به نام خدا
سفر به باکو از زبان بانوی جهانگرد:
سفر ها قابله افکارند
"الن دوباتن کتاب سیر وسفر"
تجربه های من در مورد سفر
در این تابستون تصمیم گرفته بودم به اروپا بدون تور سفر کنم. کلی تحقیق و تفحص در مورد ویزا و کشور های اروپایی و هاستل و پرواز و....دست آخر بخاطر شرایط ویزای شینگن از سفر اروپا منصرف شدم.
با خودم گفتم که بهتره از کشور های همسایه شروع کنم. قرعه بنام باکو در اومد و قبل از هر چیز شروع کردم به خوندن سفرنامه های از سایت لست سکند در مورد سفر باکو که سایر دوستان نوشته بودند الاحق والانصاف اطلاعات خوبشون به من خیلی کمک کرد بتونم تنهایی و بدون تور سفر کنم.
از اونجایی که من عاشق عکاسی کردن هستم و یکی از هدفهایی اصلی من از سفر عکاسی هست. خوشبختانه توی سفرنامه ها پر بود از عکس های زیبا از جاذبه های گردشگری شهر باکو اشتیاق من برای رفتن بیشتر شد.
اینم بگم ترس و اضطراب تا لحظه آخر با من بود. عامل اصلی تنهایی سفر کردن آقای محمد مقدم شاد و خانم ملیکا بکایی بودند دو تا جهانگرد با حال ایرانی یکی با ویلچر و دیگری با سن پایین. باخودم گفتم پس منم می تونم برم.
این مرد داره با ویلچر تنها سفر می کنه و ملیکا جای بچه من حساب میشه اینقدر با اعتماد به نفس داره به سفر هاش ادامه می ده.
شروع کردم به مشورت با دوستان جهانگرد مثل آقای شهاب چراغی و...
یک خودکار و دفتر برداشتم برنامه سفر نوشتم که شامل :
زمان حرکت
مدت اقامت
ویزا
هوایی یا زمینی (از اصفهان به باکو)
هاستل یا هتل
قیمت ها
آب وهوا
فاصله هتل یا هاستل با مکان های گردشگری
سعی می کنم به سوالاتی که برای خودم قبل از سفر پیش اومد جواب بدم و امیدوارم از زبان نوشتاری بنده خوشتون بیاد محاوره ای و همراه با کمی شوخ طبعی اصفهانی!
اولین قدم :
گرفتن ویزای باکو
راحت ترین روش ویزای الکترونیکی به شرط اینکه کارت اعتباری (کردیت کارت) داشته باشی، من هم نداشتم. رفتم سراغ کارت های مجازی که چطور میشه گرفت. کاشف به عمل اومد که برای سفر چند روزه به قول ما اصه به درد نیمی خوره. ابتدای امر انواع کارت های مجازی را سرچ کردم. کارت سبز و طلایی و... از چند نفر کار کشته سوال کردم یک شرکت را پیشنهاد دادند. آدرسش را تو اصفهان پیدا کردم رفتم به نشونی همون آدرس که (جا تر بود بچه نبود) کلا خیلی مشکوک به نظر می رسید.
تلفن زدم و آدرس جدیدشون رو گرفتم. متاسفانه شرکت تابلو که نداشت. همین موضوع باعث شد من بیشتر شک کنم و به حس ششم خودم بیشتر اعتماد کنم. از چند تا رهگذر پرسیدم کسی درست نمی دونست و.. بالاخره با کمک حدس و گمان و فقط یک نشان پلاک که سایزش بزرگتر بود و تو چشم می زد، زنگ را آهسته فشار دادم. درب باز شد.
من رفتم داخل که توی پارکینگ یک میز بزرگ و یک سری دختر و پسر جوان و خوشگل و ترگل ورگل با هم داشتند ناهار میل می کردند .از آقای نگبهان سوالم پرسیدم به من گفت صبر کنین الان خود خانم میان پایین. یک کاناپه گوشه پارکینگ حتما برای ارباب رجوع گذاشته بودن. من رفتم اونجا.
نشستم که چشمم افتاد به دیوار روبرو یک زنگ با یک یادداشت زیرش: بعد از هماهنگ شدن زنگ بزنید، چیزی متوجه نشدم گفتم من که الان داخل ساختمان هستم معمولا زنگ مال بیرون خونه است. خدایا قراره با کی هماهنگ بشم اصلا کی با کی؟ هماهنگی در چه مورد؟ کلا همه چیز مشکوک به نظر می رسید. چند دقیقه بعد همون آقای مسن اومد و زنگ را فشار داد و معنی هماهنگ شدن و فهمیدم و گفت یک کم معطل میشین منتظر باشید. یکی از جوان های سر میز ناهار یک تعارفی زد و گفت بفرما.
خسته تون نکنم یک دختر خانم بلند و بالا با کفش های پاشنه بلند و یک روپوش سرخ تشریف آوردند و کنار من نشست و من کارمو گفتم شروع کرد تند تند توضیح داد انواع کارت های مجازی، مستر کارت. طلایی و..
خلاصه که من دیدم قیمت ها برای من خیلی نجومی در میاد و اصلا با حقوق معلمی جور در نمیاد و یا اینکه من باید چند صدسال دیگه عمر کنم تا بتونم چنین کارتی بخرم. القصه منصرف شدم و کلا به این مکان و این آدم ها با این اوضاع یک ذره هم نمی تونستم اعتماد کنم ویک نگاهی به خودم کردم دیدم شاخ روی سرم نیست و با جمله معروف فکرهامو بکنم و اگر خواستم خبرتون می کنم خودمو نجات دادم. این مطلبو نوشتم برای اینکه شما هم زود اعتماد نکنید. با صد در صد اطمینان اقدام به خرید کنید.
می خواستم به چند تا از دوستان که می دونستم کارت اعتباری دارند زنگ بزنم و مشکل ویزا و هم رزرو هاستل را با کارت اونها حل کنم. ولی بی خیال این قضیه شدم. یادم افتاد به یکی از دوستانمون که اهل تبریز و سالی یک بار به باکو میره. خدا خیرش بده خیلی به من قبل ازسفر و در طول سفر کمک کرد. شماره یک آژانس مسافرتی توی تبریز رو داد. آژانس برام ویزای الکترونیکی را به قیمت 28 دلار و بیمه مسافرتی هم 10 هزار تومان صادر کردند و از طریق ایمیل فرستادند و من دیگه تو اصفهان سراغ آژانس ها نرفتم. البته یک نوع ویزای لیبل دار هم بود که 34 دلار بود.
برنامه ریزی سفر یک هفته طول کشید. بعد از ویزا مهم ترین موضوع رزرو کردن اتاق در هتل یا هاستل بود.
خب رفتم سراغ دوتا از معتبر ترین سایت ها:
بوکینگ
هاستل ورد
در این سایت ها پس از انتخاب هاستل با استفاده از گزینه فیلتر میشه موارد دلخواه خودت را مشخص کنی. مثلا اتاق خصوصی با حمام و برای من مهم ترین گزینه پرداخت پول به صورت نقدی بود.
برنامه ریزی ها و گشت زدن ها در اینترنت برای کشف جاذبه های گردشگری و هر نکته ریز و کوچک سفر خیلی لذت بخش بود. در این سفر خودم لیدر بودم و همه جوانب سفر باید در نظر می گرفتم. قیمت حمل و نقل شهری تاکسی، اتوبوس، مترو، بلیط مکان های گردشگری، قیمت غذا و...
هیجان خاصی داشتم. البته دوازدهمین کشوری بود که می خواستم سفر کنم اما این سفر فرق می کرد. تصمیم گرفته بودم تنهایی سفر کنم و مثل سفرهای قبلی لاکچری و هتل پنج ستاره نباشه و سفر زمینی باشه و به جای هتل برم هاستل.
خیلی ذوق زده بودم چون می دونستم که شرایطش سخت تره. تو سفر های قبلی ما خیلی که هنر می کردیم جاذبه های گردشگری که داخل برنامه تور مورد نظر کشور مربوطه بود رو سرچ می کردیم و من و خواهرم مستقل از تور میرفتیم.
دوستان عزیزم برای اطلاعات بیشتر و کامل تر در مورد سفر بدون تور از جزیی ترین تا کلی ترین موضوع را می توانید در سایت لست سکند، سفرنامه با عنوان سفر 100 یورویی به اروپا سرچ کنید از آقای امید سرافرازی که بسیار کامل وجامع نوشته شده را مطالعه کنید.
چطور یک هاستل خوب پیدا کنم؟
انتخاب هاستل برای من که دغدغه های مذهبی دارم سخت بود. چون شرایط هاستل ها اکثرا مختلط و قیمت اتاق های خصوصی یا همون پرایوت تقریبا با یک هتل سه ستاره یکی بود.
خب هاستل ورد را سرچ می کنین تو صفحه اصلی ازتون می پرسه که کجا میخاین برین شما کافی دو تا حرف از اون کشور بزنی خودش یک لیست باز می کنه.
من باکو آذربایجان را انتخاب کردم.
صفحه بعد باید تاریخ و تعداد روزهایی که می خاین بمونین وارد کنید وچند نفر هستید.
خود سایت یک سری هاستل بهتون پیشنهاد می ده هر هتل و یا هاستل یک عدد داره نشانه امتیازی که مسافران قبلی به هاستل دادن، که عدد بالاتر از 8 را انتخاب کنید. حتی شما می توانید کامنت ها را بخونید خیلی راحت نقطه ضعف هاستل ها را نوشتند.
یک گزینه فیلتر هم داره هر چیزی که براتون خیلی مهمه را انتخاب کنید. مثلا قیمت کمتر تعداد طبقات، آسانسور، حمام اختصاصی توی اتاق و دستشویی جدا و یا تعدادشون و این موضوع خیلی مهمیه در سفر زمان را نباید پشت صف دستشویی وحمام گذروند. یک نکته مهم در مورد تلفن هاستل ها توی سایت هاستل ورد نیست من گشتم نبود بی خودی وقتتو هدر نده.
راه حلش اینکه هاستلی که انتخاب کردی اسمش را با کشور توی گوگل سرچ کن و بعد داخل سایت هتل یا هاستل ایمیل و تلفنونشون را یادداشت کن.
خیلی خیلی لازمه چون می تونی یک سری سوال های که پاسخش نیست توی سایت رو ازشون بپرسی مثلا من خودم از طریق واتساپ با مدیر هاستل در ارتباط بودم هر سوالی که می پرسیدم جواب می داد. وقتی رسیدم به باکو لوکیشن هاستل را برام فرستاد. کار من در پیدا کردن آدرس راحت تر شد. نکته دیگه ای که به نظرم رسید با شما در میون بگذارم جدید و قدیمی بودن آنهاست. هاستل های قدیمی فاقد آسانسور هستند و هاستل های نوساز تمیز و مرتب اما اکثرا به مرکز شهر دور هستند.
چند تا از هاستل ها را با توجه به عکس ها انتخاب کردم شروع کردم به نوشتن آدرس و با همون دوستمون تماس گرفتم و یک هاستل معرفی کرد به همراه تلفن. اسمش توی سایت نبود. بازهم میگم در انتخاب هاستل دقت کنید (قدیمی ها معمولا آسانسور نداره و ساختمانهای آنتیک و تعداد پله های زیاد) شبیه فیلم های قدیمی پنجاه سال پیش بود.
دلیل انتخاب این هاستل های قدیمی برای من بخاطر نداشتن کارت اعتباری بود. طی تماسی که باهاشون داشتم گفتن شما بیاین و حضوری پرداخت کنید.
و نکته خیلی مهم این که هاستل به مکانهای دیدنی نزدیک باشه و یا اینکه به ایستگاه های مترو. البته باکو خیلی کوچیکه و بیشتر هاستل هاش تو خیابون ساحلی که به همه جا نزدیکه قرار داره.
تعداد تخت توی هر اتاقی هم خیلی مهم که زیاد شلوغ نباشه.
به نقل از یکی از دوستان جهانگرد که نوشته بود هاستل هایی که فقط مخصوص خانم ها بوده را انتخاب کرده و بعد وقتی رفته اونجا دیده بود که هاستل همجنس بازان بوده.
به قیمت های خیلی پایین نباید اعتماد کنید حتما یک دلیلی برای این کار دارن چند تایی که من دیدم خیلی تر و تمیز نبود.
تخت ها پرده داشته باشه و چراغ مخصوص هر تخت با کلید و پریز باشه برای شارژ موبایل نور برای مطالعه و.....
بگذارید براتون یک خاطره از هاستل در ایران بگم:
(تو اصفهان من رفتم دیدن دوست ژاپنی بخت برگشته ام. مثلا زودتر هم یک تخت رزرو کرده بود. هاستل یا همون سرای یک خونه قدیمی زیبا با یک حیاط قشنگ و یک حوض آب وسط حیاط بود البته که هر توریست خارجی ذوق زده می شد ولی اشکال بزرگش این بود که داخل اتاق تخت ها را خیلی مسخره ردیفی و با فاصله نیم متری از هم گذاشته بودند بدون هیچ حفاظی. آخه این بد بخت ها لباسشون میخان عوض کنند نمی دونم چیکار می کردند و یا اینکه خب یک توریست هم دوست نداره با این فاصله نزدیک کنار تخت یک کسی که نمی شناسه بخوابه و اگر بغل دستی خروپف بکنه که دیگه واویلا. حتما مدیر هاستل گفته اینا خارجی هستن. تازه فکر کنم شانس آورده بودند و گرنه که تخت ها را تنگ هم می چسبوندند. دوست ژاپنی من تا چشمش به من افتاد اعتراض کرد وگفت اعظم ببین من دوست ندارم)
نکته آخر در مورد هاستل اگر سیو باکس داشته باشه عالی میشه.
گام بعدی
انتخاب مسیر از اصفهان به باکو (زمینی یا هوایی)
بلیط های هوایی مسیر باکو را چک کردم و حتی یکی دو روز هم وقت گذاشتم برای اینکه ببینم می تونم یک سفر به گرجستان و ارمنستان هم داشته باشم که بخاطر اختلافاتشون و رفت و آمدش و ممنوعیت ها منصرف شدم.
بالاخره تصمیم خودم گرفتم که سفر زمینی تجربه کنم و از مسیر آستارا بهتر بود. تلفنی یک بلیط به مقصد آستارا گرفتم(ساعت حرکت اتوبوس اصفهان به اردبیل _آستارا از ساعت 4:30 دقیقه بعدظهر هر روز).
گام آخر بستن چمدان
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه طول سفر یک چمدان بستن بود
نکاتی برای چمدان بستن سفر:
انتخاب چمدان یا ساک بستگی به تعداد روزهای سفر و مکان سفر داره.
برای سفرهای خارجی بهترین گزینه چمدان های چرخ داره.
اگر سفر داخلی و طبیعت گردی یک کوله مناسب.
یکی یا دو تا باکس پارچه ای داشته باشین و لباس ها به روش لوله ای تا بشه چون فضای کمتری اشغال می کنه و لباس ها را بگذارین داخل باکس های پارچه ای وسایل داخل چمدون نظم بهتری پیدا می کنه و احیانا اگر مجبور شدین برای بازرسی در چمدون رو باز کنین یهو وسط فرودگاه جلو بقیه دل و روده ساک و هزارتا خرت وپرت نریزه بیرون. دیدم که میگم، به سر خودم اومد.
شارژر دوریبن و موبایل دم دست باشه. وسایل آرایشی وبهداشتی را تفکیک شده بگذارین. ناخن گیر و سوهان و.. جدا بگذارین.
عطر و اسپری و کرم های اگر فرم تیوپی دارن حتما باید داخل چمدون گذاشت.
دمپایی حتما همراه داشته باشین و دم دست باشه و همینطور ملحفه بیشتر برای هاستل.
با من همسفر بشید امیدوارم بهتون خوش بگذره
شنبه 1398/6/23
با یک تپسی خودم رو ساعت 16:15 رسوندم به ترمینال کاوه اصفهان و سکوی مورد نظرو پیدا کردم ولی خبری از مسافر نبود. مسافرهای زیادی دور وبر می پلکیدند. بعدا سرو کله شاگرد راننده پیدا شد و یکی یکی ساک ها و چمدون ها را گذاشت تو جایگاه مخصوص و منم رفتم بهش سفارش کردم که دوربین عکاسی داخل چمدونه مراقب باشه که چمدون من را پرت نکنه (کار درستی نبوداما دوربینم بخاطر وزن سنگین مجبورشدم توی چمدون بین لباس ها گذاشتم). در سفر های هوایی نمیشه این کار را کرد چون بخاطر فشار ساک ها که بهم بسته میشه لنز دوربین آسیب می بینه و یک دلیل دیگه هم این بود که میخواستم دوربین کمتر تو چشم باشه و برای رفتن به دستشویی بین راه دست و پاگیر بود.
اتوبوس بی آر تی با تعداد 7-8 نفر ساعت 16:45 حرکت کرد. بین راه برای نماز و شام نگه داشت. گوشی من مشکل داشت زود زود شارژ خالی می کرد و پاور بانک هم نداشتم. بعد رفتم داخل رستوران شام بخورم و گوشی را هم شارژ کنم که چشم افتاد به یک کاغذی که به دیوار بالای میز ها چسبونده بود: اگر سفارش غذا ندارید لطفا حق میز را پرداخت کنید. من به خانم صندلی بغل خودم که با نوه اش مشغول خوردن ماکارونی که تو لیست منو رستوران نبود گفتم و اشاره به متن کردم که خیلی بامزه اون خانم در جوابم با لهجه اصفهانی گفت: اصه تموم شد. با صدای شاگرد راننده سوار ماشین شدیم. در بین راه رشت و اردبیل مسافرها اضافه شدند. خواب بعضی از مسافرها را بهم زدند. من خوابم نمی برد مجبور بودم به حرف های بی سر و ته جناب راننده و شاگردش گوش کنم. استرس سفر هم داشتم که تنهایی چی میشه و..
یکشنبه 1398/06/24
صبح ساعت 5:30
رسیدیم به آستارا. من هنوز پا در هوا بودم یک پا تو اتوبوس یک پا دیگه را میخاستم بگذارم زمین که یک سری راننده با لهجه شمالی داد می زدند خانم میخاین برین لب مرز بفرمایین ماشین در خدمت شماست. و میدان رقابت برای ربودن مسافر بود. یعنی اگه خجالت نمی کشیدن آدمو می بردن میگذاشتن تو ماشین.
از شر راننده های سمج رها شدم و رفتم به سمت ترمینال که چه عرض کنم یک ساختمان تاریک که البته بعد متوجه شدم درب پشتی ترمینال بوده و کف زمین یک جوی باریک آب جاری بود. بعدا کاشف به عمل اومد از دستشویی یک نگاه به دور و بر خودم کردم. همون چند تا مسافر ناقابل هم ناپدید شده بودند. وحشت کردم یک کور سوی نوری ته ساختمان روشن بود. داشتم به سمت نور می رفتم که یهو توی تاریکی یک آقا غول یهو اومد تو دل من. نگاش کردم قدی بلند و چهار شونه و پوتین های پوشیده بود تا زیر زانو و ریش بلند. با خودم گفتم خب سفر تموم شد. فاتحه مع الصلوات.
اما این غول هم مثل غول همه قصه ها که آخرش مهربون در میاند قصد کمک داشت. بنده خدا فکر کنم مسئول نظافت ترمینال بود.
گفت آبجی ساکت بده برات ببرم. یک نفسی کشیدم. چمدونو برد گذاشت تو ایوان. گفت خانم درب تا ساعت شش باز نمی شه و همین جا باید منتظر بمونی. منم چاره ای نداشتم. با ترس و لرز رفتم وضو گرفتم و نمازم روی یک موکت کثیف خوندم و یک خانواده دیگه هم اومدند نماز خوندند. درب ترمینال باز شد. اول گوشیمو گذاشتم شارژ بشه.
ساعت 7:30 یک تاکسی گرفتم برای رفتن به لب مرز. هوا روشن شده بود وامتیازش این بود که حداقل قیافه راننده را می دیدم. خیلی زود رسیدیم به مرز. روبرو یک ساختمان نگه داشت و گفت بفرمایین این ساختمان گمرک. سریع رفتم 100 دلاری چنچ کردم و 170 مانات گرفتم هر مانات تقریبا شش هزارو هفتصد تومان.
یک عده ای با چمدون هاشون ایستاده بودند رفتم جلو و از یکی از خانم های جوان گروه شون پرسیدم برای لب مرز از کدوم طرف باید بری؟ یک نگاهی به سر تا پای من کرد و بعد یک سکوت گفت: ما نمی دونیم. دیدم که همشهری های خودم هستند. برخوردش را دوست نداشتم. شاید فکر کرده بود من تنها هستم میخام بپیوندم به گروهشون و وبال گردنشون بشم. ولی با خودم گفتم قضاوت نکن، درب رو پیدا کردم و رفتم داخل یک صف طولانی برای چک کردن پاسپورت. همه ویزا بدست و پاسپورت ها آماده بود و سه مرتبه چک می شد و چمدون ها هم که از دستگاه رد میشه. توی صف یک سری قیافه های عجیب و غریب بودند که کلی جنس(مثل انواع خوراکی پنیر و....) خریده بودن و می خواستن ببرند آن طرف مرز. مراقب بودم جو گیر نشم و بخوام به این افراد کمک بکنم.
که اگر به من پیشنهاد بخوان بدند که یکی از وسیله هاشون براشون ببرم قبول نکنم. از یک مسیر دالان مانند طولانی رد شدیم یک خانم مسن با خانواده شون توی صف رو به روی من بود که خیلی اذیت شد تا این مسیر طی کرد. آخر صف رسیدیم به یک پل، یهو چشمم افتاد به یک عکس خیلی بزرگ از رِییس جمهور آذربایجان در حال لبخند و معلوم شد که الانم پام را گذاشتم اونور مرز. گام هام رو یک کمی تندتر کردم که یکدفعه پشیمون نشم و برگردم ایران. چند تا خانم حجاب ها شون برداشتند. صد در صد مطمئن شدم اینجا همون خارجه و دوباره همون مراحل چک کردن ویزا و پاسپورت در سه مرحله. ابتدای آستارا کوچه های تنگ و باریک با تصورات من جور در نمی اومد. ناگهان کلی راننده با ماشین های بنز و شیک و پیک ایستاده بودند. منتظر مسافر بودند. راننده های جوان زبان انگلیسی بلد بودند.
لب مرز آستار اونور و اینطرف خودمون مثل هم بود. فقط ایران تاکسی ها زرد رنگ هستند و اینجا بنز های رنگ و وارنگ. از شانس من یک پیرمرد به تورم خورد که زبان بلد نبود. قبل از اینکه سوار بشم مثلا باهاش قیمت را به زبان انگلیسی توافق کردیم 3 مانات. ولی وقتی رسیدیم به ترمینال 5 مانات برداشت و وقتی هم اعتراض کردم خودشو زد به اون راه که یعنی متوجه نمیشم که چی میگی شایدم به خیال خودش زرنگ بود.
ماشین به مقصد باکو یک ون بود، سوار شدم. ساعت 9 استارت ماشین زده شد حرکت کردیم. خوشبختانه یک پسر دبیرستانی خوش تیپ که زبان انگلیسی بلد بود همسفرم شد. در طول مسیر تا خود باکو من کلی ازش کمک گرفتم و آدرس هاستل ها را بهش نشون دادم. توی ون چند تا مسافر بیشتر نبود.
یک خانم میانسال وخوش اخلاق و کنجکاو داخل ماشین بود با اینکه یک کلمه زبان انگلیسی بلد نبود اصرار داشت سر از همه چی در بیاره.
من فهمیدم پس همه جا آدم های کنجکاو هستن. سوال هاش تمامی نداشت از بس برمیگشت به عقب نگاه می کرد و حرف می زد و می خندید احتمالا تا یک هفته گردنش را آتل بسته.
سوال هاش :
چرا تنها سفر می کنی ؟
شوهر داری ؟
چند سالته ؟
و مترجم خوش تیپ بیچاره کچل شد از بس باید سوال جواب می داد.
ساعتم 1:30 دقیقه را نشون می داد وقتی رسیدم به باکو.
بقیه راه را با مترو به اتفاق همسفر جدید رفتم. نوجوان خوش تیپ رفت برام یک کارت مترو چند روزه گرفت وسوار شدیم. بعد از رد کردن 7-8 ایستگاه پیاده شدیم و به من گفت برای رفتن به خیابان ساحلی که بیشترین هاستل ها را داره شما باید لاینت را عوض کنی و ایستگاه ساحلی پیاده شو وخداحافظی کرد.
وقتی رسیدم به خیابان ساحلی اولین کاری که کردم رفتم تو یک فروشگاه و سیم کارتی بنام باکوسل به قیمت 25 مانات رو خریدم و بعد به دنبال هاستل های که آدرسشون را داشتم گشتم. اتفاقا خیلی زود پیدا کردم و خوشحال زنگ هاستل رو زدم. یک درب چوبی بزرگ و سنگین. چمدونو به زور از لای در رد کردم و وارد شدم. یا خدا چقدر پله! به نظرم در زمان خودش یک خونه سلطنتی بوده و جون می داد برای فیلمساز ها و عکاسی از سبک خونه های انگلیسی که توی فیلم ها زیاد دیدیم. پله های زیادی که با یک فرم دایره ای می چرخید تا به طبقه بالا برسی. و محیط تاریک، دیوارهای آجری. عکاسی این پله ها از بالا قشنگ تر می شد.
چمدون به دست پایین پله ها ایستاده بودم. توی دلم داشتم می گفتم یا خدا این همه پله چمدونو چیکار کنم؟ کی قرار ببره بالا؟ من؟ ....عمرا. که یهو یک پسر جوان مهربانی از بالا داشت می اومد پایین تا قیافه زار منو دید فهمید اوضاع از چه قراره.
و سریع چمدونو چند تا پله برد بالا. وزن چمدون براش سنگین بود. پشیمون شد رو کرد به من گفت از قبل جا رزرو کردین؟ گفتم نه فقط تلفنی. گفت: اوه جا نداره! ولی نگران نباش چمدونو بگذار طوری نمیشه و برو بالا بپرس. راست میگفت آخه آقا دزد که نمیاد چیزی به این سنگینیو با خودش ببره.
وقتی رفتم بالا اصلا خوشم نیومد نا مرتب و کثیف بود.
اما با صحنه جالبی از تصویر هاستل که در سایت گذاشته بودند بصورت زنده روبرو شدم. همون مبل های راحتی و دختر و پسری که نشسته بودن و یکشون داشت مجله می خوند. دقیقا شبیه عکسی بود که تو خود سایت گذاشته بودند. انگار به این دو نفر ماموریت داده بودند برای اینکه مدل عکس بهم نخوره و مسافرها خیلی باور کنند که اینجا همون جاییه که تو عکس دیدید. همونطوری فیگور بگیرند. یک لحظه ایستادم، یه کم دور و برو نگاه کردم که دیدم نه بابا این دختر فرق می کنه. مثل ژاپنی هاست و تکون می خوره. منصرف شدم و البته به نفع من شد که جا نداشتند.
این شد که چمدان به دست به دنبال هاستل راه افتادم. به سمت یک تاکسی که توی خیابون ایستاده بود رفتم که ازش بپرسم. ذوق کرد و گفت بیا بالا و به دنبال آدرس هاستل های که تو ایران سرچ کرده بودم گشتیم. اما هاستل ها یا اینکه پر شده بودن و یا من دوست نداشتم و مختلط بودند و برای من نامناسب بود. یک پیام دادم به مدیر هاستل که دوستمون بهم معرفی کرده بود و زنگ زدم و گوشی را دادم به راننده تاکسی. حتی یک کلمه انگلیسی بلد نبود و تلفنشون می گذاشت روی رکوردر و ترجمه که من جمله را با صدای بلند می گفتم برای اون ترجمه می شد.
ولی هر دفعه قیافه راننده یک شکلی به خودش می گرفت که من می گفتم دو حالت داره یا اینکه من خیلی بد انگلیسی اصفهانی حرف زدم یا اینکه مترجم بد ترجمه می کرد. قیافه اش مثل این بود که بهش فحش داده باشی.
وقتی راننده به ترکی با مدیر هاستل حرف زد کلی ذوق کرد. راه افتادیم. روده بزرگم داشت روده کوچیکم را قورت می داد. توی مسیر به اطراف که نگاه می کردم به نظرم سبک معماری خیابون ها و کوچه ها و خونه هاشون خیلی شبیه ترکیه و ایتالیا بود. ساعت 4 - 5 بود.
هاستل توی خیابون یک طرفه باریک بود و بعدش باید وارد یک کوچه بسیار باریک تر می شدم که یا من باید می رفتم تو و یا چمدونم. خوشبختانه خدمه هاستل اومد نجاتم داد. چمدونمو گرفت و برد. چمدون زودتر از من هاستل را زیارت کرد. در انتهای بن بست درب هاستل بود و چقدر ذوق زده بودم که بالاخره منم دارم هاستل رو تجربه می کنم. یک لحظه در همون جای تنگ که فقط دو الی سه نفر جا برای ایستادن داشتن سرمو بالا کردمو دیدم عجب صحنه ای. یک بند رخت از لباس آویزونه و تازه بدون هیچ گیره ای. شانس آوردم یکی از اونا نیافتاد رو سرم. و اینجا بود که متوجه شدم ای بابا همسایه هم داریم. سرمو انداختم پایین ببینم درب خونه همسایه کجاست، پیدا نکردم. شاید هوایی می رفتن تو خونه. همیشه اولین ها توی زندگی جذابه.
اولین باری که تصویری از هاستل دیده بودم تو کتاب زبان انگلیسی 8 سال قبل بود. عکس از زوایه ای گرفته بودند که فضا را خیلی تنگ تر می کرد. طوری که آدم فکر می کرد حتی نمیشه توش راه رفت و فقط مخصوص خوابه. کلید درب هاستل جالب بود. ظاهرش مثل کلید های معمولی بود ولی نه، الکترونیکی بود. روبروی سنسورش که می گذاشتی در باز می شد.
وارد یک حیاط کوچولوی تر تمیز شدم که دور تا دور ساختمان های چند طبقه بود. وارد ساختمان سه یا دو طبقه شدم. خوشبختانه داخل ساختمان خدا را شکر شبیه تصویر ذهنی من نبود و گرنه مجبور بودم از فرط کوچیک بودن دو لا دولا راه برم. خدمتکار تذکر داد که کفش هاتو در بیار و بگذار توی جا کفشی و پله ها را برو بالا. منم سریع از دمپایی جونم کمک گرفتم و البته همه این حرف ها را با زبان بدن به من حالی می کرد. چون ترکی حرف می زد و انگلیسی کلا بلد نبود، ولی عوضش زبان روسی رو می دونست.
یک آشپزخونه تمیز و مرتب و با وسایل نو و شیک داشت. طبقه بالا اتاقی که به من داد 8 تخته بود. با پرده های زرد رنگ و برای هر تخت که لامپ مخصوص مطالعه و یک پریز جدا گانه و کمد های کوچک فلزی مثل خوابگاه دانشگاه و پنجره ای روبه حیاط داشت .تخت رو به حیاط رو انتخاب کردم و فکر کردم هاستل پر مسافر میشه. انتهای راهرو یک دستشویی که داخلش دو تا دوش حمام وجود داشت و خوشبختانه دوش ها درب داشت و از تو بسته می شد و یک توالت فرنگی بود برای کل هاستل و یکی دو تا صابون روی دستشویی بود.
خیلی دلم می خواست یک دوش بگیرم ولی می ترسیدم. بی خیالش شدم و دیدم واجب همه واجبات شکم علیه السلامه. یک ناهاری آماده کردم و خوردم. توی راه که می اومدم یک مسجد دیدم نزدیک هاستل. با بدبختی از سرایدار آدرس مسجدو گرفتم و رفتم. جالب بود.
مسجد شعیان بود و مثل ایرانی ها پارچه های عزاداری زده بودن و یک سری چادرهای رنگی هم برای نماز خانم ها گذاشته بودند و من که خودم چادر داشتم و وقتی میخواستم بیایم بیرون سرایدار و یا شاید هم مکبر مسجد میخواست چادر قشنگ منو صاحب بشه و می گفت مال مسجده. ای بابا تو دلم گفتم شما عمرا همچین چادر قشنگی داشته باشین. داخل مسجد با یک مادر و دختر باکویی آشنا شده بودم به کمک من اومدن و چادرم را از دستش نجات دادند و براشون جالب بود که یک توریست اومده تو مسجد داره نماز می خونه. از اونا تشکر و خداحافظی کردمو اومدم بیرون. تا زمان خواب خیلی فرصت داشتم. علی رغم خستگی زیاد از هیجان زیاد تصمیم گرفتم خیابون گردی کنم. چون کارت هاستلو نداشتم گفتم خیابونو مستقیم میرم و بر می گردم. رسیدم به یک مکان قشنگ بنام سنترال پارک.
(senteral park)
یک خیابان سه باند خیلی بزرگ وسط خیابون پارک بود. البته اصلا شبیه پارک های ما نبود. درخت داشت ولی چمن خیلی کم بود و یک مجسمه وسطش بود ویک زمین دایره ای به نظر می رسید که برای بازی اسکیت بود و چند تا بچه کوچولو از پله ها بالا وپایین می رفتن. منم هوس کردم و رفتم پایین از پله ها شبیه گود زور خونه بود.
با یک خانم زیبای جوان اصالتا تبریزی به همراه بچه هاش آشنا شدم ولی متاسفانه فارسی اصلا بلد نبود و می گفت که پدر و مادرش در ایران به دنیا اومدن و دوست نداره فارسی یاد بگیره. انگلیسی و ترکی و آذری و کمی هم روسی بلده و همین کافیه. ولی من متقاعدش کردم که شعر های حافظ و سعدی و مولانا را با زبان فارسی باید بخونی تا لذت ببری و مشغول گرفتن عکس و فیلم شدم. همون موقع چند تا عکس و فیلم فرستادم برای خانواده که نگران نباشن. توی دلم گفتم خدا پدر تکنولوژی را بیامرزه.
با خستگی فراوان برگشتم به هاستل. چای گذاشتم و رفتم توی اتاق مشغول خوردن میوه و همزمان چت با خانواده و حس و حال عجیبی داشتم. هم خوشحال و هم نگران که تا آخر سفر چی میشه ولی تجربه سفر تنهای به یک کشور دیگه خیلی عالی بود و وقتی اومدم بخوابم. افکار منفی به سرم زد چون من تنها خانم توی هاستل بودم و یک مسافر مرد تو اتاق روبرویی و یکی هم که نیمه های شب رسید .اما اینقدر خسته بودم که خواب بر چشمانم غلبه کرد و برای دلگرم کردن و یا گول زدن خودم یک پیام به دوستمون توی ایران دادم. گفتم شما امشب آنلاین باشید ونمی دونم چرا این تقاضای مسخره را داشتم. مثلا اگر اتفاقی می خواست بیافتد اون از توی گوشی و ایران چه کاری برای من می تونست بکنه. خلاصه بعد از بیست ساعت توی راه بودن بیهوش شدم.
1398/06/25
صبح برای نماز بیدار شدم که قضا شده بود. آفتاب را بخاطر ساختمان های بزرگی که دور تا دور حیاط گرفته بود، نمی شد دید.
قبل از هر کاری سلامی به گوشی دادم که دیدم دوستمون علی آقا ظاهرا به قولش عمل کرده و وقتی من در خواب خوش بودم یک برنامه سفر برای من نوشته بود که اول از کجاها شروع کنم و من هم دیگه به یادداشت های خودم نگاه نکردم. هر جای دیدنی را لوکیشن فرستاده بود.
صبحانه را توی آشپزخونه که انصافا وسایلش نو و تر تمیز بودن خوردم. با برنامه ای که علی آقا برام نوشته بود شروع کردم به گشتن و به امید خدا با دوربین عکاسی زدم بیرون.
اولین مکان بازدید میدان تاراگوا یا همون میدان فواره ها، میدان فانتن یک میدان خیلی بزرگ سنگ فرش شده و دور تا دور آن فروشگاه های مختلف بود. یکی از حوض ها یک فواره دو طبقه داشت. مجسمه های سر انسان تا نصف همانطور که در تصویر می بینید.
اولین شات را که زدم حس خیلی خوبی داشتم. بدون هیچ مزاحمتی و نگرانی برای بقیه گروه تا هر موقع که دلم میخواست می تونستم همین جا بمونم و هر چه قدر دلم می خواست عکاسی کنم. این از محسنات سفر بدون تور که اختیار زمان دست خودمون هست.
در سفر های قبلی هم عکاسی می کردم اما همیشه با یک حس احساس گناه که نکنه مزاحم بقیه گروه باشم.
به نقل از راسکین یکی از هنرمندان نقاش انگلیسی که در مورد عشقش به طراحی میگه :
((این عشق ناشی از نیازی است، نه برای شهرت و نه خوش آمد دیگران، وحتی نه برای بهره خودم، بلکه غریزی است، مانند نیاز به خوردن ونوشیدن))
و دقیقا این حسی هست که من هم نسبت به عکاسی دارم. در مسافرت هام بعضی همسفرهام باعث تعجب من می شدند وقتی می رسیدند به یک مکان گردشگری هنوز دیده و ندیده فقط عجله برای برگشتن از اون مکان داشتند و نمی دونم هدف این افراد از سفر چیه؟ بگذریم.
توی کیفم یک مشته پسته تازه گذاشته بودم و نکته جالبش این بود که وقتی به مردم باکو تعارف می کردم اکثرا پسته ندیده بودن. و می خواستن با همون پوسته تازه بخورند هر دونه پسته کلی کار راه انداز بود و چقدر دوست داشتن و ذوق می کردند. چند نفری هم فقط عکسش را دیده بودن.
در مسیر به مقبره نظامی رسیدم یک مجسمه بزرگ به رنگ قهوه ای و پایه های مجسمه داستان ها را بصورت مصور حکاکی کرده بودند. درست روبروی نظامی موزه ادبیات بود.جلوی در ساختمان شخصیت های مشهور قرار داشت ولی من داخل نرفتم و همینطور یک موزه کوچک فرش. با خودم گفتم اول باید مکان های مهمتر را ببینم.
همینطور که گشت می زدم رسیدم به یک ساختمان بزرگ که حالت قلعه مانند داشت و دور تا دور دیوار بود و ورودی یک درب بزرگ قدیمی. البته درب باز بود. وارد که شدم یک فضای گرم و (Old city) صمیمی داشت یک دهکده کوچک بود که در وسط شهر قرار داشت و کاخ شیروان شاه در این قسمت بود متاسفانه من فقط توانستم قسمت بیرونی کاخ را ببینم و با عکس های اینترنتی که دیده بودم فرق داشت. توی قلعه از یک کوچه باریک باید رد بشی و مغازه های کوچیک سوغاتی و خرت و پرت می فروختن. انواع ماتروشکا و مگنت های مربوط به باکو و....و انتهای کوچه ی دایره ای وار که یک طرف ستون های کاخ آجر نما شده و یک طرف دیوار قلعه بود. رسیدم به یک محیط بازتر که سر و صدای بستنی فروش توجه همه را جلب می کرد. آواز می خوند و هم با همون وسایل فروش بستنی ادا و اطوار در می آورد و با همین کارهاش کلی فروش داشت. رفتم سفارش دو اسکوپ انبه و پسته دادم که توی نون های قیفی شکل گذاشت و چند باری برای شوخی بستنی تعارف می کرد تا می خواستم بگیرم پس می کشید کلا شاد بود و جنگولک بازی در می آورد.
درحین خوردن بستنی چشمم خورد به اتاقی که نوشته بود (Information) حتما به این دفتر سر بزنین و هر اطلاعاتی که نیاز داشته باشین راهنمایی می کنند. سه تا دختر خوشگل و جوان کارشون این بود که پاسخ سوالات توریست ها را با حوصله و اخلاقی خوش پاسخ بدند. علاوه بر اون یک میز الکترونیکی که نقشه کل باکو با جاذبه های گردشگری رو نشون می داد. اول باید یکی از آپشن ها را با تاچ کردن انتخاب کنی. مثلا بیمارستان ها یا مکان های گردشگری رستوران ها و.... تصویر عوض می شد. مثلا من خودم قلعه قیز را زدم که آدرس خیابون با تصویر بزرگی از قلعه اومد. تاسف خوردم که چرا خب ما این میز رو توی میدون امام برای توریست ها نداریم. خودش به تنهایی پاسخ خیلی از سوال های توریست ها را می داد.
بعد گوشیمو شارژ کردم و وای فای هم فری بود. برای گرفتن تاکسی یکی از همون دخترها اومد برام یولبر یا همون تپسی خودمونو نصب کرد. که راحت تر باشم و پسته کار راه انداز رو بهشون تعارف کردم. خیلی دوست داشتند و گفتند فردا برامون بیشتر بیار.