چهار پنج ساعتی رو توی محله های بمبئی و بازارش پیاده روی کردیم! هوا گرم و شرجی بود قمقمه های آب همراهمون هم خالی شده بود یه دفعه ناتاشا گفت منا آب نیشکر رو امتحان کردی؟ گفتم نه. گفت: پس بیا بریم اون دست خیابون! اونجا آب نیشکر گیری هست، خیلی خوشمزه اس! بیا امتحانش کن! من خوردم خیلی خوشم اومد.
رفتیم اونور خیابون ساقه های بلند نیشکر کنار مغازه ردیف شده بودن فروشنده دسته دسته ساقه ها رو نصف میکرد و بعد میذاشت لای آبمیوه گیری فلزی بزرگ و از اونور آب نیشکر بیرون میمومد! ساقه ها روی زمین و تکیه به دیوار مغازه ردیف شده بودن! با هیچی همم پوشونده نشده بودن وضعیت بهداشتی مغازه هم داغون! پر از گرد وخاک و تیکه ساقه های بلا استفاده نیشکر! دستگاه آب نیشکر گیری هم پر از تفاله و خاشاک نیشکر! به ناتاشا گفتم به نظرت اینجا اینو بخوریم چیزیمون نمیشه؟ با همون لبخندی که همیشه به لب داشت گفت من چند روزه دارم میخورم چیزیم نشد!
دو تا لیوان سفارش دادیم دو تا لیوان بزرگ هر کدوم ده روپیه. اولین بار بود که آب نیشکر رو میخوردم ولی تا خوردم دیگه شد نوشیدنی هر روز من در بمبئی! خیلی از طعمش خوشم اومد یه چیزی تو مایه های مخلوط طعم آناناس و کیوی. ولی گذشته از طعم خیلی خوشمزه اش حالت انرژی زاییش بود. احساس کردم بعد از نوشیدنش خستگی از تنم رفت و پر انرژی تر شدم. فکر کردم فقط من این احساس رو دارم ولی بعدا که به ناتاشا گفتم اون هم همین احساس رو داشت و گفت منم با خوردنش انرژی میگیرم!
عاشق طعمش شدم و بعد از اون هرموقع بیرون میرفتم هر جور شده سر از مغازه آب نیشکر گیری درمیاوردم. اینم بگم که آب نیشکر موقعی که تازه است رنگ سبزی شبیه آب طالبی داره ولی ده دقیقه که بگذره کم کم شروع به تغییر رنگ میکنه ورنگش به سیاهی متمایل میشه!
ناهارمون رو از بیرون گرفتیم و با خودمون اوردیم هاستل که زیر کولر و توی آشپزخونه هاستل بخوریم ولی به خاطر شیطنت های گربه هاستل مجبور شدیم ناهارمون رو توی سالن طبقه بالا بخوریم!
بعد از ظهر از طرف هاستل تور شکم گردی گذاشته بودن! اینکه دسته جمعی همراه مسئول هاستل بریم و غذاهای خیابانی بمبئی رو بهمون معرفی کنه و البته مجانی هر چی میخواستیم میتونستیم بخوریم. من و ناتاشا هم رفتیم. خیلی خوش گذشت! انواع غذاها رو تست کردیم. تنوع غذاها به حدی بود که با وجود اینکه از هر غذایی یک لقمه میخوردیم ولی دیگه جا نداشتیم. حسابی سیر شده بودیم!
روز بعد محله ای رو در فاصله نه چندان دور از هاستل سراغ گرفته بودم که هم کلیسا داشت هم مسجد وهم معبد هندو!
