ارمنستان؛ دختر کوهسار

4.5
از 120 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
کشوری که نام دختر کوهسار را به دوش می کشد! +تصاویر

bn32.jpg

 

 

ارمنستان؛ دختر کوهسار

اردیبهشت 1397 بود. توی لابی هتل منتظر نشسته بودم و کاری برای انجام دادن نداشتم و توی اینترنت پرسه می‌زدم. خودش آمد جلو، به فارسی و با آن لهجه ‌ و آهنگ دل‌نشینش گفت حتما دلت برای این‌جا تنگ می‌شود. راست می‌گفت، بعد آن‌همه گشت و گذار و شب‌های روشن و شادی، دل‌تنگ هم می‌شدم. برچسب روی پیراهنش را نگاه کردم و اسم ((آرام)) را آشنا دیدم. توی معرفی هتل‌ها و سفرنامه‌ها خوانده بودم که اگر به سیلاچی آمدید حتما با آرام سر صحبت را باز کنید و از هم‌کلامی با او لذت ببرید. تا از تور بیایند دنبالم و راهی فرودگاه شویم دوساعتی زمان می‌برد و می‌شد حسابی گَپ زد. قسم می‌خورم اگر سراسر ایروان را هم بگردید هم‌زبانی بهتر از آرام پیدا نمی‌کنید که با آن لحن مخصوصش برای شما فارسی حرف بزند و ضرب‌المثل‌های ما را هم بلد باشد و گاهی بیتی از حافظ هم بخواند. این مرد دوبار به ایران سفر کرده بود و به شیراز هم رفته بود. مثل همه‌ی ایرانی‌ها در مواجهه با آدمی از مملکتی دیگر از مقایسه‌ی ارزش پول کشورمان شروع کردم؛ ریال ایران در مقایسه با درام ارمنستان. و بعدهم از حقوق و دست‌مزد ماهیانه سَردرآوردیم که مثلا یک کارگر در تهران چه‌قدر می‌گیرد و این‌جا چه‌قدر. ماهی سی‌صد یورو برای کارگر هتل خیلی هم کم به‌نظر نمی‌آمد اما خُب باید حساب زمستان‌های یخ‌بندان ایروان و سوخت و انرژی گران را هم کرد. زمستان قففاز استخوان‌سوز است و در برخی مناطق به فصل تابستان حتی در ارتفاعات برف هم می‌بارد که شاعر سروده است:

شمس در خرچنگ می‌باشد هنوز

برف می‌ریزد هوایش در تموز

  او اما راه حل خوبی پیدا کرده بود و چیزی می‌نوشید تا گرمش کند. و من خودم را در زمستان‌های ایروان تصور می‌کردم. شبی برفی و پالتویی بر دوش و شانه‌به‌شانه‌ی رفیقی قدم زدن و دنبال کافه‌‌ی دنج و گرمی گشتن.

 می‌گویند دنیا دیدن به‌ از دنیا خوردن است. بدون شک پیش از من بسیار کسان دیگر این راه را رفته‌اند و به این مقصد رسیده‌اند و از این سرزمین دیدن کرده‌اند. فارغ از سفرها و گشت و گذارهایی که این‌روزها مردم ایران با تورها و پروازهای رنگارنگ به کشورهای این منطقه می‌کنند تا به‌خیال خودشان چند روزی از دنیا فارغ باشند یا سرمایه‌گذاری‌هایی که انجام می‌دهند و واحدهای آپارتمانی که در تفلیس می‌خرند تا شاید روزی اقامت بگیرند و نزدیک است زمانی که گرجستان به اتحادیه اروپا بپیوندد.  و آن‌گاه این آریایی اصیل به جایی که نیاکانش از آن بوده‌اند بازمی‌گردد و اروپا را درمی‌نوردد و نوید این‌که روزگار تبعید در خاورمیانه به پایان خواهد رسید. بگذاریم کنار حرف نژاد و تیره و خون درون رگ‌ها را که باید بگویم این ارتباط قدمتی دیرنه دارد. پیوندهای بین مردم ایران و قفقاز و تاریخ و سرگذشت آن‌ها با چیزی فراتر از نژاد و رنگ چهره به هم پیوند خورده و به ارتباطات انسانی مربوط است. نوجُلفای اصفهان، کلیسای وانک و محله‌‌ی ارامنه‌ی تهران یا همان محله نجیبان گواهی بر همین گزاره‌اند. وقتی شاه‌عباس یکُم به زور شمشیر و کرورکرور سپاهش، ارمنیان را از شهر جوغا در کرانه‌ی رود ارس کوچاند تا در کنار زاینده‌رود شهروند شوند، شاید کسی فکرش را هم نمی‌کرد که این غلامان شریفه چه تاثیری بر فضای سیاسی آن دوران خواهند داشت.

شاه صفوی نقشه داشت تا با میدان دادن به چنین مردانی از قدرت قزلباشان نظامی کم کند. کنیزان هم البته نقش پررنگی در این بازی داشتند. زنان خواجه‌سرا که اگر آبستن می‌شدند بخت به آن‌ها سلامی داده بود و اگر پسری هم به دنیا می‌آوردند که دیگر می‌توانستند پله‌های ترقی را یک‌شبه طی کنند. زیرا دیگر مادرِ وارثِ مذکرِ آزاد و مشروعی می‌شدند. و بازرگانان ارمنی که واسطه‌ی ایران و اروپا بودند و دروازه‌های تجاری غرب را به روی ایران گشوده بودند. آن‌ها اسلام آوردند و در ایجاد قاموس تازه‌ای برای حکومت صفوی سهیم شدند. می‌گویند در مرز شرقی شاهنشاهی، قره‌چَقای‌خان را که غلامی ارمنی‌تبار بود به والی‌گری خراسان گمارده بودند. او و فردی چون الله‌وردی‌خان گرجی که معتمد پادشاه بود و حاکم ایالت فارس، به این افتخار نایل شدند که در صحن حرم امام هشتم در مشهد به خاک سپرده شوند، در حالی‌که این امتیاز فقط ازآن دودمان صفوی بود.

کلیسای وانک در اصفهان(عکس از اینترنت)

وانک.jpg

البته این تنها کوچ اجباری این مردم در صفحه‌های تاریخ نیست. ترکان عثمانی هم در دوران جنگ عالم‌گیر اول آن‌ها را تبعید کردند. مردان، زنان و کودکان بدون دسترسی به آب و غذا وادار به راه‌پیمایی در مسیری طولانی شدند. می‌گویند مقصد سوریه و میان‌رودان بوده است. اما در مسیر این پیاده‌روی با وجود گرسنه‌گی، بسیاری از آن‌ها جان باختند. اتفاق تلخی که بعدها از آن با نام ((نخستین نسل‌کشی)) سده‌ی بیست میلادی یاد کرده‌اند. می‌گویند در آن دوره به صدا درآمدن ناقوس کلیسا و ساخت کنیسه ممنوع بوده. برای یادآوری چنین روزهایی، بر فراز دره‌ی هرازدان در ایروان بنای یادبودی ساخته‌اند. قلعه‌ی پرستوها با دوازده ستون و در میان این ستون‌ها آتش جاویدانی که حس عشق ورزیدن به مام وطن و احترام به نیاکان را در جان ارامنه گرم و زنده نگه‌ می‌دارد. و این بهترین راه برای نشان دادن مظلومیت تاریخی ملتی به تمام جهانیان است. جالب است بدانید همین چندسال قبل، آقای پاپ فرانسیس هم به ایروان سفر کرده تا در مراسم یادبود نسل‌کشی ارمنی‌ها شرکت کند. با این وجود هنوز هم صحبت از این قتل‌عام در ترکیه امروزی یک تابو به‌حساب می‌آید اما در قرن جدید میلادی کمپینی با نام من عذر می‌خواهم توسط گروهی از روشن‌فکران این سرزمین شکل گرفته است.

مادری ارمنی بر جنازه‌ی فرزندش می‌گرید

زنی در مسیر کوچ بر جنازه فرزندش اشک می‌ریزد.jpg

  

تصویری از کلیسای واراگا در شهر وان که در آن سال‌ها تلاش زیادی برای تخریبش کرده بودند اما هنوز هم ردپایی از آن پابرجاست

کلیسایی در وان که عثمانی ویرانش کرده.jpg

شاید برای هرکسی که به همسایه‌ی شمالی سفر کرده این جمله‌ای آشنا باشد که ایران و ارمنستان با هم برادرند. و این پیوند دوستی به اندازه‌ی یک تاریخ کهنه و قدیمی شده است.  خیلی قبل‌تر از بنده‌ی حقیر؛ سال‌ها قبل، حکیم سعدالدین بن شمس‌الدین نزاری بیرجندی قهستانی، هم‌شهری من با هم‌سفری به نام خواجه تاج‌الدین عمید از ماموران عالی مقام حکومتی به‌سال 720 قمری عزم ماوراء قفقاز کرده است. او ابتدا از شهر تون یا همان فردوس امروزی به اصفهان رفته از آن‌جا راهی تبریز شده و در ادامه سفر به ارمنستان رسیده است. او حتی در ادامه به گرجستان هم رفته است. باید با قصد عزیمت به غرب فلات ایران، از بیابان لوت عبور کرده باشی تا بدانی این سفر چقدر دشوار بوده است. فاصله بیرجند تا تهران از نزدیک‌ترین مسیر بیش از هزاروصد کیلومتر است و حداقل دوازده ساعت زمان می‌برد. جالب است بدانید از تهران تا ایروان هم مسافتی بیش از این هزاروصد کیلومتر در پیش نخواهید داشت. اما با همه‌ی این طول راه و دشواری باز هم رنج سفر به دیدنش می‌ارزد.

حکیم در سفرش به قفقاز به شهر باستانی آنی و دربند هم رفته است.

حکیم نزاری .jpg

درباره شهر باستانی آنی باید گفت که در دوره حمله مغول این شهر دچار ویرانی شد و اکثر بناهای آن آسیب دیدند. و گویی بیشتر صنعت‌گران، آنی را به قصد گرجستان ترک کرده‌اند. هرچند می‌گویند اداره این شهر به دست خاندان زاکاریان که قبل از حمله هم بر این دیار حکومت می‌کرده‌اند انجام می‌شده است(می‌دانیم که مغول‌ها تجربه‌ی کافی در کشورداری را نداشته‌اند و اداره سرزمین‌های تحت سلطه را به حاکمان قبلی واگذار می‌کردند). این نابودی از اواخر سده سیزدهم میلادی آغاز شده و با حمله ترکان عثمانی در سده شانزدهم خالی از سکنه شده است.

اما شهر دربند هم‌چنان در حاشیه دریای خزر و در جنوبی‌ترین نقطه روسیه زنده و پابرجاست. می‌گویند این شهر به دست قباد ساسانی تجدید بنا شده است. شاه عباس و نادر افشار آن‌را از ترکان پس‌گرفته‌اند. و اصلا دربند نامی ایرانی است و ایران‌دژ هم اسم قدیمی این شهر است که یعنی دروازه‌ی ایران. دیوار سنگی بلند این شهر به طول چهل کیلومتر از کوهستان تا کنار دریا امتداد داشته است و در برابر حملات خزرها ایستادگی می‌کرده است. و سرانجام این شهر هم در دوره‌ی قاجار با معاهده‌ی گلستان به دست روس‌ها افتاده است.

ما در همان اولین روز مسافرت بعد از ساعتی استراحت در هتل و دوش آب گرمی به خیابان زدیم و راه میدان جمهوری را گرفتیم. اما در مسیر پیاده‌روی خیلی اتفاقی جایی را یافتیم که دیدن داشت. کلیسای جامع سنت گریگور روشنگر که از بزرگترین کلیساهای قفقاز جنوبی است. اگر بخت یار شما باشد که علاوه بر سبک معماری ارمنی می‌توانید از موسیقی زنده و صدای پیانو هم لذت ببرید و چند دقیقه‌ای در کُنجی خلوت کنید.

کلیسای جامع سنت گریگور روشن‌گر

کلیسای جامع سنت گریگور روشنگر.jpg

با غروب خورشید دوباره راه میدان جمهوری را از سرگرفتیم. مردم ایروان شب‌ها (و مخصوصا یکشنبه‌ها) در این مکان جمع می‌شوند و شادی می‌کنند. آب‌نمای موزیکال و شور زندگی برای هر گردش‌گری از هر نژادی جذابیت دارد و آن‌ها را به این مکان می‌کشاند. اگر اهل گپ زدن باشید می توانید مسافری پیدا کنید و با او گرم صحبت شوید؛ همان‌طور که ما با جوان خوش‌قد و بالایی اهل آلمان دوست شدیم و درباره نوع سفر و دیدنی‌های ارمنستان صحبت کردیم (البته اگر خانم‌ها اجازه می‌دادند... در طول همان چند دقیقه دو یا سه بار پیش‌آمد که بنده را مجبور‌ کردند تا از آن‌ها عکس یادگاری بگیریم. بین خودمان بماند به هیکل ورزشکاری این آقا حسودی‌مان هم شد). اگر بخواهم باز هم از نشانه‌ها و اِلمان‌های میدان جمهوری برای شما بگویم، باید از ساعتی یاد کنم که می‌گویند آن‌را در مسکو ساخته‌اند، بر بلندای برج ایستاده و تبدیل به نمادی شده و خیلی از قرار ملاقات‌ها زیر همین ساعت گذاشته می‌شوند.

آرام می‌گفت در زمان پدرانش مجسمه‌ی بزرگی از لنین هم در ضلعی از میدان ایستاده و سینه سپر کرده بود (و اصلا نام میدان لنین بوده) که بعد از فروپاشی شوروی آن‌را برچیده‌اند. او می‌گفت این‌جا نقطه‌ای از تاریخ کشورش است؛ جایی که خیلی از اتفاقات در آن رقم خورده. موزه‌ی تاریخ ارمنستان هم بخشی از همین مجموعه است. می‌گویند به‌نوعی مهم‌ترین موزه‌ی ارمنستان است. و ما در شب یک‌شنبه از آن دیدن کردیم، درها به روی عموم باز بود و به رایگان و بدون نیازی به خرید بلیط گشتی زدیم. اما آن‌قدر ازدحام جمعیت بالا بود که کار کمی سخت شده بود. در ضمن گرفتن عکس هم ممنوع بود اما باید بگویم صلیب‌های سنگی و لباس‌های ارمنی قرن هجدهم و نوزدهم خیلی منحصربه‌فرد بودند.

مجسمه‌ی لنین ایستاده بر بلندای میدان لنین سابق

وقتی نام میدان لنین بود.jpg

 همان طور که گفتم ما در اردیبهشت به ایروان سفر کرده بودیم و فقط یک ماه قبل یعنی فروردین، آن‌ها شاهد اعتراضات گسترده‌ای در سطح خیابان‌ها بودند. تظاهراتی که سرانجام باعث شد آقای سرکیسیان برود و نیکول پاشینیان جایش را بگیرد. و ما تنها چندروز پس از چنین طوفانی به آن‌جا رفته بودیم و هنوز شور انقلاب و اعتراض را می‌شد در رفتار مردمش ببینیم. آرا‌م هم پُر از انرژی بود و می‌گفت مردم اگر باهم باشند می‌توانند پشت هر خودکامه‌ای را به خاک مالند و من می‌گفتم همیشه هم این‌قدر ساده نیست دوست من. میان گپ زدن‌ها، تلگرامم را باز کردم و خبری را خواندم و چهره‌ام پر از بُحت و تعجب شد. آرام پرسید چه شده؟ و من عکس آقای غلامرضا حسنی را نشانش دادم و گفتم او را می‌شناسی؟ او گفت باید رهبر شما باشد و من گفتم ایشان بزرگ شهر ارومیه بوده که امروز دارفانی را وداع گفته‌اند. می‌خواستم برایش از روحیه‌ی انقلابی و پرشور حجت‌الاسلام بگویم، از خطبه‌های گیرای این مرد و اسلحه‌ معروفش. اما او با شنیدن نام ارومیه به یاد دوران پرصلابت اجدادش افتاده بود.

گفت می‌دانستی ارومیه خیلی قبل‌ها بخشی از خاک ارمنستان بوده؟ حس وطن‌پرستی و افتخار به تمدن هخامنشی، داشت در وجودم غلیان می‌کرد. توی دلم گفتم مرد حسابی همان تخت‌جمشیدی که تو تحت تاثیر شکوهش قرار گرفته‌ای، ساخته دست امپراتوری هخامنشی است که سرتاسر ارمنستان شما تحت سیطره‌اش بوده است.  خواستم از سنگ‌نبشته‌ی بیستون برایش بگویم، از دادریش و ماجرای این ایالت خراج‌‌گذار پارس. خواستم بگویم اما نگفتم. شما هم حتما شنیده‌اید که بعد از معاهده‌ی گلستان، شاه قصد حمله کرد و خواست تا شهرهای از دست‌رفته را بازپس گیرد. در جمعی سرداران و بزرگان همه رجز می‌خواندند اما می‌گویند قائم‌مقام با درایت ما از شاه پرسید اعلی‌حضرتا مالیات مملکت ایران چه‌قدر است؟ و لابد پادشاه سبیلی تابانده و با غروری در لحن گفته است شش کرور. نخست‌وزیر از مالیات دولت روس هم پرسیده و شاه ابرو درهم کشیده و گفته است ششصد کرور. و قائم‌مقام فراهانی پاسخ داده است که حضرت والا جنگ ششصد کرور با شش کرور نه شرط عقل است!

باید قبول کرد که این نبردی عاقلانه نبوده، باید باور داشت قهرمان این جنگ برای مردم روس و ارمنستان قطعا کامران‌میرزای ما نیست، باید از تاریخ درس گرفت و شرط عقل را به‌جا آورد. نام آقای ایوان پاسکویچ ملقب به کنت ایروان را شنیده‌اید؟ همان که سازمان دوستی ارمنستان و روسیه مجسمه‌اش را بر فراز تپه‌ای در ایروان نصب کرده‌اند. آن مردی که تندیسش را در سفارت روسیه در تهران گذاشته‌اند جلوی چشمان‌مان تا ببینیم و به‌یاد آوریم این فتح‌الفتوح قَدَر قُدرت را.

یک نقاشی از حمله‌ی ایران به قفقاز در دوره قاجار

نقاشی از جنگ ایران و روس.jpg

ما جنگ را سال‌ها قبل باخته بودیم پس عقل می‌گفت که جای جروبحث از هم‌صحبتی با این مرد خندان لذت ببرم. لبخند زیبایی با آن دندان طلایی  و درخشان توی دهانش (و بعدها از دوستانم شنیدم که مردان ارمنی معمولا دندانی از جنس طلا دارند.). مردم هر نقطه‌ای از دنیا عادت‌ها و رفتارهای متفاوتی دارند. به شما توصیه می‌کنم در سفر به این شهر حتما از موزه‌ی تاریخ ایروان هم دیدن کنید. این موزه که در کنار ساختمان شورای شهر ساخته شده شما را با نوع زندگی مردم این منطقه در سال‌های گذشته آشنا خواهد کرد. در ابتدای ورود به تالار با فرشی تاریخی روبه‌رو می‌شوید که میخ‌کوب‌تان می‌کند و بعد در هر طبقه‌ای با عرصه‌های مختلف این شهر از دوره باستان گرفته تا معاصر مواجه خواهید شد. برای من تابلوی نقاشی از نبرد ایران و روس بیش‌تر از همه جلب‌توجه می‌کرد. در طبقه‌ای هم ایده‌ی جالبی را به‌کار برده‌بودند و مدلی از اتاق‌های خواب و نشینمن و ناهار خوری مردم ایروان در دوره‌ی معاصر را طراحی کرده بودند. درضمن ماکتی از شکل کلی بافت شهر در اعصار مختلف در هر طبقه قابل مشاهده بود.

نمایی از یک اتاق ناهارخوری در دوره معاصر

طرحی از اتاق نشیمن در دوره معاصر.jpg

 برای من که به تفلیس رفته‌ام و ایروان را هم دیده‌ام تفاوت زیادی در نوع رفتار این مردم احساس می‌شد. هرچه‌قدر در ارمنستان با محبت و ادب با تو رفتار می‌شد اما در گرجستان برخوردها خیلی گرم نیستند. با این‌که هردو از منطقه‌ی قفقاز هستند. درباره فضای دیپلماسی و سیاسی این کشورها جالب‌ است بدانید که دولت‌های ارمنستان و آذربایجان چندان ارتباط دوستانه‌ای ندارند‌. گویی دو کشور تنها در حالت آتش‌بس به‌سر می‌برند. شاید باور نکنید اما باید بگویم که در ژانویه 1990 هم قتل‌عامی مشابه جنایت عثمانی برعلیه این مردم رخ داده است. این‌بار اما در لباس سربازان جمهوری سوسیالیستی شوروی آذربایجان و با شعار باکو بدون ارمنی‌ها. و این اختلافات نه به این شدت اما هنوز هم ادامه دارند(هرچند بشکه‌ای از جنس بلوط و پر از کنیاک به عنوان نمادی از صلح با آذربایجان در کنار پرچم دو کشور گذاشته باشند تا کهنه و کهنه‌تر شود.) هنوز هم اختلافات برسر قره‌باغ پابرجا هستند و حتی ابعاد منطقه‌ای و بین‌المللی هم پیدا کرده‌اند.

نمی‌توانستی تصور کنی مرد خندان و پر محبتی چون آرام وقتی از اختلاف دو کشور حرف می‌زند چه‌قدر کفری می‌شود و درباره ملتی چه‌طور با کینه سخن می‌گوید. شاید سال‌ها حکومت شوروی سابق بر این منطقه و کشورهای تازه استقلال یافته تاثیر عجیبی گذاشته باشد. بر معماری خانه‌ها و آپارتمان‌های یک‌شکل و سازمانی که چنین روحیه‌ای حاکم بود. البته چنین خانه‌هایی در تفلیس بیشتر دیده می‌شد تا در ایروان و حتی در بندر باتومی. اما شهرهای این منطقه یک ویژگی مشترک دارند و آن هم یک لایه و پوسته‌ی بزک‌کرده است که در خیابان‌های اصلی و پررفت و آمد می‌توان دید. اگر به دل کوچه و خیابان‌ها بزنید دیگر از آن تصاویر پرزرق‌وبرق خبری نخواهد بود و خانه‌های قدیمی با مردمانی حتی فقیر را خواهید دید که گویی وصله‌ی ناجورند برای صنعت توریست کشوری اروپایی. تنها با چند روز گشت‌وگذار نمی‌توان درباره ملتی قضاوت کرد و به تمامی آن‌ها را شناخت. برای شناخت فرهنگ هر دیاری باید با ادبیات و هنرش آشنا شد که گویی آینه‌ای است از تاریخ یک ملت. چطور می‌شود نام قفقاز را آورد و از پاراجانف فقید یادی نکرد.

به‌قول روبرت صافاریان این فیلم‌سازِ شاعرِ نقاشِ عروسک‌سازِ مستندسازِافسانه‌پردازِ شعبده‌باز

قاب عکسی از کارگردان شاعر.jpg

در موزه‌ی سرگئی پاراجانف

موزه پاراجانف.jpg

سومین روز سفرم در ایروان بهترین آن‌ها بود. از دوستی شنیده بودم که سرگئی پاراجانف دراین شهر موزه‌ای دارد. من‌هم عکسی از سَردرش را دانلود کرده بودم و هربار به راننده‌ی تاکسی کنار هتل نشان می‌دادم و او نمی‌دانست این موزه کجاست. طبیعی هم بود چون سینمای پاراچانف کمتر مورد توجه عموم مردم قرار می‌گیرد و از جنس فیلم‌های موج نوی تارکوفسکی و پازولینی است. آن‌روز نم‌نمک بارانی باریده بود و هوا را دل‌پذیر کرده بود. راه پارک عشاق را گرفتم. آن‌جا زیر آلاچیقی نشسته بودم و به صدای باران گوش می‌دادم. از اینترنت رایگان بوستان استفاده کردم و جستجویی کردم(در مکان‌های عمومی مثل فرودگاه و پارک و موزه می‌شد از اینترنت رایگان استفاده کنیم.) نقشه‌ی گوگل می‌گفت فاصله‌ی ما تا موزه کمتر از یک کیلومتر است. در آن روز بارانی بخت با من یار بود که توانستم خانه‌ی کارگردانِ شاعر قفقاز را پیدا کنم.

 این موزه پر از کلاژها، طراحی‌ها، عروسک‌ها و نامه‌های کارگردان است. قاب عکسی از مرلین مونرو را می‌بینید که فیلینی به او هدیه داده و پاراجانف کار کلاژی رویش انجام داده است. تمبرهایی که در زندان اوکراین نقاشی کرده است. و گویی همین سال‌های زندان و تبعید و زندگی در فقر و انزوا هم بر جهان‌بینی کارگردان تاثیر مشخصی گذاشته است. می‌گویند روزی تارکوفسکی از پاراجانف می‌پرسد من به عنوان یک کارگردان چه چیزی لازم دارم و پاسخش این است که تو فاقد یک سال زندگی در هولناک‌ترین زندان‌های شوروی هستی. نه یک زندان معمولی، یک زندان مخوف... تو کارگردان بزرگی هستی اما پاسخ من به تو، نداشتن بصیرتی متاثر از آن‌چنان موقعیتی است.

چند لحظه‌ای ایستادم به تماشای رنگ انار

نمایش به رنگ انار.jpg

 

 IMG_20191215_174944_065.jpg

اگر قصد آشنایی با فرهنگ مردم ارمنستان دارید و یا به این‌جا سفر کرده‌اید و یا عزم سفر دارید، حتما فیلم رنگ انار پاراجانف را ببینید. داستان زندگی سایات‌نووا شاعر و نوازنده(عاشیق) ارمنی سده هجدهم که گویی در حمله آقامحمدخان قاجار، به قفقاز جان خود را از دست داده است. فیلم پُر است از اشیا و لباس‌های بومی که به نظر می‌آید بدون درک معنای آن‌ها نمی‌شود فهمید چه می‌گوید. برای فهم آن باید با فرهنگ ارمنی آشنا شد، باید معنی نشانه‌ها را در آن فرهنگ فهمید تا بتوان آن  را درک کرد. این فیلم از قاب‌های ثابت تشکیل شده بود و حرکت آدم‌هایی که هیچ دیالوگی ندارند و گویی اجرایی پانتومیمی و نمایشی دارند. خط روایی فیلم بسیار کم‌رنگ است اما رنگ‌ها و ترکیب‌بندی بصری خیره کننده‌اند و جذاب. این فیلم پر از تصاویر بِکر و زیبایی از صومعه ساناهین و هاقپات است. مکان‌های دیدنی که برای تماشایش یک سفر چهار روزه کافی نیست و باید از ایروان خارج شد.

آقای کیارستمی در بازدید از موزه‌ی پاراجانف

آقای کیارستمی در موزه پاراجانف.jpg

در راهروی ورودی عکس‌های یادگاری کارگردان‌ها و هنرمندان بزرگی که از آن‌جا دیدن کرده‌اند را می‌توان دید. و شاید برای شما جالب باشد که بدانید،  این عکس عباس کیارستمی بود که باعث شد با مرد میانه‌سالی از پرسنل موزه آشنا شوم. به انگلیسی دست‌وپا شکسته‌ای و با زبان مشترک هنر و سینما با هم وارد گفت‌وگو شدیم. مردی با موهای سپید، چهره‌ای استخوانی و رنگِ پوستِ گندمی که نمونه‌ی ریختِ نژاد قفقازی است. او حتی از اخبار سینما آگاه بود و تا آن‌جایش را می‌دانست که در شب گذشته فیلم سه‌رخ در جشنواره کن جایزه‌ی بهترین فیلمنامه را گرفته است. گفتم جالب است بدانید که این آقای کارگردان با آن آقای کارگردان دوستی کهنه‌ای هم داشته‌اند.  گفتم که خود بنده‌ی خدا هم نبوده که در میان صدای تشویق و سوت و دست حضار برود بالای سِن و به نشانه‌ی احترام تعظیمی کند و نشانش را در دست بگیرد و لمسش کند.

او درک می‌کرد و می‌فهمید از چه سخن می‌گویم و برای همین بود که به شانه‌ام زد و دستم را گرفت و به حیاط برد. با هم پشت میزی چوبی، زیر درخت انگوری نشستیم. بسته‌ی سیگاری که از تهران خریده بودم را بیرون آوردم و تعارفش کردم. برایش ظاهر متفاوتی داشت، دانه‌ای را بیرون کشید. و به‌جایش پاکتی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد. سیگاری با فیلتر قرمز، گفت بکشید ببینید چطور است سیگار مخصوص ارمنستان. آتش زدیم و دود کردیم و بر خودکامه‌گان و دیکتاتورهایی مثل استالین و سرکیسیان لعنت فرستادیم و کیفور نَم باران شدیم.

در حیاط موزه، زیر همان درخت انگور

حیاط موزه پاراجانف.jpg

در پایان هم‌نشینی و هم‌صحبتی؛ او نقشه‌ای از ایروان را به من داد و مکان مسجدی را رویش علامت زد و گفت حالا که این‌جایی با پنج دقیقه پیاده‌روی پیدایش خواهی کرد. مسجد کبود ایروان که آن‌را در دوره قاجار بنا نهاده‌اند و در دهه هفتاد خورشیدی هم توسط ایران بازسازی شده است. می‌گویند در ایروانِ دوره‌ی ایرانی هشت مسجد وجود داشته که حالا همین یکی پابرجاست و فعال هم هست. مسلمان‌ها در آن نماز می‌خوانند و در ماه رمضان برنامه‌ی افطار برقرار است. با ورود به این مکان گویی با فاصله چند قدم از ارمنستان وارد ایران می‌شوی. در یکی از حجره‌ها به علاقه‌مندان زبان فارسی آموزش می‌دهند، در دیگری خدمات دندان‌پزشکی ارائه می‌شود و حتی خیلی وقت‌ها می‌توانید سفیر ایران را در همین مسجد دیدار کنید. خوشحالم که به حرف دوستم عمل کردم و این بنا را از نزدیک دیدم. با کارکنان ایرانی آن‌جا هم مختصر صحبتی کردم که بعدها اگر مرا دیدید برای شما خواهم گفت چه‌ شد و چه‌ کردیم و چه‌ها گفتیم. اما هرچه بود ساعتی خوش بود، اواخر اردیبهشت بود و درخت توت بی‌دانه‌ای در باغچه‌ی میان حیاط میوه داده بود. از توتش چشیدم، شیرین، خوش‌مزه و پرآب بود.

مسجد کبود

مسجد کبود.jpgدر حیاط مسجد.jpg

IMG_20191215_173950_221.jpg

ارمنستان کشور خوراکی‌های لذیذ و ارزان است. در کنار هر خیابانی دستگاه‌های سِرو نوشیدنی (که گمانم نام تجاری وندینگ دارند) کاملا در دسترس هستند. و با چند سکه و پول خرد ته جیب‌هاتان می‌توانید قهوه‌ای خوش‌عطر بنوشید. در هر گوشه و کناری، پایه‌هایی سنگی هستند که به‌سان چشمه‌ای از آن‌ها آب می‌جوشد، چه آب شیرین و خُنک و گوارایی. کافیست سَرخم کنید و مزه‌اش را بچشید. انواع و اقسام نان‌های تازه و خوش‌رنگ‌وبو را در هر سوپرمارکتی می‌توانید پیدا کنید. جالب است بدانید که به نان لواش علاقه‌ی زیادی دارند و لاواش صدایش می‌کنند. از دوستی شنیدم در گرجستان به ((سومخوری لواشی)) می‌شناسندش که یعنی لواش ارمنی. و از همه مهم‌تر نوشیدنی کفیر است که موجب طروات و جوانی می‌شود و بسیار لذیذ است. نوعی دوغ که حاصل تخمیر شیر به وسیله‌ی نوعی قارچ به همین نام کفیر است. من، بعد بازگشت از سفرم هرروز مقداری از این نوشیدنی را درست می‌کنم و بعد ناهار جای دوغ و نوشابه مصرف می‌کنم و حتی نوعی ماست چکیده هم از آن به‌دست می‌آورم.

وقتی سفرنامه‌ی بنده‌ی شکمی هم‌چون منی را می‌خوانید باید هم دهن‌تان آب بیافتد و بزاق ترشح کنید. جانم برای‌تان بگوید که یکی از دل‌چسب‌ترین نوشیدنی‌های طول سفر را در کافی‌شاپی در حوالی کاسکاد خوردم. موهیتو، اما نه آن چیزی که ما در تهران و شهرهای خودمان می‌نوشیم. کمی تلخ‌تر و برای من که شیرینیِ زیاد دلم را می‌زند خیلی متفاوت بود. پر از برگ نعنا و تکه‌های یخ و البته برش‌های لیمو و میوه‌ی توت‌فرنگی که متفاوتش می‌کرد.

حرف کاسکاد شد، بد نیست از این مکان با معماری مدرن هم صحبت کنیم. کاسکاد نزد ما ایرانی ها به هزارپله مشهور است. البته که گمان نمی‌کنم هزار پله داشته باشد و در جایی خوانده‌ام که بیش از ششصدتا نیست. می‌توانید از آن بالا بروید و از آن‌جا منظره‌ی متفاوتی از شهر را تماشا کنید. البته برای تنبل‌های چون من پله‌برقی هم در نظر گرفته‌اند که کار را راحت‌تر می‌کند. در کاسکاد از صدای آرامش‌بخش آب‌نماها غافل نشوید و از آن مهم‌تر مجسمه‌های هنری. آثار هنرمندان بزرگی مثل فرناندو بوتروی کلمبیایی که مجسمه‌هایش در خیابان شانزلیزه پاریس هم به چشم می‌خورند.

کاسکاد

هزارپله.jpg

بر بلندای کاسکاد ایستاده بودم و به سرگذشت ملت‌ها می‌اندیشیدم. به آرارات این دماوند مردم ارمنستان، این کوه بلند که در مرز بین ارمنستان، ایران و نخجوان سربرافراشته است. در عهد عتیق گفته‌اند همان محلی است که کشتی نوح در آن به گِل نشست. این قله تا پهلوی اول بخشی از خاک ایران بود و حالا نه مال ارمنستان است و نه برای ما؛ رضاخان تقدیم‌اش کرد به ترکیه. چقدر آن مونولوگ پایانی بیمار انگلیسی را دوست دارم که کشورهای واقعی ما هستیم نه مرزهایی که بر نقشه‌ها ترسیم شده‌اند با نام‌های مردان صاحب قدرت... باید سفر کرد و دید نقاط مختلف دنیا را و یاد گرفت زندگی در کنار دیگران را. توی راهروی هتل آرام مرا در آغوش گرمش می‌فشرد و می‌گفت قول بده سفر بعدی هم به ایروان بیایی. و من می‌گفتم اما هنوز باکو را ندیده‌ام و می‌دانستم با این حرف گُر می‌گیرد، آتشین می‌شود. اما آرام لبخند رندانه‌ای زد و گفت به باکو هم برو اما از ایروان جای بهتری نخواهی یافت. نزاری قهستانی هم حرف او را زده است که:

شاه را بر قلب ارمن راه بود

ملک ارمن دیدنش دلخواه بود

 

 

برفراز هزار پله!

نمای کاسکاد از بالا.jpg

 جالب است بدانید حکیم شهر ما به باکو هم سفر کرده است. این شهر را کوچک و بی‌روح دیده و لابد بیرجند ما را خوش‌تر داشته است. من اما باید به جمهوری آذربایجان سفر کنم و این شهر را بعد این‌همه سال ببینم که حتما با آن چیزی که نزاری دیده بعد این همه سال کلی متفاوت است. و خدا را چه دیدی شاید دوستی چون آرام در آن‌جا یافتم. تصور کنید که دوست مشترک یک مرد ارمنستانی در هتلی در ایروان با مثلا یک کتاب‌فروش یا کافه‌چی پیر در گوشه‌ای از باکو باشی.

یک گل‌فروشی پُراز رنگ

یک گلفروشی.jpg

در طول مسیر حرکت به سمت فرودگاه بازی کودکان فقیر ایروان را تماشا می‌کردم. کودکانی که در طول این پنج روز از من پنهان شده بودند تا مبادا به چشم این گردش‌گر ناخوشایند بیایند. باید خداحافظی می‌کردم با این پایتخت سه کشور. خدا را چه دیدی؛ شاید قسمت بود و دوباره در روزهای تابستانی گرم‌تری به این‌جا آمدم و به دریاچه‌ی سِوان رفتم و تنی هم به آب زدم. چمدان‌ها را به مسئولین فرودگاه سپردم و روی صندلی در انتظار نشسته بودم و به ادامه‌ی زندگی روزمره درخانه‌ی خودم فکر می‌کردم. دل‌تنگ این شهر خواهم شد و به جاهایی که ندیده‌ام فکر می‌کنم. کاش دوباره فرصتی باشد تا از موزه‌ی نُسخ خطی ماتناداران دیدن کنم. می‌گویند نسخه‌ای خطی از شاهنامه‌ای مربوط به دوره قاجار در این موزه موجود است و ترجمه‌های از زبان‌های دیگر مثل ((رذالت)) ارسطو.

روز چهارم اقامت ما دوشنبه بود و من از همه‌جا بی‌خبر این روزِ یکی مانده به آخر را گذاشته بودم برای بازدید از ماتنداران. شما هم بدانید و درس بگیرید که در سرتاسر دنیا دوشنبه‌ها درِ هیچ موزه‌ای به روی شما باز نخواهد بود. لمیده روی صندلی به این چیزها فکر می‌کردم که ناگهان بادکنک سفیدی را دیدم که تنها و غریب در گوشه‌ای رها شده بود. انگار صاحب نداشت، برش داشتم. رویش تصویری از لوگوی جام‌جهانی در روسیه نقش بسته بود. توی هواپیما، مهماندار که نگران امنیت پرواز بود پرسید این بادکنک به چه کارتان می‌آید قربان؟ گفتم سوغات سفر است. با رفتار محترمانه‌ای بادکنکم را از من امانت گرفت و گفت خیال‌تان راحت، هواپیما که نشست به شما برش می‌گردانم آقا...

برای هر کسی خرید سوغات و آوردن تحفه‌ای از سفر آوردن یکی از جذاب‌ترین بخش‌های ماجراست. اگر از من بپرسید که از ارمنستان چه هدیه‌ای برای عزیزان‌مان بیاوریم بدون لحظه‌ای تامل خواهم گفت شکلات. می‌توانید انواع خوش‌رنگ و بویش را با قیمتی مناسب از هر دکانی خریداری کنید. نمونه‌های اروپایی و ساخت خود ارمنستان با تنوع بالایی در دسترس هستند. من اما ابتکار دیگری هم به‌خرج دادم و چند کارت‌پُستال از پاراجانف را از همان موزه با قیمت بسیار پایینی خریداری کردم و به بیرجند که رسیدم قاب‌شان گرفتم و تقدیم دوستان اهل هنر کردم. البته یک کتاب‌فروشی هم پیدا کردم و از آن‌جا کتابی درباره سینمای پاراجانف خریدم. و از همه مهم‌تر ترجمه‌ی شازده کوچولویی به زبان ارمنی، به خط و الفبای خود آن‌ها. بین خودمان بماند که تصمیم دارم در سفر به هر کشوری یک ترجمه از شازده کوچولو به زبان آن مردم بخرم. به زبان ترکی استانبولی هم یکی دارم اما متاسفانه در سفر به تفلیس هنوز چنین تصمیمی نگرفته بودم و چنین فکری به سرم نزده بود. پس اگر یکی از شما به گرجستان سفر کرد مرا از یاد نبرد، جای ما را خالی کند و در ضمن ترجمه‌ی کتابِ دوستی و مهربانیِ آقای اگزوپری را به زبان گرجی برای من بیاورد، تا عمر دارم ممنونش خواهم بود.

سوغات سفر

سوغات سفر.jpg

 

 ساعتی بعد در فرودگاه امام چمدان به دست قدم می‌زدم و بادکنک سفید در دست خود را چون سفیر صلحی می‌دانستم. سوار اسنپ شدم و در طول راه برای آقای راننده از خاطرات سفر گفتم. روزه بود و می‌خواست به خانه برود. کنار پمپ‌بنزینی ایستاد و چای و  نباتی خرید تا افطار کند. گوشی همراهش توی ماشین جا مانده بود؛ زنگ خورد و تصویر پسربچه‌‌ای روی صفحه افتاد. نامش امید بود. آمد تا جواب بدهد اما برگشت و برای من هم یک لیوان آورد؛ صدای زنگ قطع شد. بدجور هوس چای و نبات خودمان را کرده بودم. شماره گرفت. قربان صدقه‌ی پسرش می‌رفت. گفت منتظر من نمانید؛ شام بخورید و برایم نگه دارید. گوشی را گذاشت و گفت می‌دانم، نمی‌خورند تا من بیایم. در طول راه از گرانی و مشکلات دردودل کردیم و چای نوشیدیم و آرزوهای خوب کردیم. به مقصد که رسیدم بادکنک را دادم دستش و گفتم بده به امیدت که شام نخورده تا بابایش بیاید.

همان بادکنک سفید

IMG_20191207_203327.jpg

در کوچه پس‌کوچه‌های ایروان

در پس‌کوچه‌های ایروان.jpg

 

چند نکته:

در زمان انتخاب هتل و سبک‌سنگین کردن‌های قبل از رزرو ما اولویت را بر نزدیکی به میدان جمهوری و مرکز شهر گذاشته بودیم. برای همین هم سیلاچی را انتخاب کردیم که هتلی سه‌ستاره است. می‌شد با همان پول، هتلی چهارستاره در جایی دورتر برگزید. و بعد که به آن‌جا رفتیم باتوجه به کرایه‌های معقول تاکسی‌ها(البته که از ایران گران‌تر بود) به این نتیجه رسیدیم که کاش هتلی چهارستاره انتخاب می‌کردیم (اما از مصاحبت با آرام محروم می‌شدیم و این دنیایی ارزش داشت.) این را هم فراموش نکنم که سیلاچی دو ساختمان دارد که یکی تازه‌ساز است و متاسفانه انگار مسافران ایرانی را در ساختمان قدیمی‌تر اسکان می‌دهند. برخورد کارکنان هتل کاملا مودبانه و با محبت بود جز یک مورد؛ این‌که برای صبحانه یک‌نفر شماره اتاق شما را یادداشت می‌کرد و آوردن کیف به سالن ممنوع بود که نمود زیبایی نداشت اما با توجه به رفتار بعضی مسافران طبیعی هم به‌نظر می‌رسد. اگر به شنا علاقه دارید می‌توانید با پرداخت مبلغی نه‌چندان زیاد از فضای استخر در طبقه هم‌کف استفاده کنید. پیشنهاد می‌کنم از نوشیدنی‌های داخل یخچال و مینی‌بار اتاق استفاده نکنید که نسبت به سوپرمارکت چندین‌برابر قیمت دارد.  

و یک مورد تلخ که فکر می‌کنم برای هر گردش‌گر ایرانی در ایروان پیش‌آمده باشد. وقتی در خیابان پیاده‌روی می‌کنید بسیار اتفاق خواهد افتاد که یک ایرانی ساکن ارمنستان جلوی شما را بگیرد و پیشنهاد همکاری به عنوان لیدر را بدهد(لابد با توجه به نوع پوشش، چهره و حرف زدن شما را از دیگر مردم تشخیص می‌دهند) البته این به تنهایی موردی منفی به‌حساب نمی‌آید اما وقتی هر چند قدم کسی سر راه شما را بگیرد و بپرسد چندروزه آمدید و کی برمی‌گردید و کجاها رفته‌اید کمی آزاردهنده است. باید بگویم این شهر برای مسافران کاملا امن و بی‌خطر است(مخصوصا اگر با تاکسی رفت‌وآمد کنید.) می‌توانید هربار قبل شروع گشت‌وگذار با پذیرش هتل درباره نحوه رسیدن به مقصد مشورت کنید که با روی گشاده شما را راهنمایی خواهند کرد و حتی با راننده تاکسی نزدیک هتل هم درباره کرایه و این‌طور مسائل گفت وگو خواهند کرد.

یک نکته مهم تبدیل پول و استفاده از صرافی است. با ورود به فرودگاه و عبور از گیت بازرسی با صف مردمی روبه‌رو می‌شوید که پشت شیشه صرافی‌ها پول خود را تبدیل می‌کنند. هیچ‌وقت چنین کاری نکنید که ضرر خواهید کرد. برای رسیدن به هتل نیاز به پرداخت کرایه ندارید و با ماشین تور به مقصد خواهید رسید (راهنما با تابلوی تور که روی برگه واچر شما هم هست منتظر ایستاده است). صرافی‌های داخل شهر قیمت مناسب‌تری می‌دهند، پس به راحتی می‌توانید در هزینه‌ها صرفه‌جویی کنید. 

 

یک پیشنهاد:

با توجه به بالارفتن قیمت دلار و دشوار شدن سفرهای خارجی به خاطر هزینه‌های بالا، باید راه‌هایی ارزان‌تر پیداکرد. می‌شود از تهران با اتوبوس به ارمنستان سفر کرد و از مناظر دیدنی در مسیر جاده لذت برد. البته شنیده‌ام که اگر در مرز نوردوز تاخیری رخ دهد شاید تا بیست ساعت هم در راه باشیم اما اگر جمع هم‌دلی باشند خیلی بد نخواهد گذشت. با رسیدن به ایروان می‌توان به صورت گروهی ماشینی کرایه کرد و به نقاط کمتر شناخته شده سر زد. به عنوان مثال شهر گیومری که دومین شهر پرجمعیت ارمنستان است. و یا دلیجان شهری در شمال ارمنستان، که محلی‌ها آن‌را سوئیس کوچک می‌نامند. می‌گویند شهری زیباست در میان جنگل‌های وحشی آلو و تمشک. کاش بشود در اولین فرصت با گروهی راه چنین سفری را در پیش گرفت.

 

پی‌نوشت:

بعد‌ که از سفر بازگشتم از دختر دایی‌ام سحر شنیدم که بازاری به اسم ورسیناژ در ایروان دارند که در آخر هفته‌ها دایر است و می توان آن‌جا صنایع دستی متفاوتی با قیمت معقول پیدار کرد. از او خواهش کردم تا چند عکس از آن بازارچه برایم ارسال کند. ویرایش کردم و برای شما هم به‌اشتراک گذاشتم.

حیفم آمد این عکس زیبایی که سحر از بازار ورسیناژ گرفته بود را با شما به اشتراک نگذارم

بازار ورسیناژ.jpg

ممنون از حانیه که زحمت ویرایش عکس‌ها را کشید(با این‌که درگیر پروژه پایان دوره تحصیلاتش بود اما حسابی وقت گذاشت.)

از عکس‌های دوست عزیزم امین هم در ساخت کلیپ استفاده کردم(امین به معبد گارنی رفته بود.)

برای موسیقی متن کلیپ از ترانه ساری گلین یا همان دختر کوهسار استفاده‌ کرده بودم که یک ترانه فولکلور است که به زبان ترکی آذربایجانی، زبان ارمنی و حتی با نام دامن‌کشان و به زبان فارسی خوانده شده است. صدایی که بر زمینه‌ی ویدئو شنیده می‌شد از آلبوم به تماشای آب‌های سپید، کار مشترک آقای حسین علی‌زاده و جیوان گاسپاریان بود. پیشنهاد می‌کنم این موسیقی را بشنوید و از این ملودی در دستگاه بیات لذت ببرید.

 

 

نویسنده: Kia 

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر