این سفرنامه حاصل تجربیات و نظرات شخصی من در طول 27 روز سفرتنهایی بکپکری به پنج شهر هند( بمبئی- جودپور- جیپور- آگرا- واراناسی و دهلی) هستش.
سفرنامه رو به هفت قسمت تقسیم کردم و هر قسمت رو به یک شهر اختصاص دادم.
بخش اول و دوم سفرنامه در مورد برنامه ریزی سفرم، تجربیات و خاطراتم درشهر بمبئی هستش! بخش سوم به شهر جودپور، بخش چهارم به شهرجیپور، بخش پنجم به شهرآگرا، بخش ششم به شهر وارانسی و بخش هفتم به دهلی!
در تمام طول این سفر ( و البته کل سفرهام) سعی کردم هیچ قضاوتی بر مردم، محیط و شرایط زندگیشون، فرهنگ و عادات و رسومشون نداشته باشم، همیشه سعی می کنم بدون هیچ قضاوتی روایتگر چیزی باشم که میبینم، احساس میکنم و از خود همون مردم می شنوم.
برنامه ریزی سفر:
بیشتر از دوماه بود که مشغول برنامه ریزی برای سفر به هند بودم تقریبا همه سفرنامه های مربوط به هند رو خوندم ولی چیزی که مدنظرم بود یعنی سفرنامه های مربوط به دختران ایرانی که به تنهایی به هند سفر کرده بودند، بخش کوچکی از این سفرنامه ها بودند! بیشتر سفرنامه ها درمورد سفر با تور هند، گروهی و یا همراه با خانواده بودند!
عمده ترین مرجع من برای خوندن این سفرنامه ها سایت لست سکند بود که واقعا از سفرنامه های دوستانی که در این سایت منتشر شده بود در سفرم به هند استفاده زیادی کردم.
در سفر بکپکری تنهایی، آدم با چالش هایی روبرو میشه که در سفری که با تور باشه باهاشون مواجه نمیشه، به عبارتی این چالش ها از قبل توسط مسئولین برگزارکننده تور برطرف شدن و یا حتی اگه در حین سفر ایجاد بشن خود برگزارکنندگان تور مسؤولیت حلشون رو برعهده میگیرن مثل رزرو محل اقامت، وسیله رفت و آمد، تهیه بلیت ها، تهیه غذا، معرفی جاذبه های هر مکان و....
این شد که به سفرنامه های دختران خارجی هم رو کردم تا از تجربیات سفرشون به هند استفاده کنم سفرنامه های زیادی پیدا کردم دخترانی از اروپا، آمریکا و نقاط دیگه ی جهان که کوله پشتیشون رو برداشته بودن و تک وتنها راهی هندوستان شده بودند!
با یک جستجوی ساده در گوگل، لیستی از سفرنامه های دخترانی که به تنهایی به هند سفر کرده اند ظاهر میشه که اطلاعات بسیار ارزشمندی از تجربیات سفرهاشون رو به اشتراک گذاشتن! بیشتر از 15 سفرنامه در این رابطه مطالعه کردم و متوجه شدم که در تمام این سفرنامه ها (چه سفرنامه های دختران ایرانی و چه سفرنامه های دختران خارجی) صرفنظر از خاطرات، برداشتها، نظرات و تجربیات مختص به هر شخص یکسری توصیه های مشترک (تقریبا درتمام این سفرنامه ها) وجود داره که حاصل تجربه های مکرر مسافران هستش.
بعد از برنامه ریزی (تعیین شهرهایی که میخوام برم، جاهایی که در هر شهر میخوام ببینم، جزئیات ترددم داخل هر شهر و بین شهرها، هزینه هاشون، امنیتشون، محل اقامتم در هر شهر و... ) بالاخره در 1398/11/15 بلیت سفر به هند رو خریدم و تاریخ سفرم شد: 1398/11/29
اینو هم اضافه کنم که هر کسی از دوستان، آشنایان و نزدیکان که فهمید دارم میرم هند اولین سؤالی که با تعجب می پرسید این بود که چرا هند؟؟؟!
حالا چرا سفر به هند؟
سالها بود که آرزوی سفر به هند رو درسر داشتم و به چند دلیل:
- هند همانطور که معروفه کشور 72 ملته! تنوعی عجیب از ادیان، مذاهب، گرایشها و اعتقادات رو داره که آدم در سفر به هند حس میکنه همه زمان های گذشته با جزئیاتشون یکجا در زمان حال جمع شده اند و یک فیلم تاریخی متنوع به صورت واقعی از جلوی چشم آدم عبور میکنه! ساده تر بگم: هر قومی دین و اعتقاد خودش رو در این مکان و زمان داره زندگی میکنه و یک مسافر هم با سفر به هندچند مدتی رو در این ادغام گذشته و حال، باهاشون میگذرونه و این برای من واقعا لذتبخش بود!
- نظرات بسیار ضد و نقیظی از کسانی که قبلا به هند سفر کرده بودند شنیده بودم! بعضیا میگفتن یک بار به هند سفر کردم و دیگه تکرارش نمیکنم! بعضیای دیگه میگفتن هند جاییه که باید بیش از ده بار بهش سفر کرد! یکی میگفت آدما دو دسته ان : اونایی که به هند سفر کردن و اونایی که به هند سفر نکردن! دیگری میگفت: آدم بعد از سفر به هند همون آدم قبل از سفر به هند نیست و....
- با مطالعاتی که در مورد هند (چه از کتابها و چه از سفرنامه ها) داشتم به این نتیجه رسیدم که سفر به هند و اونهم به تنهایی برای من سفر پر چالشی خواهد بود سفری که مطمئنا تغییرم میده حالا چه تغییری در من ایجاد میکنه رو نمیدونستم ولی از ایجادش مطمئن بودم!
بلیت هواپیمایی که گرفتم ارزونترین بلیت هواپیما در اون زمان و مربوط به هواپیمایی ایرعربیا بود::
تاریخ مبدأ مقصد
1398/11/29 تهران 14:30 شارجه 17:00
1398/11/29 شارجه 23:40 بمبئی 04:15
1398/12/27 دهلی 03:00 شارجه: 05:20
1398/12/27 شارجه: 12:10 تهران: 13:50
هزینه بلیت رفت و برگشتم 42/000/000 ریال شد که البته همانطور که بعدا میگم از بلیت برگشت استفاده ای نکردم!
زمان شروع مسافرتم هر دلار 14 هزار تومن و هر روپیه هند 250 تومن بود!
مسیر سفر:
قبل از سفرم از طریق سایت Workaway که مربوط به کار داوطلبانه در سفر هستش میزبانی رو در شهر آرمیستار پیدا کردم و ایشون ازم دعوت کرد که یک هفته میهمانشون باشم و به کودکانشون زبان عربی و فارسی رو یاد بدم، بنابراین برنامه سفرم رو به این شکل ریختم(هرچند که درطی سفر در این برنامه هم مثل بلیت برگشت تغییراتی اساسی ایجاد شد)!:
بمبئی، جودپور، جیپور، آگرا، دهلی، آرمیستا، دهلی
شروع سفر: بمبئی
5 صبح 1398/11/30 بود که هواپیما درفرودگاه بمبئی فرود اومد، از هواپیما که بیرون اومدم استقبال بمبئی از من با نسیمی نسبتا خنک همراه با شرجی خفیفی بود.
وارد سالن فرودگاه بمبئی شدم فرودگاهی بسیار بزرگ، تمیز، مرتب و البته در اون موقع بسیار خلوت!
کوله پشتی به کمر و پاسپورت به دست سر صف زدن مهر ورود به هند ایستاده بودم که متوجه شدم خانم میانسالی که لباس خلیجی تنش بود و کنارم ایستاده بود داره با اشاره سر به خانم جوان همراهش میگه که به پاسپورتم نگاه کنه و به عربی بهش گفت: نگاه کن پاسپورتش مال ایرانه!
برگشتم و بهشون لبخند زدم! انگار منتظر بودن که برگردم. بلافاصله خانم میانسال به انگلیسی پرسید: ایرانی هستی؟
به عربی جواب دادم که بله ایرانیم! تعجبشون همراه با شادی و هیجان بود از اینکه همزبونشون بودم و هموطن!
خانم میانسال گفت ما هم ایرانی هستیم و چهل ساله که امارات زندگی می کنیم. خیلی ساله که ایران نرفتیم و وقتی پاسپورتتو دیدم ذوق زده شدم و به خواهر زاده ام گفتم که نگاه کن ایرانیه! دختر جوان گفت: تنهایی اومدی؟ گفتم: آره، بکپری اومدم! خیلی ذوق کرد و گفت واقعا مایه افتخاری که برای بار اول تک و تنها اومدی هند! ما تقریبا هر ماه یکبار برای خرید میایم بمیئی ولی تا حالا دلشو نداشتم که تنها بیام ولی خیالت راحت باشه بمبئی امنه !
خاله خانم از اقامتم و اینکه کجاها رو میخوام برم پرسید و گفت بمبئی ارزونه و بازار های خیلی خوبی داره. اگه میخوای بهت میگم کجا بری خرید. ازش تشکر کردم و گفتم اتفاقا منم بازارگردی رو دوست دارم ولی این کوله رو تا جایی که میتونم باید سبک نگه دارم. جابجایی زیاد دارم!
خلاصه هم صحبتی با این دو خانم مهربون و خونگرم تا حدودی خستگی رو از تنم بیرون آورد و شارژم کرد!
به آخرین سالن فرودگاه وارد شدم. ورودی سالن سمت چپ چندین باجه کنار هم ردیف شده بودن و روبروی هر باجه ای یه عده که البته همشون هم غیر هندی بودن جمع شده بودن آن طرف هم یه عده مشغول پرکردن فرمهایی بودن که از هر باجه میگرفتن، جلو که رفتم متوجه شدم این باجه ها محل فروش سیم کارت و شارژ اینترنت هستن.
از کسایی که به هند سفر کرده بودن شنیده بودم که قضیه گرفتن سیم کارت هند و شارژ اینترنتش یه پروسه نسبتا طولانییه! و خطی که میگیری یه مدت طول میکشه تا فعال بشه و از طرفی این خط ممکنه در جاهای دیگه هند جواب نده! لذا از همون اول قید خرید سیم کارت هندی و شارژ نتش رو زده بودم. نقشه همه جاهایی که میخواستم برم رو توی گوشیم دانلود کرده بودم و آدرس و شماره تلفن هاستل ها رو هم توی دفترچه یادداشتم برای احتیاط نوشته بودم. از طرفی همه هاستل هایی هم که برای اقامتم در نظر گرفته بودم اینترنت مجانی داشتن بنابراین احساس کردم نیاز چندانی به اینترنت و سیم کارت پیدا نمی کنم.
البته موقعی که این باجه ها رو دیدم وسوسه شدم که برای احتیاط هم که شده یه سیم کارت هندی بگیرم و وقتی از مسئول یکی از باجه ها پرسیدم متوجه شدم دیگه اون پروسه پیچیده قبلی برای گرفتن سیم کارت و شارژ نتش وجود نداره و با ارائه پاسپورت و پر کردن فرم مربوطه میشه سیم کارت گرفت ولی وقتی متوجه شدم که ارزونترین نرخ موجود برای یه شارژ یکماهه به پول ما میشه 700 هزار تومن از خیرش گذشتم! و با خودم گفتم اتفاقا بدون تلفن و نت سفر جذابتر میشه. اینجوری به جای اینکه هم صحبت گوگل باشم بیشتر با مردم همصحبت میشم. ازشون آدرس میپپرسم و باهاشون همراه میشم هدفم از سفر هم همینه دیگه.
کوله پشتیمو کنارم گذاشتم و روی یکی از صندلی های سالن خروجی فرودگاه زیبای بمبئی لم دادم!
از پشت شیشه ها میشد فضای بیرون رو دید!
از در این سالن بیرون میرفتم وارد شهر میشدم. خیلی ذوق داشتم که هر چه زودتر از فرودگاه بزنم بیرون و برم توی دل بمبئی. ولی هوا هنوز گرگ و میش بود و صلاح ندونستم تا موقعی که روشن نشده وارد شهر بشم بنابراین رفتم یه آبی به سر و صورتم زدم که بی خوابی از سرم بپره و توی سالن موندم تا هوا کاملا روشن بشه.
حین برنامه ریزی برای سفر هاستل هایی که قراره در هر شهری درشون اقامت داشته باشم رو با دقت تمام انتخاب کرده بودم. اینکه تمیز باشن، ارزون باشن، هم امن باشن و هم اینکه در محله های امن شهر باشن، رفت و آمد بهشون راحت باشه و نزدیک ایستگاه مترو، قطاریا اتوبوس باشن!
ولی! در انتخاب هاستل شهر بمبئی، هم بیشتر از بقیه حساسیت به خرج دادم و هم اینکه هاستل گرونتری نسبت به بقیه در نظر گرفتم!
چرا؟
اولا چون اولین برخورد و خاطرات من از هند در بمبئی شکل میگرفت بنابراین دوست داشتم در یک محیط مناسب، راحت، زیبا و تمیز شکل بگیره!
دوم اینکه در بعضی سفرنامه ها مسافرا گفته بودن که در ابتدای ورود به هند آب و هوا و غذای هند بهشون نساخته بود و مریض شده بودن. بنابراین باید جایی رو انتخاب میکردم که اگر احیانا مریض شدم و گرفتار یک اقامت اجباری شدم در اون بهم سخت نگذره و راحت باشم.
این بود که هاستل Nap On Map رو انتخاب کردم که تمام امتیازاتی رو که من میخواستم داشت و البته از بقیه هاستل هایی که برای شهرهای دیگه در نظر گرفته بودم گرونتر بود (به پول ما شبی 100 هزار تومان) و البته ارزشش رو داشت.
طبق نقشه ای که دانلود کرده بودم هاستل ده دقیقه با فرودگاه فاصله داشت!
برنامه Rome2Rio مسیرهای جابجایی بین دو نقطه A و B رو در هر جای دنیا نشونمون میده و من از همین برنامه شماره اتوبوس هایی که از فرودگاه به محله ای که هاستلم توش بود رو برداشته بودم.
هوا روشن شد! کوله ام رو برداشتم و از فرودگاه بیرون زدم یه راهرو باریک و بعدش خیابون پر سرو صدای بمبئی!
ترافیک توی خیابون! صدای بوق هایی که قطع نمیشد! صف های پراکنده مسافرای منتظر اتوبوس! اتوبوس های آهنی داغون! راننده های ریکشا که دنبال مسافر بودن! آفتاب گرم! هوای شرجی و دم گرفته! درخت های سرسبز اون ور خیابون و پیچک های شلوغ و پر گل روی دیوار های کنار ایستگاه اتوبوس. اینا اولین چیزهاییه که در هند دیدم!
اتوبوسهایی که میرسیدن هر کدوم یه شماره داشتن رفتم سر ایستگاه و منتظر رسیدن اتوبوسم شدم و تا رسید پریدم بالا.
تجربه شماره 1:
در رفت و آمد درون شهری هند به اطلاعات برنامه های اینترنتی اکتفا نکنید حتما قبل از سوار شدن بپرسید و مطمئن بشید!
بله! بعد از سوار شدن و گذشت ربع ساعت از حرکت اتوبوس اسکلت آهنی جیرجیرو متوجه شدم که به سمت مقصد نمیرم چون هاستل فقط ده دقیقه باید با فرودگاه فاصله داشته باشه از طرفی هاستل در قسمت مرکز رو به بالای شهر بود در صورتی که اتوبوس به سمت پایین شهر داشت می رفت! توی اتوبوس هم کسی انگلیسی متوجه نمیشد لذا با زبون اشاره و با نشون دادن نقشه منو به یه اتوبوس دیگه راهنمایی کردن و ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شدم که برم سوار اتوبوس بعدی بشم.
و خلاصه اینکه مسیری که در ده دقیقه میشد بهش رسید یک ساعت و نیم طول کشید تا رسیدم البته بهم بد نگذشت و یه دوری با اتوبوس های مختلف زدم هزینه ام هم به جای 500 تومن شده بود 2200 تومن! کرایه اتوبوسها با توجه به مسیرها معمولا بین 500 تومن تا 2000 تومنه!
تجربه شماره 2:
در هند اگه خواستید آدرس بپرسید و راهنمایی بگیرید از دختران نوجوان هندی بپرسید! اگه دختر نوجوانی دوروبرتون ندیدید از پلیس بپرسید!
دختران نوجوان هندی علاوه بر زیبایی، بسیار باهوش، مؤدب، مسئولیت پذیر و غالبا مسلط به زبان انگلیسی هستند. وقتی توریستی ازشون آدرس میپرسه تا مطمئن نشن که طرف جوابشو گرفته خیالشون راحت نمیشه. چیزی ازشون بپرسی و بلد نباشن از موبایلشون سرچ میکنن. اگه پیدا نکنن جواب رو میرن از بقیه میپرسن! یا اینکه توریست رو میسپرن به یکی از مسافرایی که باهاش هم مسیره و خلاصه خیلی مهربونن واحساس مسئولیت میکنن.
ساعت نه، نه و نیم بود که با راهنمایی خانم جوانی که افسر پلیس پاسگاه محله بود به هاستل رسیدم.
هاستل درست مثل چیزی بود که توی سایت HostelWorld با عکس معرفی شده بود. به همون تمیزی و زیبایی!
-
پذیرش هاستل یه دخترنوجوان هندی بود که بعد از گرفتن کپی از پاسپورتم و دادن کلید کمد منو به اتاق دخترا راهنمایی کرد. قبل از اینکه به اتاق برم به اینترنت هاستل وصل شدم و یه تماس تصویری با خانواده ام گرفتم که خیالشون راحت بشه من رسیدم بعدش هم رفتم طبقه بالا.
وارد اتاق شدم، چراغ خاموش بود، به خاطر اینکه دخترای اتاق هنوز خواب بودن چراغ رو روشن نکردم. از طرفی خودم هم خیلی نیاز به خواب داشتم! کولمو گذاشتم کنار تخت و همونجوری با لباس سفر روی تختم دراز کشیدم و خواب رفتم.
-
سه ظهر از خواب بیدار شدم همه جا سکوت بود چراغ اتاق هنوز خاموش ولی چراغ مطالعه یکی از تختها روشن بود و یه خانم هندی زیر نور چراغ مطالعه تختش سرش توی موبایل بود!
توی اتاق چهار تا تخت چوبی دو طبقه بود یعنی جمعا هشت تخت. یکی از تخت های طبقه پایین مال من بود. سومین تخت هم همونی بود که خانم هندی روش نشسته بود و دومی و چهارمی هم یه سری وسیله روشون بود و معلوم بود که دو تا هم اتاقی دیگه هم دارم که فعلا نیستن!
سیستم مغزم هنوز درحال بروز رسانی بود که خانم هندی سرشو بلند کرد و یه لبخند مهربونی زد وگفت: بیدارشدی؟ دیدم خوابی چراغو روشن نکردم! ازش تشکر کردم و گفتم آره امروز صبح رسیدم خیلی خسته بودم حتی لباسام رو هم عوض نکردم نفهمیدم چطور خوابیدم!
- کجایی هستی؟
- ایرانی
- واای چه جالب ! اولین باره که با یه ایرانی برخورد میکنم!
و آشنایی من و ساجاریکا اینجوری شروع شد!
ساجاریکا یه خانم تقریبا چهل ساله اهل یکی از شهرهای جنوبی هند! خواننده آهنگ های هندی کلاسیک و استاد موسیقی که بابت صدای قشنگ و آهنگ های کلاسیکش جوایز بسیاری هم دریافت کرده بود.
نیم ساعتی از آشناییمون نگذشته بود که ساجاریکا گفت :
- میخوام برم کنار دریا دوست داری با هم بریم؟
و من زود جواب دادم : معلومه که دوست دارم!
(اصلا من به خاطر همین چیزا عاشق اقامت هاستل ها هستم. اینکه بین مسافرا زود آشنایی شکل می گیره. برنامه ها ریخته میشه و یهو به خودت میای میبینی با یکی همراه شدی که اینقدر حرف برای گفتن و شنیدن داریدکه وقت کم میارید!)
ساجاریکا یه تونیک ساده آستین کوتاه تنش بود و یه ساپورت مشکی! لباساشو عوض نکرد فقط یه آرایش خفیف کرد و موهای لخت کوتاهش رو دم اسبی بست و کیف پولی کوچیکشو دستش گرفت! منم بخاطر اینکه ساجاریکا رو معطل نزارم فقط روسریمو عوض کردم وچون از موقعی که از تهران پرواز کرده بودم غذای درست و حسابی نخورده بودم و حسابی گرسنه ام شده بود خرما و کلوچه ای که از خونه همراهم آورده بودم رو توی کوله پشتی کوچیکم گذاشتم که لب ساحل بخوریم! قمقمه آب رو هم از آبسردکن هاستل پر کردم و زدیم بیرون.
ساعت 5 بعد از ظهر بهمن ماه بود، ولی در بمبئی وضع فرق میکنه. آفتاب بمبئی هنوز روشن، سرحال و پر انرژیه و همه مردم همه در جنب و جوش!
معبد کوچیکی سر کوچه هاستلمون هست که درش بازه و یه مجسمه بزرگ اون تو نشسته، با کلی گل و روباهان های رنگی رنگی که به گردنش و به گوشه کنار معبد آویزونن! یه سگ هم روی پله ها لم داده! سر خیابون هم همون پاسگاه پلیسیه که صبح افسرش منو به هاستل راهنمایی کرد. درش باز بود و مثل صبح خلوت. فقط چندتا ماشین پلیس از اونایی که توی فیلم های هندی میدیدم، توی محوطه جلوی درش پارک شده بودن!
-
به میدون که رسیدیم ساجاریکا دستمو گرفت و گفت :اینجا دیگه باید مواظبت باشم. بدجور رانندگی میکنن. مخصوصا ریکشاها و یه لحظه غفلت کنی بهت میزنن!
رفتیم اونور میدون از پله ها بالا رفتیم و وارد دالان پل هوایی شدیم زیر پل دو سه تا خونواده زندگی میکردن، بساط زندگیشون زیر پل پهن بود یه زن با دو سه تا بچه اینور، یه مرد و زن با چند تا بچه اونور و دورو برشون رختخواب های کهنه، لباس های مندرس و چند تیکه ظرف و ظروف پخش و پلا بود. معلوم بود که همینجا توی میدون زیر همین پل میخوابن، غذا میپزن، رختاشونو میشورن و پهن میکنن و بچه هاشونو بزرگ میکنن. هیچ بخشی از زندگیشون از چشم عابران پنهان نیست همش در ملأ عامه.
از بالا که به خیابونا نگاه میکردم کف خیابون ها رو به سختی میشد دید همش آدم بود و ماشین و موتور و ریکشا و صدای بوووووق!!!
پل عابر پیاده یه خورده از خیابون خلوت تر بود ولی عبور ازش نسبت به عبور از خیابون خیلی مزیت داشت اینکه مسیرش مستقیم بود و مثل خیابونا بالا و پایین و چاله چوله نداشت. دیگه اینکه امن تر بود، نگران این نیستی که یدفعه موتوری، ریکشایی، گاری ای، بهت بخوره و داغونت کنه. سگی اون بالا نمیومد برعکس خیابون که سگهای زیادی کف پیاده رو و گوشه خیابون لم دادن و باید مدام حواست باشه پاتو تو شکم یکیشون نذاری! و یه مزیت دیگه ای که عبور از پل برام داشت این بود که دیدن منظره خیابونا از بالا رو دوست داشتم! دیدن جریان زندگی توی این خیابونا، هیاهوشون، شلوغیشون و جنب و جوششون!
-
دوتا پل رو رد کردیم و به زیرگذر رسیدیم. دیوارهای زیرگذر، از کف تا نیم متر بالاتر، به رنگ قرمز قهوه ای بود انگار که رنگ رو ناشیانه به دیوارها پاشیده باشن! ساجاریکا نگاهمو دنبال کرد و گفت: بابت این چیزی که میبینی ازت معذرت میخوام چهره شهر نباید به این زشتی باشه!
گفتم: اینا چیه؟!
گفت: پان! توی دهنشون میمکن و بعد آب دهنشون رو اینورو اونور میندازن!
از زیرگذر که اومدیم بیرون به ایستگاه اتوبوسها رسیدیم اسم ایستگاه سانتا کروز بود!
چند اتوبوس رد شدن و اتوبوس بعدی که اومد ساجاریکا گفت: این اتوبوس ماست! مثل اتوبوسی که دم فرودگاه سوارش شده بودم یه اسکلت فلزی داغون بود و راننده تا خرخره مسافر توش چپوند. کرایه اش هم 2 روپیه بود. ربع ساعت بعد کنار ساحل بودیم!
در امتداد ساحل بازارچه تو در تویی بود با کلی دکه غذا فروشی. بوی ادویه، فلفل، روغن، پیاز، سبزیجات معطر! صدای جلزولز سرخ شدن. دودی که از ماهیتابه های بزرگ هوا میرفت و صدای کفگیرهای فلزی که تندو تند مواد داخل ماهیتابه بزرگ رو هم می زدن و دستایی که با چابکی تمام مواد رو لای نون میذاشتن و دوباره لقمه پر ملات رو توی ماهیتابه میخوابوندن و چپ و راستش میکردن تا حسابی سرخ بشه!
اونورتر یکی داشت تند تند جعفری خورد می کرد! کنار دستیش پیاز خرد می کرد! سومی نخود آب پز شده رو میریخت توی بشقابها و کلی سس رنگ و وارنگ و ادویه بهشون میزد! تکه های نون نازک خشک رو بهش اضافه میکرد و رد میکرد سمت اون دو نفر که پیازا و جعفریا رو به بشقاب اضافه کنن و بعد میداد دست مشتریا!
دم در همه دکه ها آدم وایساده بود! بعضی همونجا که غذا رو تحویل می گرفتن ایستاده میخوردن! بعضیا غذاشونو میبردن اونورتر که کنار ساحل بخورن و کیف کنن!
ساجاریکا گفت: من ناهار نخوردم توهم که نخوردی، پس ناهار مهمون من. گفت: غذای تند میخوری؟ گفتم: نه! خندید و گفت: باشه میگم کم فلفل بزارن!
دکه ها رو با دقت نگاه می کرد و سوالایی در مورد غذاهاشون ازشون میپرسید. آخر سر یکی رو پسندید، سفارش داد و گفت که به فروشنده گفتم که تو از ایران اومدی و مهمون منی!
فروشنده رو به من کرد و به انگلیسی ازم پرسید فلفل زیاد بزنم یا متوسط یا کم؟
گفتم: کم! خیلی کم!
همونجا کنار دکه رو به ساحل شلوغ وایسادیم تا غذامونو آماده کنه سه چهار دقیقه بعد بشقاب رو جلومون گذاشت شروع کردیم خوردن. دو لقمه اول رو که دهنم گذاشتم از تندی غذا اشکم داشت سرازیر میشد. خوشمزه بود خیلی خوشمزه! اما تند. تندیش تندی فلفل نبود، تندی خاصی بود! تندی ادویه یا شاید سبزیجات مخصوص، همراه با عطر قوی سس زرد و قرمز. خلاصه هرچی بود تندیش لذتبخش بود ولی من عادت نداشتم بهش!
این اولین تجربه من از غذای خیابانی هند و البته اولین تجربه غذا در هند بود!
-
دیگه نتونستم ادامه بدم قمقمه آب رو تا آخر سر کشیدم. ساجاریکا گفت: این که اصلا تند نیست!
گفتم: خیلی خوشمزه اس ولی من عادت به غذای تند ندارم!
گفت: یواش یواش عادت میکنی! و واقعا هم حرفش درست بود روزای آخر تندی غذا اصلا اذیتم نمیکرد برام خوشایند بود و دیگه اشک از چشمام نمیومد.
غذا تموم شد و رفتیم روی ماسه های کنار ساحل نشستیم. غروب خورشید دیدن داشت. خونواده ها لب ساحل روی ماسه ها بساط غذا رو پهن کرده بودن اونور بچه های کوچک میدویدن. میرفتن توی آب! جیغ میزدن! همدیگه رو خیس میکردن! برمیگشتن یه نوک به بساط غذایی که پهن بودن میزدن و دوباره بدوبدو میدویدن سمت دریا.
-
فروشنده های دوره گرد با زنبیل هایی روی سرشون در طول ساحل میرفتن و میومدن و خوراکی میفروختن. از دور صدای سازو طبل اومد. صدا نزدیکتر شد گروهی از راهب های بودایی با لباس زرد و سفید و نارنجی بودن که همراه ساز و دهلشون آوازی رو دسته جمعی میخوندن و پایکوبی میکردن منظره شون همراه با رنگ نارنجی غروب خورشید خیلی همنوا و قشنگ شده بود!
-
دوست داشتم ساعتها اونجا بشینم و از آرامش خورشیدی که نظاره گر آشفتگی ساحل بود لذت ببرم. ولی دیگه هوا داشت تاریک میشد و درد پاهای ساجاریکا اذیتش میکرد این شد که راه افتادیم و به هاستلمون برگشتیم!
وارد اتاق که شدیم دیدم دختری روی تخت کنار تخت ساجاریکا دراز کشیده و داره کتاب میخونه. سلام کردیم و ساجاریکا مارو به هم معرفی کرد ناتاشا بود از آلمان!
روز بعد ساجاریکای مهربون، بعد از یک جلسه کاری که توی بمبئی داشت بمبئی رو ترک کرد.
صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحونه توی آشپزخونه هاستل، من و ناتاشا راه افتادیم توی خیابونا و کوچه پس کوچه های بمبئی. هدفمون فقط دیدن اطراف و دیدن مردم بود!
-