من و ناتاشا قرار گذاشتیم بعد از تمام شدن کارش در اداره پست همدیگه رو نزدیک ایستگاه پلیس ببینیم و بریم دیدن این محله. ساعت سه راه افتادیم به سمت محله ای که کلیسا و مسجد و معبد توش هست. از هر کی میپرسیدیم جاشون رو بلد نبود یا شاید هم متوجه منظورمون نمیشدن. از گوگل مپ کمک گرفتیم و از کوچه پس کوچه ها رفتیم داخل محله های جدید و کم کم از خیابون اصلی دورشدیم. گوگل مپ میگفت که کلیسا نزدیکمونه یه نگاه به دوروبر انداختیم، اتاقک کوچیکی به ابعاد 2 در 2 وسط تقاطع کوچه های باریک قرار گرفته بود این اتاقک دوروبرش دیوار نبود. میله های آهنی به رنگ کرمی دوروبر مجسمه عیسی مصلوب کشیده شده بود و برگردن مجسمه حلقه های گل آویزون بود.
چندتا خانم دم یکی از خونه ها نشسته بودن و به ما نگاه میکردن و به ما لبخند میزدن و یه چیزایی بین خودشون میگفتن. بهشون نزدیک شدیم و سلام کردیم ازشون پرسیدیم کلیسا محله همینه؟ متوجه نمیشدن تا اینکه پسربچه ده دوازده ساله ای اومد و متوجه منظورمون شد و جواب داد که آره کلیسا همینه و خیلی وقته که درش بسته است. ناتاشا از بین میله ها به مجسمه عیسی مصلوب نگاه میکرد و بعدش یه عکس از کلیسا گرفتیم و راه افتادیم دنبال معبد و مسجد بگردیم هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که همون پسرکی که بهمون گفته بود این کلیساست به همراه یه پسر جوان برگشت. پسر جوان سلام واحوالپرسی کرد و ازمون پرسید که از کجا اومدیم. بعدش گفت من تور لیدر هستم و میتونم اینجارو بهتون معرفی کنم. دنبالم بیایید تا مسجد و معبد این محله رو هم بهتون نشون بدم. دودل بودیم که بریم یا نه! نمیدونستیم به راحتی اطمینان کنیم. ولی بالاخره تصمیم گرفتیم بریم! هم هوا هنوز روشن بود و هم اینکه محله شلوغ و پر رفت و آمد بود!
از کوچه های باریک رد شدیم. توی همون کوچه های تنگ و باریک بچه های کوچیک میدویدن و بازی میکردن. زنهای هندی با لباسهای رنگ و وارنگ دم در خونه ها نشسته بودن و به هر عابری نگاه میکردن. لبخند میزدن. جواب سلام رو میدادن و بازهم دنبال صحبتاشونو میگرفتن. در خونه ها باز بود و میشد داخلشون رو دید، خونه ها دنج تنگ و کم نور بودن و داخل خونه ها سایه کلی آدم و بچه رو میشد دید. خونه ها بیشتر به اتاق هایی میموندند که دیوار به دیوار هم ساخته شده بودن.
پسر راهنما میگفت بیشتر ساکنین این محله ها مسلون هستن و من خودم چندتا دوست مسلمان دارم. از کنار سکویی رد شدیم که مجسمه بودا روش نصب شده بود دوروبرش هم کلی بخور و تزیینات و گل خشک شده قرار داده بودن پسر راهنما گفت این همون معبد محله اس!
کوچه ها تنگ تر و تاریک تر میشدن. پسر جوون انگار متوجه نگرانیمون شده بود مرتب برمیگشت و میگفت الان به خیابون اصلی میرسیم. یه گوشه کوچه وایساد و به پنجره کوچیک بالای سرش اشاره کرد و گفت اینهم پنجره مسجد محله اس درش توی کوچه بالاییه اس. از همینجا میتونی داخل مسجد رو ببینی. چند نفر داخل مسجد داشتن نماز میخوندن و تزیینات مسجد و رنگ دیوارهاش سبز پسته ای بود پنجره به نمازخانه مسجد باز بود و فقط قسمت آقایون قابل دیدن بود .دویست قدم بعد از مسجد رسیدیم به خیابون اصلی و پر ترافیک. پسر جوون گفت بزارید به دوست مسلمونم زنگ بزنم بیاد. بهش زنگ زد و دو دقیقه بعد یه پسر 27،28 ساله اومد تا رسید راهنما بهش گفت این خانم مسلمونه از ایران اومده پسره با خوشحالی گفت چه جالب و شروع کرد در مورد ایران پرسیدن و اینکه چجوری اومدی و کجا میخوای بری.
ده دقیقه بعدش من و ناتاشا ازشون خداحافظی کردیم و به سمت هاستل برگشتیم. شب تا دیروقت من و ناتاشا به حرف زدن با هم گذروندیم.
ناتاشا دختری از جنوب آلمان! دختری که همیشه لبخند به لب داشت ولی نگاهی غمگین داشت. داستانی طولانی داشت ولی خلاصه اش اینه که از 14 سالگی از خونه پدری بیرون اومده بود و از شانزده سالگی زندگی مستقلی رو برای خودش شروع کرده بود از همون سن شروع کرده بود آموزش دادن موسیقی به کودکان و در عین حال ادامه درس. مدرک دانشگاهیشو گرفته بود و الان داشت پایان نامه فوق لیسانسش رو آماده می کرد. این اولین مسافرت تنهایی و خارج از آلمان او بود.
میگفت هند رو انتخاب کردم چون احساس کردم یه سفر چالشی میشه برای منی که تا حالا به مسافرت نرفته ام! علاوه براین دوست داشتم یوگا و مدیتیشن رو در هند تجربه کنم.
به ناتاشا گفتم تصوری که اغلب از آلمان و آلمانها داریم اینه که آلمان ها مردم قانون مداری هستن و آلمان کشوریه که در مورد التزام به قانون سختگیرانه عمل میکنه. دوست دارم بدونم اولین باری که وارد بمبئی شدی چه احساسی داشتی؟ اذیت شدی؟ غر زدی؟ اعصابت خورد شد؟
ناتاشا مثل همیشه با همون لبخند همیشگی و نگاه جدیش گفت : راستشو بخوای نه!
درسته که آلمانیها به قانون مداری معروفن اما همه جای آلمان اینجوری نیست. مثلا من که در یک محله متوسط رو به پایین شهر ساکنم خیلی از مردم اون محله به قوانین پایبند نیستن! مثلا بی توجه به چراغ از خیابون رد میشن! یا اینکه سر وقت زباله هاشونو دم ساختمون نمیذارن. در ساختمونی که من ساکنم فقط واحد من تمیزه بقیه سر و وضع نامرتبی دارن!
ولی خوب در مدارس ما اهمیت به قانون و احترام به اون رو از بچگی به کودکان یاد میدن.
خلاصه شب که میشد مینشستیم از هر دری حرف میزدیم. ولی کتاب همراه همیشگی ناتاشا بود! همیشه دو سه تا کتاب کنار بالشتش بود. توی راهرو هاستل هم که میرفتیم یه دونه کتاب از کتابخونه کوچیک راهرو برمیداشت و بعد از ناهار سرش میرفت توی کتاب .
من و ناتاشا طی دو روز توی بمبئی خیابان گردی و بازارگردی کردیم و غروب روز دوم بلیط پرواز به سمت گوا رو گرفت و رفت که مدیتیشن و یوگا رو اونجا از نزدیک تجربه کنه !
اما من و بمبئی هنوز باهم کار داشتیم و هنوز نمیتونستم از بمبئی دل بکنم.
بعد از خوردن صبحانه و پر کردن قمقمه آبم راهی درگاه حاجی علی شدم.
قسمتی از مسیر رو با قطار درون شهری رفتم و خارج از ایستگاه قطار ون ها و تاکسی هایی بودند که مستقیم به درگاه حاجی علی می رفتن کرایه شون هم 5 روپیه بود.
درگاه حاجی علی در سال 1431 توسط یک تاجر مسلمان به نام حاجی علی شاه بخاری ساخته شده.
گفته شده که حاجی علی بعد از سفر به مکه تحت تأثیر قرار میگیره واین سفر باقی عمرش رو تغییر میده!
مقبره حاجی هم در این درگاه قرار داره. این درگاه در وسط اقیانوس قرار داره و تنها در زمان مد آب و از طریق یک مسیر به طول تقریبا 500 متر قابل دسترسی است.
دوروبر درگاه کلی موج شکن بود که مردم روی اونها می ایستادن و عکس مینداختن. هندی ها علاقه عجیبی به سلفی گرفتن دارن!
-
قسمت هایی از درگاه رو به خاطر تعمیرات بسته بودن و دورش حصار کشیده بودن. حدس زدم غروب درگاه باید خیلی زیبا و رؤیایی باشه منظره دریا و رنگ نارنجی خورشید و درگاه سفیدی که به تنهایی وسط موجها نمایانه! پرنده های آبی دوروبرش و نمای آسمان خراش های دور بمبئی!
-
تنها چیزی که در مسیر زیبای درگاه آزاردهنده بود تعداد بسیار زیاد گدایان و افراد جذامی بود که دو طرف مسیر خاکی ساحل به درگاه، زیر آفتاب سوزان بمبئی گدایی می کردن. تقریبا تمامشون به جز یک لنگ سفید چیزی به تن نداشتند! بعضیاشون هم چتری داشتن که زیر سایه اون پناه گرفته بودن.
از کوچه پس کوچه های بازار کنار درگاه خودم رو به میدان اصلی رسوندم یه تاکسی گرفتم و به سمت بازار کولابا رفتم.
بازار کولابا پراز بساط لباس، صنایع دستی، تره بار، کیف و کفش و خلاصه هر چیزی که فکرش رو بکنید هست. یک بازار بزرگ جذاب و متنوع!
-
-
گشتی در بازار زدم و رفتم سراغ کافه ای که قدیمی ترین کافه محله کولاباست. کافه خیلی شلوغ بود! و دیوارهای پر از عکس های قدیمی و یادگاری های کافه حکایت از قدمتش داشتن! یک میز خالی با دوتا صندلی پیدا کردم که توی اون شلوغی غنیمت بود! توی اون گرما تنها چیزی که هوس کرده بودم بستنی بود بنابراین یه بستنی سفارش دادم.
-
یه بستنی معمولی بود( اصلا به نظرم هیچ بستنیی بستنی اهواز نمیشه!)
نه بستنی دبی. نه تایلند. نه ترکیه. نه شیراز و کاشان. بستنی اهواز رو که با شیر تازه گاومیش درست شده رو خورده باشی دیگه تامام! روی همون قفل میکنی!
لحظاتی رو توی اون کافه استراحت کردم و بعدش رفتم سمت دروازه هند که تنها ده دقیقه پیاده روی با کافه فاصله داشت.
-
مشهورترین یادمان تاریخی بمبئی دروازه هنده که در سال 1924 به مناسبت دیدار شاه جورج پنجم و ملکه او از این شهر ساخته شد. دروازه هند همون جاییه که آخرین ارتش بریتانیا از اون خارج شد و با این کار پایان حکومتش رو بر هندوستان در سال 1947 و استقلال این کشور رو اعلام کرد.
و متاسفانه دیدم که دروازه رو بستند و دوروبر اون پر از نیروهای پلیسه! پرسیدم گفتن امروز ارتش اینجا مانور داره لذا دروازه رو بستند!
-
ساعت تقریبا چهار بعداز ظهر شده بود سوار ون کولر دار شدم و به هاستل برگشتم.
فردای اونروز به ایستگاه راه آهن چاتراپاتی شیواجی Chatrapati Shivaji ( ایستگاه ملکه ویکتوریا) رفتم که بلیط بمبئی به جودپور رو بگیرم یه ایستگاه خیلی بزرگ و البته بسیار زیبا!
این ایستگاه به عنوان مشهورترین ایستگاه راه آهن کشور و یکی از نمادهای بمبئی و شاید بشه گفت بهترین مکان برای تماشای گذشته و حال این شهره!
وارد سالن خرید بلیط که شدم با صف های طولانی روبرو شدم! از یکی از باجه ها پرسیدم که از کجا باید بلیط به جودپور رو تهیه کنم؟ آقای مسئول باجه گفت ته سالن باجه مخصوص توریستا هست. پاسپورتت رو نشون بده و بلیط بگیر. به جایی که اشاره کرد نگاه کردم دیدم جلوی اون باجه نیمکتهایی به رنگ زرد قرار دادن و روشون نوشتند که این قسمت مخصوص توریستاست. خلوت خلوت بود! رفتم پاسپورتم رو دادم و فرمی بهم دادن که باید اطلاعات خودم شامل نام و نام خانوادگی، شماره پاسپورت، از کجا اومدم و به کجا میخوام برم رو وارد بکنم. نوع قطار درخواستی رو هم باید مشخص می کردم.
-
یه توضیح کوچک بدم و اون اینکه در هند چندین نوع قطار وجود داره:
AC،2AC،3AC،Sleeper
AC امکاناتش از بقیه بیشتره و طبعا از بقیه هم گرونتره، 2AC رتبه بعد از AC و 3AC بعد از 2AC و بالاخره Sleeper کمترین قیمت و امکانات رو نسبت به بقیه داره.
این قطارها هم عموما برحسب کولر داشتن یا نداشتن، تمیزی، پذیرایی و سرعت رسیدن به مقصد طبقه بندی شده اند.
نکته دیگری هم که درمورد سیستم قطار هند وجود دارد اینه که در هند باید خیلی زودتر از تاریخ سفر نسبت به رزرو قطار اقدام کرد. چون خیلی زود ظرفیت قطارها پر میشه از طرفی خیلی ها به صورت اینترنتی نسبت به رزرو قطار اقدام میکنن.
علاوه بر قطارهای بین شهری قطارهای درون شهری و مترو هم در بعضی از شهرهای هند وجود دارد.
تصویری که همیشه از قطارهای هند به ما نشان داده میشد قطارهای درب و داغون با خیل عظیم جمعیتی که جوری به قطار آویزون شده بودند که انگار اونها هستند که قطار را میکشند و نه قطار اونها را! البته بیشتر قطارهای بین شهری هند قابل مقایسه با قطارهای بین شهری ایران نیستند ولی این قضیه در مورد قطارهای درون شهری اصلا صدق نمی کنه. من در بمبئی، دهلی و جیپور با یک سیستم قطار درون شهری بسیار نو، تمیز، مرتب، سریع و خلوت روبرو شدم. تعداد زیاد خطوط باعث شده که هیچگونه ازدحامی در مسیرها به وجود نیاد. از طرفی چیزی که بیشتر از همه باعث تعجب من شد این بود که استفاده ازاین قطارها در بعضی مسیرها مجانی بود (در بمبئی)!
وقتی خواستم بلیط رو بخرم، تنها قطار موجود برای جودپور Sleeper بود! دیر اقدام کرده بودم و ظرفیت دیگر قطارها پر شده بود.
پرسیدم و گفتن که مسیر تقریبا 18 ساعته اس. حرکت ساعت 14:30 و حدودا نه میرسم جودپور.
بلیط رو خریدم و به سمت ایستگاه قطار داخل شهری خارج از محوطه ایستگاه چاتراپاتی رفتم که برم سمت کارتاکا محله بسیار زیبای بمبئی.
وارد ایستگاه که شدم دنبال باجه ای بودم که بلیت بخرم !یک باجه در گوشه سمت راست ورودی ایستگاه دیدم. متوجه شد اشخاصی که وارد ایستگاه می شن هیچکدوم سمت این باجه نمی رن و مستقیم سراغ خطوط مورد نظر خودشون میرن و سوار میشن!!
با خودم گفتم شاید کارت دارن که هنگام ورود به قطار از اون استفاده می کنند ! بنابراین به سمت باجه رفتم و به آقایی که آنجا نشسته بود گفتم که میخواهم به کارتاکا برم و بلیت میخوام! گفت لزومی نداره برو سوار قطار شو! در آخرین ایستگاه پیاده شو و بعد با اتوبوس یا ون میتونی به کارتاکا بری به همین راحتی!
قطار خلوت و تمیز و خنک خنک بود. در آخرین ایستگاه پیاده شدم و سراغ اتوبوس های کارتاکا را از دختر نوجوانی گرفتم. منو به خیابان روبروی ایستگاه راهنمایی کرد. سوار ون شدم و به کارتاکا رفتم!
از یکی از مسافران خواستم که در بدو ورود به کارتاکا خبرم کنه.
ده دقیقه بعد از سوارشدن، ون وارد یک جاده ساحلی شد، با نخل هایی سر به فلک کشیده در سمت چپ و خونه هایی زیبا و مناظری از گل و درخت در سمت راست! حدس زدم باید کارتاکا باشه! نگاهم را به سمت مسافر برگردوندم با لبخندی گفت اینجا ورودی کارتاکاست .
-
-
پیاده شدم! مونده بودم اول خانه های زیبا و خیابان های پر از درخت سمت راست رو ببینم یا اول از پیاده رو ساحلی با نخل های بلندش که منظره ای شبیه عکس های هاوایی داشت شروع کنم!
تصمیم گرفتم اول از بلوار ساحلی رو به دریا شروع کنم و بعد به سمت خانه ها برم .شروع به پیاده روی در بلوار ساحلی کردم. چقدر زیبا بود! و نسبتا خلوت!
گروهی تقریبا بیست نفره از دختران و پسران نوجوان موتور سواری را دیدم که موتورهاشون روگوشه ای گذاشته و بر روی جدول زیر درختان حلقه زده و به خنده و بازی مشغول بودن.
دوست نداشتم لحظه ای از منظره زیبای درخشش امواج آب زیر آفتاب چشم بردارم و دوست نداشتم حتی لحظه ای بشینم و استراحت کنم! دوست داشتم فقط راه برم و مسیر منحنی بلوار که گویی به گرد آفتاب ملایم وسط آب حلقه زده رو تا انتها قدم بزنم!
-
هوا شرجی بود و آفتاب رو به گرمی می رفت از دور جزیره کوچک سفید رنگی در میانه آب و در فاصله سیصد متری از بلوار ساحلی نظرم را به خود جلب کرد کاملا سفید بود کنجکاو شدم که ببینم چیه؟
نزدیکتر که شدم دیدم با مسیر باریکی از خرده سنگ و ماسه به ساحل وصل شده است و سفیدی جزیره چیزی نیست جز ملحفه های سفیدی که شسته شده اند و برای خشک شدن زیر نور و گرمای آفتاب بر روی این جزیره کوچیک پهن شده ان! بعد ها همین منظره رو در وارانسی هم دیدم! لحظه ای اونجا ایستادم وبعدش رفتم به آنسوی خیابون، به سمت خونه ها و خیابون های رنگارنگ!
خونه های سفید، قرمز، زرد! وسط انواع پیچک ها، گل های درختی، درختای نارگیل و درختانی تنومند و قدیمی که زیباییشون عقل از سر می برد!
قدم به خیابان های کارتاکا که بگذاری چهار فصل رو یکجا میشه در اونها دید! خیابونی پوشیده از درختای سبز با گل های قرمز آتشین! سرک کشیده از سر در خونه ها!
خیابون بعدی با درختایی پر از میوه که اولین بار بود میدیدمشون و اسمشون روهم نمیدونستم!
اون یکی خیابون پوشیده از برگ های زرد و نارنجی و قهوه ای که وزش باد ملایم شرجی لحظه به لحظه طبقه ای دیگه بر طبقات برگ های کف خیابان اضافه می کرد!
خیابون کناری با درختایی تنومند و خشک تودرتو! که شونه به شونه در هم تنیده شده بودند!
و خیابونی با دیوارهایی پوشیده از نقاشی های زیبای هنرمندان هندی و البته گل های کاغذی زرد و سفید و قرمز و نارنجی!
-
-
-
از زیبایی های کارتاکا سیر نمیشدم ولی گرما و هوای شرجی تشنگی و گرسنگی کم کم داشت خسته ام می کرد. ساعت از دو ظهر گذشته بود و اون حوالی فروشگاه یا اغذیه فروشی بازی وجود نداشت. نگران گرمازدگی هم بودم لذا تصمیم گرفتم به هاستل برگردم و استراحت کنم.
تا رسیدم دو ساعتی خوابیدم بیدار که شدم علائم اولیه سرما خوردگی رو در خودم احساس کردم. احساس گرما میکردم با وجود اینکه کولر اتاق روشن بود و کمی گرفتگی گلو! نگران شدم! کرونا به هند وارد شده بود و هنوز مردم هند اون رو جدی نگرفته بودن! ما هم توی هاستل و بیرون از اون ماسک نمی زدیم. از طرفی حتی اگر یک سرما خوردگی خفیف هم بود منو نگران میکرد، چون اول سفرم بودم و دوست نداشتم با حال مریض روزهای محدود سفر رو توی تخت خواب بگذرونم!
رفتم دوش گرفتم، یه قرص سرماخوردگی که همراهم آورده بودم خوردم و شروع کردم به طور مرتب هر نیم ساعت با آب و نمک غرغره کردن.
ساعت هشت شب بود که تنها هم اتاقی که یه دختر دانشجوی هندی بود و از همون اولی که ساجاریکا و ناتاشا هم بودن اون هم توی اتاق بود ولی با هیچکدوم از ما ارتباط نداشت و سرش همش توی موبایل بود داخل اتاق اومد و گفت نمیای بریم توی آشپزخونه امشب اونجا جشنه! به حساب هاستل شام میدن و همه مسافرا دور هم جمع میشن!
گفتم خیلی دوست دارم بیام ولی احساس میکنم حالم خوب نیست و باید استراحت کنم. گفت آخه حیفه همه دورهم جمعیم و مسئول هاستل غذاهای هندی برای شام آماده کرده. از اصرارش تعجب کردم چون توی این چند روزه که هم اتاقی ما بود با هیچکدوممون هم صحبت نشده بود. دختری که حتی نمیدونستیم اسمش چیه! فقط میدونستیم که دانشجو هستش و اهل شمال هند و البته ورزشکار!
ازش تشکر کردم که بهم اطلاع داد و گفتم اگه الان استراحت نکنم میترسم حالم بدتر بشه و نتونم به سفرم ادامه بدم.
روز بعد دیرتر از خواب بیدار شدم خداروشکر علائم سرماخوردگی که داشتم برطرف شده بود و احساس راحتی می کردم شاید گرما زدگی خفیف بوده در هر صورت خداروشکر کردم که بهتر شدم. صبحونه ام رو خوردم و با هاستل زیبا و پر خاطره Nap On Map خداحافظی کردم.
وارد قطار که شدم ناخودآگاه یاد اردوگاههای کار اجباری و زندان هایی که داستایوفسکی توی رمانهایش توصیف کرده بود افتادم! اولین باری بود که همچین قطاری می دیدم. اونهم قرار بود 18 ساعت توش باشم! واگن های بدون در، تخت های آهنی زنگ زده، راهروهای باریک و دست فروشهایی که دسته دسته میومدن و میرفتن و همه چی می فروختن! چای ماسالا! کیک! نون! آب! حنا! اسباب بازی و ....
و در تاریخ 2020/02/24 ساعت 15:05، با سوت قطار، همراه با دنیایی خاطره، بمبئی زیبا رو به مقصد جودپور ترک کردم.
نویسنده: منا محمد