تقدیم به شرپاهای نپالی(سانتا) که صعود بدون کمک آنها تقریبا ناممکن است.
تقدیم به کولبران سرزمینم.
تاریخ نامعلوم
تاریخ علاقه من به کوهنوردی معلوم نیست ولی اینکه در شهری به دنیا آمدم و زندگی میکنم که پر از کوه، جنگل و درههای زیباست حتما بیتاثیر در این علاقه نبوده و نیست. بذر علاقه به سفر را بدون اغراق پدرم در من نشاند و با مسافرت به جایجای ایران در من پرورش داد. این دو علاقه با بزرگترشدن من بیشتر و بیشتر شد تا جایی که اکثر تعطیلات من در سفر و طبیعتگردی خلاصه میشد با همسرجان هم در یکی از همین برنامهها آشنا شدیم.
سال 97 بود که با همسرم تصمیم قطعی سفر به بیسکمپ اورست را برای فروردین 98 گرفتیم و کمکم شروع به برنامهریزی سفر کردیم. اطلاعات کمی به فارسی درباره این مسیر پرتردد بوده و هست و برای همین تصمیم گرفتم که این اطلاعات را در اختیار دوستان و علاقهمندان به کوه و کوهنوردی قرار بدهم. تمام سعی و تلاشم را کردم با این امید که هر شخصی بتواند با اتکا به اطلاعات این راهنما، سفری بهتر و با برنامهریزی دقیقتری داشته باشد.
در این بین از راهنماییهای دوست عزیزم جناب دکتر محمد محمدی فاتح اورست هم استفاده زیادی کردم.
با بالا رفتن قیمت دلار در سال 97 سفر کولهگردی ما با چالشی جدید مواجه میشود و آن بودجه 2000 دلاری سفر است که تا آخر سفر تمام سعی و تلاشمان را میکنیم که به آن پایبند بمانیم.
برای دوستانی که حوصله خواندن سفرنامه ندارند خلاصه گزارش صعود را در آخر سفرنامه آوردهام.
شاهرود مهر ماه 98
ویرایش شده در بهار کرونایی 1400
دوشنبه 19 فروردین ماه 98
با صدای مهیب غرش باد بیدار میشوم، هوا تاریک و بس ناجوانمردانه سرد است. دمای منفی 11 درجهای اجازه غلتزدن را از ما گرفته. طوفان است، طوفانی که میتواند صعود تا بیسکمپ را برای ما دشوار یا غیر ممکن بکند. با روشن شدن هوا و بیدار شدن همسرجان به سرمای هوا غلبه و رختخواب سرد و سفت لوژ را ترک میکنیم.
از آخرین باری که توانستهام بر سرمای آب غلبه بکنم و صورتم را بشویم، دو روزی میگذرد. بعد از خوردن صبحانه به راه میافتیم. باد سرد همچنان با سرعت میوزد. ساعت 6 صبح است و به غیر از ما دو نفر کسی در مسیر صعود نیست. سانتا شرپای مهربان ما امروز به پیشنهاد من استراحت میکند. بدون هیچ صحبت و حرف اضافهای به پیش میرویم. مسیر همانند روزهای گذشته سربالایی و سرپایینی زیادی دارد. یک ساعت و نیم بعد چادرهای بیس کمپ در دوردست دیده میشود. مسیر پشتسر پر از کوهنورد، باربر و یاک شده که به سمت بیسکمپ درحرکتاند. ساعت حدود 8:30 به بیسکمپ میرسیم.
شوق و ذوقمان قابل وصف نیست. باد کماکان میوزد و بیسکمپ خلوتتر از آن چیزی است که در ذهنم سراغ داشتم. بالاخره شخصی پیدا میشود و با خواهش ما دستش را از دستکش بیرون میآورد. دو سه عکس نصفه و نیمه از ما میگیرد. همین دو سه عکس میشود رویای سفر ما به بیسکمپ اورست.
من رویایی دارم، دفتر ششم مثنوی
مرد و گنج
پائولوکوئیلو در کتاب کیمیاگر که اقتباسی کمنظیر از داستان مرد و گنج ِمولوی است جمله زیبایی دارد:
-تحقق بخشیدن به افسانه شخصی یگانه وظیفه آدمیان است. همه چیز تنها یک چیز است و هنگامی که رویای چیزی را داری، سراسر کیهان همدست میشوند تا بتوانی این رویا را تحقق ببخشی.
این جمله زیبای پائولو را ملکه ذهنمان میکنیم غافل از اینکه یا افسانه شخصی کیمیاگر داستانِ پائولو با ما فرق دارد یا سرار کیهانِ کیمیاگر در ایران جوابگو نیست.
قطعی شدن تصمیم ما برای سفر به بیسکمپ اورست مصادف میشود با سه الی چهار برابر شدن قیمت دلار و این یکی از چالشهایی است که قبل از شروع سفر با آن مواجه میشویم. درعرض چند هفته، سفری که با بودجه ده الی پانزده میلیون تومانی ما فیکس شده است، حداقل نیاز به چهل میلیون تومان پول دارد. اینجا است که هر عقل سلیمی به آن جمله زیبای پائولو شک میکند. ما شک نمیکنیم و به دنبال خرید بهترین و مناسبترین پرواز میگردیم. دیگر گشتن در سایتهای مختلف ایرلاینها و پیداکردن پرواز خوب با قیمت مناسب غیر از هزینه ترافیک اینترنت هزینه خاص دیگری ندارد. مرداد ماه با چالش بعدی یعنی سه برابر شدن قیمت بلیط پروازها مصادف میشود. قیمت پرواز ترکیش به کاتماندو از سه میلیون و سیصد هزارتومان در دهم مرداد 97 یک هفته بعد یازده میلیون تومان میشود. به همین سادگی رویای ما میرود که نقش بر آب شود. اما، اما شکست جایی در قاموس ما ندارد. تصمیم خودمان را گرفتهایم که هر طور شده به این سفر برویم.
یکی از چیزهای با ارزشی که داشتم دوربین کانن پنج دی مارک دو بود. با چه شور و ذوقی خریده بودمش یادم است وقتی که دوربین را خریدم قیمتش با پراید دو سال کار کرده یکی بود و همه به من مثل دیوانهای نگاه میکردند چه میدانستند عشق به عکاسی و عشق به دوربین یعنی چه؟ خلاصه مدتها و مدتها با خودم کلنجار رفتم که توانستم بفروشمش، بعد از سفر تا مدتها از فروش دوربین ناراحت بودم تا اینکه با زوج دوچرخهسوار(حبیب و مینا)آشنا شدم و فهمیدم که بعد از سفر چند ماهه به آمریکای جنوبی در موقع برگشت دوچرخههایشان را فروختهاند.
با فروش دوربین هزینه لازم برای خرید دوعدد بلیط هواپیما به مقصد کاتماندو جور میشود. البته نه ترکیش با ایرعربیا از آن پروازهایی که اگر میشد برای نفس کشیدن در هواپیما هم پول جداگانه میگرفتند. ولی باز هم دستشان درد نکند. با خرید بلیط هواپیما یک سوم کیهان همدست شدند و ما را یک سوم به آرزوی شخصیمان نزدیکتر کردند. دو سوم بعدی جور کردن هزینه 2000 دلاری برای سفر بود. سخت بود ولی نشدنی هم نبود. اما این دو هزار دلار را از کجا آوردم؟ ویزای یک ماهه نپال نفری 40 دلاراست. بیشترین و کمرشکنترین هزینه سفر مربوط به خرید بلیط پرواز کاتماندو به لوکلا بوده و هست که برای هر مسیر 25 دقیقه ای 180 دلار جمعا 720 دلار قیمت دارد. هزینه مجوز صعود هر نفر 45 دلار است. هزینه ده الی دوازده روز پیادهروی تا بیسکمپ هر روز هر نفر تقریبا 25 دلار و در آخر هم چند روزی ماندن در کاتماندو یا رفتن به پوخارا دیگر شهر توریستی نپال تقریبا 400 دلار. هزینه تقریبی 2000 دلاری این سفر است.
دی، بهمن و اسفند ماه با کوهنوردی، پیادهروی و ورزشهای شبانه برای آمادگی بیشتر به سرعت میگذرد. شروع سال نو با کوله بستن ما مصادف شد و ما میرفتیم که اولین سفر کولهگردیِمان را با بیسکمپ اورست شروع بکنیم. چه ایرادی دارد بالاخره برای هر کاری یک شروعی لازم است.
روز پرواز فرا میرسد عازم فرودگاه میشویم. با 2000 دلار و حدود 800 یورو غرضی برای روز مبادا.
روز اول
جمعه 9 فروردین
ماه کندترین ساعتهای دنیا. به نظرِ من کندترین ساعتهای دنیا را در فرودگاهها نصب کردهاند. هر یک دقیقه زمان در فرودگاه معادل یک ساعت یا کمی بیشتر در زمانهای عادی است، این طولانیشدن را ضربدر تاخیر طولانی ایرعربیا و فرودگاه نه چندان دلچسب شارجه با صندلیهای سفت و فلزی بکنید خروجی میشود یکی دو روز با درد نشستن.
روز دوم
شنبه دهم فروردین ماه
کاتماندو آلوده ترین شهر دنیا، تامل شلوغترین محله دنیا.
ساعت ده صبح دهم فروردین ماه در فرودگاه کاتماندو پاسپورتها را برای گرفتن ویزا اسکن میکنیم. هیچ لذتی بالاتر از صادر شدن ویزا در فرودگاه مقصد برای مسافر نیست. خیلی راحت پاسپورت را اسکن میکنیم و خیلی ناراحت نفری 40 دلار بابت ویزای یک ماه پرداخت میکنیم. بعد از گرفتن کولهها با 5 دلار به سمت محله تامل تاکسی میگیریم.
فاصله 15 دقیقهای تا تامل فرصت خوبی برای شناختن کاتماندو است. اولین چیزی که نظر ما را به خودش جلب میکند آلودگی هوا است و چهرههای ماسک زده مردم. هوا آلوده و پر از گرد و غبار است، طوری که حس میکنیم این آلودگیها وارد گوش، چشم و دهانمان میشود. سابیتا را پیدا میکنیم. سابیتا دوستِ دوستِ ما توسط برادرش برایمان بلیط پرواز کاتماندو به لوکلا را گرفته. بلیطها را از برادرش تحویل میگیریم و هر نفر 180 دلار ناقابل تقدیم میکنیم. ساعت پروازمان به لوکلا فردا ده صبح است.
کولهها را پیش سابیتا به امانت میگزاریم و به دنبال هتل، تامل شلوغ را زیرورو میکنیم. به چند هتلی که در سایت بوکینگ نشان کرده سرمیزنیم که چنگی به دل نمیزنند.بعد از دیدن حدود 20 الی 30 هتل و هاستل،هتل نامسای را مییابیم.هتلی اول خیابان تامل، تمیز، زیبا و البته ارزان.برای یک شب 1500 روپیه پرداخت میکنیم.
از آخرین وعده غذایی که خوردهایم 20 ساعتی میگذرد البته اگر یک عدد ساندویچ ایرعربیا را وعده حساب نکنیم. گرسنگی بدجور آدم را خسته و بیحوصله میکند به همه اینها چندین و چند ساعت نشستن در فرودگاه، هواپیما و گشتن دنبال هتل را هم اضافه بکنید. بعد از خوب و بد کردن چند رستوران یکی را انتخاب میکنیم و ساندویچی سفارش میدهیم کنار مردی میانسال مینشینیم، هنوز ننشستهایم سر صحبت را باز میکند. اسپانیایی است و یک هفتهای است که در کاتماندو است. صحبتمان به غذا میرسد و میگوید 100 کیلو بوده است و حال 40 کیلویی کم کرده. از اینکه غذای سالم میخورد برایمان داستانها تعریف میکند. نمیدانم اسپانیاییها خالیبند هستند یا نه ولی ساندویچی که گاز میزند با حرفهایش تناقص دارد. بعد از غذا هم جعبه توتون را درمیآورد و سیگاری میپیچاند به ما هم تعارفی میزند. البته هنوز سر حرفش ایستاده که سیگار دستپیچ سالمتر از سیگارهای کارخانهای است.
بعداز ظهر بعد از بیدار شدن در رختخواب هتل گشتی در تامل پر از مغازه و توریست میزنیم. کسری لوازم شامل یک عدد کپسول گاز برای چراغ خوراکپزی و بنزین زیپو برای گرمکن دست را دو سه برابر قیمت در ایران میخریم.
روز سوم
یکشنبه 11 فروردین
افسر از دنده چپ بلندشده در بینظمترین فرودگاه دنیا.
به خاطر ترافیک صبحگاهی کاتماندو 9:30 صبح به فرودگاه میرسیم و من که همیشه ترس از جاماندن از تمامی وسایل نقلیه را دارم، استرس زیادی دارم. یکی از گرانترین پروازهای عمرمان نسبت به مسافت را خریدهایم. فاصله 30 دقیقهای برای مسیر رفت هر نفر 180 دلار. اگر پرواز را از دست بدهیم آرزوی رفتن تا بیسکمپ دود میشود و به هوا میرود. کولهپشتیها را داخل دستگاه قرار میدهیم کوله همسرجان بیرون میآید و کوله مرا دوباره چک میکند و از من میخواهد که به پشت مانیتور بروم. دو شی نارنجی رنگ نشانم میدهد. اولی فلاکس آب است و دومی کپسول گاز، کپسول گاز را که میشنود فکر میکند بمب پیدا کرده است و به من میگوید شما آدم خلافکاری هستید و باید جریمه و تنبیه بشوید.
میگویم من که نمیدانستم که بردن کپسول گاز به داخل این هواپیما ملخیها هم ممنوع است. شما کپسول را بگیرید دیگر. کارتان همین است؟ اصلا و ابدا زیر بار نمیرود چند دقیقهای به ده مانده و اینکه پروازمان را از دست میدهیم به گوشش فرو نمیرود و میگوید باید صبر کنید تا رئیس بیاید. من که دیگر مطمئن شدهام پرواز را از دست دادهایم. بعد از چند دقیقهای که مانند چندین سال بر ما میگذرد پاسپورت مرا نگه میدارد و میگوید کارت پروازتان را بگیرید و با انگشتش به من اشاره میکند که برگردم اینجا. مطمئن هستم که پرواز را از دست دادهایم کاری از دستمان بر نمیآید. در ذهنم به دنبال برنامه جایگزین هستم که گیت را پیدا میکنیم تعداد زیادی کولهپشتی و کیسه حمل بار جلوی گیت روی هم انباشته شده و کسی نیست که جواب ما را بدهد.
پیش جناب افسر برمیگردم و میگویم گیت بسته است. همکارش را با من میفرستد مسئول گیت را پیدا میکنیم و بلیطها برایمان صادر میشود (کار خاصی هم نمیکند روی برگه بلیط با ماژیک شماره پرواز را مینویسد) و میگوید فعلا پروازها تاخیر دارند. خدا را شکر میکنیم که از پرواز جا نماندهایم. البته بعدها متوجه میشوم که حتی اگر پروازمان هم میرفت ما را با پرواز بعدی میفرستادند. با همسرجان خداحافظی میکنم و میگویم اگر مرا بازداشت کردند تو برو و سلام مرا هم به اورست برسان. کارت پرواز در دست پیش افسر برمیگردم به دنبال معادل انگلیسی زیرمیزی هستم، نه ولی من اهل رشوه دادن نیستم.
چند دقیقهای پیشش هستم و چند سوال بیربط از من میپرسد کمکم متقاعد میشوم که حتما پول میخواهد خودم را به کوچه علیچپ میزنم کمی خیالم از جا نماندن از پرواز راحت است پاسپورتم را پس میدهد و میگوید به سالن پرواز بروم وقتی رئیس آمد خودم خبرت میکنم. در سالن پرواز نشستهایم همسرجان من را تنها نگذاشته است فعلا تمامی پروازها به مقصد لوکلا کنسل است یادمان از بنزین زیپو میافتد خوب شد آن را ندیدهاند. چند ساعت بعد افسر را میبینم که در سالن پرواز گشت میزند خودم را نشانش میدهم و میگویم رئیس آمد؟میگوید نه و به دنبال کارش میرود.
بر میگردیم به سالن شلوغ و گرم فرودگاه، کلیه پروازها به سمت لوکلا به خاطر وزش باد شدید تاخیر دارد و سالن پرواز همینطور پر و پرتر از جمعیت میشود. هرکسی سرش به کار خودش گرم است یکی کتاب میخواند، چند نفری با هم ورق بازی میکنند، چند نفری روی صندلیها چرت میزنند و یک نفر در داخل کیسه خواب به خواب عمیقی فرورفته است. همه، هر کاری میکنند جز اعتراض، یا سر و صدا کردن و یا فیلم گرفتن برای گزارشکر خوب فلان شبکه؟؟؟
تا ساعت 4 بعد از ظهر در فرودگاه چرخیدیم، روزنامه با زبان نپالی ورق زدیم، دوست پیدا کردیم، یواشکی رفتیم روی باند و هواپیما دیدیم اما پرواز نکردیم. بعدش هم خیلی شیک کولهها را پس دادند و گفتند به سلامت تشریف ببرید از همان جا که بلیط گرفتهاید بلیطها را عوض بکنید. ما هم دو دست و دو پا دراز تر از حالت معمول از همان دربی که داخل شدهایم بیرون میرویم. دنبال افسر میگردم که پیدایش بکنم و کپسول را پس بگیرم ولی گشتم نبود نگرد نیست. با تاکسی تا هتل میرویم اتاق قبلی را میگیریم بلیطها را برای فردا صبح ساعت 8 عوض میکنیم. بعد از ظهر گشتی در تامل میزنیم و شام غذای معروف نپالی دال بات میخوریم.
روز چهارم
دوشنبه دوازدهم فروردین
کوتاه ترین باند فرودگاه جهان.
صبح زود بیدار میشویم تامل خلوت و کاتماندو خوابآلوده را به امید رسیدن به لوکلا ترک میکنیم. 7 صبح در فرودگاه هستیم، گیت پر ماجرای دیروز را بدون دردسر پشت سر میگذاریم و کارت پرواز میگیریم.
با وزن کردن کولهها متوجه وزن 20 کیلویی کوله خودم و 16 کیلویی کوله همسر میشویم. بعد از یک ساعتی تاخیر سوار هواپیمای دو موتوره میشویم. اینجا است که تمام ریاضیات و فیزیک و مخصوصا هندسهای که در دوران راهنمایی و دبیرستان خواندهام مانند جاهای دیگر به هیچ دردی نمیخورد و تمام مهارت و چابکی که در صفهای مدرسه به دست آوردهام با مقداری شانس به یاریمان میآید و پشت سر آقای راننده ببخشید خلبان مینشینیم. داشبورد هواپیما خیلی ابتدایی و دقیقا شبیه داشبورد پیکان جوانان گوجهای همسایه پدر بزرگم است با مقداری دکمه و کلید بیشتر یا کمتر. البته بدون ضبط و باند.
پذیرایی داخل هواپیما شامل پنبه برای گوشها و آبنات است. خیلی نرم از باند جدا میشویم و به سمت لوکلا پرواز میکنیم کوههای سر به فلک کشیده در اطرافمان خودنمایی میکنند. مسیر 25 دقیقهای به سرعت سپری و باند کوتاه فرودگاه لوکلا در دل کوه نمایان میشود. به راحتی و با کمی ترس فرود میآییم و یکی از گرانترین و درعین حال کوتاهترین پروازهای عمرمان به خوبی و خوشی به زمین مینشیند.
کولهها را تحویل میگیریم و به سمت پاکدینگ حرکت میکنیم. در لوکلا عوارض 2000 روپیهای برای ورود به منطقه را میپردازیم. هوا بهاری و سرد است، تمیز با کیفیت فول اچ دی. نُه کیلومتر تا پاکدینگ راه داریم. بین راه ناهار میخوریم و استراحتی میکنیم. مسیر پر از درختهای بلوط، کاج و درختان پر از شکوفه است. سرازیری و سربالایی زیادی دارد و پر از پلهای معلق فلزی است.
در زیر بارش باران به پاکدینگ میرسیم. با 500 روپیه اتاقی دو تخته میگیریم و بعد از گرفتن دوش آبداغ گشتی در پاکدینگ میزنیم. قیمت مواد غذایی نسبت به کاتماندو چند برابر شده. یک عدد کسپول گاز خاطره انگیز به قیمت 1400 روپیه میخریم، همان کپسول در کاتماندو 600 روپیه قیمت داشت. بطری آبی که درکاتمندو 20 روپیه بود در لوکلا 100 روپیه قیمت دارد.
بعد از گشتی در پاکدینگ به رستوران لوژ میرویم و چای زنجبیل میخوریم با دیدن منو متوجه تاکید بیش از حد آقای مدیر لوژ که به استفاده از گاز برای گرم کردن آب اشاره داشت میشویم، دوش آب گرم 300 روپیه.
اتاقها پریز برق ندارد و شارژ کردن گوشی ساعتی 200 روپیه برایتان آب میخورد و برای فول شارژ کردن 500 روپیه ناقابل میگیرند. خوشبختانه اینترنت گوشی آنتن دارد. ساعت 8 شب بعد از درست کردن و خوردن سوپ به خواب میرویم.
کمی تا قسمتی در مورد لوژها
لوژها شامل تعدادی اتاق، رستوران، دستشویی و حمام میباشند. اکثر اتاقها شامل دوعدد تخت با تشکو پتو هستند. رستوران لوژ بخاری بزرگی دارد که با سوخت پهن خشکشده یاک روشن میشود و درست در مرکز رستوران قرار دارد. معمولا بعد از ظهرها سه الی چهار ساعتی روشن میشود. لذت جمع شدن کوهنوردان کشورهای مختلف دنیا دور این تنها منبع گرمابخش و صحبت از هر دری با هر ملیتی قابل قیاس با هیچ یک از لذتهای دنیوی نیست. دوستان بسیار خوب و زیادی در این لوژها پیدا میکنیم.
روز پنجم
سه شنبه 13 فروردین ماه
کولههای سنگین و سربالاییهای بیپایان
صبح که چه عرض بکنم کلهی سحر بیدار میشویم و بعد از جمع کردن وسایل و خوردن صبحانه به سمت نامچه بازار حرکت میکنیم. مسیر کماکان جنگلی و درختها پر از شکوفهاند. پر از کوهنورد، باربر، یاک و قاطر و این دو عزیز آخری هیچ حق و حقوقی برای سایر عزیزان قائل نبوده و نیستند و به احد الناسی غیر از نپالیها اجازه عبور مخصوصا روی پلهای کابلی را نمیدهند. از پاکدینگ تا نامچه بازار 12 کیلومتر فاصله است بعد از حدود 3 ساعت و طی کردن چندین سرپایینی و سربالایی و عبور از چندین پل کابلی بزرگ و طویل به مونجو میرسیم، با پرداخت هر نفر سه هزار روپیه مسیر را در کنار رودخانه ادامه میدهیم.
بعد از مونجو آهسته آهسته مسیر سرپایینی میشود و کفدره در بغل رودخانه ادامه مییابد. ادامه مسیر تا داخل اتاق هتل بغل تخت سربالایی است و سربالایی و سربالایی. به همه این سربالاییها دوعزیز (یاک و قاطر) گاها بیاعصاب و اکثرا عصبانی را هم اضافه بکنید و البته کولههای سنگین ما. البته از حق نگذریم مسیر زیبا و هوا بهاری است و ما کل روز سیزدهم فروردین سال 98 را در طبیعت به در میکنیم. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بعد از 6 ساعت راهپیمایی به نامچه بازار میرسیم.خسته و به شدت گرسنه.
نامچه بازار به علت ارتفاع زیاد، سرد و نسبت به روستاهای بین مسیر از همه بزرگتر و پر رفت آمدتر است. به ماسوله شباهت بسیار دارد و پر از رستوران، کافه، لوژ و مغازههای فروش صنایع دستی و کوهنوردی است. رستورانی پیدا میکنیم و غذایی میخوریم و به دنبال لوژ میگردیم. در نامچهبازار قیمت اتاقها هر نفر 500 روپیه است و دوش آب گرم هم هر نفر 500 روپیه قیمت دارد. در این بین گذرمان به هتل شرپالند میافتاد، اتاقهای این هتل دارای حمام و سرویس بهداشتی است. با شنیدن قیمت 4000 روپیهای هوش از سرمان میرود و قیمت هتل به بودجه ما نمیخورد از هتل خارج میشویم که آقای مدیر پیشنهاد تخفیف میدهد و با 2500 روپیه برای هر شب موافقت میکند. اولین کاری که میکنیم دوش آب داغ میگیریم و استراحت میکنیم. با غروب خورشید هوا سردتر میشود. اتاق بدون هیچ وسیله گرمایشی است. اتاقها پریز برق دارند و اینترنت سیمکارتی که از کاتماندو خریدهایم آنتن دارد.
شب با لباس کامل و کاپشنپر میخوابیم. طبق برنامه برای هم هوایی بهتر دو شب در نامچه بازار میمانیم.
روز ششم
چهارشنبه 14 فروردین
روز سرماخوردگی
صبح زود با سوزش گلو و سردرد بیدار میشوم. سرمای هوا و استحمام کردن دست به دست هم دادهاند و سرماخوردگیای که از چند روز پیش شروع شده در نامچه بازار گرفتارم میکند. حالم بد شده است و نای تکان خوردن و بیرون آمدن از تخت را ندارم. بعد از خوردن چندین قرص و کپسول و قرقره کردن آبنمک کمی حالم بهتر میشود صبحانه میخوریم و اتاق سرد هتل را برای هم هوایی ترک میکنیم.
دو پله از بی شمار پلههای نامچه بازار بیشتر بالا نرفتهام که نفسم میگیرد چارهای نیست بالاخره بر خستگی ناشی از سرماخوردگی غلبه میکنم و مقداری از مسیر فردا را با همسرجان راهپیمایی میکنیم. پیادهروی و گرمای نسبی هوا حالم را کمی بهتر میکند.
در این بین با دیدن کوهنوردانی که با شانههای خالی یا کولههای سبک مسیرها را به راحتی طی میکنند به فکر گرفتن شرپا میافتیم که سختی حمل کولهها را کمتر بکنیم. با چند نفری صحبت میکنیم و در آخر با سانتا برای 6 روز با مبلغ 150 دلار به توافق میرسیم. در کنار جوی آبی نزدیک معبد نامچهبازار نشسته و با قیچی کوچکی مشغول اصلاح صورتش است. پرسان پرسان پیدایش میکنم. چهل ساله نشان میدهد، ریز نقش است، انگلیسی را دست و پا شکسته صحبت میکند و صورتی آفتاب سوخته دارد آدم خوبی به نظر میرسد، و در نگاه اول فوق العاده مهربان است.
تا اینجای کار 150 دلار از برنامه عقب هستیم.
روز هفتم
پنجشنبه 15 فروردین ماه
سلام بر اورست
هوا نیمه روشن است که در اتاق سرد هتل بیدار میشوم حالم از دیروز کمی بهتر شده. سرمای هوا اجازه غلت زدن در رختخواب را نمیدهد. کافی است که سانتیمتری جابهجا شوید، جابهجا شدن همان و یخ کردن همان. بعد از کشمکشی سخت از تخت خواب جدا میشوم. همسرجان بیدار شده و وسایل را جمع میکنیم. طبق قرارمان در رستوران لوژ منتظرش هستیم. سروقت میرسد صاحب رستوران برایش چای میآورد. صاحب رستوران احترام خاصی برایش قائل است فکر کردم که حتما همدیگر را میشناسند و این احترام خاص و رسیدگی در تمامی لوژها تکرار میشود.
به هر لوژی که میرسیم هم برای او و هم دیگر شرپاها از بهترین و گرانترین غذای نپالی میآورند و چند باری هم بقشاب خالیشان را پر میکنند غذایی مانند چلو گوشت خودمان است و من که ندیدم هیچ شرپایی برای غذایش پولی بدهد. بدون هیچ حرفی کوله 20 کیلویی ما را میگیرد و کوله سنگین خودش را روی کوله میبندد و به راه میافتد. سانتا صبور، خوشاخلاق، مهربان و دوستداشتنی است و لبخند لحظهای از لبانش محو نمیشود.
نیم ساعت بعد قله آمادابلام و اورست در دوردستها نمایان میشود. با دوستانی که در فرودگاه دیدهایم روبرو میشویم با هم چای و قهوه میخوریم. دو بعد از ظهر بعد از 6 ساعت راهپیمایی در جنگلهای مه آلود به تنگ بوچه میرسیم. مسیر سرازیری و شیب کمی دارد و سبکبار بودن ما هم باعث شده که کمتر احساس خستگی بکنیم. سرماخوردگی من هم کمکم بهبود پیدا میکند.
به دستور سانتا تنگ بوچه مهآلود و سرد را ترک میکنیم و به سمت دبوچه میرویم. طبق گفته سانتا پانزده دقیقه ای راه است. دبوچه نسبت به تنگبوچه در ارتفاع پایینتری قرار دارد و هوای به نسبت گرمتری دارد. بعد از 20دقیقه سرپایینی و عبور از بین درختان عجیب و غریب و زمینی گلآلود به دبوچه میرسیم. در لوژی اتاق میگیریم.
ناهار و شام را یکی میکنیم. من اسپاگتی با پنیری که بوی جوراب میدهد و همسرجان دال بات سبزیجات.
روز هشتم
جمعه 16 فروردین ماه
روز دل درد
نصفههای شب از صدای آه و ناله همسرجان بیدار میشوم. معدهدرد قدیمی همسر عود کرده. از هر درد و مرضی کلی قرص و کپسول با خودمان آوردهایم به غیر از معدهدرد و من در نصفه شبی سرد و تاریک در دبوچه جز دلداری دادن و درست کردن دمنوشی از گیاهان دارویی کاری از دستم بر نمیآید. صبح شده و معده درد امان همسرجان را بریده با خودم فکر میکنم که اگر برگردیم شاید بهتر باشد موضوع را با همسرجان مطرح میکنم قبول نمیکند. وسایل را جمع میکنیم و به رستوران هتل میرویم صبحانه نان و عسل و چای زنجبیل میخوریم و نتیجه میگیریم که سیب زمینیهای غذای دیروز مانده بوده است و معده حساس همسر را به درد آورده.
راستی از سانتا یادم رفته. دیروز بعد از ظهر که رسیدیم صاحب لوژ اولین کاری که کرد برای سانتا چای آورد و شب بهترین و گران ترین غذای داخل منو را که به چلو گوشت ما شبیه است برای تمامی راهنماها و شرپاها میآورد. چند باری هم ظرف خالی شده غذای آنها را پر میکند.
برمیگردیم به معده درد همسرجان، بار و بندیل را میبندیم و به راه میافتیم که شاید معده درد همسر بهتر شود ولی با راه رفتن معده درد بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که مجبور میشویم در بین راه کمی استراحت بکنیم. جالب اینجا است که تمامی نپالیها برای معده درد آب گرم توصیه میکنند. تا دینگبوچه استراحت گاه بعدی ما 6 ساعتی راه است. بعد از کمی استراحت به راه میافتیم معده درد توان راه رفتن از همسرجان را گرفته برای بار چندم میپرسم که اگر حالش خراب است برگردیم، قبول نمیکند و میگوید حیف است که این همه راه آمده را بینتیجه برگردیم.
هر چند قدم به چند قدم توقف میکنیم و همسرجان از معده درد به خود می پیچد و من جز غصهخوردن کاری از دستم بر نمیآید. از همین تریبون از تمام تلاشها و استقامتش در این سفر سخت تشکر میکنم و تحسینش میکنم که با وجود معدهدرد شدید و اصرارهای فراوان من برای برگشتن تسلیم نشد و باعث شد که به هدفمان برسیم.
ساندویچ تن ماهی کذایی
اسم ساندویچ در نظر ما ایرانیها تداعی کننده نان باگت پر شده با کاهو و خیارشور و گوجه است بعلاوه ماده اصلی تشکیل دهنده آن ساندویچ که در اینجا منظور تن ماهی است، بعد از نیم ساعتی که از سفارش میگذرد و ما یقین پیدا میکنیم که خانم سرآشپز حتما از رودخانهای که در پایین دره جاری است ماهی را صید کرده غذا حاضر میشود. حال نظرتان را جلب میکنم به ساندویچ تن ماهی نپالیها دو عدد نان تست که در ماهی تابه تست شده و آشپز با وسیلهای که به نظر من حتما موچین یا پنس بوده با صبر و حوصله فراوان 29 دقیقه ای، ذرات میکروسکپی از تن ماهی را به ضخامت 200 میکرون با نظم و تربیت مثال زدنی در کنار هم چیده و به ساندویچ ما شکل داده و تنها مزهای که نمیدهد مزه تن ماهی است و لاغیر. دیگر اینکه ساندویچ را با پنیر برای ما آورد و ما از آشپز بدون پنیر خواسته بودیم بماند برای بعد.
بعد از خوردن آن به اصطلاح ساندویچ به راه میافتیم. مسیر طبق روال قبل سربالایی و سرازیری بسیار دارد. بعد از عبور از دبوچه و درختان پرشمار و عجیب و غریبش با زیادشدن ارتفاع کمکم از تعداد درختان کم و تنوع آنها محدود به کاج و اورس میشود. حدود دو سه ساعت مانده به دینگبوچه وارد دشتی مسطح در ارتفاع 4300 متری که پر از بوتههای اورس خوابیده است میشویم.
کمی جلوتر به یک دو راهی میرسیم راه پیش روی ما به دینگبوچه میرسد و مسیر سمت چپ به سمت پریچه. هر دو مسیر بعد از گذر از توکلا (دوغلا) به لوبوچه در ارتفاع چهار هزار و نهصد متری میرسد. لازم به ذکر است که مسیر دوم، راه به نسبت کوتاهتری نسبت به مسیر اول منتها با شیب زیادتر دارد. اکثر کوهنوردان به دینگ بوچه میروند و از مسیر پریچه برمیگردند. ما نیز چنین کردیم حدود ساعت سه بعد از ظهر به دینگبوچه میرسیم. در لوژ آمادابلام اتاقی با منظره قله دست نیافتنی آمادابلام میگیریم.
در این لوژ با افرادی که در روز کنسل شدن پرواز از کاتماندو به لوکلا دوست شده بودیم روبرو میشویم. اولین کار بعد از گرفتن اتاق، استحمام است. هر دوش آب داغ 600 روپیه برایمان آب میخورد. دوش میگیریم و دور بخاری لوژ مینشینیم و با دوستان جدیدمان گپ میزنیم. معده درد همسرجان بهتر شده. دوش آب داغ، گرمای بخاری و صحبت با دوستان حالمان را حسابی جا میآورد. شام پیتزای مرغ سفارش میدهیم. شام خوردیم و گپ زدیم و از گرمای بخاری لذت بردیم.
ما، سانتا، دوستان جدید و راهنمای آنها مسافران این لوژ هستیم. دوستان جدیدمان فردا عازم دریاچهای یخ زده هستند ما را هم دعوت به رفتن میکنند ولی بودجه ما محدود است. آنها یک ماهی را در ویتنام و کامبوج گذرانده اند، بیست روزی هم در نپالاند و بعد از نپال هم سفری یک ماهه به هند دارند. حدود ساعت 8 شب بعد از خاموش شدن بخاری برای خواب به اتاق سرد و تاریک برمیگردیم. هر لباسی که در کولهپشتی موجود است را میپوشیم و زود به خواب میرویم. نصفههای شب از صدای آه و نالههای همسر بیدار میشوم. معده درد دوباره بازگشته. با گرم کردن معده همسر توسط بطری آب جوش، درد کمی تخفیف پیدا میکند. تا صبح کمی میخوابیم.