گمان بیشتر مردم بر این است که مسافرت باید جایی خارج از کشور یا بیرون از استان محل زندگی باشد اما ایران سرزمین بزرگ و پهناوری است و هر شهری منطقه وسیعی را شامل می شود. من نیز به عنوان ساکن این سرزمین اهورایی دوست داشتم که همهی مناطق شهر خودم یعنی مرودشت را- که به اندازه برخی از استانهای کشور است- ببینم. در طی چند سال همه مکانهای دیدنی و مناطق مرودشت را دیده بودم به غیر از یک روستا، روستای کندازی.
سالها پیش درباره ی این که در کشور تنها نام یک روستا کندازی است و زبانشان نیز بسیار کهن است در هفته نامه مرودشت که سردبیرش بودم، مطلبی چاپ کرده بودم. سال نود و هفت نیز یکی از دوستان و همکلاسیها که با هم دورهی مهارت آموزی دبیری را در شیراز میگذراندیم و ساکن امامزاده اسماعیل بود که این مکان بسیار به کندازی نزدیک است، سخنانی گفت که بیشتر دلم خواست به آنجا بروم.این امر میسر نشد تا تابستان سال هزار و چهارصد و یک.
با دوستم مرتضی که جیرفتی است و چند سالی که شیراز زندگی میکند، قرار بود به یک جای دیدنی برویم. معمولا هر دو هفته یک بار با مرتضی به یک منطقه دیدنی استان فارس میرویم. با او قرار گذاشتم که این بار به کندازی برویم. از خواهرم هم پرسیده بودم که از کدام طرف به روستای کندازی برویم که بهتر باشد؟ از منطقه درودزن یا از سمت نقش رستم و روستای گرم آباد؟. او هم پاسخ داده بود که هر کدام زیباییها خود را دارد. آخرین صبح پنجشنبه تابستان حوالی ساعت هشت بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. مرتضی از شیراز به مرودشت آمده بود و دم در منتظر بود تا من وسایل را بردارم و به طرف کندازی حرکت کنیم. هر چیزی که نیاز داشتیم از مرودشت تهیه کردیم . من به مرتضی گفتم: از سمت درود زن برویم، آن طرف جاده بهتر است. در عصر ارتباطات مسیریابها هم در هر مسافرتی کمک شایانی میکنند. حوالی ساعت ده یا یازده راه افتادیم،به درستی یادم نمی آید. از سمت پل خان به طرف منطقه درودزن حرکت کردیم. از پتروشیمی گذشتیم و بین راه طبیعت به ویژه سه کوه مشهور را دیدم.
از این سه کوه از همه مشهورتر ستخر گزین است که در شاهنامه نیز نامش آمده است. داستانهای زیادی دربارهی آن بین مردم وجود دارد، اینکه یک گنجینه بزرگ آنجا پنهان است یا اینکه اگر کسی داخل چاه درون کوه رفته، زنده برنگشته است. در کتابها هم خوانده بودم که از این کوه در دورههای مختلف به عنوان زندان استفاده میشده است
از چندین روستا گذشتیم تا به شهر رامجرد مرکز منطقه درودزن رسیدیم. نرسیده به پمپ بنزین یک راه فرعی تابلویش امامزاده اسماعیل را نشان میداد. به طرف راه فرعی پیچیدیم تا اینجای مسیر، جاده بسیار خوب بود اما از جاده فرعی به بعد جاده اصلا خوب نبود. روستاهای زیادی بین راه بود و دشت پر بود از کشت برنج و ذرت و جاهایی نیز گوجه فرنگی. بیشتر جاده ماشینهای نیسان در حال رفت و آمد بودند. جاده که به انتها رسید دو راهی میشد یک راه روی تابلو نوشته بود نقش رستم و تابلوی دیگر مسیر امامزاده اسماعیل و اقلید را نشان میداد. مسیر را به طرف امامزاده اسماعیل ادامه دادیم. این قسمت جاده از روستاها که عبور میکردیم، افزون بر دشت و کشاورزی چیزی که زیاد به چشم میآمد، قصابی بود و کشتار دام زنده.
به نظر میرسید به خاطر کشاورزی قیمت دام آنجا ارزانتر بود. دشت کم کم جای خود را به کوهستان میداد با پوشش گیاهی گون و پسته کوهی که ما به آن بَنِه میگوییم. کوهها پر از درخت بودند. به بخش ابرج رسیدیم و روستاهای آن. محصول اصلی کشاورزی این بخش برنج است. در فارس نامه ابن بلخی نیز که قرن شش نوشته شده، خوانده بودم که این منطقه، منطقه سردی است. هوای معتدلی داشت در تابستان. روستاهای بزرگی داشتند و خود روستای ابرج نیز یک رستوران بزرگ کنار یک باشگاه داشت. اما چیزی که بیش از همه در این بین به چشم میخورد، خشکسالی بود و خشکسالی. اثر رودهایی که خشک شده بودند. -خداوند این کشور از خشکسالی نگاهدارد- تا چشم کار میکرد کوه بود و درخت. جاده همانند ماری آبی که بین دریای درختان در حرکت باشد در پیچ و تاب بود و ما همراه این مار آبی. تا به خودمان آمدیم یکدفعه دیدم که مرتضی از کندازی عبور کرده است. یک تابلوی کوچک سبز که به سختی دیده میشد،رویش نوشته بود کندازی.
دنده عقب رفت و به جاده کندازی رسید و ما این بار در جاده کندازی که به طرف کوه بالا می رفت حرکت کردیم. جادهای پر از پیچ و خم از روی زمین تا ارتفاع کوه. روی یک تخته سنگ نوشته شده بود رب انار خوب و تلفن گذاشته بود. علاوه بر درختان بنه و سایر درختان کوهی آنچه از دور بیش از همه به چشم میخورد قرمزی میوه های انار بود. جاده بسیار ترسناک بود و باید با احتیاط میرفت.
صفحه کلاچ پراید مرتضی نیز به خاطر جاده درآمد تا رسیدیم به کندازی روستایی به بلندای یک نام و جای. روستا به این خلوتی تا به حال ندیده بودم. یک منبع بزرگ و بشکههای کنارش، خبر از آن میداد برای اهالی تازه نفت آوردهاند. واقعاً آنجا نمیشود گاز کشید مسیر صعبالعبوری است. داشتیم به سمت پایین روستا میرفتیم که دو دختر کم بینا دیدیم. سال ها قبل مستندی دیده بودم که سه دختر در این روستا یا روستای دشتک درست یادم نمیآمد، بدون اینکه ببینید قالی هایی با نقش و نگار زیبا میبافند، این را به مرتضی گفتم. جلوتر که رفتیم زنی داشت نخ میرسید. اگر در این روستا برخی از خانه های نوساز نبودند، بافت قدیمی بسیار زیبایی داشت . روستا پر بود از کوچه باغ ها و حتی کوچههای تنگ و خانههایی که از دالان باید وارد حیاط اصلی بشوی. این خانههای مدرن انگار وصلهی ناجوری بودند بر تن این روستا.مدرنیته نیز داشت اینجا رسوخ میکرد و بکر بودن این روستا را از بین میبرد.
جلوتر که رفتیم مرد جوانی داد زد: نیا نیا. گفتیم شاید اجازه ورود به باغش را نمیدهد، بعد فهمیدیم که میخواهد انارهایی که چیده است با خر به کوچه بالایی ببرد و ما جلوی خر او را گرفتهایم. مرتضی دنده عقب گرفت و خر عبور کرد. باز به راهمان ادامه دادیم ولی دیگر ماشین نمیتوانست جلوتر برود. داخل روستا یک پیرزن دیگر دیدیم. پیاده شدم و پرسیدم :چشمهها خشک شده؟ با افسوس گفت: چشمهها و همهی باغها . من از ماشین فاصله گرفتم و رفتم بین درختها. درختهایی که حکایت از عمر چندین ساله یا چند صد ساله داشتند. از میوههای بنه که روی زمین ریخته شده بود عبور کردم . آشغالهای زیاد روی زمین جلوه بدی به محیط داده بود. مشکل اساسی گردش برخی افراد این است که آشغالهای خود را در طبیعت رها میکنند و میروند. دانسته یا نادانسته آسیب فراوانی به محیط زیست میزنند .
این کار من را بسیار ناراحت میکند. مرتضی هم پشت سر من میآمد. ساعت یک عصر زیر درختان نسیم خنکی میوزید و هوای مطبوعی به وجود آورده بود. پس از مدتی که زیر درختان نشستیم قصد کردیم که برگردیم. مرد جوان با دو پسر بچه با خرشان آمدند و جوان گفت: باغا رو دیدین. گفتم: بله حیف که خشک شده است. سوار شدیم تا به پیرزنی که نخ میرسید، رسیدیم. از مرتضی خواستم که ماشین را نگه دارد. سلام کردم و گفتم: اینجا کسی هنی به زبون قدیم حرف میزنه. گفت سی چه میخوای. گفتم: رشتمَن میخوام با پیرها حرف بزنم کسی تو ده هست. گفت : بزرگترا گپ میزنن . گفتم: اینجوری مثل شما میگین: گفت: نه من دارم شهری گپ میزنم. اما کسی را پیدا نکردیم که با او کمی سخن بگویم تا ببینم زبانشان چه گونه است و هنوز حسرت این لحظه را دارم.
میانهی روستا رسیدیم یک دیوار نوشته نشان میداد که اینجا بوم گردی دارد. یادم به حرف دوست اقلیدیام افتاد که گفته بود بوم گردی خوبی است و قیمتش بسار مناسب. بین راه یک پراید با پلاک غریبه دیدیم که پلام ماشین و لباسها نشان میداد ساکن خوزستان باید باشند. آنها نیز مانند ما همه جا را با شگفتی و تعجب نگاه میکردند. . بین راه یک مدرسه ابتدایی دیدم گفتم: با این مسیر و اینکه ماشین در این مسیر خیلی رفت و آمد نمیکند، معلم روستا باید مهر بیاید و نوروز به خانه خود برگردد اگر ماشین نداشته باشد و بومی آنجا نباشد. اندکی از روستا که بیرون آمدیم توی ارتفاع چندین عکس گرفتیم و دوباره به راه افتادیم. بین راه یک موتور سیکلت هم در جادهای که خیلی خلوت بود، توجه ما را جلب کرد..
از کندازی که بیرون آمدیم به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. پوشش درختان آنجا که در کنار کوه بود، متراکمتر میشد. به یک دو راهی رسیدیم و وارد روستای امامزاده اسماعیل شدیم. روی دیوارهای روستا با نشان پیکان مسیر را به طرف امامزاده نشان داده بودند. وارد امامزاده اسماعیل شدیم. چند خانواده آنجا بودند و چند خانوم از اهالی آنجا نیز به نظر میرسید آماده جشنی مذهبی میشدند و وسایلی را از یک اتاق که کنار ورودی امامزاده بود به سمت امامزاده میبردند. درختان کهنسال به محوطه سایه انداخته بودند و چند اتاق و دستشویی و شیرآب نشان میداد که کسانی که برای مسافرت به اینجا میآیند، میتوانند چند ساعتی بمانند و استراحت کنند. روستای امامزاده اسماعیل نیز خود روستای بزرگی است که میتوان در آنجا وسایل مورد نیاز را تهیه کرد. در امامزاده قفل بود، گمانم تا موقع جشن، آن چند خانم جوان و یک خانم مسنتر نمیخواستند در امامزاده را باز کنند. بعد از مدتی که در امامزاده ماندیم، مقداری آب برداشتیم و کمی پایینتر امامزاده داخل یکی از باغها ناهار را آماده کردیم و خوردیم. آنجا درختان گردو و انگور فراوانی داشت.
موتورهای آبکشی و چاهها کم عمق که حالا آبی نداشتند، حکایت از خشکالی داشتند. پس از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره به سمت مرودشت حرکت کردیم. جادهای را که آمده بودیم، برگشتیم. یک ماشین قدیمی باری کنار روستای کندازی ایستاده بود که قهوه، نوشیدنی و... میفروخت. نگاهی به ارتفاع کندازی و تابلوی سبز کوچکش انداختیم. جادهای را که آمده بودیم، دوباره برگشتیم. هوا معتدلِ معتدل بود. نسیم خنکی پهنه ی آسمان و جاده را پر کرده بود. وقتی به دوراهی رسیدیم، به مرتضی گفتم که این بار از طرف جاده نقش رستم برود تا از این جاده نیز عبور کرده باشیم و سفر از این مسیر نیز تجربه کنیم. از طرف نقش رستم به سمت مرودشت حرکت کردیم.
جاده این طرف هم خوب نبود و اصلا نمیتوان گفت که جاده مناسبی است. محصولات کشاورزی این طرف مسیر نیز شبیه مسیر رفت بود. البته آنچه هنوز یادم است، این است که مسیر از مسیر رفت کوتاهتر بود. روستاهای مختلفی سر راهمان بود. رد آب ( نشان آب) تنها نشانی بود از آن همه رودخانه و رود بر پهنه ی این دشت. بین راه هنگام عبور از روستای گرم آباد برای مرتضی تعریف کردم که سالها پیش چگونه وقتی از این روستا با پدر و عمویم با موتور سیگلت میگذشتیم، آنقدر باران باریده بود که از کوه آب به حرکت درآمده بود و نزدیک بود ما را آب با خود ببرد. از روستای سارویی، رضاآباد و شول که گذشتیم، به مرتضی گفتم که ساکنان این روستاها را بیشتر قوم لر تشکیل دادهاند. به او گفتم که روستاهایی که توی فارس یا جاهای دیگر نام شول دارند در آنجا اقوام لر حضور دارند. به او گفتم که روستای شول در این منطقه بیشترشان ماشین سنگین دارند البته مرتضی خود با دیدن چندین ماشین سنگین متوجه این موضوع شد. به نقش رستم نزدیک شدیم.
نقش رستم، مکانی مقدس برای هخامنشیان، ساسانیان و حتی عیلامیان. نقوش برجسته شاپور ساسانی بر پیکرهی کوه و پیروزی او بر دشمن، نقش بهرام گور، کعبه زرتشت، آرامگاه داریوش هخامنشی، خشایار هخامنشی و چندین نقش دیگر چشم هر بینندهای را خیره میکند. هر ایرانی با دیدن این نقوش به تاریخ و فرهنگ ایران زمین به خود میبالد و دوست دارد که باز آنها را ببیند.
پشت نقش رستم، دو شیر نشسته بدون سر حضور دارند که اغلب پژوهشگران معتقدند که این دو باید آتشدان یک آتشکده باشند. کسانی که به نقش رستم میآیند؛ چون این دو شیر در دید و در منطقه فنسکشی نقش رستم، حضور ندارند، بیشترشان این دو شیر را نمیبینند و اصلاً نمیدانند چنین اثری وجود دارد. از نقش رستم به طرف مرودشت راه افتادیم، همان جا یک جاده دیگر است که میتوان وارد بزرگراه شیراز به اصفهان شد. از شهرک مهدیه گذشتیم و حدود ساعت شش بود که به خانه رسیدیم. من هنوز تکرار میکنم: خداوند این کشور اهورایی و باستانی با این فرهنگ پربار را از خشکسالی نگاهدارد.دریغا که کسی پیدا نشد، بتوانم کمی از زبانش، کندازی بشنوم.