من رویایی دارم (سفرنامه بیس کمپ اورست)

4.5
از 29 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر خاص و متفاوت به بیس کمپ اورست + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
02 مرداد 1400 09:00
38
14.4K

روز نهم

شنبه 17 فروردین

روز برفی و پاتومیم

صبح زودتر از حالت معمول بیدار می‌شوم. معده‌درد بهتر نشده که هیچ، کاسه چه کنم چه کنم در دستان من قرار دارد. در دینگ بوچه داروخانه‌ای هست و به پیشنهاد همسر برای خرید قرص معده به سمت داروخانه می‌روم. هوا ابری و سرد است. با بکار بردن تمام معلومات و تجربیاتی که از بازی پانتومیم در جمع‌های دوستانه و خانوادگی در ذهنم مانده توانستم یک بسته قرص بگیرم. البته نا گفته نماند که خانم داروخانه چی هم کم از من در بازی پانتومیم نمی‌آورد. سرتان را درد نیاورم بالاخره قرص را می‌گیرم و مبلغی در حد یک داروخانه کامل با تمام تجهیزات پرداخت می‌کنم. القصه بعد از بردن قرص پیش همسر معلوم می‌شود که این قرص آن قرص نبوده و دوباره روز از نو پانتومیم از نو. دفعه دوم که با بازی پانتومیم درخشان من درباره معده درد همراه است. قرص درست در دست راهی لوژ می‌شوم.

خوردن قرص همانا و بهتر شدن نسبی حال همسرجان همان.

از سانتای صبور برایتان بگویم که این دو روز چقدر صبح‌ها منتظر ما بود و البته نگران همسرجان. بدون ذره‌ای شکایت صبح زود حاضر و آماده و صبحانه خورده در رستوران لوژ می‌نشست و نظاره‌گر رفتن تیم‌ها و کوهنوردان بود و ما معمولا آخرین تیمی بودیم که از لوژ خارج می‌شدیم.

صبحانه نیمرو و چیزی شبیه کوکوی سیب زمینی می‌خورم و همسرجان نان تست وعسل. چیزی که توجه ما را به خودش جلب می‌کند شکل عسل در ارتفاع 4300 متری است عسل دقیقا مانند کره است منتها کمی تیره رنگ تر. از ما انکار که آقا این عسل نیست از آن‌ها اصرار که به جان تنها بودایمان عسل در این ارتفاع این شکلی هست و خواهد بود.

این را هم اضافه بکنم با دیدن قیمت‌ها تعجب جای خودش را به تمکین داده و هر قیمتی می‌گویند چون چاره‌ای نداریم، می‌پردازیم. با خوردن صبحانه و بهتر شدن نسبی حال همسر به راه می‌افتیم هوا ابری و مه آلود است و با به راه افتادن ما باریدن برف شروع می‌شود.

88.jpg

89.jpg
منظره اطراف لوژ

به علت تاخیری که در به راه افتادن داشتیم مسیر خالی از کوهنورد است. حس مسیر یابی به من می‌گوید که راه را اشتباه می‌رویم و به سمت دبوچه برمی‌گردیم. رفته رفته حس سوظنم به سانتا بیشتر می‌شود و تیتر روزنامه‌های نپالی با سر مقاله پیدا شدن جسد دو کوهنورد بدون پاسپورت، پول و مدارک در ذهنم نقش می‌بندد. در همین فکر و خیالم که چند کوهنورد در مه پدیدار می‌شوند و بعد از پرسیدن آدرس و دیدن نقشه به اشتباه خودم پی می‌برم و شرمنده سانتا می‌شوم.

برف کماکان می‌بارد و می‌بارد و ما کماکان می‌رویم و می‌رویم. حال همسرجان بهتر شده. بعد از سه ساعتی کوهنوردی در زیر بارش شدید برف حدود ساعت یازده‌ونیم ظهر به توکلا می‌رسیم و برای استراحت توقف می‌کنیم. به پیشنهاد سانتا و نبود لوژی دیگر تا لوبوچه در توکلا ناهار می‌خوریم. همسرجان با ترس از معده درد، نان تست و عسل سفت شده در ارتفاع می‌خورد و من در کمال ناجوانمردی نوعی غذای هندی بسیار خوشمزه نوش جان می‌کنم.

