۶ روز در گلستان، در جوار کاسپین

4.5
از 25 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
۶ روز در گلستان، در جوار کاسپین

روز چهارم

بعد از خوردن صبحونه به سمت علی‌­آبادکتول که در 48 کیلومتری گرگان است حرکت کردیم تا شاهد آبشار کبودوال، که بزرگ‌ترین آبشار خزه‌ای ایران است، باشیم. دل تو دل علی نبود، مدام تکرار می­‌کرد یعنی می‌­تونیم بیننده‌­ی همچین آبشاری باشیم؟! آبشار در دامنه­‌ی کوه هامون و در اعماق دره‌­ای جنگلی و در 8 کیلومتری جنوب شرقی مرکز شهر علی‌­آباد قرار دارد. علی­‌آبادکتول یکی از معتدل‌­ترین شهرهای ایران است که به دلیل موقعیت جغرافیاییش آب و هوایی فوق‌­العاده دارد. قبل از دیدن آبشار، به سد زرین­ گل که بنام سد کبودوال هم شناخته می‌شود رسیدیم، سدی پهناور، انباشته از آب‌های زلال به رنگ آبی کم‌رنگ خوش‌رنگی که چشم رو به خودش می­‌دوخت، سدی که نمایش‌گر هاله­‌های جنگل کبودوال از دور بود.

جنگل در پشت و دریاچه­‌ی مصنوعی وسیع در جلو که با نرده­‌هایی در بالا محصور شده بود، فضا رو برای ثبت لحظه­‌ها فراهم می­‌کرد. حدودا 4-5 کیلومتر دیگه رفتیم  تا به عوارضی کبودوال رسیدیم و هزینه­‌ی ناچیزی پرداخت کردیم. 500 متر جلوتر از عوارضی وارد محل پارک خودروها شدیم. پارکینگ جنگلی محشری بود، با درختان سرخس و بلوط که خودت و ماشینت رو محاصره می­‌کرد. اکثر مردم رو در حال تکاپو برای راهپیمایی تا آبشار می‌­دیدی و عده‌­­ای که خیس و خسته و عرق‌­ریزان از آبشار برمی‌گشتن و معدود افرادی که به پارکینگ جنگلی برای برپاکردن یک پیک­‌نیک صمیمانه بسنده کرده بودند و دود کباب و بخار چایی و قهقهه­‌ی خنده‌­شون رو نثار درختان نگهبان می­‌کردند.

هوا بسیار شرجی بود، قمقمه­‌های مملو از آب رو توی ماشین کوچولوی محمدپارسا که هم خودش و هم وسایلمون رو حمل می­‌کرد گذاشتیم و آماده شدیم تا 320 پله­‌ی سنگی رو بریم تا به مقصد برسیم. در ابتدای مسیر منتهی به آبشار، فروشگاه‌های مختلفی می­‌دیدی که باعث رونق و آبادی راه شده بودند، از پوشاک بگیر تا خوراکی‌های مختلف و انواع آش و بستنی و بلال کبابی. روبروی دکه‌­های غذایی سکوهایی سنگی به همراه چند آلاچیق برای خوردن و استراحت‌کردن درست کرده بودند. از لحظه‌­ی ورود به مسیر پیمایش تا آبشار به حدی جاذبه‌­ها زیاد و چشم‌­اندازها بی‌نظیر بود که نمی­‌شد لحظه‌ای از عکس­‌گرفتن غفلت کنی. بعد از طی مسیر 200-300 متری، تازه به ابتدای پله‌های سنگی رسیدیم و از اونجایی‌که دیگه بردن ماشین محمدپارسا امکان­‌پذیر نبود، اون رو به متصدی دکه­‌ی کوچک آش‌فروشی سپردیم.

تمام مسیر سنگ‌­فرش و مناسب پیاده‌­روی بود، البته طولانی‌بودن راه و پله‌های سنگی فراوان که اکثرا خیس و بسیار مرتفع بودند، راه رو برای افرادی که ناراحتی کمر و زانو داشتند بسیار سخت و تقریبا غیرممکن می­‌کرد. راه سنگ­‌فرش، پل­‌های چوبی، رودخانه‌ی زلال و پرخروش، پله‌های پی‌در‌­پی با پیچ‌­های زیاد و درختانی که تو رو از دو طرف با قامتی بلند و استوار بغل کرده بودند، رؤیایی می­‌ساختند که تنها واقعیتش قطرات عرقی بود که چون خود آبشارها از فرق سرت به صخره‌­های صورتت می­‌ریخت. راهی خزه‌­پوش که مخمل قرمزرنگ نرمی برای مهمانانش پهن کرده بود. و سرآخر، خورشیدی که راه ورود به جشن را پیدا نمی­‌کرد، اما انوار طلاییش را بر بستر رودخانه می­‌پاشید تا محفل گردشگران را از آنچه هست گرم‌تر کند.

HtIJKdOlEi86tIqAmKKsx2PEKxk2C1I9tqqmncOK.jpg
راه زیبا و پر از پله به سمت آبشار کبودوال

بچه‌ها پرنشاط از پله­‌ها بالا می‌رفتن، محمدپارسا که گاهی از راه‌رفتن خسته می‌­شد، روی دوش‌های حسین می­‌رفت تا از ارتفاع بالاتری نظاره‌گر مسیر باشد. افراد زیادی از شهرهای مختلف، از همه­‌ی سنین، با اشتیاق فراوان و ذوقی عجیب به طرف آبشار در حرکت بودند. نرسیده به آبشار کبودوال، از چند آبشار کوچک و بزرگ عبور کردیم که در نوع خود بی‌­همتا بودند. تقریبا باید 5 کیلومتر بری تا به مقصد برسی. دیگه نفس‌­نفس می‌­زدیم و حسابی بریده بودیم، که دکه‌ای رو در کنار پله‌­ها دیدیم. در اون‌جا تعداد زیادی برای صرف چایی و آبمیوه‌­ی خنک نشسته بودند تا نفسی تازه کنند. ما هم چایی و آبمیوه سفارش دادیم و پس از خوردن راهی شدیم.

هرچه جلوتر می‌رفتیم پله‌ها بلندتر و راهروی پله‌ها تنگ‌تر، و باریک‌تر می‌­شد. قبل از آبشار اصلی آبشار کوچکی بود که برای استراحت و تجدید‌قوا کنارش نشستیم. آب سرد و پرفشاری از بالای صخره به حوضچه­‌های پایین می‌­ریخت. خیلی از گردشگران در حوضچه‌­هایش آب‌تنی می­‌کردند. بچه‌­ها رو می‌­دیدی که بدون ترس از بیماری، برهنه و خیس، سرشار از شادمانی و رهایی در کنار آبشار نشسته بودند و هر‌ازگاهی در آب‌ها شیرجه می‌زدند و آب­‌بازی می­‌کردند. تماشای این شادمانی، یکی از مفرح‌­ترین حالات بود. من و علی هم دست در دست هم داخل حوضچه و زیر آبشار رفتیم تا از لذت لمس آب‌های سرد و ریزش قطرات آب بی‌نصیب نمونیم.

 

PvaHSWtjaryFdhWseDbPJq9KFeYzFd2l0116yfAP.jpg
 یکی از آبشارهای زیبا در راه رسیدن به کبودوال

با شنیدن سؤال‌های پرتکرار که «چقدر به آبشار مونده؟ چند تا پله‌­ی دیگه؟ نزدیکه یا خیلی دوره؟» که گردشگران حین عبور از مسیر از هم می­‌پرسیدن راه را به شوق دیدار کبودوال سپری کردیم. بالاخره با عروس دره‌ی جنگلی روبرو شدیم، عروسی که لباس سنتی خزه‌­ای سبزی بر تن کرده بود و اون‌قدر آفریننده‌­ی خیاطش مرواریدهای سبز رو مرتب و بی‌­نقص کنار هم نشانده بود که ذره‌­ای از بدن عروس محجوب نمایان نباشه. عروسی که قریب به 50 میلیون سال است که در جشن عروسیش مانده است، و حریر سفید و آبی 12 متریش سال‌هاست بر فراز سرش نصب شده و برای مهمانانش آبی پاک که قابل‌شرب هست به ارمغان می‌آورد. این آب از تنها چشمه‌ی بالادست از دل زمین و در ارتفاع به بیرون می­‌جوشد و گواراترین آب آشامیدنی را داراست.

6uFwaEjM47uDISLWb0RlPKKmMLPuy8O7FLfFIyDZ.jpg
میهمانان ناخوانده در بزم طبیعت در زیر آبشار کبودوال

گردشگران همه شاد و خرم از دیدار مقصود، محو تماشای عظمت و زیبایی آبشار و درختان ساقدوشش عکس می‌­گرفتند و به داخل آب می‌رفتند تا لذت آب‌ زلال و پاک را با تمام وجود حس کنند. وقتی کاملا زیر آبشار قرار می­‌گرفتی، تا نزدیکی کمر زیر آب بودی، به بالا که نگاه می­‌کردی، شاهد ریختن نقل و نبات از آسمان می‌­شدی که در تلألو نور آفتاب چون الماس می­‌درخشیدند و بر سرت می‌­ریختند. با خیال آسوده از آب نوشیدیم و از مهربانی و لطف آفریدگارش سرمست شدیم. دل­‌کندن از این بزم کار سختی بود، اما بچه­‌ها گرسنه بودند و چاره­‌ای جز برگشتن نداشتیم.

حالا مهم‌ترین کار پیدا کردن یک رستوران درست و درمون برای صرف ناهار بود. امروز غذا نیاوردیم تا اکبرجوجه که جزو غذاهای محبوب و معروف شمال کشور هست رو دوباره تجربه کنیم. پرسون­‌پرسون آدرس رستورانی رو گرفتیم که کیفیتش مورد تأیید رهگذران بود. اما وقتی به همون خیابون و دقیقا همون مکان موردنظر رسیدیم، هیچ رستورانی نمی‌­دیدیم. کلی مغازه می­‌دیدیم که بی‌هیچ اسم و رسم و تابلویی کنار هم ردیف شده بودند. حدس اینکه رستوران کدام­‌یک از این مغازه­‌هاست که هیچ‌کدوم حتی شکل و شمایل یک اغذیه‌­فروشی کوچک رو هم نداشت، کار مشکلی بود. بعد از پرس‌و­جو از بقیه‌­ی مغازه‌­ها، بالاخره با انگشت به ما جایی رو نشون دادند که به قول همسرم نمای بیرونی‌اش بیشتر شبیه تعمیراتی ماشین بود تا رستوران! من و حسین از خرید منصرف شدیم، اما بچه­‌ها به حدی گرسنه و بی‌­تاب بودند که پافشاری کردند.

همسرم گفت عیب نداره می‌رم داخل و سر و گوشی آب می‌دم، اگر بهداشت لااقل متوسطی هم داشت و از لحاظ کیفیتی در حد مریض‌­نشدن بود، مجبوریم به همین‌جا رضایت بدیم. حسین با چند پرس غذا بر روی دست به سمتمون اومد. انگار فروشنده تونسته بود متقاعدش کنه تا با خیال راحت اکبرجوجه رو بخوریم و نگران نباشیم. به پارک انقلاب علی­‌آباد رفتیم و ناهار رو اونجا خوردیم. خداروشکر طعم غذا خوب بود و بچه‌­ها هم راضی بودند.

بعد از خوردن ناهار، حسین گفت می‌خوام یه جای رؤیایی ببرمتون که فکرشم نمی‌کنین به اسم روستای میان رستاق. فاصله‌­ی این روستا تا شهر علی‌­آباد 28 کیلومتره و از شمال به روستای خاک پیرزن و از جنوب به روستای سیاه رودبار منتهی می‌شه و به همین علت میان رستاق یعنی میان دو روستا نامیده می‌شه. این روستا مشرف هست بر کوه‌ها و جنگل ابر و طبیعت زیبای روستاهای افراتخته، و جنگل­‌های بی‌­نظیر هیرکانی، روستایی که قرار است تو آنجا مسلط بر ابرهایی باشی که همیشه بر تو اشراف داشته‌­اند.

عبور از مزارع بهشتی که انگار حوریانش برنج ایرانی دم کرده‌اند طوری مشامت را از عطرش پر می­‌کند که تو را به گذشته‌­هایی می‌­برد که وقتی در خانه‌­های قدیمی باز می‌­شد، بوی برنجش کل فضا را گرفته بود، بویی که با گرمای محبت و صمیمیت صاحبخانه قاطی می­‌شد و برایت لحظات نابی را رقم می­‌زد که چند وقتی است تجربه‌­اش دیگر تبدیل به آرزو شده است. نور پهن ­شده‌­ی خورشید بر روی شالی­‌های سرسبز برنج، جوی آب زلال و شفاف و آبی‌رنگ متقاعدت می­‌کرد ثبتش کنی.

اما بی­‌خبر بودیم از جاده‌­ی صعب­‌العبوری که برای رسیدن به روستا در پیش داشتیم، جاده‌ای که دورتادور کوه بزرگی پیچیده شده بود و قرار بود این مار خوش‌خط­‌و‌خال تو رو به روستا برسونه. جاده باریک، پرپیچ و خم، و پر از شیب­‌های تند و خطرناک بود. به قسمتی از جاده رسیدیم که نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در شرایط وحشتناکی قرار گرفتیم که هر لحظه فکر می­‌کردیم الان ماشین به عقب برمی­‌گرده و ما چند لحظه بعد ته دره‌ایم و تلاش برای بالا رفتن بی‌­فایده بود. با کلی دعا و نذر و نیاز از جاده عبور کردیم، ترس از روبرو شدن با ماشینی که از روستا به پایین برگرده امونمون رو بریده بود. واقعا جا برای دو تا ماشین نبود، بچه‌­ها از نگرانی و اضظراب من و باباشون ترسیده بودند.

مثل همیشه دست غیب مهربان به مددمون اومد و ما رو به بالای کوه رسوند. حالا به تماشای منظره‌­ای نشسته بودیم که لحظاتی پیش نزدیک بود برای رسیدن بهش جونمون رو از دست بدیم. برخلاف انتظار ما اون روز هیچ ابری تو آسمون نبود و ما فقط شاهد جنگل و روستاهای دیگه بودیم، که در نظر ما به ریسکش نمی‌­ارزید، چون سرتاسر این منطقه زیبایی‌های خیره­‌کننده‌­ای داشت که نیاز نبود برای دیدن این منطقه خطر کنیم. خودمون رو به چند عکس مهمون کردیم و برای برگشتن دعا کردیم به سلامت برسیم. حسین در مسیر برگشت مدام بوق می‌­زد و چراغ چشمک‌­زنش روشن بود تا اگر ماشینی از پایین به بالا می‌آد متوجه بشه. سرانجام رسیدیم پایین و برگشتیم به همون مزارع بهشتی و قدر عافیت زمینی ­بودن رو فهمیدیم، آسمونی‌­شدن بال می‌خواد که ما نداریم!

JPwQ9lV0T5bh9AnUZ1Zt9mq48rLnYwHkQy8TddO9.jpg
 بر فراز ارتفاعات میان رستاق، جایی که نزدیک بود به ابدیت بپیوندیم!
MmDVrGSnmgmBrnXPs8ShLPRcj8hMwivX5jpMNIwt.jpg
شالیزارهای زیبای پای کوه میان‌رستاق
dUeeINYgXiOUMbXtQLhisFbL7WKX6iqQrhHfXmS6.jpg
شالیزارهای پای کوه میان‌رستاق

با تمام خستگی­‌های دل‌چسبی که داشتیم، از رفتن به خونه و استراحت اجتناب کردیم. غروب شده بود و بچه‌ها نیم­ چرتی تو ماشین زده بودند. انگار زور بستنی بهشاد به تموم خستگی‌هامون می‌چربید. او‌‌ن‌قدر قدرت داشت که ما رو به بلوار ناهارخوران دعوت کنه! به خونه برگشتیم و با تتمه‌ی رمقی که در وجودمون مونده بود شام سبکی خوردیم و تا صبح بیهوش شدیم.

هزینه­‌ها 

ورودی آبشار: 15000

دکه‌ی نوشیدنی: 90000

غذا: 225000

بنزین: 45000

بستنی: 104000

مجموع: 479000

روز پنجم

امروز قصد داشتیم تا به بازار بریم تا هم کمی خرید کنیم و هم با سبک بازار شهر آشنا بشیم. یک سرچ کوچیک لازم بود تا بفهمیم باید به بازار نعلبندان که بازار قدیمی گرگان هست بریم. بازار از نظر سبک معماری جزو یکی از زیباترین بازارهای شمال ایران است، و قدمتش به سال 375 هجری قمری می‌­رسد. اولین اقدام برای گردش در بازاری که برخلاف تصورم سرپوشیده نبود، پارک ماشین در پارکینگ طبقانی بزرگی بود در ته بازار. تقریبا مثل بقیه‌ی بازارهای قدیمی ایران، اینجا متشکل از راهروهای باریک و پیچ‌­درپیچی بود که در دو طرف این شبه‌دالانها مغازه­‌ها چیده شده بودند. اکثر مغازه‌­ها میوه و تره­‌بار می‌فروختن. رب انار، زیتون­ پرورده، قطاب و کلوچه­‌ی مخصوص گرگان، به‌علاوه‌ی چند تا روسری کل خرید ما از اونجا بود.

0FO8qqBhPP5jLGwDuFifkIwbANJ5iI84hgOOwFSJ.jpg
بازار قدیمی و روباز نعلبندان

از بناهای مهم و تاریخی داخل بازار می‌شه به حمام قاضی، مسجد جامع گرگان، آب­‌انبار و عمارت محمدشاه اشاره کرد، که بین این‌ها خداروشکر تونستم نماز ظهر رو توی مسجد جامعش بجا بیارم، مسجدی با حیاطی وسیع و حوضی بسیار بزرگ که دورتادورش برای وضوگرفتن شیر آب تعبیه شده بود. صدای ملکوتی اذان، قدمت مسجد و هیاهوی مردم برای خرید و کسبه­‌ی در حال تلاش برای امرار معاش، در کنار هم شور زندگی و قدرت حیات را در تو مضاعف می­‌کر­د. بعد از بازارگردی تمام فکر و ذکرمون خوردن یه غذای خوشمزه تو یه جای تر و تمیز بود. خداروشکر اونجایی که می‌خواستیم و مناسب حالمون بود رو با یک پرس‌­و­‌جوی مختصر پیدا کردیم.

یه جای دنج و مرتب که اخلاق خوش و روی گشاده‌ی میزبانانش از هر چیزی پررنگ­‌تر بود، عمو حسن و کبابیش که در عین سادگی و به دور از هرگونه زرق‌و‌برق و تجملاتی، به‌­هیچ­‌وجه شبیه برخی از هم­ صنفانش که در این سبک رستوران دارند نبود. بهداشت و تمیزی فوق‌العاده‌­ای در همه جای رستوران موج می­‌زد، حتی در مخفیگاه‌های رستوران که در شیک‌ترین جاه‌ها هم چون از چشم مشتریان پنهان است، وضعیت اسفباری دارد. وقتی برای شستن دست محمدپارسا به دالان بسیار کوچکی که در آشپزخونه‌ی مخفی پشت رستوران بود رفتم، از دیدن این­‌همه تمیزی و پاکیزگی که فقط محدود به برق­‌انداختن ویترین شیشه‌ه­ای رستوران نبود، لذت بردم. روی تخت‌های سنتی که چشم‌اندازش حوضچه و آکواریوم بود نشستیم. در منوی رستوران چند نوع کباب جدید بود که تا حالا تجربه نکرده بودیم. یک نوع کباب بود که رویش پرده‌هایی از چربی کشیده شده بود و حقیقتا لذیذ و خوشمزه بود.

عصر همان روز به جنگل‌النگدره رفتیم، جنگلی که یکی از هفت منطقه‌­ی نمونه­‌ی گردشگری کشور هست با وسعت 185 هکتار، و دمایش 10 درجه از شهر خنک‌تر هست. در داخل جنگل چشمه­‌سارهای متعدد به‌همراه رودخانه‌ی ملاشی جریان دارد، که البته همه خشک بودند! پوشش گیاهی اونجا متشکل است از درختان افرا، بلوط، بید و توسکا. امکانات تفریحی و رفاهی موجود هم شامل مسیر دوچرخه­‌سواری، زمین بازی کودکان و ورزش بزرگسالان و مقدار زیادی نیمکت و آلاچیق و جاده‌­ی سلامتی است. خوشبختانه اجازه­‌ی تردد ماشین به­ داخل جنگل داده نمی‌شه الا خودروهای برقی مخصوص جنگل. جنگل وسیع و چشم­‌نواز بود، گویی روحی آرام اون رو احاطه کرده بود. با اصرار و ذوق بچه‌ها و هیجانشون برای سوارشدن توی ماشین‌های برقی، و علیرغم میل باطنی من و همسرم که مایل به پیاده­‌روی بودیم، سوار خودروها شدیم تا تجربه‌ی این ماشین­‌سواری که در دنیای کودکانه­‌ی اون‌ها مثل سوار شدن توی کالسکه­‌ای زرین با اسب‌های سپید در جنگل‌های چندمیلیون‌ساله هست رو ازشون نگیریم.

به اطراف که نگاه می­‌کردی در هر گوشه‌ای از این وسعت بی‌­انتها، آدم‌هایی رو می­‌دیدی که دور از هیاهو، پناه‌­برده در سکوت، غرق در خلوت یک­‌نفره یا چندنفره خوشند. بعد از اتمام ماشین‌سواری، همسرم پیشنهاد داد که یکبار با هم طعم پیاده‌روی در این جنگل رو بچشیم و ریه‌هامون رو مجددا از هوایی که ممکن است تا مدت‌ها از استنشاقش محروم باشیم پر کنیم. با خیال راحت از عدم تردد ماشین‌ها، محمدپارسا رو رها کرده بودیم تا دنبال علی که خودش رو دونده‌­ای قهرمان می‌­دونست بره، اما باز هم عبور خودروهای برقی نمی‌­ذاشت چشم از محمدپارسا برداری. به‌ناگاه، علی­ طبق هیجان درونیش، و مسابقه‌­ای که در ذهنش برای پیروزی بر من و باباش تدارک دیده بود، به سرعت از ما دور شد تا جایی‌که دیگه نمی‌دیدیمش.

خیلی نگران شده بودیم چون هرچی صداش می­‌کردیم پاسخی نمی‌شنیدیم. من و محمدپارسا کنار درختی نشستیم تا همسرم بره دنبال علی. با گذشت زمان، کم­‌کم نگرانیم زیادتر می‌شد. در احوالات و افکار ناجور که دنیا رو در نظرم تیره و تار کرده بود دست و پا می‌زدم که از دور حسین و علی رو دیدم. انگار با دیدن دوباره‌­ی علی تموم دنیا رو بهم هدیه داده بودن، چه نعمت‌های شگفت‌انگیز و وصف‌ناپذیری داریم که اگر ثانیه‌­ای از ما دریغ بشن ادامه‌ی زندگی برامون ممکن نیست. مثل کسی که سال‌ها از عزیزش دور بوده علی رو محکم در آغوشم فشار می‌­دادم و می­‌بوسیدم. فکر می­‌کردم خدا دوباره اونو بهم برگردونده.

sOO3oh6yERSX4jEROjLBogUAWPNUtOxYWRAsePMx.jpg
جنگل النگدره و خودروهای برقی‌اش

هزینه­‌ها

کلوچه و قطاب: 87000

پارکینگ: 5000

میوه: 45000

خودروی برقی: 150000

مجموع

287000

روز ششم

صبح بعد از صرف صبحونه و ناهار حاضری به سمت آق­‌قلا حرکت کردیم تا شاهد یکی دیگه از شهرهای گلستان باشیم و از وقت به‌­طور احسن استفاده کنیم، چرا که فردا عازم مشهد خواهیم بود و پرونده‌ی سفر بسته خواهد شد. شهرستان آق­‌قلا که در شمال گلستان و در کنار رودخانه‌ی گرگانرود قرار دارد با داشتن آثار تاریخی و صنایع‌دستی همچون قالی ترکمنی از مناطق گردش­گرپذیر این استان است. از دیدنی‌های آق­ قلا، پنجشنبه ­بازارش می­‌باشد که بخت با ما یار بود و تونستیم با برنامه‌ریزی قبلی، پنجشنبه به اون‌جا بریم. بازار در محوطه‌­ای وسیع و محصور بود و مردم از هر قشر و قومی کالاهای خود را عرضه می­‌کردند که در این میان فروش صنایع‌دستی ترکمنی و میوه‌­های رنگارنگ و تابستانه طنازی بیشتری می­‎‌کردند.

پایین‌بودن قیمت کالاها برای ما بسیار شگفت‌­آور بود. آلو و هلو و زردآلو و شلیل و انواع گرمک­‌ها کنار هم رنگین‌کمان خوش­مزه‌­ای ساخته بودن  که دوست داشتی با دندان‌هایت روی تک‌­تکشان اثری به یادگار بذاری و به نام خودت امضاشون کنی. خورشید در این بین بیرحمانه تلألو انوارش را چند برابر می­‌کرد تا علاوه بر عرقی که از پیشانیت در می­‌آورد، آب گلویت رو هم بر جگر سوخته‌­ات بریزد. اکثر فروشنده‌ها و اهالی آق‌قلا ترکمن­‌ها بودند، با لباس‌هایی رنگی و جورواجور که گویا هم‌رنگ میوه­‌ها شده بودند.

علی هیجان­‎‌زده دنبال چیزی می­‌گشت که از خرید عقب نمونه و بالاخره بعد از منصرف‌شدن از خرید عینک آفتابی، چون به چیز دیگه‌­ای هم نیاز ضروری نداشت، به خرید انگشتر رسید. مثل عاشقی که معشوقش رو دیده، محو در انگشتری شده بود که نگین زرد کهربایی داشت. گمشده‌­اش پیدا شده بود. برای محمدپارسا هم نگین قرمزش رو برداشتیم تا مبادا پیش برادر بزرگش کم بیاره و یا دلخور بشه. خرید من هم از اونجا چند متر سفره بود که واقعا در رنگ و شکل بسیار متنوع و در عین حال فوق‌العاده مرغوب بودن. مدت‌ها بود که دنبال همچین سفره‌­هایی بودم، که نه در یزد دیده بودمشون و نه در مشهد. انگشتر و سفره و چند کیلو میوه و چند تیکه لباس، مختصر خریدی بود که در اونجا کردیم.

 

چون پول‌هامون داشت ته می­‌کشید، اصلا قصد رفتن به بازارچه‌ی مرزی اینچه­‌برون رو نداشتیم، اما با توجه به نزدیکی مسافت به آق‌قلا، وسوسه شدیم بریم این بازار معروف رو هم ببینیم، جایی­‌که قبله­‌ی آمال عاشقان خریدهای متنوع و جدید، و همچنین مقرون­‌به‌صرفه است. فاصله­‌ی مرکز آق‌قلا تا اینچه‌­برون که پایانه‌ی مرزی ایران و ترکمنستان است حدود 60 کیلومتر است که قسمتی از آن از میان دشت‌های سرسبز و خرم و مابقی آن از مناطق بیابانی و شوره‌­زار می­‌گذرد. تو این بازار هرچی بخوای از انواع پارچه و لوازم آشپزخونه و وسایل صوتی و تصویری، و صنایع دستی که عمدتا ترکمنی هست و اقلام مختلف نو و دست دوم روسی رو می­‌تونی بخری.

اطراف این شهر پر از تالاب و مرداب هست که برای طبیعت­‌گردی هم بی‌­نظیرند. برای تحقق رؤیای اسب­‌سواری هم باید بری گنبدکاووس که در فاصله­‌ای بسیار نزدیک از این مسیر قرار داشت. بی­‌توجه به قسمت شبه­‌کویر اون منطقه، به راهمون ادامه دادیم. از دشت‌های سرسبز که مثل همیشه باعث نوازش چشم و قوای روح می­‌شد که گذشتیم، به مناطق بیابونی رسیدیم که تا چشم کار می­‌کرد پر بود از خار و خاک. قسمت کوتاهی از این مسیر رو که رفتیم با دیدن چهره‌­ی خسته و بی‌­رمق بچه‌ها که گرمای بازار قبلی و تشنگی و تعریق رنگ به رخسارشون نذاشته بود، از ادامه‌­ی راه پشیمون شدیم. فکر این که دوباره بچه‌ها محبور بشن تو اون بازار هم خسته و کوفته دنبالمون از این مغازه به اون مغازه بیان آزارمون می­‌داد.

در بازگشت به گرگان هم دوباره رفتیم سراغ همون‌جایی که دلم بهش پیوند خورده بود و صدای آرام شلوغش در جانم رخنه کرده بود. هزارپیچ، برفراز شهر، که درختان هر روز طلوع خورشید رو بدور از گردن‌کشی برج‌های سربه‌فلک­‌کشیده، نظاره‌­گرند و آسمانش مهتاب را بی‌گرد‌و‌غبار در آغوش می­‌کشد. آنجا نشستیم و دوباره کوچکی خودمون رو در برابر طبیعت دیدیم.

هزینه­‌ها

میوه: 45000

بنزین: 50000

گوشت: 100000

مجموع: 195000

روز آخر

باری که دیشب بسته بودیم رو برداشتیم و بعد از تمیزکردن سوییت و تحویل کلید به متصدی اون‌جا راهی شهر و دیار خودمون شدیم. ذهن از بار خاطره‌ها لبریز و ماشین از بار سفر انباشته، و شونه­‌های حسین خالی و آزاد از بار این­ همه مسئولیت. گویی لبخندش جان­دارتر شده بود و تشویشی که در پنهان خطوط چهره­‌اش بود از هفت ابروها به منحنی بازی تغییر شکل داده بود. و چشمان بچه­‌ها که رنگ سبز برایشان به منزله‌ی تک رنگ خلقت عادی و یکنواخت شده بود، غافل از اینکه ملاقات این رنگ رو با این غلظت در روزهای آتی از دست خواهند داد، بسته شده بود و به خواب خوشی دل سپرده بودند. و من که هنوز حریصانه مسحور زیبایی‌­ها بودم، تا شاید بتوانم کاری را که شتر برای ذخیره­‌ی آب می‌­کند، در حق روح و جانم انجام دهم که بسیار بدهکارشان بودم و می­‌خواستم به‌یکباره جبران کنم. البته فکرم برایم نقشه­‌ها داشت، نقشه‌ی انجام کارهای به­‌ظاهر طاقت­‌فرسایی که در آینده در پیش روست.

هزینه‌ها/ روزها

مبالغ

روز اول: 3340000

روز دوم: 935000

روز سوم: 174000

روز چهارم: 479000

روز پنجم: 287000

روز ششم: 195000

مجموع: 5410000

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر