مسیری برای پیمودن و نه برای رسیدن، پیمایش راه لیکین

3.6
از 20 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
مسیری برای پیمودن و نه برای رسیدن، پیمایش راه لیکین
آموزش سفرنامه‌ نویسی
20 بهمن 1401 12:00
20
4.5K

مقدمه

داستان این سفر از حدود یک سال قبل از قدم گذاشتن در دالان خرطومی هواپیما به سمتِ مقصد آغاز می‌شود. شبی از شب‌های کرونایی که دور از سفر در کنج خانه کز کرده بودیم و فیلم the Way را با سمیرا تماشا کردیم. درام متوسطی و نه چندان درخشانی بود. اما نکته مهمش آنجا بود که ما را با گونه‌ی جذابی از سفر بیشتر آشنا کرد.
داستان پدری که (اگر درست خاطرم باشد) در آمریکا پزشک و جراح بود. پیرمرد، پسری اهل سفرِ تجربه­‌گرا و با روحی آزاد داشت که در جریان سفرش در مسیر اروپایی  Camino de Santiago جانش را از دست داده بود. پدر با زحمت فراوان و با نیرویی که از سوگواری می­‌گرفت از پوسته سختِ منطقه‌ی امن خود خارج شد تا برود و مسیر یکدانه پسرش را تجربه کند. و آن مسیر بود که دل مرا برد. یک مسیر قدیمی برای زائران مسیحی، که امروزه زائران طبیعت و فراریان شهر را به آغوش می‌کشد. مسیری طولانی با تعداد زیادی شب‌خوابی در چادر، یا زیر ستارگان، یا در هاستلی در شهرها و روستاهای سر راه. و تمام آن با پای پیاده.
قبل از این هم، همواره در ذهن داشتم که سفر مورد علاقه‌ی من سانتیمتر به سانتیمتر دیدن و زندگی کردنِ یک مسیر است. حتی یک بار هم مسیر بندر مقام تا کوشکنار را در غرب هرمزگان پیاده پیمودم. ولی به دلیل نبود مسیر مخصوص پیاده­‌روی، کمبود امکانات کمپ در مسیر و ... در عین شیرینی، تجربه سختی بود. شاید به دلیل همین علاقه‌ی کهنه بود که این فیلم و این مسیر به این شکل به دل من نشست.
زمان گذشت و زمین چرخید. چندین ماه بعد در سفری تجربه‌گرا و در استراحت شبانه از کار داوطلبانه‌ی روز، دور آتشی گرد آمده بودیم و از سفرها و علایقمان می­‌گفتیم و چای می‌­نوشیدیم. از این فیلم و این سفر گفتم که جملاتی کلیدی توسط یکی از همسفران خطاب به من گفته شد:

-"ببینم، تا حالا اسم لیکین وِی به گوشت خورده؟ مسیرش یه چیزی تو همین مایه هاست که تو اون فیلمه بود. وقت کردی یه چکش بکن."

باورم نمی‌شد که نمی‌دانستم همین کنار گوشمان در ترکیه همچین مسیری هست. بنده خدا را کلی سوال پیچ کردم. آن شب دسترسی به اینترنت نداشتم و نامش را با حدس املای تقریبی واژگان گوشه‌ای یادداشت کردم و خوابیدم. ولی می‌­دانستم که حالا دیگر آن مسیر بخشی از سرنوشت من است. ماه‌های بعد به جستجوی اینترنتی و برنامه‌ریزی سفر گذشت. به دلیل مشغله کاری بهترین زمان برای من و همسرم سمیرا، تعطیلات نوروز بود. از نظر آب و هوا فصل کاملا مناسبش نبود. اما چه باک؟

 لیکین وِی Lycian Way

لیکین وی (یا راه لیکین) در مقایسه با همتایان اروپایی اش، مسیری نسبتا تازه متولد است. حدود 25 سال از تاسیس آن می­گذرد. نامش را از نام تاریخی آن منطقه (لیکیا) گرفته است. در زبان ترکی به آن Likya Yolu یا راه لیکیا می‌­گویند. مسیری که سر غربی آن حوالی شهر فِتحیه از استان موغله (Muğla) و سر شرقی آن در نزدیکی شهر آنتالیا در استان آنتالیا است. بیش از 500 کیلومتر مسیر پیاده­‌روی در کناره­ی دریای زیبای مدیترانه. بسته به آمادگی گروه از 30 روز تا 50 روز زمان برای پیمایش آن لازم است.

مشاهده تورهای آنتالیا

01.jpg
نقشه لیکین وی (از اینترنت)

بهترین زمان برای انجام این پیمایش از اردیبهشت تا اواسط تیر عنوان شده است و ماه­‌های پس از آن گرم و خشک است. ماه­‌های اولیه پاییز هم که در اکثر نقاط جنگلی و کوهستانی لطف خاص خود را دارند. ما اولین روزهای بهار، آن هم بهاری که هنوز آنقدر بهار نشده بود و به زمستان می­‌نمود، پا به این مسیر گذاشتیم. به دلیل کمبود وقت بخشی از این مسیر را برگزیدیم.

شروع سفر- شهر فِتحیه (Fethiye)

روایتگری سفر را از فرودگاه صبیحه‌­ی استانبول آغاز می­کنم. ساعت 7 صبح روز دوم فروردین سال یک (من سال 1401 را اینگونه صدا می‌­کنم). چند روز قبل را به اتفاق دوستانی قدیمی در استانبول گذراندیم که توصیف آن روزها و شهر استانبول، با وجود سفرنامه های بیشمار از آن شهر، بی موردی به نظر می رسد. بلیط پرواز پگاسوس داشتیم به مقصد دالامان (نزدیک­ترین فرودگاه به شهر فِتحیه). پرواز پگاسوس معمولا ارزان قیمت است و در مقابل هیچ گونه خدماتی ندارد. یعنی حتی برای یک لیوان آب هم باید پول بپردازی. با این حال در این پرواز 45 دقیقه­‌ای ما مساله مهمی نبود. بلیط را از یکی از سایت­های داخلی و به ریال خریده بودم، از قرار نفری 700 هزار تومن. هواپیما تمام مسیر را از روی خشکی های آناتولی پیمود. به دریای مدیترانه که رسید خیال زمین نشستن نداشت. به سمت دریا رفت و با شیرجه‌­ای ارتفاع کم کرد و دور زد و از سمت مقابل باند به زمین نشست. این مانورِ نرم و دل انگیز بر روی آبیِ خوشرنگ مدیترانه اولین دیدار من به این دریای پرآوازه بود.

02.jpg
دور زدن هواپیما روی دریای مدیترانه

همانطور که از قبل خوانده بودم، درست مقابل درب خروج فرودگاه نسبتا کوچک دالامان اتوبوس هایی به مقصد مارماریس و فِتحیه ایستاده بودند. سوار اتوبوس های 40 لیری فتحیه شدیم. و در ناحیه مرکزی شهر فتحیه پیاده شدیم. اینجا بود که پاتریک با دوچرخه به استقبال ما آمد. در مورد او نگفته بودم؟ پاتریک یک جوان 27 ساله دانمارکی است که در فتحیه به همراه همسر تُرکش بشرا و فرزند 20 ماهشان گونش زندگی می­‌کند. از طریق کوچسرفینگ با او آشنا شده بودم و ما را به خانه­‌شان دعوت کرده بود. خانه­‌ای زیبا و دوستداشتی داشتند و خودشان بی اندازه مهربان بودند. برای من سفر با مردمانش و روابط انسانی اش است که رنگ و رو می­‌گیرد. انگار بدون شکل­‌گیری اینگونه روابطِ انسانی در سفر فقط مشغول تماشای طرحی بی رنگ هستی.

بعد از آشنایی اولیه، کوله های سنگین­‌مان را در خانه گذاشتیم و به راه افتادیم تا گشت مختصری در شهر بزنیم و پیاده­‌روی ای در ساحل زیبایش داشته باشیم. شهر و خصوصا ساحلش تا بن دندان مسلح بودند به تسلیحات گردشگری، کاملا و با جزییات می­‌توانستم تصور کنم که یکی دو ماه دیگر اینجا چه خبر است. ولی امروز عصر خوشبختانه خلوت، ساکت، کمی سرد و مطبوع بود. هوا ابری بود و باران نمی آمد، و این نورِ بی­‌جهت زیبایی همه چیز را دو چندان کرده بود. دریا آنقدر که از پنجره‌­ی کوچک هواپیما دیده بودم آبی نبود. وقتی در ساحل فتحیه به سمت دریا می نگری تفاوت با همه­‌ی سواحلی که من دیده بودم محسوس بود. تعداد زیادی جزیره­‌ی کوچک و سرسبز در دور و نزدیک ساحل دیده می شوند. به طوری‌که دید محدودی از افق دریا باقی می ماند. قایق های تفریحی کمی در آب بودند و با موج ها تکان های آرام می خوردند. در کنار اسکله ها ساختمان­های دربسته­‌ای دیده می­‌شد که به نظر می­‌آمد محل نگه­داری قایق­های تفریحی در خارج از فصل هستند.

03.jpg
نمایی از ساحل توریستی فتحیه

هوا مخصوصا هنگام شب­، برایم سردتر از یک بهار عادی بود. بشرا گفت امسال سرد ترین مارچِ (همان فروردین خودمان) چندین سال اخیر است. (خوب شد لباس های گرم برای مسیر اصلی همراهمان هست.) می­‌توان گفت که سه چهارم خانه‌­های شهر خالی هستند. می گوید از لندن تا مسکو، از استانبول تا آنکارا، پولدارهایی هستند که اینجا خانه­‌ی تابستانی دارند. همان ویلای خودمان. جمعیت شهر حدود 160 هزار نفر است، به گفته‌­ی پاتریک در فصل سفر تا یک میلیون ساکن هم دارد.

گونش را که خواباندند تازه توانستیم بنشینیم و کمی با هم صحبت کنیم. پاتریک در سفری کوله­‌گردی که  چندین سال پیش به ترکیه داشته در استانبول از طریق کوچسرفینگ با بشرا آشنا شده بود. با هم برای پیمودن بخشی از لیکین وِی آمده بودند. آنقدر فتحیه را در آن روزهای اقامتشان دوست داشتند که بعد از ازدواجشان که 2 سال پس از آن سفر انجام شده بود، آمده اند و ساکن این شهر شده اند. وضعیت هم‌زبانی­‌شان قدری پیچیده بود. پاتریک و بشرا با یکدیگر انگلیسی صحبت می­کردند، و هر کدام با گونش به زبان مادری خودش صحبت می­‌کرد، یعنی دانمارکی و ترکی. ما هم کم نگذاشتیم و تا توانستیم با گونش فارسی حرف زدیم.

پاتریک کاری پیش پا افتاده و از راه دور در وبسایتی دانمارکی دارد، با وضع درخشان (!) اقتصادی ترکیه در این سالها برای زندگی نسبتا خوب خانوادگی­‌شان کافیست. خودش می­‌گفت اگر در دانمارک تنها بودم و خانه پدر هم زندگی می­‌کردم باز هم کافی نبود. و ما و بشرا یکدیگر را می‌­نگریستیم و درباره ارزش پول­‌های ملی مان هم­ذات پنداری می­‌کردیم. با اینکه صحبتمان تازه گل انداخته بود و داشت خوش می­‌گذشت ولی دیگر باید می­‌خوابیدیم که به برنامه اصلی فردا برسیم. با پاتریک قراری احتمالی برای روزهای آینده گذاشتیم که در ادامه محقق شد و برایتان خواهم نوشت.

04.jpg
 به ترتیب از سمت راست: پاتریک، گونش، بشرا، سمیرا و من

آغاز مسیر لیکین

صبح با خانواده دوست داشتنی میزبانمان خداحافظی کردیم و به سمت مرکز شهر رفتیم. مینی بوس (به ترکی دولموش) 18 لیری به سمت اُلودنیز(Ölüdeniz) سوار شدیم. البته به شهر الودنیز نرسیدیم و در ایستگاه دهکده یا شهرک اُواچیک (Ovacik) پیاده شدیم. راننده از سر و شکلمان و کوله­‌هایمان فهمیده بود که کجا باید پیاده­‌مان کند. پس از مقداری پیاده روی به نشانه رسمی شروع لیکین وی رسیدیم. نشانه ای زرد رنگ شبیه یک سردر. پس از عکاسی از زیرش گذشتیم و حالا دیگر واقعا در مسیر بودیم. 

05.jpg
سردر شروع راه لیکین

روی گوشی همراه و با استفاده از مسیریاب های مخصوص هایکینگ و ترکینگ مسیر را داشتم، ولی اکثر اوقات نیازی به آنها نبود. پاکوب معلوم بود و در کنارش هر چند متر یک نشانه گذاشته شده بود. یک خط سفید و یک خط قرمز روی یک سنگ، این نشانه­‌ی آرامش بخشی بود که به ما می­‌گفت گم نشده­‌ایم. در طول کل روز اول هیچ کس را ندیدیم. فقط دو کوهنورد که بر خلاف مسیر ما می آمدند. جز سلام چیزی بین‌مان رد و بدل نشد.

06.jpg
 نشانه های رسمی لیکین وی در مسیر

شاید از لحاظ نوشتاری، سخت ترین بخش روایت این سفرنامه توصیف طبیعت و زیبایی منطقه باشد. مسیر اعجاب انگیز بود و به کلمات درآوردنش حق مطلب را ادا نمی‌­کند. یک سو جنگلی بسیار زیبا و یک سو دریای مدیترانه. بیشتر مواقع مسیر در ارتفاعی بلند امتداد می یافت و این شکل از مسیر، دید کلی بی­‌نظیری از امتداد دریا و جنگل هدیه می­داد. البته همه­‌ی مسیر در کناره­‌ی دریا نبود و گاهی به دل جنگل می­رفت و گاهی از میانه کوه یا دو تخته سنگ بزرگ چند دقیقه­ای پیش می­رفتی. و بعد ناگهان بدون اینکه منتظر باشی بعد از گذشتن از پیچی چشمانت به دریا و ساحل سبزش می­‌افتاد. مثل پیدا کردن پول در جیب کُتی که انتظارش را نداری، درست وقتی سختی سربالایی امانت را بریده بود سرت را بالا می کردی و مبهوتِ افسون منظره می‌شدی. این مواقع با خود لبخند می‌­زدم و زمزمه می­‌کردم: ارزشش را دارد.

07.jpg
طبیعت و زیبایی های منطقه
08.jpg
زیبایی مسیر در قسمت­های دور از دریا
09.jpg
هر گیاهی که نوروز نجنبد حطب است. سعدی

در همان ابتدای مسیر که البته از سمتی دیگر انتهای مسیر به حساب می‌­آمد، بخشی بود که سنگ های صاف زیادی در حاشیه راه بود. سنتی وجود داشت که هرکس یادگاری کوچکی روی آن بنویسد. بعضی حرفه‌­ای­‌ترها استیکر ضد آبی همراه داشتند و آنجا چسبانده بودند که نام و عکس و آدرس اینستاگرامشان هم روی آن بود. ما هم از این سنت حسنه تبعیت کردیم و نام‌مان را نوشتیم.

10.jpg
یادگاری نویسی سنتی در پیمایش­های طولانی

همان ابتدای مسیر سربالایی طولانی و کمرشکنی بود، مخصوصا با بار غذا و چادر و کیسه خواب و وسایل پخت و پز و ... . که خب با آگاهی­‌ای که از قبل نسبت به مسیر داشتیم تاثیری در ادامه مسیرمان نداشت. آب و هوا به شکلی بود که اواخر زمستان و اوایل بهار را در طول یک روز چندین بار می­‌شد تجربه کرد. از سبزی لطیف و تر و تازه درختان و زمین در ابتدای بهار که با سبزی تابستان بسیار متفاوت است. از گل­های وحشی تک و توک اینجا و آنجا درآمده، تا تگرگ­ها و بوران زمستانی و ناگهانی که ما را غافلگیر می­‌کرد. کسانی که من را از نزدیک می­‌شناسند می­‌دانند که عاشقانه باران و تگرگ را دوست دارم. ولی دشمن سفر کمپینگی آن هم با کوله‌­کشی همانا باران است. هرچقدر هم که مناظر را از قبل دوست­داشتنی­‌تر کند.

11.jpg
سربالایی های ابتدای مسیر

در جای جایِ مسیر از روی بلندی که به ساحل پایین‌­دست می‌­نگریستی، در نقطه‌­ای جنگل تمام می­شد و یک ساحل شنی به چشم می­‌خورد. معمولا در تک تک این نوع سواحل پلاژ یا هتل ساخته شده بود. در نیم دایره پشت محوطه پلاژ، جنگل طوری انبوه بود و تا بالا ادامه داشت که گاهی به این نتیجه می رسیدم که تنها راه دسترسی آن اقامتگاه­‌ها از طریق دریا و قایق است. در یکی از این بلندی‌­ها، به ساختمانی نیمه کاره رسیدیم. جاده‌­ای خاکی از آنجا می­‌گذشت که فقط برای دسترسی حمل بار و شاید خودروهای آفرود قوی مناسب بود. در ساختمان نیمه کاره پناه گرفتیم. به این نتیجه رسیدم که این ناتمامی دست پخت کروناست. این منطقه، از فتحیه تا کاش (Kaş)  به شدت توریستی است و این سرپناه ما هم لابد اقامتگاهی یا هتلی در دست ساخت بوده است که با اوج گیری کرونا ساخت و سازش متوقف شده است. از زیر سقف و از پنجره­های بی چارچوب و شیشه­‌اش منظره جالبی نمایان بود، هوا مه می­‌شد و یک بیکرانگی سفید در مقابل­‌مان بود. چند دقیقه بعد آفتاب بیرون می­زد و می رفتیم زیرش تا لباس‌هایمان را خشک کند. و منظره دریا را می­‌نگریستیم. از پایین دره تا افق، تا چشم کار می­کرد دریا بود و دریا.

12.jpg
پنجره اقامتگاه نیمه‌­کاره

آن شب را همانجا اتراق کردیم. برای چادر زدن در هوای بارانی هیچ نعمتی بهتر از یک سرپناه خشک نیست. تا صبح صدای رعد و برق و باران می آمد. چشمانم از تماشای رعد از آن پنجره رو به دریا سیر نمی­‌شد. هواشناسی گفته بود فردا هوا بهتر است. در اینجا و استثنائا بهتر یعنی کم باران­تر. درست گفته بود. فردا صبح هوا آفتابی بود، به طوری که تمام لباس­های گرم به داخل کوله رفتند و با تی­شرت به مسیر ادامه دادیم.

13.jpg
پیمایش در روز آفتابی

از اینجا به بعد را به ترتیب زمانی و روز به روز روایت نمی­کنم. ملاقات ها و اتفاقات جالب مسیر، یا توصیف هایی از مناظر را آن قدر که قلم من کفاف می دهد، می آورم.

آشنایی با حنیف، کوهنورد میانسال آنتالیایی

در نقاط مختلفی از مسیر محلی برای برداشتن آب تعبیه کرده‌­اند و در نقشه من هم مشخص بود. مخازنی سیمانی که من متوجه نشدم چشمه هستند یا به طریقی دیگر پر می­‌شوند. با ساختار چشمه های ایران در مسیر های کوهنوردی فرق داشت. در کنار یکی ازین مخازن به حنیف برخوردیم.

14.jpg
محل برداشتن آب

حنیف متولد آنتالیا بود در 42 سالگی بازنشته ژاندارمری بود. گویا تعداد سال کار لازم برای بازنشستگی در شغل او 20 سال است. دو فرزند در خانه داشت و بعد از بازنشستگی وقت زیادی را با آنها می­‌گزراند. بدنش ورزیده به نظر می­‌آمد و کوهنوردی قبراق بود. سالی یک بار کل این مسیر را می پیمود. زودتر از فصل می آمد که خلوت باشد. البته او هم امسال از آب و هوا غافل گیر شده بود. انگلیسی را در حد رفع نیاز هم نمی توانست صحبت کند. از ابتدا به ما فهماند که من ترکی صحبت می کنم و شما فارسی جواب بدهید. برای ما هم این موقعیت تازگی نداشت.

البته نسخه آفلاین دیکشنری ترکی گوگل ترنسلیت را هم داشتم که گاهی که به بن بست می­رسیدیم از آن کمک می­‌گرفتیم. احتمالا برای کسانی که این تجربه را نداشته‌­اند، تصور همچین رابطه­‌ی کلامی‌­ای سخت است. ولی اگر در موقعیتش قرار بگیرید می­‌بینید که چقدر روان خواهد بود. تلفن همرام در ترکیه با خط ایرانسل، مختصر اینترنت رومینگی داشت که در این کوهستان آنتن نمی­داد. دو بار از حنیف تلفنش را امانت گرفتم و تماس های داخل ترکیه گرفتم. یکی با پاتریک و دیگری با دوستی قدیمی که میزبان بعدی ماست. در امانت دادن گوشی همراه و تعارف کردن خوراکی دست و دلباز بود.

در کل با تجربیات این سفر و سفرهای قبلی، روحیات مشابه زیادی بین ایرانی­‌ها و ترک­‌ها می­‌بینم. اشتراکات فرهنگی و حتی کلامی پرتعدادی هم وجود دارند. مثلا نام بعضی از رنگ­‌ها در دو زبان یکسان است، یا کلمات "چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه" تقریبا یکسان است. وقتی برایشان توضیح می­دهم که چهارشنبه از ترکیب عدد چهار و کلمه­‌ی شنبه ساخته شده است شگفت‌­زده می­‌شوند. چون روزهای دیگر هفته برای آنها مطلقا ربطی به کلمه شنبه ندارد.  

15.jpg
سلفی با حنیف

 تقریبا یک روز از مسیر را با او طی کردیم. البته نه همواره. او در سربالایی­‌ها قدم های تندتری داشت. از ما جلو می­‌افتاد و کمی جلوتر بعد از نیم ساعت دوباره او را می­‌دیدیم که نشسته و استراحت می کند. در استراحت با هم شریک می­‌شدیم و چایی می­نوشیدیم و به راه می­افتادیم. دیری نمی­‌پایید که باز از ما جلو می‌­افتاد. یکی از شب­ها هم در نزدیکی هم کمپ کردیم. البته از شب نشینی خبری نبود. هر سه خسته بودیم و زود خوابیدیم.

با او تا نزدیکی فرایلا (Faralya) هم مسیر بودیم در آن نقطه از ما جدا شد که به جمعی کوچک از دوستانش در دره ی پروانه ها (Butterfly Valley) بپیوندد. منطقه زیباییست، عکس های آن پایین را دیده ام، از همین بالا هم مشخص که چقدر رویایی است. متاسفانه به دلیل اینکه این قسمت از مسیر لیکین در ارتفاع است مستقیما از دره پروانه­‌ها که در واقع ساحلی است نمی‌گذرد. باید از مسیر اصلی منحرف شد حدود 400 متر ارتفاع کم کرد و دوباره به بالا برگشت. متاسفانه فرصتی برای پایین رفتن و بالا آمدن نداریم و باید ادامه دهیم.

16.jpg
دره پروانه ها (از اینترنت)

خانه روستایی، خانواده و غذاخوری روستایی آنها

روزی در میانه ی راه در یک غذاخوری روستایی توقف کردیم. چون فصلش نبود همه چیز را جمع کرده بودند حتی میز صندلی­ها را. کمی در ایوان مسقفش ایستادیم. هوا دومرتبه سرد شده بود. داشتیم ناامید می شدیم که دختری روستایی دوان دوان خودش را به ما رساند. از اتاقکی میز و صندلی درآورد و دو پتو به ما داد تا گرم شویم. و به دنبال مادرش رفت. وقتی برگشتند دو کاسه شوربای داغ جلومان گذاشتند. و تا ما آن را بخوریم مادر و دختر بقیه چیزها را آماده کردند. لچکی روی سر بسته بودند و از کنارش موهایشان روی شانه ها ریخته بود. دخترک حدودا 13 ساله بود، صورتی سفید داشت با لپ هایی گل انداخته.

من معمولا در سفر خیلی مراقب مخارج هستم و خصوصا در مناطق توریستی مراقبم که چیزی را بدون اینکه سفارش داده باشم یا بدون اینکه قیمتش را بدانم به من ندهند. ولی اینجا آن سپر دفاعی را بالا نیاوردم. مشخص بود مدتهاست ازین مکان دشتی نکرده­‌اند و ابتدای فصل است. شاید به نوعی ما دشتِ اول فصلشان بودیم. به نظر نمی­‌رسید غیر از رهروان لیکین وی مشتری دیگری داشته باشند. ایوان غذاخوری مشرف به روستا بود. حدود 20 خانه در آن می دیدم و پشت آن کوهستانی سرسبز. منظره بسیار دلنشین بود. حالا دیگر با پتو و شوربا تا حدی گرم شده بودم. سیگاری آتش زدم و رو به سوی منظره دود کردم تا ناهار آماده شود. مادر خانواده همانجا برایمان گوزلمه و سیب زمینی سرخ کرده درست کرد. دخترک از آن اتاقک با ترشی فلفل و سالاد برگشت. میزی برایمان چیدند که در برابر غذاهای کمپی اخیرمان شاهانه بود. برای آن میز 120 لیر پرداخت کردیم. برای سرِ گردنه (به معنای واقعی کلمه) قیمت خوبی بود.

قیمت غذا در ترکیه

17.jpg
تصویر غذاها
18.jpg
تصویر غذاها

 

 

پیرمرد هم از راه رسید به خانه دعوتمان کرد و رفت. قرار شد بعد از خوردن غذا با راهنمایی دخترشان به خانه برویم. از جاده­ای باریک و مالرو که پس از باران گلی و خیس بود به خانه­ رسیدیم. یک خانه روستایی واقعی، با حصاری چوبی، آغلی در نزدیکی آن و ستونی از دود بیرون زده از دودکش خانه. سقفی شیروانیِ خانه نارنجیِ رنگ و رو رفته­ای داشت و دیوارهایش سیمانی بودند. فضای دورش سبز بود و در دوردست کوهستان خودنمایی می­کرد. هوا ابر بود و باران تازه متوقف شده بود و هر لحظه ممکن بود باز ببارد.

یکی از تفاوت های فرهنگی که با سفر به ترکیه و رفتن به خانه آدمها خیلی درشت به چشم می خورد سرمای خانه در زمستان و گرمای خانه در تابستان است. انرژی گران باعث شده اغلب آدمهای حتی طبقه متوسط خود را به سرمای استخوان سوز و گرمای آتشین عادت دهند. اما این خانه که در روستایی که به شدت دورافتاده بود و حتی جاده آسفالت نداشت، گرمترین خانه­‌ی ترکیه بود که من به آن پا گذاشته بودم. وقتی روی صندلی چوبی کهنه که تعارفم کرده بودند نشستم منبع آن همه گرما به چشمم آمد.

یک بخاری هیزمی بزرگ وسط خانه بود. دور تا دور خانه را برانداز کردم. یک تلویزیون به دیوار وصل بود که برای دیدنش باید سر را به سمت بالا خم می­کردی. روی دو تاقچه چراغ­هایی نفت‌­سوز بودند. نمی­دانم نشانه این بود که برقشان زیاد قطع می­شود یا چراغها تزئینی بودند. دو درب چوبی در انتهای آن نشیمن قرار داشتند که احتمالا به آشپزخانه و اتاق باز می شدند. نمای سقف هم چوبی بود و دیوارها رنگ شده بودند. بوی ملایمی از چوب نم خورده و چوب سوخته در فضا بود. با نفری یک بشقاب پرِ پرتقال از ما پذیرایی کردند. دخترک هر چند دقیقه یکبار درب آهنی بخاری را باز می کرد با افتخار یک تکه بزرگ هیزم در آتش می انداخت و با میله­ای فلزی همی به آتش می­زد و دوباره می نشست. انگار بو برده بود که ما از گرمای خانه شوکه شده‌­ایم.

مرد خانواده مسن بود. به نظر می‌­آمد اختلاف سنی بالای 10 سال با همسرش دارد. موها و ته­ریش سراسر سفیدی داشت و لبخندی مهربان بر لب. پیرمرد شاید در مجموع 3 کلمه انگلیسی می­‌دانست ولی با او هم کلی صحبت کردیم. از کشت و کارش، از خانواده­‌اش و ... . همانجا به دنیا آمده بود و خانه‌­ی پدرش را از پنجره به من نشان داد که حالا برادر بزرگش آنجا زندگی می­‌کرد. همه عمر در همان دهکده زیسته بود و مهمترین سفرش را سفر به استانبول می­‌دانست (فکر کردم لابد مثل خیلی از هموطنان ما). ایرانیان را دوست داشت. می­‌گفت ما با هم برادریم و همزمان دستهایش را به نشانه‌­ی برادری به هم چفت می­‌کرد. ولی از سوری ها دل خوشی نداشت، احتمالا این تنفر بعد از جنگ سوریه و پناهنده شدن حدود 5 میلیون سوری به ترکیه شکل گرفته بود. چایی به غایت تلخ نوشیدیم و تشکر کردیم و خداحافظی.

شبخوابی، کمپ و امکانات رفاهی در لیکین وی

یکی از دلایلی که لیکین وی مسیری استاندارد برای پیمایش به شمار می­رود مکان­های مختلفی است که برای برپا کردن کمپ و شبخوابی در نظر گرفته شده است. همچنین هاستل­ها و خانه‌های وستایی اجاره­ای نسبتا ارزان قیمتی در مسیر وجود دارد که وجودشان برای سفری که 30 تا 40 شبانه‌­روز به طول می­‌انجامد، حیاتی است. هر چند شب یکبار لازم است که جای خواب مناسبی در اختیار باشد و حمامی برای دوش گرفتن و جایی برای شستن لباس. از آنجایی که قصدمان بر آن نبود که همه­‌ی مسیر را طی کنیم، چند شبی که در پیمایش بودیم را کمپ کردیم و از گرفتن خانه یا هاستل صرف نظر کردیم.

روز اول را که پیش­تر گفتم، به دلیل شرایط آب و هوایی به نقطه مناسب از پیش تعیین شده نرسیدیم و از آن ساختمان نیمه کاره استفاده کردیم. معمولا در کنار مخازن آب، یکی مثل همان که حنیف را کنارش ملاقات کردیم، زمین مسطحی برای چند چادر وجود دارد. گزینه بهتر، گذراندن شب در روستاهای سر مسیر است. معمولا در محوطه­‌ی حیاط مسجد منطقه ای را مسقف کرده­‌اند برای چادر زدن. البته دیواری ندارد، یک چهارچوب بزرگ با سقف ایرانیتی. چند شیر آب هم برای آب برداشتن یا شستشو وجود دارد. بعضی از مساجد دستشویی عمومی هم دارند که در طول شب باز است. لازم است عنوان کنم که منظور از مسجد یک ساختمان چهاردیواری کوچک با سقف شیروانی است. باید برای پیدا کردنش از اهالی پرسید. شبیه به اماکنی است که ما در ایران نمازخانه می­‌خوانیم. که البته در طول شب و به کل ساعات غیر از نماز درب آن بسته است و نمی‌­توان در آن خوابید.

چند کمپ ساید (محوطه‌­ی کمپینگی) هم سر راهمان بود که همگی تعطیل بودند. احتمالا از اوایل اردیبهشت (اواسط آپریل) شروع به کار می‌­کنند. حدس می­زنم مزیت استفاده از این مکان­ها علاوه بر امنیت، آشنایی با دیگر کوهنوردان و هم مسیر شدن با آنهاست. گزینه دیگری که تجربه کردیم، برپایی چادر در محوطه­ی غذاخوری­های روستایی بین راه است. این نکته را هم باید ذکر کنم که تجربه ما در بخشی از مسیر رقم خورد که سراسر کوهستانی بود و از دریا فاصله داشت. در مناطق ساحلی و هموارتر احتمالا گزینه‌­های متنوع­‌تری برای برپایی کمپ وجود دارد.

برای خرید هم در مسیر هر روستایی دکانی برای فروش مواد غذایی و آب و نوشیدنی به کوهنوردان دارد. این را از آن بابت گفتم که اگر عازم شدید بار اضافه با خود حمل نکنید. البته که مواد غذایی و آب برای شرایط اضطراری داشتن شرط عقل است. از اپلیکیشن­‌های مسیریابی می­توانید ببینید که هر روز چه روستاهایی سر مسیر است و چه روزهایی مطلقاً برخوردی با تمدن ندارید. این اطلاعات به شما کمک می­کند که برنامه­‌ریزی بهتری برای بهینه کردن میزان بار مواد غذایی درون کوله و وعده­‌های خود داشته باشید.

هیچهایک قسمت­هایی از مسیر

احتمالا خواننده این متن می­داند هیچهایک چیست. مرامی­‌سواری نزدیکترین ترجمه آن است که باز هم خیلی خوب نیست. برای من تنها وقت­هایی که مسیر از مقصد مهمتر است هیچهایک معنا پیدا می کند. راه لیکین به گونه ای است که زیاد با جاده آسفالت ملاقات نمی­‌کند. لااقل در قسمتی که ما دیدیم اینگونه بود. دو بار در قسمتی از مسیر به جاده آسفالت رسیدیم و خستگی و عقب بودن از برنامه ما را به هیچهایک وا داشت.بار اول در جاده ای فرعی بود و در حد چند کیلومتر مهمان قسمت بار وانتی بودیم. فرصتی برای هم‌کلام شدن با راننده پیدا نشد. حتی اسم مردی که تا روستای بعدی ما را رساند، را هم نمی‌­دانم. از روی نقشه دیدم که اگر مسیر بیشتری با او برویم از راه پیمایش خودمان خیلی فاصله می­‌گیریم پس به کف وانت پا کوبیدم و پیاده شدیم.

اما در انتهای مسیر، راهی نسبتا طولانی را هیچهایک کردیم. مردی جوان با ماشین باری دو کابینش ما را سوار کرد. نامش جُوان بود از اهالی وان. می توانید حدس بزنید که ایرانیان را به خوبی می­‌شناخت. حس کردم بعد از اینکه فهمید ایرانی هستیم خیلی گرم نگرفت، شاید هم اشتباه می­کنم و کلا آدم گرمی نبود. شاید هم حوصله نداشت که سختیِ ارتباط کلامی با زبانی دیگر را به جان بخرد. در عوض کلی موسیقی شاد و به‌روزِ ترکی گوش دادیم. ما را تا نزدیکی شهر کاش رساند. جایی که با پاتریک قرار داشتیم.

ماجرا ازین قرار بود که ما از ابتدا می دانستیم وقت کافی برای رفتن کل مسیر را نداریم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم از سمت فتحیه شروع کنیم که قسمت­های زیباترش را ببینیم. این برنامه را که با پاتریک مطرح کردیم به ما گفت که او چند روز بعد دارد به آنتالیا می رود. پدر و برادرش دارند از دانمارک به دیدن آنها می­‌آیند و پرواز مستقیم‌شان به آنتالیاست و می خواهد به دنبالشان برود. پیشنهاد داد که راهش را مقداری دور کند و در جایی از مسیر دنبالمان بیاید و ما را هم به آنتالیا ببرد. البته اگر زمانبندی­‌مان بر هم منطبق شد. برای ما پیشنهاد خوبی بود و برنامه­‌ریزی ما به شکلی پیش رفت که از نزدیکی کاش تا آنتالیا باز با او هم‌صحبت شدیم. شبانه رفتیم و چیزی از جاده ندیدیم، ولی می­گفت که جاده‌­ی زیبایی است. اتومبیلش یک فیات استیشن دیزل مونتاژ شده در ترکیه بود. مثل خیلی دیگر از اهالی ترکیه و به دلیل گرانی سوخت از اتومبیل شخصی کم استفاده می­‌کرد. در راه از موسیقی حرف زدیم و با موسیقی سنتی ایرانی آشنایش کردم و چند قطعه پخش کردم.   

ما را به ترمینال اتوبوسرانی آنتالیا رساند و آخرین بلیط آن شب را گرفتیم و عازم آدانا شدیم که صبح به دوستان ایرانیمان که ساکن آن شهر بودند برسیم. این بود تجربه شش روزه‌ی ما از پیمایش بخش کوچکی از مسیر لیکین وی.

روزی برای تمام و کمال پیمودنت باز خواهم گشت لیکین ویِ زیبا.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر