این سرزمین آبادی بسیار دارد

3
از 2 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
در این سرزمین آبادی بسیار است

بخش چهارم :  ششم مرداد ماه ، فلار

خدا هیچ بنده ای را گیر آدم زبان نفهم نیاندازد. جلو قهوه‌خانه گدوک که باربند را می‌بستیم آقایی که دکمه پیراهنش‌ تا سینه باز بود آمد به سلام و حال و احوال و مرام‌گزاری و به محمود گفت:  داشتم نگات می‌کردم داداش، حالت رو دوست داشتم، همچین عشقی بارت رو بستی.‌ محمود دست به سینه ادب و او که تعریف و تمجید و دعوتخواهی که بیایید قزوین پیش خودم اصلن،  مسیر سفر را محمود گفت و مرد اهل گشت و جاده فهرست جاهای خوش و خرم پیش رو را برشمرد و مژده داد که برید عشق کنید. برید فقط حال کنید به مولا که دنیا ارزش هیچی نداره ؛
ما را جو گشتن چنان فرا گرفت و احساس خوشبختی برمان مستولی شد که گفتیم بعد از گردنه مستقیم می‌رسیم بهشت.‌ سرخوش و خندان  سُر خوردیم پایین و به اشارت ایشان که دنیا گشته و چیزفهم می‌نمود. جاده را پیچیدیم رفتیم تا  خود روستای فلار . آبادی‌ای که در بین دیگر دهات اینجا عقبه‌ داشت و امامزاده‌ای باکرامات و اعجاز. از زن و مرد پیری سراغ احوال گرفتیم .‌مختصرجوابی دادند. امامزاده نزدیک بود .پیرزن هیمه‌ای دو تا قد خودش را کشید و با خودش برد و ما هم رفتیم به هوای امامزاده که بسی مقبول و ترتمیر می نمود. چنار  تنومند چند شاخه داشت و گردویی که تا میانه صحن را سایه انداخته بود. همه جا شسته و روفته و  روی دیوارها به محض ورود دستورات و ظوابط و قوانین و باید و نبایدهای  لازم اجرا برای زایران محترم.  ‌
چشم‌مان که به زایرسرا افتاد سر از پا نشناخته زنگ زدیم به شماره متولی ‌که پای همه‌ی بنرها و  اخطارها و قوانین امامزاده نوشته شده بود . اول گوشی را برنداشت و دوباره برداشت ‌و گفت که ما را دیده وارد آبادی شدیم ولی اجازه ندارد اتاق بدهد و بعد من من کرد گفت حالا که رفته باغش و آب دارد یک ساعت دیگر می آید و کلید هم می آورد که اتاق ببینیم. گفتیم خوب‌؛  تازه نزدیک ظهر است و یک ساعت ده را می‌چرخیم و  شور گرما می‌رویم زایرسرا برای ناهار و استراحت. عصری هم به گشت گذار و خواب شبی و صبح زود راه می افتیم سمت رازمیان.‌ چه از این بهتر.‌
سمت باغات کج کردیم که همان پیرزن هیمه‌دار پیدایش شد، پرسید آقا رو زیارت کردید؟ گفت: شما یک غریب این آقا هم یک غریب و بغض کرد و زود باز خندید گفت: بیایید ببرمتان باغ خودم . 

IMG_20220727_160342.jpg
خاله سکینه کنار پیرپونه - روستای فلار

هر چه تعارف کردیم نع نه کرد  و نرفت جلو‌.‌  از پشت سر آمد و اختلاط کرد ‌:من تو رو بَرم دوره جا ؛
به حال خودش بود سکینه خانم احمدی. حواسش هم بود و هم نبود. با تاخیر سوالاتش را عیناً تکرار می‌کرد و ما تازه بعد چند بار جواب دادن متوجه‌ شدیم.‌ پیر پونه نشانم داد. پرسیدم:چند سالته؟
_سنجدها که گل کنن  هشتاد سالمه. من پیرم، مثل این پیرپونه .‌حالا بیا تا من انجیر بچینم. انگور بچینم بدم بوخورید.از این وَر باغ مانه، من تو رو بَرم دوره جا، تو قزوین نِشینی ؟
-  نه ، کاشون !!!
-سه تا پسرام قزوین‌اند .‌ آمپول می زنه یکیش .عروسمم خوبه . عروسم ترکه ،  تو‌ هم ترکی عروس ؟
_ نه
_ قزوین نشینی ؟
_نه
_دختر نوه سه تا دارم من.‌ پسر نوه چار تا .
از میان کوچه باغ ما را می برد و شیطان گفت حالاست که لابه‌لای دار و درخت گم‌مان کند و حالش هم بخورد از گرما و کهولت سن و ما گیرش هم باشیم. همچنان رفتیم و آفتاب مثل تیغ نیش می‌زد تا بلاخره رسیدیم به تکه زمینش که بایره بود و علف خشکی میانه اش و دور تا دورش دم جوی درخت های آلوچه و انگور و انجیر ، همه بی حاصل ، نیم سوخته و تشنه، گفت : ما گردو درخت نداریم .‌خدا گردو درختا رو سوزانده امسال، می‌بینی سر برگارو، خدا آدما رو هم می‌سوزانه .
ببین خاله علف گرفته باغش، باید علف بچینه خاله،  می بینی چه زرنگه خاله...‌بعد خودش به زرنگی خودش خندید که لابد فکر کرده بود ما شهری‌ها را می‌برد کمکش کنیم در علف چینی و ما که کلافه‌تر از این حرف‌ها بودیم.  تشکر فراوان کردیم و سر برگشتیم . دنبال سرمان آمد و گفت قزوین نشینی؟
گفتم: آره، بلکه که بی‌خیال شود . گفت : ها قزوین خوبه، خیلی خوبه، منم زمستونا می رم قزوین .خدایی شد سامان توی ماشین ماند و همراه نیامد و الا که این تور خاله‌گردی کفری‌اش می‌کرد .‌ برگشتنا دست کرد چند تا آلوچه از باغ آشناها کند و توی مشت من ریخت. خجالتش را کشیدم و تشکر علیهده کردم و  تندتر آمدم که برسم امامزاده . محمود پیش‌تر رفته بود و من که رسیدم اتاق فقط گفتم خوب است. هرچند نبود.  تنگ بود و تاریک با یک پنجره کوچک . زن متولی گفت که آب هم نیست و دستشویی باید می رفتیم بیرون امامزاده.‌ همان  ردیف دستشویی های زنانه و مردانه عمومی. گفتم سایه که دارد. همین ازگرما و مگس محافظتمان کند خوب است . که ناگهان محمود صدا زد که بیا بریم.‌ برای شب نمی‌دن.
متولی خودش آمده بود و سرپا سر پله ها نشسته بود و امر کرد که دوساعت فقط به ما اتاق می‌دهد . محمود کلافه گفت مرد حسابی  یک ساعت ما را نگه داشتی که خودم می‌آیم ، که بگی فقط دو ساعت اتاق می‌دی .  یعنی چی؟ دو ساعت می خام چه بکنم من؟ متولی اول زنش را فرستاده بود که اتاق نشان بدهد و وقتی اتاق را گرفتیم و کارت دادیم. گفت اتاق را می‌دهد اما برای دو ساعت فقط. چون ‌بیشتر اجازه ندارد . آن پنجاه هزار تومن کرایه که به نظر ما بسیار ناچیز آمده بود هزینه دو ساعت ماندن بود در اتاق زایرسرا امامزاده اسماعیل فلار.‌
محمود را کاردش می‌زدی خونش درنمی‌آمد: مرد حسابی خوب چرا اول اینو  نگفتی که یک ساعت معطل‌ات نشیم تو گرما.
_ تو خودت به من گفتی دو ساعت؛  بیشترش رو  من نشنیدم
_ ما برای شب جا می‌خواهیم خوب، بعد دو ساعت چه بکنیم؟ این دو ساعت  به چه کار کسی می یاد که  به خاطرش یک ساعتم منتظر بمونه؟
_حالا تا پنج و شش هم شد....
_ آقا میگم  اتاق را برای شب تا صبح می‌گیرند همه جا، عرفش ، معمولش اینه،  حالا  شما میگی  پنج و شش...
_  شب رو من اجازه ندارم.‌ شب رو گفتن  اجاره نده.  شب نع،
_چرا نع؛  کی اجازه نمی‌ده؟ از کی باید اجازه گرفت ؟
_ از اوقاف
_ پس من زنگ می زنم اوقاف . کیه مسولش؟ این همه امکانات برای کیه؟  چرا  استفاده نشه ؟
_ حالا که تعطیل کردن همه‌شون رفتن.
زن جوانش بی‌خیال انکار که سریال تکراری نگا کند.  تماشا می‌کرد، من دست محمود را گرفتم که بیا بریم. اختیار امامزاده رو دارد، به ما نمی‌دن ،  مگه ما نمی‌خواستیم  تو چادر بخوابیم امشب .که خواسته نخواسته محمود کوتاه آمد و  زیر لبی نثار از اولی تا آخرین‌شان کرد و رسید پای ماشین که  دیدم حالا  سامان کوتاه نمی‌آید.‌ متوجه دعوا شده بود و می‌گفت باید پیرمرد را بست به همین درخت .
سوار شدیم و سر و ته کردیم و به گاز می آمدیم بالا که محمود سر پیچ جلو یک پرایدی را گرفت و خُلق تنگ پرسید شما اهل فلارید؟ 
مرد بیچاره آره نگفته، محمود رفت سرِ صل علی  و مراتب مهمانداری متولی را  گفت و از دهیاری پرسید و گفت باید از رفتار ایشان باخبر باشند و ضمن خبر دادن چغلی‌‌ ریزی هم کرد.‌ حقا که دلم خنک شد که این برخورد بی پاسخ نماند و به گوش  باقی‌شان هم برسد. هر چه که نباشد محیط کوچیک حرف می پیچد و همین عباس آقای متولی ناحسابی که یک شب ما را راه نداد را مجبور می‌کند که جواب رفتار و گفتارش را بدهد . آن هم به چندین و چندجا که خودش گفت همه کاره امامزاده‌ اسماعیل‌ فلارند. 
جدای این ماجرا  اما دل آدم از حال و روز این  مردم زحمتکش کباب می‌شود .‌ هر چند تا آدمی که ما در مسیر باغات دیدیم . سطل و دبه و شلنگ دستشان بود تا ذره ذره  آب را به دار و درخت‌های تشنه‌ی انتهای باغ‌ها برسانند تا گردو درخت، آلو درخت،  فندق درختانشان نسوزد و خشکه سالی رد شود.‌  درد بی آبی درد خود این مملکت  است. همه الامان اند.‌ کوه و بیابان هم توفیر ندارد . بی آبی عظیم است  و از آن بیابانی شهر خودمان تا این ارتفاعات کوهستان البرز آب نیست.‌

IMG_20220727_172242.jpg
کوهستان البرز، بخش الموت. از فلار به سمت رازمیان

دو تا پیچ که پایین‌تر آمدیم شهر رازمیان از میان کوه ها هوایدا شد و حالمان را جا آورد.‌  تکه‌ای سبز روشن ، مثل عقیق یمانی.  هر چه می‌آمدیم هوا شرجی شد و گرم تر.  رفتیم توی رازمیان چرخ زدیم و دنبال سایه گشتیم تا بساط پهن کنیم  و پینک و ماکارانی و آب و کبریت. مایع ماکارانی دلپذیر را که ریختم توی ماکارانی در حال جوشیدن . چفته کوفته ای شد خوردنی.   غذای فرد اعلای چینی. چنان گرسنگی زور آورده بود که  به میل تمام خوردیم. ساعت شش عصر بود و تا هفت  استراحتی و بعدش دور دور از شهرستان سفلی به علیا . هی دور خودمان گشتیم و چشم از آن همه سبزی و شالیزار و قور قور قورباغه سیر نمی‌شد. دنبال جای خواب سرچ‌کردم بوم‌گردی‌ های رازمیان.‌ کامنت‌هایشان چنگی به دلم نزد. رسیدیم به طرح نهایی و دنبال جای صاف و خوش منظر و دستشویی نزدیک برای چادر زدن بودیم که میل به مقابل  بانک قرار گرفت.
نهایت جلو بانک کشاورزی رازمیان چادر زدیم که خلوت بود.‌گاهی گداری موتوری ماشینی از این مرکز شهر رد می‌شد و یکی که نگه می‌داشت تا از عابربانک پول بگیرد . نصفه شبی ناگهان رعد و برق زد و باران  گرفت.‌محمود پرید پنجره‌های چادر را بست و گفت که هواشناسی اخطار باران داده بودند اما خیال نمی کرده زیاد باشد. باران زیاد بود و رگباری.‌ پاکت علف‌هام زیر باران مانده بود و همت  بلند شدن نبود.‌ من فلک‌زده دیشب به هزار زحمت و خستگی  پاکت اسطاقدوس و بابونه و گل گاو زبان را باز کردم گذاشتم زیر پایه چادر که بادی بخورد و نپوسد که تمام خیس و تر زیر باران.

عوضش خوابیدن زیر باران  عالم خودش را دارد . تق تق صدای آب و گاهی نم روی دست و صورت.  سمت چپ خیابان بود و بانک و دکان و دستگاه و راستمان درخت هلو و شالیزار سبز و رود شاهرود که از بالاتر می‌غلطید و آب‌ را با خودش می‌برد.  همه جا شالی غرقه در آب . تصویری که برای ما بیابانی‌ها همان بهشت موعود ‌است، بهشتی که فقط پشه زیاد داشت . صبح که چشم وا کردم دیدم تا حالا تابلو بانک کشاورزی خیابانی را از این زاویه ، یعنی خوابیده نخوانده بودم .‌خوابیده  از چپ به راست . برکت کند این بانک که قبله شد و این چند شب که رازمیان منزل داشتیم هر کجا که رفتیم  دوباره برگشتیم و رسیدیم به همین بانک.

IMG_20220728_121516.jpg
شالیزارهای سبز رازمیان از بالادست

بخش پنجم : هفتم مرداد. رازمیان

رازمیان شالی‌زار و درخت هلو و پشه‌ فراوان دارد.  بعد غروبی پشه‌ها هجومی می ریزند و کلافه می‌کنند. زن بهرام آبادی گفت که عمر پشه‌ها همین یک ماه است ،تا برنج برسد پشه زیادست ، همین‌که  برنج را برداشت کنند پشه‌ها هم می‌روند.‌ شهرِ خلوت و ساکتی است اینجا ، طوری که صدای سنجره و قورباغه به گوش می‌رسد(صدای شما).‌ مثل این سریال خارجی‌ها که در شهرهای سبز رانندگی می‌کنند و ترافیکی ندارند.

به نظر مردم اکثریت به کشاورزی در دشت و باغ مشغول‌اند. مردمان آفتاب سوخته. مردهایی که پیش سرشان ریخته و زنانی با پیراهن گلدار و چارقد روی سر گره زده،  می‌آمدند بانک کشاورزی پول بگیرند یا از پارکی که ما چادر زده بودیم آب ببرند . اغلب پوتین‌های لاستیکی تا زانو و با ادب و آداب جواب سلام  ما را می دهند و یالله بفرما می‌کنند. از اسم رازمیان سه روایت شنیدم از آقای مرادیِ کتابدار، در  کتابخانه رازمیان با محمود آشنا شده بود . با فهم و کمالات و مردم‌دار بود و برای سلام آمد پیش ما و پنج تا هلوی درشت دستمال پیچیده تحفه آورد.‌ 
روایت اول:
این نام بابت بزرگ مردان قدیم شهر بوده که پایین درخت بزرگی می‌نشستند ‌و شورا می‌کردند و رازی در میان داشته‌اند.
روایت دوم: 

درختان رز(انگور) فراوان در میان دو کوه وجود داشته ، پس رز میان بوده و کم‌کم شده رازمیان.‌
و روایت سوم :

اینکه رزم‌های بیشمار جوانمرد شجاع، حسن صباح اینجا بوده و فداییان بسیاری در میان کوه‌ها به رشادت رزمیده و جنگیده‌اند و به این سبب شده رزم‌میان یا رازمیان‌.   من به احترام عِرق و حس ایشان به بوم‌ و افتخارات تاریخی شهرشان صفات را از بغل کلمه ها برنداشتم و به حفظ امانت و  احترام  تعریف ایشان را باز نوشتم .‌ حالا با این همه روایت گوناگون رازمیان رازآلوده‌تر هم شد.‌
صبحانه می‌خوردیم که دیدیم آن سمت خیابان شلوغ شد. یکی و دو تا و سه تا ایستادند به حرف و ماندند و نرفتند و کم کم بقیه هم آمدند و ده دوازده نفری جمع شدند جلو بانک زیر سایه درخت.‌  نفراتی از هلال احمر و سپاه و بخشداری هم آمدند که فرم لباس و ماشینشان معلوم‌دارشان می‌کرد.‌ همه هم با شمایل‌های مدیریتی و ته ریش و یقه‌های بیخ بسته ومردم عادی که زودتر آماده بودند. حاج آقایی آمد که بیشتری  سلام و تعظیمش کردند .یک زن  هم بینشان ندیدم . نه اینکه فضول کارشان باشم.‌ فقط ما این سمت خیابان به نان و چای و جمع و جور چادر و فرش و فروش بودیم و آنها آن سمت خیابان به گفتگو و تدارک اتفاق با اهمیت و خطیری به گمانم که محمود پرسید :خبریه؟ 
مرد چپ راست را نگاه کرد و گفت رزمایش کربلاست.‌
محمود سری تکان داد . از صبح زودتر رفته بود کتابخانه و با نان و گوشی شارژ شده برگشت. صبحانه خوردیم و باربند و  صندوق بسته شد . گوشی‌‌ را که برده بودم رستوران میرزا به خانم مهربان آنجا که بزند به شارژ . خرده نان‌های صبحانه را بردم برای مرغ خروسشان و خانم به سخاوتمندی تمام هفت تا دانه هلو انجیری گذاشت توی سینی‌ و با گوشی شارژ شده پسم داد. پرسید: باران دیشبی را چه کردید
_چادرمان ضدآب بود .‌ خیس نشدیم.
سامان دادش درآمد که: خوب بیایید بریم دیگه . ای خدایا .  هی من میگم زود باشید .‌هی معطل می‌کنید. 
- چی شده مگه؟
- چی شده؟ هم گرمه،  هم مگس هست ، هم خسته شدم از دستتون. خوب بیایید بریم دیگه  .‌
جلو سوپری بودیم و محمود یخ می‌شکست برای طی مسیر قلعه لمبسر  که صدای مداحی از بلندگو  قطع شد و سرود ملی پخش کردند و جلسه شروع شد. من به ساعتم نگاه کردم .‌ده دقیقه به دوازده راه افتادیم سمت قلعه لمبسر.‌

IMG_20220728_150607.jpg
دیواره قلعه لمبسر

آن سفر دشواری رسیدن به قلعه حسن صباح چند سال پیش از این هنوز در یادمان بود.  درنوردیدن قلعه حسن صباح  را محمود در سفرنامه‌ قبلی کامل نوشت.‌ قلعه لمبسر هم از  قلاع اسماعیلیه ست  که دسترسی‌شان از قدیم سخت بوده و هنوز هم راهشان دشوار است.‌ اما ارزشش را دارد. که هیچ زیبایی را بی‌زحمت نیست‌‌‌ .‌ هفت تا سعیِ صفا و مروه کردیم تا برسیم. اولش که  راهِ عوضی رفتیم. یعنی جاده هیر را می‌رفتیم بالا که زدیم کنار.‌ طبیبان گفته‌اند ؛ چون آلوچه نشسته خوردی، علت شکم‌روش شود.‌ 

به جبرش ایستاده بودیم  بغل جاده و یکی کی می رفتیم پشت تخته سنگها با شیشه آب که یکی از علت در راه ماندن‌مان پرسید و بانی خیر شد.‌ قلعه لمبسر همان چسبیده به رازمیان بود و بایست بر می‌گشتیم پایین. از سر برگشتیم و ایستادیم جلو  دو تا اتاقک سنگی با در چوبی که نشانی داده بودند .‌ دو‌تا ماشین با بساط چادر و وسایل سفر جلویش پارک بود . ما هم ساز و برگ کوهنوردی فراهم کردیم و رو به سوی بیکران،  از سمت  پاکوب بالا می‌کشیدیم که محمود  لنگ کرد و گفت پس چرا  از پلکانی خبری نیست، فکر کنم  این راهش نباشد.‌ غلط نکنم اشتباه آمدیم .‌

حالا ضعف هم دست داده و سامان هم خفت  می‌دهد که یک قلعه هم بلد نیستید ما را ببرید. من و پسر نشستیم به تجدید قوا و خوردن آذوقه و محمود برگشت که از کسی از سر جاده راه را بپرسد. جایتان خالی بیسکویت و کلوچه و آب و شکلات و هر چه بود را می‌خوردیم تا داد زد که برگردید. به مکافاتی تازه رسیدیم به سر منزل اول رو به آن سمتی جاده.‌ پلکانی که نشانی بود سمت دیگر جاده بود. جای نرفته احتمال گم شدن زیاد دارد.‌ بماند که نه تابلویی داشت نه علامتی چیزی،  هیچی. فقط باید از بومی‌ها راه را پرسید. اولش ردیف پله‌های بتونی کار گذاشته‌‌اند و مابقی پاکوب کوه بود. سامان جلوتر می‌رفت و سراغ دریاچه می‌گرفت؟
- دقیق نمی‌دونم کجاست بابا؛
- این همه داستان سر هم می‌کنی حالا نمی‌دونی دریاچه کجاست؟ ، کیلومترها منو کشوندی باز میگی نمی‌دونم. 
با همین حرف و سخن و کَل‌کَل‌ها راه نزدیک شد و رسیدیم به میانه‌های راه .‌ روی صخره‌های صاف را پله  آهنی و چوبی کار گذاشته بودند تا گدار ساخته شود و کوه به کوه برسد. خدا پدرشان را بیامرزد که حتما وسط آن پرتگاهی بلند کوهستان مرارت هنگفت برده و کار عظیم شده بود، پله‌هارا که بالا رفتیم اثری از  آثار قلعه پیدا شد و رسیدیم به دیواره، سامان گفت همین بود ؟
دیوارهای نیم خراب باقی بود و اتاق‌واره و داربست‌های زنگ زده بر دیوارها.‌
- اینجا خیلی ارزشمنده سامان جان . داربست زدن که خراب نشود و درستش کنند.  اینجا آثار  چندین دوره مهم تاریخی را در خودش دارد.

من هم بر بیانات پدر تاکید کردم که همه جای دنیا، آثار تاریخی باستانی با قدمت هزارسالشان همین شکلی است، یک جاهایی با دیوارهای قدیمی و کلی داربست،  فقط همه جای دنیا آثار باستانی و تاریخی‌شان کلی توریست دارد و اینجا را فقط ما داریم بازدید می‌کنیم.  معلوم بود که برای مرمت قلعه هم زحمت کشیده‌اند. از مصالح و فرعون و گچ و خاکی که کناری ریخته بود،  اما برای این قلعه کوهستانی هزار ساله در و پنجره های چوبی مشبکی گذاشته بودند که  برای پناهگاه مردان جنگی اندکی ظریف و لطیف به نظر می‌رسید .‌ آن هم با آن  سرگذشت پر آب چشم فداییان سرسخت و بی‌قرار و سرکش اسماعیلیان. 
ما در حیرت پرواز  عقابی بر بلندی بودیم که پسر برای اولین بار دستش رفت سمت گوشی برای گرفتن فیلمی از یک جای مهم و تاریخی. از قلعه لمبسر. قبل برگشتن ایستادیم به تماشای رازمیان از  آن بالا، رازمیان مثل باقی رازها، کشف نشده و از دور نیکوتر به چشم می‌آید. از بالابلندی قلعه که نگاه می‌کردی، سبزیش چشم نوازتر بود. اما امان از گرما و آفتاب‌ِ داغ؛

IMG_20220728_121523.jpg
نمای رازمیان از بلندی قلعه

از راه نزدیک‌تر برگشتیم و باز هلاک شده و گرماخورده، دم پارکِ جلو بانکِ آشنا نشستیم به  نیمرو و خربوزه و آب فراوان و خوابی که مگس و مورچه امان‌ش نداد.دم غروب بلند شدیم رفتیم سمت بهرام آباد ‌. روستایی که قبل رازمیان و چسبیده به آن بود.‌ یک بافت قدیم دارد که از پیچ جاده پیداست. همان جایی که توریست‌ها به راننده تاکسی‌ها می‌گویند نگه‌دار تا از بافت نیم ویران و یک دستش عکس بگیرند.‌ راننده‌ها خجالت زده‌ی آن گاوداری و طویله و ریخته واریخته‌ بهرام آبادی‌ها هستند ولی ما که خودمان رفتیم فهمیدم که خجالتی ندارد که هیچ‌، کلی بافش ارزشمند است. و آن دستنخوردگی کهنه امکان نابی را فراهم کرده که هرجایی نیست و توریست‌های خارجی غرض ندارند که عکس می‌گیرند.‌ چون بافت قدیم یکدستی دارد ، از خانه های چند طبقه با تیر و ستون چوب و خشت و گل و در پنجره های ساده تا خرابه های واریخته و ستونهای افتاده و ویران‌شده.‌
غالب این بافت کاربری طویله دارد و محل نگهداری دام و سرپناه مال است. گاو و گوسفند و مرغ و خروس.‌ اخطار زلزله که می‌دهند اهالی جابه‌جا می‌شوند ، اما  آن بافت کهنه را هم برای دام‌شان نگه می‌دارند و خرابش نمی‌کنند. این شیوه شاید بتواند الگویی شود برای مرمت و نگهداری بافت های فرسوده روستایی باشد.‌

IMG_20220728_203158.jpg
بافت فرسوده ده بهرام آباد

به جای زور  بیهوده برای نگهداری بافت کهنه و غیر قابل استفاده و مقاومت مردم در جهت نوسازی و بازسازی در جهت امنیت و رفاه بیشتر.‌  الگویی برای داشتن بافت نو و کهنه با فاصله ولی در مجاورت هم. اینطور  بافت هم واریخته و دست‌خورده و نو و کهنه ناهماهنگ نمی‌شود. شاید هم زمانی  پول هنگفتی هم برسد برای مرمت کلی بافت فرسوده روستایی و افتخار مردم بشود کهنگی همراه با زیبایی و ارزش یک روستای دویست سیصد ساله که خودشان ان را به گردشگران و علاقه مندان نشان بدهند.  میشود خشت خشت خرابه‌ها  را روی هم گذاشت و ازش آبادی ساخت.‌ اول آبادی چند نفری با جارو و خاک بردار و بیل کنار سطل‌های آشغال به روفت و‌ روب هستند. خانمی با دخترش جارو به دست می‌رفت سمتشان که ازش احوال سراغ گرفتیم : مگر دهیاری چیزی ندارید

_ دهیار منم .
خانم خودش دهیار بهرام آباد بود. گفت که ماشین شهرداری نیامده، خراب شده و تا درست بشود  آزار مگس و پشه و‌سگ زیاد است .
عادله خانم تازه دهیار بهرام آباد شده و منتظر است که حکمش را بزنند. دم غروبی، دهیار و سرپرست و یکی دو زن دیگر با جارو خاک بردار به جمع کردن و روفتن بودند که ما رد شدیم و رفتیم سمت بافت قدیم آبادی. از  پایین محله صدای ساز می‌آمد. ترانه شاد می‌خواند .‌گفتم شب جمعه و شروع تعطیلات و شهری های فرار کرده  به سمت سرسبزی و سرخوشی‌ هر چند ساز ضرب ده و اهوی دشت زنگاری را داشت و به سلیقه باندهای شاسی بلندها جور درنمی‌آمد.
غروب تمام شد و پشه‌ها هجوم آوردند و زن های شیردوش با دبه‌ی شیر و پوتین به پا یکی یکی از طویله‌ها بیرون می‌آمدند . شیر به دوش . بادیه به دست.‌ محمود از زنی بادیه به دوش و پوتین پوشیده سراغ شیرِ فروشی گرفت ‌؛ زن گفت: دارم، اما اگر که زود بیایی بهت می‌دهم ، باید زود برم.‌ موندم  شیر گاوا رو  بدوشم  برم سالارکیا عروسی . سالارکیایی‌ها عروسی داشتند و آن صدای ساز و تنبک عروسی از سالارکیا بود که تا این سمت بهرام آباد می‌رسید. از زن و دختران بهرام‌آباد بعضی به عروسی بودند و آنها که به جبر دوشیدن شیر مانده بودند هم عجله داشتند که کار را تمام کنند و بروند عروسی،  عروسی خبرش هم دل آدم را شاد می‌کند. مثل دل ما که به شنیدن عروسی سالارکیایی‌ها شاد شد، انشالله شادی برای همه باشد ، هر کجای این آب و خاک ؛ 

