مقدمه
داستان این سفر از حدود یک سال قبل از قدم گذاشتن در دالان خرطومی هواپیما به سمتِ مقصد آغاز میشود. شبی از شبهای کرونایی که دور از سفر در کنج خانه کز کرده بودیم و فیلم the Way را با سمیرا تماشا کردیم. درام متوسطی و نه چندان درخشانی بود. اما نکته مهمش آنجا بود که ما را با گونهی جذابی از سفر بیشتر آشنا کرد.
داستان پدری که (اگر درست خاطرم باشد) در آمریکا پزشک و جراح بود. پیرمرد، پسری اهل سفرِ تجربهگرا و با روحی آزاد داشت که در جریان سفرش در مسیر اروپایی Camino de Santiago جانش را از دست داده بود. پدر با زحمت فراوان و با نیرویی که از سوگواری میگرفت از پوسته سختِ منطقهی امن خود خارج شد تا برود و مسیر یکدانه پسرش را تجربه کند. و آن مسیر بود که دل مرا برد. یک مسیر قدیمی برای زائران مسیحی، که امروزه زائران طبیعت و فراریان شهر را به آغوش میکشد. مسیری طولانی با تعداد زیادی شبخوابی در چادر، یا زیر ستارگان، یا در هاستلی در شهرها و روستاهای سر راه. و تمام آن با پای پیاده.
قبل از این هم، همواره در ذهن داشتم که سفر مورد علاقهی من سانتیمتر به سانتیمتر دیدن و زندگی کردنِ یک مسیر است. حتی یک بار هم مسیر بندر مقام تا کوشکنار را در غرب هرمزگان پیاده پیمودم. ولی به دلیل نبود مسیر مخصوص پیادهروی، کمبود امکانات کمپ در مسیر و ... در عین شیرینی، تجربه سختی بود. شاید به دلیل همین علاقهی کهنه بود که این فیلم و این مسیر به این شکل به دل من نشست.
زمان گذشت و زمین چرخید. چندین ماه بعد در سفری تجربهگرا و در استراحت شبانه از کار داوطلبانهی روز، دور آتشی گرد آمده بودیم و از سفرها و علایقمان میگفتیم و چای مینوشیدیم. از این فیلم و این سفر گفتم که جملاتی کلیدی توسط یکی از همسفران خطاب به من گفته شد:
-"ببینم، تا حالا اسم لیکین وِی به گوشت خورده؟ مسیرش یه چیزی تو همین مایه هاست که تو اون فیلمه بود. وقت کردی یه چکش بکن."
باورم نمیشد که نمیدانستم همین کنار گوشمان در ترکیه همچین مسیری هست. بنده خدا را کلی سوال پیچ کردم. آن شب دسترسی به اینترنت نداشتم و نامش را با حدس املای تقریبی واژگان گوشهای یادداشت کردم و خوابیدم. ولی میدانستم که حالا دیگر آن مسیر بخشی از سرنوشت من است. ماههای بعد به جستجوی اینترنتی و برنامهریزی سفر گذشت. به دلیل مشغله کاری بهترین زمان برای من و همسرم سمیرا، تعطیلات نوروز بود. از نظر آب و هوا فصل کاملا مناسبش نبود. اما چه باک؟
لیکین وِی Lycian Way
لیکین وی (یا راه لیکین) در مقایسه با همتایان اروپایی اش، مسیری نسبتا تازه متولد است. حدود 25 سال از تاسیس آن میگذرد. نامش را از نام تاریخی آن منطقه (لیکیا) گرفته است. در زبان ترکی به آن Likya Yolu یا راه لیکیا میگویند. مسیری که سر غربی آن حوالی شهر فِتحیه از استان موغله (Muğla) و سر شرقی آن در نزدیکی شهر آنتالیا در استان آنتالیا است. بیش از 500 کیلومتر مسیر پیادهروی در کنارهی دریای زیبای مدیترانه. بسته به آمادگی گروه از 30 روز تا 50 روز زمان برای پیمایش آن لازم است.
بهترین زمان برای انجام این پیمایش از اردیبهشت تا اواسط تیر عنوان شده است و ماههای پس از آن گرم و خشک است. ماههای اولیه پاییز هم که در اکثر نقاط جنگلی و کوهستانی لطف خاص خود را دارند. ما اولین روزهای بهار، آن هم بهاری که هنوز آنقدر بهار نشده بود و به زمستان مینمود، پا به این مسیر گذاشتیم. به دلیل کمبود وقت بخشی از این مسیر را برگزیدیم.
شروع سفر- شهر فِتحیه (Fethiye)
روایتگری سفر را از فرودگاه صبیحهی استانبول آغاز میکنم. ساعت 7 صبح روز دوم فروردین سال یک (من سال 1401 را اینگونه صدا میکنم). چند روز قبل را به اتفاق دوستانی قدیمی در استانبول گذراندیم که توصیف آن روزها و شهر استانبول، با وجود سفرنامه های بیشمار از آن شهر، بی موردی به نظر می رسد. بلیط پرواز پگاسوس داشتیم به مقصد دالامان (نزدیکترین فرودگاه به شهر فِتحیه). پرواز پگاسوس معمولا ارزان قیمت است و در مقابل هیچ گونه خدماتی ندارد. یعنی حتی برای یک لیوان آب هم باید پول بپردازی. با این حال در این پرواز 45 دقیقهای ما مساله مهمی نبود. بلیط را از یکی از سایتهای داخلی و به ریال خریده بودم، از قرار نفری 700 هزار تومن. هواپیما تمام مسیر را از روی خشکی های آناتولی پیمود. به دریای مدیترانه که رسید خیال زمین نشستن نداشت. به سمت دریا رفت و با شیرجهای ارتفاع کم کرد و دور زد و از سمت مقابل باند به زمین نشست. این مانورِ نرم و دل انگیز بر روی آبیِ خوشرنگ مدیترانه اولین دیدار من به این دریای پرآوازه بود.
همانطور که از قبل خوانده بودم، درست مقابل درب خروج فرودگاه نسبتا کوچک دالامان اتوبوس هایی به مقصد مارماریس و فِتحیه ایستاده بودند. سوار اتوبوس های 40 لیری فتحیه شدیم. و در ناحیه مرکزی شهر فتحیه پیاده شدیم. اینجا بود که پاتریک با دوچرخه به استقبال ما آمد. در مورد او نگفته بودم؟ پاتریک یک جوان 27 ساله دانمارکی است که در فتحیه به همراه همسر تُرکش بشرا و فرزند 20 ماهشان گونش زندگی میکند. از طریق کوچسرفینگ با او آشنا شده بودم و ما را به خانهشان دعوت کرده بود. خانهای زیبا و دوستداشتی داشتند و خودشان بی اندازه مهربان بودند. برای من سفر با مردمانش و روابط انسانی اش است که رنگ و رو میگیرد. انگار بدون شکلگیری اینگونه روابطِ انسانی در سفر فقط مشغول تماشای طرحی بی رنگ هستی.
بعد از آشنایی اولیه، کوله های سنگینمان را در خانه گذاشتیم و به راه افتادیم تا گشت مختصری در شهر بزنیم و پیادهروی ای در ساحل زیبایش داشته باشیم. شهر و خصوصا ساحلش تا بن دندان مسلح بودند به تسلیحات گردشگری، کاملا و با جزییات میتوانستم تصور کنم که یکی دو ماه دیگر اینجا چه خبر است. ولی امروز عصر خوشبختانه خلوت، ساکت، کمی سرد و مطبوع بود. هوا ابری بود و باران نمی آمد، و این نورِ بیجهت زیبایی همه چیز را دو چندان کرده بود. دریا آنقدر که از پنجرهی کوچک هواپیما دیده بودم آبی نبود. وقتی در ساحل فتحیه به سمت دریا می نگری تفاوت با همهی سواحلی که من دیده بودم محسوس بود. تعداد زیادی جزیرهی کوچک و سرسبز در دور و نزدیک ساحل دیده می شوند. به طوریکه دید محدودی از افق دریا باقی می ماند. قایق های تفریحی کمی در آب بودند و با موج ها تکان های آرام می خوردند. در کنار اسکله ها ساختمانهای دربستهای دیده میشد که به نظر میآمد محل نگهداری قایقهای تفریحی در خارج از فصل هستند.
هوا مخصوصا هنگام شب، برایم سردتر از یک بهار عادی بود. بشرا گفت امسال سرد ترین مارچِ (همان فروردین خودمان) چندین سال اخیر است. (خوب شد لباس های گرم برای مسیر اصلی همراهمان هست.) میتوان گفت که سه چهارم خانههای شهر خالی هستند. می گوید از لندن تا مسکو، از استانبول تا آنکارا، پولدارهایی هستند که اینجا خانهی تابستانی دارند. همان ویلای خودمان. جمعیت شهر حدود 160 هزار نفر است، به گفتهی پاتریک در فصل سفر تا یک میلیون ساکن هم دارد.
گونش را که خواباندند تازه توانستیم بنشینیم و کمی با هم صحبت کنیم. پاتریک در سفری کولهگردی که چندین سال پیش به ترکیه داشته در استانبول از طریق کوچسرفینگ با بشرا آشنا شده بود. با هم برای پیمودن بخشی از لیکین وِی آمده بودند. آنقدر فتحیه را در آن روزهای اقامتشان دوست داشتند که بعد از ازدواجشان که 2 سال پس از آن سفر انجام شده بود، آمده اند و ساکن این شهر شده اند. وضعیت همزبانیشان قدری پیچیده بود. پاتریک و بشرا با یکدیگر انگلیسی صحبت میکردند، و هر کدام با گونش به زبان مادری خودش صحبت میکرد، یعنی دانمارکی و ترکی. ما هم کم نگذاشتیم و تا توانستیم با گونش فارسی حرف زدیم.
پاتریک کاری پیش پا افتاده و از راه دور در وبسایتی دانمارکی دارد، با وضع درخشان (!) اقتصادی ترکیه در این سالها برای زندگی نسبتا خوب خانوادگیشان کافیست. خودش میگفت اگر در دانمارک تنها بودم و خانه پدر هم زندگی میکردم باز هم کافی نبود. و ما و بشرا یکدیگر را مینگریستیم و درباره ارزش پولهای ملی مان همذات پنداری میکردیم. با اینکه صحبتمان تازه گل انداخته بود و داشت خوش میگذشت ولی دیگر باید میخوابیدیم که به برنامه اصلی فردا برسیم. با پاتریک قراری احتمالی برای روزهای آینده گذاشتیم که در ادامه محقق شد و برایتان خواهم نوشت.
آغاز مسیر لیکین
صبح با خانواده دوست داشتنی میزبانمان خداحافظی کردیم و به سمت مرکز شهر رفتیم. مینی بوس (به ترکی دولموش) 18 لیری به سمت اُلودنیز(Ölüdeniz) سوار شدیم. البته به شهر الودنیز نرسیدیم و در ایستگاه دهکده یا شهرک اُواچیک (Ovacik) پیاده شدیم. راننده از سر و شکلمان و کولههایمان فهمیده بود که کجا باید پیادهمان کند. پس از مقداری پیاده روی به نشانه رسمی شروع لیکین وی رسیدیم. نشانه ای زرد رنگ شبیه یک سردر. پس از عکاسی از زیرش گذشتیم و حالا دیگر واقعا در مسیر بودیم.
روی گوشی همراه و با استفاده از مسیریاب های مخصوص هایکینگ و ترکینگ مسیر را داشتم، ولی اکثر اوقات نیازی به آنها نبود. پاکوب معلوم بود و در کنارش هر چند متر یک نشانه گذاشته شده بود. یک خط سفید و یک خط قرمز روی یک سنگ، این نشانهی آرامش بخشی بود که به ما میگفت گم نشدهایم. در طول کل روز اول هیچ کس را ندیدیم. فقط دو کوهنورد که بر خلاف مسیر ما می آمدند. جز سلام چیزی بینمان رد و بدل نشد.
شاید از لحاظ نوشتاری، سخت ترین بخش روایت این سفرنامه توصیف طبیعت و زیبایی منطقه باشد. مسیر اعجاب انگیز بود و به کلمات درآوردنش حق مطلب را ادا نمیکند. یک سو جنگلی بسیار زیبا و یک سو دریای مدیترانه. بیشتر مواقع مسیر در ارتفاعی بلند امتداد می یافت و این شکل از مسیر، دید کلی بینظیری از امتداد دریا و جنگل هدیه میداد. البته همهی مسیر در کنارهی دریا نبود و گاهی به دل جنگل میرفت و گاهی از میانه کوه یا دو تخته سنگ بزرگ چند دقیقهای پیش میرفتی. و بعد ناگهان بدون اینکه منتظر باشی بعد از گذشتن از پیچی چشمانت به دریا و ساحل سبزش میافتاد. مثل پیدا کردن پول در جیب کُتی که انتظارش را نداری، درست وقتی سختی سربالایی امانت را بریده بود سرت را بالا می کردی و مبهوتِ افسون منظره میشدی. این مواقع با خود لبخند میزدم و زمزمه میکردم: ارزشش را دارد.
در همان ابتدای مسیر که البته از سمتی دیگر انتهای مسیر به حساب میآمد، بخشی بود که سنگ های صاف زیادی در حاشیه راه بود. سنتی وجود داشت که هرکس یادگاری کوچکی روی آن بنویسد. بعضی حرفهایترها استیکر ضد آبی همراه داشتند و آنجا چسبانده بودند که نام و عکس و آدرس اینستاگرامشان هم روی آن بود. ما هم از این سنت حسنه تبعیت کردیم و ناممان را نوشتیم.
همان ابتدای مسیر سربالایی طولانی و کمرشکنی بود، مخصوصا با بار غذا و چادر و کیسه خواب و وسایل پخت و پز و ... . که خب با آگاهیای که از قبل نسبت به مسیر داشتیم تاثیری در ادامه مسیرمان نداشت. آب و هوا به شکلی بود که اواخر زمستان و اوایل بهار را در طول یک روز چندین بار میشد تجربه کرد. از سبزی لطیف و تر و تازه درختان و زمین در ابتدای بهار که با سبزی تابستان بسیار متفاوت است. از گلهای وحشی تک و توک اینجا و آنجا درآمده، تا تگرگها و بوران زمستانی و ناگهانی که ما را غافلگیر میکرد. کسانی که من را از نزدیک میشناسند میدانند که عاشقانه باران و تگرگ را دوست دارم. ولی دشمن سفر کمپینگی آن هم با کولهکشی همانا باران است. هرچقدر هم که مناظر را از قبل دوستداشتنیتر کند.
در جای جایِ مسیر از روی بلندی که به ساحل پاییندست مینگریستی، در نقطهای جنگل تمام میشد و یک ساحل شنی به چشم میخورد. معمولا در تک تک این نوع سواحل پلاژ یا هتل ساخته شده بود. در نیم دایره پشت محوطه پلاژ، جنگل طوری انبوه بود و تا بالا ادامه داشت که گاهی به این نتیجه می رسیدم که تنها راه دسترسی آن اقامتگاهها از طریق دریا و قایق است. در یکی از این بلندیها، به ساختمانی نیمه کاره رسیدیم. جادهای خاکی از آنجا میگذشت که فقط برای دسترسی حمل بار و شاید خودروهای آفرود قوی مناسب بود. در ساختمان نیمه کاره پناه گرفتیم. به این نتیجه رسیدم که این ناتمامی دست پخت کروناست. این منطقه، از فتحیه تا کاش (Kaş) به شدت توریستی است و این سرپناه ما هم لابد اقامتگاهی یا هتلی در دست ساخت بوده است که با اوج گیری کرونا ساخت و سازش متوقف شده است. از زیر سقف و از پنجرههای بی چارچوب و شیشهاش منظره جالبی نمایان بود، هوا مه میشد و یک بیکرانگی سفید در مقابلمان بود. چند دقیقه بعد آفتاب بیرون میزد و می رفتیم زیرش تا لباسهایمان را خشک کند. و منظره دریا را مینگریستیم. از پایین دره تا افق، تا چشم کار میکرد دریا بود و دریا.
آن شب را همانجا اتراق کردیم. برای چادر زدن در هوای بارانی هیچ نعمتی بهتر از یک سرپناه خشک نیست. تا صبح صدای رعد و برق و باران می آمد. چشمانم از تماشای رعد از آن پنجره رو به دریا سیر نمیشد. هواشناسی گفته بود فردا هوا بهتر است. در اینجا و استثنائا بهتر یعنی کم بارانتر. درست گفته بود. فردا صبح هوا آفتابی بود، به طوری که تمام لباسهای گرم به داخل کوله رفتند و با تیشرت به مسیر ادامه دادیم.
از اینجا به بعد را به ترتیب زمانی و روز به روز روایت نمیکنم. ملاقات ها و اتفاقات جالب مسیر، یا توصیف هایی از مناظر را آن قدر که قلم من کفاف می دهد، می آورم.
آشنایی با حنیف، کوهنورد میانسال آنتالیایی
در نقاط مختلفی از مسیر محلی برای برداشتن آب تعبیه کردهاند و در نقشه من هم مشخص بود. مخازنی سیمانی که من متوجه نشدم چشمه هستند یا به طریقی دیگر پر میشوند. با ساختار چشمه های ایران در مسیر های کوهنوردی فرق داشت. در کنار یکی ازین مخازن به حنیف برخوردیم.
حنیف متولد آنتالیا بود در 42 سالگی بازنشته ژاندارمری بود. گویا تعداد سال کار لازم برای بازنشستگی در شغل او 20 سال است. دو فرزند در خانه داشت و بعد از بازنشستگی وقت زیادی را با آنها میگزراند. بدنش ورزیده به نظر میآمد و کوهنوردی قبراق بود. سالی یک بار کل این مسیر را می پیمود. زودتر از فصل می آمد که خلوت باشد. البته او هم امسال از آب و هوا غافل گیر شده بود. انگلیسی را در حد رفع نیاز هم نمی توانست صحبت کند. از ابتدا به ما فهماند که من ترکی صحبت می کنم و شما فارسی جواب بدهید. برای ما هم این موقعیت تازگی نداشت.
البته نسخه آفلاین دیکشنری ترکی گوگل ترنسلیت را هم داشتم که گاهی که به بن بست میرسیدیم از آن کمک میگرفتیم. احتمالا برای کسانی که این تجربه را نداشتهاند، تصور همچین رابطهی کلامیای سخت است. ولی اگر در موقعیتش قرار بگیرید میبینید که چقدر روان خواهد بود. تلفن همرام در ترکیه با خط ایرانسل، مختصر اینترنت رومینگی داشت که در این کوهستان آنتن نمیداد. دو بار از حنیف تلفنش را امانت گرفتم و تماس های داخل ترکیه گرفتم. یکی با پاتریک و دیگری با دوستی قدیمی که میزبان بعدی ماست. در امانت دادن گوشی همراه و تعارف کردن خوراکی دست و دلباز بود.
در کل با تجربیات این سفر و سفرهای قبلی، روحیات مشابه زیادی بین ایرانیها و ترکها میبینم. اشتراکات فرهنگی و حتی کلامی پرتعدادی هم وجود دارند. مثلا نام بعضی از رنگها در دو زبان یکسان است، یا کلمات "چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه" تقریبا یکسان است. وقتی برایشان توضیح میدهم که چهارشنبه از ترکیب عدد چهار و کلمهی شنبه ساخته شده است شگفتزده میشوند. چون روزهای دیگر هفته برای آنها مطلقا ربطی به کلمه شنبه ندارد.
تقریبا یک روز از مسیر را با او طی کردیم. البته نه همواره. او در سربالاییها قدم های تندتری داشت. از ما جلو میافتاد و کمی جلوتر بعد از نیم ساعت دوباره او را میدیدیم که نشسته و استراحت می کند. در استراحت با هم شریک میشدیم و چایی مینوشیدیم و به راه میافتادیم. دیری نمیپایید که باز از ما جلو میافتاد. یکی از شبها هم در نزدیکی هم کمپ کردیم. البته از شب نشینی خبری نبود. هر سه خسته بودیم و زود خوابیدیم.
با او تا نزدیکی فرایلا (Faralya) هم مسیر بودیم در آن نقطه از ما جدا شد که به جمعی کوچک از دوستانش در دره ی پروانه ها (Butterfly Valley) بپیوندد. منطقه زیباییست، عکس های آن پایین را دیده ام، از همین بالا هم مشخص که چقدر رویایی است. متاسفانه به دلیل اینکه این قسمت از مسیر لیکین در ارتفاع است مستقیما از دره پروانهها که در واقع ساحلی است نمیگذرد. باید از مسیر اصلی منحرف شد حدود 400 متر ارتفاع کم کرد و دوباره به بالا برگشت. متاسفانه فرصتی برای پایین رفتن و بالا آمدن نداریم و باید ادامه دهیم.
خانه روستایی، خانواده و غذاخوری روستایی آنها
روزی در میانه ی راه در یک غذاخوری روستایی توقف کردیم. چون فصلش نبود همه چیز را جمع کرده بودند حتی میز صندلیها را. کمی در ایوان مسقفش ایستادیم. هوا دومرتبه سرد شده بود. داشتیم ناامید می شدیم که دختری روستایی دوان دوان خودش را به ما رساند. از اتاقکی میز و صندلی درآورد و دو پتو به ما داد تا گرم شویم. و به دنبال مادرش رفت. وقتی برگشتند دو کاسه شوربای داغ جلومان گذاشتند. و تا ما آن را بخوریم مادر و دختر بقیه چیزها را آماده کردند. لچکی روی سر بسته بودند و از کنارش موهایشان روی شانه ها ریخته بود. دخترک حدودا 13 ساله بود، صورتی سفید داشت با لپ هایی گل انداخته.
من معمولا در سفر خیلی مراقب مخارج هستم و خصوصا در مناطق توریستی مراقبم که چیزی را بدون اینکه سفارش داده باشم یا بدون اینکه قیمتش را بدانم به من ندهند. ولی اینجا آن سپر دفاعی را بالا نیاوردم. مشخص بود مدتهاست ازین مکان دشتی نکردهاند و ابتدای فصل است. شاید به نوعی ما دشتِ اول فصلشان بودیم. به نظر نمیرسید غیر از رهروان لیکین وی مشتری دیگری داشته باشند. ایوان غذاخوری مشرف به روستا بود. حدود 20 خانه در آن می دیدم و پشت آن کوهستانی سرسبز. منظره بسیار دلنشین بود. حالا دیگر با پتو و شوربا تا حدی گرم شده بودم. سیگاری آتش زدم و رو به سوی منظره دود کردم تا ناهار آماده شود. مادر خانواده همانجا برایمان گوزلمه و سیب زمینی سرخ کرده درست کرد. دخترک از آن اتاقک با ترشی فلفل و سالاد برگشت. میزی برایمان چیدند که در برابر غذاهای کمپی اخیرمان شاهانه بود. برای آن میز 120 لیر پرداخت کردیم. برای سرِ گردنه (به معنای واقعی کلمه) قیمت خوبی بود.
پیرمرد هم از راه رسید به خانه دعوتمان کرد و رفت. قرار شد بعد از خوردن غذا با راهنمایی دخترشان به خانه برویم. از جادهای باریک و مالرو که پس از باران گلی و خیس بود به خانه رسیدیم. یک خانه روستایی واقعی، با حصاری چوبی، آغلی در نزدیکی آن و ستونی از دود بیرون زده از دودکش خانه. سقفی شیروانیِ خانه نارنجیِ رنگ و رو رفتهای داشت و دیوارهایش سیمانی بودند. فضای دورش سبز بود و در دوردست کوهستان خودنمایی میکرد. هوا ابر بود و باران تازه متوقف شده بود و هر لحظه ممکن بود باز ببارد.
یکی از تفاوت های فرهنگی که با سفر به ترکیه و رفتن به خانه آدمها خیلی درشت به چشم می خورد سرمای خانه در زمستان و گرمای خانه در تابستان است. انرژی گران باعث شده اغلب آدمهای حتی طبقه متوسط خود را به سرمای استخوان سوز و گرمای آتشین عادت دهند. اما این خانه که در روستایی که به شدت دورافتاده بود و حتی جاده آسفالت نداشت، گرمترین خانهی ترکیه بود که من به آن پا گذاشته بودم. وقتی روی صندلی چوبی کهنه که تعارفم کرده بودند نشستم منبع آن همه گرما به چشمم آمد.
یک بخاری هیزمی بزرگ وسط خانه بود. دور تا دور خانه را برانداز کردم. یک تلویزیون به دیوار وصل بود که برای دیدنش باید سر را به سمت بالا خم میکردی. روی دو تاقچه چراغهایی نفتسوز بودند. نمیدانم نشانه این بود که برقشان زیاد قطع میشود یا چراغها تزئینی بودند. دو درب چوبی در انتهای آن نشیمن قرار داشتند که احتمالا به آشپزخانه و اتاق باز می شدند. نمای سقف هم چوبی بود و دیوارها رنگ شده بودند. بوی ملایمی از چوب نم خورده و چوب سوخته در فضا بود. با نفری یک بشقاب پرِ پرتقال از ما پذیرایی کردند. دخترک هر چند دقیقه یکبار درب آهنی بخاری را باز می کرد با افتخار یک تکه بزرگ هیزم در آتش می انداخت و با میلهای فلزی همی به آتش میزد و دوباره می نشست. انگار بو برده بود که ما از گرمای خانه شوکه شدهایم.
مرد خانواده مسن بود. به نظر میآمد اختلاف سنی بالای 10 سال با همسرش دارد. موها و تهریش سراسر سفیدی داشت و لبخندی مهربان بر لب. پیرمرد شاید در مجموع 3 کلمه انگلیسی میدانست ولی با او هم کلی صحبت کردیم. از کشت و کارش، از خانوادهاش و ... . همانجا به دنیا آمده بود و خانهی پدرش را از پنجره به من نشان داد که حالا برادر بزرگش آنجا زندگی میکرد. همه عمر در همان دهکده زیسته بود و مهمترین سفرش را سفر به استانبول میدانست (فکر کردم لابد مثل خیلی از هموطنان ما). ایرانیان را دوست داشت. میگفت ما با هم برادریم و همزمان دستهایش را به نشانهی برادری به هم چفت میکرد. ولی از سوری ها دل خوشی نداشت، احتمالا این تنفر بعد از جنگ سوریه و پناهنده شدن حدود 5 میلیون سوری به ترکیه شکل گرفته بود. چایی به غایت تلخ نوشیدیم و تشکر کردیم و خداحافظی.
شبخوابی، کمپ و امکانات رفاهی در لیکین وی
یکی از دلایلی که لیکین وی مسیری استاندارد برای پیمایش به شمار میرود مکانهای مختلفی است که برای برپا کردن کمپ و شبخوابی در نظر گرفته شده است. همچنین هاستلها و خانههای وستایی اجارهای نسبتا ارزان قیمتی در مسیر وجود دارد که وجودشان برای سفری که 30 تا 40 شبانهروز به طول میانجامد، حیاتی است. هر چند شب یکبار لازم است که جای خواب مناسبی در اختیار باشد و حمامی برای دوش گرفتن و جایی برای شستن لباس. از آنجایی که قصدمان بر آن نبود که همهی مسیر را طی کنیم، چند شبی که در پیمایش بودیم را کمپ کردیم و از گرفتن خانه یا هاستل صرف نظر کردیم.
روز اول را که پیشتر گفتم، به دلیل شرایط آب و هوایی به نقطه مناسب از پیش تعیین شده نرسیدیم و از آن ساختمان نیمه کاره استفاده کردیم. معمولا در کنار مخازن آب، یکی مثل همان که حنیف را کنارش ملاقات کردیم، زمین مسطحی برای چند چادر وجود دارد. گزینه بهتر، گذراندن شب در روستاهای سر مسیر است. معمولا در محوطهی حیاط مسجد منطقه ای را مسقف کردهاند برای چادر زدن. البته دیواری ندارد، یک چهارچوب بزرگ با سقف ایرانیتی. چند شیر آب هم برای آب برداشتن یا شستشو وجود دارد. بعضی از مساجد دستشویی عمومی هم دارند که در طول شب باز است. لازم است عنوان کنم که منظور از مسجد یک ساختمان چهاردیواری کوچک با سقف شیروانی است. باید برای پیدا کردنش از اهالی پرسید. شبیه به اماکنی است که ما در ایران نمازخانه میخوانیم. که البته در طول شب و به کل ساعات غیر از نماز درب آن بسته است و نمیتوان در آن خوابید.
چند کمپ ساید (محوطهی کمپینگی) هم سر راهمان بود که همگی تعطیل بودند. احتمالا از اوایل اردیبهشت (اواسط آپریل) شروع به کار میکنند. حدس میزنم مزیت استفاده از این مکانها علاوه بر امنیت، آشنایی با دیگر کوهنوردان و هم مسیر شدن با آنهاست. گزینه دیگری که تجربه کردیم، برپایی چادر در محوطهی غذاخوریهای روستایی بین راه است. این نکته را هم باید ذکر کنم که تجربه ما در بخشی از مسیر رقم خورد که سراسر کوهستانی بود و از دریا فاصله داشت. در مناطق ساحلی و هموارتر احتمالا گزینههای متنوعتری برای برپایی کمپ وجود دارد.
برای خرید هم در مسیر هر روستایی دکانی برای فروش مواد غذایی و آب و نوشیدنی به کوهنوردان دارد. این را از آن بابت گفتم که اگر عازم شدید بار اضافه با خود حمل نکنید. البته که مواد غذایی و آب برای شرایط اضطراری داشتن شرط عقل است. از اپلیکیشنهای مسیریابی میتوانید ببینید که هر روز چه روستاهایی سر مسیر است و چه روزهایی مطلقاً برخوردی با تمدن ندارید. این اطلاعات به شما کمک میکند که برنامهریزی بهتری برای بهینه کردن میزان بار مواد غذایی درون کوله و وعدههای خود داشته باشید.
هیچهایک قسمتهایی از مسیر
احتمالا خواننده این متن میداند هیچهایک چیست. مرامیسواری نزدیکترین ترجمه آن است که باز هم خیلی خوب نیست. برای من تنها وقتهایی که مسیر از مقصد مهمتر است هیچهایک معنا پیدا می کند. راه لیکین به گونه ای است که زیاد با جاده آسفالت ملاقات نمیکند. لااقل در قسمتی که ما دیدیم اینگونه بود. دو بار در قسمتی از مسیر به جاده آسفالت رسیدیم و خستگی و عقب بودن از برنامه ما را به هیچهایک وا داشت.بار اول در جاده ای فرعی بود و در حد چند کیلومتر مهمان قسمت بار وانتی بودیم. فرصتی برای همکلام شدن با راننده پیدا نشد. حتی اسم مردی که تا روستای بعدی ما را رساند، را هم نمیدانم. از روی نقشه دیدم که اگر مسیر بیشتری با او برویم از راه پیمایش خودمان خیلی فاصله میگیریم پس به کف وانت پا کوبیدم و پیاده شدیم.
اما در انتهای مسیر، راهی نسبتا طولانی را هیچهایک کردیم. مردی جوان با ماشین باری دو کابینش ما را سوار کرد. نامش جُوان بود از اهالی وان. می توانید حدس بزنید که ایرانیان را به خوبی میشناخت. حس کردم بعد از اینکه فهمید ایرانی هستیم خیلی گرم نگرفت، شاید هم اشتباه میکنم و کلا آدم گرمی نبود. شاید هم حوصله نداشت که سختیِ ارتباط کلامی با زبانی دیگر را به جان بخرد. در عوض کلی موسیقی شاد و بهروزِ ترکی گوش دادیم. ما را تا نزدیکی شهر کاش رساند. جایی که با پاتریک قرار داشتیم.
ماجرا ازین قرار بود که ما از ابتدا می دانستیم وقت کافی برای رفتن کل مسیر را نداریم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم از سمت فتحیه شروع کنیم که قسمتهای زیباترش را ببینیم. این برنامه را که با پاتریک مطرح کردیم به ما گفت که او چند روز بعد دارد به آنتالیا می رود. پدر و برادرش دارند از دانمارک به دیدن آنها میآیند و پرواز مستقیمشان به آنتالیاست و می خواهد به دنبالشان برود. پیشنهاد داد که راهش را مقداری دور کند و در جایی از مسیر دنبالمان بیاید و ما را هم به آنتالیا ببرد. البته اگر زمانبندیمان بر هم منطبق شد. برای ما پیشنهاد خوبی بود و برنامهریزی ما به شکلی پیش رفت که از نزدیکی کاش تا آنتالیا باز با او همصحبت شدیم. شبانه رفتیم و چیزی از جاده ندیدیم، ولی میگفت که جادهی زیبایی است. اتومبیلش یک فیات استیشن دیزل مونتاژ شده در ترکیه بود. مثل خیلی دیگر از اهالی ترکیه و به دلیل گرانی سوخت از اتومبیل شخصی کم استفاده میکرد. در راه از موسیقی حرف زدیم و با موسیقی سنتی ایرانی آشنایش کردم و چند قطعه پخش کردم.
ما را به ترمینال اتوبوسرانی آنتالیا رساند و آخرین بلیط آن شب را گرفتیم و عازم آدانا شدیم که صبح به دوستان ایرانیمان که ساکن آن شهر بودند برسیم. این بود تجربه شش روزهی ما از پیمایش بخش کوچکی از مسیر لیکین وی.
روزی برای تمام و کمال پیمودنت باز خواهم گشت لیکین ویِ زیبا.