راز و نیاز با زمین (سفرنامه خوزستان) + سفرنامه صوتی

4
از 57 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
راز و نیاز با زمین + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
20 خرداد 1399 09:00
84
15.2K

راز و نياز با زمين

 

سفرنامه را صوتی گوش کنید!

 

زمين گرد است. اين جمله را بارها از بچه‌گي شنيده‌ايم اما مثل بسياري از واقعيت‌هاي ديگر، شايد آنطور كه بايد و شايد آن را نشناختيم. زمين گرد است و متعلق به تمامي جانداران. همه موجودات از آن زندگي مي‌گيرند و در ساختنش سهم دارند. همه موجودات كه با تمامي انواع ديگر در ارتباطند. آدمي مرز مي‌سازد، قطعه بندي مي‌كند، براي ورود يا خروج از قطعه‌اي اجازه صادر مي‌كند، بدون اينكه بياموزد به زمين و موجوداتش چگونه احترام بگذارد. كاش بياموزيم كه هستي ما با هستي زمين مرتبط است و هرچه انجام دهيم، به خودمان باز مي‌گردد. دل‌نوشته من اين بار صرفا سفرنامه نيست، بلكه گفتگوي عاشقانه چشم‌هاي من است با زمين. اين بار از معبدي به موزه‌اي و از جزيره‌اي به شهري، راه‌ها را طي نمي‌كنم بلكه سفر من از بوته‌اي به گلي و از صخره‌اي به جويباري است. اين‌بار درختي را طواف مي‌كنم و روح بزرگ هستي را ستايش. هر بار فرصتي براي بودن در طبيعت به من ارزاني شد، برايم ناكافي بود. در اين مقوله هميشه زياده‌خواهم و از تماشاي طبيعت سيراب نمي‌شم.

هنوز يك ماه تا پايان سال 97 باقي مانده بود كه حال و هواي دشت سوسن به سرم زد. منطقه‌اي  در هفتاد كيلومتري ايذه، واقع در استان خوزستان كه تا آن روز با عكس‌هايش مرا مجذوب خود كرده بود. به پيشنهاد خواهرم تور كمپي سه شب و سه روز را از گروه گشتا براي سه نفر خريداري كرديم. هزينه تور بدون غذا 340 هزار و همراه با ناهار و شام 460 هزار تومان بود. قرار شد من و پگاه صبح  اخرين روز اسفند ماه با هم از تهران به اصفهان بريم و پس از يك شب و يك روز استراحت، همراه با خواهرم و گروه گشتا راهي دشت سوسن بشيم. چون به جاي اتوبوس، با ماشين شخصي پگاه مسير تهران به اصفهان رو طي كرديم، لحظه‌هاي شيرين ماجراجويانه ما از همون لحظه ترك تهران آغاز شد. جاده از هميشه برام قشنگ‌تر شده بود. چند بار به بهانه خوردن صبحانه و ميوه و ناهار توقف كرديم. خونه‌هاي گلي اطراف و نشستن روي زيراندازي كه كنار ماشين پهن كرديم و ... اونقدر ما رو سرگرم كرد كه حوالي عصر به اصفهان رسيديم. شب عيد رو همراه با خانواده جشن گرفتيم و روز اول فروردين حوالي ساعت نه شب همراه با كوله باري از وسايل مختلف سوار اتوبوسي شديم كه قرار بود ما رو به منطقه‌اي ازدشت سوسن، به اسم دشت مرغا ببره(margha). ناحيه‌اي كه پشت سد شهيد عباسپور قرار داره. درواقع تور ليدر اصلي ما در همون منطقه منتظر ما بود و ما داشتيم به همراه يك گروه ديگه و تور ليدر ديگه‌اي به سمت اون‌ها مي‌رفتيم. شب شاد و شلوغي رو در اتوبوس سپري كرديم. اين، اولين سفر كمپي ما محسوب ميشد و ديدن اون‌همه وسيله نظير چادر مسافرتي، كيسه خواب، زيرانداز و... برامون تازگي داشت. صبح ساعت شش به پل هامون رسيديم، از تنها فروشگاه اونجا كمي خريد كردند و سپس سوار قايق‌هاي محلي شديم. خستگي راه و سرماي صبحگاهي و مه زيباي اطراف، مانع از تماشاي مناظر فوق العاده مسير نشد. در حاليكه از سرما خودم رو در قايق جمع كرده بودم، محو تماشا شدم. هيچ‌كدوم نميدونستيم كه روزها و شب‌هاي آتي چي در انتظارمونه.

عكس شماره1- مه صبحگاهی و قایق های محلی

1.jpg

عكس شماره2- لحظه های نخستین اولین بامداد دشت، سوار بر قایق

2.jpg

عكس شماره3- کمپ ما در اولین نگاه

3.jpg

عكس شماره4- جایی که قرار بود به مدت سه روز خانه ما شود

4.jpg

وقتي به محوطه كمپ رسيديم، تور ليدر اصلي ما، آقاي اصغرزاده به استقبالمون اومد و جايي كه براي چادر زدن ما در نظر گرفته بود رو بهمون نشون داد. سه بسته آب معدني و چند كيسه زباله هم تحويلمون داد و گفت اگه به آب جوش و شارژ موبايل و ... نياز داشتين، نزديك چادر خودم همه چي مهياست. در حاليكه دست‌هام از سرما بي‌حس شده بود سعي مي‌كردم به همسفرهام در برپا كردن چادر كمك كنم تا اين‌كه يكي از شيرين‌ترين جمله‌هاي زندگيم رو شنيدم " كمك نميخواين؟"

يكي از آقايون كمپ با ديدن وضعيت خسته و سرما زده ما و با پرسيدن اين سوال، فرشته نجاتمون شد. با كمك و مهارتش كه ناشي از تجربه سفر‌هاي كمپي بود، چادرمون رو سرپا كرديم و مثل سه تا جوجه به داخل چادر پناه برديم و همونجا صبحانه خورديم تا يكم گرم بشيم. بعد از صبحانه گشتي در حوالي كمپ زديم. دماي هوا يكم گرم‌تر شده بود و پياده‌روي هم به گرم‌تر شدنمون كمك كرد. اون‌وقت بود كه تازه صداي شور و شوق و تحسين ما از زيبايي‌هاي اطراف بلند شد. همه جا پر از گل‌هاي وحشي و شقايق‌هاي سرخ، بابونه‌هاي سفيد و سبزه‌ها و خزه‌هاي سبز و تازه و پروانه‌هاي رنگارنگ بود. درخت‌ها جوونه داده بودن و بعضي‌هاشون ميوه ‌‌كال داشتن. يه چيزي شبيه بادوم.  اونقدر شيفته زيبايي طبيعت اطرافمون شده بوديم كه فراموش كرديم از سرپرست گروه، برنامه و روال رو سوال كنيم. ظهر شده بود كه ناگهان يادمون افتاد ما بدون اينكه به كسي اطلاعي بديم، كمپ رو ترك كرديم و شايد بهتر بود قبلش باهاشون يه هماهنگي انجام مي‌داديم مخصوصا در روز اول كه هيچ تجربه‌اي در اين‌مورد نداشتيم. به اصرار من به كمپ برگشتيم و چقدر به موقع! قايق‌هاي محلي داشتن تعدادي رو براي بردن به دره پرندگان سوار مي‌كردن. هزينه براي هر نفر هم سي هزار تومان بود. يك ساعت رفت و يك ساعت برگشت با قايق طي مي‌شد و با احتساب حدود يك ساعت ماندن در دره، پس حدود سه ساعت زمان نياز داشت. در حاليكه با عجله سوار قايق مي‌شديم صدا زدم: پس ناهار؟

آقاي اصغر زاده جواب داد:  براتون نگه مي‌داريم.

عكس شماره5- قلاب ماهیگیری

5.jpg

عكس شماره6- منظره روبروی کمپ

6.jpg

عكس شماره7- همسایه های قرمز و زیبای ما

7.jpg

عكس شماره8- منظره ای که برای صرف صبحانه و ناهار انتخاب کردیم

8.jpg

عكس شماره9- قسمتی از تابلوی نقاشی خدا

9.jpg

عكس شماره10-سمت نسبتا خشک دشت، آن سوی آب

10.jpg

عكس شماره11-این صخره ها برای نشستن و استراحت کردن و تماشا کردنه، برای موندن و سریع عبور نکردن

11.jpg

عكس شماره12- آغاز مسیر پیاده روی ما

12.jpg

عكس شماره13-برای این رنگ آب، چه اسمی میشه گذاشت؟

13.jpg

عكس شماره14- مسیر پیاده روی ما تا بی انتها

14.jpg

عكس شماره15-رقص امواج از عبور قایقی در دور

15.jpg

عكس شماره16- نمی تونم ازشون چشم بردارم. واقعیتی که از رویا قشنگ تره

16.jpg

عكس شماره17-من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

17.jpg

هوا گرم شده بود و بادي كه بر اثر حركت قايق به سروصورت و موهامون برخورد مي‌كرد، لذت‌بخش بود. هر قسمتي از راه به طرز خاصي با قسمت ديگه متفاوت بود. يك طرف آب، نسبتا خشك . طرف ديگه يعني همون سمتي كه كمپ زده بوديم، بسيار سرسبز و چشم‌نواز. كافي بود به هر جهتي كه دوس داري سرت رو بگردوني تا ببيني اين همه تنوع  در دوسوي آب، چقدر به دل مي‌شينه. در پايان مسير يك ساعته، به آبشار بلندي رسيديم و از قايق پياده شديم. در حين بالا رفتن و نزديك شدن به آبشار، مشغول عكاسي شديم. يه زوج مهربون بهمون خرما تعارف كردن كه همون خرما باعث شد دوباره قند و انرژي ما تجديد بشه و در راه بازگشت با قايق، تموم يك ساعت راه رو آواز خونديم تا حدي كه يكي از اون‌ها با خنده گفت: عجب خرماي باانرژي بود! فقط زماني كه انبوه پرنده‌هاي آزاد و وحشي زيبا رو ديديم سكوت كرديم تا آرامششون رو بهم نزنيم. در اواخر راه، از دور يه كمپ ديگه رو هم ديديم كه بعضي از ساكنينش با اتوبوس ما اومده بودن.

عكس شماره18- ترک کمپ با قایق برای رفتن به دره پرندگان

18.jpg

عكس شماره19- یک طرف نسبتا خشک و طرف دیگه سبز سبز

19.jpg

عكس شماره20-کمپ دوم

20.jpg

عكس شماره21-شکوه صخره ها و معماری طبیعت

21.jpg

عكس شماره22-تصویر صخره ها در آب، رویایی به زلالی واقعیت

22.jpg

عكس شماره23-به سوی دره پرندگان

23.jpg

عكس شماره24-اگه رویایی نیستن، پس چی هستن؟

24.jpg

عكس شماره25-حتی درشکاف سنگ ها هم سبزه روییده. میگفتن شما خیلی خوش شانسین چون امسال بیشترین بارندگی و سرسبزی رو داشتن

25.jpg

عكس شماره26-گل های بابونه، سپید، درخشان، بی نظیر

26.jpg

عكس شماره27-آبشار بلند انتهای دره پرندگان

27.jpg

عكس شماره28-در کنار آبشار، به بلندای او

28.jpg

عكس شماره29-و باز هم در کنار آبشار

29.jpg

عكس شماره30-بابونه ها هم آواز میخوانند. میشنوید؟

30.jpg

عكس شماره31-آشیانه پرندگان در شکاف سنگ ها

31.jpg

عكس شماره32- بیشتر از این بهشون نزدیک نشدیم تا مزاحم آرامششون نشیم

32.jpg

عكس شماره33-پرنده ها، ساکنان دره و دشت

33.jpg

عكس شماره34-اسمش رو گذاشتم: تک درخت پگاه

34.jpg

عكس شماره35-در راه بازگشت از دره پرندگان

35.jpg

گرچه تو اين سفر چندان در قيد ساعت و زمان نبوديم اما فكر كنم حوالي ساعت چهار عصر به كمپ رسيديم. ناهارمون رو داخل ظرف يك بار مصرف، كنار چادرمون گذاشته بودن.  تو فضاي باز نشستيم و مشغول خوردن شديم. حين غذا خوردن، متوجه شديم يكي دو تا از آقايون دارن شنا مي‌كنن و براي من كه عاشق آبم، نمي‌شه كه امكان شنا باشه و فقط تماشاگر باشم. با احتياط دماي آب رو چك كردم و به خاطر سردي آب از شنا انصراف دادم. گمونم اگه يكي دوهفته ديرتر اونجا مي‌رفتيم، دماي آب براي شنا عالي ميشد. آقايون هم به خاطر دماي پايين آب، خيلي زود از آب بيرون اومدن. يك عده ديگه هم ماهيگيري نتيجه بخشي داشتن و چند تا ماهي رو كه تازه از آب گرفته بودن، مي‌شستن تا براي پخت، آماده‌اش كنن. خيلي وسوسه انگيز بود!

يكم از كمپ دور شده بوديم كه متوجه يه خانوم از عشاير به همراه دو پسر بچه و يك الاغ شديم كه مشغول جمع كردن هيزم بودن. زن به سختي سعي كرد چوب‌ها رو بار الاغ كنه اما ناگهان همشون روي زمين ريخته شد. به همين خاطر جلو رفتيم و بهش كمك كرديم. به نظرم كنده‌هاي چوب براي اون الاغ هم خيلي سنگين بود. به هر تلاشي بود چوب‌ها رو بار الاغ كرديم در حالي‌كه تمام مدت اون دو تا پسر بچه با تعجب ما رو نگاه مي‌كردن. وقتي كار انجام شد، از پسته‌هايي كه همراهمون بود بهشون تعارف كردم اما هيچ عكس‌العملي نشون ندادن. به اون خانوم گفتم: لطفا بهشون بگين كه قبول كنن. در نهايت پسته‌ها رو با بی ميلي يا شايد هم خجالت و يا تعجب ازمون قبول كردن. كمي با اون خانوم گپ زديم و بعد از اينكه حسابي برامون دعاي خير كرد، ازش خداحافظي كرديم. وقتي با مردم محلي روبرو مي‌شم احترام خاصي براشون قايلم، اون‌قدر كه فكر مي‌كنم شايد عكاسي كردن ازشون به نوعي براشون مزاحمت يا ناخوشايند باشه و به همين خاطر هيچ عكسي ازشون نگرفتم.

با نزديك شدن غروب، چراغ‌هاي كمپ روشن شد. چراغ‌هايي كه تا قبل از روشن شدنشون اصلا متوجه وجودشون نشده بوديم. اطراف كمپ تا چشم كار مي‌كرد تاريكي بود و به جز قسمت كوچكي از آب در زير نور ماه، چيز ديگه‌اي ديده نميشد اما محوطه كمپ به اندازه نياز،  نور كافي داشت. عده‌اي بساط آتيش بر پا كردن و دور آتيش جمع شدن. چند قدم دورتر دو تا سرويس بهداشتي  و يه حمام مدل صحرايي بر پا بود و كنارش امكانات ديگه‌اي مثل شير آب، موتور برق و... با وجود اينكه آنتن دهي موبايل صفر بود اما ليدر گروه به خوبي با قايق‌ران‌هاي محلي هماهنگي لازم رو انجام مي‌داد. بين تمام افراد كمپ، فقط پنج نفر بوديم كه تور رو همراه با غذا خريده بوديم. بقيه نفرات يا تور رو بدون غذا خريده بودن و يا خودشون با ماشين شخصي اومده بودن و ماشين‌ها رو در پاركينگ قرار داده بودن و با قايق به محوطه كمپ ميومدن و مبلغي رو بابت استفاده از امكانات كمپ پرداخت مي‌كردن. چون ناهار رو دير خورده بوديم، براي شام اشتهايي نداشتم اما بچه‌ها مي‌گفتن كه غذا كيفيت چنداني نداشته. به همين خاطر با ليدر صحبت كردن و قرار شد تا كيفيت غذا بهتر بشه. بعد از شام، دي جي شروع به كار كرد و تا پاسي از شب، موسيقي و پايكوبي و شادي زير نور ماه و رقص نور باعث شد تا سرماي شبانگاه رو كاملا به فراموشي بسپاريم. براي ما نورافشاني ماه از تمام رقص نور‌ها جذاب‌تر بود. حوالي نيمه شب صداي موزيك خاموش شد و من به سمت چادر خودمون رهسپار شدم. همسفرهام، هردو به خواب عميقي فرو رفته بودن. با وجود فضاي بسيار كوچيك داخل چادر، سعي كردم با حداقل سروصدا خودم رو داخل كيسه خواب جا كنم. به محض دراز كشيدن، از فرط خستگي، بيهوش شدم و چيزي از اولين تجربه خوابيدن در هواي سرد، داخل كيسه خواب و چادر، به جز آرامش و گرماي دلچسب، به يادم نموند.

عكس شماره36- منظره قشنگ کمپ ما در شب، کنار آب زیر نور ماه

36.jpg

صبح زود  بيدار شديم. خواهرم مي‌گفت كيسه خوابش مناسب نبوده و تا صبح از سرما لرزيده. براي اينكه يكم گرم بشه از كيسه خواب من استفاده كرد و من و پگاه دوتايي رهسپار پياده‌روي بامدادي شديم. گمونم اون موقع صبح، ما تنها بيدارشدگان كمپ بوديم. چه سكوت دلچسبي و چه اختلاف دماي زيادي در 24 ساعت شبانه روز. انگار هواي چهار فصل رو در يك شبانه روز تجربه مي‌كرديم. شب‌ها و صبح‌ها سرد، قبل از ظهر، بهاري، ظهرها گرم و عصرها حال و هواي خنك پاييز!

زمين خيس و گياهان غرق در شبنم شده بودن. چند قدم كه حركت كرديم، متوجه شديم به جز ما گروه ديگه‌اي هم بيدار شدن. اين رو از صداي قشنگ زنگوله‌ها كه از دور شنيده مي‌شد، متوجه شديم. تصويرشون رو نداشتيم، فقط صداي زنگوله‌ها بود و آواز پرنده‌ها و سكوت دشت. بهترين سمفوني طبيعت! حتي رودخونه هم با وجود پيچ و تاب‌هاي قشنگش بي‌صدا بود و در حال گوش سپردن به اين هارموني. مسير سبزمون تا چشم كار مي‌كرد پر از گل و خزه و سبزه و تك درخت بود. از هر پيچي كه گذر مي‌كرديم، منظره منحصر بفرد ديگه‌اي در برابرمون پديدار مي‌شد. مي‌رفتيم و انگار انتهايي نداشت. در ميانه راه به آبشار ديگه‌اي رسيديم. چه مي‌رفتيم، چه از حركت باز مي‌ايستاديم و چه برمي‌گشتيم، فقط زيبايي بود. مي‌شد ساعت‌ها و ساعت‌ها با زمين و دشت و آب و آسمان، راز و‌ نياز كرد. رازو نياز با سكوت.

به ياد كتاب "پيام گم‌گشته" از "مارلو مورگان" افتادم كه مي‌گفت: براي ما هميشه دعا كردن، سخن گفتن با جهان معنويت بوده است اما كار انها درست برعكس است. انها به وقت دعا، فقط گوش مي‌دهند و افكار را از ذهن خارج مي‌كنند.

سكوت بيرون و درون، بهترين موهبتي كه به انسان‌ها ارزاني شده اما فقط تعداد معدودي از لذتش با خبر مي‌شن.

عكس شماره37-طلوع و تصویر همزمان خورشید و ماه در آب

37.jpg

عكس شماره38-رنگ آب، رنگ خاک و سبزه ها همه چیز در حال تغییره در هر 24 ساعت شبانه روز

38.jpg

عكس شماره39-آبشار دوم، کوچک تر اما باز هم منحصر به فرد

39.jpg

عكس شماره40-این همه صخره برای نشستن و لذت بردن از نگاه کردن

40.jpg

عكس شماره41-باز هم رنگی دیگر از آب و پیچ و خم دلبرانه اش

41.jpg

عكس شماره42-مرا با خود به کجا می کشانی؟

42.jpg

عكس شماره43-نگاه، سکوت و باز هم سکوت

43.jpg

عكس شماره44-صدای زنگوله ها و پیچ و تاب بی صدای رود

44.jpg

عكس شماره45-دیوار نسازیم، رها باشیم و آزاد

45.jpg

عكس شماره46-این پیچ و تاب های بیشمار مرا با خود تا کجا می برند

46.jpg

عكس شماره47-شاخه های درختی که اسیر تبر شد

47.jpg

عكس شماره48-ترکیب رنگ یاسی و قرمز گل ها

48.jpg

عكس شماره49-کمپ ما و چادر کوچیکمون که بین دو تا چادر دیگه در سمت چپ عکس قرار داره

49.jpg

عكس شماره50-مسیر پیاده روی که حداقل سه بار در روز طی کردیم و ازش سیر نشدیم

50.jpg

عكس شماره51-شما اسمش رو چی میزارین؟

51.jpg

عكس شماره52-انگار با قلموی نقاشی، تک تک درخت ها رو به تابلو اضافه کردن

52.jpg

عكس شماره53-باهامون حرف می زنن. برای شنیدنشون نیازی به گوش نیست

53.jpg

عكس شماره54-میشه همچین منظره ای رو در ذهن حک نکرد؟

54.jpg

هواي سرشار از اكسيژن، حسابي اشتهامون رو باز كرده بود. به كمپ برگشتيم و همراه با خواهرم، سه تايي در فضاي باز با منظره‌ي بسيار قشنگي صبحانه خورديم. از اون جا ديد خوبي به كمپ داشتيم و بعد از اتمام صبحانه، بقيه نفرات رو ديديم كه تازه دارن از خواب بيدار مي‌شن و بساط صبحانه و نيمرو يا املت رو حاضر مي‌كنن. اين‌بار سه نفري راهي شديم تا آبشار اكتشافي خودمون رو به خواهرم نشون بديم و تمام مسير باز هم برامون جذاب بود. سير نمي‌شديم از تماشا. اين‌بار هوا گرم شده بود و به محض رسيدن به آبشار، كفش و جورابمون رو درآورديم و به آب زديم. بچه قورباغه‌ها هم با مهمون نوازي، فضاي كافي در آب زلال و شفاف رو برامون باز كردن. نميدونم چقدر اون‌جا بوديم و چقدر راه رفتيم، فقط مي‌دونم اگه به خاطر ناهار نبود، دلمون نميومد برگرديم. البته مسير برگشتش هم خيره كننده بود. وقتي رسيديم در حال انتخاب جا براي صرف ناهار بوديم كه يه نفر از پشت سر، روي شونه‌ام زد. برگشتم و با خوشحالي حميد رو ديدم كه همراه نامزدش، مرجان اومده بودن.

