مقدمه
سفر با دوچرخه به گرمه و جاجرم هم مثل سفرهای قبلیمون شب اومد تو ذهنمون و یکی دو روز بعد انجامش دادیم. دیدن برادر و خانوادهاش مهر تاییدی بود که سفرمون قطعی بشه. این سومین یا چهارمین سفر نسبتا طولانی بود که میخواستیم با دوچرخه انجامش بدیم. پس طبق معمول شروع کردیم به تعیین مسیر رکاب زنی و بررسی موشکافانه و چیدن برنامه. وسایل مورد نیازمون رو کنار هم گذاشتیم تا چیزی از قلم نیفته (تصویر شماره 1).
تصویر شماره 1: وسایل مورد نیاز برنامه
از بجنورد تا گرمه 3 تا مسیر وجود داره که کمترین فاصله 146 کیلومتره و تصمیم گرفتیم از همین مسیر بریم. بعد از چک کردن ناهمواریهای مسیر با اپلیکیشن Komoot دیدیم عبور از «گردنه بیو» با ارتفاع نزدیک به 2000 متر خیلی سخت و سنگین خواهد بود. اما این مسیر یک خوبی داشت که بعد از بالا رفتن از گردنه تا خود جاجرم سرپایینی بود. تصویر شماره 2 ناهمواریهای مسیر رو نشون میده.
تصویر شماره۲: ناهمواریهای مسیر بجنورد به گرمه
اما دلیل دومی که این مسیر رو انتخاب کردیم وجود کاروانسراها و اماکن باستانی و قدیمی در این مسیر بود. در این مسیر از نزدیکی کاروانسرای قِلی و سنگنگارههای جربت میگذریم. قبلا سه بار کاروانسرای قلی رو دیده بودیم اما دوست داشتیم حتما این سنگنگارهها رو از نزدیک ببینیم. پس همین مسیر رو به عنوان مسیر رفتمون قطعی کردیم.
بعد از مشخص شدن مسیر و تدارکات سفر راهی جاده شدیم. صبح روز چهارشنبه ساعت ۴ صبح بعد از گفتن این جمله: «مگه مجبوریم؟» از خواب بیدار شدیم. بعد سینه خیز مسیر آشپزخونه رو رفتم و چون معتاد به قهوه هستم و اعتقاد دارم بمن انرژی لازم رو میده یه قهوه دوبل نوش جان کردم و با انگیزه بیشتر به حمید در آمادهسازی دوچرخهها کمک کردم. به حمید گفتم تو برو خورجینهارو سوار کن منم گلارو آب میدم. همین حین فکر میکردم نمیشه برگردم به تختم و بخوابم؟! که حمید صدام زد محبوبه بیا دیگه دیر شد. من با گفتن این جمله همیشگیم به سمت در خروجی راهی شدم «ما میمیلیم».
آغاز سفر جادهای
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که شروع کردیم به رکاب زدن. میدونستیم 40 کیلومتر کلا سربالایی داریم پس با انرژی استارت زدیم. همیشه برای اینکه راحتتر با فاصلهها کنار بیایم اونها رو کوچکتر میکنیم. مثلا اگه همون اول بهمون میگفتن که باید 140 کیلومتر رکاب بزنین قطعا اصلا از خونه خارج نمیشدیم! اما اگه بهمون میگفتن 40 کیلومتر رکاب بزنین بعدش راحت میشه، یک انگیزه میشه واسمون! با همین ترفندها اهدافمون رو ریز کردیم تا یکی یکی بهشون برسیم. پس هدف اولمون شد گردنه بیو. هوای خنک صبح میگفت که ما میتونیم خوب رکاب بزنیم. تا قبل از گردنه همهچی عالی بود. شیب به سمت بالا بود اما اونقدری نبود که مانع از رکاب زدن بشه. روستاهای خوش منظر، مطرانلو، ارک، کچرانلو سر راهمون بودند که سرسبزیشون بهمون روحیه میداد. با گذر از این روستاها کمکم داشتیم به گردنه و غول این مرحله میرسیدیم. منکه دلم نمیخواست طبق تجربه قبلی خودمو با رکاب زدن در یک شیب تند خسته کنم پیاده شدم و دوچرخه به دست به سمت بالا رفتم. حمید هم پیاده شد و منو همراهی کرد. بین مسیر ماشینها برامون بوق میزدن و خسته نباشید میگفتن و ما هم با روی خوش و لبخند جواب میدادیم. کل این مسیر رو با یک جمله توصیف میکنم: «واقعا گردنه بدی بود».
تصویر شماره 3: شیب گردنه بیو
تنها دلیلی که داشتم غر بزنم این بود که چرا حمید نگذاشت من شعله و کپسول و کتری رو بردارم تا چایی بزارم. اخه اینجور مواقع واقعا چایی خستگیم رو رفع میکنه اما چون حمید خودش سالیان سال چای نخورده من رو هم محروم میکنه! حرفش اینه که واسه یه چایی کپسول و کتری و شعله بارمون رو سنگین میکنه. در فکر چایی بودم و همش میگفتم حمید بنظرت این ماشینهایی که رد میشن چایی همراهشون دارن؟ نگهشون داریم و ازشون چایی بخوایم؟ حس معتادهایی رو داشتم که واسه تهیه جنسشون دست به هرکاری میزنن. اعتیاد بد دردیه!
بعد از اینکه با فلاکت از گردنه عبور کردیم و قبل از رسیدن به روستای حصار حسینی از بالای یک تپه صدای چندتا خانوم و بچه اومد که یکیشون گفت: چایی میخورین؟ و من انگار که بهشت رو بهم داده باشن! گفتم آره آره آره و بدو بدو به سمتشون رفتم بالای تپه تا چای بنوشم. دو لیوان بزرگ چای خوردم و شفا پیدا کردم. انگار روح تازهای در من دمیده شد بود. اونقدر انرژی گرفته بودم که گفتم تا خود گرمه مستقیم رکاب میزنم. فرشتههایی که بهمون چایی دادند از اهالی روستای حصار حسینی بودند. گویا گله گوسفنداشون همون نزدیکیها بودند و این دوستان میرن واسه دوشیدن شیرشون. همراهشون چند تا پسر و دختر بچه کمک حالشون بودند. بچههایی که همسن و سالهاشون در شهر اون تایم از صبح (حدودا 9.5 صبح) در خواب ناز بسر میبردن. هدف کوتاه مدت بعدی ما روستای حصار حسینی بود که از کنارش گذشتیم (تصویر شماره 4).
تصویر شماره 4: تابلوی روستای حصار حسینی
بعد از گذشتن از روستای حصارحسینی فقط یک سربالایی دیگه داشتیم که در مقابل قبلی اصلا به چشم نمیاومد. دیگه خیالمون از بقیه مسیر راحت بود. در بین مسیر قبل از روستای کُتَلی زیر دو درخت چنار کمی دراز کشیدیم. بعد از چند دقیقه یه ماشین کنارمون ایستاد راننده با خانمش توی ماشین بودند. راننده بهمون گفت داشتیم رد میشدیم، مسیرمون اونطرفی بود، شمارو که دیدیم دور زدیم تا ببینم به چیزی نیاز دارید یا نه؟ هرچی لازم دارید ما داریم، آب، غذا، میوه. تعارفمون کردن نهار بریم باغشون و استراحت کنیم. خیلی حس خوبی بود و اینکه توی جاده تنها نیستی و کلی آدم خوب هست که هر لحظه کمکت کنن. با این رفتارها دلت گرم میشه به سفر و با خیال راحتتری میتونی ادامه بدی.
بعد از خوردن کمی میوه و استراحت پا به رکاب شدیم. میدونستیم در مسیر یک چشمه کنار جاده وجود داره. عین جویندگان طلا دنبالش بودیم که بهش برسیم. با اینکه آب همراهمون داشتیم ولی بازم منتظر بودیم بهش برسیم. قبل از اینکه به اون چشمه برسیم با پرس و جو یه چشمه دیگه که اصلا ازش خبر نداشتیم رو پیدا کردیم و قمقمههامونو از آب خنک چشمه پر کردیم.
بعد از گذر از آخرین سربالایی و با گذشتن از کنار دکل مخابراتی که واسمون نشونه پایان سربالایی بود به چشمه معروف رسیدیم. تصمیم گرفتیم زیر سایه درختا و در کنار چشمه نهارمون رو بخوریم. ساعت حدودا 11 بود و ما تصمیم گرفتیم نهارمون رو قبل از گرسنه شدن بخوریم. اون هم کتلت خوشمزه که شب قبلش اماده کرده بودم (تصویر شماره ۵).
تصویر شماره 5: نهارمون در جاده
مشغول خوردن نهار بودیم که یه ماشین با آهنگ بلند کنارمون ایستاد و پدر و پسری حدودا 6 ساله ازش پیاده شدند. بدون کم کردن صدای آهنگشون سلام و احوال پرسی و تعارف نهار کردیم. پسر کوچولو با بداخلاقی جوابمون رو داد برخلاف اون پدر که مردی خوش برخورد بود و گفت شمارو که دیدم نگه داشتم. دیدنتون که اینقد صمیمانه کنار هم نشستین و دوچرخه سوارید واسم جالب بود و با اینکه خیلی عجله دارم نگه داشتم.
تا یادم نرفته براتون بگم از خطرات جاده. بعضی ماشینها خیلی خطرناک رانندگی میکنن و همیشه باید مراقب بود و از سمت راست دوچرخه سواری کرد. باید همیشه اینطوری فکر کنی که رانندهها اصلا شما رو نمیبینند و همیشه حواست به جاده و ماشینها باشه. مساله بعدی حمله حیوانات مثل سگه! از دور صدای پارس سگها رو شنیدیم که کنار گله گوسفندان بودن. خیلی با ما فاصله داشتند. اما دیدم سگها دارن به سمتمون میان. تا اینکه یکیشون دوان دوان رسید به پشت گارد ریل. حمید بهم گفت توجه نکن و آروم راه بیا. من از حیوانات نمیترسم ولی گفتم حمید ظاهرا این یکی شوخی ندارهها داره میاد! حمید هم میگفت نترس جلوتر نمیاد! اما ظاهرا سگ قصد داشت جلوتر بیاد! حمید هم دید اینجوری شروع کرد به داد و فریاد سر سگه! سگ بیچاره کپ کرده اول سکوت کرد و زل زد به حمید بعد کم اورد و رفت! خنده کنان رکاب زدیم و خدارو شکر کردیم که زنده موندیم. جلوتر که رفتیم یه گله گوسفند از جلومون رد شدند و ما هم فرهنگمونو بهشون نشون دادیم! و منتظر موندیم تا آخرین گوسفند هم از عرض جاده عبور کنه!
تصویر شماره 6: پرش از روی مانع فرضی!
دیگه به سرازیریها رسیده بودیم و ما هم که عااااااشق سرازیری! اما من بخاطر عدم تعادل دوچرخه از سرازیریهای تند کمی میترسم و دوس دارم سرازیری خیلی تند نباشه تا کنترل فرمون رو از دست ندم. حین رکاب زدن داشتم به این فکر میکردم که باید خورجینهای جلو رو تهیه کنم تا کمی فرمونم سنگین بشه که در سرازیری فرمان منحرف نشه و من بتونم کنترل کنم و سالم و زنده به انتهای جاده برسم. در سرازیریها همیشه باید با ترمز بیایی پایین تا بتونی سرعتتو کنترل کنی و از جاده پرت نشی مخصوصا واسه ما که چرخهای دوچرخهمون نازکتر از دوچرخههای کوهستانه. بعد از سراریزی تا خود جاجرم تقریبا جاده کفی رو پیشرو داشتیم.
بعد از روستای کتلی و نزدیکی روستای چهاربید چندتا از بچهها رو توی جاده دیدیم کنارشون وایسادیم بهمون بوته نخود تعارف کردن و ما هم با کمال میل قبول کردیم و ما هم در عوض از آجیل و شکلاتهامون بهشون دادیم و شروع به خوش و بش کردیم. ولی من نمیتونستم نخودها رو بخورم آخه پرز داشتند. من با میوههای پرز دار مشکل دارم! دست خودم نیست، وقتی بهشون دست میزنم پوستم مور مور میشه کلا بدم میاد از دست زدن به میوههای مخملی و پرز دار. حمید نخودهارو از بوتهّها در میآورد و به من میداد! بعد از چند دقیقه صحبت با بچهها به راهمون ادامه دادیم.
تصویر شماره 7: خوش و بش با بچهها در روستاهای بین مسیر
مسیر جاده سنخواست جاده کفی اما با آسفالتی خراب بود و چون چرخ های ما لاستیک نازکی داره باید خیلی در دست انداز ها مراقبش باشیم تا تاب برندارند. در نتیجه مسیر رو با سرعت کمی میرفتیم تا به جاده آسفالت خوب برسیم. در طول مسیر هر وقت به جاده خرابی برمیخوردیم مسئولین و کارمندان اداره راه سازی رو یاد میکردیم! اینجوری کمی دلمون خنک میشد. نکته جالب این بود سمت راست جاده که ما قرار داشتیم خراب بود و سمت چپ وضعیت بهتری داشت و گاهی با رعایت ایمنی در سمت مخالف رکاب میزدیم و با دیدن ماشین از دور میرفتیم سمت راست. در تمام طول سفر جاده خلوتی رو داشتیم و با خودمون میگفتیم اخه کدوم ادم عاقل میاد اینورا! بیشتر ماشینهای جاده کامیون بودند و تریلی، آخه شغل بیشتر مردمان اون سمت کامیونداریه و با نزدیک شده به سنخواست و جاجرم و گرمه بیشتر قابل لمس بود. گاهی تریلیها برامون بوق میزدن. اونهایی که از دور بوق میزدن خیلی هم روحیه بخش بود اما اونهایی که نزدیک گوشمون بوق میزدن کمی آزار دهنده بود. اونها بوق میزدن و من هم با زنگ دوچرخه جواب میدادم و حمید با شوخی و نگاهی عاقل اندر سفیه میگفت واقعا فکر میکنی صدای زنگ دوچرخه رو میشنون؟! منم میگفتم اگه شک داری برو ازشون بپرس.
امامزاده ابراهیم (روستای دربند)
در مسیرمون وقتی از جاده شوقان به سمت سنخواست میرفتیم و ابتدای روستای دربند و خارج از ساختمانهای روستا یک ساختمان گلی بالای تپه خودنمایی میکرد و توجهمون رو به خودش جلب کرد. بنایی کاهگلی و گچکاری شده که مشخص بود در دورههای مختلف ترمیم شده. گنبد کاهگلیش واسمون خیلی جالب بود. تابلوی کنار بنا اونجا رو امامزاده ابراهیم، برادر امام رضا معرفی کرده بود. از اونجائیکه کتیبهای اطراف بنا وجود نداشته برای تعیین قدمت بنا از روی فرم و سبک معماری اجرا شده بنا رو شبیه به بناهای قرن هفتم میدونند. تصویر این امامزاده رو در عکس شماره 8 میتونید مشاهده کنید.
تصویر شماره 8: امامزاده ابراهیم در روستای دربند
چند کیلومتری سنخواست رسیدیم به جادهای طولانی، کفی، خلوت و با آسفالتی معرکه که گویا تازه ساز بود. کمکم هوا داشت گرم میشد و روی زین کمی اذیت میشدیم. شیطان در گوشمون زمزمه میکرد که زنگ بزن به داداش تا با نیسانش بیاد دنبالمون. اما فرشته که گویا از ما ورزشکارتره میگفت خودت میتونی رکاب بزنی! و نمی ذاشت زنگ بزنیم. در دو طرف جاده فقط بوتههای خاردار و درخت گز دیده میشد و هیچ درخت بزرگی وجود نداشت که بتونیم زیر سایهاش استراحت کنیم. برای استراحت تنها سایه موجود سایه تابلوهای راهنمایی و رانندگی بودند.
تصویر شماره 9: تنها سایههای جاده برای استراحتهای کوتاه
یاد فیلمهای کابویی افتادم که طرف با اسبش توی مسیر خشک و بی آب و علف در حرکته و با صدای کرکسها به بالا نگاه میکنه که چندتا کرکس بالای سرش میچرخند! واس اینکه روحیه رو از دست ندیم طبق معمول با حمید شروع کردیم به چرت و پرت گفتن. حمید میگفت ای کاش صبح خواب میموندیم! منم میگفتم چرا ما ماشین نداریم؟! واقعا چرا نداریم؟! بعد حمید میگفت بنظرت یه موتور چقدر پولشه؟! و من میگفتم با یه کلیه فروختن فکر کنم بتونیم بخریم. خلاصه با خنده و شوخی رکاب میزدیم. چون جاده بزرگ بود و خلوت و با کیفیت واسه اینکه وقتمون بگذره شروع کردم به لایو گذاشتن در اینستاگرام در حین رکاب زدن. کلی از دوستانمون اومدن توی لایو و تشویقمون میکردن و ما هم نصیحت کردیم که از این کارا نکنید! یکیشون گفت منکه الان زیر کولر لم دادم و از زندگیم راضیم. یکی میگفت خب چرا توی این گرما برید گرمه و جاجرم؟! چند دقیقهای رو با شوخی با بچهها گذروندیم، اما مگه این جاده تموم میشد؟!
بعد از تموم شدن لایو چشممون خورد به یک جوی آب که از زیر پل رد میشد. گفتم حمید صبر کن بیا بریم تو آب تا خنک شیم. حمید هم ژست باکلاسی گرفت و گفت بیخیال بابا بیا بریم. گفتم نه دیگه بیا بریم تجربهاش کنیم خیلی باحاله، خنک میشیم. با اصرار قبول کرد و دوچرخهها رو کنار پارک کردیم من با دراوردن کفش هام نشستم داخل آب. دمای آب ولرم بود ولی خب ما تقریبا مثل ماشینی که زیاد کار میکنه زیر افتاب داغ بودیم. بستر رودخونه گلی بود ولی دل و زدیم به دریا و نشستیم و بعد کمکم دراز کشیدیم.
تصویر شماره 10: جوی آبی که در اون آب تنی کردیم
مثل قرار دادن ظرف داغ داخل آب شده بود احساس کردبم یهو بخار رازمون بلند شد. وقتی از آب بیرون اومدیم باد میخورد بهمون و خنک میشدیم. حمید گفت حالا چیکار کنیم لباساون خیسه، گفتم بیا رکاب بزنیم باد میخوره نیم ساعته خشک میشیم و همینطور هم شد خیلی زود خشک شدیم.
بعد از چندین کیلومتر رکاب زدن دنبال سایهای بودیم که زیرش کمی بنشینیم و آلبالو هاییکه با عدم رضایت حمید آورده بودم رو بخوریم. اخه فکر میکرد خراب میشه اما در کمال ناباوری خنک بودند و سالم. زیر یک درخت کوچولو سایه پیدا کردیم که چندین سوراخ هم کنارش بود. احتمالا لونه موشهای صحرایی بودند که ما کله ظهر دم در خونهشون شلوغ میکردیم و انتظار داشتیم بیان بیرون و بهمون بگن که برید دم در خونه خودتون بازی کنید!
تصویر شماره 11: از معدود سایههای موجود در جاده
در طول مسیر خونهها و قلعههای قدیمی و حتی کاروانسراهای مخروبهای رو میدیم که حکایت از قدیمی بودن اون منطقه داشت. اما چیزی راجع به تاریخشون نمیدونستیم و فقط عکس میگرفتیم تا بعدا بتونیم درباره اونها اطلاعات جمع آوری کنیم. اما تنها جاییکه درباره اش کلی اطلاعات داشتیم و جزو برنامه هامون بود تا حتما ببینیم سنگنگارههای روستای جربت بود. حدودا ساعت 4.5 عصر رسیدیم به دو راهی روستای جربت. از دو راهی تا سنگنگارهها تقریبا 10-12 کیلومتر راه بود که چند کیلومتر آخرش خاکیه. با خودمون حساب کردیم، نزدیک به 20کیلومتر رفت و برگشتمون میشد و با پیادهروی تا بالای تپهای که سنگ نگارهها روش بودند تقریبا حداقل دو ساعت زمان نیاز داشت. با این اوصاف و خستگی ما قطعا قبل از تاریکی به جاجرم نمیرسیدیم و به مشکل میخوردیم بخاطر همین تصمیم گرفتیم این سنگ نگارهها رو یک روز دیگه بریم ببینیم و این اتفاق یکی از حسرتهای این سفرمون شد.
تصویر شماره 12: به طرف سنگنگارههای روستای جربت
جاده یکنواختی بود و همین موضوع حوصلمون رو سر میبرد. اما چیزی که بیشتر حمید رو اذیت میکرد زین دوچرخهاش بود. هنوز نتونسته با زین دوچرخهاش ارتباط بگیره! تصمیم گرفت بعد از اینکه برگشتیم زین دوچرخه رو عوض کنه. با استراحتها و جابجا شدنهای روی زین این مشکل رو کم میکرد. یکنواختی جاده دیگه واقعا حوصله سر بر شده بود. چون جادهاش کیفیت خوبی داشت به حمید گفتم تندتر رکاب بزن تا زودتر برسیم. ساعت حدودا 6 عصر بود و تقریبا هنوز 17-18 کیلومتر مونده بود به جاجرم. قصد داشتیم بعد از رسیدن به جاجرم به داداش زنگ بزنیم با نیسانش بیاد دنبالمون. چون طبق نقشه جاجرم تا گرمه حدود 10 کیلومتر فاصله داشت اما نکته بد ماجرا این بود که یک شیب ریزی هم داشت و اصلا زمان مناسبی برای فشار آوردن به خودمون نبود. توی همین فکرها بودیم که داداش زنگ زد گفت نتونستم طاقت بیارم و دارم میام دنبالتون! ما هم مثل نجات یافتگان که هلیکوپتر نجات پیداشون میکنه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم! با اینکه دلمون میخواست سعی کنیم حداقل به جاجرم برسیم اما از این حرکت داداش استقبال کردیم و دوباره انرژی گرفتیم. حمید گفت آخیش نجات پیدا کردیم! چه خوبه که داداشت گرمه زندگی میکنه. گفتم حمید سفرهای بعدی رو چیکار کنیم؟! من توی هر شهری داداش ندارما! تازه اونم داداش نیسان دار. حمید خندید و گفت خدابزرگه بالاخره یه دوستی پیدا میکنیم. بعد از یکی دو کیلومتر رکاب زدن ماشین داداش رویت شد و ما از دیدن نیسان ذوق مرگ شدیم دوچرخههارو سوار ماشین کردیمو به سمت خونه داداش راهی شدیم.
روز دوم، گردش در شهر گرمه
شهر گرمه، یه شهر خاصی محسوب میشه. شهر که بیشتر مردم اونجا ماشین سنگین دارند و بخاطر همین مشاغل مربوط به کامیونداری اونجا زیاده. تعمیرکارهای ماشین سنگین، کارگاههای ساخت تریلی، بنگاههای معاملاتی ماشین سنگین، راننده ماشین سنگین جزو مشاغلیه که در گرمه به وفور یافت میشه. تو این شهر کامیونهاشون هم مشاور دارند حتی!! (تصویر شماره 13) احتمالا کامیونهای سنگین بعد از افسردگی میرن پیش مشاور! خلاصه اگه کامیون افسرده دارید میتونید ببرید گرمه و درمانش کنید.
تصویر شماره 13: حتی کامیونهای سنگین در شهر گرمه مشاور دارند!
از اونجائیکه شهر کوچکتریه، دوچرخهسواری خانم خیلی بیشتر تو چشم میاد. یه روز با حمید تو شهر میچرخیدیم واسه خرید، سر چهارراه چندتا پلیس وایساده بودند. بعد از اینکه ازشون رد شدیم دو نفرشون موتورشون رو روشن کردند و دنبال ما اومدن. ما هم جلوتر نگه داشتیم که بریم داخل میوه فروشی، بعد آقا پلیسه اومد و با احترام با حمید سلام علیک کرد و پرسید از کجا اومدید و کمی حرف زدند و بعد رفتند. فقط خواستم بگم کاملا مشخص بود که ما اونجا غریبهایم.
اما یکی دیگه از دلایلی که گرمه و جاجرم رو انتخاب کردیم، بازدید از قلعه جلالالدین بود. مشخصات قلعه جلالالدین رو میتونید از توی اینترنت پیدا کنید پس درباره قدمتش چیزی نمیگیم. وقتی رسیدیم بالای تپه باد شدیدی میوزید، درحالیکه پایین تپه این باد اصلا حس نمیشد. شدت باد به قدری بود که خودمون رو هل میداد و دوچرخه رو برمیداشت.
تصویر شماره 14: باد شدید در بالای تپه
نمیدونم این قلعه در این چندصد سال چطوری در برابر باد و بارون و فرسایش پابرجا مونده. متاسفانه درب ورودی قلعه که الان تبدیل به موزه شده بسته بود و به عبارتی تعطیل بود و ما نتونستیم وارد اون بشیم. میتونید عکسهای این قلعه رو ببینید.
تصاویر شماره 15 و 16 و 17: قلعه جلالالدین
در مسیر برگشت
بعد از دو روز گشت و گذار در شهر و دیدار با خانواده برادر تصمیم گرفتیم شنبه 5 صبح به سمت بجنورد حرکت کنیم. چون قصد داشتیم از معبد اسپاخو هم بازدید کنیم و رفت و برگشت به اونجا تقریبا 35 کیلومتر مسیرمون رو دور میکرد تصمیم گرفتیم داداش مارو صبح زود به معبد برسونه و اونجارو ببینیم و بعد از معبد اسپاخوو تا بجنورد رو رکاب بزنیم. این کار تقریبا مارو 60 کیلومتر جلو انداخت! و با خیال راحتتر مسیر برگشتمون رو شروع کردیم.
معبد یا آتشکده اسپاخو تنها بنای بجا مانده از دوره ساسانیان در شمال شرق ایرانه و همین قدمتش مارو مجاب کرده بود که هرطور شده اونو ببینیم. این معبد بر روی یک تپه در روستای تفریحی اسپاخو در حدود 100 کیلومتری بجنورد به سمت گرگان واقع شده. معماری خاص این معبد، گنبد بلند اون و ورودیهای شبیه به جا کلیدی از نکات جالب و و جذاب برای ما بود. تصاویر شماره 18 و 19 این معبد رو نشون میده.
تصویر شماره 18 و 19: معبد اسپاخو
صبحونهمون رو در معبد باستانی اسپاخو خوردیم و آماده حرکت شدیم. از خود روستا تا دوراهی جاده اصلی حدودا 8 کیلومتر سرازیری بود که حتی یکبار هم رکاب نزدیمو با شیب خود جاده تا جاده اصلی رسیدیم.
تصویر شماره 20: خوردن صبحانه در معبد بجا مانده از دوره ساسانیان
هوا عالی، جاده خوب، محیط سرسبز و پر از درخت و انرژی ما هم کامل، اینها عواملی بودند که این دوچرخه سواری رو واسمون لذت بخش کرده بود. خیلی بهمون داشت خوش میگذشت که یک تریلی با بار چغندر دیدیم که از مسیر خارج شده و تصادف کرده بود. ظاهرا این تصادف روزهای قبل افتاده بوده ولی هنوز تریلی رو جابجا نکرده بودند.
تصویر شماره 21: تصادف!
بعد از گذر از تریلی دیگه داشتیم فقط از مسیر لذت میبردیم. وقتی هوا عالی باشه، تجربه دوچرخهسواری هم عالی میشه و خیلی میچسبه. حدود ساعت 12 توی آشخانه نهارمونو خوردیم و بعد از نیم ساعت استراحت دوباره به سمت بجنورد رکاب زدیم تا بالاخره این سفرمون هم تموم شد. (مشخصه که انتهای سفرنامه رو الکی تموم کردیم؟!)
عکس شماره 22 و 23: در مسیر برگشت
ویدئوی این سفر رو هم از دست ندید.
سفری متفاوت به خراسان شمالی
نویسنده: Hamid-Mahbubeh