کرونا ، کرونا آلفا ، کرونا دلتا ، همش از کرونا و خبرهای بدش می شنیدم و واقعا دلم یه سفر حسابی می خواست که یکم از این حال و هوا در بیام و از اون طرف، استرس سفر هم یه درگیری ذهنی دیگه برام داشت. دیگه دل به دریا زدم و تصمیم قطعی گرفتم که با رعایت پروتکل ها برم سفر. برای همین دو سه تا پیجی که داشتم رو گشتم و چند تا گزینه انتخاب کردم، گیلان، مازندران، اردیبل، شهرکرد ولی در آخر سفری تاریخش به تعطیلات من می خورد که مقصدش مشخص نبود و تو توضیحاتش فقط زده بود سفر به ییلاقات سرسبز.
نمی دونستم چه باید بکنم ولی با خودم گفتم اگه همین رو هم نرم از دستم رفته برای همین تصمیم قطعی رو گرفتم و به خواهرم گفتم که متاسفانه نمی تونست بیاد برای همین به چند تا از دوستام گفتم و در نهایت اونها باهام همسفر شدند. در برنامه سفری که لیدر فرستاده بود لباس گرم هم ذکر شده بود اما واقعا نمی دونستیم لباس مناسب با چه آب و هوایی باید برداریم و این موضوع واقعا بد بود، در ضمن در این سفر برنامه ترکینگ و کوله کشی سبک هم داشتیم و باید کفش مناسب و لوازم مورد نیاز رو هم بر می داشتیم و چون اولین سفر همراه با کوله کشی من بود که با تور می رفتم یکم انتخاب لباس و لوازم برام سخت بود چون من همیشه با ماشین شخصی سفرهای کمپی رو می رفتم و هر چیزی که دوست داشتم و احساس میکردم شاید نیاز بشه با خودم می بردم ولی در این سفر ما با اتوبوس سفر می کردیم و باید لوازم غیر ضروری رو حذف می کردم چون حمل این وسایل به عهده خودم بود.
با کلی پرسش و پاسخ از لیدر و مشورت با دوستانم بار سفر رو بستیم و منتظر رسیدن روز سفر شدیم. بلاخره روز سفر رسید, چهارشنبه 5 خرداد 1400, قرارمون ساعت 20 میدان آرژانتین بود برای همین ساعت 19 یه تاکسی اینترنتی گرفتیم و راهی میدان آرژانتین شدیم. مسیر نیم ساعته ما از تهرانپارس تا آرژانتین حدود یک ساعت و ربع طول کشید و ما با یک ربع تاخیر رسیدیم اما خوشبختانه اتوبوس همچنان منتظر چند نفر از همسفرها بود که در ترافیک مونده بودند و ما آخرین نفر نبودیم. به هر حال کوله ها رو گذاشتیم تو قسمت بار اتوبوس و سوار شدیم, اتوبوس تقریبا پر بود و خبری از رعایت پروتکل های بهداشتی نبود و فقط چند تا صندلی آخر خالی بود و به ناچار انتهای اتوبوس نشستیم و چند دقیقه بعد پس از رسیدن باقی همسفر ها اتوبوس حرکت کرد.
چند دقیقه بعد شروع کردیم به صحبت کردن با دوستان و همسفرا و یکم باهم آشنا شدیم و بعد چند دقیقه همگی آروم شدند و اتوبوس در سکوت و تاریکی غرق شد. حدود دو ساعت بعد در پلیس راه تهران – قزوین اتوبوس یه توقف نسبتا طولانی داشت و یکم نگران شدیم ولی خوشبختانه حرکت کردیم و گفتن این توقفها عادیه.
بعد از اینکه از شهر خارج شدیم کمی چراغ ها روشن شد و لیدر شروع به صحبت کرد و از همسفرها خواست تا خودشون رو تک تک معرفی کنند, همسفرها خودشون را معرفی کردند و به رسم همیشه به درخواست لیدر، بهترین مکان دیدنی که رفته بودند رو هم معرفی کردند و من هم تند تند مواردی رو که نرفته بودم رو توی نوت گوشیم یادداشت می کردم. بعد از معارفه, دوستان کمی بگو و بخند کردند و دوباره همه جا تاریک شد و همگی منتظر رسیدن به مقصد نا مشخص ماندیم.
حدود ساعت 11 در تاکستان اتوبوس برای شام جلوی رستوران ایران خوراک توقف کرد. پیاده شدیم, رستوران نسبتا بزرگ و البته خلوت بود. ظاهرش خیلی چنگی به دل نمیزد ولی لیدر گفت غذاش خیلی خوبه. ماهم به لیدر اعتماد کردیم و از روی منوی دستنویسی که موجود بود، یه چلو جوجه سفارش دادیم. بعضی از همسفرها هم به یه چای اکتفا کردند. تا ما بریم و دستامونو بشوییم، غذامون آماده بود و روی میزمون گذاشته بودند. ظاهرش که بد نبود ولی طعمش از ظاهرش هم بهتر بود و هم جوجه آبدار و خوب بود و هم برنجش خوش عطر و ایرانی بود. بعد از شام سوار شدیم و فورا راننده تاریکی داد و همه رفتند تو فاز خواب و استراحت.
حدود ساعت 5 و 6 صبح کم کم با تابیدن نور خورشید بیدار شدیم و با شور و هیجان به اطراف نگاه می کردیم تا بلکه سر در بیاریم کجا هستیم و پس از چند دقیقه با دیدن تابلوها متوجه شدیم در ارتفاعات مشگین شهر اردبیل هستیم و همینطور که بالاتر می رفتیم و با نگاه کردن به اطراف بیشتر از قبل متوجه میشدیم لباس مناسب برای این آب و هوا رو نیاوردیم. بعد از گذشت حدود 2 ساعت اتوبوس در منطقه ای ییلاقی با مه غلیظ توقف کرد، هم بسیار زیبا و دیدنی بود و هم نگرانی از سرمای منطقه حالمون رو خراب کرده بود.
کم کم بچه ها از درب جلو پیاده شدند و رفتیم پایین، واقعا جالب بود در ارتفاعی با اون مه غلیظ با یک پیراهن و یا تیشرت آستین کوتاه هم کسی سردش نبود. بعد از چند دقیقه پیاده روی داخل روستایی به نام موئیل وارد یک آپارتمان 2 طبقه شدیم و هر کس هر جا دوست داشت می توانست ساکن شود و ما به خاطر خلوتی به طبقه بالا رفتیم (چون لیدر در طبقه اول ساکن شد و در نتیجه همراهان و دوستان ایشون هم در همون طبقه بودند ). هر طبقه یه سرویس بهداشتی – حمام – یک اتاق خواب و آشپزخانه داشت که ما به همراه 8 نفر دیگه از دوستان در طبقه دوم ساکن شدیم و همگی داخل سالن دور هم بودیم.
ما برای صبحانه تخم مرغ برده بودیم که نیمرو آماده کردیم و در کنار همسفر ها در طبقه دوم خوردیم. حدود ساعت 8 و 9 صبح بود که لیدر بهمون گفت هرکس صبحانه شو خورده آماده بشه برای حرکت به سمت جهنم دره و توضیحات لازم رو هم داد که چون قراره ناهار رو اونجا بخوریم هر کس هر آنچه برای ناهار خودش در نظر گرفته با خودش بردارد. یه توضیحی بدم که ما با هوفر تور به این سفر رفته بودیم و معمولا در سفرهای این تور، تمام وعده های غذایی بر عهده مسافر است و لیدر به ما گفته بود که هر چیزی نیاز دارید همراه خودتون بیارید و به امید خرید در طول مسیر یا مقصد نباشید، به طوری که ما حتی نون رو هم از تهران گرفته بودیم و بار کوله هامون کرده بودیم ولی خیلی از دوستان بسیاری از خریدهاشونو بین راه و حتی از داخل روستای موئیل انجام دادند. خلاصه ما که برای ناهار غذای آماده کنسروی آورده بودیم، اون رو با یک سری وسایل مورد نیاز برداشتیم و حرکت کردیم.
با نیسانی که از قبل هماهنگ شده بود به سمت جهنم دره یا جهنم دره سی یا به زبان محلی جهنم درسی حرکت کردیم که حدود 40 دقیقه طول کشید. شاید در کودکی برای همه ما اتفاق افتاده باشه که جایی رفته باشیم و وقتی برمیگشتیم خونه، پدر و مادرمون میگفتند: معلوم هست کدوم جهنم دره ای بودی. همیشه فکر میکردم جهنم دره به محل نامشخص و البته نامطلوب گفته میشه. اما حالا ما داشتیم به جهنم دره واقعی می رفتیم. جهنم دره، دره ای بی نهایت زیبا در 35 کیلومتری مشگین شهر است. البته سمت خوی هم یه دره ای با همین نام وجود دارد که نباید با این دره اشتباه گرفت.
جهنم دره مشگین شهر، منطقه ای بکر، زیبا و سرسبزه که واقعا انگار یه تیکه از بهشته، گلهای رنگارنگ در دل دشتهای سرسبز، واقعا چشم نواز بود. این دره، زیستگاه دائمی حیواناتی مثل قوچ، میش، آهو، خرس، گراز و بز و پرندگانی چون عقاب و شاهین است و برای سفر به همچین منطقه بکر و دست نخورده ای بهتره حتما به همراه یک لیدر محلی سفر کنید که بیشتر به منطقه آشنا هستند. مه بسیار زیبایی کل منطقه رو دربر گرفته بود، لیدر توضیحات لازم رو داد و پس از گرفتن عکس دسته جمعی شروع به پایین رفتن از دره کردیم، مسیر به سمت دره تقریبا سخت و چالشی بود و همگی با احتیاط و به آهستگی حرکت میکردند و اصلا علت نامگذاری این دره به نام جهن همین مسیر صعب العبور و شیب تند آن است که خاک سست آن هر لحظه ممکنه زیر پای گردشگران را خالی کنه و آنها را به قعر دره هدایت کنه.
در ادامه هر چقدر پایین تر می رفتیم مناظر بکر و زیبای بیشتری رو میدیدم، منظره ای پر از گل های وحشی و رنگانگ، قرمز، زرد، بنفش، صورتی و طبیعت سبز و بی نظیر. در بین اینهمه زیبایی آنچه بیشتر به چشم میخورد گلهای قرمز رنگ بودند که لیدر میگفت گل خشخاش است.
رودخانه خیاوچای که در دل دره جهنم جاری است، مهمترین منبع آب شرب روستاهای اطراف است و زیستگاه ماهی قزل آلای خال قرمز است. نزدیک رودخانه که رسیدیم کوله ها و وسایل اضافی رو گذاشتیم پیش یکی از راهنماهای محلی و با پوشیدن کفش مناسب وارد آب رودخانه شدیم، چون تعداد نفرات زیاد و فضا باریک بود باید برای عکاسی زمان و فضا رو مدیریت می کردیم و به نوبت و با راهنمایی لیدر یکی یکی جلو می رفتیم و عکس یادگاری مون رو با آبشار جهنم دره می گرفتیم و سپس به سمت دیگر رودخانه می رفتیم تا دیگر دوستان هم بتواند با این منظره زیبا عکس بگیرند. پس از پایان عکاسی همسفرا، به رسم همیشگی لیدر، یک عکس دسته جمعی یارگاری گرفتیم و قرار شد از همون مسیر برگردیم، لیدر به خاطر فشار زیاد آب اجازه نداد که به آبشار نزدیکتر شویم، البته تعدادی از بچه ها بدون هماهنگی جلوتر رفتند که بعدا لیدر از خجالتشان در اومد.
جهنم دره برخلاف اسمش که انتظار داریم گرم و سوزان باشه، به علت قرار گرفتن در نوار آتشفشانی، از دیوارهای آن آبگرم بیرون می آید و این پارادوکس جذاب، این مکان رو تبدیل به یه جاذبه بی نظیر کرده است که قطعا ارزش دیدن دارد. به گفته آقای شربتی این آبشار در زمستان بسیار دیدنی تر میشود و قندیل های آویزان از دیواره ها، نمایی فوق العاده به آن می دهد.
بعد از بازدید آبشار جهنم دره برگشتیم و لباس هامون رو عوض کردیم و راهی آبگرم طبیعی ملک سویی شدیم. حدود 25 الی 30 دقیقه کوله کشی در مسیر دره داشتیم که خیلی بالا و پایین داشت. در طول مسیر آقای شربتی چند بار تکرار کرد که آبگرم طبیعی بر اثر سیلاب از بین رفته، اما لیدر گروه( آقا یاشار ) اهمیت نمیداد و به همین خاطر، هممون تا محل آبگرم رفتیم که متاسفانه صحبت آقای شربتی درست بود و مسیر آبگرم طبیعی از بین رفته بود. به همین خاطر به ناچار برگشتیم و به خاطر اعتراض همسفرها، لیدر یک آبگرم طبیعی دیگه رو رو جایگزین کرد اما چون مسیرش دورتر بود برنامه کمی تغییر کرد و قرار شد اول بریم ییلاق و بعدش در مسیر برگشت، به آبگرم مورد نظر بریم.
به هر حال حرکت کردیم به سمت بالا، بالا اومدن از دره، با توجه به وسایل و کوله هایی که همراهمون بود یکم سخت تر از پایین رفتن بود، متاسفانه لیدر به ما نگفت که اینجا ناهار نمیخوریم و برمیگردیم پیش ماشین و بعد با ماشین میریم ییلاق برای ناهار، و ما اون بار سنگینو با خودمون بردیم پایین و دوباره برگشتیم پیش ماشین ها. ما چون کم و بیش کوهنوردی هم میکنیم، یکم زودتر از بقیه به بالای دره رسیدیم و تا رسیدن همسفرا، با آقای شربتی رفتیم منطقه ای که قرار بود مرکز استخراج انرژی گرمایشی زمین، اونجا تاسیس بشه رو بهمون نشون بده. یک لوله ای از اعماق زمین به سطح کشیده بودند تا آبگرم را از عمق به داخل حوضچه بریزد، وقتی ما به آب داخل حوضچه دست زدیم حرارت آب بسیار بالا بود و به گفته لیدر محلی، در آن منطقه تعداد زیادی از این حوضچه های طبیعی آبگرم وجود دارد که محل مناسبی برای استفاده از انرژی گرمایشی زمین می باشد.
بعد از این بازدید برگشتیم و با دوستان سوار نیسان شدیم و حرکت کردیم به سمت روستای آقبلاغ و ییلاقات آن که حدود 45 دقیقه زمان برد تا برسیم.
هر چه جلوتر می رفتیم، مناظر بکرتر و زیباتر میشدند، دشتی پر از گل های نسترن زرد که در دل کوه ها محصور شده بود. در آن منطقه اتراق کردیم، پیاده شدیم و وسایلمان را جابجا کردیم که کم کم بریم سراغ ناهار. ولی سوپرایز آقای شربتی برامون ماست و نون محلی بود که انقدر خوشمزه و زیاد بود که اکثر بچه ها بیخیال ناهار خودشون شدند (از جمله ما ).
بعد از صرف نون و ماست محلی همه دوستان مشغول گرفتن عکس و فیلم شدند و دیگه خانم و آقا فرقی نداشت و به هر طرف که نگاه می کردیم یک خانم و یا یک آقا وسط گل ها دراز کشیده و یا در حال بالا و پایین پریدن و فیلم گرفتن بودند. ماهم که همیشه به دنبال فرصتی برای عکاسی هستیم، گوشی رو برداشتیم و رفتیم یکم دورتر که خلوت تر و بکرتر بود. دشتهای پر از نسترن زرد در دل کوه های بیکران، با آسمونی آبی و رویایی، همه چیز رو برای گرفتن عکس های زیبا مهیا کرده بود و واقعا عکس های بینظیری در این طبیعت فوق العاده میشد گرفت. بعد از حدود یه ساعت دیدیم همه هنوز مشغول عکاسی هستند کمی از کوه بالا رفتیم و مسیر خوبی هم برای کوهپیمایی بود اما زمانبر بود و با درخواست لیدر برگشتیم پایین و آماده برگشت شدیم.
پس از سوار شدن ما، نیسان ها حرکت کردند و در مسیر هم گله های گوسفند و عشایری که در دامنه دشت چادر زده بودند و درحال انجام کارهای روزمره خودشان بودند را تماشا کردیم.
بعد از حدود 35 دقیقه به روستای آقبلاغ رسیدیم و از آنجا به سمت آبگرم حرکت کردیم و حدودا بعد از 20 دقیقه به نزدیکی آبگرم رسیدیم، پیاده شدیم و باقی راه رو پیاده راهی آبگرم شدیم. حدود 20 دقیقه پیاده روی داشت و خوبی این مناطق سرسبز، اینه که از مسیرش هم می توان به اندازه مقصد لذت برد، مسیرمون پر بود از گلهای وحشی و رنگارنگ و رودخانه ای که درکنارمون جاری بود.
بعد از گذشت 20 دقیقه به محل آبگرم رسیدیم و کوله ها را یک گوشه گذاشتیم، برخی از دوستان لباسشون رو عوض کردند و ماهم پاچه های شلوارمون رو بالا زدیم و پاها را داخل آب گذاشتیم (البته برخی از همسفرا کاملا داخل آب شدند ) آب واقعا داغ بود و همگی سرخ شده بودند. برخی از بچه ها فاز جکوزی گرفته بودند و تند تند وارد آبگرم می شدند و بعد می پریدند توی آب یخ رودخانه و دوباره وارد آبگرم می شدند.
خلاصه بعد از حدود 1 ساعت بچه ها لباسهای خیس رو عوض کردن و وسایل را جمع کردیم و آماده حرکت شدیم. اما قبل از حرکت، لیدر های محلی با استفاده از خورده چوب ها و گون های کوهی آتشی به پا کرده بودند تا به کمک آنها مارو، یه چای و دمنوش آویشن محلی مهمون کنند ( بعد از آب بازی یه چای زغالی واقعا حال آدم رو جا میاره ) واقعا طعم دمنوش آویشن عالی بود. بعد از خوردن دمنوش، آماده برگشت به سمت نیسان ها و روستای موئیل شدیم.
پس از رسیدن به اقامتگاه کمی استراحت کردیم و سپس طبق قرار قبلی، برای صرف شام به کبابی آقای شربتی رفتیم. مغازه کوچک بود و نفرات زیاد، پرسنل مغازه سریع سفارش ها رو از همسفرا گرفتند و بعد از کمی معطلی سفارش ها آماده شد. خوبیش این بود که گوشت رو جلوی خودمون از گوسفند آویزان شده می بریدند خرد می کردند و به سیخ می کشیدند و سپس کباب می کردند و هرکس میخواست می تونست خودش بالا سر سفارشش رو آتیش بمونه تا همونطور که خودش میخواست آبدار تا خشک از رو آتیش بردارن. من 2 سیخ کوبیده، 2 سیخ چنجه و 1 سیخ جگر و 1 سیخ دل سفارش دادم، اما حجم کباب ها کم بود و دوباره چند سیخ اضافه کردم. حجمشون کوچیک بود ولی واقعا طعمش بی نظیر بود،داخل دهان آب میشد انقدر لذیذ و خوشمزه بود.
خلاصه بعد از یه شام خوشمزه برگشتیم خونه و لیدر پیشنهاد داد اگر بخواهیم می توانیم با هزینه 700 هزار تومان، یک استخر آبگرم دربست رو برای یک شب اجاره کنیم که البته پیشنهاد خوبی بود اما با توجه به زمان آن که دیروقت بود و احتمال خواب موندن برای برنامه صبح فردا زیاد بود، ما و تعدادی از دوستان نپذیرفتیم و با توجه به تعداد کم نفرات، برنامه کنسل شد. چون برنامه فردا صبح، آبشار کرکری بود که هیچ کس دوست نداشت اونو از دست بده.
کم کم کیسه خواب هامون رو پهن کردیم و آماده خواب شدیم فقط قبل خواب، لیدر بهمون گفت اگر موافق باشید میتونیم فردا صبحانه رو از محصولات محلی روستا سفارش بدیم و بعد دنگی دونگی حساب کنیم و منم که عاشق سرشیر هستم وقتی از هر دو لیدر پرسیدم و مطمئن شدم سرشیر هم هست موافقت کردم و اسمم رو در لیست نوشتم و بعدش رفتیم طبقه بالا و کیسه خواب ها رو ردیف در سالن پهن کردیم و خوابیدیم. اینم بگم که اول قرار بود اقامت ما توی این سفر، کمپی در ییلاق باشه ولی قبل سفر برنامه عوض شد و لیدر هزینه اقامتگاه رو جداگانه ازمون گرفت به همین خاطر اکثر بچه ها کیسه خواب هم همراهشون آورده بودند.
صبح ساعت حدود 7:30 بیدار شدیم رفتیم پایین که سهم صبحانه مون رو بگیریم هرچی گشتیم خبری از سرشیر نبود و کسی هم پاسخگو نبود و لیدر هم جوابی نداشت، یکم اعتراض کردم و برگشتم بالا، خدا رو شکر از روز قبل تخم مرغ داشتیم نیمرو درست کردیم و چون نسبت به روز قبل با همسفرها بیشتر آشنا شده بودیم دور هم نشستیم و خوردیم و یک عکس یادگاری هم گرفتیم. وسایلمون رو کامل جمع کردیم، چون قرار بود از آبشار کرکری مستقیم راهی تهران شویم و دیگه به اقامتگاه برنمی گشتیم. تا بچه ها وسایلشون رو جمع کنند و بار نیسان بزنند چند دقیقه ای زمان داشتم که رفتم داخل روستا و از مناظر زیباش چندتا عکس گرفتم.
روستای موئیل به خاطر ارتفاع حدود 2100 متری که داره در فصل بهار و تابستان خنک و دل انگیز و زمستانهای سرد و یخبندانی دارد. آبادانی و سرسبزی روستا و باغ هایش به برکت چشمه هایی چون قینرجه و ملک سویی است. این روستای ییلاقی در دل دامنه های سبلان قرار دارد و درآمد اصلی مردم روستا بیشتر از دامپروری است و در گوشه کنار روستا گله های گاو و گوسفند رو میبینیم که در حال چرا هستند.کم کم سوار نیسان ها شدیم و حرکت کردیم به سمت آبشار کرکری. حدود 30 دقیقه بعد رسیدیم به روستای قیرخ بولاغ و پیاده شدیم و باقی مسیر رو باید پیاده می رفتیم و حدود 30 دقیقه پیاده روی ( 3 کیلومتر) تا آبشار داشت. بین روستا و آبشار یک استخر پرورش ماهی بود که منبع درآمد اصلی مردم روستا محسوب میشود. آبشار کرکری یکی از زیباترین، پرآبترین و بی نظیرترین آبشارهای منطقه به حساب می آید و رودخانه کرکری معمولا در تمام طول سال پر آب است که باعث طراوت و آبادانی دوچندان منطقه شده است.
مسیر روستا به آبشار بسیار زیبا و دیدنی بود، رودخانه ای زیبا در وسط مسیر جاری بود و دو طرف آن پر از گل های وحشی و رنگارنگ بود و تا چشم کار میکرد زیبایی بود و زیبایی.
در طول مسیر باید چند بار از رودخانه رد میشدیم و همین یکم زمانبر میشد و گاهی هم بچه ها در آب می افتادند و جیغ و دادشون بود که به هوا میرفت. وقتی به آبشار رسیدیم واقعا ابهت و عظمتش همه ما رو مبهوت کرد. حدود 25 متر ارتفاع و پرتاب آب تا حدود 10 متری به اطراف، واقعا هیجان انگیز و دیدنی بود اما چون زمان زیادی نداشتیم تک تک به نوبت عکس های یادگاری و عکس های دسته جمعی رو گرفتیم و یکم در نزدیکی آبشار نشستیم و اینهمه زیبایی و عظمت رو نظاره کردیم. آبشار کرکری واقعا انگار تکه ای از بهشته که ساعتها میشه در کنارش نشست و زیبایی و شکوهش رو با تمام وجود لمس کرد.
بعد از حدود 40 دقیقه برگشتیم سمت روستا، سوار نیسان شدیم و حدود 30 دقیقه زمان برد تا به جایی که اتوبوس منتطرمون بود برسیم. اینبار زودتر رسیده بودیم و جای مناسب تری در اتوبوس نصیبمون شد. البته یکم دوستان اعتراض داشتند به جابه جایی ها اما اعتراض وارد نبود. سوار اتوبوس شدیم حدود ساعت 13 بود و از برنامه مون که حرکت برگشت ساعت 11 بود، 2 ساعت عقب بودیم. واقعا برای هممون خیلی سخت بود این همه زیبایی و آب و هوای عالی رو رها کنیم و به تهران و شلوغی و ترافیک و آلودگیش برگردیم، اما راهی جز پذیرفتن نداشتیم و با کلی حال خوب راهی تهران شدیم. حدود ساعت 15 اتوبوس بعد از اردبیل در شهر آراللو، جلوی کبابی والح، برای صرف نهار توقف کرد.
غذای پیشنهادی لیدر مثل دیشب کوبیده و چنجه بود و چون چند روزی بود غذای نونی خورده بودیم به شدت هوس غذای برنجی کرده بودیم، برای همین یکی از دوستان زحمت کشید و از رستوران روبه رویی برامون چند پرس برنج خالی گرفت به قیمت 15 هزار تومان و برخی از دوستان دیگه هم همین کارو کردند. با توجه به کوچکی کوبیده های دیشب، این بار تعداد کوبیده های بیشتری سفارش دادیم ولی برعکس این بار حجم کوبیده ها زیاد بود و ما به سختی تونستیم بخوردیم، اما با سبزی تازه و برنج، غذا بهمون حسابی چسبید.
این بار هم واقعا طعم کوبیده ها بی نظیر بود، نرم و ترد و لذیذ. بعد از صرف ناهار دوستان هوس چای کردند برای همین رفتیم به قهوه خونه اصغر بابا که دقیقا کنار رستوران بود یه قلیون و 6 عدد چای سفارش دادیم. قیمت هاش خیلی مناسب بود، چای 5 هزار تومان و قلیون 20 هزار تومان بود اما خیلی وقت نداشتیم و فریادهای لیدر که درخواست میکرد هر چه سریعتر سوار اتوبوس بشویم باعث شد بچه ها خیلی درست نتونستند از قلیان استفاده کنن و از کافه خارج شدیم و سوار اتوبوس شدیم.
ما تازه با دوستان و همسفرا صمیمی شده بودیم و در مسیر برگشت کلی گفتیم و خندیدم و حدود ساعت 1 بامداد بود که رسیدیم میدان آرژانتین و این سفر با تمام خاطرات خوب و بد و برخوردهای لیدر و کوتاهیاش به آخر رسید و تجربه ای دیگر در دفتر خاطرات مون ثبت شد و کلی همسفر و دوست خوب پیدا کردیم. به امید روزی که با خیالی آسوده و عاری از هرگونه ترس از بیماری بتونیم با هم دیگه سفر برویم.