گفته بود كه شايد در روز‌هاي بعد بهمون ملحق بشن اما به خاطر آنتن دهي ضعيف موبايل، ديگه ازشون خبري نداشتيم و سورپرايز شديم. در واقع حميد منو با دشت سوسن آشنا كرده بود و حالا خودش هم به كمپ ما ملحق شد و چي بهتر از اينكه بعد از ناهار، به بهانه معرفي آبشار و مسير اكتشافي قشنگمون، همراه با نفرات تازه از راه رسيده، دوباره راهي پياده روي شديم. براي من و پگاه اين مقدار پياده روي كم نبود اما هم عادت به پياده‌روي‌هاي طولاني داشتيم و هم مست طبيعت بكر شده بوديم و هر بار مثل بار اول از همه چيز لذت مي‌برديم. تنها چيزي كه  اون روز خوشايند نبود، ديدن چند تا آقا بود كه با تبر مشغول جدا كردن شاخه‌هاي يه درخت بودن. دلمون نيومد سكوت كنيم و بهشون گفتيم اين كارو نكنن اما به سمت خشكيده درخت اشاره كردن و گفتن: اين قسمتش خشكه! آخه مگه ميشه يه قسمتي از موجود زنده رو، مرده بدوني....

حوالي عصر به كمپ برگشتيم و زيرانداز‌هامون رو از داخل چادر بيرون آورديم و در ارتفاعي بالاتر از كمپ، براي صرف ميوه و تنقلات دور هم نشستيم. كم كم غروب آفتاب از راه رسيد و  چراغ‌هاي كمپ دوباره روشن شد. پگاه و خواهرم مي‌خواستن هيجان بيشتري رو تجربه كنن و ساعات آغازين شب رو در اونجا بمونن اما من ترجيح دادم كه به كمپ برگردم. خواهرم براي بردن هدلامپ اومد اما با ديدن افرادي كه داخل كمپ در مورد احتمال زياد اومدن سيل صحبت مي‌كردن، حواسش پرت شد و مشغول گوش كردن صحبت‌ها شد. قبل از اومدن به اين سفر، هواشناسي رو چك كرده بوديم و مي‌دونستيم كه احتمال بارندگي زياده اما پيش بيني سيل رو نكرده بوديم. ليدر گروه با دقت به صحبت‌ها گوش كرد و از منابع معتبري، وضعيت آب و هوا رو چك كرد و تصميم گرفت كه به جاي صبح روز چهارم، ما رو در پايان روز سوم، يعني يك شب زودتر به اصفهان برگردونه. اينطوري ما از هر سه روز سفرمون استفاده لازم رو مي‌برديم و از طرفي هم از دام سيل و ريسك‌هاي احتماليش در امان مي‌مونديم. عده‌ معدودي هم به فكر افتادن كه با ماشين خودشون همون شب برگردن و اين باعث شد ما بتونيم يه كيسه خواب مناسب‌تر براي خواهرم به امانت بگيريم و در بازگشت از سفر، اون رو به صاحبش برگردونيم. بعد از اين مكالمه‌ها يادم افتاد كه پگاه تنهايي اون بالا منتظره و خواهرم به سرعت هدلامپش رو برداشت اما به خاطر عجله‌اي كه داشت، باتري‌ها رو نميتونست درست جا بندازه.  با كمك ديگران، بالاخره موفق شد اما به محض موفق شدن، پگاه با هد لامپش از راه رسيد و بهش گفت: پس تو كجايي؟

 از ديدنش بيشتر خوشحال شدم يا از منتظر موندنش در تنهايي و تاريكي دشت، نگران و شرمنده؟ قطعا شرمندگي بيشتر بود...

مدتي بعد خواهرم از سمت چادر ليدر به طرف ما اومد و با خوشحالي گفت: بچه‌ها امشب شام، ماكاراني خونگي داريم! غذاي مامان‌پز!

لحن بامزه‌اش از يك طرف و خبر خوبش حسابي سر شوقمون آورد. ظاهرا آقاي اصغرزاده به خاطر كيفيت نامطلوب شام قبل، تصميم گرفته بود كه تهيه كننده غذا رو تعويض و يا تحريم كنه و به همين خاطر از همسر با سليقه‌اش خواسته بود كه برامون شام بپزه و انصافا همسرش هم سنگ تموم گذاشته بود. بعد از شام، از ته دل ازشون تشكر كرديم و به جمعي كه دور آتيش نشسته بودن، ملحق شديم و زحمت پختن سيب زميني ذغالي رو هم به حميد داديم. مثل هميشه هر كاري رو با بهترين كيفيت انجام داد. مقدار سيب زميني‌ها خيلي زياد بود، اون‌قدر كه از بقيه افراد كمپ خواهش ‌كرديم با ما سهيم بشن.

عكس شماره55-به هرکدوم از عناصر طبیعت و هستی که نگاه می کنم هم زیبا هستن و هم برای زندگی، لازم. این شعله ها در حالی که گرما می بخشن، آدم رو جادو می کنن

55.jpg

دومين شب اقامت ما به دليل احتمال اومدن سيل تبديل شد به آخرين شب. از تک تک لحظه هامون استفاده می کردیم و راضی بودیم. پگاه و خواهر دوباره زودتر از من به چادر رفتن و خوابيدن اما من تا جايي كه جان در بدن داشتم با دوستان ديگه‌اي كه همونجا باهاشون آشنا شده بودم به پايكوبي ادامه داديم. بعد از نيمه شب به چادر برگشتم و دوباره از فرط خستگي بيهوش شدم  و با اينكه خيلي خوابم سبكه، حتي آواز كسايي كه تا صبح دور آتيش نشسته بودن هم بيدارم نكرد. نيمه‌هاي شب از صداي بارون بيدار شديم. همون‌طور كه دراز كشيده بودم، در تاريكي چشم به سقف چادر دوختم تا ببينم از جايي آب چكه مي‌كنه يا نه؟ وقتي خيالم از اين بابت راحت شد دوباره به خواب رفتم و اين بار با صداي موسيقي بارون. باورم نمي‌شد كه همچين باروني بياد و ما راحت و بدون دردسر داخل چادر بتونيم بخوابيم. اونجا بود كه رعايت نكته‌ها و سفارشاتي كه تور ليدرمون بهمون تاكيد كرده بود به دادمون رسيد. اون‌موقع بهتر درك كردم كه چرا بهمون گفته شده بود كه حتما يه نايلون زير زيرانداز و يه دونه ديگه هم روي چادر ضد آبمون پهن كنيم چون وقتي بارون شروع بشه ديگه فرصتي براي انجام اين كارها نيست و بايد از همون اول براش آماده باشيم. شب باروني رو به راحتي پشت سر گذاشتيم و صبح زود، اين بار چهارتايي به سمت ديگه‌اي از دشت روانه شديم.

قسمتي كه اسمش رو بهشت گذاشتيم از بس زيبا و رويايي بود. صورت‌هاي خواب آلود با موهاي نا مرتب اما خوشحال و آزاد و رها. نمي‌دونم چطور مي‌شه اون‌همه زيبايي و شگفتي رو به تصوير كشيد. بعضي حس‌ها رو فقط بايد تجربه كرد. هر چي جلوتر مي‌رفتيم زيبايي‌ها محسوركننده‌تر مي‌شد و تك تك سلول‌هاي بدنمون لبريز از تحسين و شگفتي! ساعتي بعد دوباره مثل روز‌هاي قبل، صداي زنگوله‌ها از دور بلند شد و كم كم صدا نزديك و نزديك‌تر شد تا اينكه به ما رسيد. نمي‌دونم ما از ديدن اون‌همه گوسفند و بز از فاصله نزديك،  بيشتر هيجان‌زده شده بوديم يا اون‌ها از ديدن ما. سعي كرديم تا جاي ممكن بهشون نزديك بشيم اما اون‌ها فاصله ايمني رو با چابكي حفظ مي‌كردن. چوپان گله مدتي از بالاي صخره‌ها ما رو تماشا كرد و بعد اومد پايين و ازمون پرسيد كه از كجا اومدين؟ بعد از كمي صحبت، خداحافظي كرديم و به راهمون ادامه داديم. هوا از صبح ابري بود و يه بار هم يه نم باروني زد اما اونقدر زياد نبود كه از پانچوهامون استفاده كنيم. چند تا چشمه زلال و زیبا هم در مسیر پیدا کردیم و کنارشون یکم نشستیم. راستش دلمون نميومد برگرديم اما موبايل آنتن نمي‌داد و حتما حميد نگرانمون مي‌شد. تازه براي صبحانه همه رو به صرف نيمرو دعوت كرده بود. يكي از خوشمزه‌ترين نيمرو‌هاي زندگي‌ام رو در طبيعت نوش جان كرديم. جاي همه خالي.

عكس شماره56-حتما اون دوردست ها هم بهشت دیگه ای هست

56.jpg

عكس شماره57-راهی که به دشت جادویی ختم میشد

57.jpg

عكس شماره58-حتی آسمون ابری هم برای رفتن به دشت، خیلی باهامون راه اومد و مدارا کرد

58.jpg

عكس شماره59-و باز هم قلموی نقاشی، این بار از نوع ریز

59.jpg

عكس شماره60-این همه تنوع فقط در رنگ سبز

60.jpg

عكس شماره61-نمیشه انتخاب کرد. زمین، آسمون، آب، درخت،... همشون رو دوس دارم

61.jpg

عكس شماره62-یه طیف دیگه از رنگ سبز

62.jpg

عكس شماره63- دیوونه کننده نیستن؟

63.jpg

عكس شماره64-تو را تا ابد در خود حک خواهم کرد

64.jpg

عكس شماره65-به خاطر لذت قدم زدن در این راه، خداوندا سپاسگزارم

65.jpg

عكس شماره66-حتی قورباغه ها هم به احترام زمین با رنگ های طبیعت هماهنگند

66.jpg

عكس شماره67-چشم ها میگن تا بی انتها ادامه داره

67.jpg

عكس شماره68-اینجا دوباره عاشق شدم. عاشق طبیعت

68.jpg

عكس شماره69-اگه این راه بهشت نیست، پس کجاست؟

69.jpg

عكس شماره70-وقتی زمین و آسمان، دلدادگی می کنند

70.jpg

عكس شماره71-به جز سکوت و حیرت و ستایش و احترام، در برابرش واژه ای ندارم

71.jpg

عكس شماره72-آسمون در هر حالتی قشنگه، مخصوصا ابری

72.jpg

عكس شماره73-نم بارون و پرواز روح هستی در سخاوت

73.jpg

عكس شماره74-از هر پیچی که گذر می کردیم باز هم دچار شگفتی می شدیم

74.jpg

عكس شماره75-پشت هر تپه ای، بهشتی بود

75.jpg

عكس شماره76-بچه قورباغه ها در چشمه های بین راه

76.jpg

عكس شماره77-دلم میخواد هر سالم و هر روزم رو با تو شروع کنم

77.jpg

عكس شماره78-بالاخره منبع تولید صدای گوشنواز زنگوله ها رو از نزدیک دیدیم

78.jpg

عكس شماره79-تعجبشون با نمک نیست؟

79.jpg

عكس شماره80-تابلوی نقاشی دشت تکمیل شد

80.jpg

عكس شماره81-چوپان مهربون

81.jpg

عكس شماره82-چابک تر از باد بود

82.jpg

عكس شماره83-آخرین گروه از گله که دور و دورتر شدن

83.jpg

عكس شماره84-مسیر بازگشت به کمپ

84.jpg

بعد از صبحانه، يكم گل بابونه چيدم. باورم نمي‌شد كه لحظه‌ها اين‌قدر به سرعت گذشتن و ما اون‌قدر مشغول بوديم و از گذر زمان چيزي متوجه نشديم. بعد از آخرين پياده روي و ناهار، مشغول جمع كردن چادر و وسايلمون شديم. در اين حين، ليدر بهمون گفت كه شام هر چي دوس دارين در رستوران بين راه سفارش بدين و بعد،  هزينه شام و يك شب اقامت كمتر رو محاسبه مي‌كنم و بهتون برمي‌گردونم كه البته به حرفش هم عمل كرد. ازش تشكر كرديم و دوباره سوار قايق‌هاي محلي شديم كه براي آوردن ما اومده بودن. درست زماني كه سوار اتوبوس شديم، بارون تندي شروع شد و تمام راه ما رو بدرقه كرد. بعد از توقف براي شام در بين راه، حوالي ساعت دو صبح به اصفهان رسيديم. نمي‌دونستيم كه بعد از برگشتن ما چه سيلي به راه افتاده و چه اتفاق‌هايي رو رقم زده...

اما آنچه كه از اون سه روز در ذهن ما به جاي موند فقط زيبايي بود و آرامش و طبيعت بكري كه ذات بي همتاي هستي رو به تصوير مي‌كشيد. حسي كه نه تنها روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، بلكه تمام لحظه لحظه‌هاي عمر و زندگي را ميشه باهاش سرشار كرد و باز هم مثل هميشه خالق بي همتا رو به خاطر اين‌همه زيبايي شاكرم.

عكس شماره85- پشت سر گذاشتن دشتی که دلمان را در آن جا گذاشتیم

85.jpg

عكس شماره86- فکر کنم اسمشون بادوم کوهی بود

86.jpg

عكس شماره87-آخرین روز و آخرین پیاده روی با شقایق ها

87.jpg

عكس شماره88- باز خواهم گشت روزی

88.jpg

عكس شماره89-روز آخر هم به آبشار سر زدیم و از دریچه او به دشت نگاه کردیم

89.jpg

عكس شماره90-قدم به قدم در کنار آب

90.jpg

عكس شماره91-درخت به احترام زمین، همیشه ایستاده است

91.jpg

عكس شماره92-من عاشق درختم. تروخدا مواظبشون باشین

92.jpg

عكس شماره93-حتی رنگشون هم با خورشید هماهنگه. قامتشون به سمت نور چقدر زیبا برافراشته

93.JPG

عكس شماره94-تموم رنگ ها قشنگن، همشون

94.JPG

عكس شماره95- زیبایی مال چشمی است که اون رو می بینه

95.JPG

عكس شماره96- عکس قبلی رو یادتونه؟ این همون گل کوچولوی عکس قبلی است

96.jpg

 

راز و نیاز با زمین (ویدیو ۱)

 

راز و نیاز با زمین (ویدیو ۲)

 

نویسنده: تهمینه م

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر