از کاشان تا الموت
بخش اول : کاشان – قم – آوه _ ساوه سوم مرداد1401.
امروز که سوم مرداد است ما بار کردیم و از کاشان راه افتادیم و در جعفریه صبحانه خوردیم. نان بربری های اینجا از مال خودمان پهنتر است. امسال احوالی باشد میخواهم به سبک و سیاق سفرنامه حج عالیه_خانم_شیرازی که دارم به عیش تمام میخوانمش سفرنامهای بنویسم . عکسها را هم خواهم گذاشت و تنها اهل خرد که به خواندن مشغول شوند درمییابند که عکسها همیشه خوش آب و رنگتر از روال سخت زندگی است. از صبح زودی که راه افتادیم برنامه ساوندکلود فهم و کمالات را به خرج داد و یک میکس آهنگ به ما تقدیم کرد که حظ کردیم. جاده و سفری که با «ای شرقی غمگین» شروع شود. بعد پیچ و تابی به خودش داد و «کرشمه» رسید به «مبتلا» ی شجریان.
آن سمت هم افق در کار ساختن روزِ نو بود . آفتاب سر زد و دو تا قطار و مسافرانش به ورود از میانهس این طلوع ابرالود آسمان رد شدند. پیش از قم سبز بود. دشتی به چشم میآمد و موستانی و گلخانه و زمین کاشته، هرچند ما جد در جد چشم دیدن قمی هارا نداشتهایم ولی بینی بین الله قم حاشیه اش دست کم از آن شهر بی دشت و درختی که ما برای خودمان درست کردهایم خنکترست. سبزی بیشتر دارد و به طبعش هوایشان هم بهتر است گاهی. بماند که آن بوی فاضلاب قم که معروف حضور است تا خود جعفریه به همراه آمد و رفت . در آوه بنزین زدیم و محمود گفت که مارکوپولو از ونیز آمده آوه را دیده و ما هنوز ندیدهایم. این یعنی دکمه سفر روشن شده و ما دردیار آوه هستیم .
بعد خوردن نان بربری و پنیر انگور حال همسر خوش شد و افتاد به پرسه و گفتگو و خرید. از اولین کپر طالبی خریدیم و از وانت بعدی لیمو ترش. مرد بینوا داد زد و گفت که فقط کیسهای می فروشم. لیمو ترش را کیسهای میداد کیلویی سیزده تومن که میارزید محمود اصرار که ما در سفریم قربان و یک کیسه را بگذاریم کجای باربندمان و میخواست باهاش گپ بزند که طرف یک مشت برداشت آورد داد به ما و پولی هم نگرفت. چنین شد که با ماشینی پر از بوی لیمو و طالبی به محوطه تاریخی آوه رسیدیم و خجالتم که چون آفتاب تندش کرده بود، مجبوری در این محوطه باستانی از رد لاستیکها ما هم با ماشین رفتیم به دل تاریخ و درست پشت دیوارهای تاریخ پارک کردیم . با کلاه و عینک و بطری آب معدنی که از شیر آب خانه پر کرده بودم و مانده بود فریزر و یخمال بود با شمایل شیک و تمام توریستی قدم به کاروانسرای نیم خرابه صفوی آوه گذاشتیم.
جلو دروازه کاروانسرا آبانباری بود که تمامی ویران بود و آوار بر سرش فرو ریخته بود و از شواهد میگفتی که آب انبار است . شکر خدا اما سقف شترخان کاروانسرا را جا به جا مرمت کرده بودند. همین طور سکوها و آخورها و درگاهی ها را که غنیمت بود. دور شترخان کاروانسرا را میگشتیم و پسر میگفت که واقعا خیلی خنگید. پدر به رویش نیاورد و ساختار چهارگوشی متصل به هم کاروانسراهای عباسی را توضیح داد.
پسر پرسید چرا ما روستای جنزده نداریم واقعا
_ چون ما با جنها دوستیم.
زد به دستم که واقعا که مادر؛ منو مسخره میکنی؟
دیدم دستم درد نکرد.
آخر شبی که ضعف دست داده بود چنان دردی پیچید توی کتف و دست راست که گفتم بسم الله ، حالا شب و جاده را با چه قرصی تاب بیاورم .محمود خودش گفت خسته ایم بخابیم صبح زود راه بیافتیم .
حالا مگر خوابم می برد، تا چشمم گرم شد به عالم خواب یک هیبت سیاهی از دور پیدا شد و همان طور که به پهلو خوابیده بودم کتف را چنان به دندان گرفت که از هولش از خواب پریدم. انشالله که خیر است. صدقه را از توی زیپ کیف برداشتم و به نیت گذاشتم لب کمد سامان و صلوات ختم کردم. یادم باشد به مادر که زنگ زدم بپرسم که خرس سیاه به وقت نماز آدم بگیرد تعبیرش میشود چه؟
از بالای بام کاروانسرا دو تا گله دیدیم که هرکدام از جهانی به سمت گنبدی پیشرو میرفتند. ما هم افتادم عقب سر گله به هوای عمارتگردی که نه شباهت گنبد امامزاده داشت و نه نداشت.
شبیه به یخچالهای قلعه جلالی خودمان بود از دور. نزدیک که شدیم جوی آبی بود و ردیف درختانی و بقعه و قبرستانی. سنگ مرمری یک متر بالا آمده از زمین که رویش نقش شده بود مدفن امامزاده فضل و سلیمان بود. صدا توی عمارت می پیچد. میگفتند کنارش تپهای بود از اهالی اسم محلی کاروانسرا را که پرسیدیم گفتند آنجا قلعه خاک است و اینجا شازده فضل و سلیمان، برادرهای امام هشتم. گفتند که امام زاده زیاد دارند. مرد خوش مشربی سایه درخت، روی زین موتور نشسته اشاره کردند که اینجا تا دلتان بخواهد امامزاده داریم. پنج امام زاده داریم؛ زیارت مادر و دختر داریم و یک چهار امامزاده و همین شازده فضل و سلیمان که می بینید؛
یکی گفت: هر چند تا امامزاده می آمده رد بشود این اجداد ما میگرفتند و میکشتند و همین جا خاک میکردند و اشاره داد به رفیقش گفت: ما را اینجوری نبین، اینها از قوم شاهسون های بغدادی اند، یکی یکی یا چهار تا پنج تا کشتن. مرد ترشرو با چشم و ابروی سیاه، هیبتی و نگاهی داشت انگار کن همین حالا از میانه داستان مرد بغدادی هزار یک شب رسیده به آبادی آوه. گفت: ما از ایل شاهسونایم قبول، جدامون از بغداد اومدن و هنوزم بغداد قبول کنه سر برمیگردیم عراق ... اینجا برای خودتان.
آن یکی که سیگار بلند لای انگشتش بود گفت که این دو تا فامیلند شوخی دارند با هم. خوش مشرب گفت: همهی ما فامیلیم جناب؛ پیر همو درآوردیم از بس دختر به هم دادیم و گرفتیم. محمود نشست جلو پیرمردی که سیگار تیر میکشید و من آمدم به هوای گله بعدی که تازه میرسید، تا ما بودیم و سیر و سیاحت کردیم پنج شش گله پرشمار گوسفند و بز امدند و آب خوردند رفتند زیر سایه درخت ها به استراحت.
چشم میگردانی بیابانی است بیشتر و گاهی یک واههی سبزی از همین آب چاه. زمینش «مالامال آفتاب». رفتم پی علف صحرایی چیزی جز اسفند و تلخه و خار چیزی نیست . اسفندهایش دانه پر کرده بود و رسیده. از قلعه خاک آوه چند حبه اسفند به یادگاری کَندم به نیت سلامتی در سفر که اسفند خوش است حتا به وقت سوختن و خاکستر شدن. از لطمهی گلهداری زیاد یکی هم این است که سبزی و علف مفید به دشت و صحراهای این مملکت نمانده، گلههای گرسنه تیغ و دِرمنهای هم به دل صحرا جا نگذاشته بودند.
آفتابش داغ بود؛ اما شِمال خنکی هم می وزید . خواستیم زیارت مادر و دختر را برویم ببینیم که اهالی گفتند راه ندارد. گفتند که وسط باغ محصوری است و پیدایش نمیکنید،
سوار شدیم و کج کردیم سمت ساوه. مسجد جامع ساوه مرکز میراث فرهنگیاش هم هست.
در چوبی مسجد با نخی بسته بود در زدیم کسی جواب نداد . یا الله گویان سرخود گره نخ را باز کردیم و در قرِچی روی آستان چرخید و عجب جایگاهی؛ چه مسجد باشکوهی. نشستم لب حوض به تماشای این گنبد و ایوان و ستون و آجر. حالا گُنجیشکها غوغا میکردند و روی گنبد کاشی چندتایی کفتر چای هم نشسته بود. پیش از ظهر بود و هوا شِمال خنک داشت. آنجا جای همهی دوستان را خالی کردم؛ خدا قسمتتان بکند اما نه به تابستانِ گرما.
در حیرت و قدرتی خدا و محراب و طاق بودم که گفتم جماعت اینیستاگرام باز را در این زیبایی شریک کنم و یک لایو گرفتم و پز افاده تمام دادم بابت این مسجد که تمام هنر بود و زیبایی. این اجداد خوشسلیقه تر از ما که از دوره ساسانی و ایلخانی و پستر و پیشترش چنین در کار ستایش و نیایش ساختن و پرداختن بودند .
مشغول پیدا کردن راهی به گنبدخان بودم که ماندم پشت در بسته. ساعت کار میراث تمام شده بود و نگهبان در را به رویم قفل کرده بود. بخت یار بود که محمود رفته بود پی یک کارشناسی، کسی که اطلاعات و آماری بگیرد از مسجد بیرون بود . در شبستان نشستم تا نگهبان شاه کلید به دست آمد. محمود رفته بود دنبالش و پیدایش کرده بود و گفت که این همه کاره میراث ساوه است انگار، از باغچه میراث فرهنگی یک مشت انجیر سیاه رسیده چیده بود که خوردیم و از زیارت مسجد نیاکان شاد و خرم برگشتیم.
چنان شور گردشگری و تاریخ و بازدید ابنیه گرفتمان که محلی به سامان(پسر پانزده ساله مان) ندادیم و علارقم گرما رفتیم سمت مکان تاریخی بعدی. موزهی ساوه . فهم و کمالات را به حد اعلا رسانیدم با موزه گردی و بغل مجسمهی زنهای شاهسون و لباسهای رنگیشان عکس یادگار گرفتیم.
در میدان بستنی و پفک خریدم به بهانه سامان که گفته: این همه منو معطل کردید و فکر کردید من با این چیزا سیر میشم ؟ سیر نشدیم و رفتیم سمت راست میدان از یک خانم خوب که با پسرش فلافلی داشت سه تا فلافل خریدیم به شصت تومن. من تعریف مسجد جامع ساوه را کردم و او گفت که تا حالا نرفته. گفتم دکان را بگذار برای این پسرهات خودت عصری وقتی برو و دلی وا کن . زن جوان بود و زحمت کشیده،
سه تا ساندویچ ما را مهمان نوازانه پُر کرد و با مخلفات بیشتری پیچید توی کاغذ داد و دستم داد. با شش تا سس، با دلستر چسبید . مکافات عطش بعدش بود که در جاده دست داد. کل بطری یخ آب و آب خنک ها تمام شد و تشنه رسیدیم به قزوین و اول از همه یخ خریدیم. ما مردم پوست کلفت کویری هر کجا که برسیم میگوییم به به چه شِمال خنکی. به همان ظهر و گرما باز هوا خنکی داشت . جاده هم کولر نخواست . باد بود و جاهایی که گردباد شده بود و خاک هوا میکرد. خلاصه بعد از ظهری به قزوین رسیدیم و در باغات پسته حاشیه قزوین کنار بید مجنونی اتراق کردیم . همین نصفه روز شده که از شهر در آمده ایم به هر کجا که بوده خنکی بوده ، آن طالبی را زیر بید مجنون خوردیم. خدا پدر مادر رعیتش را صد هزار بار بیامرزد.
بخش دوم : قزوین. چهارم مرداد
چهارم مرداد ماه است و ما شال و جوراب پوشیدیم. قدرتی خدا دیروز آن جهنم تابستان و امروز این زمهریر زمستان . قربان دل پر دردت بشوم عالیه خانم که به قیاس سفر صد سال پیش تو و همین چند خط که نوشتی دلم کباب شد برایت که چه کشیدی در سفر و ما چه راحت به مقصد میرسیم. با همه توقف کردنها، همان یک روز باز کلی راه آمدیم و شبی رسیدیم به راهداری بهرامآباد واقع در گدوک قزوین . بلند جایی سر گردنه، بالای آبادی زرشک. اول قرار بود قزوین منزل کنیم، محمود رفت خانه معلم و برگشت گفت تنگ و تاریک است . میرویم لمبسر.. حالا سر من سنگین؛ دست به دامان ژلوفن شدم و جایم را با سامان عوض کردم که عقب ماشین راحت کنم تا جایی برسیم و منزل کنیم . سفر با محمود این خاطر جمعی را دارد، پس سر را گذاشتم به در و راحت کردم .محمود سراغ قلعه لمبسر را از یکی دو نفری گرفت، بیشتری قلعه حسن صباح را میشناختند.
محمود هم میگفت نع، میخواهیم برویم رازمیان. سفر چند سال پیش قزوین ما آمدیم خانه معلمی ماندیم که خیلی خوب بود . حالا آن یکی خوب اتاقهایش پر بود و این یکی خوب نبود . قزوین دیدنی فراوان دارد و مردمش نشانی که میدهند به لهجه شیرین استدر خیابانی که می رسد به سعدالسلطنه یک کتابفروشی قدیمی ست که یک جلد روزنامه صوراسرافیل صحافی شده را به ما ارزان فروخت و قدر و قیمت قزوین را برای ما چندین برابر کرد .
کتاب قطع بزرگ است با خط و ربط اصلی روزنامه، درست به همان شمایل صد سال پیش، از قزوین روایت جانانهای هم حاج سیاح دارد در خاطراتش که با میرزا رضای کرمانی در بندش اسیر و زندانی بوده، حاج سیاح هر چه چشم دیدن میرزا رضا را نداشته از سعدالسلطنه به خوبی یاد کرده، هرچند به غل و زنجیرشهم گرفتار شد. قزوین آدم داخل آدم و با فهم و کمالات زیاد داشته ، ملا محمد قزوینی و دهخدا را من میشناسم که هر کدامشان دست به هر کاری زده اند کارستان بوده و در آن تمام و کمالاند. از قزوین گذر کردیم رو به سمت پارک باراجین که ازهمان سمت راهی ارتفاعات شویم.
باراجین پارک بالایِ قزوینی هاست . اما چه دخلی دارد به پارک بالای کاشان ما، آن وسعت و نظم و ترتیب، با امکانات بیشتر و وسایل بازی رنگ وارنگ که هر کدام را گوشهای از پارک سوار کرده بودند. چرخ فلکش را برده بودند آن بالای بالا که فلک الافلاکی شده بود برای خودش. باغ وحش هم داشت که ما نرفتیم، مجسمه شیر و فیل و پلنگش را هم که نشان پسر دادم گفت: مادر واقعا که ؛ تو فکر کردی من بچه ام که از این چیزا خوشم بیاد آخه ؟
نگاهش به دختر پسری بود که رو به روی هم نشسته بودند و شال سفید دختر افتاده بود روی شانه و موی سیاه بافته داشت . ای جانم به جوانی که همین حال و احوالش قشنگ است. در پارک باراجین جاده توی دامنه پیچ و تاب میخورد تا برسد به انتظامات پارک. محمود رفت بپرسد ببینیم اجازه میدهند چادر بزنیم که گفتند نع . مسولیت دارد .پارک فقط تا یک شب باز است . و تازه ساعت شش عصربود، زود بود برای پارک جنگلی خارج از شهر ولی باز گوشه کنار جوانانی نشسته بودند به اختلاط و دیدنایی. من با آن سر دردکرده هم با سیاحتشان خوشتر میشدم، خوب آدم از خانه در میآید و می رود جایی که آدم ببیند، میبیند جایی مردم حالشان خوب است از خوشی آنها دلش خرم میشود .
پارک باراجین یک دریاچه مصنوعی داشت و قایق پدالی، ما که نرفتیم. کوفته راه بودیم و گرما حس و حالی نگذاشته بود . گفتند که اقامتگاهی هم داشته که پلمپ کرده اند، نگهبان گفت که آنجا راپاتوق کرده بودند و از حد گذراندمد و تمام. القصه که اقامتگاهش بسته بود . دور زدیم و گم شدیم و از در دیگر این پارک بی در و پیکر بیرون شدیم .با تابلوی امامزاده پیچیدم و رسیدیم به دکه و آش فروشی و بستنی و جایتان خالی آش رشته ای خوردیم که عطر آش دوغ داشت و مزه آش رشته . سامان فالوده خورد . سر داشت وا میگذاشت که رسیدیم به روستای زرشک و مردی که کنار جاده تنه درخت گذاشته بود و کنارش دو تا کتری دودزده و دو تا قوری بزرگ چینی . محمود پیاده شد به پرس و جو و من دل دادم به عطر دود در بادی سردی که می وزید .
. مرد داشت میگفت این بالا شب خیلی سرد می شود .باد که بیاید نمیگذارد آتشی بماند. -بروید پایین . سمت رازمیان . کنار شالیزارها، جایی چادر بزنید .
دو تا پیچ بالاتر از زرشک ، راهدارخانهی بهرامآباد است و پشتش یک رستوران با تخت و بساط. دو تا دختر داشتند چای میخوردند یکی از از آن یکی خوشگلتر. یکی شال و آن یکی با کلاه آفتابی، موتور داشتند. آمدند حساب کردند و دختری که کلاه سرش بود نشست و آن یکی ترکش و خلاص کردند رو به پایین. ناز شصت دارد موتورسواری و سر نترس دخترهای امروزی.به والله.
محمود رفته بود سراغ احوال راه را بگیرد . از ماشین پایین آمدنی یکهو لرز به تنم نشست. هوا واقعا سرد بود.یکهو؛ محمود شاد و سرمست و خرامان میآمد، برگشتم بگویم اینجا خیلی سردست که
دیدم چشم و لبش خندید. خوب جایی یافته بود و قند توی دلش آب شد تا ما هم ببینیم . یک اتاقک شیشه ای که از سه سمت منظره داشت. کوه و پیچ و تاب جادهها در کوه و تپه ماهورها پیدا بود .خدا کارسازی کرد که به آنی منزل باب طبع جور شد و محمود تا پتو و رختخواب را آورد من یک پتو پرگرفتم که گرم شوم و چشمم هم گرم شد و خوابم برد و خوابیدم تا نصفه شبی که از صدای باد بلند شدم، چنان سرد شده بود هوا که دلم لحاف میخواست. از شیشه های اتاقک سرشاخه ها پیدا بود و بادی که سر شاخه ها را در هم می پیچید. باز خوابیدم تا صبح که سردماغ بیدار شدم و دیدم عجب جایی است اینجا.
سرتاسر کوه و دامنه و گُله به گُله سبزی آبادی و تیر برقهای ردیف هم که کوه را بالا پایین رفته بودند. هوا تا چاشت منقلب بود . اهالی همان جا هم گفتند که ناگهان سرد شده . مه بود و نبود، باد ابرها را پر میداد و با خودش میبرد و مه سنگین نمیشد. آن جوراب و ژاکت و بالاپوشِ گرمی را که محمود گفته بود بردار و به اکراه برداشته بودم همان شب اول سفر به کار آمد .
بهشت بادخیزی است سر گردنهی گدوک_قزوین.
در توصیفش همین بس که درخت جلو در اتاق هنوز قیسی داشت. یعنی آبوهوایش به موسم چهل روز بعد از عید خودمان که زردآلوی کاشان تب میکند و میرسد. خوشتر از آن علف صحرایی فراوانی که داشت، البت که پهنه کوه بیشتری خشکیده و زرد بود، اما آن باغ رستوران به واسطه آبیاری سبزی بیشتر داشت ، از کاسنی و بابونه و گل گاو زبان وحشی ،آنچه که به اردیبهشت در نیاسر گل میداد ، آنجا هنوز گل داشت. رفتم اجازهای بگیرم برای کندن اسطاقدوس که زیاد داشتند .گفتم ادب حکم اول آشنایی است در غربت ، شاید که برای فروش به عطاری ها کاشته باشند.
مردان چایخانه گدوگ گفتند هر کدام را خواستی بکن و مشغول اختلاط خودشان شدند، اما بعدش یکی که جوان تر بود جلو آمد گفت این رو که کندی علافی، ولی این خاصیتی داره انگار. عرقش رو هم میگیرند .
گفتم این چرا خوب نیست؟
- چون که این علف هرزه، گاوا میخورن،
گفتم پس اجازه هست منم بچینم
پرسید :خاصیتی داره مگه؟
گفتم اسطاقدوس است و خاصیتش اعلاست، آرام بخش است . برای خواب خوب است . این که گل آبی داده کاسنی وحشی است. عرقش را میگیرند، آن یکی گل گاو زبان وحشی است ، برای سرما خوردگی، خستگی، و تمدد اعصاب خوب است.
گفت : از کجا بلد شدی؟
_ زن صحرایی یادم داده. اسمش پری خانم بود .
به یاد پری خانم اسطاقدوس کندم و به روحش صلوات فرستادم. حتمی به برکت بالا بلندی اینجا بود که به آسمان نزدیک شده بودیم و که یکی یکی رفتگان، عزیزان سفرکرده پیش نظرم آمدند. یاد مادر محمود افتادم و نصیحتهای پیش سفرش محض مراقبت از بچه، زهرا خانم آمد پیش چشمم و دلم هوار شد و تو ریخت. هنوز یادم میرود که زهرا خانم مرده به یاد ناگهان رفتنش در همهگیری کورونا، بهترین جاها برای تو باشد زهرا خانم .خدا خودش مردهها را بیامرزد و اززندهها محافظت بکند. قدیمها راست میگفتند خدایی که کوه بدهد برفش را هم میفرستد. عجب کوهستان سردسیری است. محمود گفت دو روز را همینجا هستیم . و کجا از اینجا بهتر.
باد خنک به کار است و ابرها را میبرد و محمود مینویسد و تا سامان از خواب بلند نشده من هم میروم به هوای کندن کاسنی وحشی که اینجا گل دارد و اسطاقدوس و بابونه ؛ هر چه گشتم آویشن پیدا نشد، یا بومی اینجا نیست یا فصلش تمام شده.که بهار فصل آویشن کوهی است.
بخش سوم : پنجم مرداد
گدوک _ موشقین _ ورتوان
صبحانه پنیر و انگور، ناهار چلوکباب، شام نیمرو . محمود به نوشتن و من به علف چینی و سامان خواب. تازه ظهری که باد وا گذاشت و آفتاب داغ شد رفتیم دوربر را بگردیم.چشمم روی تابلو زیارت بود که نوشته بود تا امامزاده غایب ۲ کیلومتر ، با سامان پیاده را افتادیم تا پدر تمیزکاریهایش را تمام کند و به ما برسد .بعید بود در دوکیلومتری امامزاده باشد. یا بود و غایب بود. جاده در میان دو کوه ؛ پر پیچ تاب میرفت و نهایتش سبزی میشد و باز جاده بود. ماشینی که گاهی رد میشد .زنجرهها هر دو سمت جاده میخواندند. فرعیهای خاکی که رو به بالا بلندی می رفت، راههایی که قابی آشنا می ساخت و میرسید به خانهی دوست عباس کیارستمی .
محمود رسید و سوارمان کرد. ولی باز دم به دمی روی ترمز می زد و از تک درختی عکس می گرفت . من و پسر به تخمه شکستن بودیم. پسر با پدرش نتیجه کرد و پدرش به خنده و شوخی جواب داد و باز ایستاد از خانهای با حصیر و تیر چوبی و کاهگل عکسی بگیرد ، برگشت تو ماشین که سگی مقابل خانه خوابیده بود. سامان گفت: بببنش، چرا اینقدر ادا داری پدر ، حالا همه اینا به جهنم، یک سفر خارج از کشور که بلد نیستی ما رو ببری .این همه عکس که از یکیشونم پول در نمییاد پدرش میخندید و از یک تک درخت دیگر عکس می گرفت. پسر گفت :دو سال پیش و آن سفر مضحک و الان هم اینجوری. من دیگه با تو نمی آیم سفر پدر
. مردی داسی دستش بود و علف و تیغ کنار جاده را می کند، انگار مراد بیگ سریال روزی روزگاری را فرستاده باشند پی کندن سوخت. کنار جاده کپه کپه علف و خار صحرایی را کنده و بستهبندی کرده بودند.
محمود پرسید چی می کَنید
زن گفت علوفه است برای گوسفند . ئپرسیدم تا امامزاده خیلی راهه گفت: ۱۲ کیلومتر خدا بدهد برکت. یک از تابلو پاک شده. تازه می رسیم به موشقین. چشممان پی کسی بود که ندیدیم و از موشقین رد شدیم و رسیدیم سر جاده امامزاده، چه کوره خاکی جانانهای، جیپ میخواست . همه پیچ و خم و چالهی آب و راه کنده کنده شده، والله این صراط نامستقیم را هر رشنیق زاده ای برود غیب میشود؛ گاهی به راهآبی و چالهای پیاده شدیم و پیاده آمدیم که تیبا زیرش نگیرد و از چاله چوله رد شود، من به کندن بابونه و سامان به تمشک چیدن که شصتم را گزنه زد و همینجور دل دل میزد. دورتادور همه باغ انبوه بود با درختان بلند بالای گردو و فندوق و هلو و آلبالو.
کنارههای جاده با بیدمشک حصار شده و توی صحن امامزاده شاتوتی که رسیده بود و توت داشت. دل سیر شاتوت خوردیم و دست و پنجهمان سرخ خالی شد برگشتنا که باز پیاده شدیم دیگر داد سامان درآمد . خسته شد و کج راه می رفت. هر چه میگفتم صاف راه برو داد میزد: نمیشه ، دست خودم نیست. محمود گفت میدانستی آبادی قبلی پیرامون همین امامزاده بوده و بعدن رفته روی آن دامنه مقابل .پیچید سمت آبادی ورتوان که قصهی غریبی داشت.
زنی برایمان تعریف کرد که سال ۶۸ زمین رانش کرده. زلزله و رانشی که یک کشته هم نداشته شکرخدا، ولی آبادی را بلند کرده از روی این دامنه گذاشته روی دامنه مقابلش. از ستاد و شهر کارشناس آمده و گفتهاند اینجا خطر دارد و همه آبادی باید از این دامنه کوچ کند به آن یکی دامنهای که انگورستان است و زمینش سفت است .ستاد درست شده و از شهر آمدهاند و برایشان خانههای جدید با سیمان آجر و آهن ساختهاند. خانههای ستادی (خودشان می گفتند خانههای ستادی) به ردیف و قواره همدیگر و تنگ هم ساخته شده بودند، شبیه خانههای سازمانی در هر شهر و شهرکی.
خانه های بلند مرتبه تر و نیمه ساز یا کامل هم بود با سقفهای شیروانی رنگی که زن گفت جدیدتر است و از قزوینی هاست. به یمن این انتقال، آبادیشان خیابان کشی صاف و عریض داشت و جدول بندی و جویکشی متناسب. زن اما گفت که جمعیت سالیانهاش ده نفر هم نیست. گفت اینجا که آمدند در خانه ها همه بسته شد . آن آبادی قدیم درهاش همه رو به باغ باز بود. رو به همدیگر باز بود . از خانه های قدیم هیچ آثاری نمانده، هر کس خانه اش را به مراتب زیر و زبر کرده تا جایش درخت میوه بکارد و حاصل و محصولش را بردارد. یکی دو تا درخت توت دیدیم که تنه شان بزرگی و عظمت داشت و نشانی بود از کهنسالی این آبادی. اما .
دیرینگی و قصه اش تنها در تنه درختان تناورش هویدا بود و بس . از ورتوانِ قدیم زیارت غایب به جا مانده و یک حمام قدیمی که به چشم ما نیامد . زیارتش سرپا بود با فرش و رف و چراغ و سینی استکان نعلبکی های توی یخدان. پلهی زیاد داشت و معجر و منبر چوبی کوتاه. در حیاط امامزاده سه قبر تنگ هم بود که غایبان امروزی امامزادهاند. از قرار سر تعمیرات کارگران محلی که کوه را می کندند تا خاکش را مصالح کنند برای ساختن و بزرگتر کردن صحن و سرا؛ حواسشان به سستی خاک و ریزش نیست و ناگهان می روند زیر هوار آوار. خاک سست کوه روی سرشان فرو می ریزد و آنها زیر آوارش میمانند. سر شنیدن همین قصهها شد که ساعت رفت و دیر شد و گرسنگی زور آورد و سامان هر آنچه نباید گفت که دیگر بکُشیدم هم باهاتان سفر نمی آیم. گفت که از دست ما خسته شده و هیچی بلد نیستیم. هیچی نمیفهمیم. گرمش بود. گشنهاش هم بود و به کار زندگی اش هم نرسیده بود.
توی سربالایی برگشت دیگر نزاع بالا گرفت و پدر هم کم آورد و داغ کرد و سامان جواب داد که آخرش من آن گوشی را آتیش می زنم؛ پدرش کظم غیظ کرد .جنگ داشت بیخ پیدا میکرد که من رفتم سمت پسر و نهایت به پرداخت غرامت پدر رضایت داد؛ غرامتی به سنگینی جوجه کبابی و کبابی . غذای رستوران سرراهی گدوک تعریفی است. کباب کوبیدهاش خوب است. جوجه کبابش خوب تر و املتش خوبترین.
به ناهار اعیانی خُلق همه خوش شد که طعام از بهشت آمده و به حمد خدا جنگ به صلح انجامید. من که از زانو و درد پا افتادم. ماشاالله محمود پروایی از بالا پایین شدن های مدام ندارد و تازه رفت نشست روی تخت ها به نوشتن سفرنامهاش. من هم یاد دوست و آشنا کردم و آن سفرهای قدیم و اردوهای دسته جمعی. پای سامان را تتراساکلین زدم و باند پیچیدم. بچهام طفل معصوم از زیر شصتش قاچ خورده و زخمش ناسور شده بود، این بچه به عالم و آدم غر میزند ولی دردش را درست و حسابی به آدم نمیگوید .انگار من علم غیب دارم و بایست خودم بفهمم که پایش زخم برداشته .پایش را میبندم و برای بار هزارم میگویم؛ دردت را به آدم بگو بچه. تا نگویی که کسی نمیفهمد چه مرگت است . هر کسی باید یاد بگیرد که حرف بزند و دردش را مثل آدم بگوید،
مادر زنگ زد و گفت کاشان باد و خاک است و گرما بیداد میکند.گفت مرداد، داد مردهها را هم از گرما در آورده. پرسید که شما جای خنکی گیرتان آمده؟
_ باور نمیکنی ولی ما دیشب از سرما لرز کردیم .
گفت: اخبار گفته جاهایی سیل آمده و دم رودخانه نمانید یک وقت .
گفتم نگران نباش، اتاق گرفتیم ما. یک اتاقک شیشهای؛ جای همهگیتان خالی .