واراناسی
مقدس ترین شهر در بین هفت شهر مقدس در دین هندو و پایتخت معنوی این دین، شهر مرگ! شهری که در اون خیلی ها به آرزوی مرگ، زنده اند! یکی از قدیمی ترین شهر های دنیا و شهری که مکانی ویژه و خاص برای سوزاندن اجساد مرده هاست. من در واراناسی نه پنج روز! که یک عمر زندگی کردم!! تک تک لحظات بودن در این سرزمین عجیب برای من خاطره ها داشت. شهری که در اون مرگ و زندگی رو در آغوش هم دیدم. توی واراناسی بود که تونسم چشمهام رو باز نگه دارم و اون صحنه های دلخراش مراسم آگوری ها رو ببینم در حالی که ته دلم فریادی بود که: بسه! دیگه تحمل ندارم ! و رودخانه گَنگ واراناسی. رودخانه ای که هر لحظه و هر روز پایکوبی مرگ و زندگی، جشن و عزاداری در اون جریان داشت.
در واراناسی بود که فرصتی پیش اومد و تونستم از دریچه ای کوچک به دنیای کمتر شناخته شده و اسرارآمیز آگوری ها سرک بکشم. دنیایی که اگر پیش می رفتم یا سرانجامی مثل " یان اسکوارا " عکاس 38 ساله لهستانی در انتظارم بود یا اینکه خودم هم به دنیای مجهولات می پیوستم. برگردیم به یه خرده عقب تر. به اون زمانی که من و شارلوت هنوز توی اتوبوس تخت دار آگرا به واراناسی بودیم! طبق عادتی که در سفر دارم و اون اینه که صبح خیلی زود از خواب بیدار میشم توی اتوبوس هم ساعت شش صبح بیدار شدم. گوگل مپ رو چک کردم. هنوز خیلی مونده بود تا برسیم به واراناسی. راننده اتوبوس در طول شب با سرعت سرسام آوری رانندگی می کرد طوری که چندبار با کج شدن شدید اتوبوس توی پیچ ها از خواب پریدم. هیچ جا هم توقفی نداشت. شارلوت هنوز خواب بود. راننده سرعتش رو خیلی کمتر از قبل کرده بود. چون به مناطق مسکونی رسیده بودیم با احتیاط بیشتری رانندگی می کرد. از حیدرآباد و الله آباد هم گذشتیم. من فقط از پشت پنجره بزرگ اتوبوس تابلوهاشون رو می دیدم و البته زندگی مردم کنار جاده رو هم!
برام تازگی داشت دیدن کسایی که توی دشت کنار جاده به فاصله ده بیست متر از همدیگه نشسته بودن و قضای حاجت می کردن. یه خورده جلوتر هم توی الله آباد از کنار یه جوب آب هم ردیف با جاده رد شدیم که چندتا خونه و اتاقک کنارش ساخته شده بود و دیدم چند نفر کنار جوب ردیف شده بودن و داشتن مسواک می زدن. اونورتر هم یه نفر داشت از یه تلمبه آب که مثل قدیما هندلی بود آب پر می کرد و گاوش رو می شست.
ورود به شهر
ساعت 11 ظهر به واراناسی رسیدیم. اتوبوس برای پیاده کردن مسافرا وارد ترمینال نشد. توی یه اتوبان، زیر پل، یه کنار وایساد و مسافرا رو پیاده کرد. ما هم پیاده شدیم. باز هم مثل ایستگاه های همه جا به محض پیاده شدن کلی راننده سمت مسافرا اومدن. بیشتر هم سمت ما اومدن چون از شکل و لباسمون زود می فهمیدن توریست هستیم و حتما از کرایه ها بی خبر. یکی از راننده ها مرد میانسالی بود که اومد جلو و ازم پرسید : مسلمونی؟ گفتم: بله. یه پرانتز اینجا باز کنم و بگم که زمانی که جیپور بودم چندتا از دوستان هندی بهم سفارش کردن که اگه رفتی دهلی بیشتر مواظب خودت باش چون یه درگیری هایی بین مسلمونا و هندوها توی دهلی در گرفته و بعضی که تعصب چشماشونو کور کرده، دیگه فرقی بین مردم نمی ذارن! تو هم با حجابی که داری کاملا مشخصه که مسلمونی! بنابراین بیشتر مواظب خودت باش!
توی آگرا هم وقتی به دوستام پیام دادم که دارم میرم واراناسی، دیگه نگرانیشون بیشتر شد و گفتن دیگه باید خیلی مراقب باشی. اونجا شهر مقدس هندوهاست. ولی راستشو بخواید من اصلا بابت این موضوع ترس به دلم نبود و اصلا نگران نبودم. به نظرم مردم هند سالهاست که با این تنوع دینی و مذهبی کنار اومدن و بهش احترام میگذارن بنابراین دلیلی برای داشتن ترس و استرس نمی دیدم. خلاصه همین که پا روی خاک واراناسی گذاشتم و این آقای راننده اومد و ازم پرسید مسلمونی؟! با خودم گفتم: یا امام زمان! یعنی قضیه اینقدر جدیه که دم در اتوبوس اومدن دنبالم؟!! گفت :هاستلتون کجاست؟ اسم هاستل رو بهش گفتیم. گفت هاستل خوبیه فقط حواستون باشه با تورهایی که برای بازدید از شهر میذاره نرین! بهشون اطمینانی نیست! واینکه اگه خواستید غذا بخورید فقط توی رستوران New bread American غذا بخورید چون فقط این رستوران غذاش حلاله! بقیه جاها نه تمیزن و نه حلال!!
خوب من و شارلوت هم میدونستیم که اینها تا حدود زیادی ترفندهاشونه برای جذب توریست و برای این کارشون از رستوران ها و هاستل ها کمیسیون می گیرن. گفت بیایید من شما رو به هاستلتون میرسونم. ازش تشکر کردیم و گفتیم داریم با اوبر ماشین می گیریم. شارلوت سعی می کرد با اوبر ماشین بگیره اما توی مبدأ یابی با مشکل مواجه میشد! خدا میدونه راننده ما رو کجای واراناسی پیاده کرده بود که اوبر هم گیج شده بود. خلاصه چندتا پسر روی نرده های کنار اتوبان نشسته بودن و وقتی دیدن داریم توی موبایل گیج ویج میزنیم به کمکمون اومدن و مبدأ رو پیدا کردن. پنج دقیقه بعد یه ماشین شیک و تر و تمیز اومد و خیلی شیک و تر و تمیز هم سرمون کلاه گذاشت.
سوار شدیم و شارلوت بهش تاکید کرد که هاستل دقیقا کجاست و راننده هم گفت : بله متوجه شدم! هاستل رو همون موقع که آگرا بودم از HostelWorld پیدا کرده بودم. خیلی نزدیک به رودخانه گنگ بود. مسافرا هم بازخورد مثبت زیادی ازش نوشته بودن. تمیز بود و ارزون! شبی 5 دلار با صبحونه! از توی خیابون های شلوغ و پر ترافیک واراناسی گذشتیم. در برخورد اول با واراناسی اونو شهر غبارآلود و خاک گرفته ای دیدم و البته مثل تمام شهرهایی که در هند دیدم، پرترافیک و پرسرو صدا! ربع ساعت بود که توی خیابون های وارانسی بودیم. شارلوت از کارت اعتباریش کرایه رو اینترنتی پرداخت کرد. کرایه اش 250 روپیه شده بود. به یه چهار راه شلوغ رسیدیم. راننده گفت سمت راست چهار راه ورود ممنوعه و هاستل شما هم چند قدم اونورتره! همینجا میتونید پیاده بشید و از سمت راست برید.ده متر که برید به هاستل می رسید.
ما هم برای یه لحظه غفلت کردیم و آدرس رو از روی موبایل شارلوت چک نکردیم که واقعا به مقصد رسیدیم یا نه! کوله های سنگینمون رو برداشتیم و پیاده شدیم. همینکه پیاده شدیم شارلوت گوگل مپش رو باز کرد و گفت ای وای منا. فکرکنم گولمون زد!! طبق نقشه هاستلی اینجا نیست. اون سمت خیابون ایستگاه تاکسی ها بود. از یه راننده پرسیدیم و آدرس و اسم هاستل رو بهش نشون دادیم. گفت: این که اینجا نیست! اشتباه پیاده شدید! دوباره باید ماشین بگیرید. دوباره از اوبر یه ماشین گرفتیم و رفتیم سمت هاستل. هرچند شارلوت توی بخش پشتیبانی تخلف راننده رو ثبت کرد ولی تا موقعی که اونجا بودیم هیچ پیامی از پشتیبانی دریافت نشد که نشد!!
حالا داستان راننده دوم با مزه بود! سوار که شدیم و ماشین حرکت کرد، یه نگاه به آینه کرد و بهم گفت: دخترخانم! شما مسیحی هستی یا هندو یا مسلمون؟؟!! از سؤالش خنده ام گرفته بود. گفتم چطور مگه؟؟! گفت:آخه چهره ات شبیه دخترای ایالت راجستان هنده! باحجابی که داری شبیه مسلونها هستی و با تسبیحی که گردنته مثل مسیحی ها!! بالاخره کدومش هستی؟! گفتم : من مسلمونم و دوستم مسیحیه فرقی هم نمی کنه مهم اینه که انسان باشیم. راننده گفت : آره دقیقا! آخه اینجا توی واراناسی مسلمون خیلی کم داریم. یا خدا! این دومین باری بود که بعد از ورودم به واراناسی از دینم می پرسیدن!!
با خودم گفتم: چی شده؟ تا اونجایی که میدونستم اینجا کسی کار به کار دین بقیه نداره؟! البته اینو هم بگم که واقعا حس احترام به بقیه ادیان رو در رفتارشون دیدم. فقط از روی کنجکاوی می پرسیدن و برخوردشون کاملا محترمانه بود. راننده توی یه خیابون شلوغ سر یه کوچه نگه داشت. گفت : ماشین داخل کوچه نمیتونه بره. داخل این کوچه که بشین، بپیچین سمت راست، بعد سمت چپ، مستقیم برید میرسید به هاستل! این دفعه دیگه شارلوت از توی گوگل مپ چک کرد دید درست میگه. کرایه شو دادیم و پیاده شدیم.
وارد هاستل شدیم. مسئول پذیرش دفتری جلومون گذاشت که مشخصاتمون رو توش بنویسیم. مشخصاتی مثل این که، کجایی هستیم؟ کدوم شهر بودیم؟ شماره تلفنمون، شماره پاسپورت و امضاء. داشتم مشخصاتم رو مینوشتم که چشمم خورد به دو اسم بالاتر. نوشته شده بود: هما از ایران!! خدای من!! از خوشحالی از جام پریدم. گفتم : شارلوت نگاه کن ! اینجا یه مسافر ایرانی هست. به پسری که مسئول پذیرش بود گفتم: آقا! این خانم کجاست؟ میخوام ببینمش!! هموطنمه! یه لبخند ناشی از تأسف زد و گفت: متأسفم امروز اتاقشو تخلیه کرد. با ناراحتی گفتم: رفت؟!! گفت : همکارم توی دفتر نوشته که این خانم دو ساعت پیش، اتاقشو تحویل داده!
یه دفعه ای هیجان و خوشحالیم با خاک یکسان شد!! از موقعی که اومده بودم هند توی مسیر سفرم یه ایرانی هم ندیده بودم. دوست داشتم این دختر رو ببینم. هاستل چهار طبقه بود. آسانسور هم نداشت. اتاق ما طبقه سوم بود. طبقه چهارم هم آشپزخونه هاستل قرار داشت. شماره اتاقمون 304 بود. یه اتاق کوچولو با دو تخت دو طبقه! یعنی جمعا چهار تخت! یه سرویس بهداشتی جمع وجور، یه صندلی گوشه اتاق، یه پنکه و یه کولر آبی. من و شارلوت که وارد شدیم دوتا دختر فرانسوی هم اونجا بودن که باهاشون آشنا شدیم. کوله هامونو گذاشته بودیم زمین و داشتیم باهم آشنا می شدیم. در اتاق هم نیمه باز بود. وقتی گفتم ایرانی ام، یکی از دخترا گفت : اتفاقا یکی از دخترای قبلی اتاق، ایرانی بود. امروز رفت. با ناراحتی گفتم: آره بهم گفتن! در همین حین یه سایه ای توی سالن از کنار اتاقمون رد شد.
دختر فرانسویه گفت: فکر کنم این همون دختر ایرانیه بود که رد شد!! نا خودآگاه داد زدم! ایرانی!!! و دویدم سمت در که بهش برسم. از قضا اونم صدامو شنیده بود و تندی برگشته بود سمت اتاق! دم در اتاق به هم رسیدیم. پرسیدم تو ایرانی هستی؟؟! اونم از خوشحالی جیغ زد و پریدیم تو بغل هم!! همینجور همدیگه رو می بوسیدیم. انگار سالهاست همو می شناسیم. دخترای خارجی مات و مبهوت ما رو نگاه می کردن! هما یه دختر باریک اندام و زیبا از تهران بود. ولی رنگ به صورتش نبود! آثار بیماری صورت قشنگش رو داغون کرده بود. از چشماش مشخص بود که داره درد میکشه! تند و تند ازم سؤال می پرسید! کجایی هستی؟! کجا بودی؟! کی اومدی؟! کجا میخوای بری؟! تا کی اینجایی؟! با کی اومدی؟!
میون سیل سؤالاتش گفتم : هما من از قبل تو رو ندیدم و نمی شناسمت! ولی احساس می کنم تو داری درد میکشی و یه چیزیت هست!! گفت: آره منا من بدجور مریضم! نگاه کن چطور دستام میلرزه! دل درد و اسهال شدید دارم! (اون موقع دیگه کرونا به هند هم رسیده بود ولی تا موقعی که واراناسی بودم به ندرت می دیدم کسی ماسک زده باشه یا فاصله رو رعایت بکنه. نه از خود هندی ها و نه توریست ها!) به شوخی عقب رفتم و گفتم: هما! نکنه کروناست و ما اینجوری همدیگه رو بوسیدیم و بغل کردیم. با خنده گفتم بگو منو هم درگیر کردی؟؟!! با خنده بی جونش جواب داد: نه! نگران نباش تست دادم، منفی بود! دکتر بهم گفت ناراحتی گوارشی گرفتی. ولی هیچ دارویی بهم نداد. دل درد و اسهال داره هلاکم میکنه. نتونست وایسه و دوید سمت دستشویی. اومد بیرون بهش گفتم : من قرص اسهال و استفراغ همراهم هست بهت بدم؟ گفت : آره بده میخورم، شاید حالم بهتر شد! دوتا قرص رو بهش دادم خورد.
گفت : من باید امروز برم بمبئی! اتاقو تحویل دادم ولی تا موقع حرکتم هنوز مونده میتونم اینجا استراحت کنم بعد برم؟ گفتم: آره حتما! بیا اینجا روی تخت دراز بکش. من مشغول مرتب کردن وسایلم شدم. دوتا دختر فرانسوی در حینی که من و هما مشغول صحبت بودیم رفته بودن بیرون و شارلوت هم روی تختش بود. هما گفت: منا خیلی حواست به غذایی که میخوری باشه! غذای خیابونی اصلا نخور! من دوهفته اس نتونستم غذایی بخورم. معده ام داغون داغونه. هرچی میخورم بالا میارم!! یه نگاه مظلومانه بهش کردم و گفتم : هما جان! من از موقعی که وارد هند شدم مثل تراکتور غذاهای خیابونی شون رو درو کردم! اصلا غیر از غذای خیابونی غذایی نخوردم! خداروشکر تا الان هم معده ام پایه بوده و بهش خوش گذشته! فقط آبه که خیلی رعایت کردم و فقط از آب معدنی استفاده کردم! گفتم: هما! مطمئنی ناراحتی معده ات عصبی نیست؟ تا جایی که میدونم بعضی از ناراحتی های دستگاه گوارش عصبی هستن!
همونجا چشمش پر از اشک شد و گفت : آره درست میگی! ناراحتی معده ام عصبیه!! دو هفته پیش با دوستم به هند اومدیم. همه برنامه ریزی سفر رو اون به عهده داشت. من تا حالا تجربه سفر به خارج از کشور و حتی سفر تنهایی رو نداشتم! دو روز بعد از رسیدنمون به هند با هم به مشکل برخوردیم! اون هم ولم کرد و رفت!! من موندم و خودم!! نمیدونستم کجا باید برم؟ چیکار کنم؟ برنامه ای هم نداشتم! خیلی هم عصبی و ناراحت بودم! شدیدا احساس تنهایی کردم! شوک عصبی شدیدی بهم وارد شده بود! نمیتونستم غذا بخورم! هرچی هم میخوردم بالا میاوردم. توی این مدت، من همش توی هاستل مریض افتاده بودم!
توی این دو هفته اندازه ده کیلو وزن کم کردم. چند روزه که تونستم سرپا وایسم و رفتم دنبال بلیط هواپیما برگشتم به ایران. مثل اینکه به خاطر کرونا خیلی از پروازها کنسل شده. از بمبئی پرواز هست که امروز دارم میرم اونجا! دلم کباب شد وقتی داستانشو شنیدم! خیلی ناراحت شدم از اینکه اولین تجربه سفرش اینقدر سخت بوده! گفتم: هما جان! هر چی بوده گذشته! کسب تجربه کردی، هرچند تلخ بوده! فعلا اگه تونستی بخواب! چند دقیقه بعدش خوابش برد! من و شارلوت رفتیم بالای پشت بوم که مثل همیشه، محیط اطراف رو چک کنیم!!
دو ساعت بعد هما بیدار شد. خد ارو شکر دردش کمتر شده بود. بهش زنگ زدن که بلیط بمبئی به تهرانش آماده اس! بابت تخت و قرص ها تشکر کرد. دوباره همدیگه رو بغل کردیم، خداحافظی کردیم و رفت. من و شارلوت از وقتی که ازآگرا حرکت کردیم، چیزی نخورده بودیم. شکمهامون حسابی به غار و غور افتاده بود. راه افتادیم بریم به سمت رودخانه گنگ و اونجا یه چیزی بخریم و بخوریم. از هاستل که بیرون اومدیم پرسیدیم چطور برسیم به گنگ؟ گفتن از خیابون اصلی برین! بعد از ربع ساعت پیاده روی، می رسین به گنگ! هاستل ما هم با خیابون اصلی تقریبا پنج دقیقه پیاده روی فاصله داشت. وارد خیابون اصلی شدیم. توی خیابون و در مسیر پیاده روی مون همه چی می دیدیم. آدم، ماشین، موتور، دوچرخه، ریکشا، گاو، بز، سگ، میمون! هرکی هم سرش به کار خودش بود!
خیلی از مغازه ها هم انواع پودرهای رنگی رو برای فروش گذاشته بودن، چون جشن هولی یا همون جشن رنگ ها نزدیک بود!
با وجود اینکه اصلا نخوابیده بودیم ولی هر دوتاییمون سرحال و پرانرژی بودیم. خیلی ذوق داشتیم که هرچه زودتر رودخانه گنگ رو ببینیم. از یکی از دکه های سر راه غذا خریدیم و با خودمون بردیم که کنار گنگ بخوریم. بعد از ربع ساعت پیاده روی توی خیابون شلوغ و گرد و غبار گرفته و پر سرو صدا به سمت راست پیچیدیم و از دور گنگ رو دیدیم!
یه عده داشتن سکوهایی رو روبروی گنگ آماده می کردن. هفت، هشت ردیف صندلی پلاستیکی سفید هم چیده شده بود و بازهم داشتن صندلی اضافه می کردن! در فاصله بین سکوها و صندلی ها هم تخت های بزرگی رو برای نشستن آماده کرده بودن! مردم از دوروبر کم کم داشتن جمع می شدن! و روی صندلی ها جا می گرفتن. بعضیا هم روی تخت ها می نشستن! از یکی پرسیدیم که اینجا چه خبره؟ گفت: جشن شکرگزاری از گنگ هستش که غروب هر روز اینجا برگزار میشه! من و شارلوت هم روی دوتا از صندلی های ردیف اول جا خوش کردیم که از نزدیک ترین فاصله مراسم رو ببینیم!
مراسم ساعت شش بعد از ظهر شروع شد. همه صندلی ها اشغال شده بود. روی تخت ها هم دیگه جای خالی اصلا نبود. دوروبرمون حسابی شلوغ شده بود. اول توی شیپورها دمیده شد! بعد اجرا کننده ها که لباس خاصی هم به تن داشتند شروع به انجام حرکاتی با شعله های آتش و بخور کردن! مراسم با دعا و نیایش ادامه پیدا کرد. همه ساکت بودن و فقط تماشا می کردن. ولی بعد از کمی، نیایش، دسته جمعی شد و همه با هم وردهایی رو تکرار می کردن، دست می زدن و میخوندن! عده زیادی هم از توی قایق هایی که توی گنگ شناور بودن، جشن رو دنبال می کردن و با بقیه همراهی می کردن!
مراسم نیایش دو ساعتی طول کشید. هوا تاریک شده بود ولی همه جا روشن از نور چراغ ها بود.
ساعت هشت شب که جشن و نیایش تموم شد، من و شارلوت از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم. خیابون مثل وقتی که اومده بودیم شلوغ، زنده و پر سر و صدا بود. صبح روز بعد مثل همیشه کله سحر بیدار شدم و طبق عادت همیشگی رفتم بالای پشت بوم که محیط اطراف رو وقتی که همه جا آروم و خلوته، ببینم. هوا خیلی خنک و ملایم بود. بالای پشت بوم میز و صندلی چیده شده بود. همه جا آروم بود. احساسی که واراناسی در من ایجاد کرده بود دقیقا مثل احساسی بود که نسبت به بمبئی داشتم. احساس امنیت، راحتی، هیجان و اشتیاق به گشتن و دیدن شهر!
داشتم دوروبر رو نگاه می کردم که چشمم به یه مسیر خاکی به سمت رودخونه گنگ افتاد! از این مسیر، گنگ خیلی به ما نزدیک بود!! تند تند رفتم پایین و شارلوت رو بیدار کردم! گفتم : شارلوت !پاشو نگاه کن !شاید بشه از این مسیر رفت! وقتی که هاستل رو انتخاب کردم، دیدم که نزدیک رودخونه گنگه! اما وقتی آدرس پرسیدیم که چطور بریم؟ بهمون گفتن که فقط از خیابون اصلی میتونید برید! و ما هم دیشب همون راه رو رفته بودیم و با خودمون گفتیم که احتمالا تنها راهش همینه دیگه! اما از بالای پشت بوم دیدیم که اون طرفا آدما درحال رفت و آمدن و این نشون میده که از سمت ما رفتن اونور!
ساعت هشت شده بود که برای خوردن صبحونه به طبقه چهارم رفتیم.
از هاستل زدیم بیرون و این دفعه دیگه از خیابون اصلی نرفتیم. مسیر خاکی پشت هاستل رو در پیش گرفتیم که حدس زدیم به گنگ می رسه!
هنوز ابتدای مسیر بودیم که به یه خانم خارجی تقریبا 60-70 ساله برخوردیم که داشت از روبرو میومد. لباس های هندی تنش بود و یه بافت نازک سفید، روی این لباس ها پوشیده بود. چهره ای بسیار مهربون و تودل برو داشت. با یه لبخند بزرگ و گرم بهمون گفت: دخترا کجا میرید؟! این مسیر بن بسته! گفتیم : میخوایم بریم سمت گنگ! به نظر میاد نزدیک باشه! گفت : نزدیک که هست! فقط پنج دقیقه پیاده روی داره! ولی نه از این مسیر! دنبالم بیایید، مسیر رو نشونتون میدم! من اینجا زندگی می کنم. من و شارلوت همزمان با تعجب ازش پرسیدیم : اینجا زندگی می کنی؟! ! گفت: آره! من کانادایی_ آمریکایی هستم! شونزده سال پیش به هند اومدم، عاشق واراناسی شدم و همینجا موندگار شدم.
همینطور که داشت از کوچه پس کوچه ها ما رو به سمت گنگ راهنمایی می کرد، پرسید: شماها کجایی هستین؟ دانشجویید؟ گفتیم: ایرانی و انگلیسی هستیم. بکپکریم! از شنیدن اینکه ایرانی و انگلیسی هستیم، هم تعجب کرد و هم ذوق زده شد. گفت : ایرانی و انگلیسی؟! چطور به هم رسیدید؟! داستان رو مختصر براش گفتیم. خیلی خوشش اومده بود از اینکه اینطور تصادفی همسفر شده بودیم! نفهمیدیم چطور رسیدیم که گنگ رو روبرومون دیدیم! به همین نزدیکی و به همین سرعت!! بعد از رسیدن کلی ازش تشکر کردیم که این مسیر راحت و خلوت و کوتاه رو بهمون یاد داد.
گفت : مطمئن باشم که مسیر رو یاد گرفتید؟ گفتیم: خیالت راحت باشه! یاد گرفتیم. قبل از خداحافظی ازش پرسیدم : چطور تونستی اون منطقه راحت و امنت رو ترک کنی و بیایی اینجا! توی کوچه پس کوچه های تنگ و شلوغ واراناسی اینهمه سال زندگی کنی؟؟! خندید و گفت: عاشق که بشی فقط زیبایی ها رو میبینی! منم عاشق اینجا شدم! اون چهره مهربون، لبخند گرم و برق چشمای سبزش موقعی که از واراناسی حرف میزد هنوز که هنوزه توی ذهنمه!
از پله ها پایین رفتیم و نزدیک گنگ شدیم! و در طول گنگ شروع به پیاده روی کردیم! به این راه پله هایی که شهر رو به رودخونه گنگ وصل می کنن "گات" میگن. در طول مسیر گنگ تعداد بسیار زیادی " گات" وجود داره. اما بعضی از اونها محبوبیت بیشتری دارن! مثل گاتی که جشن هر روزه نیایش گنگ در اون برگزار میشه و گاتی که در اون مرده ها رو میسوزونن و به گنگ میسپارن!! من و شارلوت داشتیم از زیبایی های این بخش گنگ که خلوت و آرومه لذت می بردیم ! از زیبایی قایق ها! از بازی کوچولوها روی تلی از کاه و ساقه های بریده شده درختا ! از ملحفه ها و لباس هایی که شسته شده بودن و کنار گنگ پهن شده بودن!
که یه دفعه بوی تند سوختن به دماغمون خورد! و از دور دود خاکستری رنگی رو دیدیم که از کنار گنگ به هوا می رفت. دود همه جا رو داشت می گرفت و هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد! من و شارلوت هنوز نمی دونستیم قضیه از چه قراره. نزدیک و نزدیک تر شدیم. به گات رسیدیم. گات خیلی شلوغ بود، پله ها پر از آدم بود! مردم زیادی داشتن از هر طرف می اومدن. چیزی در جریان بود که ما در جریانش نبودیم! دود غلیظ و بوی تند سوختن! ما رو به سرفه کردن انداخته بود! خوب که نگاه کردیم در فاصله ای نزدیک از ما جنازه ای روی تنه هایی چوبی در حال سوختن بود! اینجا گاتی بود که مرده ها رو در اون آتیش می زدن، میسوزوندن و به گنگ می انداختن. اولین باری بود که با این صحنه مواجه می شدیم. شالهامون رو روی دماغمون پیچوندیم! که بوی دود و سوختن کمتری به حلقمون وارد بشه!
پشت سرهم جنازه می آوردن. از بالای گات، صدای آواز یک ریتم و تکراری که می اومد، می فهمیدیم که دارن جسدی رو برای سوزندن به کنار گنگ میارن! ده، بیست تا مرد، جسدی پیچونده شده با پارچه و روبان های نارنجی براق و ریسه های گل زرد رو بر دوش داشتند و در حالی که با صدای بلند ورد خاصی رو تکرار می کردن جنازه رو کنار گنگ بر زمین گذاشتن! من و شارلوت سکویی پیدا کردیم که مشرف به صحنه آماده کردن جنازه برای سوزاندن و انجام مراسم بود! کنجکاو بودیم که جزئیات مراسم مرده سوزی رو که از مهمترین مراسم شهر واراناسیه از نزدیک ببینیم. جسد روی بلانکاردی از دو چوب موازی و پتو قرار داشت. بلانکارد حامل جنازه رو وارد آب کردن! اما در حدی که فقط خیس بشه نه اینکه در آب غوطه ورش کنن!
چند بار این برانکارد رو در آب فرو کردن و درش آوردن! بعد یکی از مردها با دو دست شروع به برداشتن آب از گنگ و ریختن اون در دهان مرده کرد. من و شارلوت از همدیگه می پرسیدیم که چیکار دارن میکنن؟! اون از من می پرسید! منم جوابشو با سؤال میدادم!! یه آقای جوان هندی متوجه کنجکاویمون شد و از پشت سرمون گفت: من براتون توضیح می دم! و در حینی که اونها مقدمات سوزوندن جسد رو مرحله به مرحله انجام می دادن، این آقا که بعد فهمیدیم لیدر هم هست برامون توضیح می داد! جنازه رو از توی آب خارج کردن و به موازات گنگ روی زمین قرار دادن! اونورتر جنازه، چندتا کیسه بزرگ، پر از روبان و گل و تکه پارچه و نوارهای رنگی دهن باز کرده بودن! چند تا بز هم از این کیسه به اون کیسه سرگردون بودن و با محتویات کیسه ها ور میرفتن!
در همین حین عده ای، هیزم ها رو کم کم از بالای پله های گات به پایین آوردن و روی هم ردیف کردن! سه، چهار ردیف چوب رو روی هم چیدن! بعد، روبان ها، گل ها و همه نوارها و تزئیناتی که به جسد آویزون بود رو برداشتن و فقط یه جسد دیدیم که با تکه پارچه ای یکدست سرتاپا پیچیده شده بود! جسد رو برداشتن و روی اون سه چهار ردیف چوب قرار دادن! و بعد هم دوباره دو ردیف چوب روی جسد چیدن! همه مردها حلقه وار دور جسد رو احاطه کردن! یه آگوری وارد گنگ شد (در مورد آگوری ها جلوتر توضیح میدم!). تا حالا آدمی به لاغری اون ندیده بودم. قد بلندی داشت و فقط پایین تنه اش رو با یه لنگ سفید پوشونده بود. دور کمرش به اندازه دور بازوی استخونیش بود! به طرز عجیبی لاغر و استخونی بود. پارچه ای رو داخل گنگ شست و بیرون اومد. یه تیکه پارچه سفید رو دور بالاتنه اش گره زد و مشعلی از شاخه های خشک شده به دست گرفت. پنج بار با این مشعل برافروخته دور جسدی که بین چوب ها محصور شده بود دور زد! و بعد با همین مشعل جسد رو آتش زد!!
اون طرف تر یه آگوری در بین خاکسترهای به جا مونده از سوزوندن جسد قبلی دنبال تکه استخون و تکه گوشت های سوخته ای میگشت!!
در حالی که جنازه در بین شعله های زرد و خشمگین آتیش میسوخت، مردها هم از دورش پراکنده شدن. دوروبرش خلوت شد! و...همه چیز خاکستر شد!! موندن چندتا بز و گاو سرگردون بین خاکسترها و کیسه های آت و آشغال! صدای ساز و آوازی که از کشتی طلایی رنگ شناور در گنگ می پیچید. نغمه و آواز رسیدن جسدی دیگه برای سوزوندن! جیغ و شادی بازی کودکان خوشحال! و من و دوستم. گیج و مبهوت از تابلوی رنگارنگ گنگ!!
روزهای بعد دیدن منظره مرده سوزی دیگه برامون عادی شد! نرسیده به گات شال هامون رو روی صورت و دماغ هامون می کشیدیم و از اونجا رد می شدیم! از پله های گات بالا می رفتیم! وارد بازار پرهیاهوی واراناسی و دنیای رنگارنگ لباس ها و زیورآلات شهر می شدیم! سر از کارگاه های حریر و ابریشم بافی در می آوردیم! از بین خیابون دراز کارگاه های چوب بری و الوارهای چوب آماده برای سوختن رد می شدیم! و خسته و گرسنه که می شدیم به خیابون پر از دکه ها و غذاهای خیابونی، پناه می آوردیم! بوی ادویه های خوشمزه هندی سرمستمون می کرد! ظرف غذامون رو پر از انواع سمبوسه، سس و خوراکی های خوشمزه می کردیم و می رفتیم روی پله های یکی از گات ها می نشستیم و رو به منظره چکش کاری و رنگ آمیزی قایق های در حال ساخت کنار رودخونه غذامون رو می خوردیم!
غروب که می شد خودمون رو نزدیک گات برگزاری جشن نیایش گنگ می دیدیم! قبل از همه، توی ردیف اول جا می گرفتیم و با صدای آهنگ شروع نیایش! صدای نرم فلوت دوره گردها! همهمه ی مردمی که ذوق جشن رو داشتن و بوی گل هایی که برای جشن پرپر می شدن ! غروب زیبا و جادوگرانه آفتاب واراناسی رو برفراز گنگ دنبال می کردیم!
برای من هر روز و هر لحظه ی بودن در واراناسی جذاب و هیجان انگیز بود! هر روز صبح بعد از صبحونه مسیر گنگ رو در پیش می گرفتیم و از دونه دونه گات های مسیر دیدن می کردیم! و البته هر روز هم، توی این مسیر به آگوری های زیادی برمی خوردیم! بعضیاشون هیچ پوششی نداشتن به جز تکه پارچه ی کوچیکی که پایین تنه شون رو به زور پوشونده بود! بعضیا، سرتاسر بدنشون پوشیده از خاکستر مرده ها بود! و بعضیاشون هم پارچه هایی نارنجی دور خودشون پیچونده بودن!!
اجازه بدین یه مختصر توضیحی بدم در مورد اینکه آگوری ها کی هستن؟ آگوری ها، فرقه ای هستن که خدای هندی شیوا رو پرستش می کنن. این فرقه عقاید بسیار متنوع مخصوص به خودشون رو دارن. عقایدی که مخالفانی نه فقط در بین هندوها، که حتی در بین خود فرقه آگوری ها هم داره! از مشخصاتشون میشه اینها رو شمرد: زندگی در قبرستان ها یا در کنار محل سوزوندن مرده ها! استفاده از جمجمه مرده ها برای نوشیدن! تغذیه از گوشت و ادرار و مدفوع انسان و جانوران! مصرف مواد مخدر پوشوندن بدن با خاکستر مرده ها! آگوری ها به ریاضت باور دارن و سبکی از زندگی رو در پیش گرفتن که تمام لذت ها رو برخودشون ممنوع کردن و به گفته خودشون دنبال عرفان هستن!
چیزی که من در واراناسی از آگوری ها دیدم اینه که، هیچ کار و فعالیتی برای تأمین نیاز های زندگیشون ندارن! خیلیهاشون کنار گنگ روزگار میگذرونن و همونجا هم میخوابن! بعضیاشون غذا رو از مردم گدایی میکردن! و بعضیا هم حتی برای عکس انداختن دیگران باهاشون، پول درخواست می کردن! مصرف مواد مخدر بینشون رواج داره و در ملأ عام هم مصرف می کردن! نسبتا منزوی هستن! و برداشت من از دیدنشون این بود که، از هیچ قانون و قاعده ثابتی در زندگیشون پیروی نمی کنن! "یان اسکوارا" یه عکاس 38 ساله لهستانی بود که تونست وارد این فرقه بشه و عکس های بسیار تکان دهنده ای رو ازشون تهیه کنه! یان اسکوارا میگه:" پیدا کردن کسی که مرا به دیدن آنها ببرد دشوار بود. باید اعتراف کنم که دیدن این همه جمجمه ترسناک است .آنها رفتارهای عجیبی از خود نشان می دهند. توصیف فرقه آگوری دشوار است زیرا فلسفه بسیار پیچیده ای دارند. هیچ قانونی در مورد شیوه رفتار آنها وجود ندارد. بسیاری راه های شخصی و خاص خود را دنبال می کنند" برام جالب بود که برداشت من از آگوری ها همون برداشتی بود که اسکوارا ازشون داشت! اینکه تابع قانون و قاعده ثابت و مشخصی در رفتارشون نیستن! سفر من به واراناسی برنامه ریزی نشده بود و من بعد از برگشت از هند در مورد یان اسکوارا خوندم! و چقدر تعجب کردم وقتی متوجه شدم که تا حدودی شبیه به هم به آگوری های هند برخوردیم!
اسکوارا میگه:" گفته می شود که آگوری در فضایی بین مرگ و زندگی است. آنها معمولا نزدیک به گورستان ها زندگی کرده و از جنازه ها روغن انسانی می گیرند. مراسمات پس از مرگ نیز در مذهب هندو ممنوع و زشت انگاشته می شود اما آگوری ها با آن مخالفند. آنها سیستم عقاید خود را دارند که بر اساس نذر کردن برای خدایشان و خوردن چیزهای فاسد مانند گوشت انسان، مدفوع یا سموم انجام می گیرد. آگوری های بسیاری هستند که ترجیح می دهند در این سنت های باستانی شرکت نکنند". توی واراناسی، اعضای این فرقه رو میشه از نحوه پوشش، موهای بلند و ژولیده و بدن پوشیده از خاکستر مرده ها به راحتی تشخیص داد!
روز سومی بود که در واراناسی بودیم.مثل همیشه مسیر رودخانه گنگ رو در پیش گرفتیم. از گات مرده سوزی رد شدیم. من و شارلوت مثل همیشه از هر دری حرف می زدیم! از عجایب واراناسی! از برنامه امروزمون! از برنامه فردامون! از مسیر سفرمون! از کار داوطلبانه ای که شارلوت برای مدت سه ماه در استرالیا داشت! و از کار داوطلبانه ای که قرار بود من در آرمیتسار داشته باشم! خانمی از کنارمون رد شد. چهره ای اروپایی! با شکل و شمایل آگوری ها! موهای بورش در ژولیده ترین حالت ممکن بودن! صورتش رو با خاکستر مرده ها و کلی پودر رنگ پوشونده بود! این خانم رو چندین بار بود که توی این مسیر می دیدیم!
در طول گنگ با پای برهنه و عصا به دست، با عجله قدم می زد.بی تفاوت به محیط اطراف، همیشه لبخند کم رنگی بر لبان باریکش بود! چهره آرومی داشت! من و شارلوت دوست داشتیم باهاش آشنا بشیم ! از همون لحظه ای که برای اولین بار دیدیمش! کنجکاو بودیم بدونیم کجاییه؟ چند وقته که اینجاست؟ و برای چی خودشو به شکل آگوری ها درآورده؟ ولی هر دفعه که می دیدیمش به سرعت از کنارمون میگذشت و فرصت آشنایی پیش نمی اومد! شارلوت گفت : منا میخوام برم توی گنگ شنا کنم!! با تعجب نگاش کردم و گفتم: جدی میگی؟! یا شوخی می کنی؟! نگاهش جدی جدی بود! گفت : نه! واقعا جدی میگم! میخوام این کار رو بکنم! گفتم: تو که می بینی چطور مرده ها رو توی آب میذارن و بعد از سوزوندنشون هم خاکستر رو توی گنگ می ریزن! چطور دلت میاد بری توی این آب!؟ من خیلی در مورد آلوده بودن این رودخونه شنیدم و خوندم!
شارلوت جواب داد: می دونم! اما دوستای هندیم میگن این آب تأثیر معنوی خاصی روی آدم میگذاره! تأثیری شبیه مدیتیشن! یه آگوری که پشت سر ما بود و یه قدم با ما فاصله داشت صحبتهامون رو شنیده بود با ما همقدم شد و گفت: بله درسته! این آب مقدسه و باعث جلای روح آدم میشه! من غیر از آب گنگ آب دیگه ای رو نمی خورم. یه بطری یک و نیم لیتری آب به پهلوش آویزون بود! بهش اشاره کرد و گفت :همیشه اینو از آب گنگ پر میکنم و همراهمه که مجبور نشم از آب دیگه ای استفاده کنم! انگلیسی رو خیلی خوب صحبت می کرد.
می گفت: آب گنگ حتی برای بیماری های پوستی هم شفابخشه و اونهایی که با خوردن آب گنگ مریض میشن به خاطر اینه که از بچگی به این آب عادت نکردن! کمی بعد، شارلوت از همراه شدن این آگوری با ما احساس ناراحتی کرد! یواشکی دم گوشم گفت : منا!! نمی دونم چرا احساس خوبی بهش ندارم و راحت نیستم! نظر منم نسبت به این آگوری همین بود و حس می کردم توی عالم هپروت داره پرسه میزنه! روی پله های یکی از گات ها توقف کردیم و بهش گفتیم ما همین جا استراحت می کنیم شما به راهت ادامه بده! یه خرده بعدش ، به راهمون ادامه دادیم.
روی پله های یکی از گات ها نشسته بودیم و داشتیم مراسم چینی ها رو تماشا می کردیم. یکی از پشت سرمون سلام کرد رومون رو برگردوندیم! دیدیم یه جوون هندی سیاه پوشه! رنگی که هندی ها به ندرت ازش استفاده می کنن رو پوشیده بود! تقریبا سی سالش میشد . گفت: شما چند روزه که مرتب کنار گنگ میایین کجایی هستین؟ گفتیم: ایرانی و انگلیسی ! پرسیدیم: شما از کجا میدونی ما هر روز اینجاییم؟ گفت: مغازه من توی بازار اون ور گاته! هر روز ظهر که مغازه رو می بندم، کنار گنگ میام! و هر روز می بینم که از اینجا رد میشید! موقع صحبت کردن به من و شارلوت نگاه نمی کرد! نگاهش یا به گنگ بود یا به افق! بعد از کمی صحبت از واراناسی و رودخونه گنگ، بهمون پیشنهاد داد که بعضی جاهای غیر توریستی رو بهمون نشون بده!
تجربه شماره14:
توی هند و مخصوصا توی جاهای توریستی، خیلی از افراد میان و پیشنهاد میدن که راهنمای شما بشن و جاهای مختلف رو بهتون نشون بدن! اول اینکه بهتره تنهایی با این افراد نرید! حتی اگه تنهایی سفر می کنید سعی کنید با چند توریست دیگه همراه بشید! دوم اینکه معمولا این افراد بابت راهنمایی شما (حتی برای مدت کمی) پول می گیرن! پس حتما قبل از قبول درخواستشون ازشون بپرسید که در قبال اینکار پول می گیرن یا نه؟ و اگر پول می گیرن باهاشون سر قیمت به توافق برسید.
تجربه شماره 15:
افرادی که توی مسیر لیدر شما میشن شما رو برای خرید به جاهایی می برن که بابت خرید شما از مغازه دار پورسانت می گیرن! بنابراین برخلاف اظهاراتشون، فکر نکنید که شما رو به جایی برده که از لحاظ کیفیت و قیمت بهترینه! بهتره ببینید محلی ها از کجا خرید میکنن شما هم از همونجاها خرید کنید.
تجربه بسیار مهم شماره 16:
هیچوقت! هیچوقت! اسم و آدرس محل اقامتتون رو به افراد ناشناسی که توی مسیر باهاشون آشنا میشید ندید!
پسر سیاهپوش معلوم بود که اهل مطالعه اس! تاریخ شهرشون رو به خوبی میدونست! از عقاید و رسوم فرقه های مختلف سر در می آورد! پسر متینی بود که اینقدر به آرومی صحبت می کرد که من و شارلوت مجبور بودیم ازش بخوایم بعضی حرفهاش رو تکرار کنه! صحبت ما و این پسر سیاهپوش به آگوری های واراناسی کشیده شد. بهمون گفت: با من بیایین تا شما رو با بعضی از عجایب این شهر آشنا کنم! ازش پرسیدیم که در ازای لیدر بودن پول می گیره یا نه؟ که با قاطعیت گفت: نه! نگاهش رو به آسمون برد و ادامه داد: من این کار رو برای خدا می کنم! اعتقادم اینه که انسان ها بی دلیل سر راه هم قرار نمی گیرن و اینکه هر کار خوبی که بکنی خدا یه جایی بهت برمی گردونه!
پرسیدیم: جاهایی که میریم همین دوروبر رودخونه گنگه ؟! فکر کنم متوجه منظور ما شد که به راحتی نمیتونیم بهش اطمینان کنیم! گفت: خیالتون راحت باشه در مسیر همین گنگه و جای پرت و خلوتی هم نیست. نیم ساعتی رو در مسیر گنگ پیاده روی کردیم. به جایی رسیدیم که پیاده رو کنار رودخونه، پله میخورد و به گنگ می رسید. حدودا پونزده نفر مرد و زن رو به گنگ، روی پله ها ایستاده بودن، انگار منتظر چیزی باشن! پسر سیاهپوش گفت: مراسم همینجا برگزار میشه! ولی حواستون باشه عکس و فیلم نگیرید! چون از اینکه کسی درحین انجام مراسم عزاداری ازشون عکس بگیره ناراحت میشن!
روی اولین پله مماس با آب، زن هندیه تقریبا 25 ساله ای نشسته بود و ساکی رو که کنارش بود محکم به خودش چسبونده بود! لحظه ای بعد یه مرد آگوری فربه، با بدنی پر از مو، به این جمع نزدیک شد. با نزدیک شدنش همه کنار رفتن! انگار ازش می ترسیدن! لباسی به تن نداشت! فقط و فقط یه تیکه پارچه مندرس به اندازه کف دست. ریش بلندی داشت و موهای مشکی بلندش هم اندازه ریشش بود. موهاش رو از فرق باز کرده بود. وارد آب شد و پشتش رو به ما کرد و با دست هاش شروع به ریختن آب گنگ بر سر و صورت و بدنش کرد. برگشت و درست روبروی ما قرار گرفت.
اشاره ای به خانم جوان کرد. دختر، کیف رو باز کرد و سه جمجمه از داخل کیف درآورد!! من و شارلوت خشکمون زده بود! به هم چسبیده بودیم! از همدیگه پرسیدیم اینا واقعین!؟؟ پسر سیاهپوش که پشت سرمون بود، گفت: بله! اینا جمجمه واقعی هستن! چطور ممکنه ؟آخه اینا بی گوشت و پوستن! گفت: شخص که مُرد، سرش رو از بدنش جدا میکنن و بعد به این شکلی که میبینید چشمها، گوشها و بینی اش رو درمیارن و میشه یه جمجمه خالی!! مرد آگوری اشاره ای کرد که یعنی جمع یه خرده برن بالاتر! با اشاره اش ، همه پریدن دو پله بالاتر!! آگوری، سه تا جمجمه رو کنار هم، روی اولین پله مماس با آب و رو به گنگ ردیف کرد، و خودش که تا زانو توی آب بود رو به جمجمه ها ایستاد.
دستهاش رو به هم قفل کرد، و شروع به خوندن وردهایی کرد. صداش نمیومد فقط زیر لب یه چیزهایی رو زمزمه می کرد! دستهاش شروع به لرزیدن کردن! همه ما ساکت بودیم. هیچکس نفسش بالا نمیومد! آگوری به داخل رودخونه برگشت. سه بار زیر آب رفت و بالا اومد! دوباره روبروی ما قرار گرفت. اشاره ای به دختر کرد. دختر یه تیغ از داخل ساک درآورد و انگار که از آگوری می ترسه با احتیاط و اضطراب تیغ رو به دست آگوری داد! آگوری نوک انگشت های میانی هر دو دستش رو با تیغ زد! خون از انگشت ها بیرون زد. آگوری به جمجمه ها نزدیک شد و روی کله هر کدوم از جمجمه ها از خون خودش مالید. مرتب انگشتهاش رو فشار میداد تا خون بیشتری بیاد! در حین اینکارها وردش رو هم مرتب زمزمه می کرد! الان دیگه تمام بدنش به شکل غیر عادیی می لرزید! رنگ صورتش زرد شده بود! کمی از آب گنگ نوشید و بر سر هر کدوم از جمجمه ها هم از این آب ریخت.
جمجمه ها رو به دختر جوان داد و راهش رو از بین جمعیت مضطرب باز کرد و رفت!! دختر تند و تند، جمجمه ها رو توی ساک گذاشت. با نگاهم دختر رو دنبال کردم! کمی بالاتر یه آگوری دیگه نشسته بود. دختر ساک رو باز کرد یه جمجمه درآورد و داد به دست آگوری! آگوری مایعی داخل جمجمه ریخت و سر کشید!! چشمهای من داشت از حدقه در میومد! گلوم خشک شده بود! احساس می کردم صدای ضربان قلبم رو می شنوم!! پسر سیاهپوش با همون لبخند آرومش گفت: بله واقعیت داره! اینها معتقدن که به این شکل با خدایانشون ارتباط برقرار می کنن! گفتم: خوب بعدش با مرده بی سر، چیکار میکنن؟! این جمجمه ها رو چیکار می کنن؟! گفت: خود مرده رو که میسوزونن! و این جمجمه هایی که اینجوری به سبک آگوری ها مراسم روشون اجرا شده، معمولا یا دفن میشن، یا اینکه بدون دفن شدن، به دست آگوری ها داده میشن مثل همینی که الان دیدی و باهاش نوشیدنی رو سرکشید!!
رفتیم بالا و روی پله ها نشستیم. پسر سیاهپوش ادامه داد: هندوها پنج دسته از آدمها رو نمیسوزونن! زنی که بارداره و بمیره! کسی که بر اثر گزیدگی مار کبرا بمیره! فرد جزامی! کودک و آگوری! به اعتقادشون اینا پاک از دنیا میرن و نیازی به تطهیر روح و جسمشون نیست! گفتم: من توی مراسم مرده سوزی زن ندیدم!! گفت : درسته! زن ها رو توی این مراسم شرکت نمیدن! چون گریه و زاری و شیون می کنن و این روح مرده رو آزار میده! گفت: حالا بریم به مراسم نپالی ها!! - نپالی ها؟! اینجا؟! گفت :آره ! هندوستان کشور هفتاد و دو ملته و واراناسی شهر هفتاد و دو در هفتاد و دو ملته!! اینجا فرقه هایی از نپالی ها زندگی میکنن که مراسمشون معمولا علنی نیست و بیشتر در محیط های سربسته برگزار میشه!
بعد از اون به یه عمارت خیلی خیلی قدیمی رفتیم که از بالای اون میشد تمام رودخونه رودید!
به یه معبد باستانی زیرزمینی رفتیم و بعدش به مسجد بزرگ واراناسی که مشرف به رودخانه گنگ بود. متاسفانه موبایل من یه دفعه هنگ کرد و نتونستم از مسجد و معبد عکس بگیرم . از پسر سیاهپوش تشکر کردیم که این همه مدت راهنمای ما بود و به تک تک سؤالاتمون با حوصله جواب می داد. و باز هم با همون چهره آروم و نگاه عمیقش گفت: من خوبی می کنم چون یه روزی این خوبی به من برمی گرده و مهم اینه که خدا می بینه! در مسیر برگشت گفت : هر شب آگوری ها اون سمت گنگ مراسم دارن! مراسم مخصوص به خودشون! اگر دوست داشته باشید شما رو به اونجا می برم. باید با قایق بریم به اون سمت رودخونه و بعد از یه مسیر پیاده روی به محل آگوری ها می رسیم!
_ چه ساعتی مراسمشون برگزار میشه؟
گفت: دوازده و نیم شب به بعد!
گفتم: من اینجا دیدم که مواد مخدر مصرف می کنن! حتما توی مراسمشون هم استفاده می کنن!
گفت : نه فقط مواد مخدر رایج! یه سری مواد مخدر دیگه ای هم استفاده می کنن که خودشون درست می کنن! با مصرف این مواد! به عالم خلسه فرو میرن! و به گفته خودشون با عالم ارواح، مرده ها و خدایان ارتباط برقرار می کنن!
گفتم : شنیدم آگوری ها کسی رو به دیدن مراسم خاص فرقه شون راه نمیدن!
گفت: کاملا درسته ! ولی با من باشید راه میدن! من یه زمانی آگوری بودم!! بعدها که در مورد عکاس لهستانی و ورودش به دنیای ناشناخته آگوری ها خوندم، فهمیدم که اون هم از طریق پسر جوانی که قبلا آگوری بود، تونسته بود به درون این فرقه راه پیدا کنه و ازشون عکس بگیره!
یان اسکوارا نوشته بود: " آگوری ها علاقه ای به بازدید کنندگان، به ویژه توریست ها ندارند زیرا زندگی آن ها بر نیایش و مدیتیشن متمرکز است. بعد از آشنایی با مرد جوانی که قبلا آگوری بود توانستم با آن ها دیدار کنم". نمی دونم این عکاس لهستانی چه سالی به واراناسی سفر کرده بود و این پسر جوانی که قبلا آگوری بود و یان از طریق اون تونسته بود وارد دنیای ممنوعه آگوری ها بشه، کی بود؟ سر راه من و شارلوت هم پسر جوانی که قبلا عضو فرقه آگوری ها بود ظاهر شد. پسری که برخلاف عرف پوششی جامعه هندوها، لباس سرتاسر مشکی تنش بود! اطلاعاتی که از فرقه های گوناگون هند، معماری باستانی و جاهای مختلف هند داشت، در حد یک استاد تاریخ بود!
شمرده شمرده و خیلی آهسته صحبت می کرد! صاف، متوازن و بی عجله راه می رفت! آرامشش شبیه کسایی بود که در حال مدیتیشن هستن! نه اون اسم ما رو پرسید و نه ما یادمون بود اسمش رو بپرسیم! آشنایی با دنیای عجیب، مرموز و پرماجرای آگوری ها برای من و شارلوت هم، جالب و وسوسه انگیز بود! دنیایی که کمتر کسی میتونه به اون راه پیدا کنه و دیدنش رو تحمل کنه! ماهم کنجکاو بودیم بیشتر و بیشتر بدونیم اما!! قرار نبود این کنجکاوی به قیمت سلامتمون تموم بشه! هر دوتاییمون به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم ریسک کنیم و این خطر رو بپذیریم که با یه فرد ناشناس! در سرزمینی بیگانه! قدم به دنیای مجهول فرقه ای مرموز بگذاریم!! من حتی پیشنهاد نمیدم کسی تجربه ما در همراهی با این جوان سیاهپوش رو تکرار کنه!
ما در این همراهی از ارتباطمون با دنیای خارج مطمئن بودیم! می تونم اینو بگم که، ما با این پسر هندی سیاهپوش هم مسیر شدیم چون حس ششم ما هیچ سیگنال خطری رو دریافت نکرد! علاوه بر این شرایط هر کسی در سفر متفاوته، و هر شخصی با در نظر گرفتن این شرایط، اولویت دادن به حفظ سلامتیش و مخصوصا توجه به ندای درونی و حس ششمش میتونه تصمیم بگیره که به چه پیشنهادی و درچه موقعیتی جواب مثبت یا منفی بده! اون روز و روز بعدش هم در جشن غروب گنگ، حاضر شدیم. دیگه حتی مسئول برگزاری جشن هم متوجه حضور هر روزه ما شده بود! اومد کنارمون نشست، از مراسم گفت! از خانواده اش! از اینکه تا حالا غیر از واراناسی جایی رو ندیده و آرزو داره که همینجا بمیره! پرسید که کجایی هستیم؟! و از اینکه هر روز قبل از همه درجشن حاضر می شیم ازمون تشکر کرد! و به یه چایی دعوتمون کرد!
قبل از نوشتن سفرنامه واراناسی می دونستم که سفرنامه کوتاهی نخواهد بود!! چون واراناسی بیشتر از بقیه شهرهایی که رفتم برای من خاطره ساخت! در موردخیلی از اتفاقات ننوشتم، چون احساس کردم دیگه از این طولانی تر بشه خواننده رو خسته میکنه! شاید بعدها در خاطرات سفر ازشون بنویسم! شارلوت برای گذروندن جشن رنگ ها در واراناسی موند و من ساعت نه ونیم شب 2020/03/08 واراناسی زیبا و پرماجرا رو به مقصد دهلی ترک کردم.