پس از پیچیدن به سمت راست راهرو وارد اتاق کم نوری شدیم. صدای چلیک قفل شدن درب چوبی پشت سرمان، اغراق آمیز و بلندتر از حد معمول به گوشم رسید. چند لحظه ای طول کشید که چشمانم به تاریکی عادت کند. تنها منبع نور اتاق، پنجره نسبتا بزرگی رو به حیاط پشتی بود که آن هم پوشیده از شمشاد و گل و گیاه بود. رنگ بندی قهوه ای وسایل و تخت وسط اتاق، تاریک و تیره بودن فضا را بیشتر به چشم میآورد. هر دو نفر کنار تخت ایستادیم. همانطور که مشغول روشن کردن اجاق گاز بود گفت: "لباسهاتو در بیار!"
لباس زیادی نداشتم. یک تی شرت و یک شلوارک که از شدت گرمای هوا و عرق کردن به تنم چسبیده بود و در آوردن آنها حس بسیار خوب و خوشحال کننده ای داشت. دنبال چوب لباسی میگشتم تا لباسها را آویزان کنم که از جایش بلند شد و لباسها را از دستم گرفت و گفت: "بقیه اش رو هم در بیار!"
بقیه؟!! من با لباس زیر وسط اتاقی کمنور که حالا با رنگ شعله های اجاق گاز نارنجی تر و دم کرده تر به چشم میآمد با حالت بُهت در کنار مرد قوی بنیه، سبزه و سیبیلویی ایستاده بودم که مستقیم به چشمهایم نگاه میکرد و میگفت لباس زیرت را هم در بیاور! عجب وضعیت عجیبی! اصلا فکر این جایَش را نکرده بودم.
از نگاه مستاصلم متوجه شد که باید راهی جلوی پایم بگذارد. رویش را برگرداند و گفت: "لطفاً راحت باش... اونو در بیار و اینو به جاش پات کن!" همانطور که پشتش به من بود با دست کشویی را کشید و پاکتی پلاستیکی را به طرفم دراز کرد. داخل پاکت پارچه سفید رنگی بود که حدس زدم باید شورت یکبار مصرف باشد. از آنجایی که معلوم نبود چقدر زمان دارم و مرد سیبیلو کی تصمیم میگیرد رویش را به طرفم برگرداند با سرعت مثال زدنی لباس زیرم را عوض کردم. لباس زیر سفید، جدید و یکبار مصرفم بیشتر شبیه قلاب سنگ بود تا لباس زیر! بیش از حد مختصر و مفید بود! اما از هیچی بهتر بود و امنیت خاطر حداقلی را برایم به ارمغان میآورد! مرد سیبیلو همانطور که پنکه سقفی اتاق را روشن میکرد گفت: "روی تخت دراز بکش!"
مثل یک بچه حرف گوش کن از لبه تخت بالا رفتم و در بی دفاع ترین حالت ممکن روی آن دراز کشیدم. به طرز عجیبی همه جا ساکت بود! نه از راهروها صدا می آمد و نه از پنجره بزرگ اتاق؛ فقط قیژقیژِ پنکه سقفی بود و صدای جوش آمدن آب روی شعله گاز و البته صدای نفس کشیدن مرد سیبیلو که انگار با دماغ گنده اش داشت تمام هوای اتاق را می بلعید. کجا آمده بودیم خدایا؟؟ کاش جای شلوغ تر و پر رفت و آمدتری را انتخاب کرده بودیم... اگر اتفاقی بیُفتد... اگر بلایی سرمان بیاورند چه؟؟ اصلا خانم جان کجا و در چه وضعیتی بود؟! مطمئناً هر اتفاقی که بیُفتد صدای ما به هیچ کجا نخواهد رسید!! عجب وضعیت چرندی...
صد شُکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
با وارد شدن به سالن شیشهای فرودگاه، صدای هیاهو و همهمه و بوق به یکباره قطع شد. دقیقا بر عکس چهار روز پیش که از این درها و سالن شیشهای خارج شده بودیم و به دِلِ شلوغی و بوقها و شرجی هوا زده بودیم. انگار فیلمی را از آخر به اول و روی دور تند پخش کنید. همه چیز برگشته بود به عقب و حالا ما بودیم و سالن شیشهای و ساکت و خنک فرودگاه بمبئی...
حالا چهار روز از سفرمان می گذشت و قسمت اول سفر را با موفقیت و حتی فراتر از انتظارمان گذرانده بودیم. چهار روزی که در بمبئی به صورت خاص و رویاگونه سپری کرده و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفته بودیم و حالا زیر سایه سنگینی که این شهر و مردمانش بر روی حالات و روحیاتمان انداخته بودند در حال خروج از بمبئی بودیم و قسمت دوم سفرمان، چه بخواهیم چه نخواهیم، در حال شروع شدن بود...
من شک نداشتم تاثیر سفر به بمبئی آنقدر زیاد خواهد بود که تا ماهها و حتی سالها بعد گریبانگیرمان خواهد بود و قطعاً بعد از اتمام سفر ۱۵ روزه مان نیاز خواهیم داشت تا دوباره بنشینیم و تک تک لحظات حضورمان در بمبئی را یک بار دیگر مرور کنیم.
(می توانید قبل از مطالعه این سفرنامه، روایت بخش اول این سفر را در سفرنامه بمبئی مطالعه کنید.)
هند در هند
برای مسیر بمبئی به کرالا میتوانستیم از قطار و هواپیما استفاده کنیم؛ با هواپیما ۱۱۰ دلار و حدود ۲ ساعت و با قطار ۷۰ دلار و حدود ۲۴ ساعت! با توجه به اینکه زمان در سفر برایمان خیلی با ارزش بود، انتخابمان قطعاً استفاده از هواپیما بود. بلیط های پرواز بمبئی به کوچین را از دستگاههای سلف چک-این فرودگاه چاتراپاتی شیواجی بمبئی گرفتیم. کار خیلی ساده و راحتی بود.
هنوز دو ساعت به پرواز مانده بود. پس تصمیم گرفتیم چرخی در سالن فرودگاه بزنیم. مشاهداتمان نشان از این میداد که فرودگاه بین المللی بمبئی فراخور اسم و لقبش توانسته شأن و منزلت این شهر بزرگ و پر تردد را حفظ کند.
بالاخره زمان پرواز فرارسید و سوار هواپیما شدیم. به محض وارد شدن به هواپیما با عطر هندی که در کابین پیچیده و موسیقی هندی ملایمی که از بلندگوها پخش میشد احساس آرامش لذت بخشی به سراغمان آمد. مهماندارها لباس سنتی هندی پوشیده و به دلنشین تر بودن فضا کمک زیادی کرده بودند.
پرواز بدون مشکل خاصی از زمین برخاست و بعد از مدت زمان کوتاهی (حدود ۲ ساعت) با یک پذیرایی مختصر، آماده لندینگ در فرودگاه بین المللی کوچین در ایالت کرالا شدیم. سلام بر بهشت هندوستان...
از کرالا که حرف میزنم از چه حرف می زنم
کرالا Kerala زیباترین ایالت هندوستان است که در کنار ایالت تامیل نادو Tamil nadu به صورت اشتراکی، جنوبی ترین نقطه کشور هندوستان را تشکیل می دهند.
این ایالت به بهشت نخلستان ها، سواحل شنی، کوهستان های زیبا و انواع نارگیل و ادویه جات معروف است. مرکز این ایالت شهر تریواندروم Trivandrum است. کوچی Kochi یا کوچین Cochin و کوژیکود Kozhikode از دیگر شهرهای بزرگ این ایالت هستند. این ایالت سه فرودگاه دارد که معروفترین آنها در شهر کوچین و با نام فرودگاه بین المللی کوچین قرار دارد. همچنین از راه دریایی و از طریق راه آهن سراسری هند می توان به این ایالت دسترسی پیدا کرد. از جاذبه های توریستی کرالا میتوان به آبراهه های بی نظیر، کوهستانهای بکر، نمایش رقص کاتاکالی و ریزورت های لوکس آن نام برد. با توجه به اینکه این ایالت در امتداد دریای بزرگ عرب قرار دارد، دارای آب و هوای گرم و شرجی است. بهترین زمان سفر به کرالا ماههای شهریور تا اسفند میباشد که آب و هوا معتدل و از شدت بارانها کاسته می شود. برنامه سفر ۱۵ روزه ما به هندوستان که چهار روز آن را در بمبئی پشت سر گذاشته بودیم در ایالت کرالا به پایان می رسید.
نقاط سبز: شهرهای مورد نظر- نقاط قرمز: جاذبه های مورد نظر
شهرهای پریار و کوالم نیز جزء برنامه های احتمالی مان بود که در نهایت از لیست خط خوردند و از بازدید ساحل کوالم و پارک ملی پریار بازماندیم. در کل، معروف ترین و توریستی ترین شهرهای این ایالت در لیست بازدید ما قرار داشتند. ضمن اینکه مردم هند خیلی خیلی به وجود کرالا در کشورشان افتخار می کنند و می نازند. (کرالا در هند تقریباً حکم استانهای شمالی کشور خودمان را دارد)
با ما در سفر به این ایالت زیبا همراه باشید...
رستگاری در شب طوفانی
هواپیما در زیر نم نم باران عصرگاهی به زمین نشست. وارد سالن فرودگاه تقریبا کوچک اما مرتب و تمیز کوچین شدیم.
ما که چمدان نداشتیم و با دو کوله پشتی که همراهمان به داخل کابین برده بودیم خیلی سریع و راحت به سمت درب خروجی فرودگاه راه افتادیم. برای اقامت در شهر کوچین یک میزبان در کوچ سرفینگ پیدا کرده بودیم. برای رعایت احتیاط یک اتاق در میهمانخانه ای به نام کالوین واقع در منطقه توریستی شهر، بدون پیش پرداخت رزرو کرده بودیم که پس از رسیدن به منزل میزبانمان این رزرو را کنسل کردیم.
میزبانمان در کوچین پسری همسن و سال خودم و به نام جِفری بود. قبل از سفر، لوکیشن منزل جفری را گرفته بودیم. او به ما گفته بود که پس از خارج شدن از فرودگاه میتوانید با اتوبوس به ترمینال شهری کوچین به نام وایتیلا بیایید و سپس با توک توک به خانه آنها برویم. البته متذکر شده بود که به احتمال زیاد در آن ساعت از غروب به راحتی اتوبوس پیدا نخواهیم کرد و بهتر است که مستقیم و با یک تاکسی به منزل آنها برویم. وقتی از سالن خارج شدیم و به فضای باز جلوی فرودگاه رسیدیم متوجه شدیم که باران شدت گرفته و باد نیز در حال وزیدن است.
فکر اتوبوس را از سرمان خارج کردیم و بلافاصله به دنبال تاکسی گرفتن رفتیم. تاکسی های فرودگاه مبالغ عجیب و غریب ۱۶۰۰ روپیه ای را تا مقصد از ما درخواست کردند! با توجه به این موضوع که تاکسی های فرودگاه در تمام جهان همیشه مبالغ چند برابری نسبت به تاکسی های دیگر را می گیرند با کمی پیاده روی، خودمان را به نزدیک اتوبان رساندیم و آنجا با یک توک توک که مسافری را به نزدیکی فرودگاه رسانده بود بر روی مبلغ ۵۰۰ روپیه به توافق رسیدیم. (توک توک ها اجازه نزدیک شدن به فرودگاه را نداشتند.) متاسفانه راننده توک توک اصلاً نقشه خوانی را از روی موبایل بلد نبود و هرچقدر تلاش کردیم که به وی بفهمانیم و مسیر را برایش مشخص کنیم موفق نشدیم و در نهایت مجبور شدیم با جفری تماس بگیریم و گوشی را به او بدهیم تا آدرس دقیق را به راننده بگوید.
راننده منطقه را متوجه شده بود اما کوچه پس کوچه های آخر مسیر را متوجه نمی شد که البته بعد از رسیدن به منزل جفری، برای گیج شدن کمی به او حق دادیم! در نهایت راننده توک توک متوجه مسیر شد اما گفت با این آدرسی که دادید ۵۰۰ روپیه خیلی کم است و باید ۷۰۰ روپیه بدهید. نامرد از اَهرم هوای بارانی علیه ما استفاده کرد! ما هم چارهای جز قبول کردن نداشتیم و با لبی کج کرده گفتیم: "گاز بده عمو جان...!"
هوا کاملا تاریک و بر شدت باد و باران افزوده شده بود. گاه و بی گاه رعد و برق هم میزد. برای اولین بار در عمرم احساس میکردم چقدر آرام حرکت میکنیم و راننده خیلی کند و یواش رانندگی میکند. اما بعد متوجه شدم که چون در اتوبان بین شهری هستیم و سرعت ماشین های دیگر زیاد است و تند و تند از کنارمان عبور می کنند این احساس به وجود آمده که سرعتمان خیلی کم است! ضمن اینکه باد باعث میشد باران به داخل توک توک بزند و هر از گاهی راننده با تکه موکتی که داشت از سمت چپ یا راست دیواری درست میکرد تا خیس نشویم.
یکی دوبار نزدیک بود فکر اینکه "کاش تاکسی گرفته بودیم" به ذهنم نفوذ کند که با ذکر جمله "زیر بارون دیدمت... تو خیابون دیدمت" جلوی این افکار را گرفتم! به هر ضرب و زوری بود به نزدیکیهای مقصد رسیدیم. حالا از اتوبان خارج و داخل کوچه پس کوچه هایی با آسفالت نامناسب و پیچ در پیچ شده بودیم. روی نقشه که به صورت آنلاین مسیرمان را نگاه می کردم، شکل هندسی کوچه ها واقعاً مسخره، بدون قاعده و بیشتر شبیه نقاشی ساناز سه ساله از کرج بود!
رفتیم و رفتیم تا دقیقاً به لوکیشن روی نقشه رسیدیم. از شدت باران جرأت نمی کردیم از توک توک پیاده شویم. ضمن اینکه خانه مورد نظر چراغهایش خاموش بود و اثری از جفری و یا کسی دیگر مشاهده نمی شد. دوباره با جفری تماس گرفتیم و گفتیم که ما به لوکیشن رسیدیم و کنارمان یک خانه سفید رنگ است. در پاسخ به ما گفت که درست است! من شیفت بیمارستان هستم و فردا صبح شما را ملاقات می کنم. امشب برادرم از شما استقبال می کند و اگر به چیزی احتیاج داشتید او میتواند به شما کمک کند. چند لحظه بعد درب خانه باز شد و برادر بزرگتر جفری با چتر به استقبالمان آمد. کرایه توک توک را پرداخت کردیم و زیر سپر چترها به داخل خانه رفتیم. اینقدر اوضاع هوا خراب بود که هیچ چیزی نمی دیدیم و فقط پشت سر برادر جفری حرکت می کردیم تا زودتر به زیر سقف خانه برسیم. در آن تاریکی تنها متوجه شدم که از یک ردیف پلکان بالا رفتیم (طبقه دوم) و از خستگی روی تختخواب دراز کشیدیم و بیهوش شدیم.
صبح دل انگیزی دیگر
صبح که از خواب بیدار شدم، اولین تصویری که دیدم این قاب زیبا بود؛ و همین قاب و صدای چهچه پرندگان و عطر خوش خاک و گل و گیاه باران زده باعث شد چند دقیقه ای در همین حالت اغما روی تخت بمانم.
نمی دانستم دقیقا در چه خانه ای و در اتاقی به چه شکل هستیم (به علت طوفان شدید شب گذشته مشکلی برای برق به وجود آمده بود و ما در تاریکی به داخل اتاق آمدیم و فقط خوابیدیم.) اما عجلهای هم برای کشف این موضوع نداشتم. همین قاب را با این بو و این صدا دوست داشتم و نمی خواستم از جایم بلند شوم و حواسم به چیزهای دیگری پرت شود و تاثیر سحرانگیز و خاص و منحصر به فرد این پنجره از بین برود. بعد از چند دقیقه ای که خانم جان از خواب بیدار شد مجبور شدم از این قاب دل بکنم و کاملاً بیدار شوم. از جایم بلند شدم و چرخی داخل خانه زدم. ما در طبقه دوم ساختمانی بودیم که دو اتاق خواب، یک حمام و سرویس بهداشتی داشت.
وسیله خاصی به جز دو تختخواب و چند صندلی داخل خانه نبود و مشخص بود که از این طبقه فقط برای میزبانی از میهمانان کوچ سرفینگ استفاده می شود و خود خانواده به این طبقه اصلاً رفت و آمد ندارند.
از خانه بیرون آمدم تا دور و اطراف آن را نیز کشف کنم. نه به طوفان خشمگین دیشب نه به آرامش و مهربانی صبح! انگار دیشب کرالا و شهر کوچین فقط می خواستند برای مسافران تازه وارد این ایالت خط و نشان بکشند که آهای آدمها حواستان باشد که پایتان را کجا گذاشته اید!
خانه جفری ساختمان دو طبقه ای بود که در وسط یک باغچه بزرگ ساخته شده بود. انواع و اقسام گل و گیاه، نارگیل و آلات و ادوات باغبانی و کشاورزی در گوشه و کنار حیاط وجود داشت.
خیلی دور از ذهن نبود که یکی از اعضای خانواده به باغبانی علاقه داشته باشد. جفری پیام داده بود که برای صرف صبحانه حوالی ساعت 09:30 به ما ملحق خواهد شد. ما هم لباس پوشیده و آماده رزم در همان ساعت بین گل و گیاهها منتظر او بودیم که درست سر وقت و آن-تایم در جلویمان ظاهر شد. پسری تقریباً هم قد و قواره خودم، سبزه، پر انرژی، خندان و با دندانهای بسیار مرتب و سفید که انگلیسی را خیلی خیلی خوب و با لهجه زیبای آمریکایی صحبت می کرد و آدم را یاد فیلمهای هالیوودی میانداخت. جفری و برادرش پزشک و تحصیلاتشان را در آمریکا گذرانده بودند و به همین دلیل به بهترین شکل ممکن انگلیسی صحبت می کردند. بعد از خوش و بش و احوال پرسی، سوار ماشین جفری شدیم و راه افتادیم.
جنوب vs شمال
کوچه پس کوچه های پر پیچ و خمِ محله زندگی جفری را پشت سر گذراندیم تا به خیابان و اتوبان اصلی رسیدیم. من شک نداشتم که اگر هزار بار دیگر هم در کوچه ها رفت و آمد می کردم باز هم نمی توانستم راه خروج از آنجا را پیدا کنم!
برای صبحانه وارد طبقه همکف یک هتل خیلی معمولی شدیم. سر یک میز نشستیم و هرچه تلاش کردیم از منو سر در بیاوریم موفق نشدیم!
رو به جفری گفتم: "ببین، ما چند روزی که بمبئی بودیم واداپاو رو خیلی دوست داشتیم و زیاد می خوردیم. واسمون از اونا سفارش بده!"
جفری جواب داد: "آهان... واداپاو... اما اون اینجا نیست! ببین واداپاو فقط تو شمال هند و بیشتر تو بمبئی هست. غذای شمال تا جنوب که ما هستیم خیلی فرق داره...! نه تنها غذا، بلکه خیلی چیزهای دیگه... مثلاً تو بمبئی احتمالاً خیلی آدمهای فقیری دیدی که گدایی کنن... تو کرالا از این جور چیزا نمیبینی! یا مثلاً نوع پوشش و... کلاً جنوب با شمال خیلی فرق داره. حالا خودت به مرور متوجه میشی." گفتم: "که اینطور! پس زحمت بکش یه چیزی تو مایه های همون واداپاو واسمون سفارش بده. ما که از این منو چیزی سر در نمیاریم!"
پیشخدمت سالن همانطور که با یک لُنگی نه خیلی تمیز، میز زیر دستمان را دستمال میکشید، همزمان سفارشمان را در ذهنش نیز ثبت میکرد! بعد از چند دقیقه، سه لیوان استیل پر از آب ولرم روی میز ظاهر شد! اول فکر کردم داخل لیوان ها چای یا قهوه است اما بعد جفری توضیح داد که در کرالا بیشتر اوقات مردم همراه با غذا آب گرم یا ولرم می خورند! در آن هوای شرجی و گرما آب گرم؟ عجب...
صبحانه مان به سر میز آمد. یک چی رُست و ۳ عدد پوری! ترکیبات چی رُست تقریباً همان ترکیبات واداپاو بود به علاوه پیاز! اما نان نازکتری داشت و به شکل مثلث بود و به همراه سه مدل سس سِرو میشد.
پوری نیز نانهای پف کرده و خالی بود که باید با سس انبه خورده میشد. در کل غذاهای هندی که در آنها نان به کار رفته است بیشتر به ذائقه ما نزدیک و قابل خوردن است. ظاهر چی رُست بزرگ به نظر میرسید اما کم حجم بود! به طوری که می توانستم یکی دیگر هم سفارش بدهم اما با خودم گفتم چند ساعت دیگر امکان دارد غذاهای خیابانی زیادی ببینم و دوست داشتم جایی برای تِیست کردن آنها درون شکمم نگه دارم. جفری کامل کرد که: "چی رُست تقریباً واداپای جنوبی ها است و معروفترین غذای هندی در جنوب به حساب می آید."
ده فرمانِ جفری
حین صبحانه خوردن درباره برنامه روزانه مان و اینکه قرار است به چه جاهایی برویم با جفری صحبت کردیم. جفری پیشنهاد جالبی داد. یک لیست مسیریابی ذخیره شده و مرتب شده در گوگل برای ما ارسال کرد که ۹۰% مکان های مورد نظرمان را شامل می شد. تصمیم گرفتیم از لیست جفری هم استفاده کنیم.
ضمن اینکه متوجه شدیم این پسر چقدر مرتب و منظم است! چرا که شب اول نیز یک لیست از قوانین خانهشان برای ما ارسال کرده بود که چون ده مورد داشت من اسمش را گذاشتم "ده فرمان!" به نظر شما کسی که لیستهایی به این شکل داشته باشد آدم مرتب و منظمی نیست؟
هزینه صبحانه ۱۲۰ روپیه شد که پرداخت کردیم و سوار ماشین جفری شدیم. تا ایستگاه توک توک ها با هم رفتیم. سپس از او خداحافظی کردیم و گفتیم: "حول و حوش ساعت 21:00 به خانه برمیگردیم!"
به این ترتیب بازدید شهری از کوچین آغاز شد. شهر بندری کوچین یا کوچی یکی از مهمترین و بزرگترین شهرهای ایالت کرالا است که منطقه توریستی و قدیمی آن به نام فورت کوچی در شمالِ آن در نزدیکی گذرگاه آبی قرار دارد و همانطور که از اسمش پیداست با توجه به موقعیت مکانی خوب در گذشته حکم دیده بانی و رصد عبور و مرور کشتیها و قایقها را به عهده داشته است. فورت کوچی حالت شبه جزیرهای دارد و توسط چندین پل به کوچی متصل شده است. اکثر جاذبه های توریستی این شهر در منطقه قدیمی فورت کوچی قرار دارند و با رسیدن به این منطقه توسط تاکسی یا توک توک میتوانستیم یک به یک و به صورت پیاده روی های کوتاه از تک تک جاذبه ها دیدن کنیم.
بعد از عبور از چندین پل، به فورت کوچی رسیدیم. کرایه توک توک ۳۰۰ روپیه شده بود. لازم به ذکر است بدانید که در ایالت کرالا مبالغ کرایه تاکسی های اینترنتی و توک توک تقریباً یکسان و حتی در بعضی موارد تاکسی ها ارزانتر هستند!! به این علت که توک توک در شهری مثل بمبئی حکم وسیله دَم دستی را دارد اما در کرالا و مخصوصاً شهرهای توریستی با توجه به اینکه اکثر توریستهای این منطقه اروپایی هستند، توک توک ها جاذبه گردشگری به حساب می آمدند و معمولاً کرایه آنها بسیار بالاتر از تاکسی بود. به عنوان مثال همین مسیر کوچی تا فورت کوچی با توک توک ۳۰۰ روپیه شده بود؛ در صورتی که مسیر بالعکس با تاکسی اولا (برنامه ای شبیه به اوبر درهند) ۲۵۰ روپیه شد! پس اگر روزی گذرتان به کرالا افتاد و به دنبال هیجان توک توک سواری بودید که هیچ اما اگر به دنبال کاهش هزینه ها بودید برنامه اوبر و اولا را نصب کنید و در هزینه سفرتان صرفه جویی کنید. باشد که رستگار شوید...!
شهرک مذهبیها
شروع و مرحله اول گشت و گذار در فورت کوچین، بازدید از کاخ متنچری پالاس Mattancherry Palace بود. این کاخ در زمان کشف شهر و ساخت بندر کوچین توسط پرتغالی ها ساخته شده اما به علت اینکه سالها بعد توسط هلندی ها بازسازی شده بود به کاخ هلندیها معروف شده است. در این کاخ نقاشی های دیواری و پرتره های قدیمی از سالهای بسیار دور کوچی وجود دارد. همچنین این کاخ در لیست انتظار آثار تاریخی یونسکو قرار دارد. اما جالب اینجاست که بارها از جلوی ورودی این کاخ رد شدیم و متوجه آن نشدیم. زمانی که به جلوی سردر ورودی رسیدیم گوگل نشان میداد که ما درست روی نقطه کاخ ایستادهایم! هر چقدر به اطرافمان نگاه کردیم متوجه وجود چیزی نمی شدیم. ضمن اینکه وجود سَردَرِ ورودی با آن قسمت راست که کلاً وِل بود، اصلاً سِنخیتی نداشت! بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن بالاخره متوجه شدیم که همینجا ورودی کاخ است و ما تشنه لبان میگردیم!!
وارد محوطه سرسبز و پر از پرنده کاخ شدیم.
از پله ها بالا رفتیم. با اسکنر دستی چک شدیم و سپس پا به داخل ساختمان کاخ گذاشتیم.
بلیط ورودی مبلغ بسیار ناچیز ۲ روپیه بود! (یعنی ۳۲۰ تومان) فکر میکنم هزینه چاپ خود کاغذ بلیط بیشتر از ۳۲۰ تومان بود. ضمن اینکه عکسبرداری با دوربین حرفه ای و یا فلاش موبایل ممنوع بود. مسیر بازدید موزه مشخص شده بود و باید همان مسیر را شروع و به ترتیب و پشت سر هم از آثار آن بازدید میکردیم و در نهایت از خروجی سر در می آوردیم. بیشتر آثار نقاشی و عکس بود. به نظر من نقاشی ها زاییده و خروجی ذهن یک بیمار جنسی بود و خوب صد البته که آنها قابل انتشار در سایت نیستند و تصاویر نیز بیشتر مربوط به چهره و نمای گذشته شهر و گذرگاه آبی فورت کوچی بودند. قسمت هایی نیز برای استراحت بازدیدکنندگان طراحی شده بود.
بعد از بازدید از کاخ متنچری، مسیر را پیش گرفتیم تا شماره های دیگر لیستمان را ببینیم. کوچه های باریک و پر رفت و آمد این منطقه خیلی به چشم می آمد و همانطور که مسیر را ادامه می دادیم، با توجه به اینکه به بازار نزدیک می شدیم، بر شدت شلوغی و رفت و آمدها نیز اضافه میشد.
از آنجایی که چترمان در بمبئی شکسته بود به دنبال خریدن چتر بودیم؛ ولی خیلی عجیب بود که در شهری با این حجم از بارندگی چتر پیدا نمیشد! اما تا دلت بخواهد مدل های متنوعی از پانچو برای فروش وجود داشت. فکر می کنم چتر برای این شهر و این مدل بارندگی سوسول بازی به حساب می آمد و بیشتر شبیه یک شوخی بود و مردم تصمیم گرفته بودند با پانچو تمام بدنشان را بپوشانند و خیال خودشان را راحت کنند.
شیرینی فروشی که زولبیا هم داشت!
مسیر را ادامه دادیم و کم کم وارد محله مذهبی ها شدیم. این محله یا بهتر بگویم شهرک، مملو از کلیسا و خانه های رنگی بود. آنقدر در این محله کلیسا وجود داشت که فکر میکنم اگر آدرسی از کسی می پرسیدیم به این شکل به ما جواب میداد "خیابونو مستقیم میری... ۴ تا کلیسا که رد کردی به چهارراهی میرسی که هر چهار سمتش یک کلیسا هست. میپیچی سمت راست... کلیسای اول نه ، کلیسای دوم نه، کلیسای سوم رو رد می کنی میرسی به کلیسای مورد نظرت!" فی الواقع محله مذهبی ها پر از کلیسا بود که تک و توک در بین آن ها خانه های مسکونی نیز وجود داشت!!
اولین و تقریباً بزرگترین کلیسایی که از آن بازدید کردیم کلیسای بانوی امید ما Our Lady of Hope Church بود. این کلیسای کاتولیک توسط مبلغان پرتغالی و در سال ۱۶۰۵ پس از میلاد ساخته شده بود. (هرچقدر در بمبئی بریتانیاییها تاثیر گذار بودند، در کرالا پرتغالیها جولان داده بودند.) در آن زمان برای گسترش مسیحیت در جهان، پرتغالی ها تا توانسته بودند در امتداد ساحل کلیسا ساخته بودند که البته بعد از حدود شصت سال که هلندیها حکمران کرالا شده بودند اکثر این کلیساها را تخریب و نابود کرده بودند. تصور کنید چه تعداد کلیسا وجود داشته که بیشتر آنها تخریب شده اما هنوز هم تعداد آنها با تعداد خانههای این منطقه برابر است!
بعد از بازدید از کلیسا به مسیرمان ادامه دادیم. هرچقدر که از شهرک مذهبی ها فاصله میگرفتیم از تراکم کلیساها کاسته می شد.
حالا می شد روح توریستی بودن فورت کوچین را بیشتر احساس کرد. رفت و آمد توریست های بلوند و جوان، دلیل این مدعا بود. وجود چند هتل انگشت شمار و لوکس، بازار قدیمی و باربرهای گاری به دست، مغازه های فروش یادگاری و تعدادی کلیسا، همگی در کنار هم، تناقض و ترکیب عجیب و غریبی ایجاد کرده بودند.
شلوارهای مردان در ایالت کرالا به این شکل بود!
یکی از هتلهای لوکس منطقه
رنگهایی کاملا طبیعی و بدون هیچ ماده شیمیایی
عطاری
آن سوی دیگر
حالا به نقطه ای رسیده بودیم که باید از یک خشکی به خشکی دیگری می رفتیم. میخواستیم از خشکی فورت کوچی به خشکی ارناکولام که منطقه شهری و مرکز شهر کوچین است برویم و این میسر نمی شد جز با وسیله نام آشنایی به نام فِری! دوباره داستان کاخ متنچری پیش آمد. گوگل میگفت که دقیقاً در محل ایستگاه فری هستید اما هرچقدر به دور و اطرافمان نگاه میکردیم چیزی نمی دیدیم. به ناچار از صاحب یک فروشگاه خنزر پنزر فروشی پرسیدیم و او اشاره کرد که ایستگاه فری دقیقا پشت سرتان است!
متوجه شدیم که هندیها زیاد علاقهای به تابلوهای بزرگ و خوانا ندارند والا مکان به این مهمی باید چنین تابلوی کوچکی داشته باشد؟! آن هم با ورودی کوچکی به عرض ۲ متر؟؟ وقتی قدم در ورودی کوچه گذاشتیم هنوز باورمان نمی شد که مسیر درست همین است و انتظار داشتیم ته کوچه بن بست باشد اما حدسمان درست نبود و در انتها با این صحنه مواجه شدیم. این دیگر واقعاً خیلی عجیب بود. ۱۵ روپیه برای هر نفر بلیط خریدیم و سوار فری شدیم.
تنها جایی که در طول سفرمان در کرالا توریست دیدیم در همین حد فاصل ایستگاه فری و فورت کوچی بود؛ که آن هم تعدادی انگشت شمار و اکثراً دختر بودند! البته در انتهای فصل بارندگی قرار داشتیم و کمتر از یک ماه دیگر فصل توریستی و پیک سفر کرالا شروع می شد و مطمئناً در آن زمان جایی برای سوزن انداختن نبود و قیمتها نیز سر به فلک می کشید. بعد از حدود ۲۰ دقیقه به آن طرف رودخانه رسیدیم. به محض پیاده شدن اولین چیزی که توجه من را جلب کرد این گاری میوه فروشی بود.
پودر فلفل قرمز روی آناناس!!
از نوع شستن لیوانها دلمان به آشوب افتاد! لیوان های شیشه ای را خیلی سریع درون سطل آبی میکردند و در می آوردند و لیوان تمیز و قابل استفاده می شد!! لیموهای ترش ِبُرِش خورده، کمی یخ و نمک و کمی هم آب و شکر... ترکیب اینها در همان لیوان های استریلیزه شده، لیمونادِ تازه و خوشمزه و گوارای هندی نامیده می شد! جرات نکردیم لیمونادها را تست کنیم و به خرید یک ظرف آناناس و دو بطری آب آشامیدنی کوچک و پلمپ بسنده کردیم.
اما کمی آن طرف تر، جمع دوستان تکمیل بود! از حالات و رفتار و حرکاتشان این طور نشان میداد که انگار یک جمع دانشجویی رودربایستی دار و اوایل آشنایی هستند. ضمن اینکه لیموناد هم می خوردند و صحیح تر و سالم تر از ما نیز بودند!!
به قدم زدن در مارین درایوِ ارناکولام پرداختیم. هدف ما از دیدن این سوی رودخانه نیز همین بود. دیدن حال و هوای پیاده راه ساحلی شهر...
"اهل دِلاش نکته رو میبینن!"
فروشنده تنقلات با لباس فرم!
حیوانات و پرنده ها تو هند اصلا ترسی از آدمها ندارن!
چینی های جذاب لعنتی
به ایستگاه فری برگشتیم و مجددا با خرید بلیط نفری ۱۵ روپیه به فورت کوچین رفتیم. در طول مسیر، خشکی بسیار کوچکی وجود داشت که پُر بود از خانه های ویلایی و شیک و خاص که مطمئناً این خانهها متعلق به ژنهای برتر هندوستان بود! فکر کن حیاط خانه ات دریا باشد...
به فورت کوچی رسیدیم و مسیر و برنامه امروزمان را ادامه دادیم.
لوکیشنهای جالب برای آتلیه خیابانی عروس و داماد
کلیسای سنت فرانسیس که از قدیمیترین کلیساهای اروپایی در هند به حساب می آمد سرگذشتی مثل تمام کلیساهای دیگر این منطقه داشت؛ توسط پرتغالی ها ساخته و توسط هلندی ها بازسازی شده است!
کم کم به انتهای مسیر و اصلی ترین جاذبه شهر کوچین میرسیدیم. حالا در شمالیترین نقطه فورت کوچکی قرار داشتیم. شکل هندسی منطقه، حالت دایره ای شکل داشت و اگر خیابان را ادامه میدادیم دوباره به مسیر خودمان و البته این بار در راه برگشت می رسیدیم.
زیبا نیست؟
ایستگاه اتوبوس و توک توک، بازار مکاره، زنان ساری پوش و مردمی که فوج فوج در رفت و آمد بودند. اینجا شلوغ ترین نقطه فورت کوچی بود.
با توجه به اینکه طوری برنامهریزی کرده بودیم که هنگام غروب آفتاب به ساحل شمالی فورت کوچی و جاذبه اصلی این شهر یعنی تورهای ماهیگیری چینی برسیم و در عین حال بعد از آن به دیدن جاذبه دوم یعنی شوی کاتاکالی برویم، باید خیلی سریع و با کمترین فاصله این دو کار را انجام می دادیم. شروع نمایش کاتاکالی ازساعت 18:00 بود و ما تقریباً نیم ساعت زمان داشتیم تا در غروب آفتاب به تماشای تورهای ماهیگیری بنشینیم. البته که این تورها در حالت خالی و تعطیل بودند و ماهیگیری فقط در صبح زود انجام میشود اما زیبایی آنها در غروب آفتاب چشم نوازتر بود. این تورهای ماهیگیری توسط چینی ها در این منطقه اختراع شده و برای همین به تورهای ماهیگیری چینی معروف است. سازه الاکلنگی شکلِ چوبی که توسط شش نفر همزمان استفاده میشود. تورها در حدود چند دقیقه کوتاه درون آب انداخته و سریع بالا کشیده می شوند؛ و جالب تر اینکه صید همانجا بلافاصله فروخته می شود. از تولید به مصرف...!
خیلی دوست داشتیم بیشتر بمانیم تا کمی هوا تاریک تر شود و آن منظره زیبایی که انتظارش را داشتیم به چشم می دیدیم اما شوی کاتاکالی را چه کار می کردیم. یک دل داشتیم و دو دلبر... از جایمان بلند شدیم و قبل از ترک شمالیترین نقطه فورت کوچی از بازار مکاره ساحلی یک شلوار ماهیگیری سنتی برای خودم و یک شلوار راحتی نیز برای خانم جان خریدیم. خیلی خنده دار است که با این وضع پول بی ارزش ما و با این وضع گرانی ارز هنوز می شود اینچنین خریدهای ارزانی داشت. دو شلوار را به قیمت ۶۵۰ روپیه خریدیم! با این پول در ایران فقط یک تیشرت معمولی می توان خرید!! هند هنوز هم کشور ارزانی است...
پُرو کردن شلوارها کمی گرسنه مان کرده بود. شاید بپرسید پُرو کردن چه ربطی به گرسنگی دارد؟! اگر در آن گرما و شرجی هوا در یک هوای خفه و بسته زیر یک چادر برزنت که سقف مغازه به حساب میآمد چند دست لباس عوض کنید کاملاً متوجه علت گرسنگی ما خواهید شد! در کنار اولین گاری غذای خیابانی که چشممان افتاد ایستادیم و یک چیزی که نمیدانم چه چیزی بود خوردیم!!
قیمت این چیز عجیب به همراه یک بطری آب ۴۵ روپیه بود. همین چیز عجیب چند ساعت بعد کاری دستمان داد که نگو و نپرس...
کلی زمان از دست داده بودیم! بلافاصله سوار توک توک شدیم و با پرداخت 30 روپیه بقیه مسیر را خیلی سریع تا محل نمایش شو طی کردیم. پاهایمان دیگر جان نداشت!
صامتِ پسر، صامت!
نمایش کاتاکالی معروف ترین هنر نمایشی ایالت کرالا است. درست مثل تمام داستان های هندی دیگر، ماجرای این نمایش نیز بین خدایان هندی اتفاق می افتد! تنها نکته متفاوت و خاص این نمایش نوع میکاپ آن است که آداب و رسوم خاص خودش را دارد و در جلوی چشم بینندگان انجام میشود. ضمن اینکه تمامی رنگهای مورد استفاده از مواد کاملا طبیعی ساخته می شود و هیچ گونه ماده شیمیایی و یا تولیدی در آن نیست!
مدت زمان نمایش حدود ۲ ساعت است که یک ساعت از آن مربوط به میکاپ روی سن است. این نمایش که همراه با موسیقی اصیل هندی اجرا میشود بدون کلام است و تمام حرف و حدیث و دیالوگهایی که بین کاراکترها در جریان است فقط با حرکات صورت و چشم ها انجام می شود.
ورودی محل اجرای نمایش مثل ورودی ایستگاه فری، یک کوچه تنگ و تاریک بود و اگر از آدرس مطمئن نبودیم عمراً که انتظار می داشتیم ته این کوچه بن بست خبری باشد. گویا در کوچی مُد بود تمام اتفاقات مهم در انتهای کوچه های باریک و دِنج و بُن بست رُخ بدهد!! وقتی به ته کوچه رسیدیم ورودی را دیدیم و وارد شدیم. فضا شبیه یک باغچه بود و میز پذیرش نیز وسط گل و گیاه این باغچه قرار داشت. عجب فضای جالبی بود. روحیه مان به کلی عوض شد! هزینه بلیط برای هر نفر 700 روپیه بود که پرداخت کردیم. اینقدر هزینه ها در این سفر نسبت به انتظاراتمان پایین بود که بد عادت شده بودیم و حالا پرداخت ۷۰۰ روپیه کمی برایمان زور داشت! بچه پررو که می گویند یعنی ما...!
بلیط را گرفتیم و وارد سالن اجرای نمایش که کاملاً چوبی بود شدیم. چند دقیقه ای طول کشید تا تماشاچی های دیگر هم وارد سالن بشوند و کم کم نمایش شروع شود. در نهایت ۵۰% ظرفیت سالن پُر شد. قسمت اول نمایش توضیحات راوی داستان بود. به این صورت که کمی درباره نوع آرایش و لباس کاراکترها توضیح داد. سپس درباره قوانین قراردادی صحبت کردن در کاتاکالی شرح داد که مثلاً ابرو بالا انداختن یعنی چه... چشم چپ کردن... چشم چرخاندن و حرکات صورت و لب و دهن و... که هر کدام از اینها معنی خاص خودش را دارد.
چند تای اول که ساده بود را توانستیم به ذهن بسپاریم اما از سوم و چهارمی به بعد دیگر در ذهنمان نماند! هم این که سخت بود و نیاز به تکرار و تمرین داشت و هم اینکه حرکات آخر به شدت ترکیبی و خفن بود. مثلاً اگر چشم ها را به سمت چپ بچرخانی و لبها را پایین دهی و یک پایت را بالا بگیری می شود "سلام... خوبی؟ فردا شب به حاج خانم میگم دَمی گوجه بذاره با خانم بچه ها تشریف بیارین در خدمت باشیم!!"
در کل زبان قراردادی سختی بود و سعی کردیم خیلی خودمان را بیشتر از این درگیرش نکنیم و از نمایش موزیکال لذت ببریم...
اونی که تو دوسش داری
قسمت دوم نمایش میکاپ و رنگ آمیزی صورت ها بود. کاراکترهای نمایش وارد صحنه شدند و جُل و پِلاس و قوطی های رنگ و قلم موهای شان را ریختند روی سِن و شروع کردند به نقاشی...
این کار تقریباً ۴۵ دقیقه زمان برد! در تمام این مدت همه ما نظاره گر این نقاشیها بودیم. با شوخی و خنده رو به خانم جان کردم و گفتم: "خدا تومن پول از ملت بگیری و بشینی جلوشون صورتت رو رنگ کنی! این همون شغلیه که من سالهاست دنبالشم!!"
و این خصلت بد ما اکثر ایرانی ها است! همه چیز را در مقابل پول قرار می دهیم و با آن مقایسه می کنیم. آن بازیگر چقدر دستمزد می گیرد؟ آن ورزشکار چقدر قرارداد بسته؟ فلانی چقدر درآمد دارد و مثال آخر و نخ نمایی که همه ما برای یکبار هم شده وقتی که از مطب یک دکتر خارج شدیم مثل یک حسابدار درآمد روزانه و ماهیانه و سالیانه اش را هم حساب کردیم!! اما باید این را هم در نظر داشت که هر فرد برای یک نمایش کاتاکالی رسمی حداقل باید ۱۰ سال آموزش ببیند و تمرین کند. حرکات چشم و صورتِ سخت، دقایق طولانی روی نوک انگشتان پا ایستادن و از این قبیل موارد که واقعاً تمرین و مُمارست فراوانی نیاز دارد.
من به شدت جذب نفر اول از سمت چپ شده بودم. جدای از بدن نسبتاً ورزیده و ترکه ای که داشت در تمام طول یک ساعت نمایش به همین حالت نیمه خَم بود و با دقت فراوان دِل به کار داده بود و زیر چشمی حرکات دست و پا و صورت بقیه کاراکترها را زیر نظر داشت تا لحظهای از هماهنگی با آنها غافل نماند! برعکس نفر بغل دستی اش که با گردن کج و حالتی خسته، کارش را انجام می داد! و همین باعث شد که خانم جان اسمش را بگذارد: "اونی که تو دوسش داری!"