چمدونها (تصویر شماره 1). اطرافمون پر بود از کسایی که میگفتن درام، درام، آقا درام نمیخوای؟ خانوم درام ارزونتر دارم. ولی ما با حس نامطمعنی نسبت به این افراد پولمون تو صرافی که ۲۴ ساعته بازه تبدیل کردیم. فکر کنم نرخ تبدیل واسمون 24.4 تومن شد که از این به بعد به اختصار هر درام رو 25 تومن درنظر بگیرید.
تصویر شماره 1: صف کنترل پاسپورت و چمدونها در مرز نوردوز
وقتی پول کشورتو تبدیل میکنی به پول کشور دیگه اونم پولی که ارزشش از پول تو بیشتر باشه، یاد همه غم و غصههات میفتی و این شعر: چی بودی چی شدی تو!! هر درام ۲۵ تومن پول ماست. واقعا چرا؟ چی شد که اینجوری شد؟
چرا این گربه یهو اینقدر ضعیف و خونگی شد؟ با کلی سوال و افسوس پول رو چنچ کردیم و رفتیم تو صف، صفی که شبیه صفهای نذری گرفتن و صف خرید مرغ و گوشت در ایرانمون بود، شلوغ و نامنظم. کلا مردمان همیشه در صف هستیم و اصولش رو همیشه درست رعایت میکنیم، اصولی مثل: اول من بعدا بقیه! و اصلا هم مهم نیست صف چی باشه! توی صف اولین چیزی که توجهمونو جلب کرد تابلوی داروها و وسایلی هست که ورودش به کشور ارمنستان ممنوعه. یهو یاد قرصهایی که همسرم واسه کمر دردش برداشته بود افتادیم و شبیه این بچه مثبتا به مامور ایرانی نشون دادیم، آقا اجازه کدومو نمیشه برد؟ اون هم فقط کدئین رو برداشت و توی یک کشوی پر از دارو گذاشت و گفت بقیه مشکلی ندارن. خداروشکر به موقع متوجه شدیم و گرنه قاچاق بزرگی انجام میدادیم و اعتبارمون زیر سوال میرفت . قیافههای مامورین زیاد خندان و سرحال نبود، البته اینکه ساعت ۳:۳۰ صبح روز پنج شنبه سر کارن ظاهرا تاثیر زیادی تو این قضیه داره! ولی خب حتما اونها هم شیفتهای مختلفی دارن. ولی در مجموع هم مامورین ارمنی و هم ایرانیها کلا سرحال نبودن. از گیت کنترل پاسپورت که رد شدیم باید مسیری رو پیاده میرفتیم تا گیت ارمنستان و کنترل نهایی و خروج از مرز ایران منتظر اتوبوس میشدیم.
ما چون فقط یه کوله داشتیم سبکبال بودیم ولی بقیه که بار سفرشون زیاد بود به سختی مسیر رو میومدن و ما مثل فرشتههای نجات گاهی کمکشون میکردیم. و اما اونور مرز، انتظار پشت انتظار. همه رو ی زمین نشسته بودن و منتظر اتوبوسشون بودند. یه عده از ساعت ۱ بامداد اونجا بودند و هنوز که ساعت 4 صبح بود اتوبوسشون نیومده بود. ما این صحنه رو تو تلوزیون دیده بودیم که پناهندهها یکجا جمع شده ان و هرکسی یجایی دراز کشیده و خوابیده. فکر نمیکردم یه روزی تجربه اش کنیم. ظاهرا علت تاخیر این بود که رانندگان محترم لطف کرده بودن گازوییل و بنزین رو بصورت خیلی شیک و مجلسی با دبههای ده کیلویی (شما بخونید گالنهای 10 لیتری) قاچاق، عه ببخشید صادرات میکردن و از شانس ما امروز مامورین اتوبوسها رو خیلی سفت و سخت میگشتن. البته همه تاخیرها هم فقط بخاطر این قضیه نبوده و کلا مرز توی اون تایم شلوغ بود چون هم باید کانتینرها ترخیص میشدن و هم اتوبوسّها و نوبتشون باید رعایت میشد. علت صادرات! گازوئیل به این روش اینه که گازوئیل و بنزین در ارمنستان تقریبا لیتری یک دلار قیمت داره و در کشور ما ایران تقریبا یک دوازدهم دلار قیمت داره!
این اتوبوسها هر روز هفته به ارمنستان در رفت و آمدن و هربار هم این گشتنها تکرار میشه، حالا یک روز مامور خستهاس، یک روز مامور خوشحال نمیگرده، یکروز اون مامور متعهده هست میگرده، یکروز اون مامور پارتیه هست نمیگرده، خلاصه حداقل به ۱۰ حالت مختلف با جایگشتهای غیر تکراری میشه گازوییل و بنزین رو از مرز رد کرد و یا رد نکرد. اینقدر این روند تکراری و ادامه داره که میشه از طریق ریاضی براش برنامه منظم چید و نمودار تغییرات رسم کرد J حتی میتونی پیش بینی کنی کی میشه قاچاق، عه ببخشید صادرات کرد و کی نمیشه. خلاصه بعد از کلی تاخیر داد مسافرها دراومده بود آخه هوا کمکم داشت سرد میشد و عدهای بچه کوچیک همراهشون بود. از بین جماعت یه خانومیگفت خاک تو سر ما که اومدیم اینجا که اینجور خوار و خفیف بشیم، یکی میگفت اینا همش واسه اینکه تحقیرمون کنن و یکی میگفت بخاطر اومدن رییس جمهور روحانی به ارمنستانه، یکی میگفت قشنگ مشخصه عمدی دارن اذیتمون میکنن و یکی هم میگفت وقتی محرم پا میشی میای ارمنستان تفریح اینجوری میشه دیگه.
هرکسی استدالال و نظری داشت که میشد باهاشون به بحث و گفتگو پرداخت و سرگرم شد تا زمان بگذره. البته بعضیها هم خواب بودن و نمیشد باهاشون وارد بحث شد! بعضیها روی زمین دراز کشیده بودند و بعضیها هم نشسته خوابشون برده بود مثل خودم! و همسرم که طبق معمول کنجکاو دوربین به دست اینور اونور داشت گشت میزد، حتی تا قسمت کنترل اتوبوسها نفوذ کرده بود! اینو بعدا از روی عکسهایی که گرفته بود فهمیدم.
تا فراموش نکردم یک تجربه رو باهاتون درمیون بذارم، آقا هیچوقت توی مرز شکلات نخرید. چهارتا شکلات شد ۵۰ هزار تومان! اگر صبح میرسید مرز حتما قبلش تو مسیر صبحونتوتو بخرید. خلاصه بعد از تقریبا ۵ ساعت ماشین ما اومد و حرکت کردیم. اخرین مرحله کنترل پاسپورت خروج از دفتر گمرک بود که مامور میاد داخل ماشین و پاسپورتارو چک میکنه و یه نگاهی هم به خودت میندازه و تامام.
دوباره توی اتوبوس به خواب ادامه دادیم اما همسرم یهو بیدارم کرد گفت ببین این سواریه کنارمون راه میاد نکنه انتحاریه! ماشینمون کنار جاده ایستاد، بیرون و نگاه کردیم، راننده پیاده شد و چند گالن توی پلاستیک سیاه سوخت رو تحویل داد! چقدر رانندهمون مهربونه، برای دوستش سوغات آورده بود. محبوبه هم عین کارآگاههای تو فیلما ازشون عکس گرفت واس کجا؟ نمیدونم.
رسیدیم به شهر کوچک گوریس جایی که اتوبوسها واس صبحونه توقف میکنن. یه رستوران کوچک با پارکینگ بزرگ و کلی درخت انگور. سرویس بهداشتی رایگان داره و تمیزه. اما به انگورهای بالای سرتون حق ندارید دست بزنید. چون کاملا فارسی نوشته که دست نزنید. صبحونه نیمرو سفارش دادیم. جالبه پول نون رو جدا حساب میکنن! یعنی نون رو جدا باید سفارش داد. آخه مگه میشه نیمرو رو بدون نون خورد؟! پول صبحونمون ۱۵۰۰ درام شد. تصویر شماره دو منوی رستوران رو که به دیوار نصب بود رو نشون میده.
تصویر شماره 2: منوی رستوران بین راهی نزدیک شهر گوریس
وقتی صبحونهمون تموم شد یه گشتی توی محوطه زدیم. همسر کنجکاوم دوباره گفت بیا بیین اینجارو انبار سوختشونو یافتم! یه خونه کوچیک پر از دبههای بنزین و گازوییل. نمیدونیم راننده چجوری اینارو در حین اون گشتنهای لب مرز رد کردن. آخه حتی سپرهای ماشینو باز میکردن.
بعد از صبحونه سوار ماشین شدیم و جاده و طبیعت رو نگاه میکردیم و مقایسه میکردیم که درختهای اونها بیشتره یا درختهای ما؟! جنگلهای اونها تمیزتره یا جنگلهای ما؟! جادههای اونها بهتره یا جادهها ما؟! که البته بجز این مورد آخر که قطعا جواب جادههای ما بود، در مورد بقیه نمیشد راحت نتیجهگیری کرد پس دوباره خوابیدیم.
قبل از رسیدن به ایروان اتوبوس یک جای دیگه هم نگه داشت که محلیهای منطقه خوراکیهای محلی و میوه میفروختن ولی خب به نظر ما که هنوز عادت به پول اونها نداشتیم گرون محسوب میشد و از ترس اینکه مثل شکلات لب مرز الکی هزینه میشه ترجیح دادیم چیزی نخریم. فقط سرویس بهداشتی رفتیم که خیلی تمیز نبود. خوشبختانه تا اون منطقه سرویس بهداشتی ایرانی موجود بود.
بعداز تقریبا ده ساعت رسیدیم ایروان. قبل از هرکاری توی ترمینال بلیط برگشتمونو هم چاپ کردیم تا خیالمون از برگشت راحت بشه. روبروی ترمینال ایستگاه اتوبوس هست و ما تصمیم گرفتیم با اتوبوس داخل شهری به سمت هتلمون بریم و تجربه کسب کنیم. از زیر گذر رد شدیم و به اون طرف رسیدیم. یه پسر هندی دیدیم که خوشبختانه انگلیسی هم بلد بود و با پرسیدن از مغازه دارها شماره اتوبوسی که مارو تا هتل میبرد رو پیدا کرد و کمکمون کرد. خدایانش خیرش دهند. اتوبوسهای داخل شهری اونجا اندازههای مختلفی داره. از ونهای کوچک گرفته تا اتوبوسهای بزرگ. تعدادشونم خیلی زیاده. انگار به سراسر شهر میرن و این واس ما خوب بود. چون قیمت تاکسی گرونتر بود و ما بیشتر حمل و نقل عمومی رو دوست داشتیم تجربه کنیم. با شماره اتوبوس 5 و پرداخت ۲۰۰ درام تا نزدیکی هتل پریمر رفتیم. تصویر شماره 3 داخل همین اتوبوس رو نشون میده.
تصویر شماره 3: محیط داخلی اتوبوس شهری ایروان
هتل تقریبا کوچکی بود و با لابی کمی تاریک شبیه کافههای تو ایران. بعد از نشون دادن پاسپورتها و ووچر هتل کلیدهارو تحویل گرفتیم و مسئول راهنمایی مهمانان مارو تا اتاقمون همراهی کرد. یه خانوم تقریبا مسن با لباسهای غیر رسمی بود و فقط سرشو تکون داد که یعنی سلام. کارکنانشون شبیه یه هتل حرفهای و یا نیمه حرفهای رفتار نمیکردند. البته شاید اون چیزهایی که در دورههای آموزشی مربوط به گردشگری گذرونده بودیم مارو حساس کرده بود و چیزی که دیدیم خارج از تصوراتمون بود. ولی خب در یک هتلی مهمانهای مختلفی از سراسر دنیا داره حداقل چیزی که باید باشه، برقراری ارتباط اولیه خوب با مهمان و پوشش مناسب و خوش آمدگوییه که متاسفانه اینجا وجود نداشت. وارد اتاقمون شدیم و درحالی که خیلی گرسنه بودیم داشتیم فکر میکردیم آیا بیخیال شام بشیم یا دوباره برگردیم بیرون یه غذایی بخوریم. بین راه همون نزدیکی هتل یه فست فودی دیده بودیم در نهایت تصمیم این شد که همسرم وسایل و جابجا کنه و من برم شام بگیرم. کلا هزینه دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه برای شاممون شد ۱۳۵۰ درام.
راجع به نوشابه این رو بگم براتون، در ایران تقریبا ده ماهی هست که نوشابه نخوردیم. با همسر گرام! طی اقدامیخودجوش تصمیم گرفتیم نوشابه نخوریم. چون نوشابه پوکی استخون میاره، قند بالایی داره و کلی چیزهای بد دیگه ولی برای اینکه راه فرار داشته باشیم و تحریمهای خودجوش رو علیه خودمون دور بزنیم! گفتیم فقط وقتی کشور دیگهای رفتیم نوشابه بخوریم.
آخه واقعا کی برای نوشابه خوردن میره خارج؟! من همش میترسم یه روزی بیاد که بگن نوشابه مضر نیست تازه مفید هم هست و این مدت که نخوردیم از دستمون رفته. واس همین برای شام دوتا کوکا کولا گرفتیم. نمیشد اونجا برای حمایت از محصولات ایرانی نوشابه ایرانی خرید چون نیست! تصور کنید زمزم در ارمنستان. شام یکطرف و نوشابه یکطرف! خیلی نوشابه چسبید. بعد از شام و نوشابه! یه دوش آب گرم بهترین دوای خستگی بود که واقعا واسمون تاثیرگذار بود.
سرویس حموم و دستشویی تمیز بود همراه با حوله دست و مسواکهای یکبار مصرف و دو عدد شامپو بدن و سر. اما یک فاجعه همراه داشت، توالت فرنگی و نداشتن شیر آب کنارش. آقا چجوری باید ثابت کرد که دستمال توالت کاملا تمیز نمیکنه و برای شستشو نیاز به آب هست؟! آیا سازمانی هست که این موضوع رو براش با رسم شکل توضیح داد؟ تا تغییری در ساختار توالت فرنگی ایجاد بشه در کل دنیا؟ بالاخره تحت فشار فرنگیها خیلی سخت با این موضوع کنار اومدیم. البته توی هتل یه روش دیگه پیدا کردیم که صلاح نیست اینجا توضیح بدیم.
بعد از وصل شدن به وایفای هتل متوجه شدیم، خدای من اینجا تلگرام فیلتر نیست. خودش وصل میشد. چقد عجیب بود این قضیه، مگه میشه؟ مگه داریم؟! اشک تو چشامون جمع شده بود و در پوست خود نمیگنجیدیم. با هیجان تویتتر رو هم چک کردیم یهوقت فیلتر نباشه و نبود! خداروشکر. خب البته از اونجائیکه اصلا اکانت توئیتر نداشتیم زیاد توی خوشحالیمون تاثیری نداشت. چون هنوز سیمکارت ارمنستان رو نداشتیم از طریق اینترنت هتل به خونوادهها پیام دادیم که نگران نباشید ما هتلیم با وایفای و بدون فیلتر شکن. بیرون بارون میومد و سگها هم مثه اینکه دعواشون شده بود پارس میکردن و ما بدون حساسیت به این سروصداها خوابمون برد.
صبح روز بعد آماده شدیم واسه صبحونه خوردن. باید میرفتیم به سالن صبحونه در بین راه چشمون افتاد به استخر شنا، نگاهی بهم کردیمو لبخند زدیم و رفتیم طبقه همکف. دعا میکردیم که صبحونهاش مفصل باشه و تا ظهر سیر نگهمون داره. اما چنگی به دل نمیزد. بیشتر سبزیجات بود همراه سس، شیر سرد و آبمیوههای بدمزه. ترجیح دادیم پنیر و خامه بخوریم و چای شیرین. مشکلی که وجود داشت این بود که معمولا نون کم بود و مسئول تدارکات دونهای نون میذاشت تو سبد. اون هم نونهای کوچک و گرد فانتزی. خداییش سر صبح فقط بربری یا سنگک میچسبه با پنیر تازه، اون هم پنیر محلی، آخه تکههای پنیر نازک و کوچک که جوابگو نیست برادر من! زود تموم میشه. غرولند کنان صبحونه میخوردیم و چشم براه و منتظر نون بودیم تا این بزرگوار دونهای نون بیاره واسه صبحونه. اطرافمون چند نفر از کشورهای مختلف نشسته بودن و مشغول صبحونه خوردن بودن و احتمالا واسه اونها هم سوال بود که بقیه اهل کجان؟ بعد از صبحونه و برداشتن دوربین با عزمی جزم همراه
با پخش آهنگی شوورانگیز حرکت اسلوموشن در ذهن قدم در راه شناخت ارمنستان برداشتیم. البته این حس فقط تا جلو در هتل ادامه داشت! وقتی از در هتل زدیم بیرون نگاهی به اطراف کردیم و گفتیم حالا از کدوم طرف بریم؟ که خب طبیعتا برگشتیم تو هتل تا از رسپشن (اوووممم ... شما تو فارسی به رسپشن چی میگید؟!) هتل بپرسیم که اون هم اصرار داشت با تاکسی دربست بریم و نمیدونست کدوم اتوبوس به مرکز شهر میره. هدف اول رفتن به مرکز شهر و خریدن سیمکارت بود با پرسیدن شماره اتوبوس از جوانترها، چون احتمال انگلیسی بلد بودنشون بیشتر بود. بالاخره با اتوبوس شهری به سمت مرکز شهر رفتیم. بعد از پیاده شدن به دیدن ساختمون اپرا رفتیم (تصویر شماره4 و 5).
تصویر شماره 4 و 5 : ساختمان اپرا – ایروان
ساختمون اپرا جاییکه تیاترهای شهر اونجا برگزار میشه. در دو طرف ساختمون دو تا مجسمه بود که نمیشناختیم فقط میدونستیم اسم سازنده اینجا خاچاتوریانه. از خونوادهای که اونجا بودن پرسیدیم این مجسمهها کی هستن؟ اما اونها هم اونا رو نمیشناختن. مرد خانواده دید نه بالاخره تاکی ندونه این دو نفر چه کسانی هستن. رفت و نوشتهای که به زبان ارمنی پای دو مجسمه بود رو خوند و اومد گفت فلانی و فلانیان که خانومش در تکمیل حرفهای همسرش گفت نویسنده و نوازنده ارمنی هستند. یه نکته مثبتی که داشت این بود که صادقانه گفت نمیدونم و رفت که بفهمه و بما اطلاعت بده.
نکته اخلاقی: چه خوبه که بزرگانمون و بشناسیم و به فرزندانمون بیاموزیم!
کمی عکاسی کردیم و ویدئو کوتاه گرفتیم و به سمت مرکز شهر رهسپار شدیم (البته اینجا خودش مرکز بود و ما به سمت مرکزتر رهسپار شدیم!). اولین چیزی که با قدم زدن در خیابونهای شهر توجهتو جلب میکنه رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی و احترام به عابر پیاده است. همه فقط از رو خطوط عابر پیاده رد میشدند و پشت چراغها صبر میکردند. ماشینها با اطلاع از اینکه چراغ عابر پیاده سبزه پشت خط سفید قبل از خط عابر پیاده میایستادند تا عابر با خیال راحت عبور کنه واقعا کم نظیر بود. چون در ایران خیلی رعایت نمیشه و مردم بین ماشینها وول میخورن حتی در حضور پلیس با اینکه ما در ایروان به ندرت پلیس میدیم .
رسیدیم به تقاطعی که باید از اون رد میشدیم یه چراغ عابر پیاده داشت اما همش قرمز بود و ما خواستیم فرهنگمونو به نمایش بذاریم و پشت چراغ قرمز صبر کردیم تا سبز بشه و همچنان صبر کردیم و باز هم صبر کردیم اما چراغی سبز نشد! همینطور داشتیم صبر میکردیم که ناگهان یک فرشته نجات اومد و یه دکمه رو روی ستون کنارمون فشار داد و چراغ برای نیم دقیقه سبز شد و ماشینها متوقف شدن ماهم به همراهش از خیابون رد شدیم! فکر میکنم این فرشته رو خدا واسمون فرستاده بود!! تجربه اولمون بود و بی اطلاع از این چیزها و اگر نمیاومد ما تا صبح اونجا وایمیستادیم! همینقدر پایبند به مقرراتیم یا کاری رو انجام نمیدیم یا اگر انجام دادیم تا تهش هستیم!
وسط چهارراه که اطرافش پاساژها و مغازههای لوکس و محیطی برای قدم زدن و نشستن بود چند پلیس مرد و زن ایستاده بودند، با لبخند بهشون نزدیک شدیم و اطلاعاتی راجع به اینکه از کجا سیم کارت بخریم و چجوری میتونیم بریم معبد گارنی و کلیسا گغارد گرفتیم. پلیسشون با لبخند و حوصله تمام برامون توضیح میداد و حس خوبی به آدم منتقل میکرد.
بعد از خرید سیم کارت شرکت یوکام از محل نزدیک چهارراه به مبلغ ۱۰۰۰ درام به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم.
طبق گفته پلیس مهربان باید با اتوبوسهای آبی شماره ۸ یا 3 یا ۴۴ به خیابون نمایندگی مرسدس بنز میرفتیم و از اونجا سوار اتوبوس گارنی میشدیم. بخاطر وجود نمایندگی مرسدس بنز اون خیابون به همین نام معروفه. داخل خیابون که وارد شی اولین مغازه که توجهتو جلب میکنه نونواییه با کلی نونهای مختلف که شناخته شده ترینش با توجه به گفته همسرم نون کراسون هلالی شکل که نون مورد علاقه فرانسویهاست. ما هم خریدیم تا طعمشو تجربه کنیم. بین نون، شکلات بود که خوشمزهاش کرده بود. چند مدل نون دیگه هم خریدیم که خوشمزه بودند و صبحونه هتل رو جبران کرد. همونجا جلوی مغاره اتوبوسی توقف کرده بود (البته اتوبوس که چه عرض کنم! مینیبوس بگم بهتره) که نظرمون رو جلب کرد و متوجه شدیم خط مخصوص گغارد و گارنی و باید منتظر بمونیم تا ظرفیت تکمیل بشه و حرکت کنه. توی پس زمینه عکس شماره 6 مینیبوس خط گغارد و گارنی دیده میشه.
تصویر شماره 6 : نونهای خوشمزه و مینیبوس خط گغارد در پسزمینه
چون گارنی نزدیک تر بود توی ایستگاه گارنی پیاده شدیم که نباید این کارو میکردیم. باید تا گغارد میرفتیم و اول اونجارو میدیدیم و در مسیر برگشت گارنی رو بازدید میکردیم. همین اشتباه واسمون چند هزار درام آب خورد. با پرداخت مبلغ ۳۰۰۰ درام ورودی، وارد گارنی شدیم. معبد گارنی با ستونهای بزرگ و محوطهای بزرگتر رو به دره ای زیبا خودنمایی میکرد و از دور جلب توجه میکرد. تماما از سنگهای طوسی با سبک معماری رومی-یونانی ساخته شده که حتی سنگ نوشتههایی به زبان یونانی در اونجا یافت شده. بعد از رسمیشدن دین مسیحیت در ارمنستان تمامی معابد ویران یا به کلیسا تبدیل میشن، اما معبد گارنی سالم و پاپرجا باقی مونده. سرگذشت پرتلاطم این معبد در دل خود داستانهایی داره که خب ما ازشون بیاطلاعیم! این معبد کاربرد نظامی هم داشته و بارها و بارها بین دولتهای مختلف دست به دست شده گاهی ویران شده و دوباره پابرجا شده. اما آخرین بار توسط زلزله تقریبا ویران میشه که طی چند مرحله بازسازی میشه و به این شکل درمیاد و برای بازدید عموم آماده میشه. تصاویر شماره 7 الی 10 معبدگارنی رو نشون میدن.
تصاویر شماره 7، 8، 9 و 10: معبد گارنی از زوایای مختلف
زمانی که کاملا همه جاشو بازدید کردیم و فیلم و عکس گرفتیم متوجه آقایی با لباس محلی شدیم که ساز دودک مینوازه. دودک ساز اصیل ارمنیهاست و صدای زیبایی داره. از اون آقا خواستیم تا برای تهیه فیلم برای ما هم بنوازه که با کمال میل این کار رو انجام داد.
تصویر شماره 11: نوازنده ساز دودوک در معبد گارنی
مردمان کشورهای مختلف با زبانهای مختلفی اومده بودن تا گارنی رو ببینند چینی، روسی، فرانسوی، امریکایی، ایرانی و ... همه کنار هم بدون اینکه کسی از نژاد دیگری گلایه کنه. کاش دولتها هم مثل مردم به همین زیبایی و سادگی کنار هم دنیای بهتری میساختند. کاش...
بخاطر اشتباهمون که اول توی گارنی پیاده شدیم، مجبور شدیم تا گغارد تاکسی گرفتیم. نه اون انگلیسی و فارسی میفهمید و نه ما ارمنی و روسی! با زبان اشاره و کلمات مشترک روی کلمات "گغارد" و اشاره "برگشت به همین نقطه" روی ۱۵۰۰ درام توافق کردیم اما در بین حرفاش کلمه ایروان هم بود که ما فکر میکردیم تا ایروان با همین قیمت میبره که تا ایروان قیمت منصفانه و خوبی بود. اما وقتی به هتل رسیدیم 5000 درام خواست که دوباره با زبان بیزبانی فهمیدیم که 1500 درام فقط رفت و برگشت تا گغارد بوده و بقیهاش قیمت تا هتل بوده که اصلا دربارهاش حرفی نزده بودیم. بالاخره بیشتر از 4000 درام ندادیم درحالی که میتونسیم با اتوبوس با ۷۰۰ درام برگردیم. یعنی عملا 1800 درام بدون برنامهریزی و اشتباها خرج کردیم.
کلیسا گغارد هم در ارتفاع قرار داره و گویا بخشی از کوه مجاورشه که به این شکل تراشیده و ساخته شده. گغارد به معنای سرنیزه هست و نامشو از نام نیزهای که مسیح با اون مجروح شده گرفته. کلیسا در منطقهای خوش آب و هوا و زیبا واقع شده که رودخانهای از کنارش رد میشه و به زیبایی منطقه اضافه کرده. تصاویر شماره 12 و 13 نمایی از کلیسای گغارد را نشان میدهد.
شماره 12 و 13: کلیسای گغارد
بیرون محوطه کلیسا پلی هست که با گذشتن از اون وارد درهای میشید. در دست چپ محوطهای کوچک هست زیر کوه پر از سنگهایی که روی هم سوار شدن و مخروط گونه چیده شدند. دلیل اینکار رو نفهمیدیم و کسی پیدا نکردیم که بتونه واسمون توضیح بده (تصویر شماره 14).
تصویر شماره 14: سنگهای روی هم چیده شده در غار کنار کلیسای گغارد که دلیل این امر رو نمیدونیم
در انتها و تاریکی فضا زیر کوه عکس مسیح به چشم میخوره و چندین سکه هم اونجا کنار عکس وجود داشت. ظاهرا عدهای با کلی آرزو و خواسته به اونجا اومدن و از مسیح برآورده شدنشو خواستن، شبیه اعتقادات ما به مکانهای مذهبی مثل امامزادهها. در دره درختانی دیده میشه که نخهای رنگی مثل میوههای فصلی خودنمایی میکنند که به نظر میآد توسط دلی پر از آرزو گره خوردند. ما ایرانیها هم این اعتقاد گره زدن و دخیل بستن رو داریم مثل سبزه گره زدن و پارچه گره زدن بر درختان اطراف امامزادهها و مکانهای مذهبی. اما آیا واقعا گره زدن بر درختان حرکت درستیه؟ شاید فقط ایجاد یک حس خوب باشه و شاید هم افراط در چیزی که طی روند غلط بین مردم رایج شده و باعث شده خیلیها ازین حس سواستفاده بکنند و مردم رو بیشتر به سمت خرافه سوق بدن. با بودن در کنار مردمانی که دینهای مختلفی دارند کمی بفکر فرو میریم و ناخودآگاه دنبال شباهتها و تفاوتها میگردیم. امیدواریم همه گره این آدمهایی که اینجا گره زده بودن توسط همون چیزی که بهش معتقدن گشوده بشه. فقط با این حجم از گره و سنگ چین امیدوارم حاجتها قاطی نشه و گرهها درست گشوده بشه .ولی واقعا چه خوبه که ما آدمها هم وقتی میتونیم گره از کار هم باز کنیم و به همدیگه کمک کنیم.
در محوطه داخلی کلیسا عروس و دامادی مشغول عکاسی بودن و مهمونها هم در اطراف مشغول سلفی گرفتن و تمرین ژست واس عکاسی. تعداد افراد همراه عروس و دوماد حداکثر 15 الی 20 نفر بودند که حتما یکی شون خواهر شوهر عروسه! چه معنی داره عروس و دوماد جایی برن و خواهر شوهر عروس اونجا نباشه (تصویر شماره 15).
تصویر شماره 15: عکاسی عروس و دوماد در کلیسای گغارد
فضای کلیسا حال و هوای پویا و در جریانی داشت و واسمون جالب بود. اونور یکی مشغول گره زدن و طلب خوشی و لبخند اینور یکی مست و غرق در آرزوی برآورده شدهاش. اینجاها بود که دست همسرم رو گرفتم تا هوای عروسی و لباس عروس و مهمونی بهسرش نزده منطقه رو ترک کنیم. دختر است دیگر یهو هوایی میشه! آخه ما با توافق همدیگه عروسی نگرفتیم چون به نظرمون همون یک مجلس مفصلی که اول گرفته بودیم کافی بود.
و اما رسیدن به هتل همانا و درد جای پول اضافهای که پرداخت کرده بودیم همانا. وقت زیادی داشتیم و دلمون نمیخواست با موندن در هتل هدرش بدیم. به بهونه نهار خوردن زدیم بیرون تا گشتی حوالی هتل بزنیم. از دور هم مجسمه مادر دیده میشد ولی نمیدونستیم دقیقا چقد باید راه بریم. نزدیکی هتل یه غذاخوری سنتی بود وارد سالنش شدیم که قیمتها رو ببینیم اما خوشبرخوردی خانومیکه صاحب اونجا بود باعث شد موندگار بشیم و یهو به خودمون اومدیم دیدیم داریم فیش رو پرداخت میکنیم. دوتا غذای سنتی به اسمهای قارنی یارخ که غذای ترکیه و تقریبا میشه بادمجون شکم پر و ایشلی کوفته خوردیم. از اونجائیکه توی خارج نوشابه واسمون آزاد بود طبیعتا با هر غذایی هم نوشابه سفارش میدادیم تا کمبود نوشابه خونمون رو جبران کنیم! چشیدن غذاهای جدید و محلی یکی از علایق ماست و هرجایی که سفر میکنیم تجربش میکنیم. البته این تجربه واسمون یکم گرون بود. تصویر شماره 16 ایشلی کوفته رو نشون میده.
تصویر شماره 16: ایشلی کوفته و نوشابه!
راستی کلمه تخفیف رو هم به ارمنی یاد گرفتیم و باعث شد کمی ناچیز تخفیف بگیریم. "زِخچ" به معنای تخفیفه، یاد بگیرید شاید روزی به دردتون خورد. اطلاعات دیگهای که گرفتیم این بود که برادر شوهر خانوم مدیر همین رستوران در کانادا رستوران دارن و میتونیم در سفر به کانادا به مدیر اونجا بگیم ما از دوستان خانوم برادرتون هستیم به ما "زِخچ" بدید.
بعد از صرف نهار به طرف مجسمه مادر در یک خیابون مستقیم راه افتادیم. اطراف رو که نگاه میکردیم بعضی خونهها مثل قصر ساخته شده بودن و بعضی خونهها کاملا قدیمی و معمولی. اختلاف طبقاتی همه جای دنیا هست اما بعضی جاها بیداد میکنه و روح مردمو زخمیو بیمار میکنه! ۰۲۱ هیچکس!
تو خیابونها بیشتر ماشینهای بنز، کادیلاک، هیوندا و تویوتا و چندتا مدل دیگه دیده میشه. فقط بی انصافیه که پراید نداشتن! داشتیم توی خیابونا دنبال نیسان آبی میگشتیم که پیدا نکردیم! کمکم داشت دلمون واس نیسان آبی تنگ میشد که چشممون خورد به یه ماشین شاسی بلند بنز مشکی که کنار یکی از همون قصرها پارک شده بود. با دیدن این ماشین یاد و خاطره نیسان از ذهنمون پاک شد دلمون برای سیاه خوشکله قنج رفت! متاسفانه با کلاس بازی درآوردیم و ازش عکسی نگرفتیم! با این حال تصمیم گرفتیم برگشتیم ایران از تولیدات داخلی حمایت کنیم و کاری با این ماشینّهای اجنبیها نداشته باشیم! البته اینکه پول خریدن این ماشینها رو هم نداریم توی این تصمیم ما بی تاثیر نبود!
