تنهای تنها در آخر دنیا
بعد از چند دقیقه کوتاه قایق سواری، به وینیس فارم رسیدیم. خانواده مالک کمپ به استقبالمان آمده بودند. یک آقا و خانم مهربان که بعدها فهمیدیم با پسر و عروس و نوه هایشان در آنجا زندگی میکنند. گاهی اوقات در همین وینیس فارم هستند و گاهی اوقات در خانه اصلی شان در جزیره مونروئه... در واقع اینجا خانه ویلایی و ییلاقی شان حساب میشد که مثلاً تعطیلات ۱۴ و ۱۵ خرداد را با رکابی و شلوارک به اینجا می آمدند و دورهمی جوج با نوشابه می زدند!!
کمکمان کردند تا از قایق پیاده شویم. بعد از سلام و احوال پرسی و صرف یک نوشیدنی خنک یا همان وِلکام درینک پرسیدم: "چادرمان را نشان می دهید؟" خانم مالک گفت: "میدونم که شما چادر رزرو کردید اما حتماً در جریان هستین که تو وینیس فارم به غیر از چادر، اتاق دبل و سوئیت های خانوادگی هم داریم."
_ "آره میدونم... دیدم تو سایت... ولی خوب ما چادر رزرو کردیم! چون اولا نمیخواستیم خیلی هزینه کنیم و دوما تقریباً همه چیز رو تو این سفر تجربه کردیم و فقط همین چادر مونده بود... گفتیم یه شب هم اینو داشته باشیم و ببینیم چطوریه..."
_ "خیلی خوب.. عالیه! حالا من یه خبر بهتر دارم واستون. با توجه به اینکه در حال حاضر هیچ مسافری نداریم و هر دو اتاق دبل و هر دو سوئیت خالی هستند می تونید از هر کدوم که دوست داشتید استفاده کنید. چادرها هم به قوت خودشون باقی هستن. بعد از ظهر من و خونواده ام از وینیس فارم میریم تا به کاری رسیدگی کنیم و فردا برمی گردیم. کل کمپ در اختیار شماست! خودتون هستید و خودتون! البته شماره موبایل مستقیم خودم رو میدم که اگه مشکلی یا کاری داشتید با من تماس بگیرین!"
ذوق زده از شرایط موجود، مثلِ بُز(!) سَرَم را از بالا به پایین تکان می دادم و همه حرفهای خانم مالک را تایید میکردم. چه از این بهتر؟! ما 2 نفر... تنهای تنها در کوچکترین خشکی روی آبی که تا به حال در عمرم دیده بودم!
از اتفاقی که در جریان بود واقعا خوشحال شده بودیم و بابت محبت و دست و دلبازی خانواده وینیس فارم تشکر کردیم. خانم مالک گفت: "ناهار چی دوست دارین؟"
پرسیدم:" چی بلدی؟"
_ "وات؟؟"
_ " منظورم اینه که چون خانومم چند روز پیش به خاطر غذاهای هندی چهارشاخ گاردان خورد کرد و کار به بیمارستان کشید..."
حرفم را قطع کرد و دوباره گفت: "نمیفهمم چی میگی!"
_ "هیچی ولش کن اصلاً... ببین چند روز پیش به خاطر غذای هندی حال خانومم بد شد و بردیمش بیمارستان! حالا هر غذایی رو نمیتونه بخوره و میترسه دوباره مریض بشه... با توجه به این شرایط چی میتونی واسمون درست کنی که شهید راه کرالا نشیم! (ای بمیرم من که یک جمله رو نمیتونم مثل آدم تا آخرش ادامه بدم!)
گفت: "مرغ واستون درست کنم؟"
_ "عالیه! فقط بی زحمت فلفل و زنجبیل اصلاً نزن... مرسی!"
_ "پس تا شما یه چرخی بزنید تو جزیره منم ناهار رو واستون آماده می کنم و بعد هم ما میریم دیگه... فقط بگو شام رو چیکار میکنید؟"
_ "سیب زمینی و تخم مرغ پیدا میشه اینجا؟"
_ "وسط مزرعه وایسادی هااا... اینهمه مرغ و خروس و باغچه رو نمیبینی؟"
_ " آهااا... پس حله... اونو خودمون درست می کنیم! بازم مرسی" و شروع کردیم به گشت زدن اطراف وینیس فارم...
تقریباً بهترین استفاده از فضای موجود را کرده بودند و البته که هنوز مشخص بود در حال ساخت و ساز و تعمیرات هستند. چرا که کمی مصالح و دیوارهای نیمه ساخته دور و اطراف مزرعه به چشم می خورد.
ناهارمان آماده شده بود. پلوی هندی با مرغ! با اینکه گفته بودیم فلفل و زنجبیل نریز اما باز هم مزه تند زنجبیل کاملا بر غذا غالب بود! در دلمان به خانم مالک "دهنت سرویس"ی گفتیم و با نام و یاد خدا غذا خوردن را شروع کردیم...!
بعد از ناهار، خانواده وینیس فارم همگی سوار بر قایق موتوری شان شدند و جزیره را ترک کردند. حالا ما بودیم و حس عجیب رابینسون کروزوئه! بعد از کشف کردن تمام سوراخ و سنبه های وینیس فارم ۲ عدد صندلی برداشتیم و در انتهای خشکی جزیره کوچکمان و همجوار با آب نشستیم لب جوی و گذر عمر دیدیم...
متاسفانه مثل همه جاهای دیگر در هند آب تمیز نبود و اصلاً به درد آبتنی نمی خورد اما گاهی اوقات ماهی های عجیب و غریب و بعضا گنده ای از آب بیرون میپریدند و باعث ترس و تعجبمان می شدند. اگر کثیفی آب را فاکتور میگرفتیم، مناظر عالی، سکوت و آرامش محیط، بی نهایت لذت بخش و مثال زدنی بود! جدا بودن از همه خشکی های اطراف و حضور در جزیره کوچکِ چند متری، طوری بود که انگار از دنیای دیگری در حال تماشای این دنیا بودیم!!
بیلال جان
هوا در حال تاریک شدن بود که به یکباره چراغهای وینیس فارم روشن شد. نورپردازی ساده اما دلنشینی که باعث جذاب تر شدن فضا می شد. خانم مالک گفته بود که "برای جشنهای خانوادگی، پارتی، جشن تولد، عروسی و حتی ختنه سورانِ بچه کوچک صغری خانم(!) اینجا را رزرو می کنند و برای همین فضاهایی را صاف و سکو مانند ایجاد کرده ایم تا میهمانان بتوانند جشن و پایکوبی شان را انجام دهند."
گرسنه مان شده بود. سه عدد تخم مرغ و یک سیب زمینی و یک گوجه فرنگی از داخل مزرعه پیدا کردیم و رفتیم سراغ آشپزخانه! خانواده وینیس فارم واقعاً با سلیقه و تمیز بودند و یکی از دلایل این ادعا همین تمیزی آشپزخانه شان بود؛ و ما خیلی راحت و بدون مشکل آشپزی مان را انجام دادیم و شاممان را خوردیم.
بعد از شام دوش گرفتیم و با خیال راحت روی تختمان دراز کشیدیم تا بخوابیم. شب گذشته هنگام خواب چه وضعیت بدی داشتیم و حالا با شکم سیر، تَر و تمیز، زیر باد خنک کولر بدون وجود هیچ پشه ای سر بر بالش میگذاشتیم و میخوابیدیم... مگر یک آدم چیزی بیش از این می خواهد؟ چیزی جز اینکه شب، سر را راحت و بدون دغدغه روی بالشت بگذاریم و بخوابیم؟ نمیدانم واقعاً خواسته زیادی است؟ با صدای بی موقع دینگ دینگ گوشی از جا پریدم و متوجه شدم که خواسته جمله قبلی زیادی نبود اما به دست آوردنش کمی سخت می نمود!!
پیامی از طرف بیلال بود. بیلال، دکتر جوان هندی بود که تحصیلاتش را در آمریکا گذرانده بود و در شهری نزدیک به وارکالا، یعنی مقصد بعدی مان، زندگی میکرد و قرار بود که فردا را با او بگذرانیم. از برنامه و زمانبندی برای فردا پرسیده بود. من قبل از سفر برنامه را به صورت کلی و تقریبی به وی گفته بودم اما حالا وقتش رسیده بود که دقیق تر جزئیات را برایش بازگو کنم. خلاصه صحبتهایمان با بیلال به این صورت بود که:
ما فردا حوالی ظهر و ساعت 11:00 چک آوت میکنیم و با توک توک تا محل لندی کرافت می آییم. بیلال هم اگر محبت کند تا آنجا با ماشینش بیاید لطف بزرگی در حق ما کرده است. سپس از آنجا به اتفاق هم به بازدید از جاتایو ارث سنتر برویم. بعد از جاتایو، بیلال جان ما را به وارکالا و هتلمان برساند و خودش نیز به شهرشان برگردد...
همه این کارها واقعاً لطف بزرگی بود که بیلال میخواست در حق ما انجام دهد. در بین پیام بازی ها که در بستر واتساپ انجام می شد، یک و نیم گیگ حجم اینترنت روزانه ام تمام شد و ارتباط قطع شد! به بیلال پیامک دادم و بابت این موضوع عذرخواهی کردم. بلافاصله سیم کارتم را شارژ کرد. خدای من... آخرین باری که کسی سیم کارتم را شارژ کرده بود در زمان دانشگاه بود که جوان بودیم و جاهل و از علاقه همکلاسی هایمان به خودمان سوء استفاده میکردیم و از آنها طلب شارژ 5 تومنی ایرانسل میکردیم. خدایا ما را ببخش... هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این همه سال و در کشوری دیگر مجدداً این موضوع رخ بدهد! البته روح و جان این کار هزاران درجه با روح خبیث و جانِ پلید آن کار تفاوت داشت!! بیلال حتی پا را فراتر از این نیز گذاشت. بلیط بازدید از جاتایو را برایمان آنلاین خریداری کرد و فرستاد! بدجوری ما را به خودش مدیون کرده بود.
فانتزی وطنی
صبح که از خواب بیدار شدیم سر و صدای مبهمِ بیرون نشان از این داشت که خانواده مالک وینیس فارم به جزیره برگشته اند! و این یعنی صبحانه مان حاضر بود. از روی تخت بلند شدیم و آبی به سر و صورت زدیم و لباس پوشیدیم و از اتاق خارج شدیم. چقدر هوا تمیز بود... چه بوی خوبی می آمد. دستانم را بالا بردم و کِش و قوسِ شدیدی به خودم دادم و تا اعماق وجود نفس کشیدم. چقدر حالم خوب بود. خدایا شکرت...
بعد از صرف صبحانه و کمی گپ و گفت با خانواده مالک، اطلاع دادیم که قصد خداحافظی و ترک جزیره را داریم. خیلی سریع صورتحساب را نوشتند و دو دستی تقدیممان کردند و فاتحه حال خوب چند سطر بالاترم را خواندند!
شوخی می کنم. در آن لحظه هیچ چیز نمی توانست اوضاع را به هم بریزد.
وسایلمان را جمع کردیم و منتظر تنها وسیله نقلیه جزیره شدیم؛ یعنی قایق موتوری!
گویا پسر خانواده رفته بود دوردور و تیک زدن با دلبرکان جزایر اطراف! خدا را شکر اینجا گشت ارشاد نداشت والا از شانس بد ما نعوذ بالله اگر حین ارتکاب عمل خلاف شرعی پسر را دستگیر می کردند قایق هم توقیف و به پارکینگ منتقل میشد. آن وقت ما می ماندیم و زندانی شدن در اینجا...
خدا را شکر تمام فانتزی های ذهنی من از بیخ و بُن اشتباه از آب درآمد و پسر مذکور که در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشوده بود و اصلاً اهل دوردور و این داستانها نبود سر و کله اش با قایق پیدا شد. از لطف، دست و دلبازی و مهربانی خانواده وینیس فارم تشکر و از آنها خداحافظی کردیم و سوار قایق شدیم.
تا لحظه آخر بدرقه مان می کرد!
با اینکه فقط یک شب را در وینیس فارم گذرانده بودیم اما انگار داشتیم تکهای از دلمان را می کندیم و آنجا می گذاشتیم. هم دوست داشتیم همان جا بمانیم و هم دوست داشتیم برنامه های بعدی مان را اجرا کنیم. نه می توانستیم از این دل بکنیم و نه می توانستیم بیخیال فرداهایمان بشویم... و این باگِ بزرگ زندگی است! همه چیز رو به جلو و در حال حرکت است و انسان با این همه قدرت و ادعا و دبدبه و کبکبه نمی تواند چیزی را متوقف کند!
از روز اولی که وارد هند و بمبئی شدیم به کَرات عقاب و شاهین های زیادی در آسمان می دیدیم. اگر در تصاویر سفرنامه بمبئی و همین سفرنامه موجود دقت کنید همیشه چندین پرنده بزرگ در آسمان وجود دارد. تعداد زیاد عقاب و شاهین در آسمان هند برایمان خیلی جالب و البته عجیب بود. این زیاد بودن عقاب، پرواز با دِرون را برای من با نگرانی و پر از استرس میکرد. هر لحظه امکان داشت عقابها تصور کنند پرنده من شکار یا دشمن آنهاست و به او حمله ور شوند! خوشبختانه همیشه جان سالم به در می بردم. با سعی فراوان بالاخره توانستم یکی از آنها را شکارِ دوربین کنم.
قایق، ما را به خشکی رساند. از پسر وینیس فارم خداحافظی کردیم و بعد از کمی پیاده روی سوار توک توک شدیم و با پرداخت ۵۰ روپیه به محل لندی کرافت رفتیم. برای سوار شدن به لندی کرافت و عبور از رودخانه به صورت پیاده نفری ۵ روپیه پرداخت کردیم. نیم ساعتی را آنجا منتظر بیلال بودیم. از دکه ای در همان اطراف کمی آب و آبمیوه خریدیم که مجموعاً ۲۰ روپیه شد. پُلی که در همان نزدیکی بود و ریل قطار از روی آن عبور می کرد حسابی سرگرممان کرده بود. محلی ها می گفتند چند وقت پیش یک قطار باری از روی پل به داخل آب افتاده است! حتی تصورش هم وحشتناک بود. وحشتناکتر اینکه چند روز بعد خودمان، ندانسته، با قطار از روی همین پل عبور کردیم...!
دیدارِ یار
بیلال آمد. بیلال با یک ماشینِ هوندای سفید و تمیز و براق آمد. بیلال با یک شلوار کتان خاکی رنگ، یک تیشرت سبز و کفش کتانی آمد. بیلال با پوست سبزه، ریش نیمه بلند، موهای کوتاه، ناخن سیاه واه واه واه آمد!
بیلال لبخند به لب داشت مثل ما... و این لبخند و در آغوش گرفتن در اولین دیدار، راز شروع همه دوستی های ما در هند بود...
بعد از خوش و بش کوتاه با بیلال و تشکر بابت زحمتهایی که برایمان متقبل شده و در ادامه خواهد شد، سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد بعدی مان راه افتادیم. بیلال رانندگی تقریبا سریع اما مطمئنی داشت و هر کجا که لازم بود جوانب احتیاط را رعایت میکرد. ضمن اینکه سالها زندگی و تحصیل در آمریکا باعث شده بود که در ظاهر و خلق و خوی او تاثیر بسزایی بگذارد. ماشین بسیار تمیز و مرتب، تیپ و ظاهر اتوکشیده... ضمن اینکه جز معدود افرادی در کرالا بود که شلوار معمولی به پا داشت. اکثرا یا همان شلوار لُنگی را داشتند یا شلوارک!
در یک جایی از مسیر کنار یک گاری نارگیل فروشی توقف کردیم.
بیلال ما را به صرف 2 عدد نارگیل دعوت کرد. اول آب نارگیل ها را با نی نوشیدیم و سپس رسیدیم به خودِ جناب نارگیل! فروشنده نارگیل ها، با تکهای از پوست نارگیل قاشق درست کرد و و گفت می توانید با این قاشق به راحتی داخل میوه را نیز بخورید. در همین پیاده و سوار شدن، صندل خانم جان پاره شد! خرید صندل را به برنامه پیش رو اضافه کردیم. اما بعد از دیدن چند مغازه صندل فروشی، خانم جان گفت: " فکر می کنم همین صندل را بتوانیم تعمیر کنیم بهتر است! صندل های خودم را بیشتر دوست دارم و با آنها راحت ترم!" به بیلال گفتیم هر جایی که در مسیر کفاشی وجود دارد توقف کن تا ببینم این صندل قابل تعمیر است یا خیر... خیلی زود، جوینده یابنده شد! در عرض 2 دقیقه با پرداخت 30 روپیه صندل را در مدرن ترین کفاشی دنیا تعمیر کردیم!
ماشین فوق العاده تمیز بیلال در هوای همیشه بارانی کرالا
کفاش و صندل!
وقت ناهار بود و هر3 نفرمان گرسنه بودیم. در همان اطراف یک شیرینی فروشی را پیدا کردیم و وارد شدیم. بیلال، وسواس عجیب، شدید و خاصی روی انتخاب غذایش داشت. ما با آنکه دقیقاً نمی توانستیم بفهمیم محتویات کیک ها و شیرینی ها چیست و از روی غریزه و حتی احساسات انتخاب می کردیم، خیلی سریع خریدمان را انجام دادیم. اما بیلال غذای مورد نظرش را پیدا نکرد و سوار ماشین شدیم و مجدداً جلوی یک فروشگاه دیگر توقف کردیم تا بتواند خرید ایدهآل اش را انجام دهد.
جالب تر اینکه داخل پلاستیک یکی از شیرینی ها تعدادی مورچه جمع شده بود که به بیلال گفتیم در جایی توقف کن تا این شیرینی را داخل سطل آشغال بیندازیم! خیلی جدی و سریع گفت: "نه... نه... چیزی نیست که! مورچه س! داخل شیرینی که نرفته... داخل پلاستیک بوده! یه تکونش بده بعد بخور... مشکلی نیست!"
بیلال، این دکتر تحصیل کرده آمریکا هنوز هم رگه هایی از خونِ هندی در وجودش داشت!
هر کس کو دور ماند از اصل خویش... باز جوید روزگار وصل خویش
وقتی ماجرا هندی میشود
مقصدمان پارک ملی جاتایو Jatayu earth's center بود. هدف از بازدید از این پارک کوهستانی، بالارفتن و تماشای بزرگترین مجسمه پرنده جهان در نوک قله آن بود. مضاف بر اینکه ویوی پانارومیک نوک قله به اطراف، زبانزد همه بازدیدکنندگان این پارک بود.
قیمت و جزئیات پکیج های بازدید
زحمت بلیط را که از قبل بیلال جان به صورت آنلاین کشیده بود. هر چند که زمان رسیدن ما به پارک هوا به شدت بارانی بود و تله کابین قطع شده بود. بیلال بلیط بازدید را با تله کابین خریداری کرده بود که همین امر موجب شد تا کمی معطل شویم تا مسئول مربوطه بلیط ها را تغییر دهد و مابقی پول را به حساب بیلال عودت دهد. به غیر از هوای بارانی خبر بدتر این بود که اجازه حمل دِرون را نداشتیم! من کلی دلم را برای تصویربرداری هوایی از بالای این مجسمه غول پیکر صابون زده بودم اما تابلوی "دِرون ممنوع" همه آرزوهایم را به باد فنا داد! به هر حال از گیت عبور کردیم و مسیر پلکانی تا نوک قله شروع شد. زیر باران بدون چتر، پله های بی نهایت و مایی که اینقدر در ایران مرغ خانگی و بدون تحرک هستیم که پاهایمان یارای بالا رفتن ندارد! بیلال اما مثل فرفره پله ها را بالا می رفت...
تا زمانی که من و خانم جان مثل بدبخت ها پله ها را زیر باران بالا می رویم فرصت است که ماجرای این جاتایو را برای شما تعریف کنم.
خلاصه داستان از این قرار است که روزی سیتا، همسر یکی از پادشاهان هند درون جنگلی در ایالت کرالا بوده... یکی از پادشاهان سریلانکا او را می دزدد و با خود به کشورش می برد. (اگر خاطرتان باشد گفتم که کرالا جنوبی ترین و نزدیکترین ایالت هند به سریلانکا است.) سپس پادشاه هند سوار بر جاتایو (همین عقاب عظیم الجثه) به سریلانکا می رود و بعد از یک بِزَن بِزَن حسابی، همسرش را پس میگیرد و سوار عقاب می شود تا به هند برگردد. اما پادشاه سریلانکا که مغلوب این ماجرا و کمی دماغ سوخته شده بود در آخرین حرکت به طرز ناجوانمردانه ای زَهرَش را میریزد و با ضربه شمشیرش یکی از بالهای عقاب را قطع میکند! اما عقابِ داستان ما که خیلی غیرتی بوده (نه از آن غیرتهای مردمان سرزمین خودمان که با داس و سنگ و... به جان ناموسشان میافتند!) هرطور شده به پرواز ادامه می دهد و به سمت هندوستان می آید. درست در همین قله و همین نقطه از نفس می افتد و فرود می آید و جان به جان آفرین تسلیم میکند! و این حرکت خفن عقاب و وفاداری و ایثار به پادشاه باعث می شود که مجسمه او را در اینجا نصب کنند و در حال حاضر این مجسمه بزرگترین مجسمه پرنده در دنیا است!
اگر از شنیدن این داستان علمی-تخیلی مشعوف شدید باید به استحضار برسانم که کمی آن طرف تر ما در حال جان دادن هستیم!! پاهایمان درد گرفته و باران امانمان را بریده است...! در نهایت، بعد از یک کوهنوردی سنگین و جان فرسا (یاد کوهنوردی شبانه اندونزی بخیر) بالاخره به نوک قله رسیدیم. این شما و این جاتایوی وفادار و بامرام...
مجسمه با کیفیت، بیشترین جزئیات و ظرافت بالایی ساخته شده بود
پایین ترین نقطه
بعد از کمی گشت و گذار در بالای قله و عرضِ "خسته نباشی دلاور... خدا قوت پهلوان!" به این عقابِ لوطی، عزمِ پایین آمدن از کوه را کردیم.
خدا را شکر باران قطع شده و تله کابین شروع به کار کرده بود. نفری ۱۵۰ روپیه برای تله کابین یا همان کِیبِل کار پرداخت کردیم و مسیر را تا پایین آمدیم و به این شکل بود که هم مسیر پلکانی را تجربه کردیم و هم لذت استفاده از تله کابین را بردیم.
خروجی مجموعه از شهربازی کوچک و مسقفی عبور میکرد
وسایلمان را از بخش امانات تحویل گرفتیم و سوار ماشین بیلال جان شدیم تا به پایین ترین و جنوبی ترین نقطه سفر بر روی نقشه یعنی شهر و ساحل زیبای وارکالا برویم. در طول مسیر گروه 2 نفره خانم جان و بیلال با پخش آهنگهای هندی و همخوانی 2 نفره، لحظات شادی را ساختند و کلی خندیدیم و لذت بردیم...
کم کم به انتهای سفرمان نزدیک می شدیم! زمان همیشه زودتر از تصور ما میگذرد... اما باز هم خدا را شکر همیشه در سفرهایمان آدمهای خوب، مثبت و فوقالعادهای سر راهمان قرار میگیرند و به بالا بردن کیفیت سفرمان کمکهای زیادی می کنند.
عَصرهنگام، به وارکالا Varkala رسیدیم. بیلال که از برنامه مسیریاب استفاده می کرد دقیقا جلوی درب مسافرخانه ای که رزرو کرده بودیم توقف کرد. یک خیابان با شیب تند و نزدیک به ساحل و دریا با هتلها و مسافرخانه های متعدد در کنار هم!
وارد مسافرخانه مذکور شدیم؛ انگار هیچکس نبود! همه جا تاریک و بی سر و صدا... کمی منتظر ماندیم تا کسی پیدا بشود. یک آقای میانسال و به شدت سیاه مثل این فیلمهای ترسناک از داخل تاریکی بیرون آمد و سلام کرد. بنده خدا مثلا پذیرش بود اما به نظر من فیزیک مناسب این کار را نداشت!! آدم احساس میکرد الان است که یک کلیدی را بزند و دربها قفل شود و مثل فیلمها با اره برقی به جانمان بیفتد!! گفتم: "یک اتاق رزرو کردیم!" جواب داد "بیا بریم اتاق رو ببین اگر دوست داشتی و خواستی در خدمتیم!" با خودم گفتم: "یعنی چی؟ رزرو کردم دیگه... اگه خواستی دیگه یعنی چی؟!"
با بیلال و خانم جان پشت سر پذیرش راه افتادیم و در تاریکی از پله ها بالا رفتیم. نمی دانم بنده خدا چرا اصرار داشت که همه جا تاریک باشد! خلاصه اینکه حرفِ "اگر دوست داشتی و خواستی..." را روی هوا زدم و بعد از دیدن اتاق گفتم: " ممنون ولی فکرکنم کنسله! میریم دنبال یه جای دیگه میگردیم!"
راستَش این تاریکی و خلوتی میهمانخانه با آن ظاهر عجیب پذیرش و البته اتاقهای نه چندان جالب که بوی رطوبت می داد، باعث شد حس خوبی نسبت به جایی که رزرو کرده بودم پیدا نکنم و یک طورهایی از خدا خواسته رزرو را کنسل کردم و سوسکی از مسافرخانه بیرون زدیم.
چند متر آن طرفتر، میهمانخانه خوشرنگی توجه مان را جلب کرد. چطور در بوکینگ اینجا را ندیده بودم؟
به بیلال گفتیم منتظر ما باش تا برگردیم و با خانم جان وارد میهمانخانه شدیم. قسمت پذیرش را پیدا کردیم اما کسی در آن حضور نداشت. کلاً همه جا در سکوت عجیبی قرار داشت. به شماره روی شیشه زنگ زدیم. کسی جواب نداد. از آقایی که مشغول رنگ آمیزی دیوار بیرون میهمانخانه بود درباره پذیرش سوال پرسیدیم. گفت حمام است کمی صبر کنید تا بیاید...
به سمت بیلال که در ماشین منتظر ما بود رفتیم و گفتیم که جای مناسبی را برای اقامت پیدا کردیم. از او خواستیم که بیشتر از این ما را شرمنده خودش نکند و منتظر نمانَد و به شهر و خانه اش برگردد. مبالغی که به خاطر ما پرداخت کرده بود را به وی دادیم و بعد از کلی تشکر، شالی که رویش اشعار فارسی داشت را نیز به او هدیه دادیم تا برای نامزدش ببرد. این کمترین کاری بود که می توانستیم برای تشکر از بیلال انجام دهیم.
پس از خداحافظی و بدرقه بیلال جان دوباره به داخل میهمانخانه برگشتیم. مسئول و مالک میهمانخانه که آقایی تُپُل مُپُل، سیاه و خنده رویی بود با حوله ای روی دوش منتظرمان ایستاده بود. سلام و احوالپرسی کردیم و گفتیم برای 2 شب اتاق می خواهیم. (در حد فاصل زمانی که گذشته بود از بوکینگ قیمت این میهمانخانه را چک کرده و رزرو کرده بودم.) آقای خوش خنده و مهربان گفت رزروتان را از بوکینگ کنسل کنید تا کمتر از آن مبلغ، اتاق را به شما بدهم! میدانید که بوکینگ از ما پورسانت میگیرد. ما هم همین کار را کردیم.
مبلغ بوکینگ برای دو شب ۲۵۰۰ روپیه بود اما مالک میهمانخانه Om sam برای 2 شب 2 هزار روپیه را پیشنهاد داده بود. البته گفتن این نکته خالی از لطف نیست که اگر از بوکینگ رزرو کنید جایی برای کامنت گذاشتن، رفرنس، انتقاد و یا پیشنهادات دارید اما زمانی که به این شکل و حضوری و بدون دریافت ووچر و مدرکی رزرو کنید اگر حق و حقوقی از شما ضایع شود پیگیری و رسیدگی به آن بسیار مشکل و تقریباً غیر ممکن است! چون سند و مدرکی دال بر اقامت و پرداخت هزینه ندارید! به هر حال ما از پیشنهادی که شده بود استقبال کردیم و برای شبی هزار روپیه، یک اتاق دو تخته با تهویه مطبوع و سرویس بهداشتی و حمام آب گرم به همراه صبحانه رزرو کردیم و قرار شد هنگام چک-آوت،مبلغ را پرداخت کنیم.
هوا تاریک شده بود و ما هم که از کوهنوردی زیر باران در جاتایو حسابی خسته و کوفته شده بودیم ترجیح دادیم ساعات پایانی شب را به یک حمام جانانه با آب داغ و استراحت بپردازیم تا برای فردا جانی در بدن داشته باشیم. فردایی هیجان انگیز...
زیباترین کلیف ساحلی جنوب هند
صبح از خواب بیدار شدیم و برای صرف صبحانه از اتاق بیرون زدیم. مالک میهمانخانه، آشپزخانه را نشانمان داد و گفت بروید آنجا و هر چه دوست داشتید بگویید تا برایتان آماده کنند. داخل آشپزخانه کوچک و نقلی میهمانخانه، دختر نوجوانی مشغول آشپزی و سرخ کردن نان بود. گفتیم که صبحانه میخواهیم. شروع کرد به توضیح دادن این که چه داریم و چه نداریم که خانم جان حرفش را نصف و نیمه قطع کرد و پرسید: "تخم مرغ دارین؟ سیب زمینی چطور؟" و اینطور شد که مثل تمام دفعات قبلی ترکیب مورد علاقه خانم جان را خودمان در آشپزخانه درست کردیم. بعد از این که غذا آماده شد دختر نوجوان گفت: "بروید سر میز تا من برایتان غذا بیاورم!" ما هم مثل دوتا بچه خوب و حرف گوش کن رفتیم نشستیم و منتظر غذایی که خودمان درست کرده بودیم شدیم! علاوه بر ترکیب رویایی تخم مرغ و سیب زمینی، کمی کره و مربا نیز برایمان آوردند. شاید دخترک با خودش گفته بود که "این آت و آشغال ها چیه این ایرانی ها میخورن؟! بزار واسشون کره و مربا هم ببرم طفلی ها بخورن یکم جون بگیرن...!"
مدل رومیزی یا همان سفره ای که روی میز بود بسیار نوستالژیک و خنده دار بود. همه ما در دوران بچه گی تجربه این مدل سفره های رنگ و وارنگ را در خانه پدری داشته ایم. سفره هایی که عکس چلوکباب و جوجه کباب را داشت اما وقتی غذا سر سفره می آمد و برایمان کشیده میشد متوجه می شدیم که عدس پلو است! یعنی با همان بغض و حسرتی بچه گانه نگاهمان به عکسهای سفره بود و قاشق را در بشقاب پر از عدس پلو می کردیم و به زور می خوردیم... هاکلبرفینی بودم برای خودمان!
بعد از صبحانه پر ماجرا، وسایلمان را جمع و جور کردیم تا برنامه امروزمان را شروع کنیم. امروز میخواستیم از ساحل و کلیف معروف وارکالا دیدن کنیم. سپس به جاده ساحلی و بسیار زیبای کاپیل بیچ برویم و آنجا را از نزدیک ببینیم. کاپیل بیچ Kapils beach یکی از جاهایی بود که تصاویرش را در اینترنت به اندازه موهای سرم دیده بودم و دیدن آن از نزدیک یکی از آرزوهایم بود! بعد از آن مرکز ماساژی را پیدا کنیم تا ماساژ آیوردا Ayurveda massage معروف ترین ماساژ ایالت کرالا را نیز تجربه کنیم. شهر وارکالا به همین ماساژ آیوردایش معروف است و بیشتر گردشگران و بازدیدکنندگان فقط و فقط به خاطر وجود ماساژ آیوردا به این شهر می آیند.
از میهمانخانه بیرون زدیم و راه ساحل را در پیش گرفتیم. برای طی کردن ساحل، دو راه موازی وجود داشت. یک راه که بر بالای کلیف بود و سمت راست آن فروشگاهها، هتلها و رستورانها وجود داشتند و سمت چپ دریا بود. یک راه نیز در پایین کلیف و همجوار با ساحل بود که سمت راست پوشش گیاهی و دیواره کلیف بود و سمت چپ نیز دریا...
از راه پایین شروع به پیاده روی کردیم. مجدداً آسمان پر از عقاب، نگرانی هایم را برای پرواز با دِرون بیشتر کرد. این تعداد از عقاب در آسمانهای هند خیلی جالب و البته عجیب بود.
دوش های مدرن ساحلی!
ساحل وارکالا انصافاً تمیزترین ساحلی بود که در این سفر از نزدیک دیده بودیم. البته همین تمیزترین ساحل در مقایسه با یک ساحل معمولی در ترکیه باز هم کثیف بود! اما هیچکدام از این موارد چیزی از زیبایی ها و خاص بودن ساحل وارکالا کم نمیکرد. رنگ سبزِ پوشش گیاهی، رنگِ کِرِمِ شن های ساحل و رنگِ آبی دریا ترکیب زیبا و چشم نوازی را خلق کرده بودند...
تصمیم گرفتیم از پلکان سمت راستمان بالا برویم تا به بالای کلیف برسیم و کمی هم در آن مسیر پیاده روی کنیم و ببینیم بالای صخره چه خبر است.
منظره و رنگهای ساحل وارکالا، از بالای کلیف زیبایی چند برابری داشت. در سفرهای خارجی ساحلها و دریاهای زیادی را دیده ام اما ساحلی به این سبک و سیاق را اولین باری بود که با چشم می دیدم و به شدت ذوق زده و هیجان زده شده بودم. چقدر تماشای این مناظر زیبا، لذت بخش و دلنشین بود...
پیاده راه بالای کلیف
کافه و رستورانهای ساحلی بالای کلیف
هتلهای لوکس بالای کلیف
آیوردا، معجزه کرالا
حالا وقت آن رسیده بود که تکلیف ماساژ را روشن کنیم. مراکز ماساژ آیوردای زیادی در ساحل و بر روی کلیف و هر کجا که چشم می انداختی وجود داشت! اما از قبل، 2 مرکز را نشان کرده بودم که به نظرم از بقیه سالنهای ماساژ بهتر بودند. روی گوگل مسیریابی کردیم و با پای پیاده به طرف مرکز ماساژ مورد نظر راه افتادیم. بعد از 10 دقیقه به مقصد رسیدیم اما متاسفانه به علت تعمیرات تعطیل بود و زودتر از هفته دیگر شروع به کار نمی کرد. خدمتتان عرض کردم که تقریباً پایان فصل بارانی هند بود و از یک یا دو هفته دیگر های-سیزن شروع می شد. اکثر اقامتگاه ها و مراکز تفریحی در حال تعمیرات و آماده سازی واحدهایشان بودند تا برای پذیرایی و سرویس دهی به مسافران و توریست هایی که به ایالت کرالا و شهر وارکالا میآمدند آمادگی کامل داشته باشند. کوچه ای که در آن حضور داشتیم معدن و مرکز سالنهای ماساژ بود و از این بابت خیالمان راحت بود که بالاخره مکان مناسبی را پیدا خواهیم کرد. در نهایت مرکز ماساژ کایرال که به صورت خانوادگی اداره میشد و نسل در نسلِ خانواده به امر مهم ماساژ آیوردا مشغول بودند را انتخاب کردیم. بعد از کلی چانه زدن و مذاکرات پیچیده و حرفه ای با خانم مالک و خوش برخورد کایرال بر سر هزار روپیه برای هر نفر توافق کردیم. در اینجا بهتر است کمی بیشتر درباره این ماساژ برای شما توضیح بدهم.
آیوردا طب سنتی و دانش پزشکی هند با قدمتی بیش از ۵۰۰ سال به وسیله گیاهان طبیعی، رژیم های غذایی، روغنهای گیاهی و مواد معدنی جایگاه ویژه ای در سلامتی جسم و روح هندیها دارد. علم پزشکی آیوردا سلامتی را فقط به معنی داشتن جسم سالم نمی داند و سلامتی کامل را در جسم و روح و فکر سالم قبول دارد. موثرترین روش درمانی آیوردا نیز ماساژ است و جالب تر اینکه با توجه به طبع هر فرد از روغن مخصوصی استفاده می شود که باعث به تعادل رسیدن عناصر زیستی مهم در این تکنیک است. نشانه ظاهری معروف این ماساژ دیگ کوچکی حاوی روغن است که در بالای سر فرد بیمار نصب می شود و توسط فیتیلهای که از زیر دیگ آویزان است روغن را بر روی پیشانی و دیگر محلهای مورد نیاز بدن پخش میکنند.
من دوست داشتم این ماساژ را به بهترین شکل و شرایط ممکن تجربه کنم. یعنی با بدن تمیز و شسته شده ماساژ بگیرم و بعد از ماساژ نیز لباسهای تمیز بپوشم. در حال حاضر ما 2 نفر خیسِ عرق بودیم و لباسهایمان به تنمان چسبیده بود این وضعیتِ اکثرِ اوقاتمان در هند بود و خوب مسلماً بعد از ماساژ دوباره باید همین لباسهای خیس را می پوشیدیم و این با آرمانهای من خیلی فاصله داشت!! فکری به سرم زد. از آنجایی که قرار بود به دیدن ساحل کاپیل که در همین اطراف بود برویم تصمیم گرفتم که با یک تیر ۲ نشان بزنم. اول برویم و ساحل کاپیل را ببینیم و سپس در راه برگشت یک توکِ پا به هتل برویم و یک دست لباس تمیز برای بعد از ماساژ برداریم و سپس به اینجا برگردیم. همچنین بعد از ماساژ که تقریباً زمان عصر و نزدیک به غروب می شد می توانستیم به یکی از رستوران های خوب بالای کلیف برویم و از آخرین شب حضورمان در وارکالا و تقریباً آخرین لحظات سفر ۱۵ روزه مان در کنار همدیگر لذت ببریم. این بهترین برنامه ریزی ممکن بود چرا که در انتهای شب خودمان نیز از این روز رویایی به وجد آمده بودیم...
موضوع رفت و برگشت را به خانم مالک سالن اطلاع دادیم. بنده خدا فکر کرد در حال پیچ هستیم. نگران و با لبخند بیحالی گفت: "اگر بروید و برگردید امکان دارد شرایط و نرخ عوض شود و دیگر با این نرخ با شما کنار نیایم!! این نرخ فقط همین حالا!" چشمهایم را ریز کردم و نیشخندی زدم و در دلم گفتم هیچ وقت یک ایرانی را تهدید نکن! و رو به خانم مذکور ادامه دادم: "مطمئن باش اون موقع که برگردیم اگه نرخ عوض بشه ماییم که منصرف میشیم!" بعد خندیدم و ادامه دادم: "شوخی می کنم... نگران نباش! ساعت 16:00 بر می گردیم! فعلا!"
بنده خدا فکر کرده بود ما از این اروپایی های سوسول هستیم که با کوچکترین چالشی از پا در بیاییم! نمی داند که جماعت ایرانی از صبح تا شب با مشکلات و معضلات و تهدیدهای خفن تر و جدی تر و حتی تغییر نرخ ثانیه ای در حال دست و پنجه نرم کردن است و حسابی آب دیده شده و این سبک تهدیدهای توخالی و کوچک، حکم زنگ تفریح را برای امثال ما دارد. بله بالاخره این همه مصیبت و بدبختی و مملکت گُل و بُلبُل داشتن، مزیت پوست کلفت و نترس شدن را هم دارد! علی برکت الله...
دستِ بی نمک
از سالن بیرون زدیم و پیاده در کوچه های بسیار باریک شروع به راه رفتن کردیم. باید به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا بتوانیم توک توک یا تاکسی پیدا کنیم. همانطور از روی نقشه جلو می رفتیم و تقریباً چیزی به خیابان اصلی نمانده بود که گیر کردیم! یک چاله آب بزرگ سر راهمان قرار گرفته بود که به هیچ شکلی نمی توانستیم از آن عبور کنیم! چند دقیقه همه حالات و احتمالات را بررسی کردیم اما نشد که نشد. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی یک چاله آب بر سر راهم قرار بگیرد و نتوانم از آن عبور کنم! واقعاً در قرن ۲۱ و در دنیای واقعی این چنین چیزی وجود دارد؟؟ به هر حال این چیزها را فقط در کتابهای داستان کودک و نوجوان یا بازی های سبک موبایلی دیده بودم اما حالا تبدیل به واقعیت شده بود و نه چراغ جادو و نه پری مهربان و نه هیچ چیز دیگری وجود نداشت که به کمک ما بیاید!
ما 2 نفر تنها در کوچه ای باریک که راه مستقیممان را چاله آب بزرگ و گل آلودی گرفته و راه برگشتمان نیز آنقدر طولانی بود که اگر برمی گشتیم حداقل یک ساعتی زمان را از دست می دادیم! خانم جان با صندل هایی که تقریباً 6سانت ارتفاع داشت و در آن لحظه نقش ماشین آفرود را ایفا میکرد پا به گودال گذاشت و میلی متری از آبِ پُر از گل عبور کرد. اما من با صندلی که نیم سانت بیشتر کف نداشت و حکم پیکان جوانان خسته را داشت، هیچ شانسی برای عبور نداشتم! چند باری خواستم دل به دریا بزنم و مثل بُز از آب رد بشوم اما فکر اینکه با پاهای تا مُچ گِلی در خیابان چه کار کنم باعث شد منصرف شوم و این بُز بازیها را بگذارم برای حرکت آخر یا همان عبورِ بُزی از روی ناچاری...!
مثل پَت و مَت فکرهایمان را روی هم ریختیم تا راهی برای عبور و موفقیت از این امتحان الهی پیدا کنیم. اول سعی کردم مثل گربه از دیوار کناری استفاده کنم که نشد. پرش هم که قطعاً کارساز نبود چون طول آبگرفتگی حداقل ۶ یا ۷ متر بود. بعد از کلی فسفر سوزاندن ایده جدیدی به سرمان زد. اینکه صندلهای خانم جان را بپوشم و مثل او از آب رد بشوم. اما مشکل اینجا بود که بعید می دانستم پرتاب دست خانم جان آنقدر زیاد باشد که بتواند صندل را به این طرف آب برساند!
در همین گیر و دار از دور صدای ماشینی آمد. برگشتیم و به پشت سر من نگاه کردیم. خدای من!! باور نکردنی بود! یک ماشین جیپ با رکابهایی در هر دو طرف (شبیه به جیپهای تفریحی که در شهر مونار دیده بودیم) به سمتمان می آمد. در کوچه ای که در بهترین حالت فقط و فقط توک توک تردد میکرد، وجود یک جیپ با رکاب چه چیزی جز معجزه می توانست باشد؟ مطمئناً اگر روزی پیامبر میشدم معجزه ام ظاهر کردن همین جیپ بود! با دست به راننده جیپ اشاره کردم تا هنگام عبور از چاله سرعتش را کم کند تا بتوانم از رکابهایش بالا بروم. هنگام عبور از گودال آب، چه حس غرور آمیزی داشتم. انگار یکی از معادلات پیچیده و اتمی انیشتین را حل کرده بودم!! واقعاً خنده دار و در عین حال لذت بخش بود...
از گودال که گذشتیم از رکاب پایین پریدم و از راننده تشکر کردم. راننده پرسید: "کجا می خواین برین؟" گفتم: "کاپیل بیچ!"
_ "میبرمتون"
_ "چقدر میشه کرایه اش؟"
مبلغی که گفت آنقدر زیاد بود که ناخواسته و غیر ارادی چشم هایم گرد شد و گفتم: "وااااات؟ چه خبره بابا؟"
اصلاً حواسم نبود که باید کمی قدرشناسانه تر ری اکشن نشان میدادم. راننده جیپ نگاهی به معنای "باید میزاشتم مثل گرگ زخمی همون طرف گودال بمونی و زوزه بکشی مرتیکه نمک نشناس!" انداخت و نوچی کرد و گاز داد و رفت! برگشتم و رو به خانم جان نگاه کردم. 2تایی زدیم زیر خنده... از ری اکشن خودم، هم خنده ام گرفته بود و هم شرمنده شده بودم! باز خدا را شکر راننده جیپ نگفته بود "سوار شو دوباره برت گردونم همون طرف گودال... تو لیاقت کمک کردن نداری"!