صبحِ زود، سوار بر دوچرخهها، یزد را به مقصد روستای «شحنه» ترک میکنیم. امروز اولین روز سفر است. از شهر خارج میشویم و جایی را پیدا نمیکنیم که نان و سوروسات صبحانه تهیه کنیم. لاجرم ناشتا، دل به دریا میزنیم و دوچرخههای مشتاق را میسپاریم به پیچوخم و فراز و نشیب جاده. تا شحنه راه زیاده نیست، از دوراهی شحنه وارد یک جاده فرعی میشویم به سمت «ندوشن». جاده از آن جادههای مرد است و هیچ خبری از پیچوتاب و فراز و نشیب در آن نیست، یک خط مستقیم در دل یک دشت وسیع که کوههای بلند آن را در آغوش کشیدهاند. رکاب زدن در اینگونه جادهها به خاطر یکنواختیاش و هم اینکه تا انتهای جاده را میتوان ازنظر گذراند کمی سختتر است. هر از چند گاهی خودرویی هم عبور میکند و بوقی برای سرسلامتی ما مینوازد. هرچه به ظهر نزدیکتر میشویم هوا داغتر و جاده سرسختتر میشود. نه درختی نه دیواری نه سایهای.
ساعت ۱۲ ظهر، سازهای را میبینیم که سایهی رحمتش را در اوج گرما بر زمین گسترانیده و ما هم به آغوش سردش شتافته و لختی میآساییم. شکمها خالی و تن خسته و تا دوردست خبری از آبادی نیست. بعد از یک ساعت استراحت دوباره ماییم و صراط مستقیم و آفتاب لجوج. تا چشم کار میکند جاده است و البته اتفاق بزرگ این جاده و این دشت، سکوتی مطلق و بدون صدای ماشینهاست. سکوتی که از آن حرف میزنم، واقعاً شنیدنی است.
چند دقیقه در کنار جاده توقف میکنیم و دل میسپاریم به شنیدن این سکوت و تماشای کوههای اساطیری. حال خوشی است. سرانجام بعد از پیمودن هفتاد کیلومتر به روستای کوچک «نیوک» میرسیم. جرعهای آب خنک حالمان را جا میآورد. نان و مایحتاج شام را میخریم و چند کیلومتر بالاتر در کنار یک مسجد بزرگ برای استراحت و اتراق شبانه توقف میکنیم. بعد از شام مینشینیم و گپ میزنیم و چای مینوشیم. اطرافمان کوه است و دشت و آسمان پرستاره و سکوت.
صبح ساعت ۶ بیدار میشویم و برای اینکه تجربه گرسنگی روز قبل برایمان تکرار نشود اجاقها را برپا و برای صبحانه املتی تند و پرملاط میپزیم. بعد از صبحانه و چای، زین و یراق و خورجینها را بر دوچرخهها گذاشته و دوباره میافتیم. بعد از طی ۱۵ کیلومتر به شهر «ندوشن» میرسیم. روی تابلوی ورودی شهر نوشته است مرکز جغرافیایی ایران. عکسی به یادگار ثبت میکنیم و راه میافتیم.
حدود ساعت ۲ به روستای سوروک میرسیم. شب جمعه است و مردم در آرامستان شهر جمع شدهاند و خیرات میدهند. دعوت میشویم برای صرف «شولی یزدی»، ماهم که همیشه برای این دعوتهای خوشمزه آغوشمان باز است. باید ۲۵ کیلومتر دیگر طی کنیم تا به «قلعه خرگوشی» برسیم که محل اتراق شبانه ما باشد. در ادامه، مسیرِ جاده خاکی و پرفرازونشیب است. اما در عوض، خلوت و ساکت است و زیبا و وسیع. تا غروب در جاده خاکی بهطور ویبره رکاب میزنیم. خورشید که غروب میکند به قلعهخرگوشی میرسیم. یک کاروانسرای قدیمیِ نیمه ویران در وسط دشتی وسیع. وسط صحن قلعه، یک آبانبار است و دورتادور قلعه، غرفههایی است که همه مخروبهاند.
در نگاه اول جای ترسناکی به نظر میرسد. هیچ خطی آنتن نمیدهد آب آشامیدنی هم در کار نیست. سریع چادرها را برپا میکنیم و کمپ میزنیم. هوا کاملاً تاریک میشود و اینجاست که آسمان انبوهی از ستارگانش را در این خلوت کویر، به رخ ما میکشد. آسمان شب را اینگونه دیدن وصفناپذیر است. شام نان و خرمایی میخوریم و در مورد طایفه جنیان گپ میزنیم! فضای قلعه وهمانگیز و رازآلود است. زودتر از همیشه به درون چادرهایمان میخزیم. باد میوزد و صداهای عجیبوغریبی از بیرون چادر به گوش میرسد. ساعت سه بامداد با صدایی شبیه جیغ از خواب میپرم.
احتمالاً صدای جغد تنهایی بوده که در یکی از غرفهها خانه دارد. بعد از چند دقیقه سکوت، ناخودآگاه متمرکز میشوم روی صداها. بهجز صدای زوزه باد که روکشِ چادر را تکان میدهد صدای شبیه قدم زدن و دویدن هم به گوش میرسد. صدای کشیدن چیزی روی زمین و صداهای دیگری هم از بیرون چادر شنیده میشود. البته میدانم که بخشی از این شنیدهها حاصل توهم و تخیل است، اما به هر حال، خواب به چشمم نمیرود و آهسته آهسته صبح میشود.
همان اول صبح که با چشمان بیخواب از چادر بیرون آمدهایم ناگهان سه نفر با لباس شخصی و سلاح به دست وارد قلعه میشوند و بعد از نگاهی متعجبانه به ما میروند روی بام قلعه و مشغول جستجو میشوند. بعد میفهمیم این افراد، از ستاد مبارزه با مواد مخدر هستند و قلعه خرگوشی یکی از مناطقی است که محل قرار قاچاقچیها و ردوبدل کردن محمولههاست. همین مامورین حسابی متعجب بودند از اینکه ما چطور شب را در آنجا به صبح رساندیم.
بعد از صبحانه باروبنه را میبندیم و راهی جاده میشویم. جاده هنوز خاکی است و امروز هم بخش زیادی از راه را در چاله و دستاندازهای مداوم طی میکنیم. بعد از ده کیلومتر به یک جاده آسفالت میرسیم که البته وضعیت خوبی ندارد و پر از حفره است. خوشبختانه هوای امروز ابری است و خبری از خورشید تابان و آفتاب سوزان نیست. اطراف جاده را دشتهای وسیع پوشانده و تا چشم کار میکند خبری از دار و درخت نیست.به «تالاب گاوخونی» میرسیم. من اسم این مکان را دوره راهنمایی در مدرسه شنیده بودم و هیچ اطلاعی از موقعیت و وضعیتش نداشتم. تالاب گاوخونی در نگاه اول منطقهای وسیع است از گلولای و نمک و بعضی جاها هم کمی آب دارد و چند پرنده در اطراف آن پرپر میکنند.
کمکم وضعیت آسفالت جاده بهتر میشود و باد سردی هم وزیدن میگیرد و حالِ خوب ما را خوبتر میکند. دقایقی بعد از استان یزد خارج و به استان اصفهان وارد میشویم. کنار یک شنزار وسیع توقف میکنیم و میرویم داخل فضای دشت و خودمان را میسپاریم به سکوت آسمانی ناب و آرامشبخشش. من کفشهایم را از پا بیرون آورده و پابرهنه روی خاک دشت برای مدتی قدم میزنم. بعد از ساعتها رکاب زدن، این پیادهروی با پایبرهنه، لذتبخش و انرژی افزاست. بعد از لختی استراحت و توقف، دوباره به جاده برمیگردیم و شنزار را به تنهاییاش میسپاریم.
حدود ساعت ۴ عصر به شهر «ورزنه» وارد میشویم. اولین شهر و آبادی استان اصفهان بعد از پشت سر گذاشتن یزد این منطقه است. چیزی که در نگاه اول جلبتوجه میکند پوشش زنهای شهر است که همه چادر سفید بر سردارند و آنطور که روی تابلوی ورودی شهر نوشته است اسم دیگر اینجا «شهر فرشتگان سفید» است. امروز هشتاد کیلومتر رکاب زدیم. در مسیر چند توریست دوچرخهسوار اروپایی را هم میبینیم که به سمت مخالف ما درحرکت هستند. بعد از سه روز رکاب زدن و در گردوغبار و غرق عرق شدن نیاز مبرمی به یک دوش آبگرم داریم که این شهر بهترین مکان برای رفع این حاجت است. شب را در ورزنه به صبح میرسانیم و صبح علیالطلوع راهی شهر بعدی یعنی «اژیه» میشویم که ۲۵ کیلومتر با ورزنه فاصله دارد.
هوا گرم و آفتاب سوزان است. بعد از یک ساعت به اژیه میرسیم. برای خرید جلوی یک بقالی کوچک توقف میکنیم،حاجآقای فروشنده با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکند و میگوید: «الّا و بلّا باید بییِن چای بخورین». ما هم ازخداخواسته مهمان آقای محسنی میشویم. باروی باز و چای و میوه پذیرایی میشویم و گپی میزنیم و عکسی میگیریم و مشغول خداحافظی هستیم که ناهار دعوت میشویم به منزل یکی دیگر از اهالی شهر که فامیل ایشان هم محسنی است. خیلی از اهالی اژیه همین نام فامیلی را دارند. ما فقط میخواستیم از این شهر عبور کنیم و انگار قسمت این است که بمانیم و مهمان مردم میهماننواز این شهر باشیم. چه از این بهتر؟
میرویم خانه آقای محسنی دوم و در چشم برهم زدنی سفره مهربانی ایشان پهن و کاسه کال جوش و نان خشک محلی در آن چیده میشود. یک ظرف شیره انگور هم توی سفره است که پیشنهاد میکنند روی کال جوش بریزیم، ترکیبش عالی میشود. اینجا بهجای کشک در کال جوش «ماستینه» میریزند که طعم آن را خیلی لذیذتر میکند. بعد از ناهار هم نوبت میوه است و بعد هم پیشنهاد میکنند که همین اتاق بغلی میتوانید استراحت کنید و بخوابید که این را دیگر رد میکنیم. گرچه کال جوش حسابی خوابآور است. از میزبانان مهربان خداحافظی کرده و راهی جاده میشویم. درراه هرکدام از اهالی شهر ما را میبینند باروی باز از ما استقبال میکنند و با لبخندی بر لب با لهجه شیرینشان میگویند: بریم خونه؟
۷۵ کیلومتر تا اصفهان مانده است و ازاینجا به بعد در جاده اصلی هستیم. ماشینها با بوقهای ممتد، محبتشان را به گوش ما نثار میکنند! ولی شاید نمیدانند که بوق زدن برای آنها فشردن یک دکمه است و برای ما به هم خوردن تعادل و اعصاب و آرامش. جاده کفی و یکنواخت است و با سرعت ۲۵ تا ۳۰ کیلومتر در ساعت، رکاب میزنیم. هرچه به غروب نزدیکتر میشویم رکاب زدن لذتبخشتر میشود. هوا تاریک میشود و هنوز جایی را برای اتراق شبانه پیدا نکردهایم. تصمیم گرفته میشود که تا ورودی شهر رکاب بزنیم تا شاید جایی پیدا شود. چراغها را روشن کرده و در تاریکی بهپیش میرویم. ده کیلومتری شهر برای شام توقف میکنیم، یک نفر آدرس روستای اصفهانک را به ما میدهد که آنجا مکانی است به اسم مجتمع فرهنگی دارالقرآن که اتاق برای اتراق دارد.
حدود یک کیلومتر دیگر که رکاب میزنیم به دارالقرآن میرسیم که باغی است بزرگ با درختان کهنسال که در انتهای آن یک عمارت زیبای قدیمی قرار دارد. مسئول آنجا که ازقضا خودش هم دوچرخهسوار حرفهای است به گرمی از ما استقبال میکند و یک اتاق بزرگ در همان عمارت را با همه امکانات در اختیارمان میگذارد. به عینه بارها و بارها تجربه کردهام که در سفرهای اینچنین (با دوچرخه یا پیاده) اتفاقاتی برای مسافر میافتد که سلسهوار او را به پیشامدهای خوب و خوبتر راهنمایی میکند.
خداوند مسافر را دوست دارد و زمین و زمان را برایش هموار میکند. در این مدت دیگر حساب روزها و زمان را ازدستدادهایم و نه میدانیم امروز چندشنبه است و نه میدانیم که چندم است. فقط شب که میخواهم این سفرنامه را بنویسم باید به تقویم رجوع کنم تا حساب روز و ماه دستم بیاید. از اخبار اتفاقات هم که بیخبریم و البته که بیخبری هم خودش عالمی دارد که باید درکش کرد و لذت برد. آرامش واقعی را اگر بخواهم تفسیر و تعبیر کنم، همین اتفاقی است که ما در بطن آن قرار داریم و تجربهاش میکنیم.
بعد از یکشب خوب، صبح زود میرویم طباخی و کلهپاچه میخوریم. بههرحال بدن در شرایط سخت به رسیدگی بیشتر نیاز دارد. بعد از صرف صبحانه دوباره پایدررکاب کشیده و بقیه راه را تا شهر اصفهان یکسره رکاب میزنیم. بهمحض ورود به شهر، اول به پل خواجو و بعد چهارباغ و هشتبهشت و بعد هم راهی نقشجهان و عمارت عالیقاپو میشویم. لبحوضِ میدان نقشجهان نشستهایم که یک خانواده میآیند و میپرسند دوچرخهها کرایهایه؟ دوری چنده؟ میگوییم بفرمایید صلواتیه.
آنها که مثل خودمان اهل تعارف نیستند هرکدام یکی از دوچرخهها را برداشته و دور میدان میتازند. البته خوشبختانه خورجینهای پر از بار را از روی دوچرخهها برداشتهایم وگرنه حتی تکان دادن دوچرخهها هم برای آنها مشکل است، چه برسد به رکاب زدن. بچههای خانوادهی اصفهانی که یک پسر و یک دختر هستند، دوچرخه را برمیدارند و میروند به دور زدن دور میدان نقشجهان. مادرشان هم مینشیند به دعا کردن برای ما که انشاءالله ماشین شاسیبلند بخرید و داماد بشید و ... و اینگونه هزینهی کرایه کردن دوچرخهها را با دعا و آرزوهای خوب برای ما پرداخت میکند.
ظهر که از راه میرسد تصمیم میگیریم ناهار «بریانی اصفهان» بخوریم. این غذا متعلق به شهر اصفهان است و مشهورترین غذای سنتی اصفهان به شمار میآید. غذایی است چرب لذیذ و مخصوص نهار که از گوشت خالص گوسفند تهیه میشود. طرز پخت آنهم اینگونه است که ابتدا گوشت بااستخوان را در آب به همراه پیاز و نمک و کمی ادویه مثل زردچوبه (نیمپز ) و سپس از استخوان جدا کرده و به همراه چربیهای خود گوشت چرخ میکنند و سپس در حجمهای اندک همراه با دارچین و نعنا خشک، در کفگیرهای مسی پهن و روی آتش زیر سینی مسی مخصوص که بر روی فر گازی قرار دارد کمی تفت میدهند و سپس همراه مغز گردو یا خلال بادام لای نانی چرب شده از آب همان گوشت و با مقداری جگرسفید و دنبهی پختهی چرخکرده که تزیین غذا بوده و به نام شش و دنبه شناخته میشود ، مصرف میکنند.
ترکیبی بسیار لذیذ و دلچسب . نان نیز اگر سنگک یا خانگی باشد مطبوعتر است. بعد از صرف ناهارِ چربوچیلی و سنگین، در خیابانهای شهر اصفهان، رکاب میزنیم. یک سری قطعات دوچرخه لازم داریم که به هر فروشگاه دوچرخه میرویم پیدا نمیشود. سری به کلیسای وانک میزنیم که صف کیلومتری دارد و موقع غروب نوبت به ما میرسد. شب، رکابزنان برمیگردیم به محل اتراقمان در اصفهانک. ماندن در شهرهای بزرگ برای ما کار معقولانهای نیست. هم هزینهها بالاست هم شلوغی و سروصدا و درهمبرهم بودنش برای ما آزاردهنده است. جای ما در همان جادههای فرعی و خلوت و شهرهای کوچک و روستاهای اطرافش است.
خودمان هم که هتل پنج ستاره سیار (چادر) و آشپزخانه و آشپز و مرکب و رختخواب و الباقی را داریم. پس چه حاجت به شهرهای بزرگِ شلوغ و دراندشت. شب شام سبکی میخوریم و باروبنه را جمع میکنیم که صبح علیالطلوع برویم در آغوش پرمهر جادههای باریک. بعد از خوابی عمیق و لذتبخش، طبق معمول ساعت ۶ صبح که هنوز آسمان روشن نشده بیدار میشویم و باروبنه را بر دوچرخههای منتظر گذاشته و پادررکاب میکشیم. از میان شهر اصفهان عبور میکنیم و در پارکی جنگلی صبحانه میخوریم.
جادهی پیش رو اتوبان شلوغی است که به سمت خوانسار و گلپایگان میرود. دیگر خبری از سکوت مبهم و شنیدنی جادههای فرعی کویر نیست. چهل کیلومتر رکاب زدهایم که یک موتوری در حال حرکت کنار ما میآید و از جیبش کشک درآورده و ما را مهمان میکند. بعد هم میگوید اگر قهوه میخورید و میلی به استراحت دارید باغ من کمی بالاتر است، ما هم که منتظر اینطور دعوتهای غیرمنتظرهایم با آغوش باز میپذیریم. کمی از نجفآباد بالاتر میپیچیم توی فرعی و مهماندوست تازهمان علی آقا میشویم. قهوه و چای و گپ و گفتمانی طولانی. علی آقا با لهجه شیرینش خاطرههای خندهداری تعریف میکند که اشکمان را درمیآورد. علی آقا قصاب است و میگوید: برم گوشت بیارم یه کباب چنچه مشتی بزنیم؟ بابا چه عجلهای دارین شما؟ دو سه روز بمونین دورهم باشیم.
ما هم که میدانید همیشه دلمان از این مهمان شدهها میخواهد اما خب، رسم سفر در جاده، ماندگاری نیست. تشکر کرده و خداحافظی میکنیم و برمیگردیم به جاده. در مسیر یک ماشین که متعلق به محیط زیست اصفهان است جلویمان توقف میکند و بعد از چاقسلامتی و گپی کوتاه به چای و میوه دعوت میشویم. عکسی به یادگار میگیریم. امروز باد با ما سر ناسازگاری دارد و حسابی با حرکت ما مخالف است. دست گذاشته روی سینهمان و میگوید: رکاب نزن که فایده ندارد. اما بااینحال، بهپیش میرویم و از سربالاییها و سراشیبیها عبور میکنیم تا به روستای تندران میرسیم. نزدیک غروب است و حدود صد کیلومتر رکاب زدهایم.
تصمیم میگیریم امشب را در درهای نزدیک روستا به صبح برسانیم. هیچ لذتی در این سفرها بیشتر از لذت در طبیعت چادر زدن و برافروختن آتش و آسمان شب را نظاره کردن نیست. آبونان و کنسرو میگیریم و به محل اتراق شبانه که بهدوراز روستاست میرویم. قبل از تاریک شدن هوا چادرها را برپا میکنیم و هیزم جمع کرده آتشی جانفزا مهیا کرده و دور آتش مینشینیم. سکوت و نور ماه و آسمان پرستاره به وجدمان میآورد و خستگیِ جنگ تنبهتن با باد را از تنمان به درمیکند. این آسودن، در پناه شعلههای گرم آتش و خلوت وسیع دشت، حالمان را چنان خوب میکند که انگار از صبح در بادی موافق و در سراشیبی طولانی رکاب زدهایم. این خلوت، این نزدیکی با آسمان و دشت و ماه و آتش، این سکوت افسانهای و این لحظههای ناب را تنها باید تجربه کرد تا لذتش را فهمید و چشید و درک کرد.
ششمین روز سفر را بعد از گذراندن شبی در چادر به صبح میرسانیم. جاده پیشِ رو فراز و نشیبهای بسیار دارد و باد هم مثل دیروز با بهپیش تاختن ما مخالف است و پرزورتر از قبل بر ما میتازد. دیشب در نزدیکی روستای تندران اتراق کرده بودیم و امروز به مقصد خوانسار رکاب میزنیم. بعد از یک سربالایی نسبتاً سخت، مهمان چای آتشی یک کشاورز در حاشیه جاده میشویم. آتش و گدا جوش و چای. میزنیم به در پررویی و چای دوم را هم میخوریم و گپی میزنیم و عکسی میگیریم. یک گردنه در مسیر است که هم سربالایی تندی دارد و هم کاملاً روبروی بادی است که در مخالف حرکت ما میوزد.
آهسته و پیوسته رکاب میزنیم. بادِ ماشینهای بزرگی که از کنارمان عبور میکنند تکانمان میدهد و تعادلمان را برهم میزند. اما پیمودن همین گردنهها و سربالاییهای تند هم لذت خودش را دارد. نزدیک غروب به بالای گردنه میرسیم. باد سردی از «خوانسار» به تنمان میوزد و به ما خوشآمد میگوید. حدود ده کیلومتر بعدی مسیر، سراشیبی است که دلبرانه ما را تا دل شهر خوانسار میبرد. اطراف جاده و در پناه کوههایی که هنوز رگههایی از برف در قلهشان مانده درختهای پرشکوه، زیباییشان را به رخ میکشند. شیب تند جادهی ورودی خوانسار خستگی رکاب زدن در سربالاییها را کاملاً از تن ما و دوچرخهها درمیآورد. خوانسار عجب شهر زیبایی است. پر از درخت و کوچههایی با پیچوخمهای بسیار و خانههایی که در دامنه کوه ساختهشدهاند و آسمانی پرستاره و درخشان. عسل و توتون و گز اینجا معروف است. شب را در خوانسار زیبا اتراق میکنیم.
یکی از اتفاقاتی که در هنگام رکاب زدن در جاده میافتد خلوت با خود و اندیشیدن است. شاید این حالت در زندگی روزمره کمتر پیش بیاید. آنقدر مشغله و دلمشغولی با اسباب فنّاوری و کار و ... هست که آدم فرصتی برای با خود بودن پیدا نمیکند. رکاب زدن در جادههای طولانی این فرصت را در زمانی طولانی به دوچرخهسوار میدهد. جاده، اضطرابها و نگرانیها و ناامیدیهای مسافرش را میگیرد و بهجای آنها امید، میل به زیستن و شادی را جایگزین میکند و درس تلاش برای رسیدن را بهخوبی به مسافرش میآموزد.
صبح در هوای فرحبخش خوانسار، به اداره ورزش و جوانان میرویم. به گرمی از ما استقبال میشود. میگوییم از شهر شما خوشمان آمده و میخواهیم یکشب دیگر هم اینجا بمانیم. جایی برای اتراق و استحمام میخواهیم. با توجه به اینکه کارت فدراسیون دوچرخهسواری را داریم موافقت میکنند و بک سوئیت در هتلی مجلل به ما تحویل میدهند. خوبی شهرهای کوچک همین است. کاغذبازی و نه و نمیشه و نامه میخواد و جا پره و رئیس رفته مسافرت و در قفله باز نمیشه و الی آخر ندارد. به هتل میرویم و سفرمان از «ادونچری» به «لاکچری» تغییر هویت پیدا میکند! از قلعه خرگوشی به سوئیت شیکِ هتل میرسیم.
ولی حقیقت این است که هیجان و خلوت و هیجانِ شب پرستاره قلعه، خیلی بیشتر به ما میچسبد. فقط حیف که قلعه خرگوشی حمام نداشت که هیجانمان توأم با تمیزیِ تن باشد. در چشم برهم زدنی سوئیت پر میشود از خرتوپرتهای کیفهای روی دوچرخههایمان و به قول بچهها انگار در اتاقها انفجاری رویداده و هر تکه از وسایلمان به گوشهای میافتد. یک دوشِ آبجوش، گردوغبار خستگی گردنهها را از تن و روحمان میزداید. عصر به گردش وگشت و گذار در شهر خوانسار طی میشود و ملاقات با یک دوستِ مهربان. در شهر دوچرخهای دیده نمیشود جز رخشهای سرحالِ ما. یک خیابان اصلی در شهر است که در دالانی از شاخههای درخت قرارگرفته و تونلی سبز و طبیعی را ایجاد کرده است.
تعریف مراسم محرم و تعزیه و شبیهخوانی این شهر را هم میشنوم و همینطور زیبایی خاصش در تابستان. به خانه قدیمی حبیبیها، سرای پدری، پارک سرچشمه، آسیاب آبی و کوچهپسکوچههای خوانسار سر میزنیم و بستنی سنتی میخوریم. هوا عالی است. همسفریها کلی گز که یکی از سوغات اصلی اینجاست را از فروشگاه عصار که قدیمی و اینکاره است ابتیاع میکنند. بیشتر کوچه و خیابانهای این شهر سربالایی و سراشیبی است. آنطور که شنیدم گویش مردم اینجا هم خاص و متفاوت و نزدیک به زبان کردی است. تا نیمهشب در شهر که دیگر کاملاً خلوت شده قدم میزنیم. یک خودرو جلوی پایمان ترمز میکند و راننده از ما میپرسد: داداش اینجا قهوهخونه سنتیش کجاس ما بریم یه قلیون با توتون خوانسار بزنیم؟ ما هم سری تکان میدهیم و ابرو بالا میاندازیم. امشب هم اینگونه سپری میشود و اتفاقات خوبش در ذهن برای همیشه ثبت میشود. فردا اما برای ما، روز دیگری است.
صبح از خوانسارِ زیبا دل میکنیم و به طرف گلپایگان رکاب میزنیم. جاده با شیب دلگشایی ما را بعد از پیمودن ۲۵ کیلومتر به آغوش گلپایگان میرساند. از «ارگ گوگد» دیدن میکنیم و راهی «خمین» میشویم و از اینجاست که ماجراها آغاز میشود. خروجی گلپایگان یک موتوری میپیچد جلوی ما و یک بسته میوه خشک به ما هدیه میدهد. مهدی آقای از بچههای کوهنورد و دوچرخهسوار گلپایگان است. میگوید: کباب گلپایگان معروفه بیاین بریم ناهار مهمون ما باشین. ما دلمان میخواهد اما هم صبحانه زیاد خوردیم هم باید مسیر را ادامه دهیم و از سر اکراه و ناچاری و برخلاف قانون و سنت همیشگیمان! این دعوت را رد میکنیم.
اما اصولاً رد کردن دعوتها در مرامنامهی دوچرخهسوارانِ جهانگرد کاری نکوهیده و مذمت شده است. به جادهای میرسیم که سر شیطنت را باز میکند و هی پیچوتاب کنان به بالا و بالاتر میرود و نفسمان را میگیرد. آفتاب هم که سوزندهتر از روزهای قبل است. در حین رکاب زدن متوجه میشوم که طوقه عقب چرخ، حسابی گیر دارد و نمیچرخد. با هر مشقتی خودم را به بالای گردنه میرسانم و آنجا میبینم که پنج سیم از سیمهای طوقه عقب، شکسته و طوقه تاب برداشته است. با این وضعیت اصلاً امکان ادامه حرکت نیست. به پیشنهاد دوستانِ همسفر به مهدی آقا (دوستی که در گلپایگان با او آشنا شدیم و دعوت به کبابش را رد کردیم) زنگ میزنیم و ایشان هم میگوید اصلاً نگران نباشید من یه دوچرخهساز میشناسم و با لوازم میارمش بالا پیش شما.
اینهم از امداد دوچرخه کوهستانی که به لطف یک دیدار ساده در جاده میسر میشود. نیم ساعت بعد مهدی آقا و دوست دوچرخهساز از راه میرسند و دوچرخه در بالای گردنه تعمیر و سیمهای شکسته تعویض و طوقه تابگیری میشود. اینهم به خیر میگذرد. تا قصد ادامه حرکت را داریم اولین پنچری سفر برای دوچرخه یکی از بچهها اتفاق میافتد. خدا امروز را به خیر کند! مشغول تعویض تیوب دوچرخهایم که باد شدیدی وزیدن میگیرد و دوچرخه من را که خیلی مظلوم روی جکش پارک شده، بلند میکند و بعد از دو تا معلق روی زمین پخشش میکند و یکی از جکهایش را میشکند. چرا اینجور میکنی آخر ای بادِ نامهربان؟ حالا که به سراشیبی رسیدهایم باد مخالف با شدت زیاد و سرعت چهل تا پنجاه کیلومتر در ساعت میآید توی سروصورتمان. لذت شیب به کاممان تلخ میشود.
شدت باد طوری است که چند بار نزدیک است باد من و دوچرخه و بار را باهم بلند و پخش کنار جاده کند. حالا در این هیر و ویر و عدم کنترل روی دوچرخه یک ماشین آمده کنار من و راننده چیزی میگوید که من به خاطر شدت باد نمیشنوم و آن بنده خدا هم اصرار دارد روی سؤالش و من هم در آن شیب تند و باد مخالف و جاده خراب همهی تمرکزم روی کنترل دوچرخه است. در دلم میگویم: بابا خواهشا برو بذار حواسم به روبروم باشه الان وقتش نیست به خدا.
تشنه و کوفته به پایین شیب میرسیم و حالا باید در جاده کفی با باد شدید دستوپنجه نرم کنیم. ساعت حدود ۶ عصر بالاخره بعد از عبور از هفتخوانِ باد مخالف و سربالایی و آفتاب سوزان و پنچری و خرابی دوچرخه و تشنگی و گرسنگی به خمین میرسیم. در بدو ورود یک ماشین کنار من حرکت میکند و سرنشینش میگوید بارهاتون داره میریزه، ترمز میکنم و از دوچرخه پیاده میشوم و به عقب دوچرخه سر میزنم و میبینم هیچ خبری نیست. آنها را میبینم که بالاتر دارند مسخره میکنند و میخندند. خیلی ممنون!
به اولین میدان شهر که میرسیم برای خوردن آب و استراحت توقف میکنیم و دوچرخهها را پارک میکنیم که باز باد عصبانی دوچرخه من را کلهپا میکند که در اثر این واژگونی درِ کیف جلوی دوچرخه باز شده و دوربین عکاسی و کلی خرتوپرت دیگر به داخل جوی آب میریزد و لنز دوربین من میشکند. این هم یکی دیگر از بدبیاریهای امروز.
به مرکز شهر میرویم و با مسئول اداره ورزش و جوانان خمین صحبت میکنیم و قرار میشود شب در خوابگاه آنجا اتراق کنیم. وسایل را میبریم داخل و ناگهان میبینم ایداد و بیداد، یکی از خورجینهای ارتلیب عقب دوچرخه که تازه خریدم پاره شده. خستگی، رمقی برای ناراحتی بیشتر از این اتفاق را برایم نمیگذارد و با سر تکان دادنی از آن میگذرم. همینکه سلامتیم، خدا را شکر. داخل خوابگاه در حال باز کردن باروبنهایم که یک دوچرخهسوار دیگر از راه میرسد.
آقا یاور که از تهران رکاب میزند و ایرانگردی میکند دوست تازه ماست. ازآنجاکه دوچرخهسوار چو دوچرخهسوار ببیند خوشش آید ما هم مینشینیم به گپ و گفت با آقا یاور. بدبیاریهای امروز با شیرینی خاطرات آقا یاور از یادمان میرود. شب که به نیمه میرسد همه به خواب میروند جز آقا یاور که مشغول مطالعه است و من، که مشغول نوشتن هستم.این تختهای خوابگاه هم با هر تکان چنان قیژ و قیژ میکند که همه از خواب بیدار میشوند. خدا فردایمان را به خیر بگذراند.
از خمین به اراک رکاب میزنیم. بعد از گذشت ده روز و حدود ۷۵۰ کیلومتر رکاب زدن در دشت و کویر و گردنهها و گذر از دهها شهر و روستا و آشنایی با دوستانی تازه و عبور از اتفاقاتی متعدد و خوردن غذاهای گوناگون و سینهبهسینه شدن با باد سرسخت و سربالاییهای سخت و آسان و سراشیبیها در حالت افتانوخیزان، و خواب در چادر و قلعه و خوابگاه و هتل و کوه و بیابان، و دیدار با اجنه و انسان، سفر ایرانگردی ما با دوچرخه در شهر اراک به پایان میرسد.
دوچرخهها همچنان طوقه میچرخانند و شیهه میکشند و میل به تاختن دارند اما با پایان سفر، ساعات کار و روزمرگی آغاز میشود و بالاجبار باید به چرخهی کسالتبار زندگی شهری بازگشت. به نگارش درآوردن لحظاتی از این سفر تلاشی است برای همسفر کردن خوانندههای مشتاق، که به هر علت امکان اینچنین سفرهایی برایشان مهیا نیست. هرچند «شنیدن کی بود مانند دیدن» اما بههرحال « وصف العیش، نصفالعیش».