هر بار هم همسرجان از طعم و مزه غذا می‌پرسد می‌گویم که اصلا خوب نیست ولی معرکه است. یک ساعتی در توکلا توقف می‌کنیم.از توکلا تا لوبوچه سه کیلومتر راه است، برف بند آمده ولی هوا مه آلود است. در مسیر از قبرستانی پر از بناهای یاد بود و پرچم‌های رنگارنگ می‌گذریم. بعد از گذر از قبرستان به دشتی می‌رسیم که رودخانه‌ای در آن جاری است. به گفته سانتا آب این رودخانه از یخچال‌هایبیس‌کمپ اورست سرچشمه می‌گیرد.

94.jpg

96.jpg
قبرستان

ساعت سه بعد از ظهر درهوایی سرد و مه آلود به لوبوچه در ارتفاع چهار هزار و نهصد متری می‌رسیم.

 

98.jpg

99.jpg

سانتا

برای گرفتن اتاق به اولین لوژ می‌رویم. اتاق‌های این لوژ دور تادور حیاط‌اند و داخل اتاق‌ها از بیرون سردتر. گشتی در دیگر لوژها می‌زنیم و در آخر به همین اقامتگاه به نام هتل نشنال پارک می‌رویم قیمت اتاق هر شب 700 روپیه است.

 

100.jpg

101.jpg
هتل نشنال پارک

اتاق‌های هتل پر از کوهنوردان آمریکایی است. کل بعد از ظهر را با آمریکایی‌ها گرداگرد تنها منبع گرمایش هتل می‌گذرانیم. تا به اینجای سفر با آدم‌های زیادی از کشورهای مختلف دنیا هم صحبت و دوست شده‌ایم اما این کوهنوردان ینگه دنیا از نوع دیگری اند. چند جمله‌ای بیشتر هم صحبت نمی‌شویم، آدم‌های بدی نیستند ولی به نظر من پر مدعا هستند نه آنها می‌توانند با ما ارتباط برقرار بکنند نه ما.

ترس از معده درد باعث شده که همسرجان خیلی کم غذا بخورد و کم غذا خوردن باعث ضعیف شدنش شده و حال و رمقی برایش باقی نمانده. ارتفاع زیاد و قیمت گزاف غذاها دست به دست هم داده بودند که من هم کم اشتها بشوم. شام برای همسر جوجه‌کبابی که از ایران با خودمان برده بودیم را گرم کردم و برای خودم موموی مرغ سفارش دادم. مومو چیزی شبیه قطاب خودمان بود منتها داخلش با گوشت و سبزیجات پر شده. اینکه مومو دوست داشتم یا نه خیلی مهم نبود اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی باید غذایی می‌خوردم و تقریبا مومو از همه غذاها ارزان تر بود.

 

هتل نشنال پارک و حوله‌های گرم دوست داشتنی

بعد از سفارش غذا می‌فهمیم چرا به این لوژ لقب هتل را داده‌اند. غذا را که سفارش می‌دهیم برای ما دو عدد حوله داغ می‌آوردند و بعد از دو سه روز یکی از لذت بخش‌ترین لحظات سفر را برای ما رقم می‌زنند. شستن دست و صورت در آن ارتفاع و آب و هوا بسیار چالش برانگیز و سخت است. آب در سطل‌های بزرگ همیشه یخ‌زده است و برای شستن باید اول یخ آن را می‌شکستی تا قابل استفاده باشد. با حوله‌های داغ دست و صورتمان را پاک می‌کنیم و تا آخرین درجه گرمای حوله‌ها از آن استفاده می‌کنیم. بعد از نیم ساعتی مومو حاضر می‌شود و با زدن اولین گاز متوجه می‌شوم که پر از سیر است و من از طعم و بوی سیر متنفر هستم. دو عدد از موموها را بیشتر نمی‌خورم. سانتا و راهنمای آمریکایی‌ها مشغول خوردن چلوگوشت هستند.

بعد از خوردن نصفه و نیمه غذا سالن گرم رستوران را به قصد اتاق سرد و تاریک ترک می‌کنیم. دمای اتاق 10 درجه‌ای زیر صفر است. تمامی لباس‌هایمان را به تن می‌کنیم به غیر از کوله‌پشتی که آن را هم نمی‌شود پوشید. ساعت هنوز هشت نشده که به خواب می‌رویم.

 

103.jpg
مسیر طی شده

روز دهم

یک شنبه 18 فروردین

گوراک‌شیپ و صعود به قله کالاپاتار

زود خوابیدن باعث می‌شود که صبح‌ها خیلی زود بیدار شویم و این صبح‌ زود بیدار شدن هیچ مزیتی ندارد. خط موبایل که از تنگبوچه به بعد آنتن نمی‌دهد. 5 گیگ اینترنت هم 700 روپیه قیمت دارد و کمتر از آن هم نمی‌شود خرید. مهم‌تر از آن شارژ کردن گوشی موبایل هم 600 الی 700 روپیه آب می‌خورد. می‌ماند کتاب خواندن که به علت سنگینی یک جلد کتاب بیشتر با خودم نیاورده‌ام و آن یک جلد را هم ظرف دو روز در کاتماندو خواندم. تنها کاری که می‌شود انجام داد زل زدن به سقف و درست کردن حلقه با بخار دهان است. ذره‌ای تکان خوردن هم که دیگر کاملا بی‌معنی است. کافی است میلی متری از جای خود تکان بخورید، تکان خوردن همان و سرد شدن تشک و پتو و یخ کردن همان. فکر و خیال اینکه با صرف چنین پولی می‌شود خیلی راحت در یکی از سواحل زیبای کشورهای استوایی هم شلکس کرد، لحظه‌ای آدم را تنها نمی‌گذارد.

هوا حدود ساعت 5 روشن می‌شود، یکی از سخت‌ترین کارهای روزانه شستن دست و صورت و قضای حاجت است. کف سرویس بهداشتی ده سانتی یخ زده است. چه یخ‌های حوض، ببخشید ظرف‌های آبی که در این سفر نشکستیم.

صبح با جمع کردن وسایل و خوردن صبحانه می‌گذرد خوشبختانه معده‌درد همسرجان کمی بهتر شده است.

 

104.jpg
Caption

ساعت هفت صبح در هوایی برفی لوبوچه را به قصد گوراک‌شیپ ترک می‌کنیم. حدود سه ساعت بعد، نظاره‌گر یخچال عظیم خومبو هستیم. کمپ اصلی اورست در دوردست خودنمایی می‌کند. ساعت 11 ظهر به گوراک شیپ می‌رسیم و اتاق می‌گیریم.

 

107.jpg

گوراک شیپ

صعود به قله کالاپاتار

به همسر پیشنهاد می‌دهم که تا هوا روشن است برای صعود به قله حرکت کنیم، قبول نمی‌کند. با برداشتن مقداری تنقلات با همراهی سانتا به راه می‌افتیم. هوا برفی و مه آلود است. ساعت 12 ظهر گوراک شیپ را به قصد صعود به قله ترک می‌کنیم. یک ساعت بعد پرچم‌های رنگارنگ قله در دور دست دیده می‌شوند. یک ساعت بعدی تا قله با کولاک همراه است. ساعت 2 بعد از ظهر روی قله هستم سانتا چند دقیقه‌ای بعد از من می‌رسد. به این چند روز فکر می‌کنم جای خالی همسرجان کاملا حس می‌شود. جای همسرجان را خالی می‌کنم.

 

108.jpg

سانتا ساکت روی سنگی در نزدیکی قله نشسته و با چشمان بسته شروع به دعا خواندن می‌کند، باد می‌وزد و برف می‌بارد. طنین صدای رسای سانتا در اطراف پیچیده است من از خود بی خود شده‌ام. چند دقیقه‌ای می‌گذرد و سانتا کماکان دعا می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، به خودم می‌آیم دست‌کش‌هایم را درمی‌آورم و با روشن‌کردن دوربین یک دقیقه‌ای از سانتا فیلم می‌گیرم. بعدها هر وقت دلم برای سانتا تنگ می‌شود آن فیلم را نگاه می‌کنم.

مسیر برگشت یک ساعته طی می‌شود. ساعت سه بعد از ظهر در گوراک‌شیپ هستیم. همسرجان در جلوی لوژ انتظار ما را می‌کشد به ما تبریک می‌گوید و از حس و حالمان می‌پرسد. هوا کمی بهتر شده است.

به داخل لوژ می‌رویم و در رستوران گرم می‌نشینیم و چای زنجبیل می‌خوریم. صعود به قله به هم هوایی کمک کرده است و اشتهای من به مانند کروکودیلی گرسنه باز شده. نهار و شام را یکی می‌کنم و برنج با تکه‌های ریز شده مرغ سفارش می‌دهم. سانتا هم طبق معمول از آن چلوگوشت‌ها می‌خورد. رفته رفته به تعداد کوهنوردان اضافه می‌شود و هیچکس حاضر نیست محیط گرم رستوران را با اتاق سرد و تاریک عوض بکند. نشسته‌ایم و صحبت می‌کنیم و لذت می‌بریم اینجا هم اینترنت گران است. عطای آن را به لقایش می‌بخشیم و برای شارژ گوشی‌ها از پاور بانک استفاده می‌کنیم.

در حین صحبت همسر یادش می‌افتد که مقداری آجیل از روزهای قبل در کوله ذخیره کرده می‌رود که آن‌ها را بیاورد. همسرجان که می‌رود پسری بسیار شبیه به ایرانی‌ها می‌آید و در کنار من می‌نشیند یک پایش کفش و در پای دیگرش باند پیچی شده و در دمپایی است، دمپایی را کش انداخته که از پایش در نرود. یاد نوجوانی خودم می‌افتم که وقتی پایم شکسته بود دقیقا از همین روش استفاده کرده بودم. لنگ می‌زند. حدس می‌زنم که شاید ایرانی باشد خیره نگاهش می کنم که با لحجه کاملا آمریکایی می‌پرسد چطوری رفیق چه خبر؟ در همین گیر ‌و ‌داد همسرجان می‌رسد و با اولین کلمه فارسی که می‌گوید مایکل برمی‌گردد و به فارسی می‌گوید شما ایرانی هستید؟

خیلی خوشحال می‌شویم بعد از ده روز مایکل اولین و تنها ایرانی است که دیده‌ایم. مایکل هم که سر ذوق آمده تندتند انگلیسی صحبت می‌کند. بهش می‌گویم یواش چه خبرته فارسی صحبت بکن و می‌گوید از 3 سالگی آمریکا زندگی کرده. به خاطر اینکه کفشش تنگ بوده پشت پایش حسابی زخم شده و تاول زده است. دیروز تا بیس‌کمپ رفته و برگشته و دیگر نتوانسته قدم از قدم بردارد. برای رفتن به لوکلا درخواست هلیکوپتر کرده و قرار شده است که با مبلغ 1800 دلار به لوکلا برود. در بین صحبت‌هایش می‌گوید که در آمریکا تا مبلغ 5000 دلار بیمه هست و هر کجای دنیا هر اتفاقی برایش بیافتاد بیمه خسارتش را پرداخت خواهد کرد.

یاد بیمه تامین اجتماعی خودمان می‌افتیم و کمی، تاکید می‌کنم فقط کمی ناامید می‌شویم. دو سه ساعتی با مایکل و راهنمای مایکال و ساتنا صحبت می‌کنیم از غذای ایرانی برای ساتنا و راهنمای مایکل می‌گوییم جلوی مایکل از نان بربری تعریف می‌کنیم از ایران می‌گوییم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم. دلمان از دیدن یک هموطن شاد شاد شده است.

 

آقای کم هزینه

مایکل از ما در مورد هزینه آمدن می‌پرسد و در جواب او می‌گوییم دو هزار دلار، مایکل هم تایید می‌کند و می‌گوید که او هم با دو هزار دلار به اینجا آمده که به خودمان می‌بالیم، بادی در غبغب می‌اندازنم و می‌گویم البته ما دو نفر با دو هزار دلار. با خاموش شدن بخاری کم‌کمک صحن سازمان ملل کوهنوردان خلوت و خلوت‌تر می‌شود. با مایکل خداحافظی می‌کنیم. صبح ساعت 6 در صورت مساعد بودن هوا به لوکلا برمی‌گردد، البته سواره. برای خواب به اتاق می‌رویم و خیلی زود به خواب عمیقی فرو می‌رویم.

 

109.jpg
مسافت طی شده

روز یازدهم

دوشنبه 19 فروردین ماه

هوا تاریک است که از صدای وحشتناک باد بیدار می‌شوم. ساعت، ساعت چهار صبح را نشان می‌دهد و هوا در زیر پتو هم بس ناجوانمردانه سرد است. یک ساعت باقی مانده تا روشن شدن هوا به فکر کردن به اینکه اگر سقف لوژ توسط این باد مخوف کنده شود چه کار می‌شود کرد می‌گذرد. البته اضافه می‌کنم که برای در امان ماندن از احتمال کنده‌شدن سقف سرم را زیر پتو کرده‌ام.

هوا کم‌کم روشن می‌شود، برای بیرون آمدن از تختخواب اراده‌ای آهنین لازم است و برای شستن دست و صورت اراده‌ای پولادین. مایکل را در راهرو می‌بینم به او خبر داده‌اند تا یک ساعت دیگر پای سکوی فرود هلیکوپتر باشد. خداحافظی می‌کنیم و برای هم آرزوی موفقیت.

ساعت پنج صبح در رستوران لوژ صبحانه می‌خوریم. خوشبختانه معده درد همسرجان خیلی بهتر شده است. شب قبل به سانتا گفته‌ام که صبح ما خودمان تا بیس‌کمپ می‌رویم و تا برگشت ما استراحتی بکند. امروز بر خلاف روزهای پیشین از اولین کسانی هستیم که گوراک‌شیپ را به قصد بیس‌کمپ ترک می‌کنیم.

 

سلام بر بیس‌کمپ اورست

ساعت شش صبح در هوایی سرد و آفتابی گوارک‌شیپ را به قصد بیس‌کمپ ترک می‌کنیم. باد کماکان با شدت تمام می‌وزد و هوا سرد است. من و همسرجان تنها کوهنوردانی هستیم که به سمت بیس‌کمپ می‌رویم. بدون هیچ حرف و صحبت اضافه‌ای پیش می‌رویم و صعود می‌کنیم. مسیر همانند روزهای گذشته سربالایی و سرازیری است. بعد از حدود یک ساعت چادرهای زرد و نارنجی بیس‌کمپ از دور نمایان می‌شود. مسیر پشت‌سر پر از کوهنوردانی است که به سوی بیس‌کمپ در حرکت‌اند. ساعت هشت و نیم صبح بعد از دو ساعت کوه‌پیمایی به بیس‌کمپ می‌رسیم.

در بیس‌کمپ پرنده پر نمی‌زند، خلوت و سوت و کور است. همین خلوتی ما را به شک انداخته که نکند راه را اشتباه آمده‌ایم. حس و حالمان قابل وصف نیست. بعد از هشت روز پر فراز و نشیب بالاخره به آرزوی چندین و چند ساله‌ام رسیده‌ام و حال در بیس‌کمپ اورست هستیم. هوا سرد است و باد کماکان با شدت تمام می‌وزد. من، همسرجان و دو سه نفر دیگر تنها نفرات در بیس‌کمپ هستیم. دور تا دورمان پر از چادرهای زرد و نارنجی رنگ است و من گیج و گنگ دنبال نشانه‌هایی که در عکس‌های بی شمار و زیبای بیس‌کمپ دیده‌ام و لایک کرده‌ام می‌گردم. گویی زمان برای من متوقف شده است. این چند روز مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذرد.

حال همسر هم بهتر از من نیست. سنگ بزرگی که پرچم قرمز رنگی در بالای آن در احتراز است را نشان می‌کنیم و چند عکس می‌گیریم. هوا بقدری سرد است که بدون دستکش دو سه تا عکس بیشتر نمی‌شود گرفت. به یکی از افراد حاضر در بیس‌کمپ می‌گوییم که از ما یک عکس دو نفره بگیرد قبول نمی‌کند. حق هم دارد من هم در آن هوای سرد دستم را به خاطر عکس گرفتن از دو غریبه از دستکش در نمی‌آورم. بالاخره شرپایی با درخواست ما موافقت می‌کند و ظرف چند ثانیه دو سه عکس کج و نصفه و نیمه از ما می‌گیرد و این چند عکس و البته کوله‌باری از تجربه می‌شود خاطرات سفر ما به بیس‌کمپ اورست.

 

111.jpg112.jpg113.jpg

116.jpg
بیس کمپ اورست

یک ساعتی در بیس‌کمپ می‌چرخیم و به هر گوشه و کنار آن سرک می‌کشیم. دل کندن از این نقطه کره‌ زمین برای ما بسیار سخت است. چاره‌ای نداریم باید برگردیم.در راه بازگشت سانتا را می‌بینیم،دلش طاقت نیاورده و به دنبال ما آمده.هوا کمی بهتر شده و از شدت باد کاسته شده است.در مسیر برگشت دو کبک‌دری زیبا می‌بینیم خوشحال و خندان برای خودشان می‌چرخند و آواز می‌خوانند.

 

22 کیلومتر کوه‌نوردی

ساعت 11 ظهر در گوراک‌شیپ هستیم کوله‌ها را می‌گیریم و به سمت پانگ بوچه به راه می‌افتیم.هر چند دقیقه یکبار به عقب بر می‌گردیم و به کوه اورست می‌نگرییم. هوا، منظره‌ها و صد البته حال و هوای ما عالی است. با کم کردن ارتفاع حالمان بهتر و بهتر می‌شود و شوق و ذوقمان از دیدن بیس‌کمپ اورست بیشتر و بیشتر.

 

118.jpg

120.jpg121.jpg

در برگشت مناظر بسیار زیباترند. از گوراک‌شیپ تا توکلا را سه ساعته می‌پیماییم. در توکلا در لوژ بسیار تمیزی آب‌میوه‌ای خوشمزه می‌خوریم که میوه آن از درختچه‌هایی که در پایین دست توکلا در کنار رودخانه می‌روید جمع آوری شده. از توکلا به سمت پریچه حرکت می‌کنیم و بعد از عبور از دشتی وسیع و زیبا با رودخانه‌های فراوان و بوته‌های گیاه ساعت چهار بعد از ظهر به پریچه در ارتفاع 4250 متری می‌رسیم.

   122.jpg

128.jpg

129.jpg
پریچه

از پریچه تا پانگ‌بوچه هفت کیلومتر راه باقی مانده. سانتا هم که مثل ما خسته شده پیشنهاد می‌دهد که شب را در پریچه بمانیم، قبول نمی‌کنم و به راهمان ادامه می‌دهیم. مسیر تا پریچه تقریبا سرپایینی است از پریچه به بعد دوباره سربالایی‌ها شروع می‌شود.

 

130.jpg
مسیر

هوا تاریک شده به لوژی که ساندویچ تن ماهی کذایی را خورده‌ایم، می‌رسیم. کمی در این لوژ استراحت می‌کنیم، یک ساعت تا پانگ‌بوچه راه باقی مانده است هر سه خسته و گرسنه‌ایم. تاریک شدن هوا خستگی‌مان را بیشتر کرده. سانتا به هیچ وجه قبول نمی‌کند که کوله سنگین را من حمل بکنم. چندین بار به او می‌گویم لااقل کوله خودش را به من بدهد که ناراحت می‌شود. در موقعیتی که کوله را زمین گذاشته کوله خودش را از روی کوله پشتی باز می‌کنم و به روی سینه خودم می‌اندازم. سانتا که برمی‌گردد تا من را می‌بیند که کوله را گرفته‌ام ناراحت می‌شود. کلی هم اصرار می‌کند که کوله خودش را پس بگیرد که قبول نمی‌کنم، خلاصه با دلخوری به راه می‌افتاد و هر چند دقیقه یکبار از من می‌خواهد که کوله را برگردانم.حس می‌کنم که با این کار به غرورش توهین کرده‌ام. بیست دقیقه‌ای که کوله سانتا روی دوشم است 200 بار می‌گوید که شما خسته‌اید و کوله من را بدهید. بالاخره بار دویست و یکم تسلیم می‌شوم و کوله را پس می‌دهم.

ساعت هشت شب خسته، داغان، له، گرسنه و کثیف به پانگ‌بوچه می‌رسیم و به پیشنهاد سانتا به لوژ دوستش می‌رویم. در لوژ دوست سانتا است که بعد از سه روز شیر آب می‌بینیم. دوش می‌گیریم و غذا سفارش می‌دهیم. سانتا را نمی‌دانم ولی ما حسابی گرسنه‌ایم. من که برنج و مرغ می‌خورم و همسر جان یک نوع پای سیب. غذاها را خورده و نخورده می‌رویم برای خواب. دقیقا روبروی اتاقمان دو دوستی که در فرودگاه کاتماندو دوست شده‌ایم را می‌بینیم.

بعداز سه شب خوابیدن در رختواب و اتاق بسیار سرد به یک اتاق و رختخواب سرد رسیده‌ایم و توانستیم کمی از حجم لباس‌ها بکاهیم. با گرم‌تر شدن نسبی هوا به یک مشکل اساسی بر می‌خوردیم. کمبود لباس تمیز. لباس‌ها و کفشهایمان بوی خوبی نمی‌ده (شما بخوانید بوی بسیار بد) و با در آوردن پاهایم از کفش هر چند نفری که در فاصله چند کیلومتری من هستند بی هوش می‌شوند.

بعد از ده ساعت و حدود بیست کیلومتر کوهنوردی سنگین به خواب می‌رویم.

 

131.jpg
مسافت طی شده

روز دوازدهم

سه شنبه 20 فروردین

صبح بدون استرس بیدار می‌شویم. سانتا طبق معمول حاضر و آماده در رستوران لوژ منتظر ما نشسته. خسته‌ایم اما حالمان عالی است. صبحانه نیمرو می‌خوریم. از دوستانمان خداحافظی می‌کنیم و به سمت نامچه‌بازار حرکت می‌کنیم.

 

133.jpg
به شمت نامچه بازار

ساعت 9 صبح به تنگ‌بوچه می‌رسیم نیم ساعتی را صرف بازدید از معبد تنگ‌بوچه می‌کنیم.

 

136.jpg139.jpg

141.jpg
تنگ بوچه

معبد بزرگی است در ورودی جای پای بزرگی از بودا است، پر از تزیینات و یک بودای نیمه لخت بزرگ، بسیار بزرگ و من در فکر اینکه این عظمت را به چه صورت تا اینجا آورده اند؟ دیگر عجله ای نداریم از تنگ‌بوچه تا نامچه‌بازار چهار ساعتی بیشتر راه نیست.

143.jpg

از فکر و خیال پیاده رفتن تا کاتماندو تا تصادف با اسب

در بین مسیر با سانتا صحبت می‌کنم که شاید راهی به غیر از هواپیما برای رفتن به کاتماندو باشد؟ سانتا توضیح می‌دهد که از لوکلا تا کاتماندو یک هفته‌ای راه است. در این فکرم که اگر بتوانیم پیاده برویم حدود 250 دلار صرفه‌جویی کرده‌ایم و از بودجه مشخص شده بیشتر خرج نمی‌کنیم. ظهر در بین راه و در لوژ دوست سانتا پاستای خوشمزه‌ای می‌خوریم و بعد از استراحتی کوتاه به راه می‌افتیم. به قسمت‌های جنگلی مسیر رسیده‌ایم سانتا در جلو، همسرجان در وسط و من آخرین نفر هستم نزدیکی‌های نامچه‌بازار است و من کماکان درفکر پیدا کردن راهی برای صرفه جویی در بودجه هستم که متوجه می‌شوم پسر جوانی سوار بر اسب چهار نعل به سمت ما می‌آید.

صحنه جالبی است سوارکار با تمام توان دهنه اسب را به سمت مخالف من کشیده و سر اسب درست سمت مخالف من قرار دارد اما، اما اسب عزیز کاملا مستقیم با سرعتی که از یک اسب بعید است به سمت من می‌آید. فکر و خیال و خستگی مانع واکنش سریع من می‌شود و می‌بینم که سانتا خودش رابه کنار می‌کشد، تا به خودم می‌آیم به شدت با اسب تصادف می‌کنم فقط تنها شانسی که می‌آورم در کنارم پرتگاهی نیست. تصادف کردن همان و بلند شدن گرد و خاک از اسب چموش و من بخت برگشته همان. نقش زمین شده‌ام و صحنه‌ای که هنوز جلوی چشمانم است دور شدن سوار کار و اسب است.

به خودم که می‌آیم به فکر همسرجان می‌افتم با خودم می‌گویم که حتما او هم تصادف کرده است اما زهی خیال باطل؟ همسرجان را می‌بینم که به سمت من می‌آید از یک طرف نگران است که آسیب ندیده باشم و از طرف دیگر نمی‌تواند جلوی خنده خودش را بگیرد به من که می‌رسد از حالم می‌پرسد و من که هنوز در شک تصادف هستم می‌گویم من خوبم شما تصادف نکردی؟که می‌فهمم همسرجان که متوجه شده کاری از دستش بر نمی‌آید من را به خدا سپرده است و دست به دعا برداشته که من از این تصادف سخت جان سالم بیرون بیاورم و یک تصادف نادر آن هم از نمای نزدیک هم دیده است و به سرعت به سمت مخالف رفته است. برمی‌گردیم به صحنه تصادف کلاه و عینکم یک طرف پرت شده و خودم به طرف دیگر و پر از گرد و خاک شده‌ام. همسرجان هم به صورت جدی من را می‌تکاند و پشت سر هم مسلسل وار می‌پرسید سالمی؟جاییت نشکسته؟همه این جملات را هم با خنده می پرسد. خلاصه من در بعد از ظهری بهاری در نزدیکی نامچه بازار از تصادف با اسب جان سالم به در می‌برم.

 

خداحافظی با سانتای دوست داشتنی

هر چه به نامچه‌بازار نزدیک‌تر می‌شویم دلمان برای سانتا بیشتر تنگ می‌شود. چند باری به بهانه‌های مختلف با سانتا عکس می‌گیریم. ساعت چهار بعد از ظهر به نامچه‌بازار می‌رسیم و در فامیلی لوژ اتاق می‌گیریم. حال سانتا هم تعریفی ندارد کوله سنگین ما را تا جلوی درب اتاق می‌آورد پول را تقدیمش می‌کنم و از کمک‌های او تشکر می‌کنیم. چند دقیقه‌ای پیش‌مان می‌ایستد و از ما تشکر می‌کند خداحافظی برای دو طرف سخت است. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا خداحافظی می‌کنیم. نه او دلش می‌آید که برود نه ما. بالاخره بعداز سه چهار باری برای هم آرزوی موفقیت کردن می‌رود، سانتا می‌رود و ما را با یک کوله سنگین بیست کیلویی و کلی خاطرات خوب و خوش تنها می‌گذارد. در این چند روز هر سازی که زدیم سانتا رقصید، خنده از لبانش محو نشد، هیچ شکایتی نکرد، ناراحت نشد و هیچوقت از سنگینی کوله‌پشتی گله و شکایتی نکرد و پا به پای ما آمد.

بعد از نیم ساعتی استراحت و دلتنگی برای سانتا گشتی در نامچه‌بازار می‌زنیم، کلاه نپالی با نوشته قله کالاپاتار و بیس‌کمپ اورست می‌خریم خوب هم شد که خریدیم. در کاتماندو بزن و بکش کلاه با نوشته پیدا نکردیم که نکردیم.با تاریک شدن هوا به رستوران لوژ می‌رویم.

 

144.jpg
مسافت طی شده

پیرمرد و دریا

«پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف استریم ماهی می‌گرفت و حالا هشتاد و چهار روز می‌شد که هیچ ماهی نگرفته بود»

پیرمرد قصه ما در رستوران لوژ نشسته کتاب می‌خواند،نوشیدنی می‌نوشد و پاپ‌کرن می‌خورد. قد بلند، چهارشانه و هیکلی است. با کلاه‌لبه دار و ریش‌های سفید مانند کاپیتان‌ها در دنیایی است که در کارتن‌های کودکی دیده‌ایم، دستانش کمی می‌لرزد. دو سه ساعتی هست که در رستوران لوژ نشسته‌ایم با چند هندی دوست می‌شویم و صحبت می‌کنیم. پیرمرد کماکان مشغول مطالعه است در خیالم پیرمرد را تنها در روی قایق در گلف استریم مشغول ماهیگیری می‌بینم. شام می‌خوریم و گپ می‌زنیم و من زیر چشمی محو تماشای پیرمرد هستم بعد از دو سه ساعتی بلند می‌شود، قدش دو متری می‌شود. از راه رفتنش می‌شود حدس زد که پاهایش دردناک است. یک شیشه دیگر نوشیدنی از کافه لوژ می‌گیرد و می‌رود.اینکه چطور به نامچه بازار رسیده برای ما جای سوال دارد؟ پیرمرد می‌رود و ما به فکر فرو می‌رویم.