از پنجره هواپیما بیرون را تماشا میکنم، هوا کاملاً ابری است و ناگزیر تکانهای هواپیما در راه است. سرمهماندار پرواز اعلام کاهش ارتفاع جهت فرود در فرودگاه «اوریو آل سِریو» (Orio al Serio) شهر بِرگامو میکند. همیشه از این قسمت از پرواز بیزار بودم؛ دستهای همسرم را در دست میگیرم و محکم به پشتی صندلی خود تکیه میزنم و در ذهنم خاطرات لحظات شیرینی که در سه شهری که تا این لحظه به آنها سفر کرده بودیم را مرور میکنم. لحظهای که از تماشای نقاشی میکلآنژ بر سقف کلیسای سیستین در واتیکان انگشت حیرت بر دهان گرفته بودیم (سفرنامه رُم)؛ لحظهای که عاشقانه در پارک تروکادرو و در تاریکی شب به تماشای برج مسحور کننده ایفل نشسته بودیم (سفرنامه پاریس) و در آخر لحظهای که بر فراز تپه مونجوئیک، اسکله زیبای بارسلونا را نظاره میکردیم (سفرنامه بارسلونا). همینطور که تصاویر سفر در برابر چشمانم مرور میشدند، چرخهای هواپیما با ضربهای نسبتاً شدید باند فرود را به آغوش کشید و رشته افکارم از هم پاشید.
روز یازدهم سفر اروپا (اولین روز حضور در میلان)
بیست و ششم مهرماه 98، بِرگامو
هواپیما که در کنار جِتبریج توقف کرد بیدرنگ کوله را از زیر صندلی روبرو بیرون میآورم و به سمت درب خروج حرکت میکنیم. بهدلیل پروازی نسبتاً سخت، با اکراه لبخندی به مهمانداران رایانایر که در کنار درب هواپیما ایستادهاند تحویل داده و از هواپیما خارج میشویم. بدون هیچ کنترل پاسپورت و بازرسی، به سمت محل تحویل بار در فرودگاه میرویم و پس از گرفتن تنها چمدانمان از سالن فرودگاه خارج میشویم. بِرگامو شهری نسبتاً کوچک میباشد که در 50 کیلومتری شمال شرق میلان قرار گرفته و همانطور که در سفرنامههای پیشین توضیح دادم در اروپا بیشتر پروازهای ایرلاینهای ارزان قیمتی چون رایانایر، ویزایر و ایزیجت و ... از فرودگاههای کوچک در اطراف شهرهای بزرگ انجام میگیرد.
در بیرون سالن فرودگاه، اتوبوسهای زیادی از شرکتهای مختلف حضور داشتند که مقصد آنها میلان بود و بلیت هم توسط مسئول شرکت در کنار اتوبوس به فروش میرسید و خبری از دفتر فروش نبود. دو عدد بلیت به قیمت هر نفر 7 یورو خریدیم و با تحویل چمدان، سوار اتوبوس شدیم و با وقفهای چند دقیقهای، پس از تکمیل شدن ظرفیت اتوبوس به راه افتادیم. مقصد ما در این سفر کوتاه یک ساعته ایستگاه مرکزی اتوبوس میلان بود و در مسیر همانطور که بر صندلی اتوبوس تکیه زده بودیم از تماشای منظره سرسبز لذت میبردیم و من در ذهنم برنامه بازدید امروز از شهر میلان را مرور میکردم.
محل اقامت ما در میلان، گِرند هاستل کوکونات (Grand Hostel Coconut) نام داشت که در وبسایت هاستلوُرلد امتیاز 8/2 و در وبسایت بوکینگ امتیاز 8/1 را از آن خود کرده بود و برای دو شب به قیمت 144 یورو رزرو کرده بودیم. انتخاب اقامتگاههای سفر اروپا را با دقت زیاد انجام داده بودم تا از نظر دسترسی به جاذبههای گردشگری، ایستگاه اتوبوس فرودگاه و سایر موارد در وضعیت مناسبی باشند. پس از رسیدن به ترمینال مرکزی اتوبوس میلان، چمدان را دست گرفته و پیاده قدم به خیابانهای میلان گذاشتیم و چمدانکشان تنها با طی 10 دقیقه خود را در مقابل ساختمانی کوچک یافتیم که در نقشه به عنوان مکان هاستل نمایش داده شده بود اما از نمای بیرون کمتر شباهتی به یک محل اقامت داشت. در کمال تعجب دربهای هاستل بسته بود و هرچه بر درب هاستل کوبیدیم نتیجهای حاصل نشد. همانطور که هاج و واج اطراف را تماشا میکردیم یک لحظه به ذهنم خطور کرد که با شماره تماس درج شده در برگهی رزرو بوکینگ تماس بگیرم.
مرد جوانی که با لهجه غلیظ ایتالیایی، به سختی انگلیسی را صحبت میکرد پشت خط پاسخ داد؛ وقتی متوجه شد که ما پشت درب هاستل ایستادهایم گفت مسئول پذیرش تا سی دقیقه دیگر به هاستل میرسد. در ادامه صحبتهایش به ما گفت به پشت درب ورودی رفته و در Safe Box کوچک که در کنار درب قرار داشت، کلید درب ورودی هاستل را برداریم. رمز را برای من خواند تا درب Safe Box باز شد و با برداشتن کلید توانستیم وارد هاستل شویم.
مرموزترین هاستل دنیا
وارد هاستل شدیم، همهجا آنقدر تاریک بود که تا چند قدم جلوتر از خود را نمیدیدیم. در میان آن سکوت مرگبار همسرم آنقدر ترسیده بود که از ورود به هاستل پشیمان شده بود و رو به من کرد و گفت «همون کنار خیابون منتظر بمونیم بهتر نیست؟» گفتم نگران نباش اما به راستی خودم هم ترسیده بودم. پس از چند دقیقه بالاخره توانستم کلید چراغها را پیدا کنم و با روشن کردن آنها، کمی از خوفناکی لابی هاستل کم کنم. معماری داخل هاستل شبیه به معماری کلاسیک اروپایی و سازه ساختمان قدیمی بود.
بر روی مبل قرار گرفته در لابی ولو شده بودیم که بالاخره سر و کله یک دختر جوان ایتالیایی پیدا شد که مشخص بود سراسیمه و با عجله خود را به اینجا رسانده. دختر جوان با عذرخواهی و لبخند پس از گرفتن پاسپورتمان، پذیرش ما را به سرعت انجام داد و بهمراه او با آسانسور قدیمی هاستل که از قضا چراغ آن نیز سوخته بود راهی اتاقمان شدیم. هاستل تنها در دو طبقه واقع شده بود و از اتاقهای کمی برخوردار بود که اتاق ما نیز در طبقه دوم آن قرار داشت. وارد اتاق شدیم که به جز ما در آن زمان هیچکسی در آن حضور نداشت؛ آنقدر از دیدن معماری اتاق هیجانزده شده بودیم که تقریباً از توضیحات آن دختر جوان چیزی نفهمیدیم؛ اتاق ما دارای 8 تخت بود و سرویس حمام و دستشویی هم درون آن واقع شده بود، بر خلاف هاستل بارسلونا، اینجا به نظر آرامشی کمنظیر داشت و از این بابت بسیار خرسند بودیم.
تختهای ما در انتهای اتاق و در کنار پنجرهای کوچک قرار داشت که فضای سرسبز بیرون به سختی از پشت توری آن نمایان بود. پس از اینکه چمدان را در کمد زیر تخت قرار دادیم، سری به تراس و حیاط هاستل زدیم تا پس از آن بازدید خود را از شهر میلان آغاز کنیم.
چَاُ میلانو
شهر میلان که پس از پایتخت ایتالیا به عنوان دومین شهر پر جمعیت این کشور شناخته میشود، در شمال ایتالیا جای گرفته است. میلان از گذشته شهری بسیار مهم بوده و حتی در دوره رنسانس به عنوان پایتخت و مرکز سیاسی و فرهنگی دوکنشین میلان شناخته میشد. میلان را بیشتر با عنوان پایتخت مُد میشناسند که در کنار شهرهایی چون نیویورک، پاریس و لندن از برترین شهرهای عرضه برندهای مطرح پوشاک میباشد؛ برندهایی چون پرادا، آرمانی، ورساچه، دولچه اند گابانا و... همگی از این شهر برخواستهاند و همین باعث شده تا هفته مُد میلان نیز همواره جزو برترین رویدادهای مُد در جهان باشد. اما بیشتر فوتبال دوستان میلان را به خاطر باشگاه فوتبال مطرح این شهر یعنی «آ.ث. میلان» و برترین مدافع جهان یعنی پائولو مالدینی می شناسند که در طول دنیای فوتبالی خود هرگز لباس تیمی غیر از میلان را بر تن نکرد.
از پلههای هاستل پایین میآییم و قدم در خیابان میگذرام، سرم را به سمت آسمان بلند میکنم که تا چشم یاری میکند هوا ابری است، گویی خورشید در آخر سفر با ما قهر کرده است و پرتوهای خود را از ما پنهان میکند. برای احتیاط پیش از خروج از هاستل چتر را در کوله گذاشتهام و با خیال راحت رهسپار ایستگاه مترو Lima در خط M1 میشویم. در خیابانی که هاستل ما قرار گرفته بود، چند دستفروشی بساط پهن کرده بودند و تقریباً مشخص بود که در بافت قدیم شهر قرار گرفتهایم، گرچه با برترین جاذبه های میلان تنها چند ایستگاه مترو فاصله داشتیم.
با گذشت 5 دقیقه به پلههای مترو میرسیم و یکی یکی از آنها پایین میرویم. سری میچرخانم و اطراف را نگاه میکنم؛ دستگاه فروش بلیت را در گوشه ایستگاه میبینم که منتظر ما ایستاده بود. برآورد اولیه من ۳ بار استفاده از مترو بود از این رو ۶ عدد بلیت برای دونفرمان میخرم. از پلههای برقی مترو که قیژ قیژ صدا میداد به سمت طبقه زیرین میرویم؛ در میانههای پله بودیم که صدای باز شدن دربهای واگنها به گوشمان رسید؛ چون میدانستیم به این قطار نمیرسیم به خود زحمت دویدن ندادیم و همینکه به سطح زمین رسیدیم دربهای قطار بسته شد و حرکت کرد.
به سمت صندلیهای کنار دیوار رفتیم که پیرمرد سالخورده ایتالیایی با موهای یک دست سفید رنگ و روزنامه به دست روی آن نشسته بود؛ نمیدانم چرا با قطار قبلی نرفته بود، شاید منتظر کسی بود. از معدود کلمات ایتالیایی که پیش از سفر آموخته بودم استفاده کردم و رو به پیرمرد کرده و گفتم چَاُ (سلام)؛ پیرمرد سرش را از پشت روزنامه بیرون آورد و عینک ته استکانی که بر چشم داشت را برداشت و با لبخند با لهجه شیرین خود سلام من را پاسخ داد. همین را بیشتر بلد نبودم اما این گفتوگوی یک کلمهای ساده بهمراه لبخند او، برای من به اندازه دنیایی لذت داشت.
طولی نکشید که صدای قطار بعدی از تونل سرد و تاریک مترو شنیده شد، در دلم از پیرمرد خداحافظی کردم و به نزدیکی سکو رفتیم که حسابی هم شلوغ شده بود. حیف دیگر از آن واگنهای قدیمی و قراضه که در پاریس سوار شده بودیم در هیچکدام از شهرهای سفر ندیدیم، واقعا خود به تنهایی یک جاذبه گردشگری برای پاریس بودند. قطار رسید و سوار شدیم، واگنهای قطار نسبتاً شلوغ بود و زحمت پیدا کردن صندلی خالی را به خود ندادیم و دستم را به یکی از بندهای آویز مترو گرفتم. در سفر یکی از بهترین جاهایی که میتوانید با آداب شخصی مردم یک شهر آشنا شوید، واگنهای مترو هستند. هر کدام از کسانی که سوار بر مترو بودند با اینکه با من حرف نمیزدند اما یک دنیا سخن داشتند.
در گوشه قطار دختر جوانی ایستاده که موهای فر ریز خود را به رنگ رنگینکمان در آورده بود، هندزفری در گوش داشت و سر خود را با ریتم موزیک تُندتُند تکان میداد. پیرزنی پاکتی کاغذی در جلوی پایش قرار گرفته بود و جعفریهای تازه خریداری شده سر خود را در کنار نانهای باگت از آن بیرون آورده بودند. دختر و پسری که جای بهتری از مترو برای عشق بازی پیدا نکرده بودند، در انتهای واگن سرشان گرم خودشان بود. وقتی در سفر فرصت زیادی برای معاشرت با مردم عادی ندارید، استفاده از وسایل نقلیه عمومی همچون مترو و اتوبوس برای آشنایی با فرهنگ آنها راهکار بسیار مناسبی است. طولی نکشید که به مقصدمان، ایستگاه مترو Cairoli رسیدیم. با صدای بوق دربهای مترو باز شدند و از واگن خارج شده و در جست و جوی پله برقی پشت سر مردم به راه افتادیم.
قهرمان دو جهان
به سطح خیابان که رسیدیم نسیم نسبتاً سردی شروع به وزیدن کرده بود. زیپ سویشرت خود را تا نیمه بالا کشیدم و چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتیم که خود را در میدانی نسبتاً خلوت یافتیم که در میان آن مجسمه غول پیکر مردی سوار بر اسب خودنمایی میکرد. این مرد «جوزپه گاریبالدی» (Giuseppe Garibaldi) نام داشت و یک ژنرال، میهنپرست و جمهوریخواه ایتالیایی بود که نقش بسزایی در اتحاد و شکلگیری پادشاهی ایتالیا داشت. او در کنار ویکتور امانوئل دوم (پادشاه ایتالیا) جزو کسانی بودند که لقب «پدر سرزمین پدری» یا همان Father of the Fatherland را به آنها نسبت داده بودند، لقبی که در کشور ایتالیا تنها برای ژنرالهای ارشد و کسانی که افتخارات بسیاری را بدست آوردهاند، داده میشود. اما افتخارات «جوزپه گاریبالدی» به اینجا ختم نمیشود و به دلیل خدمات نظامیاش در آمریکای جنوبی و اروپا، به او لقب قهرمان دو جهان را نیز دادهاند.
سرم را برمیگردانم و به قلعهای خیره میشوم که در فاصله 200 متری از میدان واقع شده بود، این قلعه قدیمی و باشکوه «اِسفورزا» نام داشت و طبق برنامه، روز بعد به بازدید از آن خواهیم رفت.
کَتواک به سبک ایتالیایی
در ادامه راهی خیابانی میشویم که از این میدان آغاز میشد، خیابان «دانته» (Via Dante) که نام خود را از شاعر مشهور ایتالیایی «دانته آلیگیری» (Dante Alighieri) میگرفت. خیابان عریض و تماماً سنگ فرش بود و هیچ وسیله نقلیهای در آن دیده نمیشد. خیابان پر بود از عابران محلی که با سرعت گام بر میداشتند اما بودند افرادی که همچون ما سَلانه سَلانه مسیر را طی میکردند و از تماشای اطراف لذت میبردند. در دو سمت خیابان ساختمانهایی با معماری کمنظیر قرن 18 و 19 میلادی بیشتر توجهات را معطوف به خود میکرد؛ تعدادی رستوران عرض پیادهراه را گرفته و چادر برپا کرده بودند و بوی پاستای ایتالیایی کل مسیر را فراگرفته بود و هوش از سر رهگذران میبرد.
کمی جلوتر سر و کله فروشگاههای لوکس پوشاک هم پیدا شدند، به راستی در میلان قرار داشتیم، شهری که بیجهت لقب پایتخت مُد را با خود یدک نمیکشید. کلمه «مُد» (Mode) ریشهای فرانسوی دارد و معادل انگلیسی آن «فَشِن» (Fashion) میباشد که در مجموع اصطلاحاتی کلی در زمینه هنر طراحی پوشاک هستند. شاید حضور ما در هفته مُد میلان و تماشای «کَتواک» (Catwalk از نظر لغوی به نوع راه رفتنِ (خرامیدن شبیه گربه) مدلها بر روی استیج یا سکوی نمایش گفته میشود) امری غیر ممکن بود اما به راستی با قدم زدن در این خیابان زیبا تا حدودی توانستیم با ریشه مُد در شهر میلان ارتباط برقرار کنیم.
همینطور که قدمزنان در هوای ابری و نسبتاً سرد میلان به پیش میرفتیم، از صدای زنده موسیقی خیابانی لذت برده تا به انتهای خیابان «دانته» رسیدیم و مسیرمان را به سمت کلیسای «سَن موریزیو» تغییر دادیم. وارد خیابان Meravigli که شدیم، با صدای زنگی آشنا سرم را برگرداندم؛ تراموایی زرد رنگ و سالخورده که سرعت حرکتش کمی بیشتر از قدم زدن مردم بود. اولین چیزی که در ذهنم بسیار جالب آمد، وجود چنین تراموایی در شهری پیشرفته بود، شاید حفظ تاریخ یک شهر در گِرو همین اقدامات باشد تا مردمان امروزی بتوانند تاریخ کهن خود را زنده تماشا کنند.
بدل کلیسای سیستین واتیکان
به روبروی ساختمان نسبتاً کوچک کلیسا رسیدیم که نمای بیرونی آن تماماً از سنگ سفید بود. کلیسای «سَن موریزیو» (Chiesa di San Maurizio) که البته در گذشته یک صومعه بوده در سال 1518 میلادی توسط معماران مشهور ایتالیایی طراحی و ساخته شده است. وارد کلیسا که شدیم با دیدن تعداد زیادی نقاشی بر دیوارها و سقف کلیسا، ناخودآگاه به یاد کلیسای مشهور «سیستین» در شهر واتیکان و نقاشیهای چشمگیر «میکل آنژ» افتادیم. نقاشیهای کلیسای «سَن موریزیو» بیشتر توسط نقاشان مطرح در قرن 16 میلادی کشیده شده بودند که یکی از آنها نقاش مشهور ایتالیایی «برناردینو لوئینی» (Bernardino Luini) بوده است. این نقاشیها وجه تمایز این کلیسا با سایر کلیساهای شهر میلان میباشد، از این رو این کلیسا پس از کلیسای جامع میلان، به عنوان پربازدیدترین کلیسای شهر در بین گردشگران شناخته شده است.
چند دقیقهای بر روی نیمکتهای کلیسا نشستیم و به موسیقی آرامی که در کلیسا طنینانداز شده بود گوش دادیم. بیشتر مراجعهکنندگان کلیسا همچون ما گردشگر بودند و کمتر کسی برای نیایش به کلیسا آمده بود. بازدیدمان که از کلیسا تمام شد در ادامه برنامه به سمت میدانی کوچک اما خاص در همین نزدیکی به راه افتادیم.
جنجالیترین مجسمه میلان
به میدانی کوچک رسیدیم که چهار طرف آن را ساختمان احاطه کرده بود. این میدان «تجارت» (Piazza degli Affari) نام داشت و در بین سالهای 1932 تا 1935 میلادی بنا شده و به دلیل قرار گرفتن ساختمان مرکزی بورس و بازرگانی میلان مورد توجه قرار گرفته بود. اما تنها دلیلی که ما را به اینجا کشانده بود، قرار گرفتن نمادی 4 متری از سنگ مرمر به نام L.O.V.E بود که در سال 2010 میلادی توسط هنرمند ایتالیایی Maurizio Cattelan در مرکز این میدان قرار گرفته بود. این نماد که دارای چهار انگشت بریده و تنها یک انگشت سالم بوده، نشان دهنده آزادی (Liberta)، نفرت (Odio)، انتقام (Vendetta) و ابدیت (Eternita) بوده و به نوعی نماد اعتراض شدید به نظام مالی دنیا پس از سقوط اقتصادی سال 2008 میباشد.
از اقتصاد و نظام مالی دنیا که بگذریم در ادامه به سمت مطرحترین جاذبه گردشگری شهر میلان، یعنی کلیسای «دوئومو» یا همان کلیسای جامع، به راه افتادیم. در مسیر هرچه به کلیسای دوئومو نزدیکتر میشدیم، معماری زیبای ساختمانها بیش از پیش نمایان میشد و باعث میشد هر قدم درنگی کنیم و از تماشای آنها لذت ببریم.
شاه میدان میلان
به میدان دوئومو (Duomo) رسیدیم، جایی که در یک سمت آن کلیسای بزرگ و یک دست سفید رنگ «دوئومو» و در سمت دیگر آن ورودی مجلل گالری «ویکتور امانوئل دوم» تمامی نگاهها را به خود معطوف کرده بود. میدان وسعت زیادی داشت و تا جایی که چشمانم یاری میکرد پر بود از گردشگرانی که گوشی به دست مشغول سلفی گرفتن و عکاسی بودند. در قسمتی از میدان، مجسمهای عظیم توجهمان را به خود جلب کرد و آهسته به سمتش گام برداشتیم. مجسمه مورد نظر متعلق به «ویکتور امانوئل دوم» نخستین پادشاه ایتالیای متحد میباشد که او را سوار بر اسب جنگیاش نمایش میدهد. به مرکز میدان میرویم جایی که پر شده بود از کبوترهایی که چشم به دستان گردشگرانی داشتند که به اینجا آمده تا برایشان غذایی بریزند.
به واقع میدان «دوئومو» برای شهر میلان، همان نقشی را ایفاد میکند که میدان کاتالونیا برای بارسلونا، میدان کُنکورد برای پاریس و میدان ناوونا برای رُم دارد.
لوکسترین گالری شهر
با این امید از این میدان زیبا دل میکنیم که مجدد از آن دیدن کنیم و به سمت گالری مشهور شهر قدم برمیداریم. در سر درب ورودی گالری نام آن که از زمان قدیم بر آن حک شده همچنان مستحکم باقیمانده است. فشار ورودی جمعیت آنقدر زیاد است که بیشتر از چند ثانیه نمیتوانیم روبروی ورودی بایستیم. وارد گالری میشویم که بیش از هر چیز سقف آهن و شیشهای آن با 48 متر ارتفاع توجهات را معطوف خود میکند. نقشه گالری همچون صلیب میماند و فروشگاههای آن بیشتر پوشاک هستند. معماری خیره کننده گالری به سبک نئوکلاسیک و نزدیک به باروک میباشد که در قرن نوزدهم میلادی ساخته شده است. گالری «ویکتور امانوئل دوم» (Galleria Vittorio Emanuele II) همانند تصاویری که پیش از سفر از آن دیده بودیم زیبا و منحصر به فرد بود شاید به همین دلیل هم در زمان خودش بزرگترین مرکز خرید اروپا به حساب میآمده است.
تماشای معدود رستورانهای قرار گرفته در گالری برای ما یادآور این بود که هله هولههایی که امروز به عنوان ناهار خورده بودیم نتوانسته زمان زیادی ما را سر پا نگه دارد و کاملاً گرسنگی را احساس میکردیم. در اولین حضورمان در ایتالیا و در شهر رُم، توانستیم دوبار طعم شیرین بستنی ایتالیایی را بچشیم اما این سفر یک طعم ایتالیایی دیگر کم داشت و آن هم طعم پیتزای ایتالیایی بود، گرچه پیش از سفر بارها در مورد طعم نه چندان دلچسب پیتزاهای ایتالیایی شنیده بودیم اما به هر حال باید حداقل برای یکبار هم که شده این طعم را در خاک ایتالیا تجربه میکردیم. یکی از پیتزا فروشیهای مشهور میلان، اسپونتینی (Spontini) نام دارد که قدمتش به سال 1953 میلادی بازمیگردد و دقیقاً یکی از شعبههای آن در کنار گالری «ویکتور امانوئل دوم» واقع شده بود، پس بیدرنگ از گالری خارج شده و به سمت آن رفتیم.
ملکه مارگاریتا، نامی که ماندگار شد
قدمت پیتزا به شکل امروزی به اواخر قرن هجدهم میلادی باز میگردد، زمانی که آشپز کاخ سلطنتی «کاپودیمونته» (Capodimonte) در شهر ناپل ایتالیا، 3 نوع پیتزا به مناسبت بازدید ملکه «مارگاریتا» پخته بود؛ ملکه از میان آن سه مدل، پیتزایی را که از سه رنگ پرچم ایتالیا، قرمز (گوجه)، سبز (ریحان)، سفید (موتزارلا) تهیه شده بود را ترجیح داد و اینگونه بود که سبک این مدل پیتزا به عنوان پیتزای ایتالیایی مطرح شد. پس از آن توسط مهاجران ایتالیایی پای پیتزا به آمریکا باز شد و با تغییراتی که بر روی آن ایجاد شد زمینه ایجاد پیتزا آمریکایی شکل گرفت.
وارد پیتزا فروشی شدیم و در صف نسبتاً طولانی قرار گرفته روبروی صندوق ایستادیم. نوبت که به ما رسید از منو به سختی و البته با کمک صندوقدار 3 اسلایس پیتزا با 2 طعم متفاوت بهمراه نوشیدنی سفارش دادیم که جمعاً 12/2 یورو شد. داخل پیتزا فروشی جایی برای نشستن نبود و تنها چند میز قرار داده شده بود که باید بصورت ایستاده در آنجا مشغول غذا خوردن میشدیم. در کسری از دقیقه نمایشگر شماره ما را اعلام کرد و پیتزاهای به ظاهر لذیذ را تحویل گرفته و بر روی میز قرار دادم. سبک پیتزای اینجا کمی با آنچه در مورد پیتزای اصیل ایتالیایی فکر میکردیم متفاوت بود و پیتزاها قطور و به صورت اسلایسی سرو میشدند. طعم غالب پیتزاها، سس گوجه و پنیز پیتزا بود و اینجا بود که به این باور رسیدیم پیتزای ایتالیایی ایرانیزه شده به مراتب از طعم پیتزای ایتالیایی خوشمزهتر است اما آدم گرسنه نه دین دارد و نه ایمان، از این رو تا آخرین ذره از پیتزا را نوشجان کردیم.
از غُرغُر کردنهای شکم که آسوده شدیم، نتوانستیم از میدان زیبای «دوئومو» دل بکنیم و برای گرفتن چند عکس در تاریکی شب، مجدداً به سمت آن حرکت کردیم. از پیتزا فروشی که خارج شدیم در حال قدم زدن به سمت میدان بودیم که با مجسمه «الساندرو مانزونی» (Alessandro Manzoni) نویسنده و شاعر ایتالیایی قرن نوزدهم میلادی و یکی از برجستهترین چهره های جنبش وحدت ایتالیا روبرو شدیم. اثر شاخص وی رُمان The Betrothed نام دارد که فیلمی نیز با اقتباس از آن ساخته شده است.
در نزدیکی میدان «دوئومو» بودیم که به یک فروشگاه فِراری رسیدیم و با توجه به اینکه عاشق خودروهای خاص هستم توجه من را به خود جلب کرد و بیدرنگ برای تماشا وارد آن شدیم. فراری در سال ۱۹۳۹ توسط «اِنزو فراری»، در شهر مودِنا ایتالیا تاسیس شد و در ابتدا در زمینه طراحی و ساخت خودروهای مسابقهای و همچنین حامی مالی مسابقات اتومبیلرانی فعالیت میکرد.
آسمان کاملاً تاریک شده بود که به میدان «دوئومو» رسیدیم. بهدلیل ابر آسمان، خبری از ستارههای درخشان نبود. از حجم جمعیت روبروی کلیسا کاسته شده بود و فرصت را غنیمت شمرده و چند عکس سلفی با کلیسای «دوئومو» گرفتیم.
در آخرین برنامه امروز قصد بازدید از محله «بِرِرا» را داشتیم که یکی از محلههای مشهور شهر میلان میباشد. در مسیر بودیم که به میدانی رسیدیم و کمی بر روی صندلیهای اطراف آن استراحت کردیم. این میدان بسیار کوچک «اِسکالا» نام داشت و نامش را از تئاتر بسیار مشهوری که در ضلع شمال غربی میدان واقع شده میگرفت. همچنین در ضلع جنوب شرقی این میدان، تالار شهر و در ضلع جنوب غربی آن گالری «ویکتور امانوئل دوم» واقع شده بودند؛ اما چیزی که بیش از هر چیز توجهمان را به خود جلب کرد، قرار گرفتن بنای یادبود «لئوناردو داوینچی» نقاش و مجسمهساز مشهور ایتالیایی در مرکز میدان بود.
پس از کمی استراحت مسیر را ادامه دادیم و پس از 15 دقیقه پیادهروی به محله «بِرِرا» رسیدیم. «بِرِرا» (Brera) یک محله قدیمی است که در آن آپارتمانهای جذاب و ساختمانهایی با معماری باشکوه «رنسانس» قرار گرفته است. اکثر کوچه و خیابانهای این محله سنگفرش بوده و مملو از رستوران، کافه و بوتیک میباشد. زمانی که به این محله رسیدیم جمعیت گردشگر در این محله کمتر از چیزی بود که فکرش را میکردیم و از جنب و جوش کافی برخوردار نبود، برای همین خیلی چشممان را نگرفت و تصمیم گرفتیم با مترو به هاستل بازگشته و خود را برای آخرین روز سفر اروپایی آماده کنیم.
دست در دست همسرم قدمزنان به سمت ایستگاه مترو Lanza در خط M2 رفتیم و با یک تعویض خط، در ایستگاه Lima در نزدیکی هاستل پیاده شده و با 5 دقیقه پیادهروی به هاستل رسیدیم.
با کلیدی که دختر جوان مسئول پذیرش به ما داده بود درب هاستل را باز کرده و وارد شدیم. چند مسافر بر روی کاناپه قرار گرفته در لابی، نشسته و گرم صحبت بودند و با دیدن ما لبخندی گرم به ما تحویل دادند. دخترک جوان هنوز در پذیرش حضور داشت و مشغول حساب و کتاب خودش بود که با دیدن ما پرسید «روزتان را چگونه گذراندید؟» همسرم پاسخ داد «عالی بود» و چون خسته بودیم مکالمه را طولانی نکرده و راهی اتاق شدیم.
به اتاق که رسیدیم چند مسافر جدید به اتاق ما اضافه شده بودند و اتاق از آن سکوت محض کمی خارج شده بود. یکی از مسافرین یک دختر خانم اهل آمستردام بود و بعد از کمی خوش و بِش از ما اجازه خواست اگر ایرادی ندارد و آرامش ما را بر هم نمیزند تلفنی با یکی از دوستانش صحبت کند. واقعاً تفاوت هاستل میلان و بارسلونا از زمین تا آسمان بود؛ یاد نیمه شبی افتادم که پسر و دختر آمریکایی با سر و صدای فراوان وارد اتاق هاستلمان در بارسلونا شدند و خواب را از چشمان همه مسافرین ربودند.
نقشه مسیر طی شده در روز یازدهم سفر اروپا - بیست و ششم مهرماه 98