۶ روز در گلستان، در جوار کاسپین

4.5
از 25 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
۶ روز در گلستان، در جوار کاسپین

تابستان 1401

مدتها بود که تصمیم داشتیم بریم شمال، چون اکثر سفرها معمولا منتهی می­‌شد به جنوب و یا به شهرهای اطراف یزد که در آن سکونت داریم. بالاخره برنامه‌ی­ رفتن جور شد. حسین، همسرم، تونست در گرگان، مرکز استان گلستان، به مدت 6 روز یک سوییت از طرف دانشگاه رزرو کنه. البته من بیشتر علاقه داشتم بریم به استان مازندران، چراکه در کودکی هم بیشتر به اونجا سفر کرده بودم. در مورد استان گلستان اطلاعات زیادی نداشتم و حتی نمی­‌دونستم که گرگان به دریا هم راه داره و فقط 40 دقیقه زمان لازمه تا دریا رو با چشمت لمس کنی.

تصور من از گرگان فقط یک پارک تیره و تار بود که در نوجوانی به همراه پدر و مادر و خواهرم اون‌جا رو به عنوان توقف میان­‌راهی برای رفتن به خونه­‌ی خاله­‌ام در محمودآباد انتخاب کرده بودیم. تنها خاطره­‌ای که از اونجا داشتم حال بسیار بد خواهرم بود که نصف شب از خوردن توأم ماست و خربزه اتفاق افتاده بود. با صدای وحشت­زده‌ی مادرم، پریشانی پدرم و چهره­‌ی رنگ­‌پریده‌­ی خواهرم مواجه شدم. از شانس خوبمون پزشکی در نزدیکیمان بود که با دیدن این صحنه به­ سرعت به سمتمون اومد و با شنیدن شرح ماوقع و دادن قرصی فاجعه‌­ای رو به لطف خدا برطرف کرد. از اون به بعد جریان ماست و خربزه داستانی شد که مادر و پدرم در هر محفلی تعریف می‌کردند و به همه هشدار پرهیز می­‌دادند. با همه­‌ی این تفاسیر، تغییر محل اسکان ممکن نبود، چون همسرم این موضوع رو برای سورپرایزکردنم پنهان کرده بود.

اما همیشه قبل از سفر اتفاق‌هایی که دوست نداری پیش میاد. ترس از مریضی، خصوصا در این ایام کرونا، حتی یک سرماخوردگی ساده، ممکنه تمام برنامه­‌ی سفر رو کنسل کنه. به­ علاوه، دوست نداشتم تفریح ما به قیمت بیماری دیگران تمام بشه. اما خداروشکر استرس‌ها و ترس‌ها بیهوده بود. تمام شبی که فرداش، شنبه 8 مرداد 1401، عازم بودیم به بستن وسایل و چیدنشون توی ماشین گذشت. بالاخره 2 صبح خوابیدیم که 5 صبح حرکت کنیم. اما هردومون تا نزدیکی صبح بیدار بودیم.

همسرم که فقط 20 دقیقه خوابیده بود، حالا باید 7-8 ساعت رانندگی می­‌کرد. بساط صبحانه و ناهار رو داخل سبد پیک‌­نیکی گذاشتیم و صندلی عقب ماشین رو با پتو و بالشت برای دو تا پسرمون، علی 9 ساله و محمدپارسای 3 ساله آماده کردیم. اون‌ها رو سر جاشون گذاشتیم تا راحت بخوابن، اما برخلاف تصورمون هر دو بیدار شدند و با ذوق به تماشا نشستند. با سلام و صلوات مادرم از زیر قرآن عبور کردیم و سوار شدیم. ما معمولا تعطیلات تابستون می‌آییم مشهد و توی طبقه‌ی پایین خونه‌ی پدرم ساکن می‌شیم. به علت شغل همسرم، بقیه‌ی سال رو یزد هستیم. 

روز اول

به صحنه­‌ی بای­‌بای کردن که رسید، ماشین حرکت نکرد، یعنی اصلا روشن نشد و استارت نخورد. اولین باری بود که شاهد همچین اتفاقی از ماشین بامعرفتمون بودیم. علی شروع کرد به قیل و قال که ما شانس نداریم، حالا چی می‌شه، چیکار کنیم؟ حسین متوجه شد و گفت باتری ماشین خالی کرده. برادر و برادرزاده‌­ام به کمکمون اومدن و ماشین رو هل دادن تا ما رو به جایی برای تعویض باتری برسونه.

هوای دوست­‌داشتنی صبح با بوی سفر درآمیخته بود و معجون دلچسبی فراهم کرده بود، تا جایی که به ­راحتی می­‌شد خرابی ماشین رو فراموش کرد. نگاه مادرم مخلوطی بود از دعا و امید که بدرقه­‌ی راهمون می­‌کرد. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نور ملایم خورشید کم­‌کم ضخیم‌­تر می­‌شد و از بوی صبح کم می­‌کرد. جاده مثل همیشه بی‌­انتها و زیبا، سر و صدای بچه­‌ها عقب ماشین، تمرکز همسرم در رانندگی و مشغولیت فکرش برای خرابی ماشین، و مبارزه‌ی من با یک سری افکار درونیم، عکسی بود که ذهنم از اون لحظه ثبت کرد.

هنوز منتظر دیدن چناران بودم تا تصویر ذهنیم از اون‌جا که خیابانیست مملو از چنارهایی به رنگ سبز روشن، با قامتی بلند، تحقق پیدا کنه، که همسرم گفت چناران رو رد کردیم و من هیچ چناری ندیدم و از دور گلبهار رو به من نشون داد، چیز زیادی جز آپارتمان‌های رنگارنگ دودگرفته مشخص نبود. به فلکه­‌ی اصلی قوچان رسیدیم که در ورودی شهر قرار دارد. قوچان در 120 کیلومتری مشهد واقع شده و جزو قدیمی­‌ترین شهرهای خراسان است. قدمتش به حدود 250 سال قبل از میلاد برمی­‌گردد. در وسط میدان اصلی شهر برجی سفیدرنگ هست با نام آزادی. رابطه­‌ی آزادی با برج را نفهمیدم، همان‌طور که ارتباط بین نام برج آزادی تهران و ظاهرش هنوز برایم مجهول مانده است.

فاروج، معروف به شهر آجیلی، رو با دیدن کیسه‌های انباشته از انواع آجیل دم در مغازه‌­ها، و بدون خرید حتی 100 گرم تخمه، پشت‌سر گذاشتیم. به شیروان، دومین شهر بزرگ استان خراسان شمالی رسیدیم. نام شیروان منسوب به نقش شیری است که در دامنه‌­ی کوهی در جنوب شهر وجود دارد که به شیرکوه معروف است. جالبه بدونید یه شیرکوه هم توی یزد هست که خیلی مورد توجه خود یزدیها، و البته همسرم هست. از هر مسیری در یزد عبور کنیم، همسرم مشتاقانه شیرکوه رو نشونمون خواهد داد و تأکید خواهد کرد که بالای شیرکوه همیشه برف هست. از شیروان تا بجنورد 63 کیلومتر راه است تا تقریبا شهرهای خراسان شمالی تمام بشن و وارد استان گلستان بشیم. هرچه جلوتر میریم، مسیر سرسبزتر و هوا مطلوبتر می‌شه.

حول و حوش ساعت 10 بود که اصرارمون برای خوردن صبحانه به ثمر رسید و در 10 کیلومتری بجنورد با استرس از دوباره خوابیدن باتری در منطقه‌ی بزرگی که مسجدی با گل‌دسته‌­های بلند در کنار مزرعه­‌ی پهناور آفتابگردان خودنمایی می‌کرد توقف کردیم. علیرغم تصورمون بچه­‌ها اصلا توی راه نخوابیدن و دائما با هم سر سمت خوابیدن در جنگ و جدال بودن. اون‌جایی که توقف کردیم چند تا آلاچیق داشت و ما بساط صبحانه رو توی آلاچیقی که مشرف به تابلوی وسیعی از آفتابگردان بود پهن کردیم. تابلویی که توی اکثر خونه­‌های قدیمی روی دیوارها نصب می­‌کردن و حالا در مقابل چشمامون داشت با رنگ طلایی خورشید رقابت می­‌کرد و مشخص نبود کدومشون داره بر زمین نورافشانی می‌کنه.

هوا به ابتدای پاییز می‌ماند، نه اوایل مرداد، اون‌قدر سرد که مجبور شدیم سویشرت‌هامون رو بپوشیم. من به عشق صبحونه‌ی ملی خودم سر سفره نشستم. صبحونه‌ای که هر روز ذوقش رو دارم و بین 100 مدل باز هم انتخاب اولمه: چای شیرین با گردو و پنیر، که البته گردو عضو مهم و رسمیش هست. بعد از گرفتن چند تا سلفی به سمت بجنورد راه افتادیم.

sm9PfGcZ5Up1AkpZVvHyGBCRmMvNGeTc80i2eVmo.jpg
مزارع آفتابگردان توی راه بجنورد

بجنورد در منابع قدیمی به اسم بیژنگرد آورده شده، یعنی آباد‌شده توسط بیژن، و منظور همان بیژن در حکایت شاهنامه است. این شهر مکانی بوده که بیژن منیژه رو از چاه نجات داده و در اونجا شهری بنا کرده. اقوامی که در این شهر زندگی می­‌کنند شامل ترک‌ها، کردها، و ترکمن­‌ها هستند و مردمان فارسی بومی هم تات نامیده می‌شوند. ابتدا به بابا‌امان می­‌رسیم که چشمه‌ی معروفی داره که مصرف آبش دفع سموم می­‌کنه و بعد چشمه‌ی بش قارداش (پنج برادر) که از جاذبه­‌های گردشگری بجنورد است.

البته ما در هیچ‌کدومشون توقفی نداشتیم. بنابراین کمربندی شمال رو در پیش گرفتیم تا شهر آشخانه، تنها شهر باقیمانده از خراسان شمالی رو هم طی کنیم و وارد استان گلستان بشیم. بیشتر ساکنین آشخانه کرد کرمانج هستند و با زبون کرمانجی تکلم می‌کنن. این شهر به باب‌الرضا نیز معروف است، چون از شمال که به سمت خراسان سفر کنید، اولین شهر ورودی خراسان اینجاست. بنابر روایتی آشخانه، هشت­خانه بوده که با تکرار در کلام تغییر کرده است. هرچه جلوتر میریم، مه بیشتر و هوا بارونی ­تر می‌شه. کم­ کم نم‌نم بارون شروع به تمیزکردن پنجره‌­های ماشین می‌کنه. از دلپذیری هوا هرچی بگم کم گفتم.

بالاخره وارد استان گلستان شدیم و شروع جنگل، که انگار تو رو بی­‌مقدمه وارد دنیای دیگه‌ای می‌کنه. دو طرف جاده درخت‌های بلند و انبوه، بوی نم درختان همراه با دود آتیش­‌های سرخ پایشان و بارونی که از نم‌نم فراتر رفته بود و به شر­شر رسیده بود و فضای مه‌گرفته، ترکیبی که بی‌اختیارت می‌کنه تا نفهمی کی سر از پنجره بیرون آورده‌ای. تمام بدنت هزاران هزار حفره­‌ی تنفسی می‌شه تا به کمک بینیت بیاد تا با همه‌ی توان هوا رو برای روزهای دیگه محبوس کنی. چه لذتی داشت خنکایی که با تک‌تک سلول‌های پوستت لمس می­‌کردی.

بعد از گذشتن از روستای تنگراه و شهرستان گالیکش به مینودشت رسیدیم. دلبازی شهر، با کوه‌های بلند و پهناوری که تماما سبز بود، تو رو مجذوب خودش می­‌کرد، طوری­‌که احساس می­‌کردی از لای پنجره‌ای از این دنیا، بهشت رو در آن­‌سو نظاره‌گری. چقدر نامش برازنده‌اش بود، مینودشت معروف به بهشت گلستان. توی این شهر و مابقی شهرها تا گرگان، احساس می­‌کردی سقف آسمان بلندتر است. انگار خدا همه‌چیز را بزرگتر و با رنگ و لعاب بیشتری خلق کرده بود. سرمست از این­‌همه زیبایی، بچه‌ها به وجد آمده و با موزیک هم‌خوانی می­‌کردند و دست می­‌زدنند.

طبق اصل پذیرفته‌شده درباره‌ی شهرهای شمالی که فاصله‌ی ناچیزی با هم دارند، آزادشهر، دلند، خان‌ببین و علی‌­آبادکتول رو رد کردیم و به فاضل‌آباد رسیدیم. ناهار رو همونجا خوردیم، روبروی یکی از همون کوه‌های بی‌انتها نگه داشتیم و مرغ زعفرونی با زرشک دم­‌شده و پلو و البته نوشابه‌ی مضر رو نوش جان کردیم. با خیال راحت سوار شدیم که دوباره دیدیم خیر، خبری از حرکت نیست! با همراهی دو میوه‌فروش زحمت‌کش ماشین روشن شد. به ­محض رسیدن به گرگان به اولین باتری‌سازی رفتیم و خودمون رو از دلهره‌­ی خرابی پیوسته‌­ی باتری نجات دادیم. نا­گفته نمونه این توقف یک و نیم ساعت طول کشید. دیگه از هوای خنک و دل‌پذیر خبری نبود، برعکس، هوا گرم و شرجی بود و به پهنای صورت عرق می­‌ریختیم. با این وجود، بوی دریا و رطوبتی که در هوا حاکم بود، تحمل گرما رو آسون‌تر می­‌کرد، تا جایی‌که نوعی از شادی و صمیمیت را در دلت احساس می­‌کردی. با درست­ شدن ماشین با خیال راحت به محل اسکانمون رفتیم.

غروب بود که به دانشگاه منابع‌طبیعی گرگان رسیدیم. دورتادور دانشگاه رو کوه‌های سرسبز احاطه کرده بودند که من­‌بعد ترجیع‌­بند توصیفم از طبیعت بی‌نظیر اینجا خواهد بود. به محض ورود، محمدپارسا فکر کرد به یزد رسیدیم، چون اینجا هم مثل خونه‌­ی یزدمون به شکل مجتمع بود و در چشم کودک 3 ساله نگهبان و مجتمع همان بود. با خوشحالی گفت «آجخون، رسیدیم یزد!» که علی سریع و بی‌­پرده گفت: «اینجا یزد نیست، گرگانه» و محمد زد زیرگریه و بهونه‌گیری. سوییتمون 2 خوابه بود، مبله و تر و تمیز، و در طبقه‌ی سوم قرار داشت و نسبت به اجاره‌ی شبی 300 فوق‌العاده بود.

از شدت خستگی توانی برای پختن شام نبود و کمبود خواب هم مزید بر علت. بنابراین برای صرف شام بیرون رفتیم و بعد از پرس­‌و­‌جو به یک پیتزایی در حوالی دانشگاه رفتیم که از لحاظ کیفیت و بهداشت در سطح متوسطی بود. البته برای بهداشت اون‌قدر سفارش کردیم که بنده‌خدا در طی چند ثانیه چندین بار دست‌هاش رو شست. بخاطر شرایط کرونایی غذا رو در کنار یک پیاده‌­روی مشرف به درخت‌های وسط بلوار خوردیم که حقیقتا هم طعم عالی بود و هم هوا.

هزینه‌­ها به تومان

بنزین: 50000

باتری: 1250000

اسکان: 1800000

غذا: 240000

مجموع: 3340000

روز دوم

تا صبح بیهوش افتادیم و فردا ساعت‌های 8 بیدار شدیم تا وسایل لازم رو برای رفتن به ساحل دریا ببندیم. واقعا بعد از مدت‌ها، تنی به آب زدن در امواج پرشور دریا می­‌تونست قسمت زیادی از شوری‌های زندگی را بشورد و ببرد، دلواپسی­‌ها و خط‌خطی‌های ذهنی را پاک کند و خاکستری‌های روح را بگیرد و به جایش روشنی ببخشد. بچه‌ها بی‌­تاب و بی­‌قرار دریا، از فرط شادی، هم‌گام با ترانه‌ی شاد ماشین و هم‌دل با درختان مسیر، دست می­‌کوبیدند و آواز می­‌خواندند. چه مسیر دل‌انگیزی! جذابیت مسیر با روسری­‌های پرگل ترکمنی آویز روی بندهای فروشنده‌­های کنار جاده چندبرابر می­‌شد، انگار جای خالی گل­‌های رنگارنگ مسیر را پر می­‌کرد. و باد چه هوشیارانه یاریشان می‌کرد تا در آواز پرنده‌­های سرمست برقصند و دل مشتریان را ببرند.

به شهر بندرترکمن رسیدیم، پوشش گیاهیش متفاوت‌تر از سایر جاها بود، نخل‌های بلند کنار هم چیده‌شده، شبیه جاروهایی بودند که آنها را برعکس در وسط بلوار بچینی، و این به­ نظر شبیه شهرهای جنوبی بود، نه شمالی! جی‌پی‌اس ماشین ما رو به‎‌راحتی از جاده‌ی ساحلی به اسکله رسوند. هوای به ­شدت گرم و بخار آب دریا باعث تعریق فراوان می­‌شد و‌بچه­ ها مدام طلب آب می­‌کردند و سیراب نمی­‌شدند. خداروشکر که آینده‌نگری کرده بودیم و کلی بطری آب آورده بودیم!

همون اول، پل چوبی که قرار بود به دریا برسوندت و آلاچیق‌­های کنارش و فروشنده‌های ترکمن خودنمایی می­‌کردند. اما صدای جیغ محمدپارسا، ما رو به خودمون آورد. پاش توی گل‌و‌لای متعفن جوی گیر کرده بود و بچه حسابی گریه می­‌کرد. مجبور شدیم کل آب­‌های باقیمونده برای راه برگشت رو صرف شستن پاهاش کنیم چون حتی طاقت رسیدن به دریا رو هم برای شستشو نداشت! اما چیزی که ما رو متعجب می­‌کرد، نداشتن ساحل قابل‌استفاده برای عموم بود. فقط منطقه‌ی کوچک گلوگاه‌مانندی داشت که آن­‌هم مناسب آب­‌تنی و ساحل‌­نشینی نبود. ساحل از ماسه‌ها خالی و به­‌جایش پر بود از گل‌و‌لای بدبو! ماشین بزرگی به لایروبی دریا می­‌پرداخت و بوی مشمئزکننده‌ای نشر می­‌داد.

طبق گفته­‌ی فروشندگان، متوجه شدیم که اینجا فقط می­‌تونیم قایق‌­موتوری سوار بشیم و امکان تفریح دیگه‌­ای نیست. باید از پل چوبی که ما رو به قایقران‌ها می­‌رسوند عبور می­‌کردیم. متأسفانه صحنه‌­ای که خیلی ناراحت­‌کننده بود تخته چوب‌های لق و آویزان ما‌بین پل بود که براحتی می­‌تونست خطر سقوط بچه‌ها و آسیب جسمی جدی برای بزرگترها فراهم کنه و حتی قسمتی به­ حدی باز بود که خطر جانی داشت! در همین افکار بودم که اتفاقا همچین واقعه‌ی دلخراشی پیش آمد. خانمی که در حال صحبت با کناریش بود ناخودآگاه پایش در یکی از همین حفره‌های پل فرورفت و گیر کرد. همه سریعا به کمکش رفتیم، ولی پا از ساق به پایین محبوس شده بود.

بعد از تقلای فراوان چند مرد با هم، تخته‌چوب‌ها کنار رفت و پایش آزاد شد. از دیدن این مسأله خیلی ناراحت شدیم و از فروشنده‌ها پرسیدیم که مسئول اسکله کیه؟ چرا رسیدگی نمی‌شه؟ چرا معترض نمی‌شین؟! چرا شهرداری اقدامی نمی‌کنه؟ جوابشون این بود که حتی رییس‌جمهور اومده و دستور بازسازی‌داده اما هیچ اقدامی صورت نگرفته! پیش مسئول رسیدگی به اسکله رفتیم، گفت ما وظیفه‌­ای در قبال ساخت و تعمیر پل نداریم و این وظیفه‌ی شهرداریه. من و همسرم ازش خواهش کردیم که شما جهت حفظ جون هموطنای خودتون کاری انجام بدید، چون شما و قایقران‌های محلی دارین از مسافرین و گردشگران کسب درآمد می‌کنین. ولی انگار دیگه این کلام­‌ها هیچ نفوذی در وجدان انسان‌ها نداره و شونه‌خالی­‌کردن از بار مسئولیت تنها راهیست که آموختن و بهش دل سپردن.

با دلخوری سوار قایق شدیم، اما قشنگی‌های دریا رو فراموش کردیم، امواجی که آرام و صبور قایق رو به جلو می­‌راند و آفتابی که بی‌دریغ بر پهنه‌ی دریا نور می‌افشاند تا جلوه­‌ی موجهاش رو مضاعف کنه. جلیقه‌های تقریبا فرسوده­‌ی نجات رو پوشیده بودیم و از ضربه­‌خوردن ته قایق بر آب‌های بیکران تلخی‌ها رو قورت می‌دادیم. از قایقران در مورد جاذبه‌های اونجا سوال کردیم، جزیره‌ی آشوراده رو نشونمون داد. این جزیره تنها جزیره‌­ی دریای کاسپین هست که در مرکز شبه­‌جزیره­‌ی میانکاله‌ی بندر ترکمن قرار داره و خالی از سکنه است. اینجا یکی از ذخیره‌گاههای زیست­‌کره در جهان معرفی شده و به ثبت جهانی رسیده و مهم‌ترین پناهگاه حیات‌وحش ایران است که 40 درصد خاویار ایران رو تأمین می‌کنه. از قضا اون روز امکان رفتن به داخل جزیره نبود و فقط می‌تونستی با قایق اطراف جزیره دور بزنی که زیاد مقرون­‌به­‌صرفه نبود.

N7ioNFPfI935HgrfGywlHMnNSsNNTu2tdu7KtQXi.jpg
علی و پل چوبی کذایی در بندر ترکمن

تالاب گمیشان یا تالاب صورتی با انبوهی از پرندگان دریایی در نزدیکی همون جزیره است، که البته  باز هزینه­‌ی  جداگانه‌ای باید بپردازی تا  5 کیلومتر دیگه جلوتر بری و بهش برسی. خودمون رو با دیدن عکس تالاب در فضای مجازی قانع کردیم تا بار هزینه‌هامون رو کاهش بدیم. وقتی قایق‌سواری تموم شد به اسکله برگشتیم. علی خیلی ناراحت بود از این­که نتونسته آب‌­تنی کنه. به همین خاطر از قایقران‌ها آدرس نزدیک‌ترین ساحلی که بشه توش آب­‌تنی کنیم رو گرفتیم. باید به روستای زاغ‌­مرز در نزدیکی بهشهر استان مازندران می­‌رفتیم. تقریبا یک‌­و­نیم ساعت در راه بودیم تا به زاغ‌مرز و مجتمع تفریحی به­ نام دریای مروارید رسیدیم و سرانجام چشممون به جمال دریای بیکران و البته خوش‌بو روشن شد!

بعد از ورودی مجتمع تعدادی اتاقک رو می­‌دیدی که به عنوان سوییت جهت اقامت مسافران ساخته شده بود و کنارش، در فضای بزرگ روبروی دریا، نیمکت‌های فلزی سیاه و آلاچیق‌هایی برای رفاه مهمانان تعبیه شده بود. خورشید نورش رو سخاوتمندانه و با تمام وجود به دریا می‌‌بخشید و امواج یاریگر نورها بودند تا درخشش آنها رو به همه‌ی نقاط برسونن. نقطه‌ی تلاقی نور با آب چون ستاره‌­ی چشمک‌­زنی می‌‌درخشید. در این هنگام دو آسمان داشتی، یکی در بالا و یکی در پایین. شاید هم آسمان در آیینه نظر کرده و تکثیر شده بود. آدمها رو در فتح ستاره‌ها می­‌دیدی که مسرور و شادمان در قله‌ی امواج‌­اند، و چه معامله‌ی غیرمنصفانه‌­ای با دریا می­‌کردند! غم‌ها را به او می­‌سپردند و شادی می­‌گرفتند.

در چشم‌­به‌هم‌زدنی، علی رو دیدم که بی‌صبرانه خودش رو تا گردن به آب­‌ها سپرده، از شادمانیش لذت می­‌بردم. هیچ‌وقت علی رو تا این اندازه خوش‌حال ندیده بودم. من و حسین هم مشتاقانه بهش پیوستیم. اما محمدپارسا از اومدن داخل آب امتناع می­‌کرد و می­‌ترسید و خودش رو با بازی با صدف‌های ساحل مشغول کرد و برای ما دست تکون می­‌داد. لحظاتی که بر امواج تکیه می­‌دادی و اون آروم تو رو نوازشت می­‌کرد، بی‌نظیر بود. عظمت و مهربونی و بخشش دریا تو رو یاد خدا می­‌انداخت. وقتی به اون ملحق می‌شی تو هم جزیی از اون می‌شی، همه‌ی بدی‌هات به‌­یک‌باره پاک می‌شه و چقدر رها می‌شی. آخرش موفق شدیم محمدپارسا رو هم آروم‌آروم تو آب ببریم، تا اونم از فیض آب‌تنی محروم نمونه. اولش خیلی ترسید و گریه کرد. محکم تو بغلم گرفتمش و باهاش بازی کردم. احساس ترس جاش رو با شادی عوض کرد. بعد از دقایقی دیگه از اومدن موج­‌ها به سمتش ذوق می­‌کرد و از ته دل می­‌خندید که غیرقابل‌­وصفه. دوست داشت موج‌ها رو با دستاش بگیره و مهار کنه.

8tlOVFO8JR9LDZvuBFI2NrimluYfbg5XHJJliNLn.jpg
محمدپارسا در ساحل دریای مروارید، طرح بهینه‌سازی ساحل کاسپین

ساعت 4 بود و داشت از گرمای هوا کاسته می­‌شد، بچه‌­ها رو از توی آب بیرون آوردیم و لباساشون رو تنشون کردیم. قبل از آب‌تنی غذا نخوردیم، هم ذوق و شوق دریا مجال نداد و هم نمی­‌خواستیم با معده‌ی پر توی آب بریم. دیگه گرسنگی طاقت بچه‌ها رو برده بود. مجتمع به‌خاطر سگ‌های ولگردش محیط مناسبی برای صرف غذا نبود. تعداد بی­‌شمار سگ‌های ولگرد دیگه احساس شهرنشینی رو از بین برده، اما نگرانی صرفا این حس نیست، بلکه افزایش بی‌رویه‌ی اون‌ها اکوسیستم رو دچار مشکل خواهد کرد. دیگه از گربه در خیابان‌ها خبری نیست و خطرات زیادی که جای بحث فراوان داره دامن همه رو خواهد گرفت. کاش فکری برای این معضل می­‌شد و سگ‌ها رو به منطقه‌ی محافظت‌شده­‌ای می­‌بردن تا ادامه‌ی حیات اون‌ها هم تضمین می­‌شد.

بالاخره مکان مناسبی را برای پهن‌کردن زیرانداز و سفره پیدا کردیم. علی همچنان برای غذای ساده‌­ی امروز ناله می­‌کرد که تا در قابلمه رو باز کردیم دیدیم همه فاسد شدن و داد علی به هوا رفت. خوشبختانه پلوها سالم بود و محمدپارسا که عاشق پلو هست بی‌دغدغه خورد. اما علی ماتم جدیدی گرفته بود و ترجیح داد گرسنه بمونه تا زمانی‌که از سوپر براش ساندویچ سرد بخریم. اما هیچ سوپری ساندویچ نداشت و ناله‌ی علی بلندتر ­شد ولی به‌هیچ‌عنوان تن به خوردن کیک و ... نمی­‌داد. نمی­‌دونم چرا هر چی می­‌رفتیم به مقصد نمی‌رسیدیم! به گمونم خستگی و بی­‌خوابی و ناله‌های مداوم علی کار خودش رو کرده بود.

از داخل کردکوی رد شدیم ولی هیچ توانی برای دیدن این شهر زیبا که فاصله‌­ای نبم­‌ساعته با گرگان داره نداشتیم. کردکوی شهری هست که برعکس گرگان آب و هوای معتدلی داره و به آبشارهای مرتفع و خروشانش شهرت داره. سوپری‌های گرگان هم ساندویچ نداشتند. علی رو به خوردن سوسیس راضی کردم که البته حکم شام پیدا کرد و نه ناهار.

بعد از خوردن عصرونه­‌ای که به ­جای شام بود، علیرغم خستگی فراوان، و از اونجایی‌که تو خونه‌ موندن حوصله ­­سربر بود، حاضر شدیم تا به تپه‌ی هزارپیچ در نزدیکی اقامتگاهمون بریم. اصلا فکرش رو نمی­‌کردم تا این اندازه عاشق هزارپیچ بشم. در ابتدای راه، جنگل انبوه از درخت و درختچه‌های سرو و کاج رو می­‌دیدی که در آغوش هم، بغل‌به‌بغل ایستاده‌اند، بوی ناب جنگل مدهوشت می­‌کرد، و موسیقی ماشین که حسابی با فضای هزارپیچ همخو‌انی داشت. هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم که با فضای بازی مواجه شدیم که منظره‌ای فوق‌العاده و جذاب رو روبروی چشمانت به تصویر می­‌کشید. دامنه‌­ی تپه که اطرافش تماما پوشیده از درختانی با رنگ سبز تیره بود، خورشیدی که در روبرو انگار داشت پشت شهر قایم می­‌شد و نور قرمزش تمام شهر رو فرا گرفته بود، بالای سرت توی آسمان، پاراگلایدرها و چترهایی که از ارتفاعات تپه در آسمان هزارپیچ رها می­‌شدند، باعث می‌شد تو هم حس رهایی رو مزه‌مزه کنی.

از یک راه فرعی، بدور از سر و صدای بچه‌ها، قدم­ زنان به سمت جنگل رفتم. جنگلش حس عجیبی داشت، حسی که برام با جنگل گلستان فرق داشت. هجمه و همهمه‌ی جانداران جنگل اونقدر با هم هماهنگ بود که صدای واحدی رو تشکیل داده بود که گویا از دهن جنگل خارج می­‌شد. وقتی با چشم دلت گوش می­‌کردی و می­‌دیدی، روحت چنان با روح طبیعت پیوند می­‌خورد که نبض آرامش خاموش قلبت به تپش میوفتاد. سکوتی می­‌شنیدی پر از سخن. همون موقع یاد شعری از مولانا افتادم که توی ماشین آهنگش رو شنیده بودم: «شکر اندر شکر اندر شکری» و زمزمه‌اش می­‌کردم و شاهد تجلی خدا بودم و روح بزرگ حاکم بر طبیعت که در برابرش احساس تواضع داشتم.

XjoKLxaOQwjFBq0LsLyMgTUno1FsFspLZzAhPznw.jpg
غروب هزارپیچ

بعد از اون خلوت بی­‌نظیر، به بالای تپه رفتیم و منظره‌­ای به‌­یادماندنی دیدیم. تمام گرگان در سیطره‌­ی چشمانمون بود و ما بر بام شهر بودیم. چراغ‌های روشن شهر با هم فرش زیبای هزاررنگی رو ساخته بودند که در زیر پایمان پهن شده بود. تعداد زیادی سکو در بالای تپه تعبیه شده بود که مسافران و شهروندان ازش برای استراحت و پیک‌­نیک استفاده می­‌کردند. همچنین، چند رستوران و امکانات رفاهی دیگه هم اونجا وجود داشت. از مسئول سایت پروازی اونجا هزینه‌ی پرواز با پاراگلایدر رو پرسیدم، که گفت برای 20 دقیقه پرواز باید 400 هزار تومان ناقابل بدیم! چون مقرون­‌به‌­صرفه نبود و با فلسفه­‌ی سفر اقتصادی ما هم‌خو‌انی نداشت، به دیدن و لذت‌بردن از پرواز دیگران بسنده کردیم. با گرفتن چند عکس تپه‌­ی زیبای هزارپیچ رو ترک کردیم و خونه برگشتیم، و خوشحال از اینکه روز مفیدی رو داشتیم خوابیدیم.

2QHfKoO38Mcc6uQCLW5sJzc7pDwifZqUxkiWHScK.jpg
زیبایی شب‌های گرگان از فراز هزارپیچ (عکس از اینترنت، کیفیت دوربینمون پایین بود!)

هزینه­‌ها

بنزین: 50000

قایق­‌سواری: 150000

هولدر موبایل: 200000

ورودی ساحل: 15000

مواد غذایی: 520000

مجموع: 935000 

روز سوم

بعد از صرف صبحانه، عزم رفتن به جنگل ناهارخوران رو کردیم که در فاصله‌­ی 8 کیلومتری گرگان قرار داره و یکی از تفرجگاه‌های محبوب این شهر است. ناهارخوران از جمله جنگل‌های هیرکانی شمال کشور است که قدمتش به 40-50 میلیون سال قبل می­‌رسه. واقعا حیرت­‌انگیزه که تو جایی بشینی و برخیزی و تفریح کنی که اون‌قدر قدمت داره. میلیون‌ها سال هست که داره اکسیژن رو تحویل اهالی زمین می‌ده و بار دی‌اکسیدکربن رو از رو دوششون برمی‌داره. شاهد میلیاردها انسان و جانور بوده و بیننده‌­ی هر روزه‌­ی طلوع خورشید و ظهور مهتاب. داخل جنگل رودی هست به اسم رود زیارت، که تنها رودخانه­‌ی ناهارخوران هست.  

دلیل نام­‌گذاری ناهارخوران حجاج و یا زواری بودند که در مسیر برگشت از زیارت مکه و یا مشهد در این ناحیه به همراه اقوام و آشنایانی که به استقبال آمده بودند به ناهار خوردن می­‌پرداختند از بلواری با همین نام باید عبور کنی تا به جنگل‌­های انبوه برسی، بلواری که با قسمت‌های دیگر گرگان بسیار متفاوت بود. خیابانی وسیع و دل‌باز که به محض ورود متوجه هوای خنک­‌تر و مطبوع­‌تر اون از داخل شهر می­‌شدی و هرچه جلوتر می‌­رفتی درجه‌ی خنکی بالاتر می­‌رفت. جنگل­‌های هیرکانی در سمت راست، انباشته از درختان پرپشت و متراکم، نور، پاشیده بر پهنه‌ی آن‌ها، جوی آب زلال جاری در کناره‌ی پیاده‌­روی خیابان، و نمای آپارتمان‌­های شیک و لوکس در سمت چپ که جلوه‌­ی تماشایی به این چشم‌انداز می­‌داد.  حیف که عکس­‌ها نمی­‌توانند خود واقعیت را آن‌طور که هست و تو دیدی نشان دهند.

با گذر از این بلوار خاص که در آن طبیعت و مدرنیته به هم گره خورده بودند به جنگل ناهاخوران رسیدیم، جنگلی با درختان بلندقامت در اطراف جاده که سر به فلک کشیده بودند و هوایی که چون نسیم اول بهار صورتت را نوازش می­‌داد و بویی از طبیعت 40 میلیون‌ساله که دلت را می‌برد. گه­‌گداری انواری که فرزتر و تیزتر از بقیه بودند، می‌توانستند از لای شاخه­‌های درهم­‌تنیده‌ی درختان راهی را برای فرود پیدا کنند و مردمانی که خسته از زندگی کسالت­‌بار روزمره، چون طفلانی دور از مادر به دامن پهناور جنگل پناه برده بودند تا ساعاتی دور از هیاهو و کشمکش‌­های درونی و بیرونی به کسب انرژی و آرامش بپردازند. درختان چه مهربانانه آن‌ها را در آغوش کشیده بودند تا نفس‌هایشان را تازه کنند.

هرچه می­‌رفتی از دیدن سیر نمی‌­شدی، و جاده­‌ای که تو را به بی­‌نهایت می‌­برد. بالاخره جایی رو برای نشستن و صرف ناهار انتخاب کردیم که فاصله‌­ی کمی با رودخونه داشت، رودخونه‌­ای پرآب و دل‌پذیر. اما منظره‌­ای که دلت را وسط این­‌همه دل‌خوشی خیلی آزرده می­‌کرد، خیل عظیمی از زباله، و پوست انواع خوراکی‌ها و نوشیدنی‌­هایی بود که بی­رحمانه پای درختان بخشنده ریخته شده بود! واقعا جواب لطف و محبت طبیعت، که حتی نفسمان به آن بند است، شاخه‌های سوخته و زباله‌­هایی که تجزیه‌­شان سال‌های سال طول می‌­کشد نیست. اگر به فکر جانداران که زیستگاهشان را برای تفرج به ما هدیه می­‌دهند نیستیم، لااقل به فکر شادی خودمان باشیم که فردا روز ازدحام همین زباله‌ها، چون سیلی خروشان از آلودگی دامن خودمان را خواهد گرفت.

4ce3mf1t3EItVkraQ2MXb2S7M9iHHHluSL2XOO8l.jpg
جنگل ناهارخوران
88EUI8QvJEgXrXMdXlDAW0xjBcgjr62eXmcnqzAB.jpg
رودخانه‌ی زیارت توی جنگل ناهارخوران
oItIkfj0WqOWP4HGYORQFhmrJnosmClWC4fGS84V.jpg
نمای دیگری از جنگل زیبای ناهارخوران و رودخانه‌‌ی زیارت

من و علی مدتی رو توی آب رودخونه قدم زدیم. گاهی از شدت جریان آب به سختی قدم برمی‌­داشتیم. علی حسابی آب­‌بازی کرد و لذت برد، محمدپارسا و پدرش هم تدارک جوجه­‌کباب ظهر رو دیدند. ذغال­‌ها داخل منقل سرخ می­‌شدند و ما مواظب بودیم آتیشش به خارج از منقل نیوفته، چون نمی­‌خواستیم خدای­‌نکرده جانوری در خونه و زیستگاه خودش از بین بره، ما مهمان اون‌ها بودیم نه قاتلشون! بوی کباب، دودهای خاکستری، آب خروشان رودخونه، شادی بچه‌­ها و خانواده‌­ها، سبزی غلیظ برگ‌­ها، و نور ملایم در حال سقوط با هم درآمیخته بود تا خاطره‌­ای دل­‌انگیز رقم بزند. بعد از صرف ناهار عازم روستای زیارت شدیم که از جاذبه‌­های معروف و محبوب گرگان است.

روستای ییلاقی زیارت در میان دو دامنه‌­ی کوهستانی و جنگلی قرار گرفته و در انتهای جنگل ناهارخوران می­‌باشد. این روستا در مجاورت گرگان، همانند لواسان در مجاورت تهران است. برای رسیدن به روستا چند کیلومتر دیگه رو طی کردیم. جاده‌­های کوهستانی و سرسبزی اطراف برای دل­ بردن کم نبود که تصویر دو اسب با رنگ قهوه‌ای و کرمی که عاشقانه کنار هم پهلو گرفته و آرمیده بودند دلبری منظره رو دوچندان می­‌کرد. مرتع‌هایی سراسر سبز و خرم و گاوهایی با پوستی سیاه و خال­‌هایی سفید که در حال چرا بودند، تو را به یاد مزارع و روستاهای کارتون­‌های قدیمی می‌­انداخت. جاده پر از پیچ و خم و هوا مطبوع و دل­پذیر بود. به روستا رسیدیم، همان روستایی که از کودکی در ذهن متصور می­‌شدی، خونه‌های سنتی و آجری که چون قصه‌های قدیمی، ایوانی داشت دل‌چسب، با گلدان‌های پر گل شمعدونی. به‌راحتی می­‌تونستی دخترکی زیبا با روسری قرمز و دامن چین­‌چینی رو تصور کنی که به گلدان‌ها آب می­‌دهد.

امام‌­زاده عبدالله که احتمالا نام روستا رو به‌خاطر اون زیارت گذاشتن در ابتدای روستا واقع شده است. در قسمت ورودی امام­‌زاده، زنان و مردان محلی رو می­‌بینی که در حال فروش محصولات باغ‌­ها و مزارع خود می‌­باشند. ذغال‌اخته میوه‌ی بومی جنگل­‌های این خطه است که به وفور به فروش می­‌رسد. بعد از ورودی، قبرستانی رو می­‌بینی که قدمت بعضی از قبرهاش به هزار سال قبل برمی­‌گرده. در قسمت پایین خود زیارتگاه قرار داره و پلکان‌هایی که به وضوخانه و سرویس­‌های بهداشتی می‌ره. روی یکی از پله‌­ها نشستم، چشمم به زنان روستا افتاد که با نشاط و صمیمیت زیاد دور هم روی ایوان بزرگ و بسیار دلباز این بنا جمع شده بودند و برای پخت نذری، سبزی پاک می­‌کردند. چشم‌انداز روبروی زیارتگاه کوهی بود پوشیده از درخت و درختچه‌­های پرپشت و متراکم که مسحورکننده بود.

KAjYToFmfiVYkVk0dhKqBslESCzYjnIKYRwR0C3v.jpg
 ارتفاعات مشرف به امام‌زاده توی روستای زیارت

بعد از امام­‌زاده، به سمت آبشارهای دوقلوی زیارت رفتیم که در فاصله‌­ی پنج کیلومتری روستاست. پس از عبور از کلی منظره‌­ی زیبا و البته جاده­‌هایی صعب‌العبور و سنگلاخی، به پارکینگ آبشارهای دوقلو رسیدیم. محوطه‌­ای باز برای پارک کردن ماشین در ابتدای راه ورودی وجود داشت و پلی چوبی به سمت آبشارها که تنها 15 دقیقه پیاده‌­روی داشت. چایخانه‌ی بسیار زیبایی رو می­‌دیدی که با گلدان‌های شمعدونی تزیین شده بود و حس مفرحی رو در دل ایجاد می­‌کرد. پل چوبی، چایخانه‌ی چوبی، و گلدان‌های آویز، ناخودآگاه تو را برای عکس گرفتن مجاب می­‌کرد.

2mA2Wx7JkuTM6y1R2xgGO6KhG353mQssolmLWTD6.jpg
 چایخانه‌ی زیبا در ابتدای مسیر پیمایش به شمت آبشارهای دوقلو

بعد از گرفتن چند عکس و رد شدن از 3 پل چوبی نسبتا طولانی- که برای عبور از اون‌ها باید خیلی مراقب می‌­بودی چون کلی شکستگی داشت- به آبشارهای دوقلوی 15 متری رسیدیم که از ارتفاع بسیار بالایی پرشتاب به داخل حوضچه‌های آب فرود می‌­آمد، آبشارهایی در کنار هم، و افراد بی­‌قرار برای رفتن به زیر دوش حمام طبیعت. به زیر هر دو آبشار رفتم، چشمام رو به بالا معطوف کردم و متمرکز شدم، تا بی‌­پلک‌زدن، ریختن مداوم رحمت خدا رو ببینم و حظ کنم از این­‌همه لطف بی­‌اندازه‌­اش.

دوست داشتم دمی تنها سکوت بگیرم تا فقط صدای موسیقی آب رو بشنوم و بس، اما علی امان نمی­‌داد و همه‌جا دنبالم بود و مثل یک نوار ضبط­‌شده سخنرانی می­‌کرد. یکی از حالات ناب زیر آبشار بودن، برخورد قطرات به حوضچه­‌ها و پاشیده‌شدنشون روی صورتت هست. بعد از ثبت خاطره‌­ها، به سمت پارکینگ برگشتیم. البته روستا جاذبه‌های فراوانی داشت که فرصتی برای دیدن و رمقی برای بچه‌ها باقی نمونده بود. حیف که ساخت بی­‌رویه‌­ی ویلاها و آپارتمان‌ها در طبیعت زیبای روستا، باعث شده که بافت قدیمی و سنتی روستا کمتر مشاهده بشه.

hucFMojHPDDzjXQsPVesy4xs3BRRCCqzSKXqLTK5.jpg
 آبشارهای دوقلوی روستای زیارت

در مسیر برگشت در بلوار ناهاخوران، همون بلوار زیبا، هوس بستنی کردیم. بستنی سنتی گرگان رو که طعم و مزه‌­ای منحصربه‌فرد داشت از کافه‌­بستنی بهشاد خریدیم. بافت بستنی نرم و پرخامه، و زعفرانی با مقداری مغز بود که لذت بستنی را معنا می‌کرد. محیط کافه بسیار تمیز و باسلیقه بود و چیدمان مخصوصی داشت، انواع میوه‌های نارگیل و موز و آناناس روی پیشخوان دیزاین شده بود. از همه مهم‌تر قیمت­‌ها هم بسیار مناسب و دور از توقع بود. سرانجام به خونه برگشتیم، شام مختصری خوردیم و بعد از کمی استراحت، برای تماشای شهر گرگان از ارتفاعات در شب، به هزارپیچ رفتیم. نسیم و جنگل و ارتفاع و چراغ‌­های روشن بی‌­شمار شهر و قدم‌زدن در بالای کوه رو در هزارپیچ تکرار کردیم.

هزینه‌ها

توری کباب: 70000

بستنی: 104000

مجموع: 174000