همینجوری که به مجسمه مادر نزدیک میشدیم هوا به سمت تاریکی میرفت و کوچهها و خیابونا تاریکتر میشد. ولی تونستیم در نور باقیمانده عکاسی کنیم. مجسمه مادر نماد شکوه و پیروزی ارمنستانه. مادری تنومند در وسط محوطهای بر بالاترین نقطه شهر که از تمام نقاط شهر دیده میشه با شمشیری در دست نگهبان خاک وطن که طبق شنیدهای بخاطر مشکلات بین ارمنستان و اذربایجان نوک شمشیر به سمت اونهاست. اما مادر شمشیر رو در دستش جوری گرفته که حالت جنگ نداره و میخواد بگه ما قصد جنگ نداریم ولی نگهبان وطنمون هستیم. البته این برداشت ما بوده و انشالله که اون هم همین قصد رو داشته باشه! مجسمه مادر جایگزین مجسمه استالین شده که پس از پایان دولت دیکتاتوری شوروی رو همان پایه نصب شده و احتمالا یاداور زنی جسور و دلیره که برای وطنش جانش رو از دست داده. در پای مجسمه قبر سرباز گمنامی وجود داره که نماد قربانیان جنگه و مردم هرساله در یه تاریخی به این مکان میان و علاوه بر جشن پیروزی، به سررباز گمنام گلی رو به رسم یادبود هدیه میدن و احترام میذارن. تصویر مجسمه مادر و محوطه ازراف اون رو میتونید در عکسهای شماره 17 و 18 ببینید.
تصویر شماره 17: مجسمه مادر ایروان – روز
تصویر شماره 18: مجسمه مادر ایروان - شب
پایین فضای مجسمه موزه وزارت دفاع وجود داره که آثار تاریخ جنگ جهانی دوم و جنگ قره باغ به نمایش گذاشته شده ولی متاسفانه اون تایم بسته بود. اطرف مجسمه هم ماکت موشک و تانکهایی دیده میشد که برای کوکان و برای بالا رفتن ازشون سرگرم کننده بود. پارک پیروزی که مجسمه مادر در اون قرار داشت محلی برای سرگرمی و شادی خانوادهها و بچهها بود و همچنین قدم زدنهای عاشقانه زیر سایه مادر نگهبان و دلسوز! کمکم هوا داشت تاریک و سرد میشد و باید برمیگشتیم هتل، تو راه برگشت کمی میوه خریدیم. بعضی کشورها میوههای خاص خودشونو دارن اما ارمنستان میوه جدیدی نداشت. فقط طعمشون کمی فرق داشت. قیمت میوهها به نسب مناسب بود اما در مقایسه با ایران گرونتره. قیمت بعضی از میوهها رو توی عکس 19 ببینید.
تصویر شماره 19: قیمت بعضی از میوهها در ارمنستان
توی ارمنستان اگه گیاه خوار باشی با هزینه کمتری میتونید شکمتونو سیر کنید. بعد از پیاده روی کوتاه به هتل رسیدیم، این آخرین شبی بود که هتل رزرو داشتیم و باید فردا اتاق رو تحویل میدادیم. صبح بعد از دوش گرفتن اتاق رو تمیز کردیم! آیا باید تمیز تحویل میدادیم؟
یکی از اخلاقهایی که همسر من داره اینکه وقتی بیرون هم غذا میخوریم در پایان ظرفهارو رو جمع میکنه و با دستمالی اگر خورده نون و زبالهای ریخته باشه از روی میز برمیداره. یا مثل الان حموم هتل رو مرتب کرد و آب گرفت و ملحفه و تخت رو مرتب کرد! و وقتی بهش میگم بابا بیخیال خودشون مرتب میکنن میگه ما ایرانی هستم باید نماینده فرهنگمون باشیم. بهش میگم خب چرا توی ایران هم همینکارو میکنی؟! میگه اونجا نماینده شهرمونیم. مطمئنم وقتی تو شهر خودمون هم هتل بگیریم همه جارو مرتب میکنه و اینبار میگه ما نماینده خودمونیم.
صبحونه نه چندان خوب هتل رو خوردیم و از هتل زدیم بیرون. چون تو سایت کوچسرفینگ درخواست اقامتمون توسط یه آقای اهل روسیه و هم خونهای اهل اوکراینش پذیرفته شده بود و خونهشون توی ایروان بود عاقلانه نبود از ایروان خارج بشیم و دوباره شب برگردیم و ترجیح دادیم داخل شهر رو بگردیم. در نتیجه به سمت کاسکاد و هزار پله رهسپار شدیم و طبق معمول با مینی بوسهای داخل شهری و ارزون رفتیم. دیگه در پیدا کردن شماره مینیبوسها خبره شده بودیم و میتونسیم به کتاب راهنمای مینی بوس برای توریستها ترتیب بدیم! کاسکاد تقریبا در مرکز شهر قرار داره، فضایی بزرگ که آثار هنری برخی هنرمندان کشورهای دیگه رو در اون به نمایش گذاشتن. مثل شیری که از لاستیکهای ماشین ساخته شده بود و مجسمه یه خانوم تپلی که وسط کاسکاد دراز کشیده بود که از لحاظ شرعی میشد بهش ایراد گرفت!(تصویر شماره 20)
تصویر شماره 20: یکی از مجسمههای اطراف محوطه کاسکاد
بعد از دیدن آثار هنرمندان پله پله تا ملاقات خدا رفتیم. میگن ۱۰۰۰ پله است اما در واقع گویا ۵۷۰ یا ۵۷۲ پله است. ولی واقعا خیلی پله است که میتونید اصلا پلهها رو بالا نرید و وارد مجموعه بشید با پله برقیهای متعدد تا بالا برید و از مجموعه خارج بشید و منظره شهر رو از بالا ببینید و از همون پله برقیها دوباره بیاید پایین. ما خودمون هم وسطای راه این قضیه رو فهمیدیم. داخل مجموعه موزه وجود داره که ما بعضی از آثارش رو نگاه کردیم. طبق معمول من تنبل از پله برقی رفتم و همسر ورزشکارم از پلهها اومد. میتونید نمای بالای کاسکاد و عکسهای مربوط به این محوطه رو توی تصاویر 21، 22 و 23 ببینید.
تصاویر شماره: 21، 22 و 23: نماهای مختلف از کاسکاد
بعد از کاسکاد به سمت خیابون شمالی رفتیم. همون جایی که پر از مغازههای لوکس و رستورانهایه که بیرون صندلی چیدن.
به محض ورود احساس کردیم عجیب شلوغ شده و عدهای با لباس فرمهای مشابه اینور اونور میرن. اونروز یکشنبه و آخر هفته محسوب میشد و روز تعطیلی ارمنیها بود گفتیم شاید چون تعطیلیه اینجوریه. اما جلوتر رفتیم دیدیم پرچم روسیه رو گذاشته بودن و آهنگ روسی پخش میشد. با پرس و جو فهمیدیم روز ملی مسکو رو توی ایروان دارن جشن میگیرن! در دو طرف خیابون غرفههای فروش صنایع دستی بودن (تصویر شماره 24) و وسط رو محصور کرده بودن برای برنامههاشون.
تصویر شماره 24: یکی از غرفههای فروش صنایع دستی
اینور ارمنیها به مناسبت روز ملی مسکو برنامه داشتن اونور روسهای مقیم با یونیفرمهای نظامی برنامه داشتن. بهترین زمان بود برای آشنایی ما با فرهنگ روسها. از همه طرف صدای موزیک و خنده میومد و خوشحالی. قرار بود برنامههاشون ساعت ۱۴ شروع بشه. توی عکس شماره 25 به مناسبت جشن روز مسکو بچهها داشتن حرکات موزون انجام میدادن.
تصویر شماره 25: حرکات موزون جشن روز مسکو در ایروان
ما هم تصمیم گرفتیم تا اون موقع بریم نهار بخوریم و دوباره برگردیم. بعد از برگشت دیدیم سربازای کشور دوست و همسایه روسیه دارن نذری میدن. الکی پول به نهار دادیم حیف شد. غذای نذری از بلغور درست شده بود و مردم در صفهای نامنظم تلاش میکردن یه ظرف غذا بگیرن. با اینکه درماه محرم ایران نبودیم ولی تونستیم نذری بخوریم.
جلوتر گروههای رقص نووجونها یکی یکی روی صحنه میرفتن و برنامشونو اجرا میکردن. بهترین روز بود برای گرفتن فیلمهای کوتاه. محبوبه سرگرم برنامهها شده بود و فیلم و عکس میگرفت و دوست نداشت از اون مکان بریم و عین بچهها میگفت بمونیم بمونیم بمونیم! الکساندر هم که قبول کرده بود امشبو خونشون بمونیم پیام داد من تا قبل ساعت ۱۸ خونهام بعدش میرم بیرون و تا ۱۲ شب. ما مجبور بودیم زودتر بریم اما محبوبه همچنان میگفت بمونیم. کمی بعدتر الکساندر پیام داد امشب نمیرن بیرون و خونه هستن و هر تایمیخواستیم میتونیم بربم خونشون. این خبر خوبی بود واس محبوبه و خبر بدی واسه من، چون کوله رو دوش من بود.
توی همین حال و احوال رفتن و نرفتن بودیم که از خیابون کناری گروهی از دختر و پسرای جوون طبل زنان رد میشدن که محبوبه بهم گفت: ببین بالاخره هیئت عزاداری رو هم پیدا کردیم! آخه هم مشکی هم پوشیده بودند. اون لحظه واقعا یاد دستههای عزاداری تو محرم افتادیم ولی در واقع گروهی بودن که داشتن میرفتن استادیوم واسه تشویق تیمشون. اگه اشتباه نکنم اونروز ارمنستان با کشور بلاروس بازی داشت.
بعد یه سری هم به میدون جمهوری رفتیم. اونجا هم شلوغ بود. داشتیم از ساختمونها و مشاهده مردم لذت میبردیم. کمکم بارون گرفت و ما به زیر ساختمون اداری که دور میدون بود پناه بردیم. همونجا رو زمین نشستیم کولهمون رو به دیوار تکیه دادیم و رفت و آمد مردم رو تماشا کردیم و از بارون لذت بردیم که یه آقایی اومد گفت داداش شما ایرانین؟ گفتیم اره مگه اینقدر تابلوعه؟! بعد گفت جایی ندارید برید که تو این بارون اینجا نشستید؟ گفتیم جا داریم اما واس لذتش اینجاییم. بعد گفت من مدیر یه دیسکوام اگه خواستین میتونم ردیف کنم برید داخل و کارت ویزیتشو داد بهمون. محبوبه کارت و نگاه کرد و خندید و گفت استغفرالله عکس کارتو نگاه کن! تصویر خواهرانی با پوشش نامناسبه! بعد یارو گفت نه بابا اینجوری نیست! محیط خانوادگیه. این حرفو که زد خندیدیم و ازش تشکر کردیم و به لطف این دوستمون معنی محیط خونوادگی رو هم فهمیدیم. بعد گفتیم بهتره تا شهرداری نیومده جمعمون نکرده پاشیم بریم.
چراغهای ساختمونها که معماری مخصوصی داشتن روشن شده بود و جون میداد واسه عکاسی. هوا عالی بود، نم بارون، بوی خیس اسفالت، شاید بشه بخشی از این حس و حال رو از عکسهای شماره 26 و 27 دریافت کرد.
تصویر شماره 26 و 27: ساختمانهای اطراف میدان جمهوری
با تاریک شدن هوا تصمیم گرفتیم شبهای هزار پله رو هم ببینیم پس به سمتش راهی شدیم. کاسکاد توی شب هم قشنگ بود، مخصوصا وقتی نم بارون بهش خورده باشه (تصویر شماره 28).
تصویر شماره 28: کاسکاد در شب
قدم زنان رسیدیم به یه رستوران خوشگل و تصمیم همونجا شام بخوریم.
درس چندم: در رستورانهای زیبا غذا نخورید چون حتما گرونن!
رستوران ایتالیایی بود و با کارکنانی با یونیفورم سفید و مشکی. آقا پیتزا ایتالیایی چرا اینقد نازکه؟! اما به نظرمون یکی از جاذبههای رستوران دستشوییاش بود! واقعا دستشویی قسمت مهمیه توی رستورانها و اماکن عمومی و بعضی سرویس بهداشتیها واقعا جذابند جوری که واقعا باید ازشون عکس گرفت. سرویس بهداشتیاشون سبک قدیمی با شیرآلات و سینک از جنس فلز برنج بود. طراحی خوبی بود دوست داشتیم (تصویر شماره 29).
تصویر شماره 29: شیرآلات برنجی قدیمی در سرویس بهداشتی رستوران ایتالیایی
خلاصه بعد از خوردن پیتزای نازک و گرون در رستوران ایتالیایی پسر جوونی که از خدمه اونجا بود گفت شما ایرانی هستین؟ گفتم ای بابا! یعنی واقعا اینقد تابلویم؟! نمیدونم پیتزا خوردنمون تابلو بود یا قیافههامون. به خانومم گفتم نکنه پیتزارو با نون خوردیم باز؟! که گفت نه بابا نون نداشتیم که! خلاصه گفتیم اره ایرانی هستیم. بعد پرسیدیم چجوری فهمیدی داداش؟! ما مورد داشتیم با امریکاییها اشتباه گرفته شدیم تو از کجا فهمیدی؟! گفت چون ایرانیها نسبت به روسها انگلیسی رو نرمتر صحبت میکنن. روسها کلمات رو سفت و خشک ادا میکنن و این حرفها! بعد از دوست شدن و کمی صحبت درباره غذا و بعضی دوستان ایرانی همین کارمند رستوران و ردوبدل کردن اکانت اینستاگرام کمکم باید میرفتیم خونه دوستمون الکساندر.
الکساندر پسری اهل روسیه بود. ظاهرا وی در خانوادهای متدین و دیندار چشم به جهان نگشوده بود! و از اونجایی که اهل درس و مشق نبوده و پارتی هم نداشته که استخدام بشه، روی به نوازندگی آورده و درام مینوازید! درام سازی شبیه در قابلمه است که چند سالیه رواج پیدا کرده و صدای واقعا زیبایی هم داره. اسم هم خونهای الکساندر، رومنا اهل اوکراین بود و ظاهرا وی نیز در خانوادهای متدین بدنیا نیومده. او نیز بچه درسخون نبوده و مانند الکساندر درام مینوازه. اما به دور از شوخی آدمهای خونگرمی بودند. این اولین باری بود که مهمون دو غیر ایرانی میشدیم. بعد از اینکه رسیدیم خونه، الکساندر که شخصیتی آرام داشت مارو به صرف چای دعوت کرد و ما هم آبنباتی که سوغات شهرمونه (بجنورد) رو بهشون دادیم. رومنا بعد از چایی و کمی شوخی و خنده از جمع ما جدا شد. ما هم بعد از کمی زمان یخ هامون باز شد و با الکساندر مشغول صحبت بودیم. از همهچی حرف زدیم؛ مشکلات ارز، تورم، شرایط سخت زندگی و سبک زندگی و شغلمون، علایقمون، اشتراکات کشورها، جاذبهّهای کشورها و ...
بعد همسر فداکار من بعد از خوردن چای شروع به شستن لیوانهای چای و ظرفهای نهار یا شام اونها کرد و مطمئنم اگر خسته نبود تمام خونه رو تمیز میکرد. چون واقعا نامرتب بود و احتیاج به تمیزکاری حسابی داشت. بعد خستگی حاصل از حل مسایل دنیا و خاورمیانه! رفتیم که بخوابیم. ولی ای کاش کیسه خوابامونو اورده بودیم. چون رختخوابی که قرار بود روش بخوابیم زیاد تمیز به نظر نمیاومد. امان از زندگی مجردی! خوشبختانه با خودمون ملحفه داشتیم که روی تشک پهن کردیم و با خیال راحت خوابیدیم.
از اونجائیکه مقصد روز بعدمون خارج از شهر بود باید صبح زودتر راه میافتادیم. شب با الکساندر هماهنگ کردیم که ما ساعت 7 میزنیم بیرون و گفت اگه ما خواب بودیم و بیدار نشدیم شما خواستید برید، کلید فلان جا است. زمانی که از خونه خارج شدیم الکساندر و رومنا خواب بودن اما به لطف پارس سگ صاحبخونه بعد از دیدن ما دیگه خواب نبودن. خلاصه خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. به محض خارج شدن از خونه با سوال همیشگی روبرو شدیم، کدوم طرفی بریم و با اتوبوس شماره چند؟ ولی تا شکم سیر نباشه مغز که کار نمیکنه. از یه نونوایی چند نوع نون خریدیم و و ارمنی انگلیسی اطلاعات اتوبوسو گرفتیم. برای رسیدن به اتوبوسی که به مقصد اچمیازدین میرفت مجبور بودیم اول با یه خط دیگه خودمونو به ایستگاه اتوبوس خط اچمیازدین برسونیم. همین پرس و جوها به زبانی غیر مشترک کمی سخت بود ولی خب توی این مدت هم ما کمی ارمنی یاد گرفته بودیم و هم شانسمون تعداد کسانی که انگلیسی بلد بودن بیشتر شده بود! با اتوبوس شماره ۲۰۳ از ایروان به سمت اچمیازدین رفتیم و نزدیکی کلیسا پیاده شدبم با هزینه ۷۰۰ درام به همین ارزونی. اگه قرار بود با نرمافزار یاندکس تاکسی دربست بگیریم باید نزدیک به 4000 درام هزینه میکردیم.
کلیسای جامع اچمیادزین مجموعه ای چند کلیسای بزرگ و کوچک، باغ، تالار ، قصر، موزه و ... است که به کلیسای مادر هم معروفه و از اهمیت و احترام قابل توجه در نزد ارمنیها برخورداره. برای دیدن کامل ساختمون ها باید حداقل ۱.۵ساعت زمان وقت صرف کرد. این مجموعه ورودی نداره و رایگان میتونید واردش بشید و از دیدن معماریها لذت ببرید. ساختمانهای زیادی داخل محوطه کلیسا وجود داره که بخشی از اونها رو توی تصاویر 30 و 31 میتونید مشاهده کنید.
تصاویر شماره 30 و 31 : ساختمانهای مختلف در محوطه کلیسای اچمیازدین
البته از شانس ما خود کلیسا در حال تعمیر بود و نمیتونستیم داخل کلیسای اصلی رو ببینیم. این کلیسا قدیمیترین کلیسای ارمنستانه که هنوز هم پابرجاست(تصویر شماره 32).
تصویر شماره 32: کلیسای اچمیازدین در حال تعمیر
در دور دستها کلیسا دیگهای هم دیده میشد (تصویر شماره 33) و چون نتونستیم داخل چمیازدین رو ببینیم هوس کردیم تا اون کلیسای دیگه رو ببینیم. پس از محوطه اچمیازدین خارج شدیم و به سمت کلیسای دیگه که تا اون لحظه توی برنامهمون نبود حرکت کردیم.
تصویر شماره 33: نمای کلیسای سنت گایان از داخل محوطه کلیسای اچمیازدین
محوطه کلیسا آدم رو یاد خونهها و باغهای قدیمی ایرانی میافتاد که ابتدا باغ بود و بعد عمارت. کلیسای تقریبا بزرگی بود که شبیه کلیساهای دیگه از جنس سنگ ساخته شده بود. مسیحیها در اماکن مذهبیشون زیاد از رنگها استفاده نکردن.
برخلافشون ما ایرانیها مساجد و عمارتهامون پر از رنگ و طرح و نقشه و سعی کردیم زیباترین هنرهامون رو توی مساجد خرج کنیم. مثل مسجد شیخ لطف الله که نهایت هنر و ظرافت درونش بکار رفته. اما معمولا داخل کلیساهای ارمنستان مکان تاریکیه که فقط چهره عیسی به محض ورود نور داره و باقی نقاط در تاریکی مرموزی فرو رفتن. تا به اینجا هنوز حتی اسم کلیسا رو هم نمیدونستیم. از کلیسا اومدیم بیرون و روی یک صندلی نشستیم و کمی توی نت درباره قدمت کلیسا و اسم و رسم اون تحقیق کردیم. "کلیسا سنت گایان مقدس" متعلق به قرن هفتم میلادیه که به همراه اچیازدین و کلیسای سنت هریپسیم سه تا کلیسای معروف شهر واغارشاپات (شهر اچمیازدین) رو تشکیل دادند که جزو میراث جهانی یونسکو ثبت شدهان. عکسهای این کلیسای زیبا رو میتونید در ادامه ببینید (تصاویر شماره 34، 35 و 36).
تصاویر شماره 34، 35 و 36: نمایهای مختلف کلیسای سنت گایان مقدس در شهر واغارشاپات (اچمیازدین)
بعد از بیرون اومدن از کلیسا متوجه پیرمرد مهربونی شدیم که با آرامش کامل مشغول کوتاه کردن شمشادهای کنار کلیساس و ما با لبخندی از کنارش رد شدیم. سمت محوطه مربوط به قبرستان رفتیم که بنظر میرسید کشیشها و مدرسین کلیسا و افراد مربوط به کلیسا در اونجا دفن شدند. با دیدن هر بار سنگ قبرها برامون یاداوری میشه که همهمون یه روزی از این دنیا میریم و چیزی جز یه سنگ به یادگار نمیذاریم. چقدر خوب بود که قبرهاشون ساده و بی الایش بود با اینکه شاید در زمان خودشون فرد مهم و تاثیر گذاری بودند.
کمکم داشت گشنمون میشد و از اونجائیکه واسه شب هیچ برنامهای نداشتیم کجا بخوابیم تصمیم گرفتیم شب رو در همین شهر اقامت کنیم. گرچه میتونستیم برگردیم پیش الکساندر و رومنا ولی ترجیح دادیم توی همین شهر بمونیم. نزدیک اچمیادزین آدرس هاستلی رو پیدا کردیم و رفتیم بهش سری بزنیم. ابتدای کوچه یه فست فودی بود که از کنارش با حسرت رد شدیم اما گفتیم اول ببینیم این هاستل چطوره بعد به فکر غذا بیفتیم.
بعد رسیدن به هاستل اول فکر کردیم مهد کودکه و اشتباه اومدیم. اما بعدش متوجه شدیم نه درسته، هم رستوران بود هم کارگاههای آموزشی واسه بچهها داشتن هم هتل بود و هم هاستل با محیطی شاد و رنگی. چون کمی خسته بودیم بدون چونه زدن اتاق رو به قیمت ۱۲۰۰۰ هزار درام گرفتیم اتاقی واقعا تمیز با حموم اختصاصی داخل اتاق و دکور های چوبی و رو تختی های سنتی و تمیز. میشد گفت از هتل پریمر بهتر بود و خیلی هم قیمتش مناسبتر (تصویر شماره 37).
تصویر شماره 37: فضای داخلی هاستل Machanents در شهر واغارشاپات
طبق معمول همسرم وسایلو مرتب کرد و من رفتم نهار بگیرم از همون فست فودی که علامت گذاشته بودیم. بعد از خوردن نهار تا ساعت 6 استراحت کردیم و آماده رفتن به کلیسا زورانتس شدیم. با تاکسی یاندکس خودمون رو به اونجا رسوندیم هزینه دقیقش یادم نمیاد ولی فکر کنم حدودا 500 درام شد. هزینه ورودی به داخل این مجموعه نفری ۱۳۰۰ درام بود که با چونه زنی و نشون دادن کارت تورلیدری فقط از همسرم هزینه رو گرفتن. بالاخره کارتم یهجایی به درد خورد. یه مسیر نسبتا طولانی رو باید پیاده تا به محوطه کلیسا برسی. اونجاها پر بود از عروس و دامادهایی که واس عکاسی اومده بودن و ماهم برای کلیپمون ازشون فیلمو عکس گرفتیم (تصویر شماره 38).
تصویر شماره 38: عروس و دومادهای محوطه کلیسای زوارنتس
از کلیسای زوارنتس فقط ستونهاش مونده که نمای تاریخی و زیبایی برای عکاسی داره (تصویر شماره 39 و 40).
این کلیسا یکی دیگه از اماکن باستانی و قدیمی ارمنستان محسوب میشه و یکی از نمونههای معماری ارمنی با پلان دایره محسوب میشه. هیچ سقفی توی این بقایا و مخروبهها نمونده ولی همین باقیموندهها هم زیبایی بصری دارن.
تصاویر شماره 39 و 40: کلیسای زوارنتس
با تموم شدن تایم بازدید عموم ما هم به سمت در خروجی رفتیم. دوطرف خیابون درختان سیب و به دیده میشد که آدم هوس میکنه یواشکی بره و از شاخه بچینه ولی از اونجائیکه نماینده ایران بودیم و این حرفا! کاری نکردیم.
برای رفتن داخل شهر باید از جاده اصلی رد میشدیم تا بتونیم تاکسی بگیریم. اما از دور نمای کلیسای دیگهای دیده میشد و با گفتن جملهی "بنظر نزدیک میاد" به سمتش پیاده حرکت کردیم. اما اونجا بود که فهمیدیم اماکن از آنچه که شما میبینید به شما نزدیک نیستند.
خلاصه تقریبا 40-50 دقیقه پیاده رفتیم تا به کلیسا رسیدیم. کلیسای هریپسمه که تا قبل از رسیدن بهش هیچ اطلاعاتی ازش نداشتیم. بعد از سرچ فهمیدیم ظاهرا یه کلیسا به همین نام توی قزوین هم هست که نمیدونیم آیا به هم ارتباطی دارن یا نه. این کلیسا هم زیبایی خاص خودش رو داشت و ظاهرش با کلیساهای قبلی متفاوت بود اما درونش تقریبا مثل قبلیها بود. این کلیسا هم متعلق به قرن هفتم میلادی و مثل کلیسای گایانه داستانهایی برای نحوه ساخت این کلیساها وجود داره ولی از اونجائیکه از صحتشون اطلاعی نداریم پس تعریفیشون نمیکنیم. عکس شماره 41 نمای بیرونی این کلیسا رو نشون میده.
تصویر شماره 41: کلیسای هریپسمه
بعد از بازدید از این کلیسا شب رو توی هاستل خوب و تمیز خوابیدیم و برنامه فردا رو چیدیم که به سمت خور ویراپ در نزدیکی مرز ترکیه بریم. صبح روز بعد و بعد از مرتب کردن اتاق و خوردن صبحونه از هاستل زدیم بیرون و به دنبال ارزونترین راه برای رسیدن به خور ویراپ گشتیم. جادههای بین شهری از واغارشاپات تا خور ویراپ بود اما بعد از مشورت با چند نفر که گفتند احتمال پیدا کردن ماشین خطی توی این جادهها تصمیم گرفتیم مجددا به ایروان برگردیم و از اونجا با اتوبوسهای خطی به خور ویراپ بریم. پس با اتوبوس خطی به ایروان برگشتیم و با پرس و جو فهمیدیم که باید خودمونو به ایستگاه اتوبوس پشت راهآهن برسونیم تا از اونجا با ماشینهایی که سمت خور ویراپ میرن بریم. وقتی رسیدیم گفتند ماشین خور ویراپ دو ساعت دیگه حرکت میکنه ولی یه ماشین دیگه تا نزدیکی اونجا میره. خوشبختانه یه دختر جوون و موجه که انگلیسی هم بلد بود به کمکمون اومد و تونستیم با کمک اون ماشینی که تا نزدیکی خور ویراپ میرفت رو پیدا کنیم. با پرداخت نفری 250 درام سوار اتوبوس شدیم و تا نزدیکی مقصد رفتیم. اونجا هم با یه ماشین با پرداخت 1000 درام تا خود خور ویراپ رفتیم.
منطقه زیبایی بود. صومعه خور ویراپ در قرن 7 میلادی ساخته شده و از اون موقع پابرجا مونده اما چیزی که ما رو مجاب کرد تا برای دیدن این صومعه و کلیسا وقت بذاریم و هزینه کنیم کوههای آرارات در خاک ترکیه بود. این کلیسا در نزدیکی مرز ترکیه قرار داره و از اونجا میشه به راحتی کوههای آرارات رو دید.
تصویر شماره 42: صومعه خور ویراپ
تصویر شماره 43: نمای صومعه خور ویراپ بر بلندای تپه
طبق معمول این چندروزه که توی اماکن عمومی و خاص عروس و دوماد میدیدیم اینجا هم عروس و دوماد بود. اما بعد از عروس دوماد و عکاسیهاشون یه مراسم دیگه هم برگزار شد که واسمون خیلی جالب بود. مراسم غسل تعمید بچهها (تصویر شماره 44). بچه به همراه پدر و مادر و فکر میکنیم پدربزرگ و مادربزرگش در جلوی کلیسا کنار کشیش بودند و کشیش هم یک سری حرفهایی رو با لحن خاصی میگفت که طبیعتا ما چیزی نمیفهمیدیم اما میشد فهمید که داره دعا میخونه. گاهی با صدای بلند و رسا میخوند و گاهی آروم حرف میزد. در حین مراسم هیچ کس دیگهای بجز کشیش حرفی نمیزد. خود بچه که حدودا چهار یا پنج ساله بود هم تو خودش بود و دست پدر و مادرش رو گرفته بود یا بهتره بگیم والدینش دست بچه رو گرفته بودن و بچه هم همه حواسش به اطراف بود. بعد پیراهن کودک رو درآوردن و پاچههای شلوارش رو بالا کشیدند و کشیش از داخل یک تشت تن و پاهای بچه رو خیس کرد و بعد با حوله خشکش کردن و در نهایت کشیش با قرار دادن صلیب روی سر کودک و اولیا و خوندن دعا مراسم تموم شد و نوبت کودک بعدی شد.
تصویر شماره 44: مراسم غسل تعمید در کلیسای خور ویراپ
در یکی از ساختمونهای کلیسا یک راه پله خیلی باریک و تنگ به پایین وجود داشت که به سختی میشد وارد اتاق کوچک زیر زمین شد که با یک لامپ کوچک و شمع روشن بود. حدس میزنیم یا مکانی برای زندانی بوده و یا برای مخفی شدن افراد و یا حتی برای دعا خواندن افرادی خاص! خدا میدونه کاربریه واقعی اون اتاق چی بوده. با تموم شدن مراسم و بازدیدمون از ساختمانها قصد برگشت به ایروان رو داشتیم. کوله به دوش چند کیلومتری کنار جاده راه اومدیم تا به جاده روستایی رسیدیم. ابتدای جاده ایستادیم و بعد از چند دقیقه یک زن و مرد که از روی ظاهر و ماشینشون میشد فهمید کشاورز هستن واسمون نگه داشتند و تا ابتدای جاده اصلی ما رو با خودشون بردند. هیچی از زبون همدیگه نمیفهمیدیم ولی با لبخند با هم در تماس بودیم. وقتی به سر جاده اصلی رسیدیم بعد از چند دقیقه ایستادن کنار جاده اینبار یک ماشین شاسی بلند (اینجوری نگاه نکنید ما از ماشینها فقط پراید و پیکان و پژو رو میشناسیم و بقیه رو به رنگشون صدا میزنیم، مثلا میگیم سوار یه ماشین شاسی بلند سفید شدیم! خودتون باید با همین توصیفات اسم ماشین رو بفهمید!) واسمون نگه داشت و طبق معمول نه ما ارمنی و روسی میفهمیدیم و نه آقای راننده فارسی و انگلیسی و آذری. خلاصه با اشاره دست و پا و سر و گردن کج کردن چشم و چالمون با هم ارتباط گرفتیم. نا گفته نماند همیشه با گوگل مپ حواسمون بود که کجا داریم میریم تا از مقصدمون دور نشیم. خلاصه با این هیچهایکهایی که کردیم هزینه برگشتمون به ایروان صفر درام شد.
از روز قبل هم توی کوچسرفینگ یک نفر درخواستمون رو قبول کرده بود که شب خونه اونها باشیم اما روز پیام داد که برنامهاش تغییر کرده و نمیتونیم شب پیشش باشیم. واسه کس دیگهای درخواست دادیم که خوشبختانه قبول کرد و قرار شد شب پیش خونواده ایشون باشیم. وقتی رسیدیم ایروان ساعت حدود 4 عصر بود ولی از اونجائیکه این دوستمون تا ساعت 10 نمیتونست مارو قبول کنه و ماهم کمی خسته بودیم باهماهنگی با دوستمون درخواست رو کنسل کردیم و رفتیم یک هاستل نزدیک میدون جمهوری گرفتیم تا استراحت کنیم و شب آخر در ارمنستان رو توی یک هاستل خوابیدیم. روز بعد هم با اتوبوس به تهران برگشتیم و از اونجا هم به شهر خودمون بجنورد رفتیم. خلاصه هزینه این سفر رو در جدول 1 میبینید. این هزینهها از زمانی که از خونه خودمون خارج شدیم تا دوباره بعد از 8 روز ( 6 روز کامل در خاک ارمنستان) به خونه خودمون برگشتیم محاسبه شده و شامل همه هزینهها است.
ارمنستان جاهای دیدنی دیگهای هم مثل دریاچه سوان داره. ولی چون کوه و دشت و بیابون و دریا و دریاچه و آبشارهای زیادی رو توی ایران خودمون دیده بودیم و باور داشتیم احتمالا طبیعت ایران خودمون زیباتره، برای بازدید از زیباییهای طبیعی ارمنستان وقت نذاشتیم. در کل کشور ارمنستان برای شروع سفرهای شخصی و بدون تور گزینه خیلی خوبیه چون اشتباهات در محاسبات و حساب و کتابها و برنامهریزیها زیاد براتون گروون تموم نمیشه و میتونید با هزینههای کمتر تجربههای خوبی بهدست بیارید.
کلیپ خلاصه سفر رو میتونید در این قسمت مشاهده کنید.
میتونید پادکست کشور ارمنستان رو که چند ماه قبل از سفر ساخته بودیم رو در این بخش گوش بدید.