دهلی
ظهر بود که به دهلی رسیدم! توی متروهای تمیز و خلوت دهلی تقریبا همه ی مسافرا ماسک زده بودن. قضیه کرونا دیگه حسابی جدی گرفته شده بود!
در ابتدای سفرنامه بمبئی گفته بودم که برنامه سفرم اینجوری بود که بعد از آگرا به دهلی برم و از اونجا راهی آمریتسار بشم. حالا آمریتسار کجای هنده؟! قضیه اش چیه؟! و اصلا چرا توی برنامه ام بود؟ آمریتسار Amritsar شهری در ایالت پنجاب هند و در نزدیکی مرز هند- پاکستانه! یه شهر تاریخی بسیار زیبا و دیدنی. چرا توی برنامه ام بود؟ چون این شهر مرکز معنوی و فرهنگی دین سیک به حساب میاد و معبد "هارماندیر ساهیب" معروف به معبد طلایی در اون قرار داره. معبدی که از مرمر سفید با روکشی از طلا ساخته شده و زیارتگاه مرکزی سیک های سراسر جهان هم هست. از طریق سایت Workaway که در ارتباط با کار داوطلبانه است میزبانی در آمریتسار ازم دعوت کرد که به کودکانشون عربی و انگلیسی و فارسی آموزش بدم. و چه فرصتی بهتر از این ؟! فرصتی بودکه برای مدتی (هر چند کوتاه) زندگی به سبک مردم بومی رو با یک خانواده هندی وبا عقاید، رسوم، دین و فرهنگی مختلف، در آمریتسار تجربه کنم و از طرفی نصف روزم رو هم با کار مورد علاقه ام یعنی آموزش و بازی با کودکان بگذرونم!
بنابراین بلافاصله قبول کردم و قرار شد که برم پیششون و حداقل یک هفته ای رو اونجا باشم. زمانی که کوله ام رو برداشتم و از ایران به سمت هند پرواز کردم بیماری کرونا توی چین شیوع پیدا کرده بود ولی هنوز نه در کشور ما جدی گرفته شده بود و نه مردم هند موضوع رو جدی گرفته بودن! هر چند به محض ورودم به فرودگاه بمبئی مرتب پیج می شد که مسافرایی که مهر کشور چین رو در پاسپورتشون دارن به سمت گیت های خروجی نرن و ابتدا به بخش دادن تست مراجعه کنن، ولی در شهرهایی که تا اون موقع ازشون گذشته بودم یعنی بمبئی، جودپور، جیپور، آگرا و واراناسی، به ندرت دیدم کسی ماسک زده باشه! چه خود هندی ها و چه توریست ها! تقریبا بیست روز از ورودم به هند گذشته بود و توی این مدت با سرعتی که انتشار کرونا داشت مطمئنا از همسایه شمالی یعنی چین به هند راه پیدا کرده بود و دیگه هند هم کم کم داشت خطر شروع یک وضعیت بحرانی رو احساس می کرد!
بخصوص اینکه در همه شهرهایی که ازشون گذشتم، تعداد بسیار زیادی توریست چینی در رفت و آمد بودند! از قبل هاستلی رو برای اقامت در دهلی سراغ گرفته بودم ولی توی واراناسی که بودم، شارلوت اصرار کرد که به هاستلی برم که موقعی که دهلی بود، در اون اقامت داشت. خیلی تعریفش رو می کرد و حسابی ازش راضی بود. اسم هاستل Azadi (آزادی) بود. شارلوت اینقدر از این هاستل راضی بود که دو روز قبل از حرکتم به سمت دهلی تأییدیه رزرو هاستل رو خودش برام گرفت! منم به این دوست جهانگردم اطمینان داشتم، بنابراین با تغییر هاستلی که قبلا در نظر گرفته بودم، مخالفتی نکردم! و واقعا هم هاستل آزادی، از هر نظر عالی بود! ده دقیقه پیاده روی تا مترو فاصله داشت، جای خیلی خوب دهلی بود، برخورد پرسنلش حرف نداشت، مرتب، شیک، خلوت و قیمت مناسب بود. یه ایراد کوچولو داشت! اینکه بدون صبحونه بود! از مسئول هاستل در مورد خلوتی هاستل پرسیدم! گفت: به خاطر شیوع کرونا خیلی از پذیرش ها داره کنسل میشه!
اولین روزی که رسیدم، احساس کردم حسابی هوس غذای ایرانی کردم! همراه خودم سبزی خشک و زرشک برده بودم. بنابراین از سوپری محله، تخم مرغ و روغن و سس خریدم! رفتم توی آشپزخونه هاستل و دست به کار کوکوسبزی شدم!
یه عده از بکپکرای هاستل توی سالن داشتن بازی می کردن. بوی کوکو سبزی به دماغشون خورد. اومدن توی آشپزخونه، که ببینن چی دارم درست میکنم! براشون تازگی داشت و از شکل و قیافه و بوش، خیلی خوششون اومده بود. مخصوصا اینکه زرشک رو تا حالا ندیده بودن. فکر کردن کشمشه! مزه که کردن دیدن نه! مثل اینکه فرق میکنه. خلاصه، منم که تنهایی غذاخوردن رو دوست ندارم! بنابراین شریکی کوکوسبزی رو خوردیم!
دو دختر استرالیایی و یه دختر آمریکایی هم اتاقیم بودن! اون دوتا خیلی کم حرف بودن ولی دختر آمریکاییه خیلی خونگرم، شوخ و بامزه بود! یه جا بند نمی شد! پرانرژی بود و دوست داشت از همه چی سر در بیاره! تصمیم گرفتم استراحت کنم و از فردا برم بیرون! آخرین باری که با میزبان آرمیتسار ارتباط تلفنی داشتم توی واراناسی بود که از تاریخ رسیدنم به دهلی مطمئن شد و در مورد نحوه رفتن از دهلی به آرمیتسار راهنماییم کرد! صبح روز بعد از رسیدنم، این پیام رو از میزبان آرمیتسار دریافت کردم: " به خاطر شیوع بیماری جدید کرونا در آرمیتسار، برنامه کار داوطلبانه رو مجبوریم کنسل کنیم! چون هم نگران سلامتی شما هستیم و هم سلامتی بچه ها و اضافه کرده بود که شهر مجاورشون تا الان از لحاظ بیماری امن هستش و اگر مایل باشم یکی از همکارانشون میتونه میزبان من باشه. ازش تشکر کردم که بهم اطلاع داد و در رابطه با پیشنهاد دومش بهش گفتم که: خبرتون می کنم!!
باید هر چه سریعتر نه تنها تغییر ایجاد شده در برنامه سفرم، بلکه مهم تر از اون حساب خرجم رو هم مدیریت می کردم. طبق محاسباتم برای یک هفته بودنم در آمریتسار مبلغ بسیار ناچیزی کنار گذاشته بودم چون در کار داوطلبانه نیازی به در نظر گرفتن هزینه ای برای اقامت و خوراکم نداشتم. حالا با همین مبلغ تا زمان پرواز برگشتم باید در دهلی میموندم(غافل از اینکه پرواز برگشتم هم کنسل شده بود!!). از شنیدن خبر کنسل شدن برنامه کار داوطلبانه ام ناراحت شده بودم اما نه در اون حد که به خاطرش بخوام لذت سفرم رو خدشه دار کنم! راستش رو بخواید این موضوع رو به فال نیک گرفتم و گفتم شاید خیریتی در موندنم در دهلی بوده! تصمیم گرفتم بزنم بیرون! بنابراین به سرعت چند جای دیدنی رو سراغ گرفتم که برم دیدن اونها و از طرفی توی مسیر پیاده روی فکر کنم و به تغییرات برنامه ام سرو سامون بدم!
توی اتاق فقط منو دو تا دختر استرالیایی بودیم! جسیکا (همون دختر آمریکایی پرانرژی) توی اتاق نبود! از اتاق که بیرون اومدم سر و صدای زیادی از بالای پشت بوم شنیدم! صدای موسیقی، جیغ شادی و آهنگ همه هاستل رو گرفته بود. دل و دماغشو نداشتم که برم بالا ببینم چه خبره. پایین اومدم و وارد سالن هاستل شدم. دیدم یه آقایی کنار مسئول هاستل نشسته و یه سگ بزرگ (شبیه بِل توی کارتون بل و سباستیان) و چندتا توله سگ گوگولی مگولی دور و برشون میپلکن! مسئول هاستل به آقایی که کنارش بود گفت: شما که اینقدر شیفته هنر ایرانی هستید، این مهمانمون از ایران اومدن! سلام و احوالپرسی کردیم و پرسید که از کجای ایران هستم و چند وقته که اومدم و از این سؤالها! فهمیدم دامپزشکه و برای زدن واکسن سگها به هاستل اومده. یه خرده بعد، ازشون خداحافظی کردم واز هاستل زدم بیرون!
نزدیک سوپری محله که رسیدم. یه ماشینی به آرومی از کنارم گذشت و بعد از چند قدم سرعتشو کم کرد و نگه داشت! راننده رو به من کرد و گفت: خانم! کجا دارید میرید؟ نگاهش کردم، دیدم همون آقای دامپزشکه! گفت: ببخشید که می پرسم! ولی کجا میخواید برید؟ گفتم: دارم میرم سمت جاهای دیدنی شهر! گفت: امروز، روزجشن هولی(جشن رنگ ها) هستش وتقریبا همه شهر تعطیله! با خودم گفتم: ای وای! امروز نهم مارسه و روز جشن هولی!! این دومین شوک امروز (بعد از کنسلی آمریتسار) بود! یه سگ پشمالوی سفید و گوگولی روی صندلی کنار راننده بازیگوشی می کرد! گفتم: ممنونم که بهم اطلاع دادید اصلا متوجه نبودم! ولی خوب اشکالی نداره! میرم مترو و از اونجا یه خرده توی خیابون های اطراف قدم میزنم!
گفت: بازهم نمیشه! با خنده پرسیدم چرا؟! گفت: اول اینکه متروها هم تعطیلن! دوم اینکه به خاطر امنیتتون اینکار رو نکنید! بعضی از جوونها، توی این جشن، رنگ به سرو صورت دیگران می پاشن و رهگذرا رو اذیت می کنن! مخصوصا اینکه شما یه خانم تنها هستید! ممکنه مزاحمتون بشن! امروز و فردا بهتره بیرون نرید! گفتم: فردا هم !! گفت: بله نهم و دهم مارس جشن هولی به راهه!! بازهم ازش تشکر کردم و تصمیم گرفتم دست از پا درازتر برگردم هاستل! گفت: اجازه بدید یه تماسی با خانمم بگیرم و ازش بپرسم شاید مول های بزرگ باز باشن! به خانمش زنگ زد و بهش گفت: یه خانم ایرانی رو توی هاستل دیدم الان هم میخواد بره بازار محلی دهلی رو ببینه! و بعدش درمورد باز بودن بازار و مول های شهر ازش پرسید! با خانمش انگلیسی صحبت می کرد! تلفنو که قطع کرد گفت:خانمم میگه که بازارهای محلی باز نیستن. ولی ممکنه بعضی مول ها باز باشن!
و اضافه کرد: خانمم داره میاد! بزار برسه و با هم میریم به مول های اطراف سر بزنیم شاید باز باشن! گفتم: ممنونم از لطفتون ولی چیز واجبی نیست! چون جاهای دیدنی تعطیلن قصد کردم برم بازار! میزارم یه وقت دیگه! گفت: خانمم هنرمنده! نقاشه! و هندی هم نیست! فیلیپینیه! عاشق هنر ایرانیه! و وقتی بهش گفتم ایرانی هستید خوشحال شد و داره میاد که هم شما رو ببینه و هم بریم ببینیم کدوم مولها بازن! کمی بعد خانم آقای دامپزشک رسید و سه تایی رفتیم اطراف رو بگردیم. خانواده خیلی مهربون و محترمی بودن. با وجود اینکه خانمش تا حالا به ایران نیومده بود اما چقدر قشنگ در مورد هنر ایرانی رو صحبت می کرد!
از هنر قالی بافی پرسید و از عشقش به طرح و رنگ منحصر به فرد قالی های ایرانی گفت! از کاشی کاری های مساجد تاریخی ایران گفت و از اشتیاقش به دیدن رنگ صورتی کاشی های نصیر الملک شیراز و هنر کاشی کاری مساجد اصفهان! من برای اولین بار از این خانم هنرمند بود که شنیدم توی رنگ بندی جهانی رنگ های صورتی ایرانی! آبی ایرانی و قرمز ایرانی داریم! که از رنگ های پرطرفدار به شمار میان! از چند ایستگاه مترو رد شدیم و دیدیم که تعطیلن! به چندتا مول سر زدیم، اونها هم تعطیل بودن!
سری به یکی از پارک های بزرگ منطقه زدیم که خوشبختانه باز بود.
و بعدش به چند شیرینی فروشی سر زدیم و من از دیدن گرونی شیرینی های هند در مقایسه با ایران، تعجب کردم!
منو به بستنی دعوت کردن! و این سومین تجربه من از خوردن بستنی در هند بود! قبلا در بمبئی و جیپور تجربه کرده بودم و این دفعه رو در دهلی! بستنی هاشون مثل بستنی های ما سرد و سفت نبودن! آبکی طوری که، انگار بعد از درآوردن از یخچال توی فر گذاشته شده باشن! حالا نمی دونم همه بستنی هاشون اینجوری هستن!؟ یا تصادفی اینایی که در این سه شهر تست کردم اینجوری بودن! حالا با توجه به جایگاه والای بستنی در زندگیم. إن شاء الله در سفر بعدی به هند سعی می کنم بستنی گردی رو هم در کنار شکم گردی تجربه کنم!! به محله ای وارد شدیم که گیت داشت! ایست حراستی که چند تا مأمور در اون نگهبانی می دادن و با دیدن آقا و خانم دامپزشک باهاشون سلام و احوالپرسی کردن و اجازه ورود دادن! آقای دامپزشک گفت: اینجا منطقه مسکونی ماست! و به خاطر جایگاه اجتماعی و وضع مادی ساکنانش نسبت به بقیه مناطق، نگهبانی داره!
وارد منطقه که شدیم متوجه شدم کنار هر کدوم از خونه ها هم یک یا دو نگهبان در حال نگهبانی هستن. ماشین صاحب خونه که میرسه میان براشون در رو باز میکنن و اگه جنسی دارن حمل میکنن به داخل خونه ! رسیدیم به دم در خونه آقای دامپزشک! نگهبان بدو بدو اومد در رو باز کرد و سگ رو بغل کرد برد داخل خونه و پرسید اگه وسایلی دارید که جابجا کنم! خانم آقای دامپزشک منو به صرف چای و شیرینی میهمان کرد! نیم ساعتی اونجا بودم و از دیدن نقاشی های این خانم هنرمند و هم صحبتی با این خانواده مهربون واقعا لذت بردم. در راه برگشت به هاستل، خانم آقای دامپزشک گفت: مواظب خودت باش و سعی کن جاهای شلوغ کمتر بری چون کرونا توی شهر خیلی شیوع پیدا کرده! بازار محلی Srojini Negar رو بهم پیشنهاد داد و گفت: بعد از هولی حتما بهش سر بزن! بازاریه که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه و بازار رنگارنگی هم هست!
موقعی که منو به هاستل رسوندن یه جعبه گز که برای دادن به میزبان آمریتسار همراهم آورده بودم رو به رسم تشکر از میهمان نوازیشون بهشون هدیه دادم! دهلی، سومین شوک رو روز بعد بهم هدیه داد!! تمامی پروازها به ایران کنسل شدن!!! خلاصه " گل بود ، به سبزه هم آراسته شد!!" با آژانسی که ازش بلیط و ویزا رو تهیه کرده بودم تماس گرفتم. گفتن که: پرواز مقرر شما درتاریخ 17 مارس از دهلی به شارجه، کنسل شده و فعلا پرواز جایگزینی نداریم!! گفتم: اعتبار ویزام تا هفته دیگه اس! اگه تا اون موقع پروازی جایگزین نشد چی؟! گفتن: ما هم نمیدونیم! امیدواریم تا قبل از انقضاء ویزا پروازی جایگزین بشه و در اولین فرصت باهات تماس می گیریم!
روز بعد به سفارت ایران در دهلی رفتم! یه آقایی در سفارت که از بس عجله داشت که بره! نفهمیدم خود سفیر بود؟! معاونش بود؟! کارمند سفارت بود؟! تند و تند بهم گفت : آخرین پرواز از دهلی به ایران با هواپیمایی ماهان انجام میشه که تاریخ پروازش رو نمی دونم! ولی قیمتش بالاست!! از این کانال تلگرام که برای مسافران برگشتی به ایران هستش میتونید جزئیات رو پیگیری کنید!! هرچه زودتر برای تهیه بلیط اقدام کنید چون تعداد مسافرایی که میخوان برگردن زیاده و اگه از این پرواز جا بمونید دیگه پرواز برگشتی در کار نخواهد بود!! پرسیدم: و اگه در این فاصله ویزام منقضی شد، چی؟! گفت: باید قبل از انقضاء تمدیدش کنید وگرنه حضورتون درکشور هند غیرقانونی به حساب میاد!! همین!!! قیمت بلیط برگشت ماهان از دهلی به تهران، چهارمیلیون و چهارصد و خرده ای تومن بود!! یعنی بیشتر از بلیط رفت و برگشتی که خریده بودم!!
به سرعت به هاستل برگشتم ودوباره با آژانس تماس گرفتم و قضیه پرواز ماهان رو بهشون گفتم! گفت: بله شنیدیم قراره ماهان پرواز داشته باشه اما هنوز سیستمشون باز نشده! اون روز و روز بعدش سعی کردم تمام گزینه های احتمالی رو مدنظر قرار بگیرم! و جلوی هر کدومشون یه راهکار بگذارم! اینکه ممکنه بلیط گیرم نیاد! ممکنه ویزام تموم بشه! ممکنه اقامتم در هند طول بکشه! از همه مهمتر اینکه باید مواظب خودم باشم! چون هند دیگه حسابی درگیر کرونا شده بود و هنوز مرزش با چین باز بود! هم به خاطر امنیت از کرونا و هم به خاطر مشخص نبودن وضعیت مدت اقامتم در هند، رفت و آمدم رو خیلی محدود کردم!
از طرفی باید حساب کتاب مبلغ پول کمی که برام مونده بود رو هم می کردم! اول صبح روز بعد حوالی ساعت هشت صبح خواهرام باهام تماس گرفتن و گفتن که سایت ماهان باز شده! با آژانس تماس گرفتن و الان دارن میرن که بلیط رو تهیه کنن! حقیقتا همیشه توی زندگیم بعد از خدا، خواهرام مشکل گشام بودن و هستن! و به خاطر این نعمت همیشه شکرگذار خدا هستم. تاریخ برگشت شد 1398/12/26 ساعت سه شب از دهلی به تهران! دو روز به پرواز برگشتم مونده بود! خیالم از برگشت راحت شده بود! الان دیگه توی متروهای خلوت دهلی اغلب مسافرا ماسک میزدن!
بعد از چند روز درگیری فکری! یادم به بازاری افتاد که خانم آقای دامپزشک معرفی کرده بود! هنوز سوغاتی درست و حسابیای نخریده بودم! بنابراین با یه ماسک دولایه و کوله پشتی رفتم سراغ بازار سارجینی نگار! وقتی میخواستم وارد مترو بشم، به فاصله کمی از مترو سه چادر سفید بزرگ که کنار هم ردیف شده بودن نظرمو جلب کردن! رفتم که از نزدیک ببینم این چادرها برای چی اونجا نصب شدن؟! تقریبا ساعت نه و نیم صبح بود! در ورودی چادرها باز بود! چند نفر بیرون چادر توی آفتاب نشسته بودن! از سرو وضع ظاهریشون معلوم بود که وضع مادی خوبی ندارن! داخل یکی از چادرها سرک کشیدم! دیدم توی تمام چادر به فاصله دو متر به دو متر تختخواب چیده شده، تقریبا سی تختخواب اونجا بود!
روی همه تختخواب ها تشک و بالش و پتو بود و چند نفر هم روی تختهاشون نشسته بودن و داشتن صبحونه می خوردن! ظرفهای صبحونه همه هم یکی بود! سینی استیل شبیه سینی های سلف سرویس دانشگاه! خیلی کنجکاو شدم بدونم قضیه شون چیه؟! با توجه به بنری که روی یکی از چادرها زده شده بود متوجه شدم که سرپناهی برای افراد فقیر و بی خانمان هستش اما میخواستم مطمئن بشم! از یه مأمور پلیس که اون نزدیکیا بود در مورد چادرها و این افراد پرسیدم! گفت: این چادرها برای فقرا و بی خانمان ها نصب شدن! که محل خواب شبشون باشه! صبحونه هم بهشون میدن! این اقدام توسط انجمنی انجام شده که هدفشون بهبود وضع بی خانمان ها هستش!
به نظرم اقدام بسیار قابل تقدیر و جالبی اومد! مسیر رفتن به بازار سارجینی نگار خیلی سر راست و راحت بود. از مترو نزدیک به هاستل سوار شدم و توی خود بازار پیاده شدم! آخرین ایستگاه مترو دقیقا اول بازار بود!
:
همه چی توی این بازار پیدا میشد! از لباس و پارچه های حریر هندی رنگارنگ تا ادویه جات هندی و کیف و کفش و صندل و... خلاصه همه چی! با قیمت بسیار بسیار مناسب! سوغاتی هام رو از این بازار خریدم. آخرین روزی بود که در هند بودم! کنار بازار یه پارک خیلی بزرگ بود با درختای کهنسال و قدیمی! ناهار خریدم و چند ساعتی رو توی این پارک خلوت و سرسبز فقط به دیدن آسمون گذروندم! اون روز آسمون دهلی کم کم داشت ابری میشد! نسیم خنک، صدای خش خش برگ درختای پیر،نم نم بارون و بوی چای ماساله ی پیرمردچای فروش پارک، فضا رو جادو کرده بود!
در همون لحظه ای که غرق تماشای دلربایی های آسمون دهلی بودم در این فکر هم بودم که بار دیگه سفرم به هند رو از دهلی شروع خواهم کرد! ساعت ده شب در حالی که باران سیل آسای آسمان دهلی بدرقه ام می کرد! به فرودگاه رسیدم و بعد از چهار ساعت تأخیر در پرواز! ساعت هفت صبح از خاک هندوستان جدا، و به سوی آسمونش پرواز کردم!!
تجربه شماره 17:
استفاده از تجربه های دیگران با تأثیرپذیری از حرف دیگران خیلی فرق داره! یکی از کاربردی ترین موارد این موضوع در بحث سفر هستش! قبل از سفرم به هند بدون استثناء همه کسانی که از سفرم اطلاع پیدا کردن با ترسوندنم از هند و محیط هند! و اونهم طبق شنیده ها و حدس و گمان ها، اصرار بر انصرافم از سفر داشتن! تجربه ام اینه که به هرجا میخواید سفر کنید، پای صحبت سفر رفته ها بشینید و از تجاربشون استفاده کنید و به حرف کسایی که میگن:" شنیدیم! و میگن! و توی فیلم دیدیم!!" اعتنایی نکنید!
تجربه شماره 18:
هند کشور پهناوریه! کشور پرجمعیتیه! کشور هفتادو دو ملته! و شاید هم بیشتر از هفتادو دو ملت! کشورتنوع ها و تناقض هاست! طبیعیه که تنوع در فرهنگ! در جغرافیا! درآدمها! درسلیقه ها!در طبقات اجتماعی! و خلاصه در همه زمینه ها! در اون بیشتر از سایر کشورها باشه! وقتی برای مدتی مسافر دنیای تفاوت ها، تنوع ها و تناقض های این کشور شدیم به آداب و رسوم و عقایدشون احترام بگذاریم! ببینیم! روایت کنیم! اما قضاوت نکنیم!
تجربه شماره 19:
سیستم متروی هند بسیار وسیع، تمیز، مجهز به تکنولوژی روز و پیشرفته اس! در مورد قطارهای بین شهری هم! هر چند قطارهایی که من باهاشون مسافرت کردم چندان کیفیتی نداشتن اما تصویری که از قطارهای هند براساس فیلم ها به ما معرفی شده (اینکه مردم از سرو کول قطار بالا رفتن و همه به درو پیکر قطار آویزونن!) هم، منطبق بر واقعیت نیست!
تجربه شماره 20:
هند هم مثل کشور خودمون و مثل همه کشورهای دنیا همه جور آدم درش هست! همونجور که در محله و شهر و کشور خودمون هم آدم شریف هست، هم فرصت طلب هست! هم آدم درستکار هست، کلاهبردار هم هست! آدم انسان دوست هست، طمعکارهم هست! در هند هم همینجوریه! فقط اینکه در هند شاید به دلیل جمعیت زیاد، اینجور آدم های ناباب بیشتر به چشم بیان! بنابراین نباید براساس چند تجربه شخصی بر کل مردم یک کشور انگ خاصی رو بچسبونیم!
تجربه شماره 21:
از نظر من هند کشور امنی برای سفر یه دختر تنها بود! فقط کافیه همون نکات ایمنی رو که در شهر و کشور خودمون رعایت می کنیم اونجا هم رعایت کنیم!
تجربه شماره 22:
سفر تنهایی به هند رو برای کسایی که تجربه سفر بکپکری تنها نداشتن، توصیه نمی کنم! خوبه که اول در داخل کشور خودمون چند سفر تنهایی رو تجربه کنیم! چالش های سفر تنهایی رو لمس کنیم، و بعد برای سفرتنهایی به هند اقدام کنیم!
" تمام سفرهای پختگی و بالغ شدن از یک جدا شدن شروع میشه! جدا شدن از احساس امنیت! جدا شدن از حس قدرت! جدا شدن از یک وابستگی! جدا شدن از هر چیزی که فکر کنیم بدون اون هیچ خواهیم شد!" سفرتنهایی به هند برای من تجربه بسیار بسیار باارزشی بود! من عاشق این سرزمین شدم! سرزمینی که مثل ورق های یک کتاب قدیمی بوی اصالت می دهد! مثل ریشه های تنومند درختان کهنسال عمق دارد! و به وسعت یک تاریخ گسترده است! ان شاء الله اگر عمری باشه دوباره و برای مدت طولانی تری به قصد این سرزمین کوله ام را خواهم بست!!!
نویسنده: منا محمد