IMG_20220731_145723.jpg
شالیزارهای رازمیان

بر که گشتیم بوی دود نم‌خورده پیچید. اَلویِ آتش  را دیدم . کار زباله رو به آخر بود .  پُشته‌ی زباله‌ی چند روز مانده را کنارتر کوچه آتش زدند و ما کنار  همان آتش ایستادیم به گفتگو و سوال و پرسش که فهمیدیم از همه دهیارها دعوت کرده بودند برای جلسه‌ی صبحی ‌ .جلسه مبنی بر تهیه و تدارک موکب بوده برای کربلا.‌
آقا  و خانم هر دو فرهنگی بودند و تا فهمیدند محمود هم معلم است و رفته خانه معلم و جا نداده‌‌اند گفت که زنگ می زند. آقا با اینکه مدیر مدرسه دیگری بود ولی باز مردانگی کرد و مرام گذاشت یکی دو تا زنگ زد و امر محال ممکن شد. میانه‌ی رعد و برق و شرشر  باران رسیدیم به خانه معلم رازمیان. درش چهار تاق  بود و زن مستخدم آمد پیش‌باز. مستخدم گفت که در طبقه چهارم، چراغ‌ها را روشن کرده. در اتاقی که پنجره اش توری داشت با چهار تخت و تشک وگال از حال رفتیم و خوابیدیم.
چنین  به مروت ایشان، در بارانِ تند که خیلی جاها را سیل برد ما منزل‌دار شدیم. وسط خواب بیداری به شنیدن صدای باران روی سقف شیروانی ساختمان بزرگ مدرسه به موکب الموتی‌ها فکر کردم. به جایگاه خلوتی که در کوه بالا رفته بودیم. پناهگاه مردان جنگی در قلعه رازمیان و آن تدارک جلسه‌ی سران برای برپایی موکبی در کربلا.  عادله خانم جلسه را  نرفته بود و نمی‌دانست که نتیجه جلسه بر چه قرار گرفته ، ، اما حدس من این بود که یک نفر وسیله شده به جمع آوری پول و جور کردن هزینه‌ها، الباقی هم از بودجه‌ای برای فراهم آوردن موکبی آبرومند از الموت در دورجایی بنام کربلا، برای زایرانی از همین دور و بر، از ایرانِ خودمان.
«با تواَم ایرانه خانم زیبا، با تواَم ایرانه خانم زیبا؛
دِق که ندانی که چیست گرفتم، دِق که ندانی
تو خانمِ زیبا.
حالِ تمامم، از آنِ تو‌ بادا،
گرچه ندارم خانه در اینجا.‌»
 این شعر ؛ از براهنی است.

IMG_20220728_201349.jpg
رودخانه شاهرود از روی پل بهرام آباد

بخش ششم: هشتم مرداد .‌رودخانه.‌

درخوابگاه مدرسه، در طبقه چهارم مدرسه شبانه روزی آزادگان رازمیان اتاق گرفتیم .پنج روز به سفر و گرما چرک‌ خالی‌مان کرده بود.. کثیف در کثیف.‌ صبح تا بلند شدم  از رخت و روز و تن و بدن،‌یک تشت رخت شستم و چنان سرخوش آب داغ و رایحه شامپو بودم که محلی به خانواده‌ی سوسک‌های بیرون ریخته از چاهک وسط راهرو ندادم. حمام طبقه‌ی چهارم چراغ نداشت و در باز بود که روشنی باشد و سوسک‌ها یک به یک پشت هم آمدند بالا.  محمود گفت: حمام طبقه پایین بهتر است، لامپ هم دارد .
راست می‌گفت،من که حمام کرده بودم سامان و خودش رفتند حمام طبقه سوم. کل این ساختمان چهر طبقه مدرسه زیر پای ما بود.  چنین شد که جمعه به شست و شور و تمیزی گذشت . تا دم غروب که  هوا خنک‌تر شد.‌ اینجا روز آفتابش به شدت گرم  و رطوبت و شرجی بالاست.‌ در اتاق نمی‌شد ماند و بعد از ظهری رفتیم نمازخانه که پنکه داشت و خنک‌تر بود .به نوشتن سفرنامه . ملحفه پهن کردم و علف های صحرایی را ریختم رویش که زیر پنکه خشک شود. غروب که شد رفتیم دم رود شاهرود .

IMG_20220729_195322.jpg
شاهرود از تپه کوشک بهرام آباد

رودخانه را دیدیم و از کنارش رد شدیم و  ترسیدیم تا پایین  برویم ،حتا به هنگام تیغ آفتاب،  از بس که هر که زنگ زد گفت اخطار سیل داده‌اند. گفته‌اند دم رودخانه‌ها نمانید، همه جا قیامت شده از سیل، کجا و کجا را آب برده، ما هم گفتیم در این مملکت عجایب، بعیدم نیست در همین تیغ آفتاب سر ظهر هم تا ما پا را  گذاشتیم لب شاهرود، رعد و برقی شود و رگ بزند و رودخانه طغیان کند و مثل آن فیلم مرد شیرازی ما و تیبای سفید ما را  هم آب بردارد با خودش ببرد.

پس مثل یک کاشانیِ اصیل و با  دل و جرات مراتب ملاحظه‌کاری را به جا آورده، سمت رودخانه‌ای کج نکردیم و با حفظ فاصله مطمئنه از بالا بلندی‌ پل‌ها از عرض و طول شاهرود عکس‌هایی با لنز باز گرفتیم تا غروب جمعه که به هوای دیدن تپه_کوشک باستانی بهرام‌آباد از شالیزارها رد شدیم آمدیم تا پای تپه و  نزدیک‌تر شدیم به شاهرود که گل‌آلود بود از سیلاب و بارش‌های تند بالا دست. رود گِل آلود می‌خروشید و پیش می‌‌رفت.

IMG_20220729_200319.jpg
غروب شاهرود از ساحل بهرام آباد

بخش هفتم: نهم مرداد. هیر

هیر بر بلندی است. خانه‌هایی بر کوه، باغ‌هایی بر کوه و قبر مرده‌ها هم روی کوه بود. خانه‌های قدیمی با ستون سقف و در و پنجره چوبی داشتند در کنار خانه‌های جدیدی با سنگ و آهن و بلوک سیمانی .از رازمیان همه راه را  سر بالایی آمدیم در کوه و گردنه تا به ظهر رسیدیم هیر که گرمای زیاد نداشت. باغات سرسبز از بالا تا پایین کوه را سبز خرم کرده بود ، به پای درخت ها در همه کوه لوله‌های سیاه مثل ماری می پیچید . باغاتشان را با همین ‌لوله‌های چاق و لاغر آب می‌کردند.
هیر هم سربند زلزله سال ۶۹ صدمه فراوان خورده و  مرگ و میر هم داشته، اما باز هم حریف‌ اهالی نمی‌شوند که آبادی‌ را جابه‌جا کنند بردارند ببرند روی دامنه دیگر. آبادی پایین محله و بالا محله و میدانگاهی از قدیم داشت ولی باز هر کجاش که می‌رفتیم می‌گفتند بروید دم رودخانه، پرورش ماهی،
محمود می پرسید هیر  یعنی چه ؟
- یعنی آتش .
- یعنی  سنگ و صخره.‌

IMG_20220731_160116.jpg
آبادی سرسبز هیر بر بلندی کوه‌های الموت

هیر یعنی آبادی نو و کهنه تنگ هم. تمکن مالی قدری بود که خانه‌های جدیدی از روی قدیم‌ها رد شوند و کنار یک خانه قدیمی با گل و سنگ و چوب چند تا واحد بتونی و چهار طبقه با نمای سنگ گرانیت و پنجره آلومینیوم. ساخته شده باشد. به عصرگاه آبادی زنده است، مردم دم در و کوچه‌ . خانه‌ها تازه گاز کشیده بودند و مردمی داشتند خانه‌‌شان را رنگ می‌کردند. مردم اکثریت به سراغ و احوال خوش‌رو بودند .‌زنهای نشسته روی دیوار و جمعیت مردهای ایستاده در درگاه دکان.‌
بچه پسرها می‌رفتند میان محله و برمی‌گشتند. خودشان گفتند که تابستان‌ها اینقدر شلوغ می‌شود. خانه‌های بزرگ و ویلایی که بیشتری  مال کارمند جماعت و بازنشسته‌ها بود که از قزوین و اطراف می‌آمدند و در هیر باغات داشتند. هیر اخته زغالش خوب است و گردویش بد و تلخ. زغال اخته‌ی سرخ و رسیده‌ با طعم گس و ملس، ‌محصولات باغی دیگر مثل آلبالو و گیلاس آلوچه هم فت و فراوان داشت، اما به روال همه جا که بار به بارخانه گران‌تراست، گران بودند.  اخته زغال کیلویی پنجاه هزار تومن و گردوی پارسالی که خودشان تعریف چربی‌اش را کردند کیلویی صد بیست هزار تومن با پوست.
، گردوها ریز و سوزنی، خدا قسمت نکند، اولی به دومی دهانم تلخ شد،  سبز شده و کپک زده هم داشت،   به مکافات مغزش در آمد.‌ به گشت و گذار همه نشانی دم رودخانه را دادند که پرورش ماهی داشت و بوم‌گردی‌ تلابن از آقای امامقلی. ماشین را در میدانگاهی گذاشتیم و رفتیم سمت خیابان نینه‌رود؛  می‌گویند نینه‌رود آبش از نی نی چشم شفاف تر است. آب صاف و درخشان موج می‌زد و پیش می‌رفت.‌ در مسیری که سرازیر می‌شد سمت رودخانه، همه سایه‌سار درخت بود و بوی نم و جنگل.‌
به چه صفایی، شیب را در سایه سار درختان اخته زغال سرخ و فندق و ازگیل جنگلی و گردو پایین رفتیم ، بهشتی بود و ما حظ تمام کردیم تا رسیدیم لب رود.  آب رودخانه تمیز و بی‌ آشغال و زباله،  فقط یک نفری تخت و جایگاه درست کرده بود کنار رودخانه، کنار خانه اش  که برای اقامت تدارک دیده بود .‌ان دست رودخانه هم یک آقای نجیبی پرورش ماهی داشت، ما را که مشتری‌ هم نبودیم برای تماشا راه داد.‌ حوضچه‌های باریک و مملو ماهی قزل‌آلا و سالمون و طلایی که قیمتش هم نود و صد هزارتومان بود. تجربه شگفتی دست داد، سامان خیره و ساکت نگاه انبوه ماهی‌های شناگر می‌کرد و دعوایی با هیچ کس نداشت و من وقتی جراتم را جمع کردم و از مرز حوضچه‌ها راه رفتم چنان نهیب‌ ماهی‌ها گرفتم که قلبم تند زد.‌ کافی بود یکی‌شان مسیرش را عوض کند . می پرید هوا و  باله‌ای می‌زد و شلپ شلوپ آبی که هوا می‌ریخت .
بوم‌گردی‌ تلابن کنار نینه رود جای دنجی است. به منزل گرفتن ساک و بساط نبرده بودیم ولی یک نیمرو جانانه بر روی خانه درختی  به ما داد که خوردیم و جان گرفتیم و سربالایی را برگشتیم. دم غروب هوا درهم و برهم می‌شد و رعد برقی زد و باد  شد. محمود به زنگ و وازنگ سراغ به سراغ رسید به مدیر تنها مدرسه آبادی تا در پناهگاه چادر بزنیم. مدرسه‌شان با آن حیاط درندشت،  همه چیز داشت و نداشت، هم دستشویی هم پریز برق، اما کثیف و دوداندود ، زنی دو کلاس اخر را تیغه کرده بود و خانه خودش بود، کلیددار در کلاسی را هم باز کرد که اگر باران شدت کرد جان پناه باشد؛ چنان خاک و خُلی بود و بوی نفت در مغز و مخ  در و دیوارش مانده بود که طاقت‌مان نکشید و ازدر آمدیم بیرون و جلو در سالن به چه مشقتی چادر زدیم ، چون باد شدت کرده بود، باران گرفت و رنگین‌کمان رفت تا پشت  لَتر کوه؛ 

بهت رنگین کمان بودیم. این کمان داستانی به عمر نوح پیامبر دارد، بعد  آن طوفان سهمگین که خدا غبضش فرو نشست نگاه زمین غرقه در آب کرد و همه نعش آدم و جانور خفه شده بود، غمش گرفت و با خودش عهد کرد که دیگر این‌طور بر گناه فرزندان آدم کیفر نکند و رنگین کمان را نشانه گذاشت برای این عهد خودش که تا خواست طوفانی بفرستند به یاد عهدش بیافتد با خودش و گناهان را ببخشد. رنگین کمان نشانه بخشش و مروت است.

به تماشای عهدنامه خدایان قدیم، دیدیم باران رازمیان رختخواب را تر کرده، ای بسی غفلت که ما کردیم و رخت خواب زیر باران مانده روی بار بند ماشین را هوا ندادیم که خشک شود. پتوها روی هم مانده همه نمناک شده بود و بوی پشم گوسفند می‌داد. خیسی و هرم در رگ و پی پتوها مانده بود و بوی پشم دماق را می‌زد. مجبوری پتوها را روی لوله‌های دروازه فوتبال حیاط  درندشت مدرسه با طناب بند کردیم تا  باد بادی بشود و این باد تند نمش را برچیند. بعدش خودمان نشستیم به تماشای شب باران خورده و سرد آبادیِ هیر .‌ جای همه خالی .‌ 

IMG_20220801_122138.jpg
مدرسه ابتدایی هیر

بخش هشتم: دهم مرداد. ویار

از هیر به ویار ده دقیقه مسافت دارد، بعد همان گردنه اولی به ویار رسیدیم.‌ جاده‌ آسفالت و هموار است و کنار آسفالت مثل پالایشگاه نفت لوله‌ی سیاه خوابیده، لوله‌های آب بی‌نظم و نظامی آب نینه‌رود را تا پای درختان سبز می‌رساند. زیر درخت گردو چندتایی صاحبِ باغ و صاحبِ لوله و صاحبِ نظر به گپ و گفت بودند و حرف هم پیرامون آب و لوله و باغ بود. آب رودخانه نینه‌رود از بالادست ویار به دامنه‌های ویار و هیر تسلط دارد که چنین سبز و خرم‌ است، آب، آبادی ست . این دو روستا شکرخدا علارقم آفتاب داغش صفا و سبزی پر و پیمانی را از بابت رودخانه داشت.
سرعت اینترنت در هیر اِچ پِلاس بود و پسر شادان سرش به گوشیِ گرم شد و کاری نداشت به ما.  ما به هوای همین سرعت خوب گفتیم ویار هم بلکه سرعت بالا باشد و به اخطار پسر که گفت بعد از ظهر لایو مهمی دارم راه افتادیم سمت ویار. اما سرعت در آبادی ویار نهایت جی می‌شد و باز ای بود و دم رودخانه هم که شد هیچ.  رودخانه تنها از بالادست ویار دسترسیِ نزدیک به لب آب دارد و تنها جا برای ماندن و اتراق‌ست، ماشین را روی پل گذاشتیم و رفتیم به ناهار؛ کنسرو لوبیا قارچ بعلاوه کته و ماست. تا پیش از برگزاری لایو همه چیز مثل رود روان و روال بود و گاهی سرشاخه‌ها می‌جنبید وپرنده‌ای پر می‌زد و زنبورها هم اندک آزاری.  که به بوی غذا جمع شده بودند. ساعت سه سامان گفت باید بریم، اینجا هیچ فایده‌ای ندارد، گفتیم حالا که گرمه، برو اون بالا بزار رو‌حالت پرواز بردار.شاید خط داد برو .
هر چه زور زد فرجی نشد و کفرش بابت تعلل و بی‌خیالی ما درآمد و حنجره اش را چنان خراش داد که پرنده ها از روی شاخه‌ی بید پریدند. چهار بعد از ظهری،  کدام خانواده‌ی‌ بی‌عقلی سایه‌سار دم رود را ول می‌کند که برود زیر آفتاب به دنبال اینترنت؟؟؟ باید بگویم که خانواده بی‌عقل و فرهنگیِ ما ؛ پدر خواسته ناخواسته  بلند شد به دنبال اینترنت برای پسر ؛ از یکی پرسید اینجا کجا خوب آنتن می‌دهد پسرمان به اینترنت نیاز دارد، ما خانواده فرهنگی هستیم و داریم سفرنامه می‌نویسیم.
سامان گفت: ای خاک عالم بر سر من با این خانواده‌ی فرهنگی ؛
_  بروید زیر گردو بزرگه،  اونجا نتش از همه جا بهتره،
پیش از ما دو سه نفری نشسته بودند روی تنه درخت و مشغول گوشی‌هاشان بودند. سرعت جی شد. تا سامان مشغول شود از  یک خانم کر و لالی اجازه گرفتم که عکسش را بگیرم، خندید و به بی‌زبانی به خوردن چای دعوتم کرد، محمود مشغول گفتگو با دو تا آقای دیگر شد که یکی‌شان از بداخشان آمده بود.  گفتم  فرصت نداریم.مسافریم و شب را قرار است سپارده بمانیم. آقا پیش‌تر آمد و گفت دیدید این لال بهتر ما زبان دارها مهمانوازی کرد. 

IMG_20220801_174502.jpg
بانویی از آبادی ویار

داستان گردوی کهنسال آبادی را گفت که به زمان‌هایی دوازده تا صاحب داشته و تا دوازده نفری هم زمان با هم در پای درخت حاضر نمی‌شدند هیچ کس حق نداشته گردویی بردارد.‌ همه‌‌ی صاحبان درخت با هم جمع می شدند و هرکس با سهم گردوی خودش بازمی‌گشته.‌ بعد رفتیم  امامزاده تا برای کل راه خاکی پیش‌رو آب برداریم. دو‌تا پسر چادر زده بودند، از رازمیان تا همینجا به چند تا مسافری که برخوردیم بیشتری همینطور مجردی آمده بودند و کمترخانواده دیدیم. گل گاو زبان دم کرده داشتند. ویفر و بیسکویت تعارفی دادیم و از چای گل گاو زبانشان خوردیم و به ساعت هفت اول جاده خاکی بودیم که راه دشواری بود از قرار و نهایتش می رسید به سپارده، اولین روستایِ استانِ مازندران.
چند نفری گفته بودند بروید به امید خدا و چند نفری هم اخطار کرده بودند بعید است بتوانید رد بشوید .‌ این ماشین نمی‌کشد. در راه می‌مانید. آفتاب زرد  سر جاده خاکی سپارده بودیم که الموت را تمام می‌کرد و می رسید به استان سرسبز مازندران.  و این هم از ماجرای آخرین آبادی ارتفاعات الموت که نوشتم . الباقی هم بماند برای سفرنامه مازندران و گیلان که قدم به قدمش، آب است وآبادانی.

IMG_20220801_183637.jpg
چشم اندازی از جاده بکر ویار به سپارده که الموت را به مازندران وصل می‌